۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

"کشفی تازه"

"..فرا خواندی مرا
تا کشف کنم تو را
و من،قاره به قاره پیمودمت
برای کشف سرزمین های ِتازه..

در کنارتو
خود را بر فراز اِورست می یابم!
سر را که به سینه ات می سپارم
یاد صدف ِبزرگی می افتم
که در کودکی،در آن
صدای ِ اقیانوس را می شنیدم
گرمی ِتنت
معمای ِکشف آتش را
بازگو می کند..

دل خوش مکن
بر این همه تعریف!
و از یاد مبر هرگز
تو و همه ی ِمردان دگر
زاده ی ِزنی هستید چون من
و زن،زایشگر ِتمدنهاست
خالق ِمرزها و کشورهاست
و پشت ِهر مرد ِبزرگی،زنی ست..

بگذریم از این همه!
کشف تازه ام را که تویی
-مردی از جنس ِدیگر را-
به ثبت می رسانم
در طومار عشق
و.."
کلمات آخر نامه ات
خیس و ناخواناست
فکر می کنم
بغضْ،گلوی ِچشمانم را گرفته!

سروده ای بسیار زیبا از آقای : توکل مشکوه {مشکات} سایت شعرنو


سروده ای بسیار زیبا از آقای : توکل مشکوه {مشکات} سایت شعرنو

معرفي توکل مشکوه {مشکات}

از زبان خود او:
تاريخ تولد:
پنجشنبه 14 شهريور 1347
کشور: ايران
شهر: شیراز

آنچه در من جاریست
بغض دیروز من !

اندیشه فردای من است

نا امیدی مرگ است

« باز امید به اوست»!

« هر چه داریم از اوست»!



در سایت: « شعرنو » :



::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::


** * « کاش می شد لحظه را تکرار کرد » * **


کاش می شد لحظه را تکرار کرد



کاش می شد عشق را انکار کرد



کاش می شد با همه دل واپسی



حرف های مانده را اظهار کرد



کاش می شد بار دیگر بخت را



با نـــوای آشـــنا بیدار کرد



کاش می شد مهر لبها می شکست



روزه را با یک غزل افطار کرد



کاش می شد جای رنج و دردها



سینه را از آرزو سرشار کرد



کاش میشد از برای ماندنت



بار دیگر بیش از این اصرار کرد



کاش میشد با همه دیوانگی



عاقبت مشکوة را هشیار کرد







فصل اول غفلت ( برای همه ) شاعر: ایمان رضائی




ای مردم
ای مردم نام وطن را فریاد کنید
شهیدان راه آزادی را یاد کنید
بنای ابراهیم دلست آباد کنید
کعبه اینجاست دل مردمان شاد کنید
رسم ایران باستان ز نو بنیاد کنید
درفش کیانی را ز نو مراد کنید . سال ۱۳۷۹
توحید ۲۰۹
صخره های بزرگ شمال پایتخت
عمقی سیاه
سرخ و سیاه می شود
اینجا چراغی دارد که هرگز سبز نمی شود
کسی در پستوی کوه داد می زند
سیب می افتد
بر سر مار
لخته های خون در شکم
جدایی ناخن از گوشت
گوش از شنوایی ساقط می شود
جریان سیال صدا
به سنگ بر می خورد
باز تاب می شود
و ایزدان قربانی دیگر می خواهند . ۲۲/۷/۱۳۷۹
پرنده آزادی
پرنده ایی که فریاد می زد
از عمق حنجره و از نگاه پنجره
داد می کرد
منادی پرواز بود
برای نور
آتشی که از حنجره
نه از درون بر می خواست
ابری سیاه بر فرق آزادی
چمپاتمه زده بود
و اینک پرنده خیس می شود
پرنده افتاد
در مردابی که
بوی تعفن انحصار طلب را می داد
پرنده رهایی بود
دیوار چین جلو دارش نیست
بر فراز بام پرشیا
فرودی زیبا
صیاد دموکراسی
پرنده ما در قفس
شکنجه ایی جان کاه
عالم همه داد کردند
آزادی او را فریاد کردند
پرنده شجاع
سیزده سال باید سکوت کند
و آواز سر ندهد
پرنده باز می خواهد
نام آزادی را فریاد کند
او اگر زمانی از قفس
بال بسوی حرف بگشاید
کوچی دوباره و دائمی خواهد کرد
و فریادی رسا خواهد کشید . سال ۱۳۷۹
جنگل
دلی در دامن دریایی دودمانم دارم
سخافت سَر ساهی سَر ساحل سامانم دارم
ای کشتی زمانم
تو به ایست من ایمانم
در این برکه خاموش قَلَم
چه جای بر افراشتن عَلَم
لنگ لنگان لنگر انداز این پیمانم
داعی درویش دور اندیش این دامانم
صدف بر کنار ساحل آبرو دارد
حتی قایق جدا از باد هم پارو دارد
این سیاهی چیست عوام بر سر و رو دارد
سرو هم شده ابرو خمیده
شیر به سوراخی خزیده
دشت سکونتم سیاه تاریک
کوچه های مهرش تنگ و باریک
به امید یومی که نور در جنگل بتابد
سر آرامشم بر روی بالین بخوابد ۱۷/۹/۱۳۷۹
آینه
آن شب عبوس و تلخ
عریانی آینه
و قرص کامل بود
هجوم سطر ستبر و سیاه
به اندیشه ویرایش آن
به هر گوشه ارغوانی رویید
قطره بود و دریا می جویید
آینه
به جرم
انعکاس تصویر زنگار
به حکم شرعی
می میرد
همه جا خاموش
گویی که بی صدا می شکند
هزار تکه های عریان و به خون غلتیده
یکی بود و هزار شد . ۴/۱۰/۱۳۷۹
هبوط سیب
تنها سیب روی درخت
درخت بوتیمار نشین
هبوط سیب
از دار به دار می افتد
بر ورطه خاک
وصال خاک و سیب
وصول مار پیسه
هلاهل
تریاق بی اثر
عصمت حوا شکست
وصمت مار فزون
غم خورک
تشنه تر از دیروز
پرید
هرگز هرگز
با هزار نرفت
های های
هایا های ۱۱/۱۰/۱۳۷۹
قیام
آی مردم
بر خیزید
شر بریزید
خواب کهف سر آمد
مکر از فیدلفیا بر آمد
از آب حیوان بنوشید
رخت قیام بپوشید
بر دشمن بخروشید
از برای میهن بکوشید
باشد اصل این سرود
بر شما درود ۱۱/۱۰/۱۳۷۹
حرفم اینست
حرفم اينست
زمين
زمان
دامان
پيمان
چركين است
حرفم اينست
جسم عفونت زده زمين
نابود بايد شود
حرفم اينست
نقطه سياه پرشيا
نقطه فال نابودي زمين است
حرف من حرف زمان است
حرف من از آغاز مي آيد
حرف من افسانه نيست
درد و فسانه نيست
گرچه عنقا مي پراند
حرف من اينست
جسم بي روح زمين
دفن بايد شود
سلسله ابيات زمان
محو از پند بي جاي واعظان
سوخته دلان رنج كشيده را به كنجي كشانده
سيه دلان را بر گنجي نشانده
بيزارم از اين مردم دورو
زشت كردار و بد خو
بيزارم از اين
زمين
زمان
دامان
پيمان
كه آلوده است
بيزارم از روز كلك
روشنايي جهد
نفرت از هر چه سپيدي
آه از اين كتمان
من از شر كردار و روشنايي روز به سياهي شب پناه برده ام
اي شب كه در سياهيت پناهي است براي بي پناهان
تو پناهم ده
وصلت خوش من با مرگ
هم آغوشي با خاك
در بسترزيرين زمين
آه آنجا هم راحتم نمي گذارند
در اين پهنه سرزمين
آرامش مطلق يعني مرگ
تقلا مكن از مردن كه كشتي نجات توست
بشريت آلوده به تخم نفاق
كه از درخت سياه واعظان پراكنده مي شود
خلق نفرين شده ايي از زمان است
كين از اين موعظه گران بد طينت
عقده از تخم چركينشان
چه خوش كيشم من
كه سراپا زخم و ريشم من
بيزارم از اين
زمين
زمان
دامان
پيمان
من از تخم چركين زمين بيزارم ۱۷/۱۲/۱۳۷۹
دستان پنهاني
حتي
به دستانم
كه بالاي پلكهايم
را مي خارند شك دارم
شايد كه
دستان پنهاني ديگري در كار باشد ۲۳/۹/۱۳۷۹
ايران من
همه ايران خاك من است
وصله دل پاك من است
هر نقطه از اين ، تيري خورد
اين نقطه دل چاك من است . ۴/۱۰/۱۳۷۹
قفس
هوا چركين
ظلم تمكين
پنجره بسته
حنجره خسته
حبس نفس
كبوتر در قفس ۱۱/۱۰/۱۳۷۹
كعبه دل
به دور كعبه چرا طواف كنيد كه دستهاي ابراهيم بنا كرد
به دور كعبه دل طواف كنيد كه خداي ابراهيم بنا كرد
اگر كعبه دل بنا كنيد ،
همه ايران را منا كنيد . ۲۲/۱۰/۱۳۷۹
پرچم ايران
اي پرچم سه رنگ ، اي صلابت ايران ما
در پناه سبزيت ، خفته اند دليران ما
از روشنايي و تلالو رنگ سپيدت
داستانها به زنجيرها گفته اند اسيران ما
ما رنگ سرخت را سرمه چشمانمان كنيم
رنگ سرخت اجين شده با خون شهيدان ما ۲۲/۱۰/۱۳۷۹
سياست
اُردك هم سياست مي خواند
با آن پرهاي چربش
كه آب رستاخيز را هم جذب نمي كرد. ۱۱/۱۲/۱۳۷۸

فصل سوم زندگی /شاعر: ایمان رضائی


فصل سوم زندگی - برای تو - سروده های ایمان رضایی


در گردا گرد گرداب وجود
در آن سوی کوه ها
بالاتر از سطح دریاها
در گوشه قلب آدمی
غم ، اندوه و شادی
در آن سوی قلب آدمی
کمی جلوتر به چشم می آید
دریا ، رود ، باتلاق ، مرداب و گرداب
شعله آتش ، کمی از دل
کمی هم از زنگار وجود
در اعماق مرداب ، در ژرفای گرداب
اسیرم ، از خون دل سیرم
من می میرم ، غرق شدم در این گرداب
هولناک است ، سطحش نمناک است
چاره چیست . باید ساخت و سوخت
پس تحمل می کنم
۱/۲/۷۶

هوا ، آفتاب ، گرمی
دردی نیست
غمی نیست
می نشینم کنار رودخانه حیاطمان
چه صاف و گواراست
کوه از دور پیداست
جنگل چه زیباست
سرما بر باد هواست
این همه هیاهو از هوا ، آفتاب و گرمی
چه خوب است نشستن در زیر سایه
پاکی وجود ، در هنگام سجود
دل به پرواز در آید به اوج رسد
به اوج هوا ، به اعماق گرمی
و در کنار آفتاب لطیف یا خشن
این همه پرواز
خسته شدم
پس بر روی سیاره دل می نشینم
۲/۲/۷۶
داد از باران
باد به رقصیدن در آمد
و ابر به گریستن
طوفان اینک عقده دل خالی می کند
تمام هستیش را بر روی دل خالی می کند
گاهی مشتش را بر روی پهنه سبز شالی می کوبد
یا اینکه بر روی وسعت زیبای قالی می کوبد
که مادر برای خشک کردن آویزان کرده بود
یا بر روی ساعت لب پنجره باز می کوبد
که پدر برای سحر خیزیش میزان کرده بود
خیس شدم از این همه طوفان و باران
در بستر بیماری افتادم
داد از این همه باران
طوفان یاد بگیر از ماه
که با ما سر روشنی دارد
نه مثل تو که با ما سر دشمنی دارد
/۷۶

شب ، تاریکی ، ترس
یک شب
چند جمله
دنبال اینها جریان آب جوب
هوای سرد
آسمانی پر ستاره
صدای هماهنگ قورباقه ها
زمینی شخم شده
پر از آب
مثل دریا ، امواجی بر روی آب
مثل دریا ، ساده و بی ریا
سرزمینی ساکت
بدون دقدقه های روز
شبی مهتابی و زیبا
در زیر نور مهتاب می شد نوشت
چند دوست درپی آبیاری زمین
به هم رسیدیم ، انگار خیلی از هم دور بودیم
درد و دل کردیم ، با هم گپی زدیم
خلاصه تا نیمه های شب خوش گذشت
این شب آرام به آدم درس دوست داشتن می دهد
پس یاد می گیرم دوست داشتن را
۸/۲/۷۶

یک دنیا بهانه برای دیدن تو
از پرتو نگاه تو
شالیزارهای خوب ما
پر بهانه آب می شود
جلوی اقامتگاه تو
رد پای چکمه های عاشق من است
به بهانه آبیاری شالیزار خوب
یک دنیا بهانه
برای دیدن تو
از سوی شالیزار ، چکمه ها و من .
۷/۱/۷۸

هر روز با فریاد من
هر روز با فریاد من گلوی غم خراش بر می دارد
حنجره درد پاره پاره می شود
هر روز با فریاد من
دشت کنار خانه مان پر از کلمات استوار رنج می شود
و غم بر شاخه بلند درخت توت قدیمی حیاطمان آشیان می کند
گیاهی تازه از جنس آه سر از خاک بیرون می آورد .
و امیدی دیگر در دخمه قلب من می میرد .
رودخانه کنار حیاطمان که محل انزوا ، تنهایی و خلوتگاه من است
آب پاکش واژه آلود از غم می شود
هر روز با فریاد من بال مرغ آرزو می شکند
پرستوی امید از قلب من کوچ می کشد
زوارها و زائران حرم دلم رخت بر می بندند
در اقبالم رخنه ایی تازه می آفتد
هر روز با فریاد من شاخسار درختمان پر غبا
ر
حروف غم می شود
نهال باغمان میوه ایی تازه از غم می دهد
تشویقی برای پیروزی اندوه بر شادی می شود
هر چه فریاد من رساتر می شود
دستم به امید کوتاه تر می شود
هر روز با فریاد من ریشه های امید
در دلم سست و بی بنیه می شوند
سیمای امید تَرک می گیرد
از بالا سرنگون و واژگون می شود
سقوط می کند .
ریشه های امید در دلم می پوسند و
نهال امید خشک می شود
شکوفه و گل آن پژمرده می شود و بعد می افتد
هر روز با فریاد من نژند لبخند تازه می زند
هر روز دلم کارش را با فریاد من آغاز می کند
تنها واژه های شادی موجود را در فروشگاه نژند حراج کردم
و به هیچ و پوچ فروختم و با آن خانه غم را خریدم
هر روز با فریاد من
وجودم هزاران بار مرگ را آرزو می کند
وقتی که فریاد می کشم
زلزله ابتدایی می شود
ای غم جدایی نمی شود
وقتی که قلب درد دارد
از این عالم دل سرد دارد
وقتی که روز می آد
غم و سوز می آد
شب تَبِ لَب
این دلم مگر چه داره
که مثل یک ابر می باره
۵/۱۲/۷۷
اروپا در خواب
من اروپا را در خواب دیدم
دانوب را در آن تب و تاب دیدم
ولگا را دیدم که روشن بود
راین را دیدم که به بی انتها می رفت
و آلپ را که با رویا های من بازی می کرد
من در آن رویا با ژرمن دوست شدم
و بوی خوش مسیح را به مشامم سپردم
/۷۸

من دیدم
من ظلمت را دیدم که در تاریکی می رفت
سینه شب را با بی رحمی می شکافت
و از ترس من برای خودش رویا می بافت
من مرگ را دیدم که به بقیع می رفت
هر آنکس که سستی می کرد
مرگ با او دوستی می کرد
من غم را دیدم که در خانه فقر را می زد
چون شهنه در کوی و بازار شد
شهنه آن غم مردم آزار شد
من سیل اشک را دیدم
که بر یتیمان می خروشید
با آنان تندی می کرد و بر چشمانشان می جوشید
و برای دل شکستن می کوشید .
/۷۸

آرامش

چهره آتش و دود
باید مکر و فریب را زدود
صدای مهیب طوفان
آه !؟
صدای آرامش نی چوپان
در سینه آتش هم آرامشی هست
پرستو را باید شمرد
تا در کوچ کسی نمرد
باید دور مرگ حصار کشید
تا به دیگران سرایت نکند
۱۰/۱۲/۷۸
افکار من

داشتم افکارم را سنباده می زدم
که ناگهان تنگ رویایم افتاد و شکست
سلول خاکستری ذهنم ترک مویی برداشته
و آزمندی آمد و سر اندیشه ام را سنگ زد و شکست
موریانه های حریص تمام محتوای مخم را جویدند
مورچه های طماع اعصابم را تخلیه کردند
پشه موزی درک مرا نیش زد
پرنده مزاحم به سیاستم نوک می زند
حشره ایی بر اسرارم رسوخ کرد
آن زالو تمام حسم را مکید
و کسی تمام جنس دلم را پاره پاره کرد
و موجودی آمد و تمام تار و پودم را درید
۳۰/۳/۷۹
قانون

بزک های تند
اما نا مانوس
ربایش دل
فرو ریختن احساس
و قانون دوز و کلک
بیدب در گرداب
نیلوفری در مرداب
و حشره ی زیبا در سرداب .
/۷۸
آرامش ۲

در این پاییز سرد زندگی
من درو می کنم آخرین نا امیدیها را
و برداشت می کنم آخرین غم ها را
من به پاس شب می نشینم
تا از آرامش آن چیزی بچینم
حتی
ابرها با آن دوری راه
حتی برای سرنوشت من
گریه می کنند
اشک می ریزند !
و دلشان برای من می سوزد .
/۷۹

حالا
مسیر پر تراکم ابر
غفلت سایه
نگاه خشن آفتاب
حالاست که مادر باید ایثار کند
۲/۴/۷۹

گناه و دروغ
دروغ وصله گناه
گناه چیست ؟
گناه و دروغ
آمیزشی بی اصالت .
/۷۹

بی تو
بی تو هرگز
با تو تا کفایت عمر
فقر بر می کند
بنیاد عشق را
عاشق همه است
و همه معشوق
رسولان مرگ
رسولان مرگ
می آیند
و چشمانت را
به هدیه می گیرند
و ... هرگز هرگز پس نمی دهند بهار
/۸۳

ای مرگ
ای مرگ طبیب دردم باش
گلشن این باغ سردم باش
بیا مرا ببر از این روزگار
هدایت گر این رَهم باش ای آموزگار
عبور از درد
کوله باری از غم
توشه ایی فراوان از اندوه
گشتی در مصیبت
سیری در ناله
کنکاشی در آه
عبوری نا ممکن از درد .
در آن سوی قلب خفته
باد زوزه می کشد
گرگ همخوانی می کند
سگ پارس کنان تکرار می کند
صداها در هم آمیخته
از ترکیب صداها
آهنگ وحشتناکی به دست می آید
ترس وحشت به دنبال آن انگیزه
در انسان نمایان می شود
صدای نی یک چوپان مهربان
تمام این صداها را در هم می شکند
چه خوب شاد مهربان عزیز
به آدم درس زیستن و توانستن می دهد
پس می توانم
سعی می کنم
۱/۲/۷۶

و حالا
زیر چشمی های تر
ترمز های ناگهانی افت
و حالاست که زندگی
بی معنا می شود
آبان/۷۸
ماهی

آزاد و شادم مثل یک ماهی
دور از طغیان مثل حوض آبی
قانون مرگ
قانون مرگ
جاذبه خاک
سنت خوابیدن
احترام سکوت
زجر عرف
و سطح نمناک
دنیای مهر
دلم می خواهد
که دنیای مهر
به قدری گرم شود
که از شدت گرمایش
به سایه قولی پناه ببرم .
۷/۱/۷۸
مربع

به وَتر بسنده نمی کنم
با تلاش به قطر خواهم رسید
با مربع
یک متوازی الاضلاع تشکیل می دهم
و در هر ضلعش مهر خواهم کاشت .
و ...
و چشمان گرسنه ات
تمام عابران
با چترهای رنگی را
با اشتهای تمام می بلعد .
۲۱/۹/۸۴

2 -3- زبان نو و ساختارشكني در شعر ( جرّاحي و عمل )به قلم: آ قای ابوالفضل دادا

2 -3- زبان نو و ساختارشكني در شعر ( جرّاحي و عمل )به قلم:
آ قای ابوالفضل دادا

:: بخش: دو م 2 و سوم3 ::
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
معرفي ایشان :از زبان خود او:
متولد: دوشنبه 2 بهمن 1346
- کشور ایران
- عاشقی سرمست

از وب سایت شعر نو

سایت مقالات ادبی متعلق به ایشان:


**::::::::::::::::::::::::**

شعر نو در ادبيات جهان شديدا ً سير صعودي داشته و به نحو چشمگيري

رو به توسعه و ديگرگوني مي باشد .


اين انقلاب ادبي در زبانهاي مختلف دنيا بويژه در زبان فارسي


هيچگونه جاي تعجّب ندارد

و كاملا ً طبيعي به نظر مي آيد. براي اينكه لحظه به لحظه مغزها روشن ،


تفكرات عميق و استعدادهاي عالي در سايه ي دنيايي


از تكنولوژي و فن آوري اطلاعات

به عرصه ي شكوفائي و ظهور مي رسند.


به مرور كه استعدادها بروز مي كنند طبيعتا ً سؤالاتي ني


ز در اذهان نودوستان پديد مي آيد


كه جوابي پيشرفته تر از آنچه كه در گذشته بود مي طلبند


. گاهي وقتها جوشش احساسات ، سئوال و جوابها و تبادل افكار


آنقدر ماورائي مي گردند كه نزديك مي شود

معمّاي پوشِده ي خلقت جهان كشف و پرده از روي بسياري از

رازهاي نهان برداشته شود.


عالم شعر عالم عجيبي است و اينك روشني اين عالم علي الخصوص

در شعر نو متجلّي تر مي گردد.



منظورم از شعر نو ( شعر امروزي ) در اين مقوله ،


نه فقط شعر سپيد و آزاد بلكه


همه نوع شعر در قالب هاي مختلف از جمله مثنوي


، قصيده ، غزل ، رباعي ، دوبيتي ،


انواع ترانه ها و طرح ها و ساير قالب و چهارچوبهايي است


كه به نوعي حرف تازه دارند


و از تشبيهات و تركيبات و زيبايي هاي خاصي


در سليقه هاي متنوّع امروزي برخوردار مي باشند


و تصويرهاي غير تكراري عبارتها و طعم لحن و مضمونشان نسبت به



شيريني هاي ديروزي كمي تا قسمتي يا حتّي به تمامي معنا


، متفاوت گشته است.



به عنوان مثال: ديروز ( گريه ) مختصّ چشم و دل بود



اما امروز مي بينيم كه ( لب ) هم گريه مي كند ، دست هم گريه مي كند


و حتّي احساس هم كه وجود تجسّمي ندارد به ديده ي خيال


خون گريه مي كند.


و همينطور احتمال دارد فردا همه ي قوا


بدون استثنا و كلّ اعضاي روح و جوارح چنان سرور


و اميد بيافرينند كه يك دنيا از ماوراي سكوت و به ظاهر خاموش ،


لذّت ببارند و صفايي جاري بكنند. هنوز تازه به اين ميرسند


كه خدا هم به بعضي از بندگانش عاشق مي شود و ارادت


بين عاشق و معشوق و مريد و مراد متقابل است .


ديروز تشنگي مختصّ بر آب بود ، امروز مختصّ همه چِیز.


ديروز تشنگي مختصّ لب و دل و سينه و جگر بود ولي امروز مي بينيم


( پا ) هم عطش مي شود ، فردا شايد عطش خودش عطش پا و بازو

گردد و زلف يار از همه ي اعضاء عطش تر


به شانه هاي ابريشمين پنجه ي ناز .



بنابراين اكنون زمان چنين اقتضاء مي كند كه ريشه را در گذشته و حال


پاس داريم بپريم بالا ( آينده ).


شاخه هاي عنوان ِ مطلب جاري ، بسيار گسترده و جهانگير است


و ما اينجا هم جرّاحي مي كنيم


و هم عمل مي كنيم.البتّه در خصوص مواردي چون


تشبيهات و استعاره ها و تصاوير تازه ي عبارات و ...



در ادامه ي بحث ِ جاري بطور زلال ، تشريح عميقي خواهم داشت.
اجازه بفرماييد نرم نرمك به داخل موضوع وارد گشته
و از نزديك به بررسي موشكافانه بپردازيم.


در ميان شاعران نوسرا سه نوع شخصيّت وجود دارد:

الف - شاعران حال نگر
ب – شاعران آينده نگر
ج – شاعران حال و آينده نگر

_ اينك بطور جداگانه نسبت به تشريح مفصّل


هركدام از موارد بالا مي پردازم ...

3- زبان نو و ساختار شكني در شعر ( جرّاحي و عمل )


الف _ شاعر حال نگر چه كسي است ؟

شاعر حال نگر آن كسي است كه تلاش دارد فقط مخاطب هاي فعلي خود


در زمان حاضر را نگهدارد و براي هر نوع زباني كه دوستدار و طرفدار زيادي


داشته باشد ، جايگاهي باز بكند و كمابيش نسبت


به ربايش و افزايش آنها سعي نمايد.


اين گروه از شخصيّت هاي شاعران ، اكثرا ً به ريشه يا مغز و جنس واژه ها

چندان عنايتي نداشته و بيشترين دغدغه ي شان رساندن پيام

يا احساس مورد نظرشان به نحو ممكن و بر آورده كردن نياز

ضروري موقعيّت حاضر است.

شاعران حال نگر معمولا ً بسيار محبوب مردم زمانشان مي گردند

و به دليل اينكه نياز اكثريّت جامعه را در نظر مي گيرند احساسشان

پرمخاطب و پرفايده به نظر مي آيد. اين شخصيّت ها

كه بيشتر بر حال توجّه مي كنند ،

دوست دارند كه سريعا ً وارد عرصه ي فعاليّت شوند

تا به طريقي مطرح گشته ،خواسته هاي جامعه ي زمان خود را
برآورده سازند .

اغلب اينان در خصوص ترانه و عاشقانه ها ، طنز و حماسه فعاليت دارند.

البته در بين اينها شخصيّت هاي محدودي هم

هستند كه در راستاي نوگرايي

، لجام احساس و حرمت واژ ه ها را نگا ه ميدارند

تا از دچار شدن به علّت هاي مزمن ادبي بپرهيزند.

براي هيچ شاعري مرز و محدوديت تعريف نشده است .

بويژه اينكه نمي توان انتظار تعصّب گرايي از اين گروه

از شاعران داشت.


شايد در بين اينها شخصيّتي باشد كه بفرمايد:

« من مي خواهم در ( حال ) بمانم و به كسي هم مربوط نيست

، لذت ِ ( حال ) براي شخص خودم خيلي مهم است ،

براي اينكه آزادم و دلم مي خواهد چند صباحي

در هواهاي مجازي شهوت انگيز كيف بكنم

و يا غوطه ور در درد و غم امروز ي كه مرا فرا گرفته است

جان بدهم و در آتشي كه از عمق روزگارم مي خيزيد بسوزم

و چون عود به هوا بپرم و اثرم را در

آينده بستايند يا نه ، برايم اصلا ً مهمّ نيست ! ».

:: اين گروه از شاعران دو نوع هستند :


نوعي بطور كلي خودشان را از سياست به كنار كشيده ان

د و نوعي ديگر بطور تمام وارد سياست شده اند و هرچه به نفع فكرت

مورد نظرشان باشد به قلم مي رانند.


آنهايي كه از سياست بركنار هستند ، بيشتر عاشقانه مي نويسند
و قليلي هم به مذهب و طنز هاي شيرين ادبي مي پردازند...

ادامــه دارد....

********************

ماخذ : از وب سایت شعر نو
http://www.shereno.com/index.php

سایت مقالات ادبی متعلق به ایشان:
:http://www.dada5.blogfa.com/

با تشکر از اقای ابوالفضل دادا

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
:: منتخب فرزانه شیدا::

تک واژه ی زندگی

باز گه پیدا و گه پنهان ز غم
این منم با یکدل ِ ویران ز غم
باز , در مجنونی ِ دل نالــه ها
میرسـد ؛ فـریاد دردم ؛ , تا خــدا
می برد سوز سرشکم , ره به رود
باز دریا میشود" دردی" که بود!
باز در " رویای من" , گـم میشوی
در دلم "، مو ج وتلاطم" میشوی
باز هم د ر بیصدائی... مست جام
بازهم " ناکامی عالم" ... بکام !!!
در شب مستی ِ تار و تیره ای
بازهم بر" قلب شیدا " چیره ای
بازهم دل میشود, زخمی و ریش
" باز پنهان میشود قلبم به خویش"!
باز میخوانم ز قـلبم این سـرود:
"" زندگی تک واژه ی نام تو بود!!""
ای تو تنــها " واژه های بودنم "...
بی تو بااین زندگانی ؛ چُون کنم!؟
دیده را دریا کــنم از سوز اشک ؟؟؟
می برم بر بیخیالی، رشک رشک ! !!
باز بر چـهر ِ دلـم ..." آئیـنه ای"!
هم امید ُو هم دل ُو هم سینه ای...
گرچه " دل" پندی دهد, دائم بگوش:
(( بر منو و آ رامش منهم بکوش))!!!
با دلم , گــویم , به زاری در خفا
چُون بخوابم ؟ در غم وجور وجفا !!!
دیدگان چون با سرشک شب تر است
" رنج ِ بیداری کشـیدن" , بهتر است!
زین سبب آرام وخوابم , نیست نیست
این جدائی هم ؛ جوابم ؛ نیست نیست
باز میگویم بخود , با اشک و سوز
دیده ی دل را " براه او" بدوز
" باز می آید , شـــبی , همراه ماه
تا نمـیرد " قلب ما " در سوز آه
باز بر آ ن , آبی ِ رویای ِعشق
میدرخـشد , کوکبِِ زیبایِ عشق
دل ز؛" رویای حضورش"؛ بر مگیر
" گر چنین کردی, ز هجرانش بمیر "
" گر چنین کردی هجرانش بمیر" !!!


فــرزانه شـــیدا
اول خرداد ۱۳۸۷

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان