۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

فهرست پنجم کتاب بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ / بقلم فرزانه شیدا

کتاب بعد سوم آرمان نامه


فهرست چهارم کتاب بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ / بقلم فرزانه شیدا


کتاب بعد سوم آرمان نامه



فهرست سوم کتاب بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ / بقلم فرزانه شیدا

کتاب بعد سوم آرمان نامه




فهرست دوم کتاب بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ نوشته فرزانه شیدا


کتاب بعد سوم آرمان نامه



جلد یکم کتاب آرمان نامه ارد بزرگ نوشته فرزانه شیدا


کتاب بعد سوم آرمان  نامه



فرزانه شیدا نویسنده کتاب یازده جلدی بُعد سوم آرمان نامه

فرزانه شیدا / شاعر /محقق و پژوهشگر ایرانی

فرزانه شیدا
شاعر ، پژوهشگر و نویسنده پیشتاز ایرانی مقیم کشور نروژ
او در عرصه شعر صاحب سبک بوده و از این بابت جزو شاعران معدود و برتر قرن حاضر است
دوری از وطن باعث شده است این شاعر برجسته آنگونه که شایسته است مورد تجلیل قرار نگیرد
او شاعری آزاده و میهن دوست است .
در مورد " یازده جلد کتاب بُعد سوم " نکته ایی را باید یادآوری کنم و آن بیماری سخت و وحشتناک درد های عضلانی بود که هر دو دست این ادیب کشورمان را به شدت آزار می داد اما او با وجود سختی های بسیار ، به عشق سرزمین خود این کتاب را به پایان رسانید .
جا دارد از طرف خود و همه ایرانیان آزاده به فرزانه شیدا ، جواهر ادب و هنر ایرانزمین خسته نباشید گفته و سپاسگذاری کنم . آرزوی بهبودی هر چه زودتر برای او می کنیم .

امیر همدانی 1388


* فر گرد باور* 1

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *باور*

اندیشه و تفکر پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشراست وانسان بی اندیشه و تفکر به ماده
ای بی روح می ماند .* پاسکال

کتاب بعد سوم آرمان نامه


●بعُدسوم آرمان نامه اردبزرگ
●فرگردباور ●
●پایان جلد پنجم»5»●
هر انسانی درزندگی خودباورهاواعتقادات ومنطق وفلسفه ی خاص خودرادنبال میکندوبااینکه انسانهاازیک اقلیم ودین وسنت وآداب وروسوم,دراتحادبابعضی افکارباهم متحّدهستندودرک بسیاری,از چیزهای زندگی زمانی که,درارتباط باعوام,درمنطقه ای مشترک باشدآنگاه تبدیل به قانون فکری,آن جامعه میشوداماحتی دراین شرایط نیزدیده میشودکه باورهای فردی,اشخاص,در یک جمله,ویک ایده,آنقدربادیدگاهای متفاوتی دیده میشودکه گاه تعجب برانگیزنیزهست وگاه نیزدرداشته های فرهنگی خودباجملاتی ضدونقیض برخوردمیکنیم که هریک بگونه ای جز ئی,از باورهای ماست.امادراین مهم,آنچه بیش ازهمه,اهمیت داردچگونگی,استفادهUاز هریک,ازآنهاوجایگاه,آن درموقعیتهای مختلف است .درفرگردههای مختلف نوشتیم, انسان میبایست برای برداشتن پای خوداول جای پای خودرامحکم ساخته وباسازماندهی,وپیش بینی وطرح,ونقشه,وهمچنین آگاهی ازموقعیتهاایده آل خودوافکاروباوری رادنبال کند,درهمچنین گفتیم که انسان نیازمند ریسکهائی نیز هست و*اُرد بزرگ,نیزدرجملاتی همانندچون :برای گذرازجائی بایدقدمی به عقب برداشته وخیزبرداریم, دریکسو وازسوی دیگرسامان دهی وساختار دقیق ومنطقیراعنوان میکنداینگونه تفاوت جملات وضدیتهای گفتاری, زمانی درک میشودکه بدانیم درکجاچه رابایداستفاده کینم ودرکجامیتوان جمله ونظریه ای راباور واندیشه ی دائمی خود کرده وبه,آن,اعتقادپیداکنیم برای مثال وتوضیح اینگونه تفاوتهابایددیدکجاآنر بکاربرده اندویا کجابایدانرابکار ببریم,تاشکل درست ومنطقی خودراداشته باشدوقابل استفاده,ودرک باشد.برای مثال مامیتوانیم در زمینه کاری جدیدکه ازنوع آن باخبریم,وآگاهی لازم وکامل رانیزدرآن کسب کرده ایم,اما درنهایت اینرا نیز میدانیم,انجام,آن چندین وچند نتیجه رادارد,بازآنرا"ریسک زندگی" خودبه حساب اورده دل بدریازده,وسرمایه,ووقت خودرابرای آن بگذاریم,امادرعین حال که "ریسکی" را انجام میدهیم تمام هستی خودرابرآن نگذاریم که,اگراین ریسک به نتیجه نرسیدفقط ورشکسته ای باشیم پاکباخته که هیچ برایش برجانمانده است ودراین راستا,باین تفکر باشیم,که,اگردراین منطقه فلان ریسک رامیکنم,درکاردیگری که مطمئن هستم برنده,وموفق خواهم بود, ومیدانم نیز جای پای خودرا محکم کرده ام سرمایه ی دیگری میگذارم,تااگراولی راباختملااقل,دومی یاور من باشدوهمیشه آب باریکه ای برای,اطمینان برای خودنگه دارم.در موردهمینگونه مثالها وباورهاست که,انسان,درمی یابد که همیشه,وهمواره,برای,هر قدمی که بر میداردمی بایست اعتقادوباوری قوی رادنبال کندوتمامی جنبه های آنرانیزدرنظر گرفته وزمانی اقدام بکاری کندکه میداندصدمه وآسیب آن درحدخطرناک ویاجسورانه یست,اما بدون اندیشه,نیست که انجام دادن آن هستی ماودیگری رابه خطر بیاندازد.درباب "باورها"همانگونه که گفتم مایک جمله را به هزارنوع میتوانیم, به هزار شکل تفسییرومعنی کنیم,از جمله ای شناخته شده, بگونه ای استفاده برده,وآنرابرای سودومنطق خودمنطقی جلوه دهیم که,بطوری که احدی,درراستی ودرستی آن شک نکند,میتوانیم با مغلّطه درآن جمله,دیگران رابه غلط بهباوری باخودبکشانیم که در ظاهردرست امادرباطن بسیارزشت ویاحتی نادرست وخیانت آمیزوباعث دردسراست, درنتیجه بهترین راهکار برای باور درست وقبول درست باورهاواعتقادات وتمثیلها,وحتی درک واستفاده ی درست از جملات بزرگان این است که مادر نهادخود باخودروراست باشیم,واینرادرخود بشناسیم که چگونه آدمی هستیم وآیاازآن دسته انسانهائی هستیم,که حق وباطل فقط برای ما,وقتی حق وباطل است که به نفع ماست یاآنکه منطقِ راستی ودرستی وخوبی ماحق وباطل انسانی رابرای مامرز بندی هائی کرده است که میدانیم,تاکجا ی آن حق پیشروی داشته,درکجابایدایستاده ویااز,ادامه ی آن, صرفنظر کنیم,که باآنکار حقی, ازدیگری رانیز ضایع وپایمال نکرده باشیم معمولاهرکسی باباورها وایده هاوافکار شخصی خودوالگوهائی که درطی زندگی برگزیده است خود نیزاین رامیداندکه چگونه آدمی ست وهم میداند چه رادر زندگی طلب میکندتاچه حدمادی فکر میکندتا کجامنطقی ست وتاچه میزان بامعنویت هاواحساسات جاری درزندگی بشری فکرمیکند ازکدامین بیشتراستفاده میبردوبرای استفاده ی باورهای,خودچه چیزی راملاک قرارمیدهد,مثلا پول یامعنویت های انسانی,سودیادوستی های مرزبندی شده ؟ودراجرای آن, ملاک وهدف انجام,آنها چیست ؟ایاانقدرخودخواه است که همیشه خوداودرمقام اولیه هرکاری قرارداردودیگران وانچه باعمل اووفکروباوراو برآنان میگذردچندان فرقی بحالش نمیکندیااینکه گامی وقدمی که بر دیگری اثر بدگذاشت هرچند برای ماسودآوربده باشد, بیشترازآنکه باعث شادی وسرورما شودغم بدل ماخواهدداد,که بابت رسیدن من به,این نقطه کسی صدمه ای دیدیا دلشکسته ودلسوخته ورنجیده خاطر شد.درهمین یک مکان انسان خودرا میشناسدودرمییابید چگونه آدمیست وباورهایش تا چه حدبراساس پایه های درست زندگی قرار گرفته اند وآیا بخودحق میدهدهرباوری را بدیگران نیزتحمیل کندیا باورهای دیگران, رابه سهولت بپذیرد؟یاحتی باورهای خودرا براحتی بدورریخته وفقط برای آنکه با,استادی روبروگشته است که خدای آن فن وآن ایده است وبزرگ رشته وفکروایده آلی بناگاه,موافق صددرصدبدون چون وچراباشدحتی خداوندنیز ازبنده خویش نخواسته است چشم وگوش بسته پذیرای همه چیزباشد که این ازعقلی که به آدمی بخشیده,است بدوراست که پیرو ومُقلّد دیگرانی باشد که شاید وبدون شک آنان نیزدرزندگی خوداشتباهاتی داشته وخواهندداشت ونمیتواننددرنهایت دانائی بایک دانای کامل باشندوخداوندنیز براین امر تکیه دارد که عقل وهوش وهمت وحتی حکمت آنرابه شما بخشیده ام که فکر کنیدوآنچه,رادرست وانسانی وبرحق میدانیدبپذیریدوهرگز تابع چیزی نباشیدکه نمیدانیدپایه وریشه ی آن درکجاست واصلا برای چه,درست شده وچه هدفی رادنبال میکندچراکه تسلیم بی قیدوشرط بودن درمقابل هرعمل واندیشه ای برای هرانسانی درمنطقه ای اززندگی مشکل سازونادرست است اگرکه نداند برای چه وچگونه میبایست ازایده وفکری استفاده کند.
___ شمع دل ___:
روزو شب طی میشود ،
این دیدگان مانده به راه
روزگارم در دمِ دلواپسی
, تارو سیاه
آسمانِ سینه ,بارانی ,
ولی آتش بدل
میکشم خود را،
دراین دنیا
ولی زار و تباه
گرچه میسوزم
, چو شمعی
در میان عشقِ تو
گر که سوزان
،آب داغی گشته دل
، سوزان ِتو
لیکن از این سوختن
، این آب کردن های دل
همچنان یک عاشقم
،آن عاشقِ حیرا نِ تو
گرچه هردم
شعله ای دیگر
زنم بر شمع دل
گر به نزد هرکسی
از اشک دل گشتم خجل
گر ندیدم ,بعد تو
شادی دنیا رادمّی
بازهم وامانده پایم
مانده اندر لای و گِل
بازهم درمانده, ماندم
، بی تو با خود چُون کنم؟!
با چه تدبیر ی
,ز دل, عشق ترابیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی،
آخرمرا
پرهیز داد
گفته میمرداگر
اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب پا میکشم
,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ تو
عاشق دلی , مجنون و خوار
بازهم, دل ازتو میگوید
، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم»
, زین سرنوشت ِ نابکار!!!
یکشنبه 23 دی ماه سال 1386
___ فرزانه شــیدا ___
مشخص است که مادراثراشتباه,وانجام خطانتیجه ی آنرا نیزمی بینیم ویاد میگیریم وتجربه میکنیم که این کار خطاست وسعی میکنیم بگونه ی دیگری باآن مواجه شویم ودرراه زندگی باروزگاروعشق وکاروعمل خودبه شکستهاوپیروزی هائی نیز نائلآمده دنیارالحظاتی نیز تلخ تصور کنیم,وبه روزگارخودباتجربیات روزمره ی زندگی خودکم کم خوگرفته راه دیگری راازسر بگیریم وباورهای خودرابه شکل,امن تروموفق تری بسازیم وبه باورهای دیگران نیزاندیشه ای دوباره داشته یا باورکسی رابر منطق خودقوی تر دیده وآنراراهگشای هدف خودبدانیم وبه آن ایمان بیآوریم,اماهرگزنمیتوانیم بپذیریم که کسی درنهایت دانش نیزهم,اگر باشد به مارسیده,ازما توقع داشته باشدکه پیروبی چون چرای,ایده هاوافکاروباورهای اوباشیم که حتی شخصیت فردی انسانی نیز بطورصددرصد قبول تمامی ایده های دیگری رانمیتواندبرخود بپذیردچراکه بسیارنددیدگاهای زندگی شخصی مااززندگی ماازدنیاازجامعه,ازمردم وازخود.درهیمن رابطه ممکن است ما چیزی وکسی رادرافکاروعمل عاشقانه ستایش کنیم,امادرکنارتمامی اینکه اورادوست داشته افکار ونظریات وباورهای اوراباعلاقه دنبال میکنیم بازعملی یافکری ازافکاراورا دوست نداشته باشیم یااخلاقی ورفتاری درآن شخص رادوست نداشته باشیم, ویاباآن موافق نباشیم وباافکاروعقاید وباور های شخصی مانیز نمونه ای ازافکاراو جوردرنیآید.این به معنای آن نیست که,آن شخص راطردمیکنیم,چون یکی,از صداخلاق اوبما نمیخوردبلکه هدف ازگفتن این موضوع این,است که بگوئیم که مانمیتوانیم صدردصد بایک شخص, روحی مشترک وایده ی موافق داشته باشیم وهمواره چیزی هست درمیانباورهاوافکارونظریه هاورفتارهای ماکه ماراازآن فرد بعنوان شخصی منفرد, مجزامیکند که, ین نه بگونه ای منفی,بلکه نماینده ی داشتن شخصیتی فردیست, که درآن هرکسی دنیاوافکاروباورهای خودراداردوباوجودداشتن علاقمندی ها ی مشترک با دیگراشخاص وقبول مرزهائی دردنیای پیرامون خودچون دیگران بازبرای خودنیز مرزهای مشخصه ای رادرزندگی داردکه درباوراودرست هستند ودنبال کردن آن,اخلاق وصفت وذات شخصی ویا دنباله روی, نوع تفکر واندیشه ی اوست که میتواندبسیارهم,درزمینه هایی بادیگران متفاوت باشدوبا وجوددوست داشتن وقبول داشتن بسیاری ازمردمان چه درمیان بزرگان واندیشمندان چه درمیان مردم پیرامون خودحتی عزیزان مادرزندگی درمواردی ترجیح بدهیم که بگونه ی خودفکروعمل کنیم.وهرگز علاقه ای باین نداشته باشیم,که,درزندگی خود یک یا چندروش وشیوه اخلاقی آن دیگری راداشته باشیم ودقیقابماننداو عمل کنیم چراکه,اگربخواهیم هم نمیتوانیم باخوی وذات درونی خودجدال کرده,و" پیرو"ودنبال کننده ی,راهی شویم که,درنهادخودآنرانمی پذیریم,یا مثلا نمونه رفتارهایی هست که فردی,ازخود نشان میدهدامادرجمع باآنکه, اورا,قبول داریم وبه بیشترین افکارونظریات ویا شخصیت او,عشق وعلاقه داشته واحترام میگذاریم بازاماتوان این رانداشته باشیم که, یکی دواخلاق مثلا تندیا نکوهش آمیزیا متلک گوئی رادراو بپذیریم وچون اواستادوبزرگی برای خوداست دقیقاهمانگونه رفتارکنیم که,او میکند شایدچون مثلا ذات شخصی ما با تندی میانه خوشی نداردوانسانی میانه روهستیم که ترجیح میدهیم در زندگی خودآزار رفتاری وزبانی دیگران نباشیم.مثلاما ممکن است شاعری راازته دل,دوست داشته باشیم من خود «*استاد شهریارووحشی بافقی وفریدون مشیری ونیما یوشیج وقیصر امین پور »,رادر میان تمامی شاعران بیشمار دیگری که بدانها نیزعلاقمندم ,در جایگاه هائی خاصی ازدیگر شاعران قرار میدهم وبرای شهریارونیما یوشیج احساس عمیق تری راداشته وباآنان,احساس همدلی وهمزبانی بیشتری میکنم وتفکرواندیشه ی خودرابسیار بانمونه ی فکری واشعاری آنان نزدیک میبینم وحتی گاه که سروده وشعری نخوانده,ازآنان رامیخوانم یادگرباره مرور میکنم دردل آنقدرخودراآن نزدیک وآنقدربااشعارخودهمزبان میبینم که دچار شگفتی ازاینهمه تفکر یکسان حتی درنوع گفتن حرف خوددر زبان شعری مشترک خودباآنان میشوم,وگاه دلم نیز همپای شعری با آنان آب میشودواشکی نثارروح شاعروغم دل خودمیکنم,آنهم وقتی که میبینم دقیقاهمان اززندگی دیده است که من دیده ام یاهمان ازدنیا ومردم کشیده, که من کشیده ام ویاهمان حس رادر قالب شعری تداعی کردکه من نیزدرشعرخودکردم, وچنان باآنان دل واحساس خودرانزدیک می بینم که باور کردنی نیست ودرعین حال ازلحاظ احساسی وقتی شعرواشعاری ازایشان میخوانم,انگاه حس میکنم شایددوروح دریک بدن بودیم واین احساس رابااشعاراستاد شهریاربیشتر وبهتر تجربه کرده ام ومیدانید که ا"ستاد شهریار" نیز علاقه ی وافری به "نیما یوشیج" داشت وارج واحترام خاصی برای,او قائل بودوحتی بارهابرای دیدن اوبار سفربست تابدیداراو نائل آمده, و بسیارنیزاورا دوست میداشت واین احساسات مشترک من بااین شکل بااین دوشاعردارم, وگاه آنقدربرایماحساس این دوشاعردراشعارایشان عمیق میشود که دردل بااشعارهریک ,دچاراحساسات متفاوت :غم,شادی وسرور,یا حتی دلسوزی برای شاعرویاغرقه شدن,درحال وهوای احساسی شاعرانه ی او,آنقدرهمدلی وهمزبانی حس میکنم که بی تاب وبیقرار میشوم وچنان مست دنیای احساسی وزیباوظریف ایشان بخصوص *استاد شهریارمیشوم مه بارها شده به حتی هزار باردرطی خواندن هرمصرع وبیت در"آه وحسرت واحساس غمگنانه" ویا دلسوزانه ای فرومیروم,که به زبان آمده و گفته ام : آه چه دردی داشت چه غصه ای کشید,الهی... چقدرزیبا دردخودرابیان کرد,چقدردل زیباونگاه زیبائی داشت چه شیرین دردخود رادرقالب کلمات ریخت ,چه پرشورعشق خویش رابه واژه های شعر خودسپرد,که این رقّت احساسی وجذب شدن وشادوغمگین شدن وحتی همراه شاعر وشعر اشک ریختنی به حال او یاهمدل دیدن اوبااحوال خود,گاه چنان مرادر تاثراحساسی و درک متقابل کشیده است که حتی گاه بااستا شهریاراحساس هم روح بودن کرده ام وگاهی فکر میکنم او شایددرمن دوباره متولد شده است وشباهتهای شعری واحساسی اور باخود چنان نزدیک میبینم حال چه در سرگذشت وسرنوشت چه,درتجربه های زندگی که فکر میکنم یاخدا"شهریار"راواشعار او را بمن بخشید ت خودرادردنیای احساسم تنهاودرک نشده احساس نکنم یااینکه شهریاردرمن روحی میدمد که بی انکه تمامی اشعاراورا شناخته باشم یاازحفظ کرده یاحتی دیده باشم باشم همان گونه شعرمیگویم که,او گفت شایدامادر قالب واژه های شخصی خوداما بادردی واحساسی دقیقا هماننددرداو باتجربه ای همسان بااووزندگی او ... شهریاردرکودکی ازمادر دور شد وبه دایه سپرده شدوشیدا نیزازمادر دور شد وبه خاله سپرده شد شهریار مادر و دایه ی خویش را عاشقانه دوست میداشت وآنان نیزاورا, شیدا نیز مادر وخاله راهمیشه پرستیده و میپرستید وآنان نیزاورا, وهردو سرگردان عشق بودیم وسرگشته ی بازی روزگاردرعین طفولیت ودرخلوت تنهائی خود...وامادرد, دردمشترک زیستن ازاوان کودکی ,با شکستی درعشق درجوانی, وسرخوردگی دیدن هائی نیزازمردم وزندگانی بودوبس....و همه وهمه,انگارتکرار دوباره زندگی او برای من,درطول گذرعمرو,در تکرار زندگی شهریار,درمیان زندگی شخصی من! وهمچنین بسیاربودن شباهتهای تجارب وباورهاو شکل تجربیات زندگی منو او در طول این راه رفته ی زندگی, مُنتها او درقالب مردی ومن د قالب زنی ,اماهردودرراه رفتن دردنیایی سرشارازسرگشتگی هاوسردرگمی هاودلشکستگی های بسیارمشترکی,در مسیر سفرِدل,وعمروزندگی,وهمچنین مشقت های سفرهای واقعی زندگی,که گاه سرگردان وپریشان راه پیش برده ایم,ودرغمهاورنجشهاهمواره دل سوخته گذرکردیم گوئی زندگی باما میجنگیدوما بازندگی ولی همانندهم دریک مسیر بسیارمشترک در راه زندگی .
ـــ بخوان یک فاتحه برما*ــ
نگاه گرم و زیباـش
دوچـشم مـست گیرایش
مراازخود برون راند
بـسوی عــشق اوخواند
گهی غـمگین نظر دوزد
به قلبم آتـش افروزد
نگاهـش قصه هادارد
زآن صدها سـخن بارد
«درآن لبخند رویـائی
به شوخی گه به « شیدائی
کلامی مـیشود تـرار
کلامی مانده دراسـرار
گهی برمن شود خـیره
شود بر قلب من چـیره
ولی قلبم به خودداری
ندارد با دلـش کاری
بدل گویم مکن یادش
مزن درسینه فریادش
زهرعـشقی هراسانم
زهریاری گریزانم
کنون هم گرکمی شادم
بوّد زآنروزکه آزادم
ندارم گـریه وزاری
به عـشقی درگرفتاری
به خلوت شاد وخشنودم
که تنهاباخودم بودم
به خلوت گوشه ای دارم
درآن تنهائیم یارم
ولی آن دیده ی گویا
پریشان میکند مارا
رهی جسته به پندارم
درون خواب وبیدارم
تو گوئی گشته خواهانم
که اورا بر دلم خوانم
نمیداند که غمگینم
هرعشقی چه بدبینم
زهرعـشقی هراسانم
زهر یاری گریزانم
نگاهش با همه اینها
شده تصویر قلب ما
رهی داردبه رویایم
به روزوصبح شبهایم
شده درذهن من جاری
دراین دنیای تکراری
عجب ازچشم جادویش
نگاهش خنده اش رویش
دل ما راچه شیدا کرد
خودش رادردلم جا کرد
من این "فـرزانه"ی عاقل
چگونه بوده ام غافل؟؟!!
کنون با خودشوم صادق
شدم« شیدا» شدم عاشـق
چه سان گویم که« فرزانه »
شده یک قلبِ دیوانه
دگردل را نـواهم دید
که اوازشاخه ماراچید؟!
کنون دیگر گرفتارم
اسـارت میشود کارم
منی که دل,زکف دادم
چه سان گویم که,آزادم؟
من آن"فرزانه ی شیدا"
شدم عـاشق خداوندا!!
بخوان یک فاتحه برما
که شداین قب ما«شیدا»
که شداین قلب ما« شیدا»
1362 - سوم اردیبهشت
ایران- تهران
●فـرزانه شــیدا ●
واکنون ببینم«از عشق»"استاد شهریار"«غم عشق» راچگونه میسراید:
●"مشق جدائی عشق●
تا اول عشق است
من,مشق جدائی میکنم
با دیو نافرمانم فرمان خود
زور آزمائی میکند
ای مّه تو دانی وخدا
گربی وفا خوانی مرا
گر بی وفائی میکنم
مشق جدائی میکنم
آری جدائی کارخود
کرده ست بامن, من دگر
تا میتوانم احتراز
از آشنائی میکنم
تیغ جد ائی ناله ام
جانسوز ترسازدچو نّی
بااین نوا کامی روا
در بینوائی میکنم
آخر جدائی گر نبود,
الهام شاعر هم نبود
این پرده چون بالازدی
من خودنمائی میکنم
ما قهر کردیم,از شفا
رُوای طبیب سنگدل
تا دردمند آتشی
بابس دوایی میکنم
لیکن غزالا, شرم ازآن
مشکین کمندآید مرا
کز حلقه ی دلبنداو
فکر رهائی میکنم
فرمانبر شیطان تن
گرخواهیم معذوردار
من در قلوب عاشقان
فرمانروائی میکنم
این عشق خاکی راکه روز
ازجان افلاکی جداست
شب بال پرواز از بر
عرش خدائی میکنم
با تاج عشقم می کشد
کاخ جمال کبریا
وز رهروان کوی او
«همن» گدائی میکنم
بررود نیل آسمان
چون آشیان کز پَر قُوست
قایق زماه,وپارواز
ابر طلائی میکنم
مارا به مستی رخصت
کلک وبیانی هست لیک
تا« شهریارا» باخودم
کی خودستائی میکنم
●استاد شهریار●
واین دل" شیدا" درمیانه ی دوران ماندن ورفتن ,در سوزش آتشین گرمای عشقی, دلسوخته,درناامیدوغم میسراید :
●خاموش خواهم بود ●
لب فرو بندم,ازاین پس
در برِ دلدارخویش
بعدازاین ازدل نگویم
در حضور یارخویش
دل بسوزم در سکوت وُ
سینه سوزم درخـفا
لحظه ای بااو نگویم
از دلِ بیمار خویش
همچو برگی در خـزان
افتادم, ز چـشمان او
او که چیده قلب ما
از شاخه ی ‌گلزار خویش!!
بعد ازاین دیگر پناهم
سینه ی دلـدار نیست
در پناه آن خدا
خواهم مدّد برکار خویش
سینه میسوزم چو شمعی
‌اشک میریزم خموش
در سکوتی جاودان
گِریم به حال زارخویش
در پریشان سینه دارم
ناله ها با سوز آه
لب فرو بندم ، نگویم
بعدازاین گفتارخویش
در پریشان حالیم
درخلوتی ریزم سرشـک
سـربکوبم در خفا
بر سینه ی ‌دیوار خویش
در شـب افسردگی
آزرده قلب و بیقرار
خلوتی دارم به اشک وُ
دیده ی ‌بیدار خویش
کو کسی تا بر اجل
از من رسانداین پیام
کِای اجل! بر تودهم
این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را
ندارم کن شتاب!!!
تا ندادم جان بدست
غصه ی خونخوارخویش
ناامیدم، بسکه عمرم
در سیاهی ها گذشت
بسکه کردم زندگی
با غصه ی ‌بسیارخویش
بسکه دیدم جوریار
وقهر وبی مهری او
بسکه پیچیدمبخود
در خلوت پندارخویش
بسکه عمری زندگی
این سینه رادرهم شکست
بسکه افتادم ز پا
در صحنه ی پیکار خویش
بسکه دیدم غصه را
در کنج قلب وخانه ام
بسکه جنگیدم به غم
در بازی تکرارخویش
بسکه صدها چاره کردم
چاره ای هرگز نشد
بر یکی ازآنهمه
صد مشکل دشوارخویش
بسکه رفتم سوی یارم
با هزاران آرزو
تا بسوزاند مرا
در آتشِ آزارِ خویش
بعدازاین از بی کسی
بر دفترم,آرم پناه
تا فروریزم غمم را
درتن اشعار خویش
۱۳۶۵/۱۲/۱۰ یکشنبه
●فــرزانه شــیدا●
من خود درراه زندگی همواره در درون دل به هرچه بود ونبود عشق میورزیدیم به خودزندگی به طبیعت به زمین وزمان وخداوند به نرمی احساسات به طنزگونه دیدنهای ناشی,ازاندوه وگاه ناشی ازدیدن کنایه,وار زندگی درقالب خنده ای وگاه,درنم اشکی, بایادوّاره هاوخاطره هائی شکستهایئ ودلشکستگی هائی ...وبسیاربرای تشخیص راه ازچاه در طُی این گذربادلداری دادن هائی بخود گذشت در قالب شعری وبامددواژه ها ئی,تاراه رابرایپیش روی وادامه ,بسوی جلو بر خودگشودیم وادامه سفر دادیم ...وباز رفتیم تاگذر کرده باشیم ازطّی طول عمری وسفر هائی که,جزپیش رفتن وادامه دادن چاره راه,دیگری برمانگذاشته بودم وچاره دیگری نیزنداشت واما,گذری بودباهزارویک ماجرای مشترک برما...ودر بی همزبانی وتنهائی هائی سر شد وطی شد که درآن,هیچکس راباماکاری نبودونه تنها پُرسنده حالی که بر غم عشق وجدائی ماچون دل مادردرون مارا شمع گونه بسوزد.و ازهمان اولین روزهای عمرمعنی جداشدن ها راآموخته باشد ورها شدن هاوتنها ماندن ها را وبدینگونه بوده است راه سفر منواو که با بسیاری دلشکستگی ها ی خویش رفتیم گاه,رها شده,گاه,درخلوت اندوه خویش به تنهائی نشسته,وگاه بااندوه,احساسی خویش دور شدیم,وبه تنهائی های فکری واحسای خودسرکردیم وبه باورهائی رسیدیم که درآن هیچکس راباما سریاری نبود وهمیشه همگان دیربما میرسیدندوزودازماگذر میکردند.!وگاه تاثیرودرد شکستی جاودانگی خویش دردل مابرجانهادوماندگاریم روح ودرون مشاشد در واژه ی محبت وعشق:
: ____« پیمانه » _____:
پیمانه ای ساقی بده ،
تا من شفای دل کنم
این قلب افسون گشته را
از هجراو غافل کنم
جامی بده مّی رابریز
امشب تو سر مستم بکن
غافل مرااز خویشتن
وز آنچه که هستم بکن
جامم شده خالی ز مّی
پیمانه ام گشته تهّی
پرکن قدّح ساقی که من
در آسمان یابم رهی
پیمانه ام را مشکنی !
مّی را مریزی برزمین!
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!
مستم ولی افسرده ام
با غصه مّی راخورده ام
از فرط مستی ساقیا
از یادخودرابرده ام
اما فراموشم نشد
دردجدائی ساقیا !!!
با جام لبریز از شراب
آرام سوی من بیا
پیمانه ام را مشکنی
‌مّی رامَریزی بر زمین
زیرابه قلب عاشقم
مرحم ندارم غیرازاین!!!!
...
هرچند لبریزم ز مّی
اما تو پرکن جام من
مستی بده بر جان من
بر این دل ناکام من!!!!
خالی شده تنُگ شراب
یک تنُگ دیگر هم بیآر
خواهم ز مستی جان دهم
راهی شوم بر آن دیار!!!
پیمانه ام را مشکنی
مّی را مریزی بر زمین
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!!
3/12/1361
●از: فـرزانه شــیدا ●
درتکرار مداوم تکرارها وبی وفائیهای آدمی, و پس ازلحظه ای وچندی ماندن نیز,میرفتند نه از آن جهت که ما لاک پشت وارمیرفتیم وآنان تندپابودندو خرگوش گونه,که,آنان سیرمسیر مارا,چون ما نمیرفتندوچون مانیز نمیدیدند ,که رفتن ها,گاه براستی می بایست لاک پشت وار باشدوگاه خرگوش وار,امادرهمه حال رفتن ورفتن ونه ایستادن وبردیگری خیره شدن یاجاماندن واز باوری تهی شدن یانشستن وباباوری مدتها سرگرم شدن که,در باورهای بسیاری ازشاعران نقش باوروعقیده واعتقادات نیز دراشعارآنان پیداست ونیازی به جستجوی درون شاعرنیست که سخن ودرون شاعر به یاری ومدّد قلم ِاودر سطرسطر واژه هایش پیداست حتی بی آنکه برای,سخن گفتن نیازبه گشودن لب داشته باشندوسردادن صدائی,که گفته اند ناگفته های درون خویش رادرمصرع وبیت وسروده ای...

*باور*2

●یک رویای صادقه:استاد شهریار ●
دارم ار دوز فلک دورنما می بینم
شاهد پرده نشین چهره گشا می بنیم
باز عُرش طوفان مهیب تارخ
آشمان کشتی نوحی که رها میبینم
اشک وخون شیته غبار از رخ ملک وملکوت
عرش وفرش آینه ی صلح وصفا می بینم
پُشت هر ابر رقیقی که غبار خورشید
جام خضر و قرُق آب بقا می بینم
سیناها ملکوتی, وهمه چشم وچراغ
تا به هر صحنه چه گویم که چه هامی بینم
به موُازات علم های عدالت , ناچار
چوبه ی دار مجازات بپا میبینم
سرنگون گلّه ی فرعون به کام دریا
هم سر وکلّه ی موسا وعصا می بینم
خَط فریبان دگر تزراه خطا برگشتند
خودفروشان که خریدار خدا می بینم
لا گل ولاله سرافراشته مَهدّی ومسیح
پای دَجال فُرو در گل ولا می بینم
آسمان رَحجمت بی چون وچرا می بارد
وزمین طاعت بی روی وریا می بینم
درهمه کعبه ی دل یم بُت خودخواهی نیست
که دراین خانه , خدا خانه خدا میبینم
«شهریارا» تو از آن َشهد وشفا کامروا
نه کزاین شعبده باتو که روا میبینم
●*استاد شهریار* ●
وما نیز رفتیم... بی آنکه هرگز برمازبانی چون زبان ماپیدا شودکه بداندوبگوید آنچه را ما میگفتیم وبفهمدآنچه راکه ما کشیدیم ولی افسوس همواره,وهمیشه دیگران وهمگان فقط خوانندگان اشعارما بودند بی خبرازما ,وبااینهمه بازدر میان باور وناباوری بسیاری,از دلشکستگی های زندگی خود سر کردیم تاراه را,از چاه باز شناسیم,وبادردهمسخن شده با غم همنوا گشته به گفتگو با« دل ودنیاوغم وشادی وعشق» نشستیم وشکستیم وپاپس گشیده درجائی ورها شده,درجائی دیگر ودلشکسته,از سوئی دیگربریده,رهاکرده,وراهی دیار تنهائی فکر واندیشه خود درغربت زندگی خود شدیم که هم درخیال غریب بودوهم در واقعیت وبا یاری زنده ودرمقابل خوددردیارشعروغزل وترانه وقصیده ومثنوی ورباعی با«غم دل»و«باخوددل »با یاری به نام حسرت و یاآرزو ,ناکامی ویاس ,دنیا وزندگی بادوستی بنام,امیدوپیروزی ...باعشق چون یارجانی دراشعارهمسخن شدیم وشعری سرزودیم دروصف حسرتی وغمی ,انکار که باوکه«غم»بود«نام او »نشسته براستی حرف میزنیم وسخنگوی خودآنان بودیم دردنیای شعر ...
●توشه ی سفر:شهریار ●
شب است وچشم به راه ستاره ی سحرم
که تا سپیده دم امشب ستاره میشمرم
سپاه صبحدم وتیغ آفتاب کجاست
که با ستاره ستیز است و جنک با قمرم
گر آسمان به افتاب در نگشود
به سان صبح بر آرم که پرده اش بدرم
چو شهسوار فلک گر به نیزه ی زرین
گلوی شب نشکافم فکندهباد سرم
زمهر وماه چو بندم رکاب ابلق صبح
ستاره های سرشکند, توشه ی سفرم
شَرّاروار فرا گر جهم از این آتش
چو باد از سراین آب وخاک در گذرم
ره فراری اگر پیش پای من بنهند
چنان روم که دگر پشت سر نمی نگرم
بر اشیان محبت فشانده ام پروبال
اگر به سنگ ستم , نشکنند, بال وپرم
مراه به کوه وکمر خواند آن رمیده غزال
اگر زمحنت کوه , نشکند کمرم
گهی به شهر طرب« شهریار» شیرین کار
گهی به کوی طلب خاکسارم ودربدرم
●*استاد شهریار* ●
با آنان سخن گوی نا مرئی بودیم درلحظه های شعرودرلحظه هائی اززندگی وگاه نیزبادید ونگاهی طنز الوده سعی دردرک همه ی آن احساسها ر داشته ایم تابتوانیم خودراباهرچه بودوهست وگذشت ومی آیددر روزگارخود,وقف داده وآنچه میگذردرابرای خودواحساس خودمعنا کنیم وباآن سازگاری یافته وانرا درک کرده وبا آن زندگی کنیم وهمیشه نیز باهرچه برماگذشت بازعاشقانه عشق ورزیدیم به دنیاوزندگی وانسان ووطن و...تاامروز که شهریارنیست ومن نیزراه بسیارآمده هنوز در راهم وافسوس که کی دیربا شهریارواشعاراوآشناشدم,واززمان سفراوبدنیای باقی مدتی گذشته بود.افسوس.بهرحال درسفر شاعرانه ام,دردیوان"اشعارشهریار"و"نیمایوشیج" دیروزوامروزوهمیشه,درواقع,درک بیت بیت ومصرع به مصرع اشعارآنان همیشه آنقدربرایم سهل وساده بوده است که,انگارهرگزهیچ چیز بین منواین افکار نمیتواند فاصله ای بیاندازدوبه نوعی خودنیز قصه ی این سرگذشتهاواین احساسات رادر زندگی خود تجربه کردهوازسرگذرانده با آن سفرعمر خویش رادردنیاودرطول عمروزندگی خودتا بامروزداشته ام وزمانی که شاعر درشعری مینویسد که:او بعنوان شاعر,بر دفتر شعرخودتنهاقلمی ست که مینویسدو واژّه های شعرازآسمان چون رازشبانه وگاه درنابهنگام, زمانی چون,درهنگامه ی خواب ویادرمیان شلوغی مردمانی که,اودرمیان آنان نشسته یاایستاده ومشغول کار دیگریست بناگاه براوخوانده میشود وشاعر ناگزیر به پیدا کردن خلوتی و نوشتن واژه واژه های آمده به درون روح ومغزودل خویش میکند,آنگاه,دقیقامیدانم چه میگویدکه خودنیز بربرگ سفیدشعر نسروده ای آنگونه مینویسم,که گوئی تنهاروی کلمات محّوی راسیاه میکنم تابردیگران نیز چون دیده,وچشم من,ایشان نیزقادربه دیدن واژه های محوی باشند که بربرگ هستی هست ودیده نمیشودتانوشته شودوبرآنان نیزدیده وآشکارشودودر"وادی احساسات" عمیقی,ازروح وجان" تولد شعری" داشته ام,ودرلحظاتی که آنرا"مقدس"میشمارم ودرخلوت اشعارم اشعاری سروده شده وپایان یافته وسروده میشود وجان میگیردکه گاه در پایان آن وبا خواندن دوباره آن به باورم نمی آیدکه,این سروده من است وگفته های من... هرچندکه خود بخوبی در دنیای باورهاواندیشه های خوداین رامیدانم که تولداین شعرچگونه بود,ازکجاآمد چگونه سروده شد چه حالی داشت وچراچنین نوشته شد واما هرگز نیزخودرااسیر قالب وقافیه ها نمیکنم چراکه شعرهمانگونه زیباست که برآدمی گوئی"وحی" میشودوهمانگونه که دیگر شاعران ونویسندگان وبسیاری ازشاعران بزرگ ومطرح جامعه ایران وجهان نیزگفته اندوبراین باوربوده اند که"شعرزمینی "نیست,بلکه"آسمانیست"واین" خدای شعرو عشق" است که,برشاعر حکم سرایش میدهدوشاعر وسیله ای ست وقلمی ونه بیشترازآن وتنهاقلم, چرخانِ نوشتن اشعاربرتن دفتر واستفاده کننده ی جوهرخودکاربرای نقش دادن به,سطح سفیدیست که می بایست باآیه های شامانی درشکلی,ازشعرپرشودبه شعری,واژه ای وفکری واندیشه ای وباوری.من نیزباتمامی,اعتقادوباروم به ایتن باور رسیده ام که شعرازعالم ملکوتی خداوندبه انسان داده میشود,وآنچه سروده میشود ز گفته های وسخنان خداوندکاراست که خواسته است شاعراوسراینده ی این شعراوباشدبه شعرهاواشعار مبتذلی,که,اینروزهاباب روزشده است ,کاری ندارم,وبه,هیچ وجه نیزبه تائید هیچیکس نمی نشینم که,دردنیای شعر میدانم,این گونه اشعارتوهینی به دنیای شاعرانه وجدی واحساسی وشاعرانه ی شاعران است وسرایندگان,این,اشعارنیزانسانهای سبکسری هستند,که قدرت قلمی دارند وآنرابگونه ای نادرست وناهمگون باظرافت وزیبائی وعمق وکلام متبرک شعری به بیراه ی,ابتذال میبرندویاگاه,حتی درجّدیتی خودباورانه,در*قالب نیماو*سپهری و*فروغ ...دیگرشاعران نیز,گفتن پندرادردوخط به معنای شعربه,مردم قالب میکنندوچون بخوانی نه ظرافت شعری وویرایش وپیرایش ولطفی,دراین,دوخط میبینی نه چیزتازه ای دراین پندکه تنها تقلید دوباره ای ازپندهای رایج,است بدست میاوریم,ونه میدانی براستی, درکدامین سبک میتوانیدآ« را شعر بنامید وشعر بخوانید ودرعین حال نه نثر است نه شعر نه سپید تنها شکلی از دزدی واژه ها وپندها دردوخط وادعای شعر داشتن وشاعربودن,وهمچنین آنانی که چندان آشنائی با موازین ومعنا وشکل وتکنیک شعر ندارند ودانش شعر را درحد مبتدی میشناسند به چه چه وبه ببه ای دست میزنند که نویسنده ی آن دوخط هم باور میکند که چیزی گفته وشعری سروده است اما حتی استفاده از پندی که در زبان ما معمول است وبا باورهای ما شکل گرفته است اگرهم در قالب شعری برای یاداوری استفاده گرددمی بابیست هم درشیرینی شکل وقالب وتکنیک شعری باشدهم اینکه گوینده ی چیز دیگری نیز ازخود شاعر نیزباشدمثلا حکایتی برای دوباره تکرار کردن این پند از زندگی خودیاچرایاد چنین پندی راکرده است هم در شعر مشخص شود ومتاسفانه شعر نیمیئی بسیار دراین رابطه به بازی گرفته شده است ومضامین ومعانی وهدف شعری در بسیاریاز دست نوشته ها ودلنوشته هاازخاطر رفته است ونه تنها آهنگ ووزن وتکنیکی را رعایت نمیکند که حتی شعر نیمائی هم,درخود وزن وآهنگی دارد که کلام بدون قافیه رامعنا ورنگ شعر میدهداماچون بپرسی که این ازکدامین سبک است ادعای "نیمائی بودن"اثرخودرا دارند ودرچون بگوئی درکدامین شعر نیما چنین اثری دیده ای میگویدماکه قرار نیست مقلّد باشیم ما شعرخود راوسبک خودراامادر"قالب"نیمائی داریمواین خیانتی ست به دنیای شعر زیبای نیما به قالب وسبک شعری, اوکه,انقلابی درعالم شعروجودآوردوبه دیگر شاعران وهمچینین به شاعران نوپائی که نیازبه آموزش صحیح شعری از یک استاد فن آنرادارنددراصل هم خیانت وهم به شاعران وتاقعی جسارت وتوهین میشود که درکار ایشان اینگونه افرادی ادعای شاعری کنند وهمسطح وهم مقام نیز تصورشوند.وآنگاه شخصی تنهاباداشتن دکترائی حال دررشته ای وسنی بالااز راه برسدوحرمت سن اونیز درعالم حترام,ایرانیان که بسیار نیز برای ما اهمیت دارد, همهخاموش بمانند کسی اعتراضی نکندوهمگان مجبوربه حفظا ین احترام باشیم که بالاخرههرچه باشد, ایشان ازاساتید هستند وچیزی سرشان میشوداما هرفن نیاز به دانش آن فن راداردوتنهااینکه شخصی قادر باشد قلم بردست بگیردوچهارتا خط نثر درست بنویسدودوخط شعرحفظ داشته باشد دلیل بردانش او درزمینه ی شاعری نیست,امابازبه,احترام دانش او,دررشته ای دیگر,کسی چیزی,هم ابراز نمیداردودرباورهاپر میشودکه فلانی,استادفلان رشته,یادکتردندانپزشک یادکترداروخانه,وچه میدانم هرچه که داشتن دکترای آن درکشوری مدرک پرست مدرک گرا,باعث مباهات اهل سرزمین من است ومتاسفانه این, حکم درستی بردانائی"استادی"درهمه چیزوهمه فن نیست!!اماایشان باقیافه ای حق بجانب خودراشاعرنیز میداندودرسرودن یکسری"اراجیف" بسیارهم اصرارداردوطفلک جوانی که خداوندد قلم وشعراورا از دوراننوجوانی وجوانی برکت داده است هرچه این دروان در میزند شاعری خودرابردیگران اثبات کند کسی همن یست که بخاطر سن او این ارزش رابر این شاعرجوان باتحصیلاتی بگذاردکه حال یادردوره راهنمائی ست یا دبیرستان مثلا, خودمن نیزیکی ازهمین ها بوده ام که اشعارم بسیاردربین دوستان ومعلمین من شناخته شده بود اما دردنیای برزگ شعروشاعری هیچکس ازاستید آنزمان را را نمیشناختم تااشعارم را دراختیار ایشان بگذارم وازاو یاری بطلبم که درمقام استادی مرا نیز یاری دهد د,یاور من باشد ومعلم واستاد من وبدبختانه چهارتاانسان امثال,اویابی خیرازدنیای شعرودردنیای شاعری هم پیدامیشوندوبرای اینکه کم نیاورده باشندکه دراین رشته صلاحیت ابراز عقیده را ندارند وشایدآن جوان بهتر شعر رابشناسد وبااشعار بزرگان آشنا باشد برای این شخص, به "به به" وچهچه زدن هاوتشویق هائی میپردازندوایشان هم باورش میشودکه شاعر است وازشعر چیزی میفهمدوهمین افراد نیزبه,اینگونه اشخاصی پروبالی میدهندکه لایق مقام شعروشاعری نیست واگر فلان شعررا گفت که خودمانیم تعارف که نداریم, نه تنها شعر نبود بدبختانه حتی,مِعر هم نبودوحتی لیاقت اینراکه نام نثر بخودهم بگیردنداشت ,چراکه, دزدی ماهرانه ای از پندی وسواستفاده،واز احساس مردمی بود که باورهای ایشان,ازپندهاونصایح وتمثیل هاوضرب المثلهائیست که بدون این دوخط این شاعر تقلبی یازهم این پندها واندرزهاجایگاه خودرادرمیان مردم ایران,وحتی دیگر کشورهاداراست ونیازی نبودایشان زحمت بکشند سبک جدید"من درآری خود"رابما قالب کنند وبگویند شعر گفتمً وتازه شعر نیمائی هم هست,اماچون تقلید کننده نیستم به سبک خودم شعرگفتم که سبکی نیزارائه داده باشم!!!مگر سبک ارائه دادن همینطور کشکی ست که هرکه از راه میرسد میخواهد سبک جدید را بیرون بدهد لااقل اگر کسی اینکاررا امتحان میکند برود وتکنیک ها را بیامورزد مضامین ووزن وآهنگ را یاد بگیرد وتنها با دزدیدن پنها وزورکی جا دادن درمیان هقافیه ها ادعای شاعری نکند بخدا میشود شاعر نبود وخوشبخت بود میشود شاعر بود ومثل من غصه خورد که ای وای مردم از دست شاعرانی که خیال میکنند شاعرند وهمه نیز برایشان دست میزنندواگر کترین کلامی بگیری خود او شاید هیچ نگوید ودردل بداند حقه بازی بیش نیست اطرافیان بدترازخوداو قد علم کیکنند وهزار توهینی را به شخص گوینده روا میدارند که اگر درست دقت میکردند لایق خود ایشان بود که از شعر اگر میفهمیدند پشت هرکسی درنمی امدند واورا تبلیغ به دروغ نمیکردند ودیگران را درمقام جوانی گمراه اشعاری نمیکردند که براستی نوعی تقلب شعرذی ست ودزدین هایی وکش رفتن های پندی بدون اینکه مزه ای دراین شعر احساس شود یا چیزی ازتکنیک او انسان را جذب کند و...و بسی جای تعجب است که اساتید شعرهم برای درامنیت بودن خود به دردسر نیفتادن خویش, خاموش میمانند وچنین افرادی راازمعرکه ای که گرفته اند وچندین وچندی رزا بدور خود نیز جمع کرده اند ازعالم مقدس شعر وشاعر دور بدارد وبه حفظ نظام شعری وسبکها وقوانین آن بکوشدودرنتیجه امثال ایشان شاعر هم شناخته میشوندوفردا کتاب هم بیرون میدهندوباین شکل کتابخانه ها پراست از کتاب شعر که کمتر ارزش خواندن دارند.وکسی نیست بایشان بگوید اقا خانم, حداقل بگو شعری ست به سبک خودم درمقام امتحان گفته ام شاید که در دنیای شعر پذیرفته شود نه اینکه همین است که هست این سبک من است خوب ببخشید مااین سبک را قبول نداریم چون نه شعرونثر وسپید است نه تازه ای به دیرینه های کهنه اما باارزش ماافزوده است!!وحال اگردردرجه ی دکترای فلان رشته ی او, شعراونیز بعنوان شعر قبول شد حداقل انوقت بیاادعای سبک داشتن وشاعری هم بکن !افرادناازموده,وآماتوروغیر حرفه ای که,این دوخط ویاچند خط "من درآری"مثلا شعری راکه گرفته شده ودراصل دزدیه شده وازپندی ست راشعرخودوسبک خودبخوانند بدتر انسان به تاثر مینشیند وقتی اینگونه چیزهارا میبیندومیبیند که جوان وجوانانی اورا صاحب سبک دانسته تلاش میکنندازاو بعنوان استاد بیاموزندو"اراجیف برارااجیف" افزوده میگرددوکتاب درکتاب چاپ میشودچون به سبک فلانی ست!اماکدامین سبک معلوم نیست برچه حسابیست کسی نمیداند چطور مجوز گرفت پول حرف اخر را میزند, خب!ومدرک هم کی جرات دارد بگوید تودانشکگاهی نیستی چون دانشگاهیهم هست اما بیچاره شاعر نیست وارزوی شاعری اورا خفه کرده است وچند نفری را نیز اسیر,وبالاخره,روزی زمانی ,برای سبک اوهستند کسانی که اسمی راهم پیدا کنند پس یبهتراست منو شما زیاد غصه نخورید, فعلن, اصلا ماچکارباین کارهاداریم!همین بس که مردمی قبولش دارند باید همه نیز قبول کنند تا همرنگ جماعت شناخته شوند وادم ناسازگاری شناخته نشود وهمیتن است که باورها نه درشعر که درهمه چیز شکل میگرد باورهائی که نادرست وغیر قابل قبول است اما جماعتی سکوت میکنند چون جند تا ادمی آنرا جار میزندوشایداز افرادی باشند که جامعه برآنان اعتمادواطمینان نیز داردو حتی ایشان هم دردل میدانند این نه شعر است ونه سبک اما بایکدیگر تعارف میکنند که بگویند فلان استاد شعرش شعر نیست وبه تائید او دست هم میزنندوهمینقدر بس که, چهارنفریعلاقمند بخودوسبک خود راداردپس بایدکافی باشد!عجبا!,بسیارهم دیگر مردمی ناآشن باشعرازآنجا که حرف حرف پندی ست آنرابعنوان شعراز فلان شخص میپذیرندچراکه "پند" که بد نمیشوداماهرچه,درعالم ودنیای شعر واقعی وسبک اشعاربگردید,باز نمیدانیدونمیتوانید پیداکنید که,درکدامین شعربودکه«* نیما یوشیج» اینگونه « شعرنو»ئی سرودکه,درهیچ کتابی,ومقاله ای وبرگه ای نیزاثری ازآثارآن بنام *نیما یا دیگر شاعران این سبک یافت نمیشودوامروزه رسم روزگار امروزی شده است که شاید برای تلاش برای پیداکردن سبکی تلاش یا پیدایش نوع جدید ازسبک شعرنو دست باینگونه سرایش هائی میزنند که درپندبودن آن شکی نیست امادردنیای شعری,شعر محسوب نمیشود ومتاسفانه دیگرانت چنان نام استاد استادی برایشان میبندند که انسان به نام « استادی» دل میسوزاند وبرآن «استادی » که استادبود وشناخته هم نشدواشعارش رابه جامعه نیزنداده ودنیای فانی را طی کردورفت بی اینکه دیده شودیا نه حداقل پس ازمرگ او کسی خبرداشته باشد که بسیارندبزرگانی که درگوشه ی عزلت و تنهائی وحتی فقر به سرای باقی شتافتندیاتا چندروز از مرگ آنان کسی باخبر نبودکه ایشان شاعر است یا شاعری درگمامی بود وازمرگ او حتی کسی خبردارنشد ومدتی برزمین نیز مانده بودیاخیلی دیرخبر مرگ ایشان به جامعه ی ادبی رسید وحال اینکه باورهای زندگی ماچگونه باوری میتواند باشدکه براحتی دردنیای کنونی ابتذال عقایدوشعروافکارورفتارهای ناهنجاری رانیزبه راحتی وسهولت میپزیریم ودرنقش روشنفکر بودن سعی میشودکه آنرابزرگ نیزکرده وبدنیاقبولاندهوحتی بگویند"اینهم سبکی ست" وباوری وعقیده ای که مادرک نمیکنیمومشکل ازماست که درک نمیکنیم وگرنه بسیارهم عمیق است اگر عمیق است که شما فقفهمیدید عمیق است لطفا بفرمائید ما درکدامین عمق بنگریم تا لااقل شاید ما هم فهمیده ودانا شویم!!! اما شاعر واقعی همیشه ودرهمه ی تاریخ روزی چون نیماو شعرنیمادرک شده وخواهد شد,اماافسوس ودریغ که بسیاری ازاین نوع شاعران درگمنامی میمرند وبدبختانه تا زمانی که اجازه میدهیم باورهای نادرست درهرزمینه ای درزندگی مارنگ گرفته,ریشه کرده,وپا بگیرددرهرشکلی ازباور وبههر شیوه وفنی باشد جه درقالب ایده ای چه شعری چه حرف وگفتاری هرروزه وهرروزازدنیای وافعیات بیشتر وبیشتر بدورافتاده,وازهمپائی بادنیای کنونی جا مانده میمانیم .بااینوصف میشودگفت:دنیای باورهای مانیزباز میگرددبدرون خودماواینکه ما چه چیزی را"باوراصلیوسرمنشا یا مبدأ"افکار خود قرارداده ایم واینکه درچگونگی زیستن به چه چیزهائی برخوردکرده,وچه دیده,وبا چه ,آشناشده ایم وچه,علاقمندی هائی نیزداشته ایم,باکدامین اندیشه ناحق وبرحقی همراه شده ایم وتاکجاب خودودنیای واقعیات صادق بوده ایم,ودرمعنای شخصیتی خودحتی خودراچگونه میبینیم وچه پنداری ازخودداریم ودیگران نیز چگونه مارامیبنند ودرموردماچگونه فکر میکنندوآنچه ازخودبرداشت میکنیم وازدیگران درمورد خود سازنده«من » اصلی ماخواهد بودکه صدالبته گاه,اجتماع آدمی بابا پندارهای خویش به جایگاه بلندی میبردکه شایدحق مانباشدویابه کنجی میاندازدکه شایسته انسانی نیست که زندگی رابسیارزندگی کرده,است وباورهای ا بسیار نیز شنیدنی ودرارج ودرمنزلت بالائی قرار داردوبرای رهبری انسانی بسوی روشنی فکر,اجراکردنی ویادگرفتنی ست وبازدرهمین راستا دشمنان باورهاآنقدر بسیارن که برای مقابله باآنان تنهانیروی منطق قوی میتواندچاره ساز دشمنی ها خاموش کردن شکایتهاوگلایه هاوحتی بی انصافی هاوحسادتهاباشدکه فیلسوف بزرگ ما ارد بزرگ نیز باآن, روبرو بوده است درداوریهای گاه,غیرمنصفانه وبدون پایه, ویا گاه براثرکمبوددانش دشمنان یاحسادت ورقابت دیگری بااووطرفداری جمعی ازشخصی, که درهم شکل بودن,درانواعی ازباورهاوایده آلهاوعقایدوافکاربا*ارد بزرگ همواره دررقابت بوده است یا قصداین راداشته است که]ایده های این فیلسوف وبزرگمردتاریخ ایران رابنام خود ثبت کرده واورادردنیای افکارعوام کوچک نموده خودرابزرگ داردکه همواره دنیا خودثابت کننده حق بر باطل بوده است وآنچه بنام یکی ثبت میشود"چون اندیشه های پرارزش اردبزرگ" ونظریه های او خواه ناخواه دردنیای انسانها جایگاه ومقام شایسته ی خویش را نیز بنام*ارد بزرگ پیدا نموده,ونیازی به ثبت خویش نداشته است چراکه میدانیم●(آنچه عیان است حاجتی به بیان آن نیست) ) ودراصلاح درست ( *هرچیز عیان است چه حاجت به بیان است)ودر ثبوت طلااحتیاج به جلا هم نیزکه غبارآلوده ی افکاری نیزچون افکار دشمنان باشد,همواره و همچنان طلا, طلاست و چون ذّرُ نیزکه خودگوهریست بی نیاز از اثبات شدن چون"ارد بزرگ" و طلا ودُرّ وگوهر جامعه ی "اندیشه های نابی" که هرکس ر یارای مقابله بااونیست تاکه قادرباشد ایده ونظریه ای وباوروافکاری راهمانند اویا مخالفت بااو به جامعه ای,ارائه دهدکه قادربه این باشدکه ردافکار*اردبزرگ راثابت کندکه چنین نیزهرگزنخواهدشدوبرای ایده ها وباورهای جدید شایدروزگارچیزی درآستین داشته باشدولی هرچه به,دنیای افکارافزوده گردد تماما تکمیل کننده ی افکاراندیشمندان است نه,رد کننده ی ایده وایده ال های ناب والماسگونه ودُّرباراین بزرگان همانگونه که * "ویکتور هوگو" میگوید:*:
الماس راجزدرقعر زمین نمی توان یافت وحقایق راجزدراعماق فکر نمی توان کشف کرد.*ویکتور هوگو
وهرگزنیزاین اتفاق نخواهدافتادکه روزی بیایدکه,درجای اینکه بشنویم"عاقل غم نمیخورد"بشنویم عاقل باید غم بخوردکه البته "عاقل غم بسیارهم میخورد"امانه غمی به آنگونه که عوام غم میخورند و,دردنیای غم بزرگان نیزدنیای بزرگی ازاندیشه های خدمتگزاربه جوامعاست با عشق وغم بر انسان,بشر,وطن,دنیاوخداوند که هریک را نیز بسیاررادوست میداردوبرعلیه وضدآنان نیز نیست وهمواره درخودمت آنان هم هست. باشدکه باورهای مادرمقامی قرارگیردکه ازآن عشق به زندگی,وبشریت ودنیاگرمی بخش سرزمین سرداحساسات امروز باشد.
●نگاهی نیز داشته باشیم,به باورهاوافکاربزرگانی ,که هریک درطول زندگی ماچون راهبرانی خردمند,توانائی آنرادارندکه رهبر فکرواندیشه وباورماباشند:

ارزش پیمان شکن ، باندازه کفن هم نیست .*اُرد بزرگ
مدام از خودتان بپرسید : آیا کاری که مشغول انجام آن هستم "بیشترین بازده برای وقت صرف شده " را دارد یا نه ؟ .*برایان تریسی
وقتی که شمابه بدبینی عادت کنید،بدبینی به اندازۀ خوشبینی مطلوب ودوست داشتنی است . آرنالد بنت*
اگردربندزندگی روزمره تان شوید, نمیتوانید گامی بسوی بهروزی بردارید .*اُردبزرگ
زیبایی غیرازاینکه نعمت خداست. دام شیطان نیز هست .*فردریش نیچه
تنها زمانی می توانیدچیزی راکه ریشه های عمیق درفرهنگ شماداردبه وضوح ببینید که آن چیز در کار دور شدن از شما و فرو رفتن در دور دست باشد . جی.*هیلیس میلر
خوشابه حال پیمان منشانی که وجودشان به پیرایه پاکی و شرم آراسته شده.*بزرگمهر
حیات آدمی در دنیا همچون حبابی است در سطح دریا .*جان راسکن
توانایی شما در مدیریت زمان برای دست یابی به بالاترین نتایج ، مهارت اصلی در کارایی فردی است .*برایان تریسی
چرا باید در انتظار بهشت موعود احتمالی باشیم ؟ما خود قادریم یک بهشت واقعی در عرصه زمین به وجود آوریم. *اگوست کنت
آنکه برای بهروزی آدمیان تلاش می کند و راه درست را نشان می دهد بارها و بارها می زید و تا یاد و سخنش جاریست او زاده می شود و باز هم .*اُرد بزرگ
انسانها بادو چشم ویک زبان به دنیا می آیند تادو برابرآنچه می گویند ببینند ، ولی از طرز سلوکشان این طور استنباط می شود که آنه با دو زبان و یک چشم تولد یافته اند ، زیرا همان افرادی که کمتر دیده اند بیشتر حرف می زنند و آنهاییکه هیچ ندیده اند ، دربارۀ همه چیز اظهار نظر می کنند . *کولتون
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ،خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد . *جبران خلیل جبران
برای تلفظ کوتاهترین کلمه "بله" یا "نه" خیلی بیشتر از یک نطق باید فکر کرد .* پتیاگور
اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد .* فردریش نیچه
هرکس قادر به تملک و ارادۀ نفس خود باشد آزادی حقیقی را به دست آورده است . *پرسلیس
هر پیوستنی آگاهی و میوه ای نو ارمغان می آورد .*اُرد بزرگ
تملّق خوراک ابلهان است . *شکسپیر
آغاز هر کار مهمترین قسمت آن است . *افلاطون
قبول حقیقت از بیان حقیقت سخت‌تر است . *هیچکاک
میزان بزرگی و موفقیت هر فرد بستگی به این دارد که تا چه حد می تواند همه نیروهای خود را در یک کانال بریزد. اریسون سووت ماردن
با ، رفته گان به جهان دیگر، نتوان همراه شد ، که این کوشش و همراهی عمر را بباد می دهد . *اُرد بزرگ
ایده های ازلی دریافته ازتامل ناب هستند و مایه اساسی وابدی تمام پدیده های جهان را بازگو می کنند. این ایده ها متناسب با ماده ای که واسطه بازگویی آنها هستند، جامه نقاشی ، شعر، مجسمه سازی یا موسیقی می پوشند .تنها سرچشمه هنر معرفت بر ایده هاست و تنها هدف آن انتقال این معرفت است. *شوپنهاور
هر عادتی در ابتدا مانند یک نخ نازک است.اما هربار که یک عمل راتکرارمی کنیم ما این نخ را ضخیم تر می کنیم و با تکرار عمل نهایتا این نخ تبدیل به طناب بلندی می شود که برای همیشه به دور فکر و عمل ما می پیچد. *اریسون سووت ماردن
فکر خوب معمار و آفریننده است . *دیل کارنگی
اندیشه و تفکر پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشر است و انسان بی اندیشه و تفکر به ماده ای بی روح می ماند .* پاسکال
تمام پیشرفتهای عالمگیر خود را مدیون تفکر منظم و یادداشت برداری دقیق هستم . *ادیسون
افکار افراد متفکر خودبخود می اندیشد .*ارنست دیمنه
در روزگار ما ، سرنوشت آدمی در سیاست تحقق یافته است .* توماس مان
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیم های گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟ . *جبران خلیل جبران
بدگمانی میان افکار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است که همیشه در سپیده دم یا به هنگام غروب که نور ظلمت بهم آمیخته است بال فشانی می کند . *بایگون
من احساس می کنم پس هستم . *آندره ژید
گیتی همواره در حال زایش است وپویشی آرام درهمه گونه های آن درحال پیدایش است .*اُرد بزرگ
به نزدیک خردمندان چهار چیز بر پادشاهان عیب است : ترسیدن در میدان جنگ ، گریز از بخشندگی ، خوار داشتن رای خردمندان ، شتابزدگی و نا آرامی و بیقراری در کارها . *بزرگمهر
ای اختر بزرگ ؛ تو را چه نبکبختی می بود اگر نمی داشتی آنانی را که روشنی شان می بخشی !
هان ! از فرزانگی خویش به تنگ آمده ام و چون زنبوری انگبین بسیار گرد کرده ؛ مرا به دستهایی نیاز است که به سویم دراز شوند.
هان ! این جام دیگر بار تهی شدن خواهد و ابرانسان دیگر بار انسان شدن . *فردریش نیچه
شعر، حافظه ی آینده است. *یانیس ریتسوس
آنکه نمی تواند از خواب خویش برای قراگیری دانش و آگاهی کم کند توانایی برتری و بزرگی ندارد . *اُرد بزرگ
در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد. *آلبرت انیشتین
فکر کردن،سخت ترین کار بشر است .*انیشتین
آن هنگام که روحم عاشق جسمم شد و جفت گیری این دو سر گرفت من بار دیگر متولد شدم .*جبران خلیل جبران
الماس راجزدرقعر زمین نمی توان یافت وحقایق راجزدراعماق فکر نمی توان کشف کرد.*ویکتور هوگو
مردی که فکر نو دارد مادام که فکرش به ثمر نرسیده است آرام و قرار ندارد.* مارک تواین
فزون خواهی برای داشته های ما زیانبار است .*اُرد بزرگ
تنها دوراه برای زیستن در زندگی خودداری،اول اینکه هیچ معجزه ای راباور نکنی،ودیگر اینکه همه چیزرامعجزه بدانی.*آلبرت انیشتین
زندگی روزمره شما پرستشگاه و نیز دیانت شماست .*جبران خلیل جبران
تنها زندگی کردن ،بهتر از رفاقت با نارفیقان است.*پل ورلن
اینها ضعفا هستند که اراده به سوی قدرت خودشان را به این صورت مخفی می کنند که عالم دیگری بسازند در واقع عالم افلاطونی همین است . *فردریش نیچه
انسان وقتی که بلندحرف بزندصدایش رامی شنوند،اما وقتی که یواش حرف بزند به گفته اش گوش می دهند .* پل رینو
خوار نمودن هر آیین و نژادی به کوچک شدن خود ما خواهد انجامید . *اُرد بزرگ
بخشنده نیکخوی آن کس است که به بخشش جانش را آراسته گرداند . دور از جوانمردی است که بخشنده بر آن کسی که چیزی به او داده یا خیری رسانده منت نهد.*بزرگمهر
عشق مانند ساعت شنی همان طور که قلب را پر می کند مغز را خالی می کند. *آلبرت انیشتین
مفاهیم اساسا تفکراتی انتزاعی و تا اندازه ای بی جان هستند. هنرمندانی که پیش از شروع یک کار تمام جزئیات آن را برنامه ریزی می کنند تنها از اندیشه مفهومی سود می جویند و در نتیجه آثار سست و ملال آوری به وجود می آورند زیرا خود را از منابع عمیقتر الهام یعنی ایده ها محروم می کنند . *شوپنهاور
بسیاری از جنگها و آوردهای مردمی از روی نبود شناخت و آگاهی آنها نسبت به یکدیگر بوده است . *اُرد بزرگ
لذت نگرستن و درک طبیعت والاترین نعمت است . *آلبرت انیشتین
ایرانیان راستگوترین و راست تیرانداز ترین قوم تاریخ اند .* فردریش نیچه
در روزگار ما ، سرنوشت آدمی در سیاست تحقق یافته است .* توماس مان
ما در واقع هیچ چیز دربارة انگیزه نمی‌دانیم. همة آنچه می‌دانیم نگارش کتابهایی در این مورد است.* پیتراف دروکر
از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش . *جبران خلیل جبران
برای جوانمردی و مروتی که به هر کس می کنی انتظار هیچ پاداشی نداسته باش. *پیکاسو
برای رسیدن به هدف و مقصود بهترین راه آن است که از راه راست رو نگر داند و از گناه بپرهیزد ، بی گمان آرام ، و کام و نام نصیبش می شود . *بزرگمهر
● همراه بااندیشه های ارزشمند"اُردبزرگ " درمورد " باور":
*‌ آدمهای فرهمند به نیرو و توان خویش باور دارند. ارد بزرگ
* هم رنگ دیگر کسان شدن ، باور هیچ کدام از بزرگان نبوده است . ارد بزرگ
* پیام آوران باورهای پست بزرگترین پیروزیهای تاریخ مردم خویش را به ریشخند گرفته اند . ارد بزرگ
*آدم خودباور ، هیچ گاه برای رسیدن به مادیات،ارزشهای آدمی را زیر پا نمی گذارد. اردبزرگ
*‌مهم نیست که دیگران ماراباور کنند ،مهم آن است که خودخویشتن خویش راباور کنیم.ارد بزرگ
●پایان جلد پنجم»5» ● فرگرد باوربه قلم: فرزانه شیدا ●

*سامان* 1

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سامان*

الماس را جز در قعر زمین نمی توان یافت و حقایق را جزدراعماق فکرنمی توان کشف کرد. ویکتور هوگو

کتاب بعد سوم آرمان نامه


● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ●
●فرگرد سامان●
پیروتمامی فرگردهائی که تاکنون دنبال کردوبه تفسیر وبررسی آن پرداخته ایم همواره نقش نیروی درون انسان درسخنان فیلسوف بزرگ ایران زمین * ارد بزرگ مد نظر بوده است وهمواره تلاش براین داشته است تاکه بشر دریابد تا چه میزان برسرنوشت وزندگی خودنقش داشته است .در کل سامان دهی بر خودوزندگی همانگونه که بارهاگفته شددرطی,روزگارعم ماباتمامی اعمال وتصمیمات ماخوبخودشکل میگیردازاین جهت بسیارمهم,است که,درگام گام ِرفتن مراقب اقدامات وتصمیمات خود,درچگونگی زندگی خودباشیم وبه سهولت ازکناربسیاری ازمسائل که بنظرچنان مهم نمی آیدنگذریم.حتی کوچکترین کارهای مادرسامان دهی فرداوآینده ی مامیتواند نقش بزرگی رابوسی شادی یاغم,وخوشبختی وناکامی ماباعث گرددلذاهمانگونه که*ارد بزرگ میفرمایند: ‌سامان ازپس ساختاردرست هویدامی گردد.*ارد بزرگ
درنتیجه اینکه درساختارذهنی وفکری,روحی ومعنوی وهمچنین مادی خودهرآنچه خودبر خود شایسته بدانیم,وبرای,آن تلاش کنیم روزگارفردای ماراتعیین میکندبرای مثال شمامیتوانید برای کمترین موردزندگی خودواردفروشگاه مواد غذائی شده,وازمیان صدهاکالادرست چیزهائی راانتخاب کنیدکه نه تنهاکالری وپروتئین وویتامین بدن شمارابحدلازم تامین نمیکندبلکه شما رادچارعارضه هائی چون چاقی یامرض قندیابسیاری دیگراز عوارض ناشی ازموادمصرفی روزانه مینماید وفردائی که شمادرامروزخوددرسلامت کامل درون پاکت وپلاستیک موادغذائی کالاهای خود راچیده,وتحویل میگیرید.درراه,بازگشت به خانه,درحقیقت بسوی بیماری فردای خودگام برمیداریدواینکه بدانیدچگونه میتوانیدپیشگیری کنید,چیزی ست که,روزانه چه,دررسانه ها چه حتی درسخنان,عوام بسیارمیشنوید.بسیارندکه میگوینداگرقسمت براین باشدکه من,باخوردن ونخوردن هایم فلان بیماری,راگرفته,وجان دهم,حتی اگرنخورم نیزآن بیماری راخواهم گرفت و بالاخره بگونه ای انسان بایدبمیرد!مسلم,است که,انسان درجهان,عمرجاودانی نیست.اماچگونگی مرگ اواگربه بلایای طبیعی وحوادث ناگهانی نباشدبسیارمیتوانیم,درچگونگی طول,عمرخوداثر گذار بوده ولااقل برای بیمار نشدن خودآنچه راکه میدانیم نباید بکنیم, نکنیم وآنچه را میداینم نبایدبه مقدارزیادمصرف کنیم,نیزمصرف نکنیم مابدین شکل سامان دهی درستی در زندگی خودرا پایه گزاری میکنیم وبقدرت اندیشه وفکرخودوجمع آوری اطلاعات درست درباب انواع میوه جات وتره باروخوراکی هامیتوانیم,غذاودسر خوشمزه ای نیزصرف کنیم,که سرشاراز کالری وتولید کننده ویتامین هاوپروتیین های لازم بدن ماباشدوبانوشیدنی هاومایجات خوب وپر انرژی موادمعدنی لازمه بدن خودرانیز تامین کنیمدرواقع خودرن شیرینی جات وترشی جات,که هرکدام درزیادی مصرف خطرناکند,میتواندبگونه ای حساب شده نیزمصرف گرددوهمه ی انچه رادوست داریم مصرف کنیم وخورده,ازلذت آن بهره مندشویم.امااینکه بنشینیم,ویه جعبه یشیرینی یک کیلوئی رادر عرض نیم ساعت باعلاقه ی شدیدی که به شیرینی دارم,حداقل نیم کیلوی آنرایکجاصرف کنیم,وفرداهی ناله بزنیم که"من هیچی نمیخورم,امانمیدانم,چراچاق میشوم,ودر نهایت خودرامجبوربه رژیم های نامناسبی کنیم که بیشترآنهاتصمیمات شخصی خودماست نه,نظریه پزشکی مثل اینکه,یکدفعه چون میخواهیم پیرهن عروسی دوخته شده,خودیاکت وشلواری راکه پارسال خریده ایم,وامروز با تن چاق مانمیخوردحتمابا نخوردن های بدون برنامه ریزی,اندازه خودکنیم وسرانجام باچهره ی زرد,زیرچشمی فرورفته واعصابی که معمولااز نخوردن وبی موقع خوردن وبد خوردنها,همواره متشنج است لباس مورد نظرراسرانجام اندازه تن کرده,وبه عروسی برویم,واین عذاب الهی که بخودومعده ی دردکشیده ی خودازفشار کم خوردن یا گرسنه ماندن ها بخود بدهیم,که درنهایت, دریک عروسی به,دست زدن هائی دربیحوصلگی,وبشکن زدنهائی در بیحالی معده ای گرسنه,مثلا بخیال خودمان درشادی سرکنیم,آنهم درزمانی که براستی نه جسم ماشاداست نه,روح ما,وآزاردیده ی هفته ها,آزاری هستیم که,خودبه خودمان داده ایم, بی اینکه توجه کرده باشیم که,وقتی چاق بودیم,حداقل رنگ صورتمان طبیعی بودوحوصله ی مابیشتر وبهترمیتوانستیم ازاین مهمانی لذت ببریم,واینهمه شب وروز درحسرت خوردن این چیزوآن چیزی سرنکنیم,که,فقط,اگرآن یک کیلو شیرینی راطی مدتی طولانی تری مصرف میکردیم,ودرست بعدازصرف غذا تکه ای میخوردیم,که,هم درهضم غذائی وخوابیدن,ویا سبک بودن پس ازغذابسیارموثراست هم لذت استفاده,ازهمه ی مواد غذائی رابیکباره,ازخودنمیگرفتیم.اینکه برای شمامثال زدم چیزی نیست که,درتصورخودآنراساخته باشم نمونه های زیادی,ازاینگونه,اعمال رامیان دوستان وآشنایان خودهمیشه شاهدم وهمینکه به دلسوزی ومحبت بگوئی:عزیزجان چرا ینطور خودت راعذاب میدهی چرادَردنیارو بروی همه خوردنیهادوهفته است که به روی خودت بسته ای وبانگاه به غذا دلت غش میرودوباخوردن دیگران شایددردرون عصبی هم میشوی ویاغصه,هم میخوری,وبگوئی:آخر این که نشد!دیروزکه گذشته است ,گذشت , شیرینی راخوردی وتمام شد,امروزِگرسنگی رالااقل عذاب دوم خودنکن ازقدیم گفته اند:( کم بخور,همیشه بخور)والارنگ زردچهره وچشمان زیر سیاه شده بااین لاغری زورکی نه تنها بتو نمی آید بلکه حتی بنظر چهره ای بیمارهم میآئی باورکن دیروز شاداب تر وخندان تروحتی با گونه های قرمزت زیباترهم بودی,ومطمئنا دلت نمیخواهد بیمارباشیعامامتاسفانه,امروزازدیروز چاق بودن خودهم,بیمارتری!چراکه گرسنه ای!وبه یکباره تمام نیازهای بدنی خوداز کالری ویتامین وهمه ی نسازمندیهای بدنی راهم ازبدن که به آن نیاز دارد گرفته ای ,والابخدااگرآن عروسی به جان تو یااین نخوردنها بیارزدولاغرشدن ولاغر بودن,ارزش اینهمه ناراحتی راداشته باشداینهمه عذاب برای ذره ای لاغری و...باین گفتار بااینکه هرچه گفته ای خالی ازحقیقت وبدون پایه واساس پزشکی هم نیست,تازه,برای خود یک دشمن هم تراشیده ایم که پشت سربگوید":اینهمه زحمت کشیدم خودمو لاغر کردم,جااینکه بگه چه خوشکل شدی میگه زرد وزاروبیماری , این ازسرحسودیشه یاچون خودش اندامش خوبه یااستعداد چاقی نداره,آدمو اینجوری تحقیر میکنه!!!بدون اینکه شماذره ای دراین گفتار قصد رنجاندن اوراداشته باشید وبی اینکه, توجه کند به,اینکه دوست بودیم که گفتیم,ودشمنیم اگر نگوئیم,چون دوست آن است که حقیقت رابگوید,حتی,اگربه رنجش دوست باشدامابه صلاح اووبدتر انکه پس ازمدت شاید دو سه هفته عذاب,آنگاه بعدازعروسی بارها دیده ام که همان شخص میگوید امروز بزارمهمونیم غذاهاهمش خوشمزه س بخورم,فردارژیم میگیرم !!! پس آنکه این چاقی وآن عذاب پس ازآن وهمچنین دردایستادن درمچ پادر فرداهارا براثر سنگینی وزن وهزار ناراحتی چاقی راسامان داد یانه بانخوردنهای بدون برنامه ریزی خودرابه دامن کمبود ویتامین ها ونیازهای بدنی بی حساب وبدون برنامه ریزی صحیح کشیدوبیمار شدحالا از چه رو,وچراازخدا میپرسد: خدایا میان اینهمه آدم من چه بدی بتو کرده بودم که مرابیمارکردی؟واین دردوآن دردرابمن دادی بی اینکه توجه کندخدابرای بیماری او برنامه ریزی نکرده بود,بلکه خوداو کرده بودونه حتی هیچکس دیگر.بااین مثالهای ساده بسیاری,ازاعمال ورفتارهای روزمره ما سامان زندگی فردای مارابما پیشاپیش نشان میدهدولی چرابه کرده های خودبه,هرچه,انجام میدهیم وبدنبال,آنیم,هرگز توجه ونگاه,نمیکنیم,امادرفردای تلخی وناامیدی زمین وزمان وکائنات وخداوندراباعث دردورنج واندوه خودتصور میکینم حداقل,اگرخودباعث آن هستیم,اینرا نیزبپذیریم که "خودکرده راتدبیر نیست"! وآنچه من برخودرواداشته ام شایددشمن من نیز برمن روا نداشت,آنهم وقتی که برای مثال,درخیابانی ازدست فروشی درگرمای تابستان چندین وچند نان خامه ای زیرآفتاب مانده را,خریده وازفرط گشنگی با ولع نیزخورده ایم وفردابعلت مسمومیتهای غذائی دربیمارستان به ِسرُم وصل شدیم وتازه زمین وزمان راهم,به نفرین ولعنت میگیرم دشتفروشی را که نان اوهم از فروش این نوع مواد غذائیست هرچند با بی احتایاطی بباد ناسرا میگیریم وهمه مقصرند الا خودما!تازه میپرسیم که گناه من چیست که در گوشه ی بیمارستان افتاده ام!."همواره وهمیشه «دیدن بدیها» خوب نیست "امااینکه خطاواشتباه خود را به گردن همه چیزوهمه کس انداخته وهمهرا محکوم,وباعث ناخرسندی, ومشکل وگرفتاری خود بدانیمودیگران را هم با غر غر خئد به جان بیاوریم,وازدیدن حقایق,درهرآنچه که هست سر باز زده وبه تکرارکردن اشتباه خوکنیم اشتباه هیچکسی جرخود ما نیست واینکه همواره ازدیدی منفی ودیدگاهی منفی دیدن وتصور منفی نیز داشته باشیم,نه تنهامشکل مارا حلنمیکند بلاکه از همواره منفی بودن هم چندان دورنیست ودرعین حال "خود,گول زدنی"هم هست که کمتراز منفینگری نبوده است واینگونه تفکرنیز ,خو چهره ی منفی دیگری دراخلاق وضعف شخصیتی وکمبودشخصی ماست که درسازمان دهی زندگی ما بی شک اثری منفی نیزخواهدداشت کمااینکه ماخودبر خطا ی کرده خویش نیزواقفیم,اما چه دردردون چه در نزداین وآن همه چیزرا به گردن دیگران می اندازیم حال یااطرافیان مایادنیا یابخت یاحتی خداوند.ودرعین حال عادت کرده ایم به همه کس وهمه چیز بادید منفی وشکاک نگاه کرده و بدون اینکه ماهیت حرف دیگران راکه یاازدلسوزی ست یا ازسر محبت یادادن آگاهی رابدون حتی تحلیل واقعیت ماجراکه بنفع خوداست بدیده ی بدبینانه ای نفی کنیم,وکار خودرادرست جلوه داده وشکل منفی عمل خودونتیجه ی آنرا به گردن دیگران انداخته وحتی معتقد باشیم,که اگربمن گفته,ازروی بدجنسی وحسد بوده ومیخواسته بگویدزحمت نکش دنیاراهم زیر و کنی, ازوزن تو کم نمیشود که اگرخودت میدوانی پس دیگکر من چرا زحمت بکشم خود را بده کنم !یانه او خوردنهای مرابه تمسخر گرفته است ونمیتواند ببیند که منهم لاغروزیباشوم! چنین برداشتهائی ازسخنان دیگران نه تنهاعاقلانه نیست بلکه کورکورانه قضاوت کردن,وقضاوت نادرست وناحق ,ومنفی گرائی,وبا شکل بدبینانه ای قضایا رامحّک زدن نه به نفع شماست نه مشکلی ازشماراحل میکند,وبلکه حتی به نفع شخصی مانیز نیست که خود را دردوستی اینگونه باشما بایددرمرزبندی بگذاریم که همیشه چیزی بگوئیم که شمادوست دارید نه واقعیات را,واماانسانی هم,که خودزبان تلخ ومتلک گوداردبی شک,همه رانیز تلخ زبان ومتلک گو میپنداردودرباور خوداینرا نمیشناسدکه کسی براستی ازروی دوستی ومحبت پندی باوداده باشد ویاحرفی بزندکه برای اوعمل کردن به آن بهترجواب میداد تاشکل رفتاری خوداو.
وقتی که شمابه بدبینی عادت کنید،بدبینی به اندازۀ خوشبینی مطلوب ودوست داشتنی است.*●- آرنالد بنت
● در مروری بر خویش●
درمروری برخویش
دفتری روی دو پا
برگ در برگ
همه خاطره ها
وبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دیده ام خیره
به اوراق وبه برگ..
وچو ابری به شتاب
؛ خاطره ؛
از دل واز آبی
ِاین روح گذشت
در مروری که دلم
پر ز یک
" حس مداوم"
شده بود
" زهمه قصه ی تکرار شد "!
.....
روزگاری همه "آه" ،گذر شبنم
واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه...
گاه
در گرمی یک روز بلند ،
روشن و پر شده
از سایه ی شوق...
گاه در باران ها ...
گه گداری به َمه ونمناکی...
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده
در غمناکی...
بی پناهی هائی
،روزوشب ،
گه گاهی !
از خط مرز عبور...
گاه وامانده به راه
گاه
در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی
مانده به جا !
...
خاطری نیست
از آن "حس امیدم "
امروز،
شوقکی نیست
در این
ذهن حضورم اکنون!
...
ورقی تازه
دگر نیست مرا
تا نویسم بر برگ ...
سبزی
خاطره ی فردا را...
درامیدی به خیال!!!
...
درخیالی که تو درآن
هردم
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردست
با نگاهی که درآن
شعله ی عشق...
سردی
حرف جدائی ها را...
درحریم سرد ِ
دل ِسرمازده ام ،
محو ُو،تبخیرکند!
و گل سرخ دلم
باز شود
به امید ی که درآن ،
هردم وُ ,هرلحظه
به عشق
روح لبخند تو
بامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
آه ای روح طـراوت ،
بـرگـی،...
باز بگـشا بدلم !!!
چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
●فـرزانه شـیدا ●
اینکه خودبدانیم,وخودرابراه دیگربزنیم,ازاینهم بدتراست که,انسان,احمق ونادانی باشیم که چون عقل درستی نداردوسط جاده ی اتوبان میایستد ومیخواهداولین کامیون رابگیرد که در اسباب کشی اورایاری کندوبجای رفتن به خانه ی جدید به خانه ودیار باقی نقل مکان میکند براستی ,چه,ازاو کمترداریم ماهم دربسیاری مواقع همانند,او وسط جاده ای میرویم ومیایستیم که روبسوی مرگ دارد واینرا ,میدانیم وبازمیکنیم اماباخودفکر میکنم این جاده تک وتوک ماشین میایدحالا کوتا,آنموقع, که این کامیون مرگ بیاید ومرا ببرد! که هرگز کسی نمیداند درلحظه ای بعدوساعتی دیگرآیا زنده است وکامیون حامل اجل برسرراه ما هست یا نه ترمز دارد که حماقت مرابه بیمارستان خوابیدنی طولانی بادرد مبدل کند تاسرانجام راهی دیارباقی شوم یانه سرتیروبدونوقت دادن مرامیکشدوراحتت میکند.امید همگان عمری طولانی وبه سلامت وشادی داشته باشنداما چگونه میتوانیم داشته باشیم,اگر من بنوعی همین راامروز به عنوان هشداری ننویسم,واگر همان رسانه ها بخودمن اینها رانمی آموختندواگر کتابهای متعددمخصوص چاقی ولاغری نوشته شده بسیاری, از پزشکان وردشدن نظریه ی بسیاری ازدیگر پزشکان دررادیو ورسانه ها نبودکه فریادمیزننداین داروهاو پودرهاوقرص های لاغری کلاهبرداریست اگر راست بود همه ترکه ای وخوشکل بودند وچرا هنوز دنیا پراست از انسانهای چاق ولاغر؟؟؟...واین نخوردن ها این استفاده ازوسائل لاغری کننده برقی, هیچکدام سلامتی شماراتامین نمیکند سلامتی تو دراین است وبس که بی هیچ دارووزحمتی جانم عزیزم: کم بخور ,همیشه بخور,بموقع بخور .ونه زندگی را برخود تلخ کن نه برآشنایانت با بودن,ونخوردن ودیدن رنج تو درچشم آنان که دوستت دارند و یا با بیمار شدن ورفتن ونماندن دردنیا خود را عذاب بده که سلامتی تو وقتی تامین است که بدانی برای چاقی ولاغری هم روشهای درستی هست ازجمله پیاده روی کم خوریهای مناسب خوردن انواع سالادهای ساده وگیاهی وماست وبرای چاقی هم غذاهای مقوی وپرپرئوئنیت وپر کالری,به همین سادگی وبجای,اینهمه غذاهای با "یک مَن روغن"بروی آنها, شبی وشبهائی راسالادو کاهوو وگوجه فرنگی وخیاربخور باانواع سبزیجات وتخم مرغ ولوبیا وماکارونی پخته شده بدون سوسهای چرب دردرون آن!که هم غذای کامل وسالمی ست هم سیر کننده هم مقوی هم رژیمی ودرعین حال تامین کننده بدنی که نیازمند همه نوع کالری و.. غیره نیزهست ودر کنارش یک لیوان آب سیب یا آب پرتغالودرنهایت قطع ای کوچک شوکولات یاشیرنی برای هضم غذا کمی راه رفتن پس ازان وآنگاه, همه چیز روبراه است ومنهم برای این نوع نسخه ها پولی ازشما نیمخواهم اما سلامتی شما برای من بهترین جواب است که حداقل در زندگی خود کمتر غرغر لاغری وچاقی بشنوم وانگاه شماهم,روز خوبی هم داشته ای,وهم لذتی,از صرف غذا برده ای وهم درب اتاق کار چند دکترپولپرست وچند مغازهی داروهای گیاهی وزمینی وفضائی راتخته کرده ای, هم مرانجات داده ای که اصلا برایم لاغری وچاقی مهم نیست امااعصاب راحت داشتن, چرا!.امااین تنها بخش کوچکی از اصرارهای مادر خطا رفتن های آگاهانه ایست که میدانیم چه چیز مارا چاق ولاغر میکند ولی برای سامان دهی رفتار خود تلاش مصرانه ای راکه نداریم هیچمقدی عادتها هستیم وبه عادات روزمره شگل زندگی وخوردن وخوابیدنهای معمولی که برایمان عادی شده است باهمان نوع غذاهای همیشگی بی هیچ تنوعی خو کرده ایم وتکراراشتباه رانیز عادت گونه,انجام میدهیم حتی بااینکه دردل نیز خود را سرزنش میکنیم ومیدانیم که کار درستی انجاتم نمیدهیم وحال زمانی که خطاهاوعادات مابه زشتی هائی باشدکه نه تنهابرخود که صدمه واسیب رسان به دیگران نیز باشدآنوقت دیگراین حق مانیست که خودخواهانه,آنچه راکه خو میخواهیم به دیگران نیز تحمیل کنیم,وتوقع داشته باشیم,آنان نیزحال یا بخاطر ما یا چون ماازایشان توقع داریم به سازگاری بامابپردازند که اینجا دیگرپای من تنها وسط نیست وعمل وکار وتصمیم من بردیگری نیزتاثیر گزاراست ودیگرحق نداریم بخواهیم, که همه جوره دیگران تابع ماباشندوموافق تصمیمات واعمال ما,چون آنچه شاید برای من یا به نظر من خوب است شایداز دیدگاه اووبرای او نه تنهاخوب نباشد بلکه یامضر یاناشایست یانادرست باشدواو درزندگی خودچنین کاری را با دیگری نمیکندواین دررابطه بارفتارهاواعمالیست که مابادیگران داریم,درنتیجه به شمانیز اجازه نمیدهدکه هرگونه دوست دارید بااو رفتار کنید وتوقع داشته باشیم موافق تمامی دیدگاهاواعمال وافکارماباشد.هر کس درزندگی ایده الهاوآرمانها ودیدگاههای خودرادارد وباورهای هرکسی نیزمحترم است امااینکه اصرارداشته باشیم که باور ومنطق ما مورد قبول همگان باشدانگاه که براین دیگران نیز نقشی داردکه میتواند پذیرشی ازسوی دیگران بدنبال نداشته باشدوبنوعی تحمیل عقیده وآزار رساندن به شخص درداشتن ایده های شخصی ومنفرد است که حق هرانسانی درهرجای دنیاست واینجاست که پاازمرز شخصی خودبیرون نهادهوارد مرز دیگران شده ایموباید انتظاراین راداشته باشیم که با مخالفت ونارضایتی وشکایت وحتی برخوردهای اووآنان نیزمواجه شویم واگر برحق باشیم که ایستادن برحق خودبر ماواجب است ولی اگرنه واگربااینکار,دیگری راتحت فشارخواسته وایده ی خود قرارداده ایم,بهتر است هرگز پااز گلیم خودبیرون ننهاده وبه مرز دیگران بدون اجازه,وارد نشویم چون,آنگاه هرچه ببینیم,از چشم خوددیده ایم.برای مثال اگرمن حتی بخواهرم اصرارکنم که تواین لباس راکه خریده ای بتو نمی آیدو نپوش, حتی اگرازسردوستی باشدبازمن اجازه ی اینکاررا ندارم که دراین ایده ی خوداصرار ورزم شایداز چشم من این لباس براو زیبانیست شاید دوستانه نیز میگویم,امااو این رادوست داردوبرای انتخاب آن,وقتی صرف کرده,وبرای پوشیدن آن,نیزشوقی داردواین بی توجهی من به احساس وایده وعقیده ی اوست که تحمیل عقیده کنموبقولی بدون اجازه وحق توی ذوق اوزده واورا به این تردید بیاندازم که براستی این لباس انقدر بدسات که او بصدا درامده واینرا میگوید.واینکه "چون من" این لباس رابرتو برازنده نمیبینم توهرچقدرم پول داده ای هرچقدرم دوستش داری, حق نداری بپوشی.دراینجادیگر"حق"متعلق بمن نیست اینجا"حق" متعلق به اوواین حریم ومرزاوست واوست که میبایدانتخاب کند چه رادوست داشته وبپوشد واستفاده کند وهیچ چیز این وسط هم نماینده بالاتر بودن عقل من نیست که توقع شنیدن وگوش کردن اورا نیزداشته باشم چه,در سن چه درمقام وقتی شخصی بالاتر از 18 باشد درکانون خانواده نیزحق انتخابات شخصی وحق تصمیم داردواینرادنیانیز تائید میکندودرجائی که ماهنوزدراین قصه درگیریم کهامر ونهی کننده ی اطرافیان خودباشیم ومدام بدون اینکه حق,آنراداشته باشیم وسریال نرگس خواهر فداکاروپدر نابکاررادرست کنیم,و"به به" هم بزنیم که تااینحد چه درجایخواهری چه پدری, به مرزهای دیگری دختروپسری بالای18 ساله که دردنیا حق انتخاب دارند, پاگذاشته ایم واورابادخالتهای خودوادار به انجام کارهائی کردیم که,اگرانجام نمیشد خیلی دردسرها برای ایندواصلا درست نمیشدوهرکه,درهرگوشه ی دنیااین فیلم را ببیند نه دختر ونه پسراین ماجرارامحکوم نمیکند که آن پدر وآن خواهررابدیده ی تحقیر نگاه میکند که درنگاه ماودر روسم وفرهنگ ما "فداکارهم"جلوه,میکندودنیااین فداکاری راباین شکل دخالتهائی میداند که سبب گریز دوجوان,ازکانون خانواده,وحتی رفتن یکی ازمملکت خود شد,ودرمقام اولیه,اگربه زندگی ایندواینهمه ازسوی پدرومادروخواهروفامیل فشارنمیامداگر شاید بحال خودمانده خود تلاش درساختاربهتر زنئدگی خود میکردندودرنهایت فقیرههم اگر زندگی میکردند باز بهترازاین بود که ثروتت پدر ومحبت خواهر اینچنین زندگی ایشانم را به تباهی بکشد ونام آنت عشق ومحبت تعبیر شود که "صدرحمت برهرچه دشمنی ست"این جریان چاره راه بهتری جزاینکه شاهد بودیم برای خود میافتند,کماینکه درتمام دنیا,نه پدری, یاور پسرودختری پس ازازدواج است نه ایشان نیازی به یاری دیگران دارند واین همه از نوع سامان دهی وسازماندهی غلط مادرجامعه خبر میدهدوگاه فکر میکنم کاش بهتربود.این نوع سریالها درخارج پخش نمیشدیاحداقل تکس زبان انگلیسی درزیرآن نوشته نمیشدکه مردم دیگر سرزمینهاهاج واج,ازرفتارهای ما باقی بمانند وشگفتی دنیائی رابرانگیزد,براینگونه زندگی ماکه بنظر خودمان فقطاینهم یکی از شکلهای معمولی زندگی درایران است که حقیقتا نیست اینگونه رفتارهامعمولی نیست ,که هیچ دخالت درهمه جای دنیادیگرچون قدیم الایام پذیرفته نیست حتی همان ژاپنی که فیلمهای صدقرن پیش خودرابمامیفروشندوهنوز قصه ی قدیمی زندگی عروسی درخانه مادرشوهر اشک آدمی را درمیاورد وکسی توجه نمیکند تاریخ این,قصه وچنین بلائی که برسر عروسی امد وآدمی متعلق به چه زمانی ازتاریخ چین وژاپن بوده است,ازآن گذشته ,دیگر درجوامع ایشان نیز,ازاین خبرها نیست مگردردورافتاده ترین روستاهای این کشورودرنادانیهای مردم تحصیل نکرده.ولااقل دیگران,نبینند که مادرجایگاه, پدر,مادر وخانواده تابدین حددورافتاده,ازحق انسانی خودرانشان دهدوباعث شرمندگی شودکه چگونه فکرمیکنیم وچه برسر عزیزان خودمیاوریم واسم,آنراهم میگذاریم دلسوزی وخواستن خوبی او وزندگی بهتراو!,لااقل دراینگونه موارددیدگاه مادراینگونه مواقع پنهان بماندوندانندماچقدردرزندگی فرزندان ونزدیکان خوددخالت میکنیم وتا کجاها که پیش نمیرویم وحتی بجای اوفکر کرده وتصمیم میگیریم وامر ونهی نابجامیکنیم,وانقد فشاررا گسترش میدهیم که,او برای نجات ازدست مابرای پیداکردن زندگی شخصی خود برای سروسامان گرفتن وسروسامان دادن به زندگی خودازدست ما یافشارهای زندگی که براو همواروتحمیل شده,آنهم,درسنی کم وحتی جان خودراهم بخطرمیاندازد,که,ازشردیگران,راحت شودویاخوددردخودرادواکندحتی به غلط وازسر ناچاری باهزاراشتباه,دیگری,که دراصل خودماباعث آن شده بودیم,تاامرو اودرجایگاه امروزی,ایستاده باشدوبه,مشکلات بیشتری دامن زده ودرمانده تربرجا بماند,وهمه هم نادانی,اوراببینند نه اعمال دیگران راکه,اورا ناچاربه تصمیماتی نادرست کردکه گاه,به خودکشی جوانان مانیز گشیده شده است ,ودرجایگاه تماشاکننده, این قصه نیز,هیچکس متوجه این جریان نباشندکه همگان مقصرترین بودند و تنها ایندو نبودندکه اشتباه کرده باشنددرعین حال که,درجوانی خطا کردن , گناه کبیره نیست وتجربه است,اماگاه چنین تجاربی که به فشاردیگران,از سرناچاری, کسی به راهی کشیده شود گاه برای همیشه جبران ناپذیر خواهد بود,که به شکل زیبائی آنان راجلوه میدادیم,اما نه تنهادرواقعیت عمل زیبا نبودند بلکه تاسف برانگیز خشممگین کننده ونهایت جهالت ایشان را درقصه نشان داده نمودارمیکردوخشم تماشاگرنیزبرانگیخته میشد که چگونه میشود,این راست باشد,که هست وبسیارهم,اتفاق میافتدامافقط درجوامعی چون جامعه ی ما,و اشتباه دیگران قصه نیزدراین ماجرا, صدچندان بیشترازایندو بودکه باعث همه ی مصیبتهاشداماهمه" نرگس"راخواهرفداکار میدیدند,درحالی که حتی دخالتهای اوهم کم نبود!وحق اینگونه دخالتها رانداشت وهرچه شد وهرچه گذشت همه مقصر بودندنه تنها,ایندو که بیگناهترین افراداین قصه بودند واینکه نرگس میکوبدودربدرخواهر شده,وشهر,شهری را بدنبال هم برای پیداکردن اومیرودجای سوال دارد که خواهر مهربان فکرکنید شما ودیگران چه کردید که او اینگونه با وجود باردار بودن خودرا اسیر اینراه کردکه حتی مناسب روزگاراو نبودوجزایان است که ازبی کسی تن به این کاردادوازاینکه کسی نبود بدرستی اوراحمایت کند وچرتا همه چیز را به گردن اومیاندازیدخود,ماهماینگونه درآشفتگی زمند گی میکردیم وهمه را برعلیه خود میدیدیم, چون او بهردری برای نجات میزدیم که خود من نیز یکی ازصددلیل رفتنم ازایران همینگونه مسائل بود,تا بتوانم آنگونه زندگی کنم که دوست دارم زندگی کنم نه آنگونه کهخویشاوندانم دوست دارند زندگی کنم تا همیشه به خواست آنها قدم بردارم وبه خواست آنها تصمیمات اصلی زندگیم را بگیرم که هیچ ربطی به نزدیکترین تا دورترین اقوامم دردوطرف زندگی من وشهرم نداشت,حتی گاه بسیارنیزبه اشتباه شاید همه ما راهیرا تلاش میکنیم بیابیم تاازامروزخودنجات پیدا کنیم وگاه برنده وگاه بازنده هم شده ایم واین شرایط نیز بسیاری اوقات ازاین جهت پیش میاید که دیگران انسان را تحت فشاراهائی میگذارند که حتی به ایشان ربط ندارد وحق دخالت درامور او را ندارندتاآنجا که دراین قصه نرگس هم این دختر دربدرشدکه حالا تونرکش خانم فداکار شوی وبدنبال اودربدر شوی که اشتباه نرگس هم کم نبود وهیچکس متوجه این نشدوتوضیح آن,ازاین فرگردواین کتاب نیزخارج,است. بواقع دیدن این سریال هابیشتر تاثرمرابرانگیخت که دیدم همگان چطوراین دوجوان رانکوهش میکنندوچطورهمه حق دخالت به زندگی ایشان رابخود میدهندوهبچکس متوجه نیست این بدترین راه سامان دادن به زندگی حتی عزیزان ماست که ایبشان را هردلیلی تحت فشا بگذاریم حتی,اگراشتباه میکنند."گاه حق اشتباه کردن هم حق ماست تا جائی که به شخص خودمان مربوط میشود".دراین قیلم هیج راه حل منطقی ای برای این دوجوان دیده نشدوجر این نوبد که همه فقط به فقط بیشتر ایندورادرگیر مشکلات بدتر وبدتری کردندکه لزومی نیز برآن نبود ودوجوان دربدبختی مخالفتهای دوخانواده ونداری های خویش درگیر مانده بودند هیچ راه حلی نمی یابند جز فرار پس نپرسیم چرا جوان ونوجوان ما امروزه فرار میکنند علت را درخود خانواده جستجو کنید که دقبول نداشتن ایشان ازسوی هردوخانواده بود وعاقل ندانستن انها برای زندگیکه چه اشتباهیست ا ین که فکرکنیم انسان قادر نیست زندگیخود را بسازد انهم پس از سن بلوغ که هرفردی مسلم بدانید خودش بیش ازهمگان بفکر خوبی وخوشی خویش است,دراین فیلم بدرستی وبطورکامل مشخص شد که بیشتر مشکلات برای این دوجوان عاشق ,ازسووی دیگران فرراهم شد وراه درست باینگونه نبود که مثلا بزرگان ودلسوزان از شکل"عشق غلط ودرست خود" بدان راه رفته این دوجوان رابدتراسیر کردندکه گناهشان"عشق ودوست داشتن وحتی به شکل قانونی یک ازدواجمقدس بود که حرمت آن عقدی که خوانده میشود برهمگان واجب است تا ایندورا اگر یاری نمیکنند وحامی نیستند دشمن نیز نباشند ودرواقعهیچکس درمقاماین نیست که خودراشایسته ی اینگونه دخالتهاوتصمیم گیریها در زندگی فردی دیگر حتی فرزند خویش بداند که زندگیاو متعلق باوست نه به هیچکس دیگر!چراکه انسان اگر چاره ساز کسی نیست حداقل مشکل ساز او وسامان دهی او درزندگی او برای چیزی که متعلق به شخص اوست هم نیست!وماوقتی هم نمیتوانیم سامان دهی درستی نه درشخصیت وزندگی شخصی خودداشته باشیم که بسیاری زندگی هاخودگواه طریقه ی غلط زندگیست وزندگی هم فقط به فقط خوردن وخوابیدن وداشتن مال وپوشیده بودن نیست که آنرا زندگی درست بداینم.بسیار بارارزش ترازااینهاست که کسی بخود اجازه بدهد قبل از سامان واقعی دادن به زندگی شخصی خود زوجی را که باهم شادند یا میخواهند با هم باشند ازهم جدا بدارد یا باعث ناراحتی وتولید دردسر درزندگی آنان باشند که این خخود گناهی درحق دیگران محسوب میشود ودردین کا هم به کسی چنین حقی داده نشده است که پیوند مقدسی را اینگونه به آتش بکشند وبه ایشان تلخ کنند.,بقولب اول سوزن بخود بزن بعد یک جوال دوز بدیگران کهچون بخود بنگریم هریک وبه زندگی خود اگر بپرداریم وبدرستی بپردازیم وقت برای دخالت درکتار دیگران نداریم مگر موارد استثنائی که این پیوند لازم به جدا شدن دوفرد باشد که اینرا نیز قانون قادر به تشخیص هست ولزومی به دخالت ما نیست واگرخود راه درست زندگی کردن را بلدیم زندگی خود را بکنیم وبداینم نه حق سرک کشیدن به زندگی دیگری را داریم نه حق اینگونه دخالتهای بیجاانا وقتی صلاح خود خویش را نمیدانیم وسامانی درزندگی خود نداریم چه لزومی براین است که به سامان دهی زندگی دیگران توجه کنیم بگذارید هرکسی هرگونه میخواهد زندگی کند ,وبا رفتارهای کنونی وآنچه نیز نوشته ومثال زده شد براستی برای ساماندهی درست یک زندگی,چگونه توقع داریم بدون دانش درست درآن موفق باشیم؟ درواقع بیشترین فرهنگ اجتماهی مادرروابط خانوادگی واجتماعی براساس دخالتهای بیش ازحدی بنا شده است که درهیچ کجای دنیاتائیدویا حتی درک هم نمیشودولی ما برای هریک دلیلی هم پیدا کرده ایم که آنراموجه جلوه دهیم وخود رانیز تبرئه کنیم ونامش را مهرومحبت بگذاریم,واینکه خوب تو ودیگری رامیخواهیم اگرخوبکسی رامیخواهیم بهتراست یادبگیریم به زندگی اوکاری نداشته باشیم,این بهترین محبت به زندگی اوست وحتی گاه اینکه,اورا بحال خود واگذاریم تا خود زندگی را بگونه ی خودرفته وراه خویش بیابد.

*سامان* 2

●تک واژه زندگی ●
باز گه پیدا وگه پنهان ز غم
این منم با یکدل ویران ز غم
باز در مجنونی دل نالــه ها
میرسـد فـریاد دردم تا خــدا
میبرد سوز سرشکم ره به رود
باز دریا میشود دردی که بود!
باز در رویای من گـم میشوی
در دلم ، مو ج وتلاطم میشوی
باز هم در بیصدائی... مست جام
بازهم ناکامی عالم ... بکام !!!
در شب مستی تار و تیره ای
بازهم بر قلب شیدا ، چیره ای
بازهم دل میشود زخمی و ریش
باز پنهان میشود قلبم به خویش
باز میخوانم ز قـلبم این سـرود:
زندگی تک واژه ی نام تو بود!!!
ای تو تنــها واژه های بودنم
بی تو بااین زندگانی چون کنم!؟
دیده رادریا کنم از سوز اشک ؟؟؟
می برم بر بیخیالی، رشک رشک ! !
باز بر چهردلـم ,آئیـنه ای!
هم امید و هم دل وهم سینه ای...
گرچه "دل" پندی دهددائم بگوش:
بر منو وآرامش منهم بکوش!!!
با دلم گـویم به زاری در خفا
چُون بخوابم در غم وجور وجفا !!!
دیدگان چون با سرشک شب تر است
رنج بیداری کشـیدن بهتر است!
زین سبب آرام وخوابم نیست نیست
این جدائی هم جوابم نیست نیست
باز میگویم بخود با اشک و سوز
دیده ی دل را براه او بدوز
باز می آید شـــبی همراه ماه
تا نمـیرد قلب ما در سوز آه
باز بر آ ن آبی رویای عشق
میدرخـشد کوکب زیبای عشق
دل ز رویای حضورش بر مگیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
¤¤¤ فــرزانه شـــیدا-
اسلو - نروژ/ اول خرداد / ۱۳۸۷
داده ها وگرفته های بسیاری در زندگی که یا خود به خود تحمیل میکنیم یا بما تحمیل میشود همه وهمه در سامان دهی زندگی ما نیز دست داشته وبر روح واندیشه ی ما تاثیراتی میگذارد که با درک آنها ومقابله با آنان ودر صورت نیاز نیز با سازگاری وهماهنگ شدن با آن میتوانیم بسیاری از ساختارهای زندگی خود را سامان داده در پایه ریزی اولیه زندگی خود بدرستی عمل کینم تا برج آمال وآرزوهای ما نیز کج بالا نرفته باشد وبدرستی سازماندهی کرده وموارد مورد نیاز ودانستنی های پیرامون آن را در هرزمینه ای که هست با بررسی هائی انجام دهیم که توان اینرا بما بدهد که انسانی مقاوم را ساخته باشیم که قادر به ساماندهی وسازماندهی کل زندگی خود در طول عمر باشد.ماحتی در زمان بیکاری میتوانیم با بازی با ایده های خود چگونگی انجام آنرانیز برای خودبرنامه ریزی کرده وسامندهی کرده وبدانیم لااقل برای شروع به چه نیازمندیم وچه راا باید درکجا آغاز کنیم که لااقل قدم اول را برئداشته باشیم وبه هدف نهائی نیز نائل آئیم. ودر تصمیمات زندگی نیز سرانجام راهکار سامان داده ای را برای خود مشخص کرده دنباله روی آن باشیم تا بازدهی مثبتی را نیز در پیش رو داشته ومطمئن باشیم که گامهای خود را وقتی برداشته ایم که جای پای خودرا محکم کرده ایم وزیر پای ما از لغزش وافتادن وچاله وچاه خبری نیست .
●از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد : نیما یوشیج » ●
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت «شیدا دل و دیوانه» شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می اید مرکز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می کردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود
هر یکی محنت زدا ،‌خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را کرده ساز
هر یکی با یک کرشمه ،‌یک هنر
هوش بردی و شکیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر کمند
می کشیدی هر که افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر کجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه کیست
قصدش از همراهی در کار چیست ؟
بس که دیدم نیکی و یاری او
مار سازی و مددکاری او
گفتم : ای غافل بباید جست او
هر که باشد دوستار توست او
شادی تو از مدد کاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش : ای نازنین یار نکو
همرها ،‌تو چه کسی ؟ آخر بگو
کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روی تو بزداید محن
تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی
به به از کردار و رفتار خوشت
به به از این جلوه های دلکشت
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی ، باش در پایندگی
باز ای و ره نما ، در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها کردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم کسی
چون که در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز نکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم ،‌خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا
آدم کم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و نکامی خود
که : چرا بی تجربه ، بی معرفت
بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود
چاره می جستم که تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می کردم بهر جیله شود
چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق کز اول مرا درحکم بود
آنچه می گفتم بکن ،‌ آن می نمود
من ندانستم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او
که فکنده ست او تو را در جست و جو
ترک آن زیبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ،اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه ! آه
کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد
این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم
چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟
که شده ماننده ی دیوانگان
می روم« شیدا سر» و شیون کنان
می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در کار خود
که نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها کار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری که از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نکویی کز فا
دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟
چه شد آن یاری که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس که دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد
وای بر حال من بدبخت!‌وای
کس به درد من مبادا مبتلای عشق*
با من گفت : از جا خیز ، هان
خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز نکامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان
منع می کردم من از پیکارشان
* خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش کرد
هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد
که پریشانی من افزون نمود
خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن کس که دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن که کمتر قدر تو داند درست
در میانخویش ونزدیکان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس
بس بدی کردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر کردار خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیکو نهاد
حیف از اویی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یک نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
که به غفلت قسمتی بگذشاتم
خلق را حق جوی می پنداشتم
من چو آن شخصم که از بهر صدف
کردم عمر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت کردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
سیر من همواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی
که تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا که باشد در بشر
عاقل آن باشد که بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
می کشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان کسی
سالها سر برده ام تنها بسی
من یکی خونین دلم شوریده حال
که شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یکباره ناپیداستم
کس نخوانده ست ایچ آثار مرا
نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینک ، کانجمن
ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناکامی و درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم
خاطر پر درد کوهستانیم
کز بدی بخت ،‌در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر که را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا که مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوکتی ،‌ نه زینتی
نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار
در کنار گوسفند و کوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
که بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و کار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از کید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا که این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است ، ای کاش او نبود
من هراسانم بسی از کار عشق
هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،‌جنگل من ، کو، کجاست ؟.
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می کند
س دورم از دیرینه مسکن می کند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
کس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است
که جهانی خصم جانی من است
هیچ کس جز من نباشد یار من
یار نیکوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه کاش نقش تو نبود
کیستی تو ! این سر پر شور چیست
تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ،‌ افغان کنی
خلق را زین حال خود حیران کنی
چیست آخر!«این چنین شیدا»چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز ای ، هان
که تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
حاصل عمر است شادی و خوشی
نه پریشان حالی و محنت کشی
اندکی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی که تو راست
گر ملامت ها کند خلقت رواست
ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت
که ملامت دارد این شوریده بخت
گرد ایید و تماشایش کنید
خنده ها بر حال و روز او زنید
او خرد گم کرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست
که چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم اید درد و غم
راست گویند این که : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
بلکه از دیوانگان هم بدترم
زان که مردم دیگر و من دیگرم
هر چه در عالم نظر می افکنم
خویش را در شور و شر می افکنم
جنبش دریا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
ریزش باران ، سکوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله ی جغدان و تاریکی کوه
های های آبشار باشکوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون که می اندیشم از احوالشان
گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوییا هر یک مرا زخمی زنند
گوییا هر یک مرا شیدا کنند
من ندانم چیست در عالم نهان
که مرا هرلحظه ای دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه است
که شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه کردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز که دید
چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش
لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟
ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شکوه ها کردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من !
دور شو عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا که در تو و لوله افکند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون کند
گه اسیر خلق پر افسون کند
گه تو را حیران کند در کار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یکسره از کار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گر نگویی ترک این بد کیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون که دشمن گشت در خانه قوی
رو که در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدکردار و کیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جایی کت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،‌حمایت ها کنند
چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم کن بر بیچارگان باشد روا
کاش جان را عقل بود و هوش بود
ترک این شوریده سرا را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید که از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز کرد
بر من بیچاره کشف راز کرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
کاش راه او نمی آموختم
کی ز جمعیت گریزان می شدم
کی به کار خویش حیران می شدم ؟
کی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟
کی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی
فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و کین و دشمنی
بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ،‌ بین مردگان و زندگان
قصه ام این است
ای ایندگان قصه ی رنگ پریده آتشی ست
در پی یک خاطر محنت کشی ست
زینهار از خواندن این قصه ها
که ندارد تاب سوزش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد *‌
● نیما یوشیج ●

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان