۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

« پرگار »ً




● زیر این گُنبد نیلی ، دلم از غم , فرسـود

حاصل من ز جهان , غصه ی این , عالـم بود
من چو " پرگار" به سرگشتگی ا م ، حیرانم!
بر دلم " طعنه ی تو "، صد غم ِ دیگر افزود
حق نباشد , که تو هم ، بر غم ِ ما , افزائی
بی تو وُ طعن ِتو هم ، سینه , نخواهدآســود!
زندگی , با من ِ دلـخسته ، اگر ، در قهر است
خود تواند, که کند ، "یک تـنه " دل را نابود
پس به آزار ِ منِ ِ، غـمزده , هّـمت , مَگمار..
زآنکه دل هم نشد از ( زندگی ِمن ) خـشنود!
" طـعن " تو، جز "غم وآزار " ندارد حاصل
جز،ز " رنجـیدگیِ من " نـبَریی ، زین ره سود
سرزنش کردن ما، چاره ی این مشکل نیست
نشو د، هر گره ِ کور، " بدین کار" گـشود!
من بسی , د ر غمِ این « روزِ سیه » غمناکم
گفته های تو هم ، از من ، همه آرام , ربود
روز وشب ،دیده چه غمبارو دلم، گریان است
کِی ولی اشک مرا ،دسـت تواز چهره زُدود !؟
گر کسی گشت "گرفتار " به پیچ و خم دهر
باید اورا، به« دق ِمرگ» گرفتار نمود؟؟!!!
بر کدامین , غم ِمن ، مرحم وُ دارو بودی؟
جز که هردم , لب تو ، زخمِ دل وُ سینه گشود
بدتراین است که " خود ازغم خود" می میرم
ا ز خد ا میطلبم ، تا ببرَد , ما را ، زود!
طعنهِ هر کس و نا کس ، دلم آزرد و درید
مُردم وُ با ز دلـم ، لب به کلامی , نگشود!
لحظه در لحظه , فقط از دلِ ِ تو , دور شدم
دل به هر ,یک قدمی، " راه ِجدائی " پیمود
خودهمی یافته ام :" زندگـیم پرگاریست " !!
قسمت ما, ز جهان، جز غم این دهر نبود!
پس ازاین,ازمن وُ ازاین دلِ من ،هیچ مَخوا
ه
ماکه رفتیم , جد ا! با تو وعـشق , بدرود!
ماکه رفتیم دگر، با تو عـشقت , بدرود!

سروده ی : فرزانه شیدا

چهارشنبه ۲۵شهریور ۱۳۶۶

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

گفتگو با یاسمین آتشی



یاسمین آتشی را با داستانهای کوتاهش می شناسیم . داستان های کوتاهی که از دل تاریخ ایران سخن می گویند و خواندن هر یک از آنها برای ما ایرانیان انرژی بسیار به همراه دارد . با او گفتگوی ترتیب داده ایم که نظر شما را به خواندن آن جلب می کنیم .

 گفتگو : هنگامه مسلمانی

 

خانم آتشی به عنوان اولین سئوال بفرمایید چه شد که به داستان کوتاه علاقه مند شدید ؟

داستان کوتاه می تواند مخاطب خویش را بدون بازی های کلامی به مضمون اصلی و واقعی خویش برساند . این کار موجب ایجاد انگیزه بیشتر مخاطب برای خواندن داستانهای بعدی می شود .

 

چرا مانند نویسندگان سرشناس این حیطه ، سوژه هایتان در متن زندگی روزمره نیستند ؟

واقعیت آنست که هر کشور و سرزمینی خواسته ها و شرایط خاص خودش را دارد به نظر من نسل امروز ایران بدنبال داستانهای تاریخی است .  وجود کتابهای قطور و سنگین آنها را از مطالعه فراری می دهد ! کاری که من می کنم این است که با مطالعه تاریخ و مطالب باستان شناسان سعی می کنم در طی داستانهایی خلاصه ، شیره و عصاره آن را تحویل جوان علاقه مند بدهم .

 

پس علت اصلی استقبال از آثار شما خلاصه گویی مباحث ناب تاریخی است ؟

دقیقا همین طور است ، من سعی می کنم انگشت بر روی مهمترین بخشهای تاریخ گذاشته و مواردی را مطرح کنم که نیاز به فهم آن در بین نسل جوان امروز وجود دارد  . بطور مثال وقتی از مجلس مهستان در دوره اشکانی می گویم و یا زمانی که از ارزش نهادن دیاکو اولین پادشاه ایرانی به حقوق زنان و یا از خصلت های پاک فرگون زیبا به عنوان یک زن ایرانی همواره بدنبال پشتوانه های تاریخی برای ارتقاء منزلت اجتماعی مردمم هستم .

 

بعضی می گویند شما پائولو کوئلیو ایران هستید علتش چیست ؟

آنها لطف دارند اما من به شخصه بسیار مبتدی و ضعیف تر از آن هستم که لایق عناوینی این چنین باشم .

 

چرا کمتر  آفتابی می شوید و علت این همه گوشه گیری چیست ؟

علت خاصی ندارد شاید به خاطر این است که زندگی خصوصی ، فرزندان و همچنین مطالعات و نوشتنم دیگر وقتی برای موارد  دیگر باقی نگذاشته است .

 

آیا همسر شما هم علاقمند به ادبیات هستند ؟ و آیا فرزندانتان به نوشتن می پردازند ؟

همسرم مرا درک می کند اما علاقمندیش به ادبیات محدود است دخترم فرحناز با این که سال اول راهنمایی است اما داستان های قشنگ و جالبی می نویسد و من هم تشویقش می کنم.

 

برگردیم به داستانها ، تقریبا در تمام داستانهای شما از اندیشمند کشورمان ارد بزرگ یاد شده است علت در چیست ؟

اگر خوب دقت کنید یکی از وجوه تمایز ادبیات ما با ادبیات غرب در همین است ما همواره در کتابهای گذشتگان خود نقل قول ها ، متل ها و حکایات جانبی را می بینیم . من هم سعی کردم این مسیر را همانند یک امضاء بر روی آثارم داشته باشم . من در مورد اندیشه ها و افکار ارد بزرگ مطالعات فراوانی داشته ام و به شخصه فکر می کنم ایشان بزرگترین متفکر حال حاضر ایران هستند . صدها جمله از ایشان را در حافظه دارم و سعی می کنم با جملات حکیمانه اشان وجه معنایی داستانهایم را بالا ببرم .

 

از این که می بینید داستانهای شما همه جا هست و گاها نام شما هم در زیر آن نیست ناراحت نمی شوید ؟

دیروز یکی از دوستان روزنامه جام جم را نشانم داد که یکی از داستانهایم در مورد ابومسلم خراسانی را به نقل از یک وب سایت اینترنتی و بدون نام من منتشر نموده بود دوستم معترض بود اما من خندیدم و گفتم مهم این است  که این حکایت منتشر شده . چون من برای دل و عشقم می نویسم و خودخواه هم نیستم .

 
 
به عنوان آخرین سئوال ، کدام داستان کوتاهتان را بیشتر می پسندید تا در پایان این گفتگو برای مخاطبین عزیز بگذاریم ؟

داستان " صدای جاودانه دختران ایرانی " را شخصا خیلی دوست دارم .


 

 

 

صدای جاودانه دختران ایرانی 

 

  

 سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد . 

آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند . 

 مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود . 

  یکی از آنها می گفت مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دلنرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند . 

دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست . 

و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد .  

مهرداد تکانی خورد با خود گفت چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند .  

آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستن پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرفهای آنها اندیشید .  

در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را .  

آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود . به گفته ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی : پرداختن به ریشه ها ، کار ریش سفیدان و اهل دانش است . فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان ) . بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به خاطر آنکه مدام از بازگشت ایران و نجات از دست خارجیان یونانی سخن می گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالی کشتند .

 مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالی که موبدان زرتشی اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذیرفت و گفت جای آتشکده در کوهستان است نه میان مردم .

 از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت . 

برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت .  
فرهاد دوم برای ایجاد جنگ خانگی در سوریه ( قسمت باقی مانده سلوکیان متجاوز )دمتریوس را که توسط پدرش مهرداد اسیر شده و در زندان بود را رها کرد تا میان دو برادر نبردی درگیرد. گفتنی است که ظلم و ستم سلوکیان بر مردمان تحت انقیادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکیان به فرهاد گرویدند. آنتیخوس برای گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهی گران به ایران آمد، ولی فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکی کشته شد. از این پس سلوکیان یونان دیگر به خود اجازه تجاوز به حریم ایران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکی از همین زمان آغاز گردید.  

 



ماخذ : http://www.stillborn-mind.blogfa.com/post-22.aspx

●دکلمه ودانلود چند سروده از فرزانه شیدا توسط آقای مهدی لقمانی از سایت دفتر عشق

شــیدا
چو مست از باده ی دنیا ســرودم با دلی رسوا
اگر گفـــتم درونــم را بدون لحــظه ای پروا
بوّد شــاهد خــدای ما در این گنبدگه رویـا
همـیشه بوده ام شــیدا همیشه بوده ا م
شـیدا

ف.شیدا

دوشنبه 13 خرداد 1387
دکلمه و دانلود چند سروده از ف. شیدا توسط:

* ● آقای مهدی لقمانی ● *

● ● ●

با صدا ی آقای مهدی لقمانی سایت دفتر عشق

** سروده ها:**
_*_______________*__:
- آه ای عشق چرا؟!


_ آسمان مال من است


_ احساس


_ واژه ی رویا





مهدی لقمانی۞●(دفتر عشق)●۞





شعر كتيبه-مهدی اخوان ثالث و نقد آن.منتخب اقای احمد تمیمی

شعر كتيبه-مهدی اخوان ثالث و نقد آن.منتخب اقای احمد تمیمی

شعر كتيبه-مهدی اخوان ثالث

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بودو ما اينسو نشسته ،
خسته انبوهي زن و مرد و جوان و پير همه با يكديگر پيوسته ،
ليك از پايو بازنجيراگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي به سويش
مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود تا زنجير
ندانستيم ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان و يا آوايي از جايي ، كجا ؟

هرگز نپرسيديم چنين مي گفت فتاده تخته سنگ آنسوي ،
وز پيشينيان پيري بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود
در خامشي مي خفت و ما چيزي نمي گفتيم و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهيگروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگرسيل و خستگي بود و فراموشي و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود , شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد , يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ،
لعنت كرد گوشش را و نالان گفت :‌

بايد رفت و ما با خستگي گفتيم:

لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيزبايد رفت و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي
كه تخته سنگ آنجا بود يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند كه از اينرو... به آنرويم بگرداند و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل
دعايي زير لب تكرار مي كرديم و شب شط جليلي بود پر مهتابه

، يك ... دو ... سه .... ديگر پارهلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پارعرق ريزان ،
عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم هلا ، يك ، دو ، سه ،

زينسان بارها بسيار چه سنگين
بود اما سخت شيرين بود پيروزي و ما با آشناتر لذتي ،هم خسته هم خوشحال ز شوق
و شور مالامال یكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند و ما بي تاب

لبش را با زبان تر
كرد ما نيز آنچنان كرديم و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت مانددوباره خواند
، خيره ماند ، پنداري زبانش مردنگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم بخوان !


‌ او همچنان خاموشبراي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد پس از لختي در اثنايي

كه زنجيرش صدا مي كردفرود آمد ،

گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد نشانديم

شب دست ما و دست خويش لعنت كرد چه خواندي ، هان ؟ مكيد آب دهانش را و گفت آرام

نوشته بودهمانكسي راز مرا داندكه از اينرو به آرويم بگرداند

نشستيمو به مهتاب و شب روشن نگه كرديمو شب شط عليلي بود از این اوستا- مهدی اخوان ثالث
------------

تحليل و تفسير شعر «كتيبه» سرودة مهدي اخوان‌ثالث دكتر محمدرضا روزبه :پ


كتيبه را مي‌توان شكوهمندترين سرودة اخوان در تبيين و تجسم جبر سنگين بشري،

و به تبع آن يأس فلسفي و اجتماعي به شمار آورد.

مي‌توان كتيبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه مي‌كوشد تا از طريق احاطه و اشراف

بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند

اما آن‌سوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمي‌يابد.

با توجه به نظام انديشگي شاعر، مي‌توان از چشم‌اندازهاي
عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت.

از دريچه‌اي ديگر «كتيبه» مي‌تواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر توده‌ها براي

برگرداندن سنگ جبر اجتماعي‌ـ سياسي دوران باشد.

«كتيبه» در ما و با ماست.

هر كس در زمان و مكاني كتيبه‌اي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد.

كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ
گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنجه ی آدميان محبوس و مجبور
در تلاقي تنگ حلقه‌هاي زنجير تاريخ مي‌دانست.كتيبه روايتي است اساطيري‌ـ انساني:
اسطوره‌ پوچي، اسطوره جبر،‌ اسطوره شكستهاي پي‌درپي و به قولي:

«كتيبه، نمونه كامل يك روايت بدل به اسطوره گرديده است.»
1 محتواي شعر چنين است: اجتماعي از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجيري
مشترك در پاي تخته‌سنگي كوهوار مي‌زيند. الهامي دروني يا صدايي مرموز،
آنان را به كشف رازي كه بر تخته‌سنگ نقش بسته است، فرا مي‌خواند،
همگان،‌ سينه‌خيز به سوي تخته‌سنگ مي‌روند. تني از آنان بالا مي‌رود و
سنگ‌نوشتة غبارگرفته را مي‌خواند كه نوشته است:

كسي راز مرا داند
كه از اين رو به آن رويم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه،‌ با تلاش
و تقلاي بسيار، مي‌كوشند و سر‌انجام توفيق مي‌يابند كه تخته‌سنگ را
به آن رو بگردانند. يكي را روانه مي‌سازند تا راز كتيبه را برايشان بخواند.
او با اشتياقي شگرف، راز را مي‌خواند،‌ اما مات و مبهوت بر جا مي‌ماند.

سرانجام معلوم مي‌شود كه نوشتة آن روي تخته‌سنگ نيز چيزي نبوده جز
همان كه بر اين رويش نقش بسته است: كسي راز مرا داند...؛
گويي حاصل تحصيل آنان، جز تحصيل حاصل نبوده است.

اخوان، اين ره‌يافت فلسفي‌ـ تاريخي را در قاب و قالب شعري تمثيلي در اوج
سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها
از يك سو، فضاي اساطيري واقعه را و از ديگر سو، صلابت و عظمت تخته‌سنگ
را‌ـ كه پيام‌دار تقدير آدمي است‌ـ نمودار مي‌سازد.
اخوان بر پيشاني شعر، مأخذي تاريخي را كه ساختار شعر بر آن بنياد نهاده شده،
نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است.

شرح اين مثل و حكايت تاريخي در جوامع الحكايات عوفي چنين آمده است:
مردي بود از بني معد كه او را قالب الصخره خواندندني و در عرب به طمع
مثل به وي زدندي چنان‌كه گفتندي: اطمع من قالب الصخره
(يعني طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گويند روزي به بلاد يمن مي‌رفت.


سنگي را ديد در راه نهاده و به زبان عبري چيزي بر آن نوشته كه:
مرا بگردان تا تو را فايده باشد! پس مسكين به طمع فاسد، كوشش بسيار كرد
تا آن را برگردانيد و بر طرف ديگر نوشته ديد كه رب طمع يهدي الي طبع:

اي بسا طمع كه زنگ يأس بر آيينة ضمير نشاند چون آن بديد و از آن رنج بسيار ديده بود،
از غايت غصه سنگ بر سر آن سنگ مي‌زد و سر خود بر آن مي‌زد تا آن‌گاه كه
دماغش پريشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدين سبب در عرب مثل شد.

2همچنين در كشف المحجوب هجويري آمده است:
«از ابراهيم ادهم(رح) مي‌آيد كه گفت: سنگي ديدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته
كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانيدمش و ديدم كه بر آن نبشته بود: كي انت لاتعمل
بما تعلم فكيف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل مي‌نياري،
محال باشد كه نادانسته را طلب كني...»

3اخوان خود درباره اين مثل گفته است: اين را من از امثال قرآن گرفتم، ولي پيش از

او هم در امثال ميداني هم ديده بودم، جاهاي ديگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصيلش
و به شكلهاي مختلف.4كتيبه از چند صدايي‌ترين نو‌سروده‌هاي روزگار ماست.
جبر مطرح‌شده در اين شعر، هم مي‌تواند نمود جبر تاريخ و طبيعت بشري باشد،
و هم نماد جبر اجتماعي‌ـ سياسي انسان امروز.
از منظر نخست، مي‌توان كتيبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه مي‌كوشد تا از طريق
احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند
اما آن‌سوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمي‌يابد.

كلام با طنين و طنطنه‌اي خاص، با لحني سنگين و بغض‌آلود آغاز مي‌شود كه نمايشگر
رنج و سختي انسان بسته به زنجير تاريخ و طبيعت است:فتاده تخته‌سنگ آن‌سوي‌تر،
انگار كوهي بودو ما اين‌سو نشسته، خسته انبوهي...لفظ آنسوي‌تر بيانگر فاصلة آدمي
با راز و رمز هستي است. طنين دروني قافيه‌هاي داخلي كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگي
تخته‌سنگ‌ـ اين تنديس سترگ تقدير‌ـ را باز مي‌نماياند.

قافيه‌هاي دروني نشسته و خسته نيز رنج و خستگي نفس‌گير زنجيريان را تداعي مي‌كند.
همگان (زن و مرد و...) به واسطة زنجير به هم پيوسته‌اند، يعني وجه مشترك تمامي‌شان
جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت اين انسان مجبور نيز تا مرزهاي
همين جبر است و نه بيشتر تا آنجا كه زنجير اجازه دهد.«طول زنجير به طول بردگي است
و متأسفانه به طول آزادي نيز.»

5 لحن سنگين شعر، گوياي انفعال، درماندگي و دل‌مردگي
آدميان است در زير سلطه و سيطرة جبر حاكم. ناگاه الهامي ناشناخته در ناخودآگاه
وجود آدميان طنين‌انداز مي‌شود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا مي‌خواند تا به قلمرو شعور
و شناخت رمز و راز هستي نزديك شوند.ندايي بود در رؤياي خوف و خستگي‌هامانو
يا آوايي از جايي، كجا؟ هرگز نپرسيديماما اينان ماهيت اين الهام را نمي‌دانند:
آيا صور و صفيري در عمق رؤياهاي اساطيري‌شان بوده يا آوايي از ناكجاهاي دور؟


نمي‌دانند، و نمي‌پرسند. زيرا هنوز به مرحلة شك و پرسش نرسيده‌اند.
صداي مرموز مي‌گويد كه پيري از پيشينيان، رازي بر پيشاني تخته‌سنگ نگاشته
است و هر كس به تنهايي يا با ديگري...، صدا تا اينجا طنين‌افكن مي‌شود.

و سپس باز مي‌گردد و در سكوت محو مي‌شود. دنبالة اين پيام را بعدها بر پيشاني
تخته‌سنگ خواهيم يافت كه: «كسي راز مرا ...» مصراع:


«صدا، و نگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي‌خفت» به‌خوبي تموج و تلاطم صدا
را طنيني دور و مبهم نشان مي‌دهد. به دنبال صداي ناگهان، بهت و سكوت آدميان است كه
فضا را در برمي‌گيرد:و ما چيزي نمي‌گفتيمو ما تا مدتي چيزي نمي‌گفتيم...مرحلة پسين بهت
و سكوت، شكي خفيف است اما نه زبان، كه در نگاه.

تنها نگاه بهت‌آلود آدمي پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسيده است؟

چون گرفتار ترس و ترديد است؟ يا...؛ آن‌سوي اين شك و پرسش دروني، همچنان خستگي
و وابستگي به جبر است و باز هم خاموشي و فراموشي.

تا آنجا كه همان خردك شعلة شك و پرسش نيز
كه در اعماق نگاه آدميان سوسو مي‌زد، به خاموشي و خاكستر مي‌گرايد:

خاموشي و‌هم، خاكستر وحشت! و اين هست و هست تا آن‌شب،‌ شب نفريني جبر:

شبي كه لعنت از مهتاب مي‌باريدو پاهامان ورم مي‌كرد و مي‌خاريد،يكي از ما كه
زنجيرش كمي سنگين‌تر از ما بود، لعنت كردگوشش را و نالان گفت: بايد رفت...

در چنين شبي كه زنجير جبر و جمود بر پاي زنجيريان خسته و نشسته سنگيني مي‌كند،
يكي از آنان كه درد جبر را بيش از همه حس مي‌كند، و طبعاً آگاه‌تر و آرمان‌خواه‌تر از بقيه است،
مي‌كوشد تا لايه‌هاي تو در توي راز را بشكافد و طرحي نو در اندازد.پس براي
حركت پيش‌قدم مي‌شود به تمامي القائاتي كه در طول تاريخ در گوش آدمي فرو خوانده‌اند،
لعنت مي‌فرستد و براي رفتن مصمم مي‌شود.

جماعت نيز كه اينك به مرزي از شعور و ادراك فردي و جمعي رسيده‌اند كه سوزش زنجير
را بر پاي و پيكر خود حس مي‌كنند با او همگام و هم‌كلام مي‌شوند.
آنها نيز قرنها چشم و گوششان آماج القائات يأس‌آور بسياري بوده است كه آنان را از نزديك شدن

به مرزهاي ممنوع بر حذر مي‌داشته است كه به «به انديشيدن خطر مكن!»6 القائاتي برخاسته
از آفاق تك‌صدايي و از حنجرة اربابان سياست.و رفتيم و خزان رفتيم، تا جايي كه تخته‌سنگ آنجا
بوداز اينجا به بعد، شعر، اوج و آهنگي دراماتيك مي‌يابد؛ آن‌سان كه همگرايي و
هماوايي زنجيريان را همراه با صداي زنجيرهاشان‌ـ طنين‌افكن مي‌سازد يك تن كه زنجيري
رهاتر دارد و طبعاً تدبيري رساتر، براي خواندن كتيبه از تخته‌سنگ بالا مي‌رود.

وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و هم‌سوست؛ هر دو از حيطة آفاق موجود
و مسدود، فراتر و فراخ‌ترند، او كيست؟ پيرو ايدة همان دعوتگر نخستين به انقلاب،
همان‌كه زنجيري سنگين‌تر از ديگران داشت: يكي از فلاسفه، متفكران، مصلحان
و پيام‌آوران تاريخي؟ كسي از بسيار كسان كه در طول زنجير كوشيده‌اند تا از مرزهاي
مرسوم زيستن بگذرد و جهانهاي فراسو را از منظري تازه بنگرد؟ يا ... ؛ در هر حال،
اين فرد پيشتاز مي‌رود و مي‌خواند: «كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند»

و اين مرزي است براي سودن و نياسودن، دعوتي است به دگر شدن و دگرگون كردن،
فراخواني است

به جدال با تقدير ازلي‌ـ ابدي، و اينك بايد حلقة اقبال نا‌ممكن را جنباند. هر راز و رمزي هست،
آن‌سوي اين سنگ جبر نهفته است.همگان براي نخستين بار به رمز كشف اين معماي تا ابد،
اين راز غبار‌اندود تاريخي، دست يافته‌اند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعايي مقدس
بر لب تكرار مي‌كنند و اين‌بار، شب نه ديگر لعنت‌بار، بلكه درياي‌ست عظيم و نوراني:

و شب، شط جليلي بود پر مهتاب.گويي اين شب، آيينه‌اي است در مقابل دنياي منبسط و منور

درون جماعت فاتح. اين‌گونه تعامل دنياي برون را در شعر نيما نيز به وضوح ديديم:

خانه‌ام ابري استيكسره روي زمين ابري‌ست با آندر سطر: و شب، شط جليلي بود پر مهتاب،

كيفيت توالي هجاها و موسيقي واژگان، فضايي شاد و پر اشراق آفريده‌‌اند كه با حالات روحي

افراد همگون است. سطور بعدي شعر، نمايش ديداري شنيداري تلاش و تقلاي دسته‌جمعي

زنجيريان است براي برگرداندن تخته‌سنگ و مقابله با جبر موروثي:هلا، يك... دو... سه

ديگربارهلا يك، دو، سه ديگربارعرق‌ريزان، عزا، دشنام، گاهي گريه هم كرديم.تكرار سطر نخست،
القاگر تداوم و توالي تاريخ اين كشش و كوششهاي جمعي است.

سطر سوم نيز نمايش رنجها،
نوميديها و ناكاميهاي آنان است در اين مسير. دست و پنجه افكندن با سنگ جبر و جبر سنگين،
با همه سختي و سهمناكي‌اش به پيروزي مي‌انجامد: پيروزي‌اي سنگين اما شيرين:
اين بار لذت فتح، آشناتر است. زيرا يكبار «هنگام آگاهي از سنگ‌نوشته»
اين شادكامي را تجربه كرده‌اند.

همگان مملو از شور و شادماني، خود را در آستانه فتح نهايي مي‌بينند.

شكستن طلسم تقدير، و رهايي از زنجير پير، همان‌كه زنجيري سبك‌تر دارد،

درودگويان به جد و جهد همگان فراز مي‌رود تا پيام‌آور رهايي و رستگاري باشد:

خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند:(و ما بي‌تاب)لبش را با زبان تر كرد

(ما نيز آن‌چنان كرديم)در همين بخش، حالت انتظار و بي‌تابي جماعت با بيان مصور
حركات طبيعي و بازتابهاي فيزيكي آنان مجسم شده است.

شعر، نمايشي‌تر مي‌شود و شاعر، با بهره‌گيري از شگرد «تعليق» گره‌گشايي از راز واقعه را
به تأخير مي‌افكند تا به اشتياق و هيجان خواننده و بيننده بيفزايد.

آرامش و ضربان كند سطرها، بهت و بيخودانگي «خوانندة رمز كتيبه» را مجسم مي‌سازد:

و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد..

.توالي موسيقي دروني قافيه‌هاي داخلي:
ماند، خواند، ماند، حالتي سرشار از حيرت و گيجي توأم با ضربان خفيف قلب را القا كرده‌اند.

صبر جماعت لبريز مي‌شود و از او مي‌خواهند تا راز بگشايد: «براي ما بخوان!»

خيره به ما ساكت نگه مي‌كرداما پاسخ او نگاهي بهت‌زده و حيرت‌آلوده است.
در اين سكوت سترون، جز صداي جرينگ جرينگ زنجيرهاي مرد، هنگام فرود آمدن،
چيزي به گوش نمي‌رسد، گويي تنها صداي رسا و رها، هنوز و همچنان طنين جبر است
كه در دهليز گوشها مي‌پيچد. فرود آمدن مرد، گويي فروريختن بناي آمال و آرزوهاي آدميان است.

مرد، ويران و مبهوت، پرده از آنچه كه ديده مي‌گشايد:نوشته بود/ همان/ كسي راز مرا داند
كه از اين رو...و فاجعه با همه ثقل و سنگيني‌اش بر روح و جان همگان فرود مي‌آيد.

طنين تكرار در گوشها مي‌پيچد و دلها و دستها ويران مي‌شوند.
سطر آخرين، زنجيرة توالي و تكرار تاريخ‌ـ تاريخ شكست آدمي را در برابر چشمان خواننده
تصوير مي‌كند.
گويي حيات سلسله‌وار بشر، سيري دوراني است بر مدار هميشگي دايره‌اي چرخان كه اشكال
و ابعاد مستدير حاصل از اين دوران آسياب‌گونه، پيوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهاي
موهوم اين زندان گردان فرا خوانده است.اما سرنوشت آدمي، همانا پرواز در شعاع همين قفس
مات و مدور بوده است كه چرخ فلك‌‌وار، فراز و فرودي متوالي و متكرر دارد.

بند آخرين شعر، تصويري عميق و عاطفي است از افسردن و پژمردن جماعت گيج و گرفتار:
نشستيم وبه مهتاب و شب روشن نگه كرديمو شب، شط عليلي بوداين بار، شب مانند دريايي بيمارگونه
به نظر مي‌رسد كه همچنان بازتاب درون غم‌آلود و دردآميز مردمان است.

مردماني تنها و ترك‌خورده. بيهوده نيست كه شاعر در سطر دوم اين بند، فقط و فقط از يك «و»

عطف در ساخت يك مصرع مستقل بهره جسته است اين و او عطف، معطوف به تاريخ تنهايي و
تنهايي تاريخي ماست كه در گوشه‌اي كز كرده است، بودني است معطوف به زنجيرة سطرها و
سيطره‌هاي پيشين و پسين.اما با توجه به نظام انديشگي شاعر، مي‌توان از چشم‌اندازهاي
عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچه‌اي ديگر «كتيبه» مي‌تواند مظهر تلاش
و تكاپوي مداوم و مستمر توده‌ها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعي‌ـ سياسي دوران باشد كه
همواره، همچون كوهي مهيب، حضور و استبداد جمعي، آگاهي و عقلانيت فردي و جمعي، با صوت
و صفيري ناشناس، مردمان را به دگرگون‌سازي تقدير فرا مي‌خواند.

آزادانديشان، پيشگام اين انقلاب و دگرگوني مي‌شوند و مردمان نيز با عزم و پايداري
سترگ خويش، و با تحمل رنجها و شكنجه‌هاي مستمر، بار جنبشهاي اجتماعي را بر
دوش مي‌كشند، اما سرانجام آن روي سكة سهمگين سرنوشت، تصويري‌ست از روية هميشگي آن،
تجربة جنبش مشروطيت و انجاميدنش به استبداد رضاخاني، تجربة نهضت ملي مصدق
و سرانجام شكست آن با كودتاي 28 مرداد و ...،
مصاديق تاريخي اين‌سو و آن‌سوي كتيبة سرنوشت‌اند.

اما فراتر از همه اينها، «كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبه‌اي دورو در درون
دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد. آنجا كه اخوان مي‌گويد:نوشته بود:

همان، كسي راز مرا داندكه از اين‌رو به آن رويم بگرداندواژة «همان» چكيدة همة ديده‌ها
و شنيده‌هاست از تماشاي‌ـ هر دو سوي هستي. در اين «همان» همة تجربه‌هاي تلخ بشر
در مسير رسيدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان
«همان است و همان خواهد بود» اين دور تسلسل، به مثابة تقديري ازلي‌ـ ابدي
همزاد آدمي است.

اما آدمي به‌راستي تا به اين حد محكوم و مجبور است؟ آيا نمي‌توان... ؟

سرنوشت مردماني كه مي‌كوشند كوه عظيم جبر را جابه‌جا كنند، از منظري اساطيري، يادآور
اسطورة يوناني سيزيف است. سيزيف نيز به جرم فريب خدايان، محكوم است كه صخره‌هاي
عظيم جبر بشري را كه پياپي فرود مي‌آيند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ،
بدين‌گونه تاريخ تلخ او، تكرار و تسلسل همين رنج ابدي است. بيهوده نيست كه

«آلبركامو»‌ـ نويسنده و فيلسوف نامدار فرانسوي‌ـ سرنوشت انسان قرن بيستم را شبيه سرنوشت
سيزيف مي‌داند كه بايد زندگي را همچون سنگ سيزيف بر دوش خود حمل كند.

7 «كتيبه» همچنين يادآور بن‌ماية داستان قلعه حيوانات اثر «جورج ارول» است كه در آن جنبش
آزادي‌خواهانه حيوانات در نهايت به استبداد تازه‌تري مي‌انجامد اين داستان به طور سمبوليك
فرجام انقلاب كمونيستي روسيه به رهبري لنين را كه به ديكتاتوري پرولتارياي استالين انجاميد
به نمايش مي‌گذارد... در نهايت، كتيبه، «دشنامي‌ است به تاريخ كه جماعات انساني را به دنبال
نخود سياه فرستاده است... »8
ساختار كلامي «كتيبه» تلفيقي است از اسلوب زبان پر صلابت كهن و برخي امكانات زبان امروز
از رهگذر همين تلفيق، شاعر هم در تكوين فضايي تاريخي‌ـ اساطيري توفيق يافته است و
هم در تجسم فضايي عيني و عاطفي. از وجوه ديگر ساختار اين شعر، روح روايي‌ـ دراماتيك
آن است كه قدم به قدم به پيوند روحي مخاطب با زنجيرة حوادث و حالات شعر مي‌افزايد؛
به نحوي كه مخاطب در جريان سيال كنش و واكنشهاي جسمي و روحي كاراكترهاي شعر،
نقشي فعال مي‌يابد. نقاشي و نمايش دقيق حالات و حوادث، نيز در فرآيند مشاركت خواننده
با متن نقشي بسزا ايفا مي‌كند.

وزن سنگين شعر (مفاعيلن و مفاعيلن..) با هنجاري موقر و مناسب با روايت، به‌خوبي كندي

حيات و حركت آدميان را در چنبرة جبر تاريخ و اجتماعي، مجسم كرده است؛ كما اينكه كميت طولي
سطرها همواره با كشش صوتي كلمات، با هنجار حوادث و نيز با حالات كارآكترها داراي تناسب
ساختاري است مثلاً پراكندگي و ناهمگوني طولي مصراعها در ابتداي شعر از سويي، و پيوستگي
و تساوي طولي آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حركت جماعت) از ديگر سو،
مبين پراكندگي و پيوستگي افراد در دو برهة خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقيم
روايت شاعرانه بر بستر وحدت داستاني نيز به تشكل ارگانيك اجزاي شعر مدد رسانده و مانع
تشتت درونة متن شده است. اخوان در سرودن «كتيبه» از اسلوب «روايت و مكالمه»
به‌طور هم‌زمان بهره جسته است. او بدون هيچ پيش‌زمينه و پيش‌ساختاري وارد حيطة
متن مي‌شود و روايت داستاني را به پيش مي‌برد. روند داستاني‌ اثر، بر اساس شگرد حركت
از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اوليه است. كما اينكه «ولاديمير پروپ»
استاد مردم‌شناسي دانشگاه لنينگرادـ نيز تغيير موقعيت يا رخداد را از عناصر اصلي
روايت مي‌داند.

9

عنصر مكالمه (Dialogue) نيز در شعر به تكوين فضايي حسي و ملموس بر بستر درام،

ياري رسانده است؛ يا آنجا كه در اواخر شعر، عمل داستاني عمدتاً بر پاية مكالمات به پيش مي‌رود
و شاعر خود به عنوان «داناي كل دخيل» در عرصة روايت و ديالوگها حضور دارد و با مراقبتي
هوشيارانه تعادلي ساختمندانه
بين سه عنصر روايت، مكالمه و تصوير برقرار ساخته است.

با اين‌همه، در آثار اخوان، غلبة روح روايي بر روند تصويري به وضوح نمايان است.

به همين جهت برخي معتقدند كه اخوان در عرصة اشعار روايي، بعضاً از منطق شعري
فاصله مي‌گيرد و آگاهانه يا ناخودآگاه به ورطة نظم و سخنوري در مي‌غلتد.

هر چند كه او خود مي‌گويد: «من روايت را به حد شعر اوج داده‌ام اما شعر را
به حد روايت تنزل نداده‌ام.»

10 بي‌شك سلطه و سيطرة روح روايت بر آثار اخوان از ذائقه تاريخ‌مدارانه او
نشئت مي‌يابد و همواره او را با سيمايي پيرانه و پدرانه بر منبر نقل و حكايت به
تماشا مي‌گذارد، بي‌هيچ پروايي از اينكه چنين هيئت و هويت معهود و موقري،
او را از چشم‌اندازهاي تازه و تابناك محروم سازد گويي او بر اين باور است كه:

«در گرايش به سوي نو و تازه، عنصري از جواني و خامي نهفته است.»

پس پيري و پختگي خود را پاس مي‌دارد.سخن آخر اينكه: كتيبه تنديس هنرمندانه
سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است.
گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ
حلقه‌هاي زنجير تاريخ مي‌دانست. اين سرشت و سرنوشت او بود كه همواره آن
روي كتيبه تقدير را آن‌گونه بنگرد و بخواند كه اين رويش را.

آيا نمي‌توانست «ديگر» ببيند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نمي‌توانست، يا شايد هم نمي‌خواست،
در هر حال اين نتوانستن يا نخواستن، تقدير شاعرانة او بود.

هستي، براي او سكه‌اي دو رو بود كه در هر دو رويش «پوزخند تاريخ» نقش بسته بود،
و او تا آخرين لحظة عمرش نشنيد يا نشنيده گرفت اين دعوت را كه:
سنگي‌ست دو رو كه هر دو مي‌دانيمشجز «هيچ» به هيچ رو نمي‌خوانيمش
شايد كه خطا ز ديدة ماست، بيايك بار دگر نيز بگردانيمش
11پانوشت:1ـ رضا براهني، ناگه غروب كدامين ستاره (يادنامة اخوان ثالث)،

ص 1282ـ سديد الدين محمد عوفي، جوامع الحكايات... ،

ص 2873ـ علي‌بن عثمان هجويري، كشف‌المحجوب،

ص 124ـ صداي حيرت بيدار،

ص 2665ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1،

(چ1371) ص2676ـ سطري از شعر «در اين بن‌بست» از احمد شاملو،

ترانه‌هاي كوچك غربت

ص 357ـ ر.ك: بررسي تطبيقي قهرمانان پوچي در آثار كامو، سارتر
و سال بلو، عقيلي آشتياني،

ص88ـ رضا براهني، طلا در مس،

ج1، ص2729ـ دستور زبان داستان، احمد اخوت،

ص1910ـ صداي حيرت بيدار،

ص20011ـ اسماعيل خويي، گزينة اشعار، ص296

منبع نقد : مجله شعر (بر گرفته از سایت http://www.iranpoetry.com/)

منتخب : آ قای احمد تمیمی از سایت شعرنو :

http://www.shereno.com/index.php

چــرا تکــرارم نمیـــکنی...؟!


● چــرا تکــرارم نمیـــکنی...؟!

چرا دیگر تکرارم نمیـکنی...؟!
چرا در واپسـین لحظه های عاشــقی
در میان یادها وخاطره ها...

آندم که بر شانه های پـرواز نشسـته ای
تا " دورشدن " را بیآموزی!!
در میان خیالت...مرغک دلم را ،
هـمراه خـویش نـُبردی؟
نمیدانستی مگر، عاشقانه میخواهمت ؟!
... پس ازاین اما...دیگر،بالهای پروازم ،
گشوده نخواهد شد...در آبی ِ بیکرانِ عشق
...اما...آه...
چرا دیگر تکرارم نمیکنی؟

مگر نبود آن" لحظـه های قسـم"
آن لحظه لحظه ی سرودن ِ ترانه های عاشقی
در... بند... بندهای " پیوند"
در عاشقانه واژه های
" باتو میمـانم" ..."بی تو میمیرم " !!!
اما...چرا....چرا چهره ام را،
که تا همیشه ، آینه ی خویش میخواستی
..حتی...لحظه ای ،درخـاطرت نبود؟!چرا...؟
چگونه توانای رفتنت بود؟!
چگونه پرواز را"در فصل کوچ"....
بی من... به بالهای رفتن سپرده ای؟!
چرا امروز تکرارم نمیکنی
آری نامم را...عشــقم را...قلبم را
چرا تکرارم نمـیکنی ؟....
آخر مگر، چـه شد ؟!!!

دوشنبه 23 شهريور 1388
سروده ی فــرزانه شیـدا
f sheida


۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

گلچینی از سخنان بزرگان

آنگاه که شب فرا رسید و همه پدیدگان فرو خُفتند ابردریاها به پا می خیزند، آیا تو هم بر می خیزی ؟ ارد بزرگ



همیشه به خاطر داشته باشید که دنیا هرگز مدیون شما نیست ، زیرا قبل از شما نیز وجود داشته است . جان استیل



وقتی که شما به بدبینی عادت کنید ، بدبینی به اندازه خوشبینی مطلوب و دوست داشتنی است . آرنالد بنت



پیش از آنکه با کسی پیمانی ببندید ، دمی درباره توانایی خود در اجرای آن بیندیشید و سپس پاسخ گویید . ارد بزرگ



زیبایی غیر از اینکه نعمت خداست. دام شیطان نیز هست . فردریش نیچه



تنها زمانی می توانید چیزی را که ریشه های عمیق در فرهنگ شما دارد به وضوح ببینید که آن چیز در کار دور شدن از شما و فرو رفتن در دور دست باشد . جی.هیلیس میلر



شکست های زندگی ، درهای پیروزی را  می گشاید و خودپسندی درهای پیروزی را یکی پس از دیگری می بندد . ارد بزرگ



خوشا به حال پیمان منشانی که وجودشان به پیرایه پاکی و شرم آراسته شده . بزرگمهر



حیات آدمی در دنیا همچون حبابی است در سطح دریا . جان راسکن



رشد آدمیان تنها زمانی پایدار خواهد بود که بر اساس شایستگی ها و توانایی آنها باشد . ارد بزرگ



چرا باید در انتظار بهشت موعود احتمالی باشیم ؟ما خود قادریم یک بهشت واقعی در عرصه زمین به وجود آوریم. اگوست کنت



انسانها با دو چشم و یک زبان به دنیا می آیند تا دو برابر آنچه می گویند ببینند ، ولی از طرز سلوکشان این طور استنباط می شود که آنه با دو زبان و یک چشم تولد یافته اند ، زیرا همان افرادی که کمتر دیده اند بیشتر حرف می زنند و آنهاییکه هیچ ندیده اند ، درباره همه چیز اظهار نظر می کنند . کولتون



آنکه نمی تواند از خواب خویش برای فراگیری دانش و آگاهی کم کند ارزش برتری و بزرگی ندارد . ارد بزرگ



برای تلفظ کوتاهترین کلمه "بله" یا "نه" خیلی بیشتر از یک نطق باید فکر کرد . پتیاگور



اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد . فردریش نیچه



اگر هدف زندگی هویدا باشد ده ها راه بن بست نیز نمی تواند ما را از پیش رفتن به سوی آن باز  دارد . ارد بزرگ



هرکس قادر به تملک و اراده نفس خود باشد آزادی حقیقی را به دست آورده است . پرسلیس



تملّق خوراک ابلهان است . شکسپیر



آنکه نگاه و سخنش لبریز از شادی ست در دوران سختی نیز ماهی های بزرگتری از آب می گیرد . ارد بزرگ



آغاز هر کار مهمترین قسمت آن است . افلاطون



قبول حقیقت از بیان حقیقت سخت‌تر است . هیچکاک



دوستی که نومیدنامه می خواند ، همیشه سوار تو  و پیشدار دورخیزهای بلندت خواهد شد . ارد بزرگ



میزان بزرگی و موفقیت هر فرد بستگی به این دارد که تا چه حد می تواند همه نیروهای خود را در یک کانال بریزد. اریسون سووت ماردن



ایده های ازلی دریافته از تامل ناب هستند و مایه اساسی و ابدی تمام پدیده های جهان را بازگو می کنند. این ایده ها متناسب با ماده ای که واسطه بازگویی آنها هستند ، جامه نقاشی ، شعر، مجسمه سازی یا موسیقی می پوشند . تنها سرچشمه هنر معرفت بر ایده هاست و تنها هدف آن انتقال این معرفت است. شوپنهاور



زندگی ، پیشکشی است  برای شاد زیستن . ارد بزرگ



هر عادتی در ابتدا مانند یک نخ نازک است . اما هربار که یک عمل را تکرار می کنیم ما این نخ را ضخیم تر می کنیم و با تکرار عمل نهایتا این نخ تبدیل به طناب و بلندی می شود که برای همیشه به دور فکر و عمل ما می پیچد. اریسون سووت ماردن



فکر خوب معمار و آفریننده است . دیل کارنگی



شادی و امید روان آدمی را می پرورد گر چه تن رنجور و زخمی باشد . ارد بزرگ



اندیشه و تفکر پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشر است و انسان بی اندیشه و تفکر به ماده ای بی روح می ماند . پاسکال



تمام پیشرفتهای عالمگیر خود را مدیون تفکر منظم و یادداشت برداری دقیق هستم . ادیسون



پیران فریبکار، آتش زندگی جوانانند . ارد بزرگ



افکار افراد متفکر خودبخود می اندیشد .ارنست دیمنه



بدگمانی میان افکار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است که همیشه در سپیده دم یا به هنگام غروب که نور ظلمت بهم آمیخته است بال فشانی می کند . بایگون



شادی و بهروزیمان را با ارزش بدانیم ، تن رنجور نیرویی برای ادب و برخورد درست برجایی نمی گذارد . ارد بزرگ



تا وقتیکه مرد عروسی نکرده او را غیر کامل می خوانند ، بنابراین معلوم می شود پس از ازدواج کار مرد تمام است . باب هاپ



کسی که به آبادانی می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند . فردوسی خردمند



بدان همواره آنکه برای رسیدن به تو از همه چیزش می گذرد روزی تنهایت خواهد گذاشت، این هنجار دردناک زندگی است . ارد بزرگ



برای اداره کردن خویش ، از سرت استفاده کن . برای اداره کردن دیگران ، از قلبت. دالایی لاما



وقتی قلبت بیدار شد و شعله ای از نور شد ، تو معنا و اهمیت زندگی را خواهی شناخت ، و این فیضی عظیم است . و آنگاه سپاسگزاری و حمد طلوع می کند . آنگاه فقط هدیه زندگانی کافی است تا با آن برای همیشه و همیشه راضی و خشنود باشی . دالایی لاما



بدبخت کسی است که نمی تواند ناراستی خویش را درست کند . ارد بزرگ



همین لحظه حاوی بهشت و دوزخ است . همه اش بستگی به تو دارد . اگر تو خوش باشی ، شاد باشی ، اگر عاشق زندگی باشی و آن را محترم بداری و جشن بگیری . در بهشت هستی ، اگر نتوانی شادمانی کنی ، اگر چنان زنجیرهای سنگینی برپا و دست داشته باشی که نتوانی با آهنگ زندگی به رقص در آیی ، آن وقت در دوزخ به سر می بری . دالایی لاما



صاحبان اخلاق، روح جامعه خود هستند. امرسون



باور بدبختی از خود بدبختی دردناکتر است . ارد بزرگ



یک زندگی را وقتی می شود با خوشبختی قرین دانست که شروعش با عشق باشد و ختمش با جاه طلبی . بوسکالیا



اگر پیری پند ده و اگر جوانی پند گیر .ضرب المثل چینی



اگر غرورت را گم کرده ایی به کوهستان رو  ، و اگر از جنگ خسته ایی به دریا . ارد بزرگ



خنده، بهترین روح جنگ با زندگی است. آناتول فرانس



میانه روی و اندازه نگه داشتن کمال طبیعت آدمی است. کنفسیوس



خودخواهی ، کاشی سادگی  روانت را ، خواهد شکست . ارد بزرگ



دنیا به امید برپاست و انسان به امید زنده. علی اکبر دهخدا



مرد نیک، صدای وجدان را می شنود .ضرب المثل اسپانیایی



در خواب می توانی نیروی روان خویش را بنگری . ارد بزرگ



اگر شما دشمن دارید ، بدی او را با خوبی پاداش ندهید ، زیرا این امر موجب شرمساری او می گردد . ولی به او وانمود کنید که او با این عمل خود برای شما خدمتی انجام داده است . نیچه



قوی ترین اهرم ها، اراده است. اسمایلز



نیکی برآیند خرد است ، در دل و روان آدمی . ارد بزرگ



کوشش اولین وظیفه انسان است. گوته



فهمیدن بهتر از دانستن است. گوستاو لوبن



اگر دست تقدیر و سرنوشت را فراموش کنیم  پس از پیشرفت نیز افسرده و رنجور خواهیم شد . ارد بزرگ



پول بتی است که همه او را می پرستند ولی این بت معبد ندارد . روتشیند



آدمی باید از گناه بپرهیزد ، هر چه را به خویش نمی پسندد به دوست و دشمن خود روا ندارد . بزرگمهر



برای ماندگاری ، رویایی جز پاکی روان نداشته باش . ارد بزرگ



اراده محکم و متین که بخواهد به هر کس آنچه سزاوار است بدهد عدالت نام دارد . اولپن



انسان موفق لاقید نیست وانسان لاقید موفق نیست. ضرب المثل چینی



اگر کمی چیزهای غیر لازم را بدانی بهتر از این است که هیچ ندانی . سندکا



پرتگاه می تواند به وجدآورنده روان و یا کشنده جسم باشد . ارد بزرگ



آسوده حال کسی است که بردبار است . بزرگمهر



اول صحت ، دوم جمال ، سوم مال و چهارم رفیق . این ها پله های نردبان سعادت است . ساموئید



آنانیکه سامان و پویندگی در کیهان را دروغ می پندارند ، همواره در اندیشه کین خواهی و حمله به جهان پیرامون خویش هستند . زندگی خود و نزدیکانشان را تباه می سازند  و سرانجام در برآیندی بزرگتر از هستی ناپدید می شوند . ارد بزرگ



تمام افکار خود را روی کاری که دارید انجام می دهید متمرکز کنید . پرتوهای خورشید تا متمرکز نشوند نمی سوزانند. گراهام بل



روی زمین خانه موقتی است و زیر زمین جایگاه ابدی . ساموئل آدامز



گاهی تنها راه درمان روانهای پریشان ، فراموشی است.  ارد بزرگ



آن که در آموختن جهد نمی کند هرگز نباید در انجمن دانایان لب به گفتار بگشاید . بزرگمهر



اراده از آن مرد کور نیرومندی است که بر دوش خود مرد شل بینایی را می برد تا او را رهبری کند. شوپنهاور



هنرمند و نویسنده  مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است . ارد بزرگ



در کارهای دشوار نشاط بسیار وجود دارد . لویی پاستور



پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم . فردریش نیچه



نتیجه گیری زود پس از رخدادهای مهم زندگی از بی خردی است .  ارد بزرگ



پسرها ، لنگرهای زندگی مادرانند . سوفوکل



آنکس که نتواند در حلقه شادی و نشاط دیگران به صورت یکی از افراد در آید ، یا مغرور است یا ریاکار و یا در قید تشریفات . لاواتر



اگر پنداری توان پیش بردن ما را نداشته باشد همان به که زودتر رهایش کنیم . ارد بزرگ



حقیقت گفت مرا برهنه بگذارید و پیرایه بر من مبندید زیرا من هیچگاه از برهنگی خود شرمسار نیستم. اعتصام الملک



آن که خشم بر او چیره نشود و بر گنهکار سخت نگیرد از گزند در امان است . بزرگمهر



ساده باش ، آهوی دشت زندگی ، خیلی زود با نیرنگ می میرد . ارد بزرگ



دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . گابریل گارسیا مارکز



خسروی بزرگتر ، بندگی بیشتر می خواهد . فردوسی خردمند



ریگهای ساحل خرد ، نشیمنگاه پندارهای پاک و شبانه توست . ارد بزرگ



آدم تنبل عصای شیطان است .ضرب المثل ولزی



انسان ها به طور کلی، چیزی جز کودکان بزرگ نیستند .ناپلئون بناپارت



تبهکار همیشه نگران کیفر خویش است حتی اگر بر زر و زور لمیده باشد و این بسیار درد آور است چرا که سایه کیفر همواره در برابر دیدگانش است . ارد بزرگ



آنگاه که همه نیک سخن می گویند، پلید اندیشی عین خرد است . آلفرد مارشال



بشر، بر صفحه‌ی شطرنج ابدیت، چون پیاده‌ای در دست خدا و شیطان است. گوته



آنگاه که سنگ خویشتن را به سینه می زنید نباید امید داشته باشید همگان فرمانبردار شما باشند . ارد بزرگ



تاریکی و شب، مادران تفکرند .ضرب المثل هندی



کسی که از سرنوشت خود شکایت می کند ، از کوچکی و ناچیزی روح خود شکایت کرده است. مترلینگ



اشتباهی در کار نیست، فقط عبرت آموزی است . آن ویلسن اسکف



غروب جان آدمی ، سپیده دمی به جهان دیگر است . ارد بزرگ



از مردم دور باش و تنها زندگی کن ، نه به کسی ظلم کن و نه بگذار کسی به تو ظلم کند . ابوالعلامعری



اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم . شکسپیر



آدمهای بی مایه ، همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند . ارد بزرگ



خیال هایت را کنار بگذار و نیتت را خالص کن آنوقت حقیقت در قلبت می تابد . ملا صدرا



خود را قربانی کنیم بهتر است تا دیگران را. گاندی



آب و هوا ، بر جهان بینی ، پبوندهای مردمی و اندیشه ما تاثیرگذار است . ارد بزرگ



برای جلب علاقه، باید اظهار علاقه مندی کرد .دیل کارنگی



پرسیدم دوست بهتر است یا برادر ؟ گفت دوست برادری است که انسان مطابق میل خود انتخاب می کند . امیل فاگو



در بلند هنگام هیچ نیرویی نمی تواند در برابر فرهنگ و هنر ایستادگی کند . ارد بزرگ



از قضاوت کردن دست بکش تا آرامش را تجربه کنی. دیپاک چوپرا



عشق ماندگار هرگز بر جاذبه ی جسمانی میان شما و معشوق که همواره در حال تغییر است متکی نیست . باربارا دی آنجلیس



خداوند ما را برای خودش آفریده است پس قلبمان آرام نمی گیرد مگر وقتی که به او رو یمی آوریم. سنت آگوستین


ماخذ :
http://loveyou69.mihanblog.com/post/20


















از دیگران

مارک تواین : من از عشق بدم می آید ، برای اینکه یک بار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم .
سه نه ک : اگر بخواهی بر عالم فرمانروا باشی باید عقل بر تو حاکم باشد

اُرد بزرگ : خودت را بشناس اما به آن مبال  .
مارک تواین: صدیق ترین ،بی توقع ترین،مفیدترین و دائمی ترین رفیق برای هر کسی کتاب است.
سامرست موام : کمی عقل سلیم، اندکی اغماض و قدری خوش خلقی داشته باشید، آن وقت خواهید دید در این دنیا چقدر آسوده و خوشبخت اید..

شاتو بریان : یک اراده خم نشونده ، بر همه چیز، حتی بر زمان قالب می آید.
اُرد بزرگ : خرد ابتدا به اندیشه پناه می برد .
نیوتن : شاید مانند کودکی باشیم که در کنار دریا با سنگ ریزه ها و صدفهای زیبا بازی می کند اما غافل ار آنیم که دریایی بس  بزرگ و اقیانوسی بی کران در مقابل دیدگانمان وجود دارد که در اعماق آن اسرار عظیم و شگفت انگیز نهفته است.
سه نه ک : من بین دیوانگی و مست فرقی نمی بینم جزاینکه دیوانگی مدت طولانیتری دارد .
نیوتون : گاه لازم است که انسان دیدگان خود راببندد ، زیرا اغلب خود را به نابینایی زدن نیز نوعی خوشبختی است .
سیسرون : نفرت همان خشم و غضب است که روی هم انباشته شده است .

سه نه ک : صرفه جویی بخودی خود هنر و منبع درآمد است.نیوتن : کسی که فکر نمی کند ، به ندرت دم فرو می بندد
سیسرون : هرگز نمی توان با آدمهای کوچک کارهای بزرگ انجام داد.



ماخذ :
http://kohandiar.blogfa.com/post-1355.aspx









تاملی بر مجموعه شعر " برهوت کاهی رنگ " سروده مینو نصرت


تاملی بر مجموعه شعر " برهوت کاهی رنگ " سروده مینو نصرت

خطی جداشده از ریل آدم ها


تشدید رویکرد زبانی شاعران از اواسط دهه هفتاد به بعد باعث غفلت
عده کثیری از انان از محتوا گردید چنانکه بداهه نویسی وحذف معنا
در ساختمان بندی های خاص محل توجه شاعران شد که تعدد
تولیدات از این دست وحتا تا کنون خود شاهد بسنده ای
بر این مدعاست حال اینکه استعمال مولفه های مشترک وشباهت
نوشتاری ومتعاقبا حذف فردیت ها در ملازمت فقدان معنا ، سلب
اعتماد مخاطبان را به همراه داشت با این همه عده ای از شاعران
نیز خویشتن داری کرده وبا عنایت واشراف بر حدود وثغور شعر
معاصر وبحران مخاطب ونیز درک ودریافت تمنیات مخاطب با کنکاش
در روزمرگی ومظاهر وجوانب اکناف خویش در تلفیق والتقاط تاریخ
واسطوره ونیز اشنایی زدایی ازمضامین مطرود و رفتار مالوف کلمات به
برساختن شعری تاویل مند اهتمام ورزیدند :

گیجم می کند /تردی موهایت / گاه یهودایم ، زمانی مریم / یوسف
پیراهنم را دریده اند/ برهنه پا وبرهنه جان / بوسه بر گونه های
افق می زنم / بغل سرزمین وامانده / وخود را می پوشانم / از
یاجوج های ایستاده بر شانه هایم / از بی پناههی / پناه به عمق
چشمان تو می برم / گیج می خورد چشمانم واز حال می رود /
زنی بر برهوت اندامم.
دیگراینکه شاعر برهوت کاهی رنگ در استراتژی پی جسته اش با
اشراف برحوصله مخاطب ونیز اجتناب از اطناب وعطف توجه به ایجازی
که در ذات ونفس سروده ها نهفته است به تواتر از آن در ایماژه ها
ومفاهیم وتصاویر بکر مدد می گیرد که تداوم رویکرد شاعر به
این صنعت ماهیت گزیده گوی خویش به نمایش می گذارد:

بزن رگ زلال لحظه را / شنا کنیم / خواب یک پیاله آب /
اکتفا نمی کنند

***

سراب را سر می زنم / رودخانه از گلویش می جوشد /
اندام کویری ام / غرق پونه های وحشی می شود.

واضافه براین رعایت آغازینگی وپایان بندی های خاص ، چنانکه
از کلیت مجموعه نیز مبرهن است شاعر با دقت خاصی به انجام
وفرجام سروده ها تاکید می ورزد وشعرهایی دست می دهد که به
باور این قلم از فردیتی بی شائبه برخوردارند :

پلک چشم افتاده / طرحی به جز کلاغ نمی روید / فصل /
فصل ناسپاسی چشم هاست.

ونیز با همین رویکرد می گوید :

صدایم درد می کند / رنگ موهایم پریده ودلم می خواهد /
شیب های عمرم را سربه هوا بروم/ کجاست
****
آن ماهی سرخ کوچکی که / برای رسیدن به دریا / قرار بود
نهنگی شود.

واز سویی دیگر شاعر با تزریق هرچه بیشتر احساس وتقویت بار
رمانتیک سروده ها با هرچه برجسته سازی وجه زنانگی وتقابل آن
با مفاهیم دیگر ممارستی مجدانه داردوبه تکرار در تلفیق زنانگی
با ایماژه های مختلف دست می زند وشعر هایی بر می سازد
که بی امضای شاعر نیز جنسیت خویش را گواهی می دهند :

سردم شده / کنار تلفن دراز می شوم / گوش ها زنگ می زنند /
گوشی را برمی دارم / خطوط منهنی / موازی اند / زنی از زمستان
اندامم بر می خیزد / وآهسته / گهواره ام را تکان می دهد.

***

چادر سیاه / مال مادرم بود / سفید وگلدار / مال تو / دلت که تنگ شد/
سرکن وبچرخ / بیاد باغچه ای که بی اختیار / خنده هایش بر
گونه ها می غلتد/ وچاک سینه را داغ می کند.


وعلاوه تر اینکه تنوع طیف مضمونی وترکیبات درهم تنیده وارکان و
گزاره ها به گونه ای است که نه شعریت گذاره ها را پس می زند
ونه تکنیک برشعر غالب می شود ونه شعریت حتا . بلکه مجموع
عناصر شعری درتوازی تکنیک ونیز در تعامل تعدد مفاهیم در وحدتی
یکپارچه ، نصرت را به شاعری معنا گرا بدل کرده است وهم از
این روست که دوست منتقدم بهمن ارجمند می گوید:

(( اراده ی مسئولانه شاعر در گزینش واژه ها وخلق انسجام
وترکیب سامان مند تصاویرقابل توجه است.به نظر می آید شاعر
متعهدی را که در هنگام سرودن بیان می کند در وجودش از
شفافیت ووضوح رسیده وانگاه سعی می کند سطحی از مفهوم
را که قابلیت ظهور دارد به مدد واژه ها بیان نماید . از این منظر
باید شاعر مجموعه (( برهوت کاهی رنگ )) را شاعری معناگرا
دانست که بداعت های نسبتا کاذب روزگار ما فاصله می گیرد و
همین امر باعث می شود که مخاطبین عام نیز بتوانند با شعرهای
این مجموعه با توجه به تلاش شاعر در خلق تعابیر و مساعی وی
در مضمون پردازی های نیکو ومستحسن ارتباط برقرار نمایند واین
امتیازی است برای این مجموعه .))

وباید اضافه شود که تمهیدات تحت تعقیب شاعر محدود ومنحصر
نمی شود وبه تکرار در کنش های زبانی خویش بی که مرعوب
دست انداز های اپیدمی شده ویا ورطه لفظ ولفاظی مستغرق
گردد در عامدیتی هدفمند به صراحت وسیالیت خویش مجال
ومیدان می دهد وبعضن شعرهای دست می دهد که از وجهی
اروتیک برخوردارند:

بیا برهنه شویم / ویک فصل تمام / خیره به چشمان هم /
به یاد بیاوریم / نسل منقرض شده امان را.


****

آهسته زشت می شویم / تا ماه نشنود شب چگونه روی
بدن های برهنه / تخم می گذارد.


از سویی دیگر شاعر با دقت وظرافت خاصی از مفاهیم اجتماعی
در معیت طنزی که به چاشنی گرفته است به نفع شعر خویش
سود می جوید که به باور این قلم این رویکرد که ماحصل ماهیت
فتوژنیک وممارست نوعی ودر عین حال درک ودریافت ذائقه مخاطب
واجتماع حول خویش است در شعرهای همه پسند رخنمون می کند:

آقا جانم وقتی دلتنگ می شود / قلبش از کار می افتد / مادرم وقتی
دلتنگ می شود / خونش شیرین تر می شود / من اما وقتی
دلتنگ می شوم / زندگی از دستانم می افتد/ برسنگفرش /
تا خم می شوم واژه ها را جمع کنم / باد زیر پیراهنم قایم می شود /
پارچه ای سفید برایم دست تکان می دهد/ و صدای خفیف
سرفه های زیگ زاگ / امانم را می برد.

وخود در رویکردش به شعر اجتماعی می گوید :

(( این که شعر رسالتی اجتماعی دارد و متعهد است وبا
حادثه ای دردرون . برمی گردد به شاعرواندیشه وافکار ونوعی
وجهان بینی اش به نظرمن شعر قبل از هرچیز یک اشتیاق وعشقی
عظیم است به انسان وجهان. شعر نتیجه ی معاشقه شاعر با کلمات
است ، حسی بالنده ومتعال و محال است حسی بالنده باشد ودر
اجتماع وفرهنگ جامعه تاثیر نداشته باشد .مثل عبادت است
ونمی تواند خلق وخوی فرد و رابطه اش با جهان بیرون موثر نباشد .))

ونکته اخر اینکه طبیعت گرایی شاعرنیز به تکرار در کلمات تسری
می یابد وبعضا در التقاط مفاهیم عاشقانه ورمانتیک موجد رهیافت
شاعر به شعرهایی درخشان می شوند :

همیشه جا می مانم / وسط مزرعه گندم / میان دایره
مترسک های همیشه جا می مانم / درحاشیه رودخانه ای خشک /
روی پشت بام کاه گلی / دراخرین چهارشنبه سوری سالی /
که هرگز/ سفره ای برایش پهن نکردیم / جا می مانم / در پیچ
کوچه های خاکی / وسیبی که افقش / دریایی شورتر از کویر است
/ می مانم / زیر گره بقچه مادرم / لای گلهای محمدی / گوجه های
سبز / وپنجه های مو/ من / جا می مانم /زیر کرسی / در اخرین
زمستان کودکی / ومرا برنمی گردند حتی / شیهه تنها اتوبوس
روستایمان / به جاده ای که / مشایعت کنندگانش ردیف درهم
درختان سوخته بادام است / وسنجد های واژگون / همیشه جا
می مانم / پشت دکمه های بسته پیراهن گل گلی ام .

****

لای تاک های مهربان / خوابیده خوشه ترد / پاییز / کنار می ایستد /
تاحادثه بوسه ای کوتاه / ان را شیرین کند/ زمستان / در راه است /
توشه ای ترانه ای / غزلی .

منابع:
ماهنامه مارال-گفت وشنودی با مینونصرت-علیرضا ذیحق
بهمن ارجمند -وبلاگ
نوشته شده در جمعه سیزدهم شهریور 1388


توسط سعید نصاریوسفی
از وبلاگ: تر تیزک * نقد ادبی*

http://tartezak.blogfa.com/

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان