باشگاه مهندسان ایران - داستانهای کوتاه

نا امیدی خردمندان را هم به زمین می زند
خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها وارد
زادگاه خویش طوس شد . سراغدوست دانای دوران کودکی
خویش را گرفت مردم گفتند
او حکیم شهر ماستاما یک سال است تنها نفس سرد
از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی
در وجودش رخنه نموده است . خواجه به دیدار دوست
گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره هایامید به
آینده را در وجود خویش بسته است . به دوست خویش گفت تو
دانا و حکیمی اما نه به آن میزان که خود را از دردسر نا امیدی برهانی ،
دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را
در این جهان رو به نیستی گرما بخشد ، خواجه گفت
اتفاقا هست دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور
باشی ،و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت .
ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید :
اندیشه و انگاره ای که نتواند
آینده ای زیبا را مژده دهد ناتوان و بیمار است .
می گویند یک سال پس از آن عده ایی از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی
بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است .

ماخذ : http://www.iran-eng.com

نظرات

جملات کوتاه مشاهیر جهان

پست‌های پرطرفدار