آن سوي اكنون

آن سوي اكنون

حکمت و فلسفه - سيد حسن حسيني ( اخلاق) :

مفهوم زمان، از خود بيگانگي و مسأله تشكيك در مراتب انسانيت، از ديدگاه نيچه و سهروردي از محورهايي هستند كه در اين مقاله به آن پرداخته است.

نويسنده در بخش پيشين اين نوشتار، پس از بيان امكان و ضرورت مقايسه ميان سهروردي و نيچه، در محور يكم، به بيان اجمالي اصول فلسفه اين دو فيلسوف پرداخت.سپس با اشاره به مفهوم «رد دوآليسم و توجه به زرتشت» از سوي سهروردي، به يكي از بنيان هاي اساسي در حكمت اشرقي ـ يعني حكمت ايران باستان ـ پرداخت.

3-زماني آن سوتر از پيشرفت

انسان همواره خود را در زمان مي يابد. من امروز آن نيستم كه ديروز بودم و در عين حال مي توانم بگويم كه «من مي شوم» يعني مداوم تغيير مي كنم و در صيرورت هستم. در نگاه نخست توجه ما به زمان، به دو سؤال برمي خوريم! اولاً انسان در تناسب خويش با زمان مي پرسد آيا مي توانم كاري كنم كه گذشته هاي از دست داده ام را بازگردانم؟

به ديگر عبارت بر زمان غالب آيم، ثانياً در تناسب زمان با عالم، مي خواهد دريابد كه سير زمان چگونه است؟ برخي چون اسپنسر، موجودات را در زمان رو به پيشرفت و تطور تكاملي مي ديدند و برخي چون آندره لالاند گرايش موجودات را به سوي انحلال مي دانستند و بالاخره برخي نيز چون هراكليتوس و اشپنگلر و نيچه، قائل به اطوار و ادوار بودند.

دو نگاه نخست، ديد خطي نسبت به زمان و نگاه اخير ديد دايره اي به زمان نام مي گيرد. در خلال فرآيند مدرنيزاسيون و رشد سياره اي علم و تكنولوژي، نگاه نخست به زمان (تطور تكاملي رو به پيشرفت) در انديشه انسانها غالبيت يافت، به طوري كه «ترقي» از اصول مدرنيته محسوب مي گردد.

به طور مثال هگل به صراحت نوشت: «تجلي ذات خدايي در مسيح، آغاز عصر مطلق تاريخ جهاني به شمار مي آيد. عصري كه عقل مطلق در آن، آرام آرام ولي آگاهانه به جلوه آغاز مي كند، به اين گونه زندگي اجتماعي بشر، گام به گام و لحظه به لحظه به سوي عقلاني شدن بيشتر پيش مي رود. تاريخ، داستاني از اين پيشرفت است كه بشر در رهگذر آن از خود آگاه مي شود. و همراه با اين خودآگاهي، آزادي او نيز بيشتر مي شود. پيشرفت خودآگاهي و آزادي، غايت تاريخ است». اكنون و در پسامدرنيته، ديگر آن تصور عمومي از پيشرفت وجود ندارد و پيامبرپست مدرنيستم «نيچه» با آموزه بازگشت جاويدان خود، پايان مدرنيته را اعلام كرد.

شيخ شهيد و فيلسوف مجنون، هر دو در نگاهشان به «زمان» ديدي را پرورانده اند كه به سؤال نخست انسان بيشتر پاسخ مي دهد تا پرسش دوم، شايد از آن جهت كه حكمت آنان، بيش از جهان شناسي به «جان شناسي» معطوف است. سهروردي در رساله «الواح عمادي» مي نويسد: «اما حركات و حوادث را كليت حاضر نيست در وجود، بلكه اول حركت با آخرش جمع نشود چنانكه زمان حاضر را اول آنچه خواهد آمد فراگيرند و آن زمان ابد است و ابد آخر ندارد، همچنانكه زمان آخر ازل است و ازل اول ندارد. و زمان حاضر را آخري نيست كه منقضي شود و بعد از آن حركتي ديگر نباشد، بلكه از پس آن حركات لايتناهي در وجود مي آيند».

به اين گونه، او ازليت و ابديت زماني را در لحظه جلوه گر مي دانسته و «آن» را بي پايان به شمار آورده است. ما همواره در «آن» زندگي مي كنيم و «آن» بي پايان است. زمان حاضر، آخر نداشته و پيوسته دوام خويش را حفظ مي نمايد. زمان داراي وحدتي متصل است و ماضي را از حاضر يا آينده جدايي نيست. «آن» يعني زمان حاضر. وحدتي است متصل به گذشته همچنانكه روي به آينده دارد. پس حركت دائم است و در آن توقفي نيست. سخن از گذشته يا حاضر يا آينده به طور جدا از هم مخالف واقع مي باشد.

نيچه نيز آموزه بازگشت جاودانه خود را بيان مي كند، آموزه اي كه به ديد او، انديشه اي پيامبرانه و جهت غلبه بر تمام تاريخ متافيزيك غرب و آشتي دادن انسان با زمان، ابداع شده است. او مي گويد وقتي ما مي نگريم كه گذشته مان را از دست داده ايم، دچار افسوس و «كين» مي گرديم. او طبق اين آموزه اش چون شيخ اشراق، به لحظه ابديت مي بخشد و سرگرداني صيرورت را به ابديتي مقدر تبديل مي كند. براساس اين نگاه، وجود آن گونه كه هست، همواره و پيوسته، بازمي گردد و آن چيزي كه بازمي گردد نوع انتزاعي يا عمومي چيزي نيست، بلكه هر چيز در همان يكتايي خودش بازمي گردد. لحظه حاضر، نقطه اي ميان دو راه ابديت و ازليت نيست، بلكه اگر انسان در خويشتن به درستي تامل كند، چون خود موجودي زمانمند است، ازل و ابد را در درون خويش در همين لحظه جمع خواهد يافت. خود او به «لحظه» تبديل مي شود.

كنش هايش معطوف به آينده مي گردد و در حالي كه همزمان گذشته را پذيرفته، تصديق كرده و از كين نسبت بدان رهيده است. لحظه، لحظه اي گذرا كه به تندي از مقابل ناظري مي گذرد نيست، بلكه تلقي آينده و گذشته است و به اين گونه حال، «هيبت» مي يابد. هيبت حال از آن است كه حال، دروازه عبور وديعه گذشته به «وظيفه» آينده است. در نگاه سهروردي و نيچه به گونه اي رازآميز فرد با هستي يگانگي مي يابد و لحظه با جاودانگي پيوند مي خورد.

چنين ناظري درمي يابد كه هيچ رويداد و شيئي در هستي، زايد و اضافي نيست و بايد به تمام هستي با تمام رنج ها و شادي ها، فزوني ها و كاهش ها و كوچكترين و بزرگترين چيزهايش «آري» گفت. «اگر ما فقط يك دم آري گوييم، از اين رهگذر نه تنها به خودمان، بلكه به تمامي وجود آري مي گوييم... اگر جان ما با شادماني لرزيده و درست يك بار همچون سيم چنگي به صدا درآمده است، به تمامي ابديت نياز مي باشد تا اين يك پديده را به بار آورد». ثانياً او «لحظه» خود را درخواهد يافت. لحظه و «وقت»ي كه هر كس مخصوص به خود دارد. «وقت»ي كه زندگي او را معنا و خود او را بها مي دهد.

4- دعوت به بازگشت به خدايي در خويشتن

نخستين بار هگل بود كه در فلسفه جديد، مفهوم «از خود بيگانگي» را مطرح ساخت. او اين مفهوم را در رابطه با خدا مطرح كرد؛ اينكه مطلق انديشه اي مي كند كه با آن انديشه، موجودي پديد مي آيد كه طالب وصل است و مي خواهد به اصل خود بازگردد. وي با اين مفهوم، داستان آفرينش را سرهم مي كند. خود هگل در ده سال پاياني عمرش مفهوم از خودبيگانگي را به عالم انساني نيز بسط داد و اين نگرش، در دو نحله پيروان چپ هگل و اگزيستانسياليست ها بسيار تأثير گذاشت.

شيخ اشراق با نگاه عارفانه خويش، قرن ها قبل، انديشه هاي خود را در اين مورد در داستاني با عنوان «قصه الغربه الغربيه» نوشت. اين داستان به جريان دور شدن انسان از خود اصيل خويش مي پردازد و ضمن تشريح مراحل سير صعودي و بازگشت انسان به اصل خويش، تطور درجات وجودي را تبيين مي نمايد. از نظر سهروردي انسان از عالم علوي -كه شرق وجود است- آغاز سفر كرده و در درون عالم سفلي- كه غرب هستي است- به زندان تن گرفتار شده است.

شيخ اشراق بر آن نيست كه صرف بودن انسان در عالم مادي، موجب غربت وي شده است، بلكه آنچه مايه غربت انسان مي گردد اين است كه او عالم امر و يگانگي خويش را فراموش كرده و به عالم ماده و پراكندگي محصور شده است. پس منشأ غربت يا از خودبيگانگي (بيگانه شدن با وحدت و يگانگي خود) او، در فراموشي نسبت به عالم امر و يگانگي نهفته است. خود را فراموش كردن، در اصطلاح شيخ اشراق به معناي «از خود بيگانگي» است.

او راه رهايي از غربت غرب و خودفراموشي را در وصول به حضور و خوديادآوري مي داند. براساس انديشه شيخ اشراق، عدم آگاهي از حضور، موجب غربت و از خودبيگانگي شده است، بنابراين مي توان رساله «غربت غرب» وي را - كه با زباني رمزآلود و براساس فلسفه او نگارش يافته- دعوتي از جانب او براي حضور و خويشتن يابي ديد.

نيچه نيز متأثر از آن بود كه عموم انسان ها در عصر ما «بي خويشتن» شده اند، آنها شادي و درد مخصوص به خود را ندارند و چون به سن مشخصي برسند، ياد مي گيرند كه بايد نقش بازي كنند. او از اين پديده گاهي با عنوان «بي خانماني» ياد مي كرد. او با درد و دريغ مي نويسد: «دردا، زماني فرا رسد كه انسان،ديگر خدنگ اشتياق خود را فراتر از انسان نيفكند و زه كمانش، خروشيدن را از ياد ببرد. با شما مي گويم؛ انسان را در درون خميره اي مي بايد تا اختري رقصان از او بزايد. شما را مي گويم كه هنوز در خود خميره داريد. دردا، زماني فرا مي رسد كه از انسان ديگر اختري نزايد. دردا، زمانه خوار شمردني ترين انسان فرا رسد؛ انساني كه ديگر خوار نتواند شمرد. هان، به شما واپسين انسان را نشان مي دهم. عشق چيست؟ آفريدن چيست؟ اشتياق چيست؟ ستاره چيست؟ واپسين انسان چنين مي پرسد و چشمك مي زند. زمين كوچك شده است و روي آن واپسين انسان در جست وخيز است؛ انساني كه همه چيز را كوچك مي كند. نسل او، همچون پشه، فناناپذير است.

5- تشكيك در انسانيت

امروزه عموماً مي پندارند كه تمامي انسان ها در مراتب هستي يكسانند و اين آموزه دكارت - پدر فلسفه- آويزه گوش همگان است كه «ميان مردم عقل از هر چيز ديگر بهتر تقسيم شده است. چه هر كس بهره خود را از آن، چنان تمام مي داند كه مردماني كه در هر چيز ديگر بسيار ديرپسندند، از عقل بيش از آنكه دارند آرزو نمي كنند و گمان نمي رود كه همه در اين راه كج رفته باشند، بلكه بايد آن را دليل دانست بر اينكه قوه درست حكم كردن و تميز خطا از صواب يعني خرد يا عقل طبعاً در همه يكسان است» حال آنكه دو فيلسوف موردنظر، اينگونه نمي نگرند.

سهروردي اولين كسي بود كه تفاوت به تشكيك را در فلسفه اسلامي، مطرح ساخت؛ اينكه ممكن است دو ماهيت تنها به واسطه كمال و نقص يا شدت و ضعف از هم متمايز باشند. در چنين تمايزي ما به الاختلاف و ما به الامتياز، چيزي واحد مي باشد. پس وي تشكيك در جوهر را مطرح مي سازد و مي گويد به كار بردن عنوان اشد و اضعف اگرچه در برخي از موارد تشكيك، مطابق اصطلاح اهل عرف جايز نمي باشد ولي حقايق عقلي و فلسفي، مبتني و محدود به ادراك عرفي نيست.

به نظر او مثلاً حيوان به عنوان يك موجود جوهري مي تواند از حيوان ديگر شديدتر باشد چنان كه در ميان انسان ها نيز اين مراتب و شدت و قلب در انسانيت معنا دارد. بنابراين در انديشه سهروردي تفاوت نفوس انسان ها و فاصله ميان افراد آدمي در مراحل هستي و كمالات انساني به اندازه اي وسيع و گسترده است كه مانند آن را در ميان افراد ديگر موجودات نمي توان يافت. مراتب هستي نفس (از حيث شدت و ضعف) و تطورات قلب انسان آنچنان متنوع و گوناگون است كه نشيب و فراز آن از فاصله ميان فرشته و شيطان نيز بيشتر مي باشد.

نيچه نيز در آموزه مشهورش مي گويد كه «انسان، طنابي است كشيده ميان حيوان و انسان» و در جايي ديگر آدمي را «آميزه اي دوگانه از گياه و شبح» مي خواند. او با توجه به اين جريان سيال و كشدار مي گويد: «انسان چيزي است كه بايد از آن فرا گذشت»، يعني هيچ حد توقف و نهايي براي آدمي وجود ندارد. هرگاه كه او احساس كند كه به نقطه مطلوب رسيده، او مرده است.

وي در انديشه خود حداقل چهار نوع انسان را از همديگر متمايز مي سازد: انساني بسيار انساني، واپسين انسان، انسان برتر و بالاخره ابر انسان. مقصود و مطلوب نيچه، ابر انسان است كه تا هنوز نيامده و بايد انسان امروز، بدان تبديل گردد. ابر انسان، قلب مسيح و شمشير قيصر را توأماً دارد. گفتني است كه تقسيم مشهور نيچه مبني بر گله و ابر انسان و اخلاق بردگان و اخلاق خدايگان، به زعم برخي از شارحان بزرگ نيچه بيش از آن كه دو طبقه اجتماعي يا تاريخي را بنماياند بيانگر نوعي شخصيت و منش است كه در ميان همه طبقات پراكنده اند.

سخن پاياني

اكنون هنگام آن رسيده است كه پس از ساعتي تأمل در ساحت تفكرات سهروردي شهيد و نيچه مجنون بنگريم كه چه يافته ايم. شايد بتوان اين خواست را دقيق تر مطرح ساخت، شيخ اشراق و فيلسوف فرهنگ برآنند كه هيچ كس به ديگري نمي تواند ايمان ببخشد. آن دو در «عصر عدم يقين» به ما ايماني نمي بخشند، زيرا آن را فرايندي مي دانند كه بايد از درون هر كس بجوشد و او را در برگيرد. ولي به نظر مي رسد كه اگر با آنها همدلي كرده باشيم به مقداري ما را «اعتماد به نفس» بخشيده و به سويي فرا خوانده اند! در روزگاري كه «گادامر» آن را عصر «عدم اعتقاد به نفس» مي خواند.

نظرات

جملات کوتاه مشاهیر جهان

پست‌های پرطرفدار