۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

یک غزل عاشقانه

در من بپيچ وُ شكل همين گردبادها
با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها

تنهاترين مسافر اين شهر خسته ام
ناباورانه رفته ام آري زِ يادها

سيمرغ وُ بيستون وُ تب تيشه در غزل
هي شعله مي كشند درونم نمادها

آه اي خداي معجزه ي شاعرانه ام
خط مي زنند بي تو تنم را مدادها!

خوش كرده ام تمام دلم را به عشق تو
زخمي نزن به پيكر اين اعتماد ها

لب گريه هاي منجمدم را نظاره كن
پس كي؟بگو نمي رسي آيا به دادها؟

بايد براي آمدن تو دعا كنم
تا لحظه ي اجابت اين وان يكادها

با اين همه تو دوري وُ آري نمانده است
چيزي به غير خاطره در ذهن بادها
.
غزل 1
.
به رنگِ بغض غزل هاي آسمان، بانو!
دلم به شوق نگاهت گرفته، هان! بانو!
.
و باز با غزلي، قهوه اي تر از هر شب
ستاره وار نشستم به يادتان، بانو!
.

سياهچاله شدم بي مدار چشم شما
- سياهچاله ترين مردِ كهكشان - ، بانو!
.

ولي چه خوب! به خوابم، شهاب مي گذرد
به احترامِ عروسِ ستاره گان، - بانو! -
.

كسي كه سنگ صبورم نمي شود، جز غم
كه باز ياد عزيزت - چه مهربان - بانو!
.

طلوع كن، وَ به آتش بكش دلم را باز
فقط به خاطر ققنوس بي زبان، بانو!
.
ابراهيم. ك. ص "ققنوس"
.

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان