15 مهر 1307 روز تولد سهراب سپهری به قلم آقای مجید تقی پور


15 مهر 1307 روز تولدزنده یاد
«« سهراب سپهری»»
به قلم آقای مجید تقی پور

مجید تقی پور: تاریخ تولد:
شنبه 10 دي 1362
کشور:ايران
شهر: کرج karaj

از سخنان آقای تقی پور:
طعم اندیشه هایت را در ذهنم

مزه مزه می کنم

ذائقه افکارم شیرین می شود...


www.taghipoor.tk





تولد سهراب سپهری
نوشته شده در 15/7/1388






در موضوع عمومی







سهراب در 15 مهر 1307 در کاشان متولد شد پدرش اسدالله سپهری کارمند اداره پست و تلگراف بود






و هنگامی که سهراب نوجوان بود پدرش از دو پا فلج شد. با این حال پدرش به هنر و ادب






علاقه ای وافر داشت نقاشی می کرد، تار می ساخت و خط خوبی هم داشت.






سهراب در خانواده ای که اهل شعر، نقاشی، منبت کاری و دیگر رشته های هنری بود زاده شد.






کودکی و نوجوانی او به مطالعه، بازی در طبیعت، شکار و نواختن موسیقی گذشت.






سهراب تا پانزده سالگی را در شهر کاشان گذراند و در نقاشی ها و اشعار او تاثیر این دوران






و تاثیر طبیعت و گیاهان را می بینیم. سهراب سپهری


شعر صدای پای آب را با الهام از قریه چنار واقع






در حد واسط کاشان و مشهد اردهال سرود و دهکده زیبای گلستانه


واقع در اطراف کاشان الهام بخش اودر سرودن شعر گلستانه شد


.سهراب در حالی که تنها 52 بهار از زندگی سراسر هنریش را پشت سرمی گذاش


ت در همان بهار یعنی اول اردیبهشت ماه بر اثر ابتلا به بیماری سرطان خون



بدرود حیات یافت.

( یادش گرامی باد وروحش شاد .ف.شیدا)






به سراغ من اگر میایید






نرم و آهسته بیایید






مبادا که ترک بردارد






چینی نازک تنهایی من






کاشان






تنها جایی است که به من آرامش می دهد و می دانم که سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد.






و سهراب سپهری عزیز، ماندگار شد و ماندگار میماند.



جالب های خواندنی درباره ی سهراب سپهری :






جالب های خواندنی درباره ی سهراب سپهری :سهراب در باره خودش می گوید:






من کاشی ام . اما در قم متولد شده ام .شناسنامه ام درست نیست . مادرم می داند که






من روز چهاردهم مهر (6اکتبر ) به دنیا آمده ام .






درست سر ساعت دوازده .






مادرم صدای اذان را می شنیده است . در قم زیاد نمانده یم .






به گلپایگان و خوانسار رفته ایم . بعد به سرزمین پدری. من کودکی رنگینی داشته ام .






دوران خرد سالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود .


میان جهش های پاک و قصه های پاک نوسان داشت با عمو ها و اجداد پدری


در یک خانه زندگی می کردیم . و خانه بزرگ بود . باغ بود .



و همه جور درخت داشت . برای یاد گرفتن وسعت خوبی بود.






من قالی بافی را یاد گرفتم . وچند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم .






چه عشقی به بنایی داشتم . دیوار را خوب می چیدم .






طاق ضربی را درست می زدم . آرزو داشتم معمار شوم . حیف دنبال معماری نرفتم .






در خانه آرام نداشتم . از هرچه درخت بود بالا می رفتم از پشت بام می پریدم پائین


. من شر بودم . مادرم پیش بینی می کرد






که من لاغر خواهم ماند . من هم ماندم .






ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم .


روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را






دزدیدیم و مدتی سواری کردیم . دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم .






از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار میدزدیدیم . چه کیفی داشت .






شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم .






تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم . تمرین خوبی بود .






هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود .






شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید . هوای صبح ر


ا میان فکر هایم می کشاند .






در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم . به پوست درخت دست کشیدم .






در آب روان دست و رو شستم . در باد روان شدم . چه شوری برای تماشا داشتم .






اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم .






هوای تاریک و روشن مرا اهل مرقبه بار آورد . تماشای مجهول را به من آموخت .






من سالها نماز خوانده ام . بزرگترها می خواندند، من هم می خواندم .



در دبستان ما را برای نمازبه مسجد می بردند . روزی در مسجد بسته بود


. بقال سر گذر کفت :


«نماز را روی بام مسجد بخوانیدتا چند متر به خدا نزدیک تر باشید .»






مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم


بی آنکه خدایی داشته باشم .






من از خیلی چیزها می ترسیدم : از مادیان سپید پدر بزرگ ، از مدیر مدرسه ،


از نزدیک شدن به وقت نماز ،از قیافه ی عبوس شنبه ، چقدر از شنبه ها


بیزار بودم . خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز میشد .






عصر پنج شنبه تکه ای از بهشت بود . شب که میشد د


ر دورترین خواب هایم طعم صبح جمعه را می چشیدم .






در دبستان از شاگردان خوب بودم . اما مدرسه را دوست نداشتم .


خود را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم .






بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم .صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم .






وقتی که در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم ،






معلم ترکه ی انار را برداشت و مرا زد و گفت






:«همه ی درس هایت خوب است تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی. »






این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم .


با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم .



ده ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم .




هنوز یک بیت آن را به یاد دارم


: زجمعه تا سه شنبه خفته نالان / نکردم هیچ یادی از دبستان .






تا هجده سالگی شعری ننوشتم . این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم .






من دیر بزرگ شدم . دبستان را که تمام کردم ، تابستان را در کارخانه ی ریسندگی


کاشان کار گرفتم .






یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمی دانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد .






زیان ها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی ها شدم .






راستش را بخواهید ، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم .






وقتی میان مزارع راه می رفتم ، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم .






اگر محصول را می خوردند پیدا بود که گرسنه اند . منطق من ساده و هموار بود .






روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم






. اداره ی کشاورزی مزد مرا می پرداخت .






در دبیرستان ، نقاشی کار جدی تری شد .






زنگ نقاشی نقطه ی روشنی در تاریکی هفته بود .






میان هم شاگردی های من چند نفری خوب نقاشی می کردند . شعر می گفتند .






خط را خوش می نوشتند . درشهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند






.با همشاگردی ها به دشت ها می رفتیم و ستایش هر انعکاس را تماشا می کردیم .






سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلائی بود .


این بخش به قلم خانم فریبا احمدی می باشد که درباره سهراب سپهری


مطالب زیبائی رادر سایت خویش به تحریر در آورده اند سایت ایشان :









کاش می شد بر لب حوض آبی شعری برایت نوشت اما دیگر این خانه ه

ا حوض ندارندکاش می شد



ماه را در بشقاب آسمان تقسیم کرد و به هرکس یک قاچ داد



اما حیف که در شهر پردود و مه ماه دیده نمی شودکاش میشد لااقل خوشه انگوری چید



و حبه ای از آن را در دستان کودک احساس ریخت اما درخت همسایه آفت زده است



تمام رویاهای خوبی که در کودکیمان نقاشی گفته بودی یا شعر کرده بودی تاریک است



دیگر کسی ساده نیست نه زیر باران و نه روی قالی کاشان !



سهراب قصه ی پرغصه ما ! کاش می دانستی که جمعه های زیادی است که نمی توانیم



انارهای دلمان را دانه کنیم یا حتی سیب سرخ زندگی را گازی کوچک بزنیم

خانم فریبا احمدی

نظرات

جملات کوتاه مشاهیر جهان

پست‌های پرطرفدار