بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *رنج وسختی*
گذشتن از سختی های پیش رو ، چندان سخت تر از آن چه پشت سر گذاشته ایم نخواهد بود . ارد بزرگ سازش با آنچه بر سرمان می اید جدا از تلاش برای بهتر نمودن آن است اینکه دست بر دست نهاده انتظار بکشیم که همه چیز حل میگردد مسلما عاقلانه نیست صرفنظر ازاینکه گاه مشکلی براستی از قدرت ما خارج باشد بمانند بیماری یا مرگ وامثال اینها به گفته یکی از بزرگان: *من زمانی که میبینم دیگر قادر به حل کردن مشکلم نیستم آنرا بدست زمان رها میکنم تا کائنات خود به حل آن بپردازد* اما این به معنای اینکهتسلیم زندگی گردیم نیست چراکه پیش ازآنکه بدانیم براستی راه حلی برای آن پیدا میشود یا خیر اگر تنها بگوئیم خودش درست میشودیا بالاخره یکطوری میشود کافی نیست انسان میبایست گامی بردارد تا خدواند وکائنات نیز گامی برای او بردارند *ازتو همت* ازخدا برکت* واین جمله ایست کوتاه وبسیار اما جامع وگویا برای آنکه بدانیم زندگی نشستن ودست روی دست نهادن نیست واین کلامی ست که از کودکی توسط والدین خود,دین خود, اجتماع خودباآن بزرگ گشته ایم وبه کرّرات آنرا شنیده ایم وقتی به افرادی که به نشستن وامید بستن باینکه بالاخره درست خواهد شد نگاه میکنیم ****** دقیقا همانگونه که ارد بزرگ میفرمایند: آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود . آنهائی که قادر بدوست داشتن نیستن از مهمترین بخش زندگی محروم میمانند چراکه بسیاری از آنچه در دورادور ما وجود دار د تنها زمانی دیده میشه که شخص قادر به احساس آن باشد وانسانی که ازمحبت وعشق بهره ای نبرده است از دیدن واحساس اینگونه چیزها نیز محرومند انسانهائی ازاین دست همیشه دچار مشکلات بیشتری هستند چرا که دنیای آنان قانون دودوتا چهارتا را دنبال میکند وهرگز نخواهد آمدکه دودوتای آنان بشود سه یا پنج ! اما دنیای عاشقان در بسیار اوقات پنج هم میشود! واگه بزبانه عامیانه برایش سه هم شده حسابی سه میشود! وشاید به سختی نیز صدمه ببیند! اما در یه چیز میتواند مطمئن باشهد که پای دل خود را خورده است اینگونه بسادگی این مطلب را بیان کردم چراکه دردنیای عامه معمولا همینگونه است که گفته شد د ر رابطه با چنین اشخاصی میتوان گفت لااقل اینگونه انسانها برای اینکه ادم بدی بوده اند صدمه ندیده اند بلکه از آن جهت که احساس دل را مقدم تر از عقل خویش قرار داده است شاید به ضربه ای دچار شود که باید گفت چنین انسانهائی حتی درقبال اینگونه صدمات نیز نخواهند شکست چراکه در باور خود براین عقیده اند که من از سر خوبی دل وبه نیتی پاک چنین کردم اما اگر قدر دانسته نشد خداوندی هست که خواهد دید وباز مرا درمانده نخواهد گذاشت وبدینگونه به حسرت وتاسف نخواهند نشست اگرچه دنیای فعلی هرگز بادنیای انسانهای رومانتیک پابپا نمیرود اما یک چیز درهمه اوقات صادقاست انسان بااحساس لااقل دلش شادتر از دیگران است چراکه تنها نمیاند وهمیشه وقتی محبتی دردرون اوهست دور واطرافش پر مخواهد شد از انسانهائی که به این نوع افراد علاقمندند چون یه به زبانی ساده بمانند همان یکی یکدانه های مادرهستند وته تغاری های خدا .که خوش به سعادتشان باشد. و از این دست آدمهاهم در این دنیا بسیار نادر بوده وکم پیدا میشوند * دیروز ...امروز ...فردا* امروز دریافتم که بی ثمر نبود گریز از دیروزی که زندگیم را... عبث کرده بود،بی آنکه عبث باشد!.. رنگ تیره ای، از گذشته را ، ثمره ی فردایم کرد! و چه تلخ دریافتم که هنوز ،در حصار گذشته ها، درزنجیر مانده ام! دوست داشتن!!! در اسارت بودم!هر چند که عشق ، روزگاری معنای زیبای محبت بود... بر هر چه در دنیاست! و امروز ....دوست داشتن ، سمبل قلبی ...که هنوز ...بی مهری ندیده است!... هر چند بسیار دیده بودم بی مهری را....اما دوست میداشتم! آری دوست میداشتم ،لطف دوست داشتن را آنهم درکدامین دنیا،در کدامین دنیا!!؟ دیروز, فردایم را بی ثمر خواندنم امروز دریافتم, که بی ثمر نبود امروز نیز، لبهای ِخاموش پر فریادم در بیصدائی ها ،بر هم فشرده میشود با پرده ی سکوتی که رو یاروی من... و بر لبهای خموش من... فرمان خموشی صادر نموده است! و رویایم را درهم می شکند... رویای دوست داشتن را ! دیروز رنج می کشیدم،چرا که دوست می داشتم امروز رنج می کشم.... زیرا می پرسند: دوست داشتن چه معنائی جز ؛دوست داشتن؛ میتواند داشته باشد! و آنکه دوست میداشت...دیروز چرا، مرغِ شکستهِ بال ِقفس دردانگیز ِعشق بود و امروز چرا... بستهِ پر ِقفسِ ناباوری های، دنیای بی محبت! با من بگو.... چرا نا آشناست دلهای امروز با محبت و عشق چرا تردید هاست در معنای عشق؟! ... لیک بر من شرمی نیست اگردر دنیای.. خالی ازعشق "توانم" بود ...عاشقانه... قلب ِ محبت باشم و ...دوست بدارم عاشقی را! دنیای من آخر، دنیای محبت بود! هرچند در نگاهها، ناشناس! در باور ها ، پر تردید!!! اما ...عشق را "توان"ِ آن است که، بر گلبرگ گلی ...دلبسته باشد!... اگر قلبی را... توان بخششی از محبت و دوست داشتن باشد! این نیز.. شاید...ساده نیست !!! بر آنکه مهربانی را نمی شناسد دیروز فردایم را بی ثمر خواندم امروز دریافتم که بی ثمر نبود قلبم ثمره ی دوست داشتن خویش را دریافته بود،در تعلیم عاشقی ! دل ،خدای عشق خویش ... جُسته بود! و او را،که خود بردل، عشقی بخشیده بود! .... دیگر میدانستم... ازشهر ِ"بیهوده گی "گریخته ام حتی اگر از دید دیگران ،راهی نپیموده باشم! دیروز فردایم را بی ثمر خواندم امروز دریافتم که بی ثمر نبود عشق, گناه بی گناهیم بود واگر از زندان ناباوری خویش،آزادم کرده اند، یا بنام دیوانگی،میخواهند زندانی را ببخشند! که گناهی نکرده بود! من اما ...به سر بلندی.... از کنار اینان، خواهم گذشت گناه من اگر گناهی باشد ، جز دوست داشتن ،نبوده است آری امروز یا فردایم ....از اثر دیروز از احساس عشق در درونم، در امروزمیتواند... دردستهای دیگران، به ظلمت باشد ودیگر ،آتش نمی گرفت....مگر چه فرقی داشت؟!؟ من اماهرگز.... به ظلمت خوُ نخواهم کرد... که دوست داشتنم هر گونه بود ،هر گونه هست به هر چه خواهد بود....به هر که خواهد بود روشنائی روح است و نورِ درون من ! ثروت من است ،در اوج تنگدستی در دنیای مردمانِ خودباخته ای که از عشق بی نصیب مانده اند از بخشش ...بی خبر ...ا ز خودِ خویش، لبریز... از باور عشق ناکام! مرا چه باک... مرا چه غم آنگاه که خداوندم با من است دیروز فردایم را بی ثمر خواندم *1364____* فرزانه شیدا* رنج آدمی را نیرومند می سازد برسان کوهستان سخت . ارد بزرگ اینچنین پابندم: ____________________ دیده ام خیره بر این کاغذ هاست ولی در اوج تنهائی نیز انسان میتواند برخود خویش تکیه زند وبرخدای خویش که در راه زندگی نیز همواره یده ایم هیچکس به اندازه خود ما به یاری خداوندگار قادر نخواهد بود اندوه درونی ما را بشناسد وبه چاره ی آن بپردازد چراکه هیچکسی بدرستی نمیتواند آنگونه که باید ازدرون تو باخبر باشد وباز این خود توهستی که میدانی چگونه و باکدامین راه میتوانی به آرامش دل خودبرسی وآنچه دکتر روانشناس واعصاب تو نیز برای تو انجام میدهند چیزی نیست جز اینکه بتو یادآور شوند که تا زمانی که خود از درون غمگین باشی هرگز دنیای اطراف توزیبا نخواهد بود وهرگز حتی بهاران نیز گلی برای تو نخواهد داشت زمانی که به اندوه چشم بر زمین غم خویش دوخته از نگاه به اطراف از فرط افسردگی چشم پوشیده ای مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد . ارد بزرگ _____________________ زندگی سخت است و دراین حرفی نیست اما سخت تر میگردد اگر سخت نیز بگیری دنیا را می بایست آسان گرفت لااقل بخاطر خود برخود. ______________ سخن اینکه سکوت در دلت باز شکست وتو گفتی با دل هرچه در قلبت بود... لیک گوش همه این مردم دهر خالی از گفت وشنودخالی از باورهاست ودلی چون دل ماهرچه مینالد ومیگوید باز کس به یک چشم ونگاه به رخ خسته ما نیز نگاهی زسر شوق نکرد من که فریاد زدم با دل خویش منکه گفتم همه اندوه دلم منکه هر روز و هرآ ن شب به غمی واژه در واژه به تکرار امید درقلم مُردم وبا اشک به صبح دگری... پای اندوه دلم باز کشید وهنوزم که هنوزبیصدا مانده دلم باهمه گفتن هاباهمه شعر وسخن باهمه دفتر و گفتار وکتاب هیچکس گوش شنیدن که نداشت هیچکس غصه عالم که نداشت همه کس غرقه به خویش غرقه در دنیائیست که در آن یاد دگر مردم دهر... رفته دیگر ازیادومن افسوس ... خدا ازچه رو اینهمه غم را بدلم باز کشم من که هر فریادم .... میخورد بردیوار!!! منکه حتی به قلم ,اشک و به دل خون دادم ما چه گفتیم مگرجز حقیقت جز عشق جز محبت.... خوبی ... ما فقط قصه تکرار همان دیروزیم شنوائی به جهان نیست که نیست رمز ویران سکوت ... عاقبت بر لب من نیز نشست ... وسکوتم پس ازاین ...نه به فریاد و قلم نه به اشک ونه به آه با کسی هیچ نخواهد گفتن من فقط تکرارم ...تو فقط تکراری و کسی نیز بما گوش نکرد و کسی نیز بما گوش نکرد!!! ،، دل من پرشده از گفتنها،، ،، دل من پرشده از گفتنها،، از: فــرزانه شــیدا یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶ ________________ نه اور کنید که این دنیا نیست که سرد شده است این ما آدمها هستیم که قلبهایمان از هم دور گردیده است وموضوع زندگی تنها دارائی وفقر وثروت وپول نیست که انسانها را ازهم دور کردهاست این فقدان عاطفه هاست که نمیگذارد نه نتها کسی به کسی نزدیک شود بلکه حتی از ترس صدمه دیدن میل کمک کردن رانیز درخویش نمی بیند حتی بااینکه شاید قدرت انجام آنرا نیز داشته باشد ودردرون مایل به انجام آن باشد در دنیای ساعتی امروزمانند این است که انسانها به مانند "تیک تاک ساعت " قدم بقدم جلو میروند وحاضر نیستند و نمیتوانند انحرافی بسوی چپ یا راست داشته باشند ودایره وار زندگی را دور زده ودور میزنند واینگونه میشود که هرکدام تبدیل میشویم به ساعت هائی می که فقط وظیفه گذران شب وروز را بخوبی از عهده برمیائیم وحتی نیاز نداریم جر صدای قدمهای خود در سکوت زندگی چیز دیگری را بهم گفته یا اعطا نمائیم متاسفانه این هدیه ی عصر جدید ماست اما آیا می بایست فراموش کنیم که دردرون ما احساس عطوفت ومهربانی وعشق نیز از دردگاه تعالی خداوند بخشیده شده است!؟ یادبگیریم شکر گذار خداوندگار خویش باشیمدر شادی وغم ورنج ومشقت در رهر روزه ی زندگی خویش که به سلامت از خانه بیرون رفته به سلامت باز میگردیم که پدر ومادری داریم یا حتی یکی از ایندورا که شاید فرزندانی که بامید خدا به بیراهه نرفته اند وبالاتر ازهمه خداوندی که همواره پناه ماست اینها تماما معجزات زندگیست پس یادبگیریم بگوئیم خدواندا شکر تو
مثال های بسیاری از نوع انتخابی که ما ,در زندگی خود کرده ایم را میتوان
صدایی خسته در صد واژه ی مبهم
_________
دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
چه با اشتیاق از میله های زندان ِگذشته گریخته بودم!
با عشق... بی عشق ,به جرم گناه آلوده ی!
چرا دوست میدارم ؟!و من خاموشم! چرا که نمیدانم
اما برای آنکه.... سراپا سوخته بود
امروز دریافتم که بی ثمر نبود
بر خطوطی که قلم بر آن زد
بر حروفی که گهی خط خورده
و به آشفتگی صدها حرف
که اگر باز نویسم آنرا
بازهم دل به پریشانی وغم
در پی حرف دگر میگردد
آن الفبائی را
که دبستان وکلاس
بمن آموخته بود
گوئیا گم کردم
دفتر وکیف و کتابم را هم
ودلم را پس از آن
خیره ام بر همه ء کاغذها
که من آخر ز چه رو
اینهمه کاغذ سرگردان را
اینچنین سال به سال
یک بیک می گردم
وتوان در من نیست
بگذرم از ورقی تا خورده
که درونش یکروز
در میان شعری
چشم گریانی را
کرده ترسیم تب احساسم
یا که در یک شب دیگر خطی
روی یک برگ تهی
با ز ترسیم شدو شعری شد
مانده در دفتر شعرم برجا
قدرتم نیست سپارم بر باد
چک نویسی حتی
که بر آن قطره اشکی افتاد
قدرتم نیست فراموش کنم
که به هر بیت وبه هر تک غزلی
که به هر نثر وبه هرواژه عشق
اینچنین پابندم
وتمامیت این برگ به برگ
از درخت دل پر باری بود
که به هر فصل که از راه رسید
از خود وبودن خویش
نقش خود ایفا کرد
لحظه ای سبز بهارانی بود
لحظه ای میوه به تابستان داد
در خزان
برگ وجودش خشکید
وتن لرزانی
در زمستانی شد
و هر آن دانه ءبرف
نزد او حرمت داشت
بر تنش جائی داشت
زندگی بود تمامیت این بودن ها
لیک من حیرانم
که کجاشد همه آن روز وشبی
که کنون در تقویم
بدلم میگوید
اینهمه سال گذشت
آه ای برگ سفید
که کنون منتظری
تا دگر باره به احساسی سبز
سردی بودن را
از تو واز دلها
بزدایم با شعر
از دل خود هم نیز
لیک ای برگ سفید
گوئیا هیزم تن میسوزد
شعله اش پیدا نیست
در دلم
روح الفبا هم نیز
خود شراری دارد
زندگی قصه یک پرواز است
لیک بر روی زمین
روح همواره ز جسم ,آسمان میخواهد
آسمانی که درآن
دل اگر بارانی
یا که در پائیز است
یا زمستان بدلش سردی داد
باز هم هیزم یک بودن بود
در درون آتش
بازهم هیزم یک بودن بود
گرچه تن سوخته اما سرشار
از همه احساسی
که بدل ره میداد
وبه آن دل می بست
اینچنین پابندم
اینچنین پابندم به هر آن لحظه خویش
اینچنین پابند است
دل به رویائی چند
که به عمرش همه روز
زندگانی بخشید
اینچنین پابندم ...اینچنین پابندم
آسمان گاه بگاه ،ابری وتیره و بارانی وتلخ
لیک افسوس دلم...
تو ولی ازدل من بازنویس :
*و کسی نیز بما گوش نکرد ....!*
گفتی وباز شنیدم که دلت سخن از دلتنگی ست ..
مرغکي پر زد و بر شاخه نشست
باد در برگ درختان پيچيد ..
سيب سرخي در آب ...
در دل حوض سفيد ... همچنان ميرقصيد
عکس خورشيد چه لغزنده بر آب..
در گذر بود و... کنارش ابري
من ولی ... غرقه به يک برگ سفيد
بر دل و دامن دفتر...تنها....
غرقه در صحبت دائم با دل
منو خودکار سياه...
منو اين برگ سفيد ...
منو دنيائي حرف...
بارش اشک مداوم بر آن...
لحظه ای خيره به پائيزی سرد...
لحظه ای غرقه به خویش!
...
روز پائيز به همراهي باد
...در شتابي جدّي ...
در جدا کردن هر برگ ... پس از برگ دگر
گوئيا قصد سفر داشت که زود ...
تا زماني باقی ست
فصل پائيزي خود را اينجا
به هر آنکس که نگاهش ميکرد ...
باز پس داده و اثبات کند...
که دگر پائيز است.!
و منو دفتر من... بي هرآن پائيزي
فصل در فصل همه ؛بودن؛ را ...
در هرآن برگ... پس از برگ دگر
قصه گفتيم و کسي گوش نکرد!!
و کسي نيز نديد...که جهان ِ دل ما
در کجا برفـی بود....
در کجا بارانی...
کي به پائيز رسيد
يا بهارانش را...در کجا سر ميکرد؟
...چه زمان طي ميکرد؟
...
مرحبا بر دل هر فصل جهان...
که اگر آمد و رفت ...لااقل در نگه مردم دهر
همه جا ديده شد و نقشي داشت....
در دل يک يک افراد جهان!
......آه و افسوس بما..
که بدون اثري...
آمده ... مانده و... آخر رفتيم
همه جا بودم وُ , هر جا به یه حالی . . .!
آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود . ارد بزرگ
انقدر ها که گمان میکردیم
تازه وبکر نبود
قصه تکرا ر همان
قصه دیروز وکسان دگر است
ما فقط بار دگر
روی سن رفته
چو آن بازیگرزندگی را
همه بازی کردیم
تا بدانیم همه , دنیا نیز
گذری بیش نبود
گذری بی برگشت
گه به لبخند وگهی در گریه
گاه افسرده دل وآزرده
گذری بیش نبود
گذری بی برگشت
نه بدان گونه که می باید بود
و گر امروز بپرسند مرا
ثروت و علم کدامین خواهی
خواهمت گفت: بدون تردید
که بدون دل و عشق
زندگی بی معناست
چه به ثروت باشد
چه بدانستن علم
گذر زندگی ماست که بی برگشتی
گر بدون دل عاشق باشد
بس تهی بس خالیست
و به ثروت و علوم
در تهی بودن قلبی خالی
انتهایش به خراب آباد است
ثمری نیست که نیست
گر که بی عشق دلی
در خرابات جهان راه برد
جسم خالی زهمه ایمان را
جسم خالی ز خدای دل ودهر
جسم خالی ز خدای دل را .
ف . شیدا
۱۷ /اردیبهشت/ ۱۳۸۴
_______________________
مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد . ارد بزرگ
●
اگر توانست فر یاد زند فر یاد زد
اگر چشمانش خواست بگرید، گر یست
در آینه چو خود را دید
گر لب تمایل به لبخند داشت لبخندی زد
چو خواست دیده از خویش بر گیرد برگرفت
اما نمی توان گفت اسیر نفس خویش بود
که اسیران نفس بازیگران شیطانند و شادمان
او اما اسیر احساس بود و غمگین
گویند فرمان اشک و خنده ز
ادراک ذهنی ست
و دل بازیگر نقشی
باور ندارم اینرا
که دلشکستگی را
دل بود که احساس کرد
ذهن باور کرد
و چشم گریست
آندم که دل گفت : بمان ...مرو
ذهن گفت : برو گر بروی غنگین نخواهی شد
و رفتی و دریافتی که غمگین تری
آندم دل بود که گفت : غمگینم
نمیدانم ساید باید شاعر بود
یا در احسـاس آزاده
تا فرمان دل
فرمان تو باشد
اما میدانم آنجا که ذهن
فرمان دهد
احسـاس زنـدانی ست
و زندانی در همه جا زندانی ست
چه در اسارت عقل
چه در میان دیواری
من این میدانم
که با دل از ورای دیوار
از مرز آسمان
ار لابلای ابـر
و حتی ار آتش خورشید
میتوان گذشت
آنگاه که عقل میگوید ترا
راه گذری از دیوار نیست
به خورشید نمی توان نزدیک شد
بی پرو بال نمی توان پریــد
اسیــر نفــس نبوده ام هـرگـز
اسیــراحسـاسـم که مرا همه جا بـرد
گریانـم کـرد خنـدانم کـرد
ایــمانم داد
مهـر خـداونـد را بر من بخشیـد
خـوارم کـرد بلنــدم کـرد
هـر چـه بود
هـرگز ازا حســاسـم
نرنجیــدم
هـرگـز بر او نخنـدیدم
و هـرگـز از او
جــدا نگـردیـدم
چــرا کـه خــدایـم را
بــر مــن بخشیــد
کـه بیـــش از تمـامـی
آنان کـه بایــد یـارم بـــود!
فرزانه شید ا 25 مهر1383
برگرفته از : بُعد سوم آرمان نامه
ماخذ :
نظرات