۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

صرف شام با زنی دیگر

روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد می‌دانست. به او گفتم: «به نظر مى‌رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم.»

او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. وقتی به خانه‌اش رسیدم دیدم کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود. موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره‌ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین می‌شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون می‌رود و آنان خیلی تحت تاثیر قرار گرفته‌اند و نمی‌توانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من می‌نگرد و به من گفت یادش می‌آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می‌رفتیم او بود که منوی رستوران را می‌خواند. من هم در پاسخ گفتم: «حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.»

هنگام صرف شام آن قدر با هم حرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم: «خیلی بیش‌تر از آنچه که می‌توانستم تصور کنم.»

چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید در کمال ناباوری درگذشت. چند روز بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم به دستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: «نمی‌دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای دو نفر پرداخت کرده‌ام، یکی برای تو و یکی برای همسرت و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.»

در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزان‌مان بگوییم که دوست‌شان داریم و زمانی که شایسته آنان است به آنان اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهم‌تر از خدا و خانواده نیست.
 

ثروتی ماناتر از پول

در زمان های دور مرد ثروتمندی زندگی می کرد که ثروتش را از راه تجارت و بازرگانی در طی سال ها اندوخته بود. ثروتش به ده هزار هزار سکۀ طلا رسیده بود.

از قضای روزگار این مرد روزی سخت بیمار شد و به بستر افتاد. او که مرگ خودش را نزدیک می دید، ده پسرش را به پیش خود خواند تا به آنها بگوید که قصد دارد ماترکش را چگونه تقسیم کند.

او گفت: مجموع ثروت من ده هزار هزار سکۀ طلا است. به هر کدامتان هزار هزار سکه می رسد. اما یکی از شما باید صد هزار سکه برای مراسم و کفن و دفن من خرج کند و چهارصد هزار سکۀ دیگر را به نیت من خیرات کند. هر کدام از شما این شرط را قبول کند، من در عوض ده دوستم را به او معرفی می کنم.

پسر کوچکش این شرط را پذیرفت و پدرش همان طور که قول داده بود، ده تن از صمیمی ترین دوستان خودش را با او آشنا کرد.

وقتی پیرمرد بازرگان مرد، ده پسرش سهم الإرث خود را گرفتند و زندگی شان را به تنهایی ادامه دادند. آنها که به آسودگی و زندگی تجملی عادت کرده بودند، دیری نگذشت که هر چه پول و اموال از پدرشان به ارث برده بودند، خرج و تمام کردند. پسر کوچک تر وقتی در ته همیانش هزار سکه باقی مانده و شدیداً نگران آینده شده بود، به یاد ده دوست پدرش افتاد که قبل از فوتش به او معرفی کرده بود. او آنها را پیدا کرد و همه را به خانه اش دعوت کرد.

دوستان پدرش که حالا دوستان خود او هم محسوب می شدند، پس از خوردن غذایی که آماده کرده بود، گفتند: از بین ده برادرت، تو تنها کسی هستی که هنوز ما را فراموش نکرده ای. حالا در این وضعیتی که هستی، ما می توانیم به تو کمک کنیم.

به این ترتیب هر کدام یک رأس گاو شیری باردار خود و یک هزار سکۀ طلا به او دادند و او را در کارهای تجاری راهنمایی کردند.

پسر کوچک تر با کمک دوستان پدرش وارد کار تجارت شد و کم کم راه ترقی را پیمود و دوستان پدرش را نیز فراموش نکرد.

سال ها گذشت و وقتی مرد موفقی شده بود، یک بار به برادرانش گفت پدرش گفته بود که دوست خوب، ثروتی ماناتر از پول است و بعد از این تجربه ای که در زندگی ام کسب کردم، فهمیدم که حرف پدرم چقدر درست بوده است.

ثروت ممکن است به انسان حس خوشبختی و رضایت موقت بدهد، اما پول و ثروت مانا نیست و هر اتفاقی ممکن است برای آن بیافتد. اما حمایت، کمک و پشتگرمی دوستان خوب همیشه برای انسان باقی می ماند و در راه سعادت راهنمای انسان می شود.

شنوندگان گرامی، حال از شما دعوت می کنم به قصۀ دیگری به نام «نتیجه گیری گوسفندی» توجه کنید.

گوسفندی خواست برای خوردن علف تازه به بالای تپه ای برود. رفت و رفت تا این که خسته شد. به خودش دلداری داد که خستگی مهم نیست. اگر به سر تپه برسم، علف تازه در انتظار من است. راهش را ادامه داد و دوباره خسته شد. باز به خودش گفت که برای خوردن علف تازه باید حتماً به بالای تپه برسد. تنها هدف او این بود که برای خوردن علف تازه به بالای تپه برسد. اما وقتی به آنجا رسید، متوجه شد که نه تنها در آنجا هیچ علفی وجود ندارد، بلکه در راه رسیدن به بالای تپه، علف های زیادی را نادیده گرفته است.

بله، گاه لازم است اندکی درنگ کنیم و با سنجیدن اهداف خود در زندگی، در صورت لزوم آنها را تعدیل کنیم تا هم به آنها نزدیک تر شویم و هم به یک باره و دیروقت متوجه از دست رفتن فرصت های زیاد نشویم.

منبع: برترین ها

دخترک و گردنبند یاقوت

دختر خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردن بند یاقوت نشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: «این گردن بند را برای خواهر بزرگم می خواهم. ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بسته بندی کنید؟»

صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرده و پرسید: «چقدر پول همراه خود داری؟»

دختر، از جیب خود دستمال کوچکی را بیرون آورد و گره های آن را به دقت باز کرد. سپس در حالیکه محتویات آن را روی میز می ریخت با هیجان از جواهر فروش پرسید: «این کافی است؟». پولی که او به همراه خود داشت، در واقع چند سکه پول خرد بود.

دخترک ادامه داد: «امروز روز تولد خواهر بزرگم است. می خواهم این گردن بند یاقوت را به عنوان هدیه روز تولد، به او بدهم. پس از فوت مادرمان، خواهر بزرگم ، مثل مادر از ما مراقبت می کند. فکر می کنم او این گردن بند را دوست داشته باشد چون رنگ آن، درست همرنگ چشمان اوست.»

صاحب مغازه، گردن بند یاقوتی که دخترک می خواست را آورد و آن را در یک جعبه کوچک قرار داده و با کاغذ کادوی قرمز رنگی بسته بندی نمود. سپس بر روی آن یک روبان سبز چسباند و به دخترک داد و گفت: «وقتی می خواهی از خیابان رد شوی، دقت کن.» دختر کوچک شاد و خندان در حالیکه به بالا و پایین می پرید، به سمت خانه روان شد.

شب، هنگامی که جواهر فروش می خواست مغازه اش را تعطیل کند، دختری زیباروی با چشمانی آبی وارد مغازه شد. او یک جعبه کوچک جواهر که بسته بندی آن باز شده بود روی میز قرار داده و پرسید: «این گردن بند از مغازه شما خریداری شده است؟ قیمت آن چقدر است؟»

صاحب مغازه پاسخ داد که «قیمت کالاهای این مغازه، رازی است بین من و خریدار.» دختر زیبا رو گفت: « خواهر کوچک من فقط مقداری پول خرد داشت. این گردن بند اصل است و قیمت آن بالاست. پول خواهر من به این گردن بند یاقوت کبود نمی رسد.»

صاحب مغازه جعبه جواهر را مجدداً دوباره با دقت بسته بندی کرده و روبان آن را بر روی آن چسباند. سپس آن را به دختر زیبا داده و گفت: «خواهر کوچک شما، در مقایسه با تمامی انسان ها، قیمت بالاتری بابت این گردن بند پرداخته؛ چون او همه دار و ندار خود را برای خرید آن داده است.»

همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی!

چهار نفر بودند. اسمشان اینها بود.
  همه کس
یک کسی
هر کسی
هیچ کسی
 
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.

سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟

حالا ما جزء کدامش هستیم؟
  منبع: بیتوته

حکایت آدم نما، نه آدم ...!

حکایت های سعدی؛
نادانى را دیدم که بدنى چاق و تنومند داشت، لباس فاخر و گرانبها پوشیده بود و بر اسبى عربى سوار شده و دستارى از پارچه نازک مصرى بر سر داشت، شخصى گفت: اى سعدى! این ابریشم رنگارنگ را بر تن این جانور نادان چگونه یافتى؟
گفتم: خرى که همشکل آدم شده، گوساله پیکرى که او را صداى گاو است. یک چهره زیبا بهتر از هزار لباس دیبا است.
به آدمى نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش

بگرد در همه اسباب و ملک و هستى او
که هیچ چیز نبینى حلال جز خونش

 
منبع: آکا ایران

همسایه حسود

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.

یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :
" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد..."
منبع: آکاایران
 

قلب جغد پیر شکست...!

جغدی روی کنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌کرد؛ رفتن و ردپای آن را و آدم‌‌هایی را می‌دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند.
اما جغد می‌دانست که سنگ‌ها ترک می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، در‌ها می‌شکنند و دیوار‌ها خراب می‌شوند.

او بار‌ها و بار‌ها تاج‌های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه‌لای خاکروبه‌های کاخ دنیا دیده بود.

او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند و فکر می‌کرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را که شنید، گفت: «بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگین‌شان می‌کنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند...

 سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آوازخوان کنگره‌های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.»

جغد گفت: «خدایا! آدم‌هایت مرا و آواز‌هایم را دوست ندارند.»

خدا گفت: «آوازهای تو بوی دل کندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌ هستند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آنکه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ‌چیز دل نمی‌بندد. دل نبستن سخت‌ترین و زیباترین کار دنیاست اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.»

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره‌های دنیا می‌خواند و آن‌کس که می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست.

منبع: آکاایران

باغ خدا، دست خدا، چوب خدا!

مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.

آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.

منبع:‌ آکاایران

۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

سخنانی از استاد فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی (بنیانگذار فلسفه اُرُدیسم و رهبر اُرُدیست های جهان)

روان پاک، برای همگان، آرزوی بهروزی و شادمانی می کند. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

زمانی که نیروهای درون خویش را انکار کنیم، نگرانی به دیدارمان می آید. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

ترس مردم، ابزار دست اهرمن است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

فردای روشن از پنجره تاریک ترس، دیده نمی شود. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

فریاد و غرش اهرمن از، ترس مردم، نیرو می گیرد. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

هیچ گاه از داشتن دشمن نترس، از انجام ندادن درست آرمان های خویش بترس. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی


فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی (بنیانگذار فلسفه اُرُدیسم و رهبر اُرُدیست های جهان)

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

خرد ، ابزار توانایست . حکیم ارد بزرگ



خویشتن خویش را ، دوست داشته باشیم .  حکیم ارد بزرگ


خویش را خوار نکنیم ، ارزش خود را براستی بدانیم . حکیم ارد بزرگ


آدمهای بدکردار ، همگان را برای رسیدن به خواسته های خویش ، ابزار می سازند .  حکیم ارد بزرگ


بسیاری از آرزوهایمان را می توانیم به آسانی ، با نشان دادن توانمندی خویش ، به دست آوریم .  حکیم ارد بزرگ


آنکه نگاه و سخن اش ، لبریز از شادیست ، در دوران سختی نیز ، ماهی های بزرگتری از آب می گیرد . حکیم ارد بزرگ


بهترین گونه آموزش به کودک ، همراه شدن با او در درون داستانهای پند آموز است . حکیم ارد بزرگ


کودکان سرزمین دروغ ، راستگو نخواهند شد . حکیم ارد بزرگ


میهمانی های فراوان از ارزش آدمی می کاهد، مگر دیدار پدر و مادر. حکیم ارد بزرگ


آدمیان با یکدیگر یکی نیستند ، زنان و مردان ، هر یک بگونه ایی می اندیشند ، یکی دانستن آدمیان درست نیست . حکیم ارد بزرگ


کسانی که احساسات دیگران را به ریشخند می گیرند ، جنایتکارند . حکیم ارد بزرگ

بزرگترین فیلسوف جهان , great orod , orod , hakim orod bozorg , چهره های ماندگار , مشاهیر خراسان شمالی ,مشاهیر شیروان , بزرگترین اندیشمند معاصر ,بزرگترین فلاسفه تاریخ,بزرگترین فیلسوف معاصر,عکس ارد کبیر,مجتبی شرکا,ارود بزرگ,اورد بزرگ,ارد بزرگ, عکس سخنان حکیمانه,عکس ارد بزرگ,عکس سخنان بزرگان,جملات بزرگان با تصویر,عکس حکیم ارد بزرگ, بزرگترین متفکر جهان

کسانی که پیوسته از دشمن خویش یاد می کنند ، نادانسته ، او را بزرگ و بزرگتر می کنند .  حکیم ارد بزرگ


دشمنی ، به آدمی این زمان را می دهد که توانایی های خویش را باز شناسد .  حکیم ارد بزرگ


بدخو ، زندگی اش کوتاه است . حکیم ارد بزرگ


آنکه همسایه مرگ است ، از چیزی نمی هراسد . حکیم ارد بزرگ

بزرگترین فیلسوف جهان , great orod , orod , hakim orod bozorg , چهره های ماندگار , مشاهیر خراسان شمالی ,مشاهیر شیروان , بزرگترین اندیشمند معاصر ,بزرگترین فلاسفه تاریخ,بزرگترین فیلسوف معاصر,عکس ارد کبیر,مجتبی شرکا,ارود بزرگ,اورد بزرگ,ارد بزرگ, عکس سخنان حکیمانه,عکس ارد بزرگ,عکس سخنان بزرگان,جملات بزرگان با تصویر,عکس حکیم ارد بزرگ, بزرگترین متفکر جهان

خرد ، ابزار توانایست . حکیم ارد بزرگ

دوری از آرمان و هدف ، آشفتگی و پریشانی روان ما را در پی دارد . حکیم ارد بزرگ

ارد بزرگ ، اورد بزرگ ، ارود بزرگ ، عکس ارد بزرگ , عکس حکیم ارد بزرگ , در مورد ارد بزرگ , ارد بزرگ ویکیپدیا , ارد بزرگ کیست ,  کتاب سرخ , اردبزرگ ,  بیوگرافی ارد بزرگ ,  حکیم ارد ,  سخنان بی نظیر بزرگان ,  سخنان بزرگان ,  تحصیلات حکیم ارد بزرک , عکس های از ارد بزرک , عکس بدون متن ارد بزرگ ,  ارد فیلسوف , سخنان بزرگان ، عکس سخنان زیبا ، سخنان ناب بزرگان ،  جملات بزرگان , جملات سنگین


رسانه بیمار ، افکار عمومی را فراری می دهد . حکیم ارد بزرگ


 شالوده و زیربنای گسترش هر کشور ، فرهنگ درست است .  حکیم ارد بزرگ


خردمندان و فرهنگ سازان ، همیشه زنده اند . حکیم ارد بزرگ


اُرُد ، یک ایرانی است ، نام شناسنامه ایی او ، مجتبی شرکاء می باشد . در نیمه شبی پر برف ، از ماه دی ، در شهر مشهد زاده شد ، او دومین فرزند خانواده است . پدرش محمد تقی شرکاء ، فرزند بابا ، از شهر شیروان در خراسان شمالی بود ، مردی بسیار نیک و مهربان که تا آخرین زمان زندگی ، دل به کانون گرم خانواده داشت . مادر اُرُد ، فاطمه جاهد طبسی از ایل قشقایی شیراز بود ، زنی دانش آموخته و دلسوز ، که همه عمر برای رشد فرزندان دلبندش کوشش نموده و رنج ها کشید . اُرُد سه برادر به نام های مرتضی ، مصطفی و مجید ،  و سه خواهر به نام های فروغ ، ملیحه و الهه دارد . نام تنها فرزند اُرد ، غزاله می باشد . ارد سال ها در شهرهای مشهد ، تهران ، شیروان و شهرکرد زندگی کرده است ، او هم اکنون ، در شهر زیبای کرج زندگی می کند . حکیم ارد بزرگ


سوگند به مهر که هیچ اندیشه ایی ، بی آن توان ایستایی ندارد . حکیم ارد بزرگ


 زیبایی ، در مهربانی است . حکیم ارد بزرگ


کسی که همسر و کودک خویش را رها می کند ، فر و بزرگی خویش را از دست داده است . حکیم ارد بزرگ


کودکی که گناه خویش را ، بدون پرسش ما به گردن می گیرد ، نخستین گام های پیروزمندی را برداشته است . حکیم ارد بزرگ


شادی و بهروزیمان را با ارزش بدانیم ، تن رنجور ، نیرویی برای ادب و برخورد درست برجای نمی گذارد . حکیم ارد بزرگ


روان مردگان و زندگان ، در یک گردونه می چرخد .  حکیم ارد بزرگ


دوری از آرمان و هدف ، آشفتگی و پریشانی روان ما را در پی دارد .  حکیم ارد بزرگ


اگر خاطره شیرینی برای خود نسازیم ، یاد خاطرات غمناک گذشته ، روان ما را از پا در خواهد آورد . حکیم ارد بزرگ
]

در برف ، سپیدی پیداست ، آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید ، نزدیک ما می شوند ، که در ژرفنای خود ، نیستی بهمراه دارند .  حکیم ارد بزرگ


درون ما نباید میدان جنگ و ستیز باشد ، آرام باشیم و بجای تحقیر سرنوشت خود ، خویشتن را دوست داشته باشیم و تقدیر را از یاد نبریم . حکیم ارد بزرگ


امیدی به آینده آدم هایی که مدام می گویند نمی توانم و یا نمی شود ، نیست . حکیم ارد بزرگ

ارد بزرگ ، اورد بزرگ ، ارود بزرگ ، عکس ارد بزرگ , عکس حکیم ارد بزرگ , در مورد ارد بزرگ , ارد بزرگ ویکیپدیا , ارد بزرگ کیست ,  کتاب سرخ , اردبزرگ ,  بیوگرافی ارد بزرگ ,  حکیم ارد ,  سخنان بی نظیر بزرگان ,  سخنان بزرگان ,  تحصیلات حکیم ارد بزرک , عکس های از ارد بزرک , عکس بدون متن ارد بزرگ ,  ارد فیلسوف , سخنان بزرگان ، عکس سخنان زیبا ، سخنان ناب بزرگان ،  جملات بزرگان , جملات سنگین



پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان