۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

و من زاده شدم..


کلبه ی دل
دیر زمانی ست
کلنگی و متروکه شده
آگهی دادم برای مزایده!

دلالان محبّت آمدند
با هوس کوبیدن آنجا
و ساختن هرزه خانه یی
برای فروش تن!
یا ساختن برجی بلند
که در هر طبقه اش بتی ست از من!
هیاهو بالا گرفت
بر سر قیمت
هیاهویی بسیار برای هیچ!

ناگهان
گیوتین لبهای زنی
سر همه ی صداها را قطع کرد
سپس کوبیدن چکش و انگشت اشاره یی
که حکایت از برنده شدن او می داد..

و من زاده شدم!
از دستان زنی
که کلبه ی دل را خریدار شد
و آن را آکنده از کتاب و گُل نمود
علامت تعجب سبز بر سرم
از این کار او

نزدیکم آمد
ظرافت انگشتانش با نرمه ی گوشم در بازی
طراوت لبهایش بر گوشم
شبنم زمزمه را جاری می کرد
در دهلیزهای آن
و پژواک این کلمات او
در سرسرای سرم
طنین انداز:
زندگی،
مرد،
کتاب،
گُل..
و دیگر هیچ!


۱ نظر:

  1. سلام اقای مویسات بسیار سروده ی زیبائی بود
    موفقیت شما را آرزومندم.شادزی ومانا

    پاسخ دادنحذف

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان