۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروایان نیستند

ارد بزرگ میگوید: مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروایان نیستند، آنان دگرگونی و بهروزی زندگی خویش را خواستارند


برای اندازه گیری چندی(کمیت) و چونیِ(کیفیت) هر چیز، ابزار ویژه ای بایسته است.
برای اندازه گیریِ "چندی" ها دو گونه ابزار شناخت داریم. ابزارهای چندیِ پیوسته و چندیِ گسسته

ابزارهای چندیِ پیوسته، آماره (رقم) ها را با خردیزه (اعشار)، پیوسته وار به سنجشگر خود نشان میدهد.
ابزارهای چندیِ گسسته، آماره ها را گسسته وار بی خردیزه نمایش میدهد. چون 1 – 2 – 3 – 4 – 5

برای اندازه گیری "چونی" ها از صفت های کیفی بهره برداری میشود همچون نشان دادن چونیِ چیزها با نشانه ی: خوب – میانه – بد؛

فرمانروایان فرهمند تا پیش از آنکه به دام دیوانسالاری بیفتند، سخت در پی خرسندگردانی مردم خویشند.
به فرمان یزدانِ پیروزگر / به داد و دهش تنگ بستم کمر
چراکه فره ی آنها از میزان خرسندی زیردستانشان سرچشمه میگیرد. در این وینه، آنان با دید "چندی" نگر، افزایش میزان بهروزی مردم خویش، یا کم و کاستی آن را میسنجند. چنین سنجشی برآیند سالها نیک کرداری یا بدکنشی را آشکار میسازد.

با پیشرفت و فرگشتگی زیست کدیوری و ابزار آن، هاژمان و در پی آن شهریاری، نیازمند میشود تا پای دیوانسالاری را به زندگی روزمره ی باشندگان سرزمین خویش باز کند. دیوانسالاری یک بایستگی است و راهیست برگشت ناپذیر. دیوانسالاری ابزاریست برای دگردیسی "کار گروهی" به "کار هاژمانیِ" رایشمند و عقلانی. زیرا نیاز است تا همه ی تخشاییهای گروهی، در راستای هدفهای دیوانی به کار بیفتد.
یکی از خویشکاری اداریِ دیوانیان، دادن گزارشهای روزمره به بالادستان و برخوردِ آماری آنها با واقعیت های روزمره است. دیوانیان بلند پایه با گردآوری و چکیده برداری از چنین گزارشهای روزمره ای، با پردازش آنها میتوانند راهگشای بسیاری از گره های دولت شوند.

در پیشرفته ترین لایه های مدیریتی نوین جهان، چنین زنجیره ای اساس مند است (همچون سامانه های مدیریتیMIS TPS DSS KWS و ..). در زنجیره سنتی دیوانسالاری در ایران، بلندترین پایگاه مدیریتی دیوانی در دستان وزیر بزرگ یا رایزن شاه است. مینه ی "رازهای اداری" از نوآوریهای ویژه ی دیوانسالاریست. و نگاهبانی دیوانسالاری از هیچ چیز به اندازه ی نگاهبانی از پنهانکاری، پایورزانه نیست. نمونه ی چنین نگرایی در نگاهبانی از رازهای دیوانی را در دستگاه دیوانی داریوش هخامنشی و شاهان پس از وی میبینیم. همچنین دیوانسالاران در شاهنشاهی ساسانی دبیره ای ویژه ی خود داشتند که تنها دیوانیان میتوانستند آن را بخوانند، یا با آن بنویسند.

آمارها، ابزارهایی دانشیک، برای دانشوران و خرده بینان هستند. دانشمندان، به شوند ویژه مندی(تخصص)شان نیاز دارند تا با مغز خویش به بررسیدن داده های پیوسته یا گسسته بپردازند و افزایش یا کاهش آنها را بسنجند. آنها آمارها را به نمودارها میکشند و درباره ی فراز و فرود آن روزها و سالها میپژوهند.
به کمک چنین ابزاریست که دانشمندان میتوانند اساسمندی یا بی اساسی دیدمانهای خود را محک بزنند.

اما مردم با آمارها هرگز سر و کار ندارند، گاهی حتا بدانها علاقه ای نیز ندارند، چراکه آنها با پوست و گوشت و استخوان خود می اندیشند نه تنها با مغز سر. . پویایی و گردش هاژه بر روی دوش آنها سنگینی میکند. آنها دگرگونیها را با همه ی هستی خویش درک میکنند، چراکه در رده نخست تلاشندگی در هاژه، با خود واقعیت ها سر و کار دارند، نه با گزیده ای از نشانه های به نمودار درآمده ی آن. از دیدگاه آنان دگرگونیها، "چندی" های بزرگی هستند که از سویی به سوی دیگر جابجا میشوند. در این میان برای چرتکه زدنهای خرده نگرانه جایی نمیماند. ازین رو آنها
علاقه مندند تا دگرگونیها را با گزاره های آسانترِ خوب است؛ یا بد است به گفتار درآورند.

شوند دیگر بیعلاقگی مردم به گزارش های روزانه یا آمارها، این است که سَهِش(حس)های آدمی تنها توانایی فهمیدن دگرگونیهای بزرگ را دارد و از فهمیدن دگرگونیهای کوچک و پیوسته ناتوان است. حتا دانشمندانِ ویژه مند نیز تنها با کمک ابزارهای شناخت، میتوانند دگرگونیهای کوچک را بنگارند. زیرا سَهِشهای آدمی متغیرهای گسسته یا بهتر بگوییم وجه تفاوتها را بهتر میفهمد. او تفاوت روز و شب را از آن رو میداند، که "روشنایی" در یکی هست و در دیگری نیست. چنین انسانی بهروزی زندگانی خویش را با گزاره ی "خوب است"، "بد است" یا "میانه است" میسنجد.
او بسته به میزان بهروزی زندگانی خویش،فرمانروایش را اینگونه به دیده می آورد: فرمانروایمان فرهمند است/نیست

برای نمونه در اساطیر ایران، در اندیشه ی مردم، پادشاهان تنها با کارهای نمایانشان چهره پردازی میشوند:
فریدون فرخ - تهمورث دیوبند - ضحاک ماردوش – نوذر بی دادگر – انوشیروان دادگر و .......
و هرگز گفته نشده ضحاک به شوند خرده نیکیهایی که در روز و ماه و سالِ فلان کرده، مردی دادگر است یا به وارون. چهره پردازی فرمانروا در اندیشه ی مردم، برآیند سالها رویه ی او در زمینه بهروزی یا بدکنشی است.

و اما در فرآیند آمیزش دیوانسالاری با شاهنشاهی فرهمندِ سر تا پا اختیار ویژه، یکی از آن دو باید جایگاه "نخست زادگی" خویش را به دیگری واگذارد. این فرآیند در کشورهایی که فرمانروایی خودکامه دارند نسبت به کشورهایی که سامانه ی پادشاهی مشروطه دارند، دگرگونه روی میدهد.

در سامانه ی پادشاهی مشروطه، اگر پادشاه با بزرگان کشور (که از جایگاه مهمی در تصمیم گیری برخوردارند) دیدگاهی یکسان داشته باشد، میتواند بیش از یک خودکامه بر انجام کارهای کشوری تاثیر بگذارد. او از راه انتقاد آشکار یا دست کم تا اندازه ای آشکار، میتواند اختیاراتِ ویژه مندان دیوانی را پایِش یا کرانمند سازد.
گاهی پیش می آید که فرمانروا (بی گمان یک خودکامه) از دگرگون ساختن زندگی زیردستانش ناتوان است. چنین خودکامه ای در برابر داده ها و آگاهیهای برتر ویژه مندان دیوانسالاری ناتوان است. به گفته ی دیگر او از هر رهبر سیاسی دیگری ناتوانتر است، زیرا برای همه ی داده های خود وابسته به دیوانسالاری خواهد بود. فره او کاستی دارد. چنین شاهی برای پوشاندن کاستیهای فرهمندی خویش در سکانداری کشتی بهروزی آدمیان، دست به دامان دیوانسالاران میشود یا چه بهتر است بگوییم ابزار دست آنها میشود، دیوانسالاران نیز برای وی آمارهای ریز و درشت آماده میکنند تا او بتواند با پشت گرمی به آنها، در برابر اندیشه ی پرسشگر مردم، از کارایی و فرهمندی خویش نگاهبانی کند. فرمانروای نافرهمندی چون او، با درگیر کردن ذهن مردم در ریز و درشت سیاهه ی کارهای دولت، و با دادن گزارشهای روزمره ی گواهی دهنده ی پیشرفت هر روزه، میکوشد کاستی فره خود را با فریب زیردستان بپوشاند. اما مردم در پی گزارشهای روزمره ی او نیستند. خواست مردم از فرمانروایشان، بهروزی در زندگانی خویش است.

ارد بزرگ میگوید: وقتی دیوانسالاران از نزدیکان فرمانروایان شدند دیگر امیدی به رشد کشور نیست

از دیدی دیگر، کشوری که فرمانروای آن به جای پذیرش کاستیها و نوساختاری، دست به کیبِش(تحریف) داده ها و واقعیتها بزند، هرگز نمیبالد. آشکارست که سرچشمه های زایایی و بالندگی، با گفتارهای دور از واقعیت، خروشان نمیشوند. ساختارهای چنین کشوری به جای بالندگی باد میکنند و در پایان در خود فرو می رُمبَند.

یکی از هوشمندیهای فرهنگ ایران در این است که میزان کارایی و فرهمندی فرمانروا بسته به میزان روشنایی فره وی از تافتن [همی تافت زو فر کیان] تا کاستن [ازو کاست فر...] فرو میرود. در اندیشه ی ایرانی، گستره ی "روشنایی تا تاریکی" با گستره ی "نیکی تا بدی" همپوشانی دارد. به همین شوند، فرمانروا هر اندازه در کشورداری کوشاتر باشد، از دید مردم، روشن فره تر خواهد بود و هر اندازه بدکنش تر باشد تاریک فره تر خواهد گشت. چنین نشانه(شاخص) ای، با پیوند زدن اندیشه ی مردم با مینه های بدیهی (نیکی و روشنایی یا بدی و تاریکی) از اوفتادن اندیشه در چاه آمارهای دیوانی بی معنا (داده هایی بی هیچ معنی روشن و نیک یا تاریک و بد) جلوگیری میکند.
از آنجا که فرهمندی فرمانروا بستگی نزدیکی با بهروزی زیردستان دارد، فرمانروایی که برای زیردستان بهروزی به ارمغان نیاورد، فره اش کاسته میشود چنین کسی را از دیدگاه فرهنگ ایرانی، میبایست "فرمانروای بد" نام نهاد. به گفته دیگر، در ذهن مردمانی که در اندیشه شان نیکی به روشنایی و بدی به تاریکی مانند است، نیازی نیست برای بهروزی یا بدروزی آدمیان، آمار آورد، چراکه هر کس میتواند به تنهایی با سنجیدن میزان بهروزی خویش و مانند کردن آن به نیکی و سپس روشنایی با همه ی هستی خویش، به همان آشکاری و بی پردگی که روشنایی را میفهمد، میزان کارایی فرمانروای فرای خویش را نیز بفهمد. از این رو "فره" را میتوان چون جنگ افزاری در برابر "فرمانروایی آمیخته با دروغ دیوانی" به کار برد. چرا که "فره" آمار و ارقام نمیشناسد؛ او را تنها با بهروزی مردمان سر و کار است.

در اسطوره نیز شاید بتوانیم خودکامه ای گرفتار در چنگال دیوسالاری و دیوانسالاری را بیابیم. کسی که میکوشد تاریکی فره ی خویش را با دروغ نوشتار دیوانی پالایش دهد
ضحاک ماردوش پس از سالها بیدادگری هنگامی که زمزمه ی سرنگونی خویش را میشنود تلاش میکند تا با نوشتن گواهینامه ای به دست بزرگان، فره اش را در اندیشه ی مردم روشنایی بخشد.
یکی محضر اکنون بباید نوشت / که «جز تخم نیکی سپهبد نَکِشت
نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی»

و همگان ناچار از ترس وی به پذیرش آن تن در میدهند:

ز بیم سپهبد همه راستان / بدان کار گشتند همداستان
در آن محضرِ اژدها ناگزیر / گواهی نوشتند برنا و پیر

اما کاوه با کمک ابزار فرهنگ ایرانی به روشنی در می یابد که ضحاک هرگز گامی در بهروزی آدمیان برنداشته و این گواهینامه چیزی مگر فریب نیست و هرگز با واقعیت همپوشانی نمیکند. ازین رو:
خروشید و برجست لرزان ز جای / بدرید و بسپرد محضر به پای

اما به وارون آنچه گفته شد، در فرهنگ ایران، شاهانی با فرهمندی ناب، چنانچه کارهای بزرگی نیز کرده باشند، میکوشند تا با بازگو نکردن آن، همگان را بر خود بدگمان نسازند.
«داریوش شاه گوید: به خواست اهورامزدا و خودم بسیار [چیزهای] دیگر کرده شد [که] آن در این نبشته، نوشته نشده است. به آن جهت نوشته نشد، مبادا آنکس که از این پس نوشته را بخواند آنچه به دست من کرده شد، در دیده ی او بسیار آید [و] این او را باور نیاید، دروغ بپندارد (بند 8 از ستون 4 سنگنبشته ی داریوش در بیستون)»


نویسنده : مسعود اسپنتمان

sepitemann@yahoo.com

داستانهای کوتاه

معبد شیوا
تفسیرهای خاخام
خدا و کودک
مورچه
اینم از سیزده به درشون....
رویاها
عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ شلمچه
وسوسه
ماجرای مرد خبیث
ارشک و رودخانه مردمی
درسی از ابومسلم خراسانی
روسپی و راهب از پائولو کوئیلو
راه بهشت از پائولو کوئیلو
دلمشغولی های شاه سلطان حسین
خشم فرمانروای یزد
کوزه ترک خورده
سفر هفتاد ساله
ساختن روح
شادی در تنهایی نیست
فروتنی فریاپت
قهرمان های آدمهای کوچک
میخهایی بر روی دیوار
عشق بورزید تا به شما عشق بورزند
مزدور
برایت ارزوی کافی میکنم!!!
نا امیدی خردمندان را هم به زمین می زند
لیلی، خودش را به آتش کشید
لیلی، تشنه تر شد
لیلی، پروانه خدا
لیلی، نام دیگر آزادی
وجود و دریای خرد
آیا تکرار تاریخ ممکن است لیلی، رفتن است
آیا در پس مرگ زندگی ست
شیطان از انتشار لیلی می ترسد
اسب سرکش در سینه لیلی
لیلی، زیر درخت انار
لیلی، نام تمام دختران زمین است
احترام به شایستگان
جواز بهشت
سم
نشان لیاقت عشق
تزریق خون
امنیت در دستگاه دیوانی !
امید ، خود زندگیست
خانم نظافتچی
تصمیم مهم
آخرین ضربه بود
جنگ خوب است یا بد ؟
سرانجام عشق به ایران
زیر سایه های لغزان برف
ساعت را نگاه می کنم
درخشش سپید و خنک معشوق
شانه خودخواه از زیبا تبریزی
قدرت عجیب یک کودک
سنگتراش
قلب جغد پیر شکست
بزرگترین حکمت
خولی و خر نامرد
بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد !
کاریمی" تعریف می کند :
کودکی با پای برهنه
شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم
عروسک پشت پرده از صادق هدایت
آخرین باری که دیدمش
مردی که فقط می خواست بگوید سیب
گل سرخی برای محبوبم
چند لحظه خودتونو اونجا ببینید..
عقاب
فقر
حکمت خدا
نابینا و ماه
بهشت و جهنم
ایجاد امنیت وظیفه فرمانرواست
عروسک
شکلات
نوشته روی دیوار
نوشته روی دیوار
دلربایی پیش از مرگ
ایمان
دو کوزه
فرزانگی پیری
پارمیس
شبی راه‌زنان
کمک خواندنی شاه سلطان حسین به سیل زدگان
یادگـــــاری
طعم عشق به میهن
گفتگو با کودکان
راه بهشت
گهواره خالی از داکتر اکرم عثمان
گفتگو با کودکان از یاسمین آتشی
بهای عشق از داکتر ش. پرتو
بشـنو از نی چون حکایت می کند از اکرم عثمان
داستانی از حضرت سلیمان
پهـلوی تابوت
امید کسی را نا امید نکن
افسانه هندی
مهمترین پشتوانه فرمانروایان
بتی که شکست
پدرم و رادیوی کوچکش از قادر مرادی
آوازه نام رودکی
زن حامله روی درخت از عزیز معتضدی
داستان کوتاه پرستـــــو از عزیز معتضدی








داستانهای کوتاه

معبد شیوا
تفسیرهای خاخام
خدا و کودک
مورچه
اینم از سیزده به درشون....
رویاها
عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ شلمچه
وسوسه
ماجرای مرد خبیث
ارشک و رودخانه مردمی
درسی از ابومسلم خراسانی
روسپی و راهب از پائولو کوئیلو
راه بهشت از پائولو کوئیلو
دلمشغولی های شاه سلطان حسین
خشم فرمانروای یزد
کوزه ترک خورده
سفر هفتاد ساله
ساختن روح
شادی در تنهایی نیست
فروتنی فریاپت
قهرمان های آدمهای کوچک
میخهایی بر روی دیوار
عشق بورزید تا به شما عشق بورزند
مزدور
برایت ارزوی کافی میکنم!!!
نا امیدی خردمندان را هم به زمین می زند
لیلی، خودش را به آتش کشید
لیلی، تشنه تر شد
لیلی، پروانه خدا :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ لیلی، نام دیگر آزادی :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ وجود و دریای خرد :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ آیا تکرار تاریخ ممکن است :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ لیلی، رفتن است :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ آیا در پس مرگ زندگی ست :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ شیطان از انتشار لیلی می ترسد :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ اسب سرکش در سینه لیلی :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ لیلی، زیر درخت انار :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ لیلی، نام تمام دختران زمین است :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ احترام به شایستگان :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ جواز بهشت :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ سم :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ نشان لیاقت عشق :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ تزریق خون :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ امنیت در دستگاه دیوانی ! :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ امید ، خود زندگیست :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ خانم نظافتچی :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ تصمیم مهم :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ آخرین ضربه بود :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ جنگ خوب است یا بد ؟ :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ سرانجام عشق به ایران :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ زیر سایه های لغزان برف :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ ساعت را نگاه می کنم :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ درخشش سپید و خنک معشوق :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ شانه خودخواه از زیبا تبریزی :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ قدرت عجیب یک کودک :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ سنگتراش :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ قلب جغد پیر شکست :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ بزرگترین حکمت :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ خولی و خر نامرد :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد ! :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ کاریمی" تعریف می کند : :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ کودکی با پای برهنه :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ عروسک پشت پرده از صادق هدایت :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ آخرین باری که دیدمش :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ مردی که فقط می خواست بگوید سیب :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ گل سرخی برای محبوبم :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ چند لحظه خودتونو اونجا ببینید.. :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ عقاب :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ فقر :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ حکمت خدا :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ نابینا و ماه :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ بهشت و جهنم :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ ایجاد امنیت وظیفه فرمانرواست :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ عروسک :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ شکلات :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ نوشته روی دیوار :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ نوشته روی دیوار :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ دلربایی پیش از مرگ :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ ایمان :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ دو کوزه :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ فرزانگی پیری :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ پارمیس :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ شبی راه‌زنان :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ کمک خواندنی شاه سلطان حسین به سیل زدگان :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ یادگـــــاری :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ طعم عشق به میهن :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٦ گفتگو با کودکان
راه بهشت :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٤ گهواره خالی از داکتر اکرم عثمان :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٤ گفتگو با کودکان از یاسمین آتشی :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٤ بهای عشق از داکتر ش. پرتو :: ۱۳۸۸/۱۱/۱٤ بشـنو از نی چون حکایت می کند از اکرم عثمان :: ۱۳۸٧/۱٢/٢٤ داستانی از حضرت سلیمان :: ۱۳۸٧/۱٢/۱٢ پهـلوی تابوت :: ۱۳۸٧/۱٢/۱٢ امید کسی را نا امید نکن :: ۱۳۸٧/۱٢/۱٢ افسانه هندی :: ۱۳۸٧/۱٢/۱٢ مهمترین پشتوانه فرمانروایان :: ۱۳۸٧/۱٢/۱٢ بتی که شکست :: ۱۳۸٧/٩/٥ پدرم و رادیوی کوچکش از قادر مرادی :: ۱۳۸٧/۸/۳٠ آوازه نام رودکی :: ۱۳۸٧/۸/٢٥ زن حامله روی درخت از عزیز معتضدی :: ۱۳۸٧/۸/٢٥ داستان کوتاه پرستـــــو از عزیز معتضدی ::

ارشک و رودخانه مردمی




آغاز ایجاد دودمان اشکانیان در کناره رود اترک ( پارتها )

جوانان ایرانی به ستوه آمده از ستم دودمان سلوکی بارها به پیش ارشک ( اشک یکم ) آمده و خواستار طغیان بر ضد پادشاه سلوکی می شدند و ارشک به رود آرام اترک می نگریست و می گفت تا زمانی که جریان مردمی آرام است طغیان ما همانند فریاد بی پژواک خواهد بود و باید صبر کرد .



اشک یکم

پس از چندی یارانش خبر آوردند که دیودوتس ( دیودوت یکم ) والی یونانی باکتریا بر علیه آنتیوخوس دوم پادشاه سلوکی شورش نموده و دولت مستقل باختر را تشکیل داده است .


دیودوت یکم

باکتریا ( که به کشور باختر تغییر نام یافت )

ارشک دستور گردهمایی جوانان سلحشور پهلوی را در دره وسیع اترک داد و رو به آنها کرد و گفت امروز رودهای مردمی سرشار از حس انتقامند در این هنگامه باید همچون موج بلندی دودمان یونانیان را به زیر آوریم .
موج اشکانیان خیلی زود دودمان سلوکی و همچنین باختر را به زیر کشید و کشورمان ایران را باز ابر قدرت بی رقیب جهان نمود .
ارد بزرگ متفکر برجسته کشورمان می گوید : بستر اندیشه توده ها همانند بستر رودخانه در حال دگرگونی است جریانی که دارای پسامدهای نیرومند و گاه هولناکی در ریشه و پایه خود است . ارشک با زمان سنجی مناسب ضربه نهایی و کاریی بر دودمان ستم سلوکی وارد آورد و این دروازه شکوه دوباره ایران شد .

عکس هایی از رود اترک و دشت آن






یاسمین آتشی

داستان کوتاه

http://da3tanekotah.persianblog.ir/post/108/

سخن بزرگان


ارد بزرگ : آنکه بر کردار خویش فرمانروایی کرد و دلیرانه بسوی راه های نارفته رفت بی شک آموزگار آیندگان خواهد شد .

ارد بزرگ : آرمان را نباید فراموش ساخت اما می توان هر آن ، به روشی بهتر برای رسیدن به آن اندیشید .

ارد بزرگ : آدمهای فرهمند به نیرو و توان خویش ایمان دارند .

ارد بزرگ : اهل سیاست پاسخگو هستند ! البته تنها به پرسشهایی که دوست دارند !!!.

ارد بزرگ : آنچه رخ داده را باید پذیرفت اما آنچه روی نداده را می توان به میل خویش ساخت .

ارد بزرگ : سرزمینی که اسطوره های خویش را فراموش کند به اسطورهای کشورهای دیگر دلخوش می کند فرزندان چنین دودمانی بی پناه و آسیب پذیرند .

ارد بزرگ : آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد .

ارد بزرگ : خوش نامی بزرگترین فر و افتخار هر آدمی است .

ارد بزرگ : آدم های بزرگ به خوشی های کوتاه هنگام تن نمی دهند .

ارد بزرگ : آنکه در بیراهه قدم بر می دارد آرمان و هدف خویش را گم کرده است .

ارد بزرگ : اگر بر ساماندهی نیروهای خود توانا نباشیم ، دیگران سرنوشتمان را می سازند .

ارد بزرگ : مدیران پر حرف ، وقتی برای عمل ندارند.

ارد بزرگ : ساده باش ، آهوی دشت زندگی ، خیلی زود با نیرنگ می میرد .

ارد بزرگ : دریاها نماد فروتنی هستند . در نهاد خود کوه هایی فراتر از خشکی دارند اما هیچ گاه آن را به رخ ما نمی کشند .



http://30min.mastertopforum.net

منبع سایت افق شیروان - محمد سیاح

http://www.ofogshirvan.ir

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد آرزو *


● پایان جلد نهم ●
● مناجات عشق●
بار الها...
تخم عشق را در دل جانان بکار
عاشقان را با خودت مأنوس ساز
درد دوری از دل دلدادگان بیرون بساز
عشق را سامان بده...
عشق را از نو بساز...
● سروده ی :«احسان ضامنی »●


● بعُد سوم آرمان نامه ی ارد بزرگ●
● فرگرد آرزو●
___ " ای نسیم دلنواز آرزو " از ف.شیدا

ای نسیم دلنواز آرزو
با دل من قصه ای دیگر بگو
گو که لبخندی ز خورشید آمده
در طلوعی نور ِامید آمده
تا دهد گرمی به قلب بیقرار
تا نگیرد قلب من از روزگار
گو سرشکی کز جفا زاری شده
پای گلزار وفا جاری شده

گو مشو نومید ازاین شیب وفراز
میرسد شادی به باغ خانه باز
گو نمی میرد گل لبخند عشق
گلشنی خواهد شدن پیوند عشق
گو که سازِ ان نگاه دلربا
مینوازد نغمه های خنده را
گو که تا آرام جان گیرم دمی
مانده ام تنها , بدون همدمی

ای نسیم دلنواز آرزو
قلبِ« شیدا» را در آتش ها بجو
گرچه دامن میزنی این شعله را
قلبِ شیداوش ,اسیرِ واله را
لیک دیگر بال وپر را سوختم
خود به عشقی ,شعله را افروختم
سوختم در شعله ها ,با سوز دل
بال وپر در عشقِ نار افروز دل
سوختم صد آرزو , در نار عشق
باامیدی ,در دل وُ ,ا نبار عشق
آه ...بر این ارزو آن صد امید
وه که دل , ناکامی , دنیا کشید


ای نسیمِ دلنوازِ آرزو
با خدایم قصه ی دل را بگو
گو که چَشم ِ , انتظار من توئی
در شب راز ونیاز ِ من , توئی
ازتو میخواهم کرا یاری دهی
تا بیابم پیش پای خود رهی
ازتو نومیدی ندیده این دلم
تا به ارامی رسیده این دلم
چون توئی حامی من در باورم
همرهم باش ای یگانه یاورم
___5 آذرماه 1382 از فرزانه شیدا ____
امید وآرزو تنها بهانه های انسان وتنها دست آویز رهائی بخش دل در دنیائی ست که با فشار ومشکلات وسختیهای روزمره هردم برای انسان مشکلی آفریده ودر راهها وبیراهه ها ودوراهی ها آدمی را سرگردان کرده است اما در قدرت ارزو وامید قردتی هست که دل را وامیدارد تا برای رسیدذن به اهداف خوبیش درهر زمینه ای که هست چه احساسی باشد ومعنوی چه بر حسب نیازها باشد ومادی به هر شکل انسان را وادار میکند اندیشه ای برای رسیدن به آرزوها وامیدهای خویش داشته باشد وبه گفته بزرگان آرزو کردن خود نیمی از راه رفتن است که چون آرزو کنیم نیمی از راه را رفته ایم وچون تصمیم بگیرم نیمه ی دیگری از راه را طی کرده ایم وچون در رسیدن به آن اصرار ورزیم به انتهای راه وبه آمال خود خواهیم رسید چراکه نقش اولیه را برای رسیدن به اهداف بیش از هرکسی خود ما هستیم که تعیین میکنیم وتلاش ماست که آنرا به هدف میرساند همواره دراین سوی آبها زمانی که سخن از آرزو وخواستن چیزی میشود اصرار براین است که آنچه را میخواهی تا اخرین گام دنبال کن ودرنمیه راه برنگرد چراکه عمری در یک بلاتکلیفی فکری باخود باقی میمانی واین که مدوام ازخود درطول تمام زندگی بپرسی: اگر باز نگشته بودم اگر تا اخر میرفتم اگر حتی جواب آری یا نه را برخود ثابت میکردم انگاه تصمیم به بازگشت ورها کردن آرزو میگرفتم , جز اینکه آزار تمام زندیگ تو شود هیچ فرایندی در پی نخواهد داشت ورنج واندوه دائمی تو در زندگی تو خواهد بود بخصوص وقتی چیزی را ازته دل ارزو میکنیم رها کردن آن در نیمه راه بدون اینکه مطمئن شویم که آیا به ان میرسیدیم یا نه تاابد داغ دل آدمی میگردد وانگاه است که تاابد مدیون دل وافکار روح خودد خواهید شد. لذا اگر چیزی وکسی وهدفی را دوست میدارید وآرزوی رسیدن به آن را دارید از هیچ کوششی دریغ نکنید وحتما پیگیراین مسئله باشید که ایا آن شخص نیز خواستار شما هست یا خیر ایا ان هدف به مقصود میرسد یانه وجواب را برای خود روشن کنید چراکه اگر کسی یت وبه جای او تصمیم بگیرید که بی من خوشبخت تر خواهد شد واورا ترک بگوئید عمری دراین افکار بخود خواهید پیچید که ایا براستی کار درستی کردم ایا بیمن او واقعا خوشبخت است آنهم زمانی که خود روی خوشی را بعد ازو ندیده اید وهمواره دل را اسیر او میدانستید وهرگز این اجازه را بخود ندهیدکه بجای او جواب خود را بدهید این چیزی نیست که من ازخود وتجربه ی خود به تنهائی گفته باشم که این نظریه ای علمی ست که انسان زمانی که چیزی را واقعا میخواهد هرچه باشد اگر دنیمه راه آنرا رها کند بی آنکه به آن رسیده بیاشد ودرتصور خویش آنرا دست نیافتنی بپندارد همیشه در طول عمر خود حسرت آنرا خواهد خورد وخیال وفکر اینکه شاید به هدف میرسید شاید اینگونه که او تصور میکرد نمیشد اورا درهمه ی زندگی آزار خواهد داد
●از آرزو : « فرزانه شیدا »●

بصد آرزو زندگی باختم
به رنج وغم وغصه ها ساختم
ندانسته رفتم ره مرگ خویش
خودم را به غمها در انداختم

به عشق شدم واله ای دربدر
با آوراه گی دائما در سفر
به بیماری وتب همیشه روان
نیازم به بستر زسوز جگر

یگانه دلم را به غم سوختم
غم زندگی در دل اندوختم
به شبها نشستم به کنجی غمین
به ظلمت چراغ ِ غم افروختم

نیاز دمی دیدن روی تو
رسیدن به سرمنزل وکوی تو
به آغوش خود جای دادن ترا
کشیدن به جان بوی گیسوی تو

بدیوانگی رهنمونم نمود
درِ بی کسی را برویم گشود
مرا ازهمه دور وبیگانه کرد
بدانسان که بامن بجز تو نبود

کنون ناله ام را ِکّه خواهد شنید
که بربادرفتم بصدها امید
دگر دیدگانم بجز سیل اشک
براین چهره ام چیز دیگر ندید

شده دل چو مخروبه ویران سرا
چو دادم زکف عاشقی چون ترا
مرا حسرتی مانده ودرد وسوز
زسوزم قراری نمانده مرا

دل از عاشقی کی توانم بُرید
که دل جزتو عشقی درونش ندید
فقط نام تو بوده در قلب من
که فریاد دل شد چو نامت شنید

تواند مگر بگذرد از تو باز
چو دل برتو دارد امیدونیاز
مرا عشق تو چون نفس های دل
تو با بودنت بودنم را بساز
● هشتم آذرماه 1362 - از: « فرزانه شیدا»●
اینکه گفتیم , در زمینه کار زندگی تحصیل عشق به کسی چیزی جائی همواره واقعیت داشته است که انسان از آن ارام نمیگیرد مگر اینکه تا اخر راه را حتی با سالهایی طولانی انتظار برود اما هرگونه هست می بایست جواب آری یا نه را گرفته باشد اکر جواب اری بود تکلیف آدمی روشن میشود وچون نه بود نیز لااقل انسان خاطر خکع میشود که انچه می بایست انجام دهد , انجام داده است وحال اگر نهایت آن باین رسید که جواب منفی باشد یا شکست باز هزار بار بهتر از بی خبریست چراکه همواره بلاتکلیفی انسان را بیش از آنچه درتصور کسی باشد ازار دهنده وخورنده ی روح وآرامش وسم درون ودل خواهد بود درنتیجه زمانی که انسان در می یابد کجای راه ایستاده است وجواب خود را دریافت میکند اسوده تر میتواند براه زندگی خویش ادامه دهد وبدنبال اهدافی دیگر راهی شود که شاید صدبار بیشتر ازاین خواسته میتواند اورا خوشبخت کند ودرنتیجه عمری حسرت چیزی را نمیخورد که نمیداند انتهای ان چه بود وهمواره نیز به انتهای آن فکر میکند.
● زلف دلربا" از «فربود شکوهی »●

همه هست آرزویم که بگویم آشنا را
چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را

همه شب نهاده‌ام من سر خود بر آستانت
ز وجود خود بخوانم به خدا خدا خدا را

به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
چو شنیده‌ام که سلطان نظری کند گدا را

نخورم ز هیچ دامی دو سه دانة ریایی
که ندیده‌ام ز واعظ همه نور پارسا را

تو چنان لطیف و خوبی که اگر به مجلس آیی
به کرشمه‌ای بگیری به دمی تو جان ما را

به هوای زلف مشکین برویم ار چه دانم
که به گرد او نشاید که رسد غزال پا را

چه خوشست حال جلوه که جفای کس نبیند
اگرم ببینم اما بکند وفا شما را

تو صبور باش و شادان ، ز قضای او مگردان
سر خود ز آستانش که خدا دهد رضا را
●شعر از «فربود شکوهی »●
انسان می بایست هر آرزوئی را که میکند به مرحله ی اجزا درآید وتصمیم بگیردکه رسیدن به آن را امتحان کند چراکه همواره چیزی که به شدت خواهان آنیم به سرانجام خواهد رسید اگر براستی هدف ما رسیدن به آن باشد ودرنیمه های راه سرد نگردیم واز مشکلات خود را نبازیم گاه زندگی با همه ی تلاشها بگونه ای پیش میرود که انسان تمامی تلاش خود را نیز مبذول میدارد تا به هدف اخر برسد اما بر حسب مشکلاتی جانبی خواه مشکلاتی دردنیا باشد یا دیوارهائی در راه هدف که این دیوارها میتوانند حتی افراددیگری باشند که سد راه آدمی میگردند وبه رشکل آدمی را از راه رفته یا پشیمان یا خسته میکنند اما درهمه شکل باید بخاطر داشت هدفی وارزوئی ارزشمند است که آدمی تمام تلاش خود را برای رسیدن آن کرده باشد حتی تاگر منجر به شکست شود چراکه شکستها خود تنجربه های زندگی هستند که در فردای ما صدبرابر جواب مثبت را برای هدفق دیگر کاری دیگر راهی دیگر به ما خواهند داد ما همیشه شکست را بگونه ی غمناکی نگاه میکنیم درحالی که بارها نیز نوشته ام درهرچه وهرجا وهرکس که بنگرید اگر به نهایتی مثبت رسیده است هزاران شکستی را نیز در راه دیده است تا به انتهائی دلخواه دست یافته وآرزوئی وارزوهائی را برخود براورده کرده است هیچگس هرگز قادر نیست که بی امید وآرزو زندگی زیبائی داشته باشد وگذشتن از ارزو ها وصرفنظر کردن از خواسته ها تنها باعث میگردد که ما دچار اندوه وسرخوردگی شویم درحالی ک اگر گام اول را درهر راهی برداریم هرچه هست مطمئنا انگیزه باز پیش رفتن بهتر بما القا خواهد شد تا نشستن وتنها درامیدی آرزو کردن .
● چهار : سرودره ی:« احمدرضا احمدی » ●
زمانی
با تکه ای نان سیر می شدم
و با لبخندی
به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
کسی به من در آفتاب
صندلی تعارف کند
در انتظار گل سرخی بودم
●شاعر :« احمدرضا احمدی » ●
چیزی که برمن درتمامی زندگی براستی ثابت شده است این است که :« خواستن , توانستن است» وزمانی که آدمی خود را باور داشته باشد آرزوئی زا ازته دل خواستار باشد وزمینه ی رفتن ورسیدن را فراهم کند ودرباور خویش باور داشته باشد که میرسد هم کائنات به یاری او خواهند شتفافت هم نیروی فکر اورا یاری خواهد بخشید هم قدرت امید اورا گپراز انرژی خواهد کرد هم هر یک گام که جلو میرود شادتر گشته برای ادامه ی آن بیشتر انگیزه پیدا میکند . در این سوی آبها ورود به دانشگاهها با داشتن نمرده ای خوب آسان است وخروج بسیار سخت در ایران ورود وخروج هریک مشگلی دارد اما کمتر پیش میاید کسی که بدورن دانشگاهی رفت نیمه راه آنرا رها کند چراکه معمولا وقتی هدف شروع شد چه فشارهای زندگی چه حتی کمبودهای مالی را حتی شده با عقب انداختن یکسالی دنبال میکنند واگر کسی درنیمه راه رها کرده باشد مسلم بدانید کمبود مالی ومشکلات تحصیلی وهزار بهانه ی دیگر بیشتر بهانه است تا حقیقت چراکه همواره وقتی چیزی را رها میکنیم که از باور خود دست میکشیم واز اینکه باور داشته باشیم موفق میشویم من زمانی که در سن بالا دانشگاه را شروع کردم در سال اول 100 نفر در سه کلاس دردو رشته باهم شروع کردیم درنهایت 20 نفر ازاین همه مدرک گرفته وبه سرانجام رسیدیم با توجه باینکه در شروع تمامی دانشجویان این کلاس بین 18 تا 24 بودند وهمگی مجرد بدون فرزند وتنها یکنفر بود که ازهمسر جدا شده بود ویک فرزند داشت و سال یک را قبول شده سال دوم دانشگاه را پس از یکهفته ترک کرد ودرواقع من تنها 37 ساله ی کلاس بودم که از استاد خود نیز بزرگتربوده ولی همواره تمام تکالیف عملی را که روزانه از کلاسها میگرفتم میبایست سر ساعت 8 صبح با وجود اینکه همواره تعداد زیادی بود چه در طراحی چه دردوخت بموقع نیز تحویل میدادم اما هربار از هریک پرسیدم چرا ترک تحصیل میکند درکنار هزار ویک دلیلی که می اورد ازجمله اینکه فشار کارهای عملی بالاست وهرروز تحویل دادن کارهای عملی از عهده ووقت او خارج است یااینکه یک فرزند دارم همسر ندارم ومجبورم تمام وقت برای خود وفرزندم باشم یا من نمیتوانم هم کار کنم هم تحصیل وقدرت مالی من نمیگذارد وهمیشه خسته ام یا دیگری میگفت من برای کارهای پراسترس ساخته نشدم این گونه رشته ای ازاول انتخابی اشتباه بود واگر میدانستم روزانه میبایست اینهمه کار تحویل بدهم پایم را اینجا نمیگذاشتم ودانشگده نیز که ازهمه در اول سال امضا میگرفت که دوترم شش ماهه هردو کلاس را چه بمانی چه بروی مبلغ پرداختی شهریه میبایت پرداخت گردد هروز خوشحالتر باقی میماند وهرروز نیز باافتخار میگفت کلاس ما جای هرکسی نیست دراینجا بچه دارم شوهر دارم وقت ندارم خسته ام معنی ندارد اینجا یعنی قربانگاه کسی میماند که خود را قربانی اینکار کند البته دورع نمیگفت بدوشکل قربانی میشدیم هم تاکر گلاس را ترک میگکردیم میبایست تااخرین وجه شهریه را سرموقع پرداخت میکردیم هم اگر میماندیم چون من که ازهمه شرایط بدتری داشتم تنها خارجی کلاس بودم دورتر ازهمه درشهری دیگر زندگی میکردم متاهل ودارای دو فرزند بودم وسنم نیز ازهمه بالاتر بود وفشار دکاری خانه وخانواده را نیز بردوش داشتم می بایست برای آنازجان گذشته تمامی ساعات را کار میکردم وکار که کردم وکردم ودرنهایت استاد سال اول من که همزمان با فارغ التحصیلی من بازنشست میشد وخانومی بود متولد نروژ بود که در فرانسه بزرگ شده بود ودانشکده ی ما که مرکز اصلی آن فرانسه بود اورا که استاد کلاسهای فرانسه بود بدرخواست او به نروژ فرستاده بود چون میخواست مابقی سالهای زندگی را درکشور خود باشد ووقتی مدرک را بدست گرفته بودم مرا بوسیده گفت 20 سال است که استادم درطی این بیست سال هرگز شاگردی با پشتکارتو عزم وهمت وجسارت وقدرت تو ندیده ومیدانم دیگر هم نخواهم دید چون تو کم بدنیا می آیند وکم شناخته میشوند.واین خستگی تمام این سالها را ازتن من به بیرون آورد چراکه خود دیده بودم بهانه هاست که برای ترک تحصیل میاورند ومن برای ترک تحصیل تمامی آن بهانه ها را هرروزه داشتم انهم در کشوری سرد وبرفی ولی نمیخواستم باورکنم که نمیتوانم ویا از پس آن بر نمی آیم ویا حتی چوب لای چرخ گذاشتنهای دانشکده ای راسیست که با خارجی های چون من بعلت مسلمان بودن مشکل داشت ودر عین حال کاز هیچ تلاشی دریغ نمیکرد تا دانشجویان یکی پس از دیگر کم آورده بروند وایشان چراکه بسیار نیز پولکی بودند پول مفت دانشجوی بیچاره را که وام گرفته بود دریافت میکردند وبسیار به ایشان این پول حرام ناصواب مزه کرده بود وچراکه دانشجوی بیچاره با درصد ی بالا وام گرفته از دولت به دولت بدهکار میشد وایشان پولدار .بارها که بسیار ازدست ازارهای ایشان خسته میشدم بفکر این میافتادم که شاید بهتر باشد رها کرده کمتر خودرا عذاب دهمم اما حس قوی خواسییتن واینکه بایشان خود را نبازم ونگذارم ایشان برنده باشند نیز وادارم میکرد حتی شده به لج ونشاندن ایشان برسرجا , روی پا ی خود بیاستم وهزارباری را که بچه ای دیگر کلاس گریه کنان به مدرسه امدند وگفتند من نرسیده ام تمرین را تمام کگنم وکارا نمیتوانم تحویل دهم من تحویلی خودرا بروی میز گذاشتم بماند که گاه برای آزار میگفتند ساعت 8 وپنج دقیقه شد که تو تحویل دادی و حرف مرا قبول نمیکردند وامتیازی نیز ازنمره من کم میکردند ناحق ونارواو متاسفانه هیچ کسی ازانهمه درکلاس لب باز نمیکرد که اینکه مجبور است زودترازهمه درکلاس حاضر باشد بخاطر دوری راه وهمیشه هم در کلاس اولین نفر است چطور میتوانی بگوئی دیر تحویل داده است درواقع نوعی هماهنگی نیز بین شاگرد واستاد باهم بود که با خارجیان مهاجر کلاس مخالفتهای نامحسوس اما واقعی داشته باشند که انرا درعمل ابراز میکردند ودررفتار پنهان, حال چه درکلاس من که اول دوسه نفر خارجی بودیم ودرنیمه دوم تنها من باقی مانده بود تا باخر کارهم ماندم چون مخصوصوبرای اینهم شده میخواستم بمانم با همه چوب لای چرخ گذاشتنهای همگی, وچه دردیگر کلاسها کهبااین شرایط مسلما کمتر خارجیانی که مهاجربودند موفق به گرفتن مدرک دراین کلاسها شدند وهمه یکی پس از دیگری دانشکده را درسالهای گوناکون ترک کرده بودند وبتدریج نیز ترک کردند وبا دوستی یارانی که ازمن جلوتر بودم درسختن دریافتم که ایشان به بهانه ی کمبود زبان خارجیان حتی اگر شاگردان مشگل زبان هم نداشته باشند یا به ایشان درست کمک درسی نمیکنند یا انقدر اورا ازار میدهند که بجان آمده ترک تحصیل کند واونیز کاری نمیتواند بکند جز اینکه مبلغ امضا شده داشگاهی را برای شهریه بپردازد وچون هرچه باشیم درحد یک نروزی زبان کامل کامل نداریم شکایت هم بکنیم ایشان پیروز میشوند که من چه کنم این فرد نروزی را درست نمیفهمد لذا نمره نمیاورد وحتی درخوردن نمره های ما به گونه های مختلف درطی این سالها بسیار مرا آزده کردند ولی این همکاری همکلاسی های نروژی با استاد برای ازپا دراوردن ما مهاجرین آنقدرروزانه بوضوح دیده میشد که درطی این سالها من تنها یک دوست نروژی در کلاس داشتم که میتوانستم اورا دوست خود بخوانم ومطمئن باشم درجائی بامن بناحق دشمنی وحسادت نمیکندودرکارها نیز بسیار مرا یاری میکرد وهرچه را که معلم ازیاد دادن بمن به بهانه های مختلف از آن سرباز میزد یا با بی تفاوتی بدون دقت برایم بصورتی تعریف میکرد ویاد میداد که من سردرنمیاوردم انگاه انرا به یاری این دوست خودمیاموختم واگر او نبود ویا او نیز گرفتار بود خود تمامی تلاشم را معطوف باین میکردم که یاد بکگیرم به هرشکلی که ممکن بود و ازکلاسهای بالاتر از شاگردان آن کلاسها میپرسیدم ویا از خواندن کتاب درسی دانشگده که انگلیسی بود با درکنار گذاشتن دیگشنری برای پیدات کردن کلمات تکنیکی که محاورده ای نبود یاری میجستم ودر جستجو برای پیدا کردن جواب به هردردی میزدم ولی هرچه بود درنهایت بهر شکل کاررا اما تحویل میدادم بخصوص وقتی میدیدم این همکاری نکردنها تنها برای این است که من نتوانم بموقع کار را تحویل دهم .با اینوصف تصور کنید که چقدر میتوانستم ازهمه سو درفشار زند گی باشم اما در فرگردهاتی پیشین نیز بازگفتم که من کاری را یا شروع نمیکنم یا اگر شروع کنم زیر سنگ هم باشد به پایان میرسانم نه اینکه لجبازم که شاید در رابطه با همکلاسی واستادان بودم اما بیشتر علت آن است که هدفمندم که برای هدف وتصمیم خود ارزش قائلم که چون چیزی را قبول کنم خود راموظف به تمام کردن ان به نحو احسن میدانم واینگونه اندیشه ای تمامی مشکلات را برایم با همه ی سختی ها وفشار ها قابل تحمل میکند چون «امید »اینکه« میدانم» حتما بااین شکل به انتها میرسم وبه «هدف» خود میرسم , نمیگذارد که جا بزنم یا کوتاه بیایم ویا ناامید شوم یا اینکه حتی خسته شوم چراکه من در معنای واقعی کلمه «میخواهم که برسم »و «میرسم » وباید خاطر نشان شوم که این یعنی « باور خود» چیزی که بارها وبارها نوشتم " تا خود راباور نکنیم رسیدن به هرچیزی مشکل است وباز اگر خود را باور داشته باشیم تمامی مشکلات آسان خواهد شد" ودرنتیجه تا اخردرتمامی راهای رفته , رفته ام م ورسیده ام با یا بی معلم درهمیشه زندگی هرچه آموخته امبه همین شکل بوده است وبسیار چیزها را نیز تنها ودون معلم یادگرفته ام وازاین بابت نیز ازخود همیشه خشنود بوده ام که معلمم ایمان من بخود وخداست وبیش ازاین نیازی برکسی نیست مگر برای انکه خویشتن را بهتر وبیشنر بشناسم وبهتر زندگی کنم با آموختنی وتلاشی دیگر.
● آرزو از: فرزانه شیدا ●
من نیـازم ... یک نیـاز
گرم و ســوزان .... پُرلهــیب
آتـش عــشق سـت اندر ســینه ام
راه قلبم ‌، راه عشق است وامید
گـرچه می سوزم سراپا در شــرار...
در محبت چاره میجویم که باز
نور شمع زندگی روشن شود
در پیش راه
من نـیازم یک نیـاز
سینه ام از عشق میسوزد و باز
حاصل ،، بودن ،،
نمیدانم کـه چــیست
گـر نیـابم
،، معدن عشق ،، و امــید
من نیــازم یک نیــاز
شعله ای در ســوز و ســاز
عشق عالـم در دل و در ســینه ام
میـروم ره را و گه پرمی کشم
در بهشت آبی آن آسمان
میـروم بااینکه میدانم کـه باز
درنهـایت میـرسم بر عــشق او
برخــدای جـاودان عاشـــقی
من نیــازم یک ‌نیــاز‌
●ف . شیدا/دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۴●
حالا ا گر درهمه ی راههای رفته زندگیم تا بامروز همیشه همه چیز همواره بروقف مراد نبود وجائی نیز کمی وکاستی بوده وهست واگراین میان گوشه ایارخواسته هایم آنگونه نشد که میبایست میشد برای من هیچ ایرادی ندارد البته باز تلاش میکنم اگر میشد انرا بهتر کنم اما اگر نمیشود میپذیرم وخود را بیهوده ناراحت نمیکنم , چراکه هیچ چیز ,هیچ وقت در زندگی پرفکت وکاملا آرمانی ودقیقا موافق با خواسته ی ما از اب درنمی اید اما مهم این است که « اصل »انرا بدست اورده باشیم حال گوشه ی یکی از اینهمه کمی شکسته باشد مثل جعبه ی بیسکویتی که تمامی بیسکوئیت های آن را سالم در دست داشته باشم وگوشه ی یکی شکسته باشد وغمگین شوم گه ای وای چرا کامل کامل نیست اما همینکه هست همینکه انرا بدست اورده ام همینکه شیرینی ان مال من است برایمن برای تمامی انسانها هدفمند وپرتلاش, میبایست کافی باشد واگر تمامی این موضوعات را برای شما در بخش بخش کتاب بُعد سوم ارمان نامه بازگو میکنم تنها برای این است که بگویم باایمان راسخ یعنی این یعنی براستی :« خواستن توانستن است» وتا جائی که توان در بدن هست رسیدن به آرزوها نیز ممکن است وتنها وقتی بازمیمانیم که آرزوی ما در وجود شخصی دیگر باشد واوو سرباز زند یعنی چیزی مثال عشق که ما بخوایهم واو نخواهد یا دیگران نگذارند وپای آدمی دیگر وسط باشد اینطور بگویم آدمیان بسیار برسر راه یکدیگر دیوار میشوند اما از دیوار گوشتی هم میتوان گذشت به گونه ای که خود او حتی احساس نکند که اگر اینگونه درمقابل ما ایستاد وسد راه شد درواقع بیش از بادی نبود که ما ازمیان او گذشتیم چراکه خواسته ی ما وجود انسانی هرآدمی را که به بدی حسادت دشمنی و... درسرراه ما سدی میشود خودبخود کنار میزند ما حتی از میان روح وجسم او نیز میتوانیم گذر کنیم بی انکه خود او اینرا حس کرده یا بداند که ما گذر کرده ایم واین این ایستادن او تنها کوچک کردن خود بوده وبس .ووقتی باین نتیجه میرسد که برمیگردد ومیبیند که این اوست که همچنان و هنوز درهمان جای اول ایستاده است اما مارفته ایم رسیده ایم و در قله ی خواسته وآرزوی خویش ایستاده ایم واین تنها اعتماد بنفس میخواهد وبس واعتماد بخود بخدا وبدل وایمان.
●*- هر آرزویی بدون پژوهش و تلاش ، به سرانجام نخواهد رسید . ارد بزرگ
*- اگر برای رسیدن به آرزوهای خویش زور گویی پیشه کنیم ، پس از چندی کسانی را در برابرمان خواهیم دید که دیگر زورمان به آنها نمی رسد . ارد بزرگ
*- کسی که چند آرزوی درهم ورهم دارد به هیچ کدام از آنها نمی رسد مگر آنکه با ارزشترین آنها را انتخاب کند و آن را هدف نهایی خویش سازد . ارد بزرگ
*- آینده جوانان را از روی خواسته ها ، و گفتار ساده اشان ، می توان پی برد . نپنداریم که میزان دارایی و یا امکانات ، دلیلی بر پیروزی و یا شکست آنهاست ، مهم خواسته و آرزوی آنهاست . ارد بزرگ
*- به آرزوهایی خویش ایمان بیاورید و آنگونه نسبت به آنها باندیشید که گویی بزودی رخ می دهند . ارد بزرگ
*- توان آدمیان را، با آرزوهایشان می شود سنجید. ارد بزرگ
___ پایان فرگرد آرزو ____
●به قلم : فرزانه شیدا ●

منبع :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد آرزو *


بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد گزینش *




● بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●
● فرگرد گزینش ●
در فرگردهای مختلف بسیار از خود سازی وباور خویش سخن گفتیم وازاینکه بهترین راه شناخت وجود خود وهستی ودنیا این است که بر دانش خود بیافزائیم وتجربیات زندگی خود ودیگران را در زندگی با دقت وتوجه درذهن ویاد زنده بداریم واز آن استفاده ای مثبت وبجا کنیم, به این مطلب نیز اشاره شد که داشتن الگو ویا الگوهای مناسب ومثبت بهترین روش برای ماست تا توسط اندیشه های نوین بزرگان خود را به سرمنزل مقصود برسانیم وبه آروهای وامیدهای خود جامه ی عمل پوشانده تلاش کنیم زندگی تمربخشی را برای خود فراهم کنیم که شادی ورضایت ما را نیز فراهم کند باین نیز تکیه داشتیم که شادی وارامش آدمی وقتی میسر است که دید دل وفکر وذهن وروح را رشد وپرورش داده وتلاش کنیم دنیا را از دیدگان بزرگان بنگریم که توسط تجربیات خویش انسانهای موفق ونامداری شدند که در راه زندگی مشقات زیادی را پشت سر نهادند تا امروز ما فقط خواننده ی روزگار وسرنوشت وزندگینامه ی ایشان باشیم وقتی که در پیشاروی خود یک زندگی برای خود داریم که میبایست بسازیم وبه شادی وخوشبختی در آن زندگی کنیم به روح وروان انسان پرداختیم وگفتیم که آدمی دردرون خویش از احساساتی برخوردار است که روان وروح اورا بسوی بد بودن وخوب بودن میکشاند به بررسی انستنهای خود نما وغرور وخود بین نشستیم وانسان بدبین وبدگور وبدخو را تفسیر کردیم سرامدان وبزرگان را درجایگاه نامی خود ک چه اندیشمندی بودند ویا استادی به تفضیل به آن پرداختیم ودرنهایت تمامی این فرگردها همواره به نتایج یکسان رسیدیم : خدا, خود سازی روح وروان واندیشه , دانش , تلاش وهدف.
¤ گم کرده عمر ! فریدون توللی »¤
بس که این هنگام و این هنگامه ماند
انتظارم کشت و دردم ، به نشد !
از کمین جویان ، خدنگی برنخاست
وز کمانداران کمانی ، زه نشد !
نیم ِ عمرم در ستیز آمد به سر
نیم ِ دیگر بر فنا شد ، درشکست
دور ِ گردون شوق ِ من در سینه کشت
دیو ِ افسون دست ِ من ، بر چاره بست !
جامه بر تن گر نباشد ، گو مباش
کس ندارد شکوه ، از بی جامگی!
بسته کامی را چه سازم با هنر ؟
ویژه در چرخشت ِ این خودکامگی
دشنه ها آبی نزد بر تشنه ها
- تا نپنداری ز کوشش تن زدیم -
غرقه در خونیم و رنجور از تلاش
مشت ِ رویین بس که بر جوشن زدیم !
بر هنرمندی چو من ، با این سکوت
زندگی مرگ است و مرگی بس دراز !
هر دمی بر جان ِ من آید غمی
همچو پیکانی که بارد از فراز
دل درین چاه است و بر بالای ِ چاه
از کمانداران ِ سلطان ، لشکری !
پا درین زندان ِ آزادی منه
ای که آزادانه ، دور از کشوری ! ¤از: « فریدون توللی »¤
ازاین نیز سخن گفتیم که تقدیر وسرنوشت وبخت ما تا جائی که به مرگ مربوط نباشد دردست خود ماست وقدرت شگرفی بر تغییر وتبدیل سرنوشت خود داریم اگرکه اهداف خود را مشخص کرده باشیم واتفاقات ورویدادها بخش ناگزیر زندگی ماست که میبایست انتظار آنرا نیز در زندگی داشته باشیم وخوبی وبدی روزهای زندگی همراه با صبر وشکیبائی را تنها زمانی میتوانیم در زندکی خود پذیرفته وبا آن کنار آمد وراحل آنرا بجوئیم که بینش وگزینش درستی از زندگی داشته باشیم که بز برمیگردد ب اینکه چگونه آدمی هستیم چقدر در زندگی اموخته ایم چقدر تجربه داریم چه کسی را الگو ی خود قرار داده ایم وباورهای ما چیست واوج زندگی خود را درکدامین قله ای قبول داشته وبه گزینش کدامین اندیشه ای آنرا قله ی آمال خود کرده ایم وبرای آن چه میکنیم, چه کرده ایم وچه میخواهیم از این پس انجام دهیم
● اوج را در مقابله باید جست از « امیر بخشایی »●
قبل از سپیده دم
قبل از آنکه خورشید بیدار شود
به ملاقات آب خواهم رفت
و وضو را با او در میان خواهم گذاشت
به ملاقات بید خواهم رفت
همانجا که خورشید

در لابه لایش برای خود گیسو می جست
به ملاقات ابر خواهم رفت
به من خواهد گفت
روی صورتش خواهمنشست
اگر پکم کند
به پایش خواهم افتاد
و با رویاندن سایه ای خواهم ساخت
به ملاقات خود خواهم رفت
کودکی خواهم دید
در مقابل باد
بادبادکش به اوج می رفت
از بودنم با او هیچ خواهم گفت
خود می دانم وارونه پوشیده ام
اوج را در مقابله باید جست
●از : « امیر بخشایی »
با وصف تمامی این احوال قدرت تصمیم وگزینش را نیز به تکرار در فرگردها عنوان کردیم که هرکجا هستیم هرچه فکر یا احساس میکنیم نتیجه ی تصمیماتی ست که در زندگی خود گرفته ایم واکنون درهرکجای زندگی که ایستاده ایم وهرگونه فکر واندیشه واحساسی را درذهن در طول زندگی انباشته وبه باور آن نشسته ایم تماما براساس راهی بوده است که آنرا با تصمیم خود هدف قرار دادیم وتلاش کردیم پیروز شویم یا حداقل مشقات ومشکلات را به سربلندی از سر بگذرانیم وپیچ وخم ها وفراز نشیب های زندگی را چون عاقلی طی کنیم
غزل 20 حسین منزوی »
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
سروده ی :« حسین منزوی »
زمانی که گاه دنیا نیز مارا به دیوانگی میکشد وبه بی صبری وناشکیبی بدنیال چاره راه میگردیم وچون تجربه داشته باشیم و چه الگوئی. وچون دانش درستی داشته باشیم وبینیش صحیح ,بی شک قادر خواهیم بود گزینش درست خویش را درچنین مکانی از زندگی که تحت فشار هستیم بدرستی برگزیده وچاره راه درستی را نیز انتخاب کنیم که بی شک با عجله وخود باختن به سرانجام درستی نمیرسد وتصمیم ناگهانی گرفتن واز سر فشار نیز گزینشی درست در روزگار زندگی ما نخواهد بود.
___● هیچکس لایق نباشد بر سجود:« از ف.شیدا » ●

با تو گفتم روزگار ِخود بجو
در جهانی کز منواز آن توست
در شناسائی خود با هرشناخت
تاکه روشن گرددت, راه درست

باتو گفتم غّرقه بر خود هم مباش
زندگی کوتاه و« بودن» لحظه ای ست
دردم وآهی رود ,جانی ز تن
نام آن در « بودن» ما «زندگیست»

با تو گفتم اشک را پنهان مکن
تا رهاگردی ز اندوه درون
با توگفتم شادی دل را بجو
تا نگردی دست دنیائی, زَبوُن

بس سخن راندم ز کوشش از تلاش
تا بدانی همّت ما رهبر است
گفتم از دانش بجوئی خویش را
بخت ما در کُنج دانش , اختر است

با چه اصراری ,به تو گفتم ,زتو:
"خویش خود "را دردرون خود بجو
راه رفتن گرچه پر شیب وفراز
میشود پیداکنی راهی نکوُ

باتو اما چُون بگویم چُون گذشت
این ره رفتن مرا در زندگی
من که افتادم, شکستم ,باختم
شاخه های دل دراین بالندگی

سرنیاوردم به ذلّتها فرو
چونکه که کس لایق نباشد بر سجود
بامن وبا قلب من «والاترین»
جز خدواند بزرگ من نبود


گر شکستم ,باختم, ویران شدم
خودبرون کردم ز ویرانی ودرد
از کسی هرگز , مراباکی نبود
تا تواند دل کند در سینه سرد

غربتم ازمن مرا دیگر نساخت
تا کسی گردم زخود افتاده دور
بلکه در بودن دراین غربت سرا
بس دلی بودم توانمند وصبور

دور خود دیدم چه نادان مردمی
همچو مارانی که در دل میخزند
نیش ایشان نوش قلب من نشد
زآنکه بودم نزد قلبم سربلند

گه شنیدم خوب وبد از میهنم
درجوابی ساده گفتم خود بجو
در پی حق وحقیقت شو روان
زآندم از حق وحقیقتها بگو

مطلب بی پایه گفتن جهل توست
درسکوتی خواری تو ,کمتر است
حرف بی برهان مزن با هرکسی
چونکه خاموشی زخواری بهتر است

کم سخن گو , گر نداری دانشی
یا سخن گو با دلیلی استوار
دل زخاموش رهان وروشن ببین
یا که خاموشی گزین با افتخار

بسکه دیدم من جّدل ها با دلم
خسته بودم گه کداری از جواب
لیکن آرامش ندارد سینه ای
کاّو فرو ماند به ذلت بی جواب

آری ازخود , باتو بس گفتم ولی
زندگانی , در سخن در آسان بّود
خنده وشادی وروز ِ خوب وبد
در دل من همچنان پنهان بّود

● فرزانه شیدا /1388/اُسلو - نروژ●
زندگانی وخوب وبد آن مسلما برهمگان نقش خویش را نمودار کرده است ولی انچه سرمایه ی زندگی ما خواهد بود خویشتن داری خود درآرامش تلاش در شکوفائی وزیستن در دنیائی ست که باغ هستی ما در آن رشد ونمو میکند تا کسی باشیم برای خود واطافیان خود تا قدرت این را داشته باشیم که در صدای زندگی ,ترانه هستی خود را درعشق ودوستی ومحبت بااکسیر زندگی مخلوط کنیم وشعر تازه ای از بودن وهستی بخوانیم که نه فقط شعری وغزل وترانه ای باشد که درواقع زندگی ما باشد در سرزمین بودن ودر دنیائی که درآن " «نقش بودن ما» می بایست سایه ای نیز داشته باشد " ,سایه ای دیدنی » بدین معنی که , تا در« روشنی ها »حضور نداشته باشیم « سایه ای »نیز ازما نخواهد بودچه در روز باشد چه درشب .در زندگی این« حضور داشتن » یعنی برخود وزندگی خویش ارج نهادن وبرای ثبوت هستی خود ,ازخود کسی ساختن تا سایه ی ما نیز وجود داشته باشد ونام ما نیز باما وبی ما همواره به یاد بماند وخاطره ی , خوشایند بسیار مردمانی باشند که از نکوئی وخوبی یادمیکنند ونامی ماندگار وخوب را نیز فراموش نمیکنند.همه ی اینها گزینش وتصمیم وانتخاب منو شماست که انسانی با سایه باشیم وبا نام نکو یا درسیاهی باشیم ودرخواری ودرخاطره ی همگان محکوم به بدی وحتی نیستی.
● اکسیر زندگی از :«پیمان آزاد »●
اکسیر زندگی است شعر
تابندگی است شعر
با شعر می توان
از غم گسست و رست
به اندوه دل نبست
با شعر می توان
عشقی دوگانه داشت
در دل امید کاشت
در سر نوای هزاران ترانه داشت
با شعر می توان
سرسبز بود
آواز کرد
ز بیهودگی گذشت
پرواز کرد
با شعر می توان
در فصل سرد بود
سرشار درد بود
اما بهار را
گرمی خورشید را شناخت
دل را قوی نمود
به افسردگی نباخت
با شعر می توان
معشوق را ندید
از یاد او برفت
از عشق او برید
با شعر می توان
عمر دوباره کرد
پژمردگی گذاشت
در فصل برف و سوز
شب را
غرق ستاره کرد
با شعر می توان
خوشبخت بود و شاد
از هر چه نفرت است
دل را تهی نمود
آن را به عشق داد
● از :«پیمان آزاد »●
گزینش وانتخاب ما در واقع سازنده ی راه ماست ما دراین دنیا به هیچکس جز خود وخداوند خویش بدهکار نیستیم واگر نیازی هست بر گزینشهای درست زندگی تماما برای خود ما,زندکی ما,دنیای ماست تادر مقابل خداوند نیز باسربلندی خویش نشان دهیم که لایق داشتن این زندگی در دنیائی که او بما ارزانی داشته است بوده ایم .

*- سکوی پرش و گزینش بهتر می تواند در هر گاه و جایی یافت شود ، مهم آنست که تا آن زمان ، پاکی و شادابی خویش را نگاه داریم . ارد بزرگ
*- گزینش می تواند درست و یا نادرست باشد ، گزینش گری یک هنر است . بهره بردن از تجربه های دیگران می تواند به گزینش راه درست کمک کند . ارد بزرگ
*- گزینش امروز ما ، برآیند اندیشه ها و راه بسیار درازیست که تا کنون از آن گذشته ایم . این گزینش می تواند سیمای نوی را از ما به نمایش بگذارد . ارد بزرگ
*- آنکس ، رستاخیز و دگرگونی بزرگی را فراهم می آورد که پیشتر بارها و بارها با تصمیم گیری های بسیار ، خود ساخته شده است. ارد بزرگ
● پایان فرگرد گزینش ●
● به قلم فرزانه شیدا ●

منبع :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد گزینش *


پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان