۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

رایزن نخست آژی دهاگ

رایزن نخست آژی دهاگ ( آستیاگ ) آخرین فرمانروای دودمان مادها و پدر بزرگ کورش بزرگ در صبح روز جشن مهرگان سال 540 پیش از میلاد به فرمانروای ایران گفت بهتر آنست گزارشی از کارکردهای دربار ایران به بزرگان و ریش سفیدان مردم داده شود . آژی دهاگ گفت ماه پیش هم همین حرف را زدی و من مواردی را گفتم اما آنچه از یاد برده ایی این است که مردم از من گزارش نمی خواهند آن ها کارهای ما را باید به چشم خویش و در شهرها و روستاها ببینند نه آنکه سخنرانی های ما را بشنوند و کاری نبینند. این سخن آژی دهاگ همانند این سخن ارد بزرگ اندیشمند والامرتبه ایران که می گوید : مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروایان نیستند! آنان دگرگونی و بهروزی زندگی خویش را خواستارند !! . 




برگرفته از
http://hypernews.persianblog.ir/post/5513









سخن بزرگان

وظیفه هنر تجلی ایده هاست. شوپنهاور/
شاهکارها با گذشت زمان کهنه نمی شوند ، این بماند ، در هر زمانی بسته به موقع و مقام جلوه و جمالی دوباره می یابند چنان که گویی به تازگی مطرح شده اند . پرویز یاحقی/
سامان از پس ساختار درست هویدا می گردد . ارد بزرگ/
هنر ، قدرت و توانایی نیست بلکه تسلی خاطر است . توماس مان/
تن به تن آسانی و کاهلی نباید سپرد . کاری باش و از این راه شادی و آسایش فراهم کن . بزرگمهر/
با کسی گفتگو کن که رسیدن به خرد و آگاهی اندیشه اوست نه خویشتن خویش . ارد بزرگ/
آزادی حقیقی آن نیست که هرچه میل داریم انجام بدهیم ، بلکه آن است که آنچه را که حق داریم بکنیم . ویکتور کوزن/
توان خواهی می تواند بر گذشت زمان پیروز شود . فردریش نیچه/
اندیشه و انگاره ای که نتواند آینده ای زیبا را مژده دهد ناتوان و بیمار است . ارد بزرگ/
هر افتادنی همان برخاستن است. آن کس که به این حقیقت ایمان دارد به راستی خردمند است. ولسوانی/
وقتی انسان آنقدر ثروتمند شد که بتواند هر چه دلش می خواهد بخرد ، می بیند معده اش بیمار است و همه چیز را هضم نمی کند . شاتو بریان/


ماخذ : http://www.cibloggers.com/?p=3606

مغناطیس /مجله ی ادبی هنری هرمس نویسنده : نوبسا



مغناطیس

مجله ادبی هنری گروه تئاتر هرمس

به قلم :نوبسا



- مهره های شطرنج رو دوست دارم،

اما از اینکه هدایت یه لشگر به دست منه، میترسم.

حریفم خوب بازی نمیکنه. شاید چون اون این بازی رو خیلی بهتر از من بلده،

اینطور فکر میکنم.از وزیر خوشم نمیاد اما بهم یاد داده اند که خیلی کارها میتونه بکنه.

حیف که جلوش یه عالم سرباز وایستاده.

تلاش میکنم تا دیرتر مات بشم.

از تموم اینها نمیترسم. از این میترسم که وقتی که مات میشم،

هنوز خیلی از مهره هامو حرکت نداده باشم. خدا کنه آخر این بازی به خیر تموم بشه.

۲- صداش، رفاقت همیشگی رو نداشت. خیلی سخت میشد توش صمیمیت قبل رو پیدا کرد.


چشمهامو که بستم، دورها یه چیزایی دیدم که داشت از من دورتر میشد.

اگه خودش اینطور خواسته، پس حرفی ندارم.

فقط ایکاش خودش رو برای کارهای کوچیک و بی ارزشی که قبلا براش انجام دادم،

مدیون نمیدونست. اون نمیدونه که اگه فکر میکنه مدیون منه

(اگه اینطور فکر میکنه)، شاید برای سکوت من مدیونه.

۳- دوباره رفتم پیش سهراب. وقتی دلم خیلی پر میشه سر از اونجا در میارم.یا نه... وقتی حرف دارم


و کسی نمیشنوه یا نمیخواد بشنوه ، کوله بارم رو بر میدارم.ا

ونجا خوش نمیگذره، اما خوب میگذره. توی اونهمه همهمه،

فرصتی بود تا من هم حرف بزنم.

چقدر دلم میسوخت. چه صبوره ، سنگ سفید سهراب !

۴- آهای ! با توام !برگشت و به من نگاه کرد. دست و پام رو گم کردم.


آخه اون هیچ وقت بر نمیگشت. چرا اینجوری نگاهم میکرد ؟

مگه به من بدهکار نیست ؟

شاید من بهش بدهکارم ؟! اصلا چی میخواستم بگم ؟!

- ببخشید ! مزاحم شدم ... شما کار خودتونو بکنید !

برگشت و رفت و مثل همیشه، کار خودش رو کرد.

و من هنوز یادم نمیاد چرا صداش کردم.

به هرحال... باز صداش میکنم.


****************************پایان
چهارشنبه ٢٥ شهریور ۱۳۸۸ساعت
مغناطیس /مجله ی ادبی هنری هرمس
نویسنده : نوبسا



نگران تنهایی های من نباش رفیق !

خیال میکنی غریبه ام، اما اینجا شهر من است.

توی شهر من، پر از کوچه های پهن و درختهای بلنده

که میشه شبها برحسب اتفاق، یکیشون رو کشف کرد

و توی تاریکی سری چرخوند و قصرهای کوچیک و بزرگش

رو سیاحت کرد.

شهری که میدونم اگه دیر بجنبم، همراه خیلیهای دیگه ،

توش گم میشم و حتی اسمش رو هم فراموش میکنم.باکی نیست ...

به حافظه ام و به خاطراتش اعتماد میکنم

تا تحمل تنهاییها و رنگهای بی قافیه کوچه هاش برام راحتتر بشه.

اما یک روز، شاید یک نفرین ... یا نه ...نفرین، تفریحی بیش نیست

برای خیالی خمیری شاید یک نخواستن...آره ... یک نخواستن ،

هیولاهایی ساختند که حالا کابوس شبهای رخوت و خستگی من شده.

هیولاهایی که از دیدن زخمهای یکدیگر

و ناکار کردن و جویدن همدیگر سیرایی ندارند.شاید زندگی تا بوده واقعا همین بوده.

با همه دیوها و هیولاهایش که حالا انگار از قصه ها دلزده شده اند.

همه چیز انگار از یک نخواستن میاید

.نخواستن برای بیرون رفتن از این شهرفرنگ که دیوارهای طلایی و قشنگش،

روزی برق و جلایی داشت و حالا دیوارهای قهوه ای و زنگار گرفته،

همه طرف ، باقی مانده

و اندک چشمانی که انتظار دیدن چهره ای از دریچه های این شهر فرنگ را

با تمام عمرشان تاخت میزنند.

میگویند ... شهرفرنگی، در گوشه ای از همین شهر، برج میسازد

و به اسم قصر میفروشد به من و شما.باید تا اسم شهرم فراموش نشده

...باید با تمام خورده اراده های باقیمانده ..

.باید راهی به دریچه های این شهرفرنگ پیدا کنم

تا پیش از پرواز، نگاهی از بیرون به این شهر بیندازم

تا لااقل تمام خاطراتم را با مردمان این شهر مرور کرده باشم.

خب... خدا را شکر دیگر غمی نیست....

همه چیز بر وفق مراد است و خوب.گفتم که ...

نگران تنهاییهای من نباش، رفیق !



به قلم : نوبسا

گروه تئاتر هر مس با ارسال متون خود در بخش صحنه ای وخیابانی
به دبیرخانه چهاردهمین جشنواره تئاتر استان تهران
حضور خود را در این جشنواره اعلام نمود
.اما یکی از از نکات قابل توجه باز گشت مجدد جواد اسماعیلی
به جشنواره تئاتر استانی می باشد
.جواد اسماعیلی که چندی پیش از انصراف و عدم حضور
در جشنواره تئاتر استانی خبر داده بود
.این بار قصد دارد تا بعد از وقفه ای چند ساله
باردیگر در این جشنواره شرکت کند
.اما دیگر نکته قابل توجه وبسیار مهم برای این گروه که در حال حاضر نیز
برای تمام اعضای این گروه بسیار مهم می باشد حضور
در ششمین جشنواره سراسری تئاتر ماه است
عضای این گروه در حال حاضر خود را برای مرحله بازبینی
این جشنواره که هفته آینده در تماشاخانه مهر خواهد بود آماده می کنند
.اعضای این گروه با تمرینات مستمر و تغییراتی چند در شیوه اجرایی قصد دارند
تا نمایش کشتی را بصورت کاملا" آماده در مرحله بازبینی
ششمین جشنواره تئاتر ماه ارائه کنند.
سه‌شنبه ٢٤ شهریور ۱۳۸۸

نویسنده : نوبسا
از سایت :مغناطیس
مجله ادبی هنری گروه تئاتر هرمس:
http://www.meqnatis.persianblog.ir

قصه ی حقیقی*( کبوتر*)


چندروزی کبوتری تو ی خونه , بدون آ شیون وآب ودونه


اسیر پنجره های بسته شد
اونقدر زد به شیشه تا خسته شد


نمیدونست راه رفتنش کجاس
از کجا اومده از چپ یا که راست


تا که نزدیک میشدم پر میکشید
خودشو به شیشه های هی میکوبید


اونقدر با غصه چش بهم میدوخت
که دلم بحال اون طفلکی سوخت!


نه آب ودونه میخورد نه میخوابید
نگاهش به شیشه بود با صد امید


هرچی که برا ش می بردم نمیخورد
دیدنش... منو بیادم میآورد


هردومون در آرزوی پرواز
هردومون با زندون غم دمساز


هردومون در آرزوی یه نفس
نفسی براحتی دور از قفس


هردومون بفکر پرکشیدنیم
رفتنو به آسمون رسیدنیم


پشت شیشه ها همه شادی وشور
منو اون از شادی ورهائی دور


شیشه, زندونی واسه جدائیمون
یه قدم فاصله تا رهائیمون


ولی هردومون ز پرواز ناامید , " شیشه ها " اسارتو میدن نوید!


همه جا کبوتر ا توُ آسمون
منو اون , اسیر بازی زمون


سرنوشت اونو به این قفس کشید
طفلکی کبوتر ناز وسفید


منو هم یه جور دیگه زندونی کرد
اسیر خونه ز تنهائی ودرد


عاقبت دلم نیومد کبوتر, بمونه خسته وتنها پشت در


شیشه رو برای اون باز کردم
اونو تشویق واسه پرواز کردم


کبوتر با شادی وشو ر پرید
پرزنون رفت و به آسمون رسید


حالا آخرش بگم :
*خواجه نوری*(رئیس شرکتم درایران*)
انگاری از مرحله خیلی دوری

اون کبوتر توی خونه ی ما بود
تو راه پشت بومه همینجا بود

شایدم درا شده بسته بروش
دلم ا ز« اسارتش» اومد بجوش !

....

این آپارتمان صدتا پنجره , واسه آدما خودش دردسره!


من خودم موندم کدومش بهتره
دیگه وای بحال اون کبوتره!!!

نمیدونم چطوری شده اسیر
حالا واسه هرکاری هم , شده دیر


اینجوری بهت بگم من آقا جون
ته این قصه رو هم خودت بخون:


من اونو از اینجا آزاد کردم !!!
دل ویرونشو آباد کردم

حالا تو بگو مال فلُونی بود , خوب دیگه...
... بچگی وجوونی بود!!!
واسه دادزدن دیگه خیلی دیره
دادنزن ! که دل شادم میگیره !

(( هر پرنده ای برای پروازه))
منکه از کارم شادم , بی اندازه

بزار اون بره به لونه ی خودش
پی زندگی و خونه ی خودش!

((خوبه آدم ترو زندونی کنه؟! ترو توی یک هلُفدونی کنه؟!*))


واسه چی اونو اسیرش میکنین؟؟
طفلی رو از غصه پیرش میکنین؟؟!!


اگه مال کسیه کبوتره , حالا بچه رفته وجاشم تره !

شادیم اینجوری آشوب کردم
ولی آخرش بگم : خوب کردم!!!

فرزانه شیدا/14 مهرماه

پنجشنبه / 1362

وختم قصه:

آقای(* خواجه نوری) رئیس شرکتی که بمدت دوسال در شرکتش

کار می کردم آخرش گفت:

مال من چون نبوده کبوتره
واسه من فرق نداره , کجا بره

تا کسی دنبال اون نیومده
هیچ خطائی ازمون سر نزده

اگه هم کسی اومد دنبال اون
توخودت پای کارِ خودت بمون!!!

قصه مون... خداروشکر... بخیر گذشت
کبوتر رفت و... توی لونش نشست!

ف.شیدا

حالا بچه های خوب ... شب خوب بخوابید: ( خنده*)
(توی زندگی خندیدن یادتون نره*)
دنیای اس ام اس ولطیفه:

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان