شعر آزاده از شاعر معاصر: مشکوة توکل
شعر آزاده از شاعر معاصر: مشکوة توکل
صبح است و درون خانه ما
از پنج نفر یکی است بیدار
آری پدرم که مرد کار است
از صبح سپید تا شب تار
هر روز برای لقمه ای نان
قبل از همه می رود ز خانه
تا ناظر دست ما نباشد
دستان زیاد و سفره خالی
ای وای نگفته ام کی ام من
شرمنده
......
اسم من آزاده
موی من خرمایی
وای گفتم خرما
دهنم آب افتاد
سن من سن بلوغ
بچه اول مام و پدرم
خوا هری هم دارم
یک برادر دارم
می رود مدرسه کودکی ام
درس بابا نان داد
تا که من یادم هست
همه جا نکبت بود
خانه و مدرسه مان
دوستمان
سفره مان خالی بود
دستهامان بسیار
پدرم کارگر نانوایی است
جای شکرش باقی است
لا اقل نان داریم
تا که من یادم هست
گاه ماهی یک بار
او مرا بوسیده است
آنچه از بوسه او یادم هست
اثر سوزن ریش
بوی سم سیگار
بهترین دلخوشیم
رادیو یک موجی است
که یکی داد به من
در ازای .....
بگذر
تا که من دلگیرم
او مرا دمساز است
یا دم آمد قبلا
" گفته بود از بوسنی
این برادرها و خواهران دینی
هان مسلمان هستند
ما مسلمان هستیم
دینشان گردن ماست "
باز هم شرمنده
باز از مرحله پرت افتادم
داشتم می گفتم
خانه مان ، خانه که نه
یک اتاق رهنی است
من نمی دانم چند
در حیاتش حوضی است
شیر آبی آنجاست
دور تا دور اتاق
در اتاق بغلی
پسری شیطان هست
نه !
خود شیطان است
هرزه و خیره و چشمش نا پاک
نشئه از بنگ و حشیش و تریاک
بگذریم
گفتنش آسان نیست
یک موالی هم هست
آن طرف کنج حیاط
که برای قضای حاجت
در صفی از زن و مرد
صبح ها می ایستیم
از جهاتی این هم
عین تمرین دموکراسی هست
باز دلگیر شدم
همدمم باز کجاست
شانس من اخبار است
" در فلسطین امروز
شیخ حسن باز ترور گردیده
جان سالم در برد
دو نفر هم دیروز
کشته با تیر شدند
هان مسلمان هستند
ما مسلمان هستیم
دینشان گردن ماست "
"
باز معذور بدار
باز پرت افتادم
مادرم رخت کسان می شوید
جامه ی پاک خودش هم به نگاه آلودست
نگه خیره مردان پلید
او جوان است هنوز
گرد پیری به رخش ننشسته
پشت او گشته کمان
تا به یادش هستم
خاطرم آزردست
باز دلگیر شدم
رادیو محض خدا
بنواز آهنگی
" امروز عراق صحنه درگیری است
بصره و در اربیل
کوفه و کرب و بلا
کشته ها بسیارند
هان مسلمان هستند
ما مسلمان هستیم
دینشان گردن ماست "
وای بس کن دیگر
پاک از یادم رفت
چه می گفتم من
هان
امروز که خواهرم ترانه
وحشت زده و پریش احوال
در گوش دلم یواشکی گفت :
"دیشب که به خواب ناز بودم
وز بهر قضا پریدم از خواب
دست پدرم به قصد کشتن
بر گردن مادرم فشرده
وز بهر خلاص دست و پا زد
افسوس نبرد کاری از پیش
وقتی نفسش شماره افتاد
از کشتن مام منصرف گشت "
ای وای کجاست مام اکنون
خجلت زده گفتم اوست حمام
باری تو مشو پریش احوال
بهر تو به خواجه میزنم فال
بردار بیار رادیو را
کز یاد برم غم زمانه
چون گوش دهم دوباره می گفت
" از سوریه و دمشق و لبنان
از کابل و قند هار و افغان
هان مسلمان هستند
ما مسلمان هستیمشعر آزاده از شاعر معاصر: مشکوة توکل
نظرات