۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

بزرگان

بزرگان

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: همرنگ با دیگر کسان شدن، باور هیچکدام از بزرگان نبوده است

همرنگ شدن با جماعت از گونه راهکارهایی است که فرهنگ نازای ایران در این چند سده، باشندگانش را به آن راهنمون میکند. نخستین پرسش این است که همرنگ شدن با دیگران در برابر ناهمرنگی چه سودی در پی دارد و چرا بدان راهنمایی میشود؟ پیوستگی و یکپارچگی و باشندگی همیشگی در تاریخ، آنهم در جایی که سخن از سرزمینها، کشورها، اقوام، گردهم نیروهای انسانی بزرگ، در میان است، نیازمند نیرویی نوزا و آفرینش همیشگی است تا نهاد [تز] نابونده گذشته را با پادنهادی[آنتی تز] نو بیازماید و سرانجام با همنهادی [سنتز] نوین دست به آفرینش نو بزند. ازین راه سنتهای گذشته گوشه ای از پویایی خویش را به آیندگان میسپارند. حال اگر جامعه ای به نازایی فرهنگی دچار آید ولی همچنان بر پیوستگی تاریخی اش پای بفشارد، ناچار است پایداری شیرازه ی خود را بر اندیشه ی آدمیان زنجیره سازد. به گفته ی دیگر، در سرزمین نازای فرهنگی، برای از هم نپاشیدن شیرازه ی کارها، باید به مردم بیاموزند که "خواهی نشوی رسوا/ همرنگ جماعت شو". چرا که ناهمرنگی با اجتماع نازا، گونه ای عدم امنیت روانی به بار می آورد که دشمن پیوستگی اجتماعی است. همرنگ شدن با اجتماع، به فرونهشت روانی می انجامد. برای نمونه "نجس ها" یا پن هستیان (مردم طبقات پایین تر)، یا اعضای آن دسته از گروه های میهنی یا نژادی که در هاژه بدانها کم بها داده میشود، خود را با پایگاه هاژمانی خویش همسان میپندارند. چرا که نمیتوانند در ورای مرزهای کرانه مند شده به دست سنت، رشد یابند. آنها با غرق شدن در شورمندی توده ها قدرت را تجربه میکنند. آنها از انگشت نما شدن میترسند و در حالی که تشنه ی قدرتند [چه بسا بیش از رهبرانشان]، انگیزه ی خویش را، با همرنگ شدن با اجتماع پنهان میسازند. این دسته از آدمیان با غرق شدن در شورمندی جذبه وار خویش با کمک مذهب و اهرمهایی چون عذاب وجدان به جنگ بزرگان رفته، اخلاق بزرگمنشان را با پستی خویش می آلایند. اینان بردگانند. زیرک مردمانی فرودست، چون یهودیان که کینه ی خود را از آستین "محبت" به در آوردند. روم را به زانو زدند، با به صلیب کشیدن مسیح [از دیدگاه نیچه] و ازینجاست که مسیحیت، سوسیالیسم و دموکراسی مسیحی، زاده میشوند و در برابر پادشاهی و شهریاریهایی شالوده گرفته از والاتباری سنگر میگیرند.
به وارون، والاتباران با به ارمغان آوردن اندیشه های نو، پایستگی فرهنگی سرزمین خویش را پشتیبانی میکنند. برای نمونه زال را میتوان الگو گرفت. هنگامی که منوچهر و سام از خواست زال در به زنی گرفتن رودابه آگاهانیده میشوند؛ رای به جنگ با مهراب و نابودی کابل میدهند شاید از پیوند چنین پهلوانی با چنان نژادی (مهراب از نژاد ضحاک) دیوزاده ای نزاید که کام بر ایرانیان سیاه کند، اما میبینیم که زال با فرهیختگی و فرهمندی تن به خواست آنان نمیساید، همرنگ با اندیشه ی سام نمیشود و در پایان کام دل از رودابه میگیرد. از پیوند آن دو، بزرگترین پهلوان تاریخ ایران، رستم، زاده میشود. یکی از ایراداتی که پسامدرن گرایان به مدرن گرایان میگیرند این است که دموکراسی، خواستار یکسانی و همرنگ شدن با دیگر کسان شدن است، او بزرگزادگی را تاب نمی آورد و برتنی و فرادستی را به ریشخند میگیرد… او میخواهد که همه یکدست شوند……


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

ریش سفید 1

ریش سفید 1

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : گِره هایی که به هزار نامه دادگستری باز نمی شود ، به یک نگاه و یا ندای ریش سفیدی گشاده می گردد .

درد ارد بزرگ از دیوانسالاری مرکزگرا [گره هایی که به هزار نامه دادگستری باز نمیشوند]، در گزاره ی بالا به پیشنهادی گره گشا [باز شدن گره با ندای ریش سفید] راه میگشاید…. از آغاز تاریخ، ایرانیان، گره سختی های زندگی را به دست ریش سفیدان باز میکردند. ریش سفیدان خردمندان قوم بودند که بر اساس فرهمندی و کارایی و نه سنت "برتری بر پایه سن بیشتر" برگزیده میشدند. به گفته هرودوت، دیااکو، نخستین تن از زنجیره ی ریش سفیدان گره گشای تاریخ [نگاشته شده] ایران است که داستان برگزیده شدن وی به داوری و سپس شاهی را همگان میدانند. هنداد ریش سفیدگری ویژه ایران نیست و در جای جای زمین نشانه هایی از آن را میبینیم. بزرگترین نمونه زنده آن در خاور ایران بزرگ [افغانستان کنونی] با نام نشست "لویی جرگه" تا دهه ی پیش پابرجا بود. همچنین نشست های همسان دیگر چون ریش سفیدان اسپارت و ……
نمونه گزینش آگاه و خردمندانه ی ریش سفیدگری را نخستین بار در زمان هخامنشی میبینیم. در جایی که دیوانسالاری مرکزگرای هخامنشی میتواند برای همه جهان نسخه ای یگانه بنویسد و بر بایدهای و نبایدهای اخلاقی، دیوانی، مدیریتی یکسان برای همگان پای بفشارد، شاهنشاه از نگرشی "چندگانه گرا" (پلورال) بهره میبرد و ساتراپهای 28 گانه ایران را در انجام آیینهای دیوانی؛ اخلاقی، مدیریتی آزاد میگذارد، به شرط پیروی سیاسی از قدرت مرکزی… انجامین نمونه رویارویی ریش سفیدی با دیوانسالاری به روزگار آغازین ذوره پهلوی باز میگردد که دولت برای پر کردن پسرفتهای چند صدساله ایران، با زنجیره کارهایی موازی کشور را به سوی مرکزگرایی بیش از اندازه میکشاند. برای نمونه در دادگستری، به جای آنکه از همیاری و هم اندیشی و یاری بی مزد و منت ریش سفیدان هر آب و خاک در گشودن اختلافات میان مردمی بهره بگیرد و دولتی فدراتیو پایه بگذارد بر سرسپردگی استانها و ریش سفیدان آن، از قانون دادگستری مرکزی، پای میفشارد.

اما از دید دیگر، ریش سفیدی در برابر با دادگستری دیوانسالار، راهکاری پیمان گرا دارد. ریشه ی فلسفی این گفتار به مناظره سقراط با گلاوکن بر میگردد. او به وارون سقراط برین باور پافشاری میکند که آدمیان قانون را بنیان مینهند تا آن را نقض کنند و سپس چوپانی را نمونه می آورد که همگان او را مردی نیک میدانند. اما او با نادیدنی گشتن، به کوشک پادشاه رفته، با زنش همخوابه میگردد، او را میکشد و جای وی را میگیرد، و از گفتن داستان نتیجه میگیرد آدمیان همواره در صدد نقض قانون هستند. اما در اندیشه ی ایرانی، به ویژه در شاهنامه "پیمان بانی" جایگاهی والا دارد. پهلوانان و مردم در شاهنامه، با زنجیره ی قانون به یکدیگر زنجیر نمیشوند، آنها از هیچ قانون دولتی پیروی نمیکنند، مگر داد یا قانونی که در میان همه ایرانیان و گاه جهانیان همگانی است و آن "انجام پیمان" است و پشتیبانی انجام آن بر گردن، آیین مهر، (میترایی که با هزار چشم مردم را میپاید که مبادا پیمان شکنی کنند) می باشد. آیین مهر که ردپای آن را حتا امروز در آیین زورخانه و سنت ریش سفیدگری میبینیم، به مردمان می آموزد فراتر از هر اجبار در پیروی از هر قانونی، خود ضامن انجام پیمانهای خویش با دیگران باشند، در اندیشه ایرانی، ضمانت اجرای قوانین و ضامن اخلاق، دستگاه دولت و ترس مردمان از پادافره او نیست، [به وارون اندیشه ی هگل که دولت را به وجود آورنده ی اخلاق میداند و سنگرگیری مردم در پایگاه وجدان فردی در برابر دولت را ناپذیرا میداند] بلکه آدمی خود ضامن پایستگی اخلاق و پیوندهاست. تامس هابز در کتاب لویاتان، پیمانبانی را ویژگی والاتباران و نه توده فرودست میداند ازین رو در ایران، پیمان بانی را در میان پهلوانان، ویژه تر، می یابیم. افراسیاب شوند پیمان شکنی نفرین میشود و ایرانیان آزادگانند، از آنجا که بزرگترین پیمان بانها هستند. سیاوش بدین شوند رو به انیران میگذارد تا به فرمان کیکاوس وادار نشود گروگانهای تورانی را که با آنها پیمان بسته بکشد.

یکی از سودمندیهای سنت ریش سفیدگری این است که ریش سفید کلید دل مردمان را در دست دارد، او میتواند از بیشی جویی های دو سوی درگیری بکاهد، چرا که همه احترام او را نگاه داشته، فراتر از سخن او هرزه درایی نمیکنند برای همین در جایی که مردم در دادگستری برای گرفتن بیشترین حقوق می آیند، ریش سفید کار را با میانداری به هم پذیری و آشتی میکشاند. ریش سفیدی ریشه در سنت "قدرت پدرانه" دارد.
از دیدی دیگر، ریش سفیدگری جایی در میانه ی راه "پیمانبانی فردی" و "قانون دولتی" قرار میگیرد … او پیونددهنده آرمانگرایی فردی و دوراندیشی دولتی است. ریش سفیدی اندامواره ای مهم در هاژه است. او در پادنهادی با نهاد فردی، همنهاد دولت را میسازد. مردم در پیمان های فردی ای که به درگیری می انجامد، رو به داوری ریش سفید می آورند. دولت با مردم روبرو نیست، او دوراندیشی و سیاستهای خود را برای ریش سفید گوارده میسازد و اریش سفید آنها را برای مردم گزارش میدهد. بهره گیری از آیین ریش سفیدی، راهی سودمند برای جلوگیری از روبرو شدن مردم با خشونت لخت ابزاری دولت است .


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

گردونگی

گردونگی

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : بن و ریشه هستی مانند گردونه ای دوار است که همه چیز را گرد رسم کرده است برسان : گردش روزها ، چرخش اختران و ستارگان ، چرخش آب بر روی زمین ، زایش و مرگ ، نیکی و بدی ، گردش خون در بدن ، حرکت اتم و …

پراکند "گرد" جهان موبدان / نهاد از بر آذران، "گنبدان"

بپرسیدم از هر کسی بیشمار/ بترسیدم از "گردش روزگار" (فردوسی بزرگ)

درخت تو گر بار دانش بگیرد / به زیر آوری "چرخ" نیلوفری را (ناصر خسرو)

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این "گنبد دوار" بماند (حافظ)

یکی از تفاوتهای بنیادین اندیشه ی آریایی با سامی، نگرش گردونه ای آریاییان به هستی و پدیده هایش است که در خاور میانه در شکاف میان اندیشه ی ایرانیان با نگرش تازیان نمونه پیدا کرده است. تازیان، در باور سرسخت خویش به تقدیر، خویشتن را چون بردگانی بی اختیار میپندارند، اما ایرانیان بر آزادی گزینش سرنوشت باور دارند. پس از چیرگی تازیان بر سرزمین اهورایی ایران، در آمیختگی اندیشه ی ایرانی با تراوش های ذهن تازیان، پیکاری نو در فلسفه در میگیرد که آن جنگ میان اشعریان و معتزله است. نخستین گروه بر باور تازیان در جبر پای میفشارند، در حالی که دومین دسته، پیرو اندیشه های ایرانی آزادی گزینش آدمی را پذیرفته اند.

گفت توبه کردم از جبر ای عیار / اختیار است اختیار است اختیار (مولوی)

جهان اندیشه ی ایرانی، "پس از مرگ" نیز دارد چرا که ایرانیان هرگز به "آخر خط" نمیرسند، هر پایانی برای ایشان سرآغازی دیگر است. هندیان آریایی نیز به تناسخ، گردش همیشگی روانها در تن، باور دارند.

زروانگرایان پهنه ی ایران نیز در باورهای خویش، زمان را به چهار دوره سه هزار ساله بخش میکردند دوره نخست که آفرینش، مینوی است. دوره دوم یا بندهشن که اورمزد هستی را می آفریند، بی آنکه اهریمن را بدان راهی باشد. دوره سوم یا گمیچشن که اهریمن هستی را با بدی می آلاید و در پایان، سه هزاره انجامین یا ویچارشن که در میان نیکی و بدی جداسری می افتد….. و این چرخه تا همیشه پایدار و پیوسته است. گواه این نگرش، واژه ی "یاره" در ادب پارسی (در چم دستبند، طوق) است که با واژه ی "year" در زبان انگلیسی همریشه اند و هر دو بر اندیشه ی آریاییان در گردونگی و گردی و بی پایانی گیتی دلالت دارند.

بر اساس گاتها، پایانی برای آفرینش نیست، همانگونه که آغازی نداشته است. اهورامزدا همیشگی است و فروزه های او از دید "چونی" هم دگرگون ناپذیرند و از دید "چندی"، افزاینده (دیدی نو از دینی کهن؛ دکتر فرهنگ مهر)

کهن بودن آفرینش، یکی دیگر از تفاوتهای آیین زرتشتی با دینهای سامی ابراهیمی است.

همچنین ادگار بلوشه در کتاب خود، سرچشمه ی باور به "رهایی بخش" (سوشیانت) را تراوش اندیشه ی ایرانی دانسته است و مینویسد: «شیعه گری ایرانی که در سرتاسر زمین، از چین گرفته تا کناره های دوردستی که موجهای پهناب اطلس روی آن خرد میشود، دگرگونیها و انقلابهای بیشماری پدید آورده است، از واکنش باور ایرانی به آمدن یک "رهایی بخش"، بر ضد باور سامیان که اساس آن در برانداختن "رهایی بخش" میباشد پدید آمده است.»

به وارون، در اندیشه ی سامیان، هستی و به ویژه زمان ساختاری راسته ای (خطی) دارد. سامیان بر این باورند که جهان روزی آغازیده است و روزی میمیرد، آنها زمان را دارای آغاز و پایان میدانند.

پیرو گفتارمان بایسته است بدانیم، یهودیان سامی نژاد به دو گروه بخش میشدند، صدوقیان و فریسیان, که نخستین دسته، به جهان پس از مرگ باور نداشتند اما گروه دوم در چیرگی ایرانیان بر بابل، اندبشه ی آریایی گردونگی زمان و پیرو آن نگرش چهان پس از مرگ را پذیرا شدند. این در حالیست که برخی از اوستاشناسان و خاورشناسان باختری، پایوَرزانه بر این باورند که دین زرتشتی در برخورد با دین موسی، اندیشه ی جهان پس از مرگ را پذیرفته است.

گردونگی و گردش، رازهای بسیاری در درون خویش نهفته دارد. گردونگی گونه ای پویایی است، گردشی است تا به همیشه. هر باشنده ی سامانه، در هر کجای اندامواره که میپوید، خود را آغاز و پایان نمیداند و نمی ایستید، او در هر درنگ از "بودن" به "شدن" میرسد. ازین روست که واژه ی منفعل و بیکنش "تقدیر" که دلالت بر "سرنوشتی بی دگرگونی و کم و کاست برای آدمی" دارد، در اندیشه ی ایرانی با واژه ی کنشگر "بُوِش" به گفتار میرسد، که از مصدر "بودن" که در گذشته و اکنون روی میدهد، با "-ِ ش" به آینده پیوند میخورد، ازین رو پویایی و جنبش از بودن به شدن را نشان میدهد.

این پویایی گردونه ای، با شادی و جشن در همپیوندی است. زیرا هر جشن ایرانی با فرزانِ ویژه ی خویش، تنها یک بار در سال روی میدهد و تکرار جشن در سال پسین، آنهم تنها با گردش سال روی میدهد.

نوروز که در آغاز هر سال شکوه خود را بر پهنه ی بهار میگستراند، یکی دیگر از گردونگی های طبیعت است. (تنی چند از پژوهشگران باختری و پیرو آنها مهرداد بهار، آیین نوروز را دنباله رو آیین زنده گردی خدای شهید در میان رودان، و پیرو آن جشنی سامی میداند). طبیعت هر ساله در پاییز و زمستان میمیرد، اما با آمدن بهار دوباره زنده میشود، و این گردش از آغاز تا پایان با زمیت خواهد بود.

در اوستا میخوانیم که "مهر فراخ چراگاه" هر روز سوار بر "گردونه خورشید" از فراز کوه هرابرزئیتی به جنبش در می آید و سراسر گیتی را میپیماید ……..

در هنر دبیره نگاری ایرانی به ویژه دبیره ی نستعلیق و شکسته نستعلیق، نیز گردی و گردونگی بر راستا-نگاری میچربد که خود نمونه ای از روان عرفانی-ایرانی است.

در معماری بناهای ایران چون خانه های دارای تاق های چشمه ای نمونهه ای دیگر از گردونگیها را میبینیم. همچنین در مزگت های ایرانی که کهسازه هایی همسان با نمونه ی آسمانی خود هستند.


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

جانبازان

جانبازان

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .

ز خاکی که خون "سیاوش" بخورد / به ابر اندر آمد یکی سبز نُرد
همه خاک آن شارستان شاد گشت / گیا، بر چمن، سروِ آزاد گشت
نگاریده بر برگها چهرِ اوی / همی بوی مشک آمد از مهرِ اوی
به دی مه بسان بهاران بدی / پرستشگهِ سوگواران بدی
کسی کو ز بهر سیاوش گریست / به زیرِ درختِ بلندش بزیست (شاهنامه فردوسی بزرگ)
از خون جوانان میهن آبیاری میشود، هماره، گلهای وطن. نخستین گل زیبای میهن که پرپر شد، سیاوش بود. گروی زره به دسیسه ی گرسیوز کم توان، سر او را میبرد. قطره خونی از اندامش به روی زمین میچکد که از آن گیاه "پر سیاووشان" میروید. که در همه فصلهای سال، بس بارور شاخ بنیاد است. و این داستان سرآغاز آیین سوگ سیاووشان در ایران، به ویژه در سغد و خوارزم میگردد. در آیین سو و شون زنان به سر و موی خود میکوبند و تن خویش را می خلند، مردان نیز با خستن روی، پاکی و فرهمندی سیاورشن را یاد میکنند که در دوران آل بویه و سپستر،می انجامد به عاشورای حسینی.

کهن الگوی [Archetype] "روییدن گیاهی از خون جوانان " همواره در اندیشه ی ایرانیان جاودانه مانده است. پایداری شگفت آور ایران و ایرانی در جنگهای همیشه تحمیلی ایران، از خون جوانانی سرچشمه میگیرد که در ترازوی سنجش هستومندی خویش، با هستی میهن اهوراییشان، جانباختن را بر سرسپردگی بیگانه برتری دادند. از خون آنانست که ایران آباد است.
از سوی دیگر، کجای این آبادبوم را سراغ دارید که پایمال سم ستوران بیگانه نشده باشد؟ اگر بارها و بارها به ایران، دل گیتی، تازش شده، که اینچنین است، از کدامین سرچشمه سیراب است آبادی این کهن بوم و بر؟
جز از خون دریادلانش/ مگر هست آبی/ که سیراب سازد/ تن تشنه ی بوم را ؟/
به بر آرد از هیچ، آبادبومی/ به زیر افکند دشمن شوم را ؟
به همین شوند گلهای زیبایی که در سرزمین ایران میرویند، نشانه از پایستگی و باروری خاک خویش دارند، خاکی که پیوستگی و زایایی خود را مدیون جوانان جانباخته اش میداند و چه زیبا سرود خیام:
هر سبزه که بر کنار جویی،رسته است/ گویی ز لب فرشته خویی،رسته است
پا بر سبزه تا به خواری ننهی/ کآن سبزه ز خاک لاله رویی،رسته است
یا:
در هر دستی که لاله زاری بوده است/ از سرخی خون شهریاری بوده است
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید/ خالیست که بر رخ نگاری بوده است


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

ستایش

ستایش

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : همسران باید یکدیگر را ستایش کنند و فرزندان هم پدر ، مادر و آموزگاران و… ستایشگری برای همه هست .

یکی از بازوهای نیرومند پیکر اندیشه ی ایرانی، فرهنگ "ستایش گری" است که از فرای سده ها و هزاره ها به دست هستومندان کنونی آن رسیده است. در اوستا واژه ی "ستایش"، از پرکاربردترین واژگان این کتاب سپند است.
خشنودی سروش اَشَوَن دلیر تن-منتره یِ سخت رزم افزارِ اهورایی را [ستایش] میکنیم (یسنا، هات 57،سروش یشت سَرِشب)
خورشید جاودانه ی رایومند تیز است را [میستاییم] (خرده اوستا، خورشید نیایش)
[ستایش] به جای می آورم بهمن و اردیبهشت و شهریور و سپندارمذ و خرداد و امرداد و گئوش تَشَن و گوشورون و آذر اهورامزدا _ تخشاترین امشاسپندان – را (یسنا، دفتر دوم، هات 1 ، اوستای جلیل دوستخواه)
روانهای جانوران سودمند دشتی را [میستاییم] اینک روانهای اَشَوَن مردان و اَشَوَن زنان – در هر کجا زاده شده اند – را میستاییم. (یسنا، هفت هات، هات 39، بخش 2، اوستای … دوستخواه)
و ……
بایسته ی گفتارست بدانیم، ستایشگری بنی جداسر با چاپلوسی دارد. چاپلوسی از ایمنی دوستی، سوداندیشی و مایه نگری ریشه میگیرد اما ایرانیان برین باورند: [کسی که همیشه در پی ایمنی و سود خویش است، چگونه به جهان خرمی بخش مهر خواهد ورزید؟ (گاتاها هات 5، بند 2. گزارش فریدون جنیدی)]. ستایشگری، پراکندن شادی با ارزشمند انگاری بی مزد یکدیگر است. ستایشگری از همدلی برمیخیزد و با به گفتار رسیدن، دلها را به بگدیگر پیوند میزند.

« ازین رو بزرگ خانه، کدخدا، شهردار، پادشاه کشور و پیوستگی آنان به یکدیگر چنان بود که در نمازِ گاهِ سپیده دم، به بزرگِ خانه و کشاورز درود و ستایش فرستاده میشد. در نماز بامدادین به کدخدای راست کردار، در نماز نیمروز به شهردار مردم نواز و در نماز اِیوار یا غروبگاه به پادشاه کشور. به وارون، شاهان نیز هنگام نمارِ بامدادین به کشاورز درود و ستایش میفرستادند، چنان که کشاورزان نیز به شهرداران و کدخدایان و شاهان و "همه به هم" (گزارش فریدن جنیدی) »
در آن روزگار، آسمان ایران پر از شادی بود. زمینش پر از ستایش، و روان مردمان از همزیستی با هم، خرسند. کدبانو به کدخدای خانه ستایش و درود میفرستاد. مرد خانه نیز، در برابر او زانو میزد و برایش زندگانی دراز آرزو میکرد. فرزندان چنین خانواده ای پدر و مادرشان را میستودند و همه باهم برای آموزگاران راستی آموز خویش ستایش و درود خواستار بودند. دست بوسی، پابوس، زمین ادب را بوسیدن [در کشتی و ورزش زورخانه همچنان پابرجاست]، همچنین، آفرین به جای آوردن، از گونه آیینهای ستایشگری در ایران است. برای نمونه، هنگامی که زال برای جلوگیری از یورش سام به کابل پیش وی میرود:
[چو زال اندر آمد به پیش پدر/"زمین را ببوسید" و گسترد، بر/// یکی "آفرین" کرد با سام گُرد/وز آبِ دو نرگس،همی گل سترد]


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

آغازها

آغازها

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : تنها "آغاز ها" را باید "جشن" گرفت چرا که شیره جهان در رشد و "زایندگیست" .

جشن گرفتن "آغازها" را در شاهنامه فردوسی به آشکارا میتوانیم ببینیم.

برگزاری نخستین جشن [سده] در شاهنامه به زمان هوشنگ باز میگردد که آتش اهورایی نخستین بار پدید می آید:

بگفتا فروغی است این ایزدی / پرستید باید اگر بخردی

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد / "سده" نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار / بسی باد چون او دگر شهریار

دومین جشن [نوروز] در زمان جمشید برپا میگردد و آن نخستین پرواز آدمی بر فراز زمین است.

چو خورشید تابان میان هوا / نشسته بر او شاهِ فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت اوی / شگفتی فرومانده از بختِ اوی
بخ جمشید بر گوهر افشاندند / مر آن روز را "روز نو" خواندند

سومین جشن [مهرگان] در زمان فریدون برپا میگردد که جشن پیروزی نیکی بر بدی، فریدون بر ضحاک است

پرستیدن "مهرگان" دینِ اوست / تن آسانی و خوردن آیین اوست

پیوند میان "آغازینگی" و "جشن" و "زایندگی" شایسته ی پژوهش است. برآیند این سه مینه را میتوانیم در واژه ی "نوزاد" [نوزوت] ببینیم. نوزادی یا نوزوتی نام جشن کستی بندی و سدره پوشی زرتشتیان است. هم جشن است، هم زایش، و هم آغاز وینه ای نو در زندگانی باورمندانش. آغازها همواره با زایشها همراهند و به یاد ماندنشان را وامدار جشنی هستند که تنها و تنها برای ماندگاری آن زایش، و آن آغاز برگزار میشود. در این میان، هر چه آن زایش بزرگتر باشد، آغازش آن نیز بزرگتر، و پیرو آن، جشن همتراز با آن نیز پرشکوه تر و به یاد ماندنی تر است. برای نمونه جشن زایش میترا را میتوان نام برد که هزاران سال است در شب چله برگزار میشود و جشنیست بزرگ برای زایش ایزدی بزرگ که آغازنده ی فلسفه و فرزانی بزرگ است.
اکنون اگر یکی از سه گوش زایندگی، آغازینگی و جشن را پاک کنیم، بیگمان فلسفه ی هر سه را از میان برده ایم.

زایندگی، بی آغازینگی، تکرارست
آغازینگی، بی زایندگی، ناباروریست
زایندگی و آغازینگی بی جشن، محکوم به فراموشیست

زایش اندیشه ای را میتوان برای همیشه جشن گرفت که در آغاز به هست در آمدن، باروری نخستین خود را به زایایی همیشگی دگردیسه کند. او پیوسته می زاید چون همیشه بارور است. اما روزی که نتواند پیوستگی خود در خودزایی را با زایشی دوباره نمایان سازد، به مرگ آهسته دچار میشود. و مرگ، آغازی ندارد بلکه پایان است و پایان را جشن نمیگیرند. زیرا جشن، ستایش است [یسنا و جشن در اوستا به معنی ستایش است] و هیچکس مرگ را نمیستاید، مگر آخشیج مرگ زا، که در اندیشه ی ایرانی کسی نیست جز اهریمن.
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟ / ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟ (فردوسی پاکزاد)

و این چرخه تا بدانجاست که به ساختار فلسفه ای نیرومند برسیم.
اهریمن همخانواده با مرگ و پایان و سوگواریست و در او، زایندگی و آغاز و جشن راهی ندارد. او هستی آور نیست، بلکه فرمانروای نیستی است. ازین رو او را با شیره و شیرازه ی کار جهان میانه ای نیست.
شیره و شیرازه ی گیتی به همراه جشن و زایندگی و آغازینگی، همه آفریده اهورامزدا هستند
(در اسطوره های ایرانی میخوانیم که اهریمن و پیروانش در هر زمستان به جویدن شیرازه و بن جهان میآغازند اما درست در زمان نوروز که چشم دارند جهان از هم بپاشد، میبینند که شیرازه ی استومند هستی باز پیکرینه و استوار گشته است).


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

اسطوره 1

اسطوره 1

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: سرزمینی که اسطوره های خویش را فراموش کند، به اسطوره های کشورهای دیگر دلخوش میکند. فرزندان چنین دودمانی بی پناه و آسیب پذیرند

اسطوره (همریشه با story) که در زبان فارسی بدان "میث" یا "میتوخت" (همریشه با mythology) میگویند از گونه پیچیده ترین دانشهای انسانی است. برای شناخت درست اسطوره های یک کشور، نیاز به دانستن دانشهایی چون، زبان شناسی تطبیقی، جامعه شناسی، انسان شناسی، تاریخ، ادبیات، روانشناسی داریم، تا جایی که اسطوره شناسان را میتوان "خردمندان همه چیز دان" امروزه خواند.

البته از دیدگاه "پوپر" بر هر آنچه که "ابطال پذیری" علمی ندارد، نمیتوان نام دانش و علم نهاد، ازینرو برخی از ناباوران به شوند گستردگی و کران ناپذیری این دانش، آن را نیمه دانش میدانند. برخی نیز پا را فراتر نهاده اند و اسطوره را افسانه و نیرنگ و دروغ و حتا لالایی برای خواب بچه ها میدانند. در این میان فردوسی بزرگ، رای دیگری در سر میپروراند:

تو این را دروغ و فسانه مدان / به یکسان رَوِشنِ زمانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد / دگر بر ره رمز معنی برد (فردوسی بزرگ)

او برین باور است که کتاب سراسر اسطوره اش، هرگز دروغ و افسانه نیست. افته هایی درین کتاب هست که خردمندانه و باورپذیر مینماید، اما آنهایی هم که باورناپذیر و فرابودانگارانه به دیده می آید، رمز و رازی در خود میپرورد، که بازگشایی مازهای رازش بر گردن خوانندگان این کتاب سترگ است. برای نمونه فردوسی تا جایی که میتواند (تا کرانه ی امانت داری در بازگویی خط به خط خداینامه ها)، در تلاش است تا گفتار خویش را خردمندانه به دیده آورد. برای نمونه، فردوسی، دیو را، به پیکره ی انسان می آراید:

تو مر دیو را مردم بد شناس / کسی کاو ندارد ز یزدان سپاس

یا در داستان جنگ رستم با اکوان دیو، ناخرسندی خود از ناباورانه بودن داستان را باز میگوید:

خردمند کاین داستان بشنود / به دانش گراید، بدین نگرود

ولیکن چو معنیش یاد آوری / شود رام و کوته کند داوری

تو بشنو ز گفتار دهقان پیر / اگرچه نباشد سخن دلپذیر

به هر روی، شک در اینکه آیا میتوان "دانش اسطوره" را در چارچوب شناخته شده ی دانشیک امروزه گنجاند یا نه، یک چیز است و پذیرفتن تاثیرگذاری چنین دانشی چیز دیگری. اما دانش کاربردگرا(پراگمات)ی امروزه ی جهان از داشتن ابزار شناسایی تاثیر اسطوره بر زندگی انسان بی بهره است. در این میان، تنها شاخه ای از روانشناسی تحلیلی "گوستاو یونگ" به کاربرد اسطوره ه در زندگی آدمی میپردازد.

"اسطوره" ها، داستانهایی ملی یا فرا ملی هستند که در گستره ی سرزمینی یا جهانی، راز و رمزهای سرشت آدمی، نوزاییهای طبیعت و بسیاری دانستنیهای دیگر را در بر میگیرند. آنها کلید باغ تو در توی گیتی هستند. هر کس کلید را در دست داشته باشد، گیتی را هم در مشت دارد. رخدادهایی گوناگون گیتی کم نیستند. پیشامدها می آیند و میروند، و انبوهی از دانسته ها و نگاره ها را در اندیشه ی آدمی مینگارند.

در این میان تنها چیزی که بر جای میماند، سرگشتگی انسان است. او شگفت زده از پراکندگی رویدادهای پیرامونش، یگانگی درونی خویش را از دست میدهد و پیرو آنچه در بیرون از خود معنی آن را در نمی یابد، از خود بیگانه میشود. تا این که کهن انسانها یکی پس از دیگری میمیرند و تجربه های خویش را همراه با جایگاه خود، به نو انسانهای پسین تر میسپارند. اما از آنجا که نسلهای آدمیان را پیوستگی های بسیاری پیوند میزند، تجربه ی نسلهای پی در پی، از راه به اشتراک گذاشتن "کهن الگو"ها یگانگی درونی آدمی را موجب میشوند.

به گفته ی دیگر، کهن الگو که بن مایه های اسطوره است، همچون جنگ افزاری، یگانگی انسان را در برابر رخدادهای پراکنده و گوناگون (که انسان را به پریشانی و از خودبیگانگی وادار میسازند) نگاهبانی میکند، زیرا به او راز هستی را میگوید؛ و او را به آرامش فرامیخواند. اسطوره ها به انسان میگویند: همه ی دگرگونی های و پلشتی های آسمان و سرنوشت، چیزی بیش از دوباره آفرینی یک رویداد ساده نیستند. از این رو، اسطوره ها با بخشیدن دانایی به آدمی، از دوباره کاری ها و ندانم کاری ها جلوگیری میکنند. برای نمونه:

"شیخ محمود شبستری" میسراید:

مسلمان گر بدانستی که، بت چیست / یقین کردی که دین، در بت پرستیست

در کهن دوران، آدمیان با کمک درک شهودی خویش از گیتی، قدرتهای باشنده در جهان پیرامون، یا ویژه تر کشاکش نیروهای هاژمان خود را در پیکره ی خدایان "تمثیل" کردند از این رو، بتها، پیکرینگیِ اساطیرند؛ به گفته ی دیگر همه ی راز و رمزها و پیچیدگیهای جامعه ی تازیان، در بتهایشان نمادینه شده است. حال اگر مسلمانان بت شکن، به واکاوی رازهای میان بتها میپرداختند و به جای شکستن آنها، با شناختنشان، کاستیها و افزونیهای خویشتن را ویرایش میکردند، آشکارا میتوانستند هاژمانی پاکیزه و بی آلایش داشته باشند. یعنی همانی که "دین" در پی آن است.

به هر روی تفاوت اساطیر کشورها با هم، از دگرسان بودن طبیعت، رخدادها،تاریخ، روح و آداب و رسوم و شیوه اندیشیدن مردم آن کشور شالوده میگیرد؛ زیرا هر سرزمین جدا از یکسانی زندگی انسانها، رویدادهای متفاوت را آزموده، که شوند جداسری روح کشورها با یکدیگر شده است.

تا جایی هر کوه و دریا در اسطوره یک واژه اند. برای نمونه واژه ی "سیاماکا" را میتوان نام برد، که در آغاز نام کوهی بوده است، و در دوران سپستردر اسطوره به نام دیوی دگرگون میشود. ردپای او را در داستان جنگ سیامک و خروزان دیو (کوه ارازورا) نیز میتوانیم ببینیم.

شاید گزافه نباشد اگر ادعا کنیم کشورها، فراتر از روند پیشرفت مایگانی و دگردیسی اندامواره شان، همواره کهن الگوی خود را تکرار میکنند. برای نمونه، آیا کسی میتواند تفاوتی میان رهبران مارکسیست شوروی [نمونه استالین]، و تزارهای کهن روسیه [نمونه پطر] و همچنین خاقانهای چین با مائو ببیند؟ و آیا اروپا با یکپارچگی اش، سودای امپراطوری روم (سلم) را در سر نمیپروراند؟

به هر روی، اسطوره ها گونه ای الگوی ناخودآگاهانه، برای بهره گیری آگاهانه واکنشهای آدمیان در برابر رویدادهای گوناگون روزمره اند با این تفسیر که تاریخ تکرار میشود. کشوری که الگوهای اساطیری اش را فراموش کند محکوم است به بازآموزی و بازآفرینی نمودارهای کهن خود. در این میان، میل به اسطوره خواهی مردمان چنین کشوری را وادار میسازد تا از اساطیر دیگر کشورها بهره گیرند. اما کهن الگوی آن یکی، هرگز روان این یکی را سیراب نمیسازد. و این می انجامد به گونه ای از خودبیگانگی فرهنگی.

در کشوری چون ایران، که اساطیر آن بونده تر و رایومندتر از دیگر فرهنگها چهره پردازی شده اند، یا فراتر از آن، بنابر دبستان هگل گرا، روح ملی کشور خود را باز میتابانند (اندیشه استاد مرتضی ثاقب فر)، بیگانگی با اساطیر، آسیب پذیری و بی پناهی بیشتری به ارمغان می آورد.

در این میان، وابستگی ایران و ایرانی به اسطوره های خویش از سوی برخی از اندیشمندان به چالش گرفته شده است. مهاتما گاندی اسطوره دوستی و سنت پرستی ایرانی را میستاید اما بر نازایی برخی سنتهای ایرانی خرده میگیرد.

سخن گفتن از روح ملی یک کشور (جدا از دیدگاه خرده بینانه ی دانشگاهی که پرداختن به چنین گزاره ای را درست یا نادرست میداند)، کاری سخت و بسیار دشوار است. آنهم کشوری همچون ایران که فرهنگ آن، فراتر از مرزهای خویش سرزمینهای بسیاری را در پوشش خویش گرفته است.

روح ملی ایران، در یک گزاره ی کوتاه "جنگ همیشگی میان نیکی و بدی"، و خویشکاری آدمیان در یاوری اهورامزدا برای پیروزی در آن است.

روح ملی ایران را در شاهنامه، «کتابی که هیچ ملتی همسان با آن را ندارد؛(آرتور نولدکه)» به آشکارا در می یابیم؛

جنگ میان نیک و بد را از آغاز اسطوره های شاهنامه تا پایان آن به آشکارا میبینیم.

جنگ میان سیامک و خروزان دیو – جنگهای تهمورث و جمشید با دیوان – جنگ فریدون و ضحاک – جنگ منوچهر با سلم و تور – جنگ نوذر و افراسیاب تورانی – جنگهای میان ایران و توران و ……. همه و همگی بازتاب چنین روحی در پیکره ی ایران هستند.

از آنچه گفتیم پیداست، اسطوره ها، چراغی روشن بر فراز اندیشه اند، تا آدمیان هیچگاه نژادگی و خویشکاری خود را در کوره راه های تاریخ فراموش نکنند.

بیچاره فرزندانی که اسطوره های سرزمین خویش را فراموش کنند؛ آنان آسیب پذیر و بی سرپناهند (اُرُد بزرگ)


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

اسطوره 2

اسطوره 2
پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: پیوند ما تنها با زندگان نیست، همه ی ما پیوندی ابدی با نیاکان و اسطوره های سرزمین خویش داریم

برخی از آدمیان چنان در خودنگری یا خرده نگری فرو رفته اند که گویا هزاران سال کسی جز آنها در گیتی نزیسته است، یا اگر کسانی زیسته اند، به شمارشان نمی آورد. نکته ی باریکی که پیرامون این دسته از آدمیان میتوان به دیده آورد، ناچیزی بزرگیست که آنان، خود را در آن فرورفته میبینند.
«در باختر، انسان به گونه ای بی پایان ناچیز است؛ و بخشش خدا همه چیز، به شمار میرود (روانشناسی و شرق؛ یونگ)»

برخی دیگر از آدمیان همانند خاوریان، همگونه های خود را چون اندامواره های یک پیکره میبینند، ازینرو آدمیان را دارای سرنوشتی پیوسته و بهم بسته شده میبینند.
« در خاور، انسان، خداست و خود را نوزایی میکند (روانشناسی و شرق؛ یونگ)»

در این میان، "ارد بزرگ" همنوا با نیاکان اهوراکیش خود، پیوند آدمیان را تنها با دیگر باشندگان زنده ی گیتی نمیداند بلکه زندگان گیتی را در پیوستگی همیشگی با نیاکان مرده و اسطوره های سرزمین خویش میداند، و این نکته ایست شگفت که "ارد" در جایی دیگر نیز آن را به گونه ای دیگر بازگویی کرده است:

ارد بزرگ میگوید: روان زندگان و مردگان در یک ظرف در حال چرخشند

بدین معنی که آینده و اکنون و گذشته، در چرخشی گردونه ای از یکدیگر تاثیر میپذیرند. این گزاره را هنگامی بهتر در می یابیم که با نگاهی به اندیشه های نیاکانمان، پایستگی فرهنگی گذشته خود با کنونمان را دریابیم.

نیایشی به نام [همازورِ فروردینگان] یگانگی نیروی مردم با نیروی همه نیکان درگذشته ی جهان و نیکان آینده که خواهند آمد را آرزو میکند. زیرا اگر بر تن جهان در گذشته ستمی رسیده باشد، امروز نیز از آن در رنج است و فرداها نیز ……

در تایید گفته "ارد" میتوانیم ردپای سنتی دیرینه را بیابیم. ایرانیان هر ساله پیش از آغاز نوروز بر روی پشت بامهای خود آتشی می افروختند تا "فروهرها و روانهای درگذشتگان" هنگام فردآمدن از آسمان، بتوانند راه خانه را بیابند. در این روز، همگان با خانه تکانی، فرودآیی چنین میهمانان آسمانی را به فال نیک میگرفتند. هنوز هم ایرانیان این سنت را پاس میدارند، با رفتن سر خاک درگذشتگان خویش، همچنین با گرفتن آتش چهارشنبه سوری و خانه تکانی ….

« در بند 49 از کرده ی 13 از فروردین یشت آمده: (فروهرهای نیک توانای خوشبختی افزای پاکان را میستاییم که در همسپتمدم گاه، برای آگاهی یافتن از خاندانشان، همچنین به یاری می آیند. آنگاه برای ده شب در اینجا به سر میبرند)
شب فروآمدن فروهرها در دوران باستان در "قرآن" به شب قدر نامی شد. سوره ی قدر: اِنا اَنزَلناهُ فی لَیلَه القَدر …
(ما فروفرستادیم در شب قدر. تو چه میدانی این شب قدر چیست. شب قدر شبیست که از هزار شب بالاتر است. در این شب فرشتگان و فروهرها فرود میآیند. به فرمان خداوند، برای کارهایی مهم و تا هنگام سپیده درود میفرستند)
(طالع بینی آریایی؛ پروفسور فاروق صفی زاده )»

برای درک بهتر گفتارمان؛ صفحه ای را در نظر بگیرید، با عرضی کرانمند به پهنای گیتی [درازا، پهنا و بلندیِ گیتی سه بعدی را بر یک بعد سوار کرده ایم]، و طولی بیکرانه به درازای زمان. خطی مستقیم در عرض و به موازات طول از یکسوی گیتی به سوی پهنه ی دیگرش بکشید. این خطِ پویا با سرعتی یکنواخت [نه همیشه] سراسر پهنه ی گیتی را در طول بیکرانه ی زمان میپیماید. این خط گویای زمان حال است. نقاطی که مدتی پیش از روی آن گذشته، را زمان گذشته و نقاطی را که هنوز به آنها نرسیده است آینده بیانگارید. در این پویانمایی، تنها نقاطی توانایی دگرگون ساختن خویش را دارند، که روی خط هستند (آدمیانی که در زمان حال کاری انجام میدهند). صحنه پیوسته بجاست، اما آنها هرکاری نمیتوانند انجام دهند. کنشهای آنان در پیوستگی با گذشته است، زیرا صفحه هستی، از زمان گذشته، و به دست نیاکانمان چین و چروکهایی اخلاقی [از آنجا که گفتارمان درباره اندیشه ایرانیست، بر روی اخلاق ایرانی تمرکز کرده ایم] برداشته که بر کنش اکنونمان اثر میگذارد.

در این میان، با هر آینکی [عینک] که بنگریم الگوهایی بر کنشهای جهان روان هستند. این الگوها، مرده ریگ نیاکانمان برای ما هستند که با شناخت آنها به اسطوره ها پیوند میخوریم.


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

میهن

میهن

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: راهی را که در زندگی برگزیده ایم میتواند برآیند بازخورد کنش دیگران، با ما باشد. پرسش این است:
آیا ما خویشتن خویشتنیم؟
و آیا همواره باید پاسخگوی برخورد بد دیگران باشیم؟
این پرسشها را که پاسخ گفتیم، آزادی در ما بارور میشود و پس از آن آرمانی بزرگ همچون عشق به میهن در چشمه وجودمان جاری میگردد

هر واکنش و کرداری که از آدمیان در گیتی سر میزند میتواند ریشه در دو گونه کنش متفاوت داشته باشد. یکی ریشه در خویشتن باوری یا به گفته ی ارد بزرگ "خویشتن خویشی"، دیگری ریشه در کنش دیگران با ما. خویشتن خویشی، گونه ای همریشگی و هم آوایی با آنچه از آن برآمده ایم است. "خویشتن خویشی" ریشه های خود را در می یابد و با نوزایی الگوی ریشه ای خود به بازآفرینی خود میپردازد. او را کاری با گفتار دیگران نیست چرا که به خویشتن و راهی که خویشتن در آن میپوید باور دارد. او در رده ی نخست کارآفرینی قرار میگیرد، ازین رو به تنها چیزی که می اندیشد آفرینش خود است. آزادی در او بارور است، زیرا زمانی برای اندیشیدن به آنچه میتواند او را سد کند، ندارد. این منتقدان بالای گود هستند که سدها و جلوبندها را میبینند، اما او یا راهی می یابد، یا راهی میسازد، ناپلئون میگوید: تاریخ جنگهای ایران و یونان را یونانیها نوشتند که گزافه گوییشان آشکار است. و این کنایه ایست پر معنا بدین چم: ایرانیانی که در گستره ی جنگ با جهان و خویشتن پویی بودند، در راهی که برگزیده بودند، هرگز زمان نوشتن آنچه در آن غرق بودند را نمی یافتند چراکه تاریخ را بزدلان مینویسند نه کارآفرینان. و اما دومین راه، برای آنانیست که کردارشان بازخوردی از کنش دیگران است. آنها هرگز ریشه هایی که از آن بر آمده اند را در نمی یابند. به همین شوند خویشتن باوری را گم کرده اند. اگر کسی با آنها برخورد بدی داشته باشد، پاسخ آنها گزیدن راهی در جهت خشنودی کردار بد آن کس است، نه به خود غریدن و تکیه چم آورانه بر راهی که در آن میپویند.

شاید بتوان "خویشتن خویشی" و "بازخورد کنشی" ایرانیان را در تاریخ ردیابی کرد. خودباوری جمعی و خویشتن خویشی ایرانیان به روزگاری بر میگردد که ایران در نمایش جهانی قدرت، پیشاپیش همه اسب میتازاند. مردمان اهوراکیش ایران، در آن زمان، چون پیادگان آستانه ی شطرنج بازیچه ی دست سرنوشت نیستند، بلکه یاوران ایزدی در پیروزی بر اهرمند؛ شاید هم «انا الحق»گویان در پی به دست آوردن آنچه حق خود میدانند، یعنی رسیدن به پایگاه ایزدی. بی شوند نیست که دو تن از شاهان ایرانی به آسمان میتازند، یکی جمشید و دیگری کاووس [کهکشان به وارون اندیشه ی همگان از ریشه ی "کاووسان" و "کایوسان" گرفته شده نه از "کاه کشان" ]
اما بازخورد کنشی ایرانیان از زمانی میآغازد که تن و روان ایران آماج یورشهای "شمشیر و تفکر" ترک و تازی و باختری قرارگرفته است. او با ریشه هایش فاصله گرفته است، و دیگر زایایی ندارد. برترین ویژگیهایش را بر سرش ویران ساخته اند. اوج و شیبش را نشیب وانمود کرده، زیباییهایش را زشتی به دیده اورده اند؛ و او هرگز دم بر نمیزند. تا اینکه روزی، فرزندش که بیش از پدر از خویشتن خویش دور افتاده است، میشورد و از او میپرسد: پدر! آیا ما خویشتن خویشتنیم؟ و آیا همواره باید پاسخگوی برخورد بد دیگران باشیم؟
- بله فرزندم. ما خویشتن خویشتنیم. اما آن باختری میگوید …..، آن تازی میگوید …… و سپس لکنت میگیرد و نمیتواند پاسخ دهد
اما لکنت پدر بهترین پاسخ برای فرزند است. پاسخ چیزی نیست جز این که پدر راه را اشتباه رفته است. لکنت پدر ناشی از درگیری درونی میان "خویشتن خویشتنش" با "بازخورد کنش دیگران" است.
در این میان فرزند راهی نو برمیگزیند؛ چرا که آزادی در او بارور شده است، او ریشه ی خود را درک کرده، و پس از آن آرمانی بزرگ همچون عشق به میهن [عشق به چیزی که از آن برآمده است] در چشمه هستیش روان میشود.
از آن پس، او برخورد بد خاور و باختر را به حساب بدکرداری و بد ریشگی خود آنها میگذارد نه بیچارگی و بیماری تن فرهنگی خود. او با آینه و آینک خود به آکهای خود مینگرد.


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

بدی-خوبی

بدی-خوبی

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: آنکه میگوید همه چیز خوب است و بدی وجود ندارد، با کسی که همه چیز را اهریمنی میپندارد تفاوتی ندارد. برآیند چنین افکار سخیفی به چاه نیستی درافتادن است. تنها کسانی خوبی را خوب میبینند که بدی و اهریمن را باور داشته باشند و از آن پرهیز کنند

در گفتار گاتاهای اشو زرتشت، نیکی و بدی، دو مینوی همزادند که از ازل همراه یکدیگر در رویا به سر میبردند تا اینکه در اندیشه ی نخستین انسان به هم آمیختند و به کنشگری رسیدند.

چنین نگرشی به مینه های نیکی و بدی، نگرشی همیشگی، مطلق و جزمی است. به گفته ی دیگر، نیکی یا بدی در اندیشه ی ایرانی هرگز، مینه هایی نسبی نیستند. هر اندیشه ای که گیتی را هستنده تر سازد اندیشه ای نیک است. در برابر هر اندیشه که گیتی را به نیستی بکشاند، اندیشه ای بد است. در برابر چنین گزارش آشکارا، تفسیرناپذیر و یگانه ای از اخلاق، دو تفسیر دیگر نیز وجود دارند که دو روی یک سکه اند. سکه ای با نام "صلح مسیحی" که در یکسو باور دارد همه چیز خوب است، اما در سوی دیگر میپندارد «همه چیز خطاست».

باورمندان مسیحیت به اندازه ای که اخلاق را باور دارند، زندگی را محکوم میکنند، چرا که اخلاقیات مسیحی در جایی فراتر از زمین (آسمان؛ ملکوت خدا) قرار گرفته است.

عیسی فرمود: مردان خدا هیچگاه زن نمیگیرند

- مال سزار را به سزار دهید، مال خدا را به خدا

- خوشا به حال فقیران در روح، زیرا پادشاهی آسمان از آنِ ایشان است.

ازین رو بهترین گونه ی زیستن از دیدگاه دینباوران مسیحی راهبه گری و پرهیز از هرگونه بهره گیری مادی از گیتی است و همه کوشش مسیحیان در فرا رفتن از کششهای زمینی است. آنها تنها، خدا و ملکوتش را خیر مطلق میبینند. نازیستن در گیتی را کرداری اخلاقی میدانند.

«اما هنگامی که حس حقیقت جویی که مسیحیت آن را به والایی گسترش داده است در اثر دروغ و ریاکاری همه ی تفسیرهای مسیحی از جهان و از تاریخ دچار دل بهم خوردگی میشود؛ این آغازیست بر بازگشت از "خدا راستیست" به باورداشت پی ورزانه ی "همه چیز خطاست" یعنی بودایی گری در عمل (اراده ی قدرت نیچه)».

نیازهای اندامی و روانی باورمندان به مسیحیت و همه دبستانهای همانند آن، در زمین پاسخ داده نمیشود، چرا که در اندیشه ی آنان، ارضای امیال زمینی، گونه ای کردار شر و در راستای هرج و مرج پس از هبوط آدمی به شمار می آید، خیر تنها در ملکوت جای دارد

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک / چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ازینرو باورمندان بدین دبستان آرزو دارند که:

………….. / باز همانجا رویم، جمله که آن شهر ماست

اما هنگامی که بازخورد نیازهای زمینیشان را در ملکوت هم نمیبینند ناامیدانه و هیچ انگارانه میپندارند که همه چیز پلید و اهریمنیست و این همان "به چاه نیستی در اوفتادن است"

آنانی که سامان و پویندگی در کیهان را دروغ میپندارند ….. همواره در اندیشه ی کین خواهی و حمله به جهان پیرامون خویش هستند، زندگی خود و نزدیکانشان را تباه میسازند و سرانجام در برآیندی بزرگتر از هستی ناپدید میشوند (اُرُد بزرگ)

در پیرو گفتارمان به اندیشه ی آباء کلیسا به ویژه سنت اگوست قدیس برمیخوریم که برین باور بود، آدم پیش از گناه نخستین، به شوند آنکه اراده اش اراده ی خدا بود در رایشمندی و خوبی مطلق به سر میبرد اما پس از آنکه نافرمانی و گناه نخستین را انجام داد، محکوم شد تا در هرج و مرج ناشی از هبوط، به بردگی همنوعانش بپردازد. دیدمان مسیحی به گستردگی در فلسفه ی سیاسی کشورهای باورمند آن به چشم میخورد، به گونه ای که میتوان اندیشید تفاوتهای بنیادین فلسفه ی سیاسی تامس هابز و جان لاک به گونه ای بنیادین همان دو روی سکه اندیشه ی مسیحی است. جان لاک، نیک کرداری آدمی را عقلانی، طبیعی میداند (نمودار صلح مسیحی زیر پرچم خدا) در حالی که هابز آدمیان را دسیسه جو و خواستار سود بیشتر میداند (نمودار هرج و مرج آدمی پس از هبوط)،

و اما آیا فراسوی خیر و شر مسیحی، نیک و بدی نیز یافت میشود که ما را نه بایسته "خیری مطلق" بگرداند و نه در گرداب هیچ انگاریِ "همه چیز شر است" غرقه مان سازد؟

کمینه از دیدگاه فرزان ایرانی راهی هست. از دیدگاه فلسفه ی گاتاهای زرتشت، نیکی و بدی همچون دو گوهر همزادند، دو افته ی مینوی که از ازل بوده اند، دو برادر، که هیچگاه یکدیگر را ندیده اند؛ آن دو به موازات همدیگر در خواب به سر میبرند. واژه ی اوستایی که برای خواب به کار رفته است khvafna میباشد و این دو گوهر همزاد که در خواب بودند، در اندیشه ی نخست-اندیش (صفت کیومرث نخستین آدمی) با یکدیگر گمیختند و ازین برهم آیی، گیتی، آبستنِ جنگی تا همیشه، میان نیک و بد شد.

دوصد شگفت آنکه فردوسی پاکزاد در بخشِ "دیدن سیاوش افراسیاب را" از زبان افراسیاب میگوید:

از آن پس چنین گفت افراسیاب / که " بد" در جهان اندر آید به "خواب"

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ / به آبشخور آیند میش و پلنگ

به تو رام گردد زمانه کنون / بر آساید از جنگ و از جوش خون

[افراسیاب میگوید با آمدن سیاوش، بدی چون گذشته ی پیش از آفرینش به خواب مینوی خویش بازمیگردد].

در حقیقت، حس کردن واقعی نیک و بد تنها زمانی روی میدهد که نایکسانی و "اختلاف پتانسیل" آن دو را درک کنیم. به ویژه در جایی که مقیاس سنجش ما مقیاسی"گسسته" باشد مانند زمانی که نیکی و هستیوری و زندگی و شادی و سپنتامینو در یکسو هستند و بدی و نیستیوری و نازندگی وغم و اهریمن در سوی دیگر

در این میان میتوانیم به دیدگاهی دیگر از ارد بزرگ پیوند بخوریم، ازین قرار::

« در جهانی که باشندگان باختری آن همه چیز را "خیر" میدانند (مسیحیت) وهستیوران خاوری اش "شر" میپندارند(بوداییت)، تنها در "ایران" دل زمین میتوان سخن از جنگ میان "خیر و شر" زد (زرتشتی گرایی)».


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

رایزن

رایزن

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: فرمانروایان نیرومند، رایزنانی باهوش و کارآمد در کنار خود دارند

ناهمسانی نهاد دیوانسالاری با فرهمندی همواره موجب دوگانگیهایی در دستگاه فرمانروایی دولتهای جهان بوده است. به ویژه در ایران که این دو همیشه با هم آمیخته بوده اند. ایرانیان در بیشتر دوران فرمانروایی خود بر گستره ی بزرگی از گیتی فرمان میرانده اند که موجب پدیدار شدن دیوانسالاری بزرگی درون ایران شده است.

همچنین باورمندی ژرف ایرانی به "فره" شوندگرِ بر سر کار آمدن شاهی فرهمند در سر هرم دیوانسالاری شده است.

در این میان باور به فرهمندی میتواند، همِستار با نهاد دیوانسالاری باشد. این تضاد، جدا از دوگانگی میان مینه های آن دو، از دوگانگی ساختار کدیوری (اقتصادی) دیوانسالاری و فرهمندی ناشی میشود.

دیوانسالاری، تلاش میکند با دگرگون ساختن ساختار کار مردم، الگوی کار گروهی در خانواده را به الگوی کار هاژمانی دگرگون کند. چنین الگویی بر بالاترین جایگاه قدرت کشور یعنی بر قدرت شاه تاثیری ژرف میگذارد. شاهی که با مشروعیت فرهمندانه بر سر کار باشد، با قدرت افزون خویش میتواند کشور خویش را به هر سو که میتواند راهبری کند. اقتصاد در اندیشه ی او در پایگاه دوم و یا سوم اهمیت جای دارد، زیرا فرهمند، بی توجه به اندیشه های مادی است. اما شاهی که بر سر هرم دیوانسالاری نشسته و یا مشروعیت خود را از دیوانسالاری میگیرد، قدرت گزینش بسیار کمتری نسبت به شاهِ فرهمندِ ناب دارد. دیگر او تنها تصمیم گیرنده ی کشور نیست، به جای او، این دیوانسالاران هستند که راهبران نخست کشور هستند. شاه در جایگاه دیوانسالاری سلطنت میکند، نه حکومت!

از آنجا که ایرانیان برای هر گرهی راهکاری متناسب با فرهنگشان دارند، دوگانگیِ میان دیوانسالاری دست و پاگیر با "اختیار ویژه" ی شاه فرهمند را با سر کار آوردن رایزنان باهوش و کارآمد، به یگانگی دگرگون کردند.

«به شوند ویژگیهای فرهمندانه ی ژرف در اندیشه ی خاوریان است، که فرمانروایانشان حتی امروزه (1913 در پایان دوران قاجاریه) به نهادی فردی نیاز دارند تا مسئولیت کارهای دولت به ویژه شکستها را بر دوش بکشد تا مبادا به فرهمندی شاه در اندیشه مردم گزندی برسد.جایگاه سنتی "وزیر بزرگ" در چنین کشورهایی از همین واقعیت سرچشمه میگیرد. تلاش برای جایگزین سازی جایگاه وزیر بزرگ با وزارتخاته هایی که در زیر دید وزیران و به فرماندهی شاه اداره شوند در ایران طی نسل گذشته با شکست روبرو شده است. این دگرگونی موجب میشود شاه در جایگاه "رئیس قوه مجریه" قرار بگیرد و شخصا مسئولیت همه بد بهرگیریها و مشکلات مردم را به دوش بکشد، این نقش نه تنها باعث ناخرسندی و دردسر همیشگی او خواهد شد، بلکه باور به مشروعیت فرهمندانه او را خدشه دار خواهد ساخت. (دین،قدرت،جامعه ماکس وبر)»

گفتار ماکس وبر گرچه باورپذیر به دیده میآید، اما گزاره ی او تنها شوند گزینش وزیر بزرگ در دستگاه دیوانی ایران نیست. چرا که گفتار درباره همکاری وزیر بزرگ یا بزرگ فرمادار، با شاهنشاه، شالوده در گفتاری فلسفی دارد که سوای اندیشه ی ایرانی، آن را در گفتار افلاطون نیز میبینیم.

افلاطون برین باور بود که تنها یک شاه-فیلسوف میتواند بهترین گزینه برای فرمانروایی باشد. فیلسوفی که جوانی را در دانش فلسفه گذرانده و اکنون که او را به شاهی گزیده اند با ناخرسندی شاهی را بر دوش میگیرد. ریشه ی فلسفه ی افلاطون بیگمان به ایران باستان بازمیگردد. افلاطون در رساله ی الکیبیادسِ نخست، آموزشهایی را برمیخواند که به شاهان و شاهزادگان ایرانی به دست مغان داده میشد این آموزشها را در سنگنبشته های داریوش نیز میتوانیم ببینیم.

در شاهنامه فردوسی که گنجینه ای از آداب و آیینهای ایران از کهنترین زمانه ها را درون دارد میبینیم که گزینش رایزن باهوش و کارآمد با برنام "دستور" از آغاز تاریخ ایرانیان انجام میشده است

دوران کیومرث : سیامک خجسته یکی پور داشت / که نزد نیا جای "دستور" داشت

دوران تهمورث : مر او را یکی پاک "دستور" بود / که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده به هر جای و "شهرسپ" نام / نزد جز به نیکی به هر جای گام

اردشیر نخست : ز "دستور" ایران بپرسید شاه / که بدخواه را گر نشانی به گاه

در دوران انوشیروان دادگر نیز میتوانیم حضور پرتوان و پررنگ "بزرگمهر" دانا را ببینیم

ایزد فرزانگی، بوزرگمهر / آنکه بد نوشیروان را نام و ننگ

مردی که هرباره خطاهای نوشیروان را به وی گوشزد میکند اما در پایان خود قربانیِ دستگاه دیوانسالاری میشود، چرا که: «دیوانسالاری میل دارد روشنفکر هاژه را به خدمتکاری خویش وا دارد (فرانتس نویمان)»

همچنین در دورانهای اسطوره ای شاهنامه، هرگاه پادشاهان سخن رایزن را نشنوده اند گرفتار پیامدهای آن نیز شده اند. برای نمونه کاووس که سه بار گرفتار و بندی شد، یا نوذر که راه بیدادگری پویید.

حتا افراسیاب دشمن ایران، هنگامی دچار بیشی خواهی میشود که اغریرث رایزن و خرد ناپیوسته ی خود را میکشد.

چو از کارِ اغریرث نامدار / خبر شد سوی زالِ سامِ سوار

چنین گفت: که اکنون سر بخت اوی / شود تار و بِیران شود تختِ اوی

و سپستر هنگامی برای همیشه نابود میشود که "پیران ویسه" وزیر خردمند خود را از دست میدهد

«شاهنشاه در ایران باستان نماینده ی ایرانیان و پاسبان آنان بود و توانا و شکوهمند و ارجمند به شمار میرفت، و مهان خردمند و کاردیده و نژادگانِ آزاده ی هوشیار او را در کارها یاوری و راهنمایی میکردند. از این رو شاهنشاه پیش از دستیازی به کاری مهم "میبایست" با داوران شاهی و نیز با نژادگان ایرانی رای زند و از آنان راهنمایی خواهد. داوران شاهی، هفت تن آزاده نژاد بودند که برای کمک به شاهنشاه و بازداشتن او از کارهای زیانبار و خطرناک برگزیده میشدند و تا هنگامی که لغزش و گناهی از ایشان سرنزده بود، بر جایگاه خود پابرجا بودند (کتاب کوروش بزرگ روانشاد شاپور شهبازی؛ رویه 413)»

«در برخی از تنواره های سیاسی [چون ایران کهن] که قانون گذاری فرآیندی همیشگی نبوده است، قدرت اجرایی به دستان کسی سپرده میشده که سهمی نیز در قانون گذاری داشته است (رساله ای درباره ی حکومت؛ جان لاک)»

در ایران کهن، در دوره ی فرهمندی ناب شاهان، رایزن شاه، تنها در جایگاه مشورتی قرار دارد زیرا این شاه است که هم قانونگذار است و هم اجراکننده ی آن، اما پس از درون آمدن دیوانسالاری، رایزنان، جایگاه اجرایی نیز یافتند. اما زنجیره ی فرهنگی، اشرافی، دینی کشور بدانها پروانه ی سودآوری برای خویش را نمیداد.

چرا که، رایزن نباید سود روشنی در راهی که نشان میدهد داشته باشد….. رایزنی که کار اجرایی میکند، قابل اعتماد نیست (اُرُد بزرگ)

زیرا خویشکاری و فلسفه ی پیدایش رایزنان، در نشان دادن راه سودمند و روشن به فرمانرواست، نه هر راهی که به سودمندی وی پایان میگیرد. «رایزنان دولت در حکم حافظه و یادمان پیکره سیاسی هستند (لویاتان تامس هابز)»


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان