۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

سخن بزرگان از سایت آهنگ

به سه چیز تکیه نکن : غرور ، دروغ و عشق .

آدم با غرور میتازد ، با دروغ میبازد و با عشق میمیرد .

(( دکتر علی شریعتی ))


" خطا اگر ندانسته انجام شود اشتباه است و اگر دانسته ، تبهكاری است "

(( برتولت برشت ))



" چنان باش كه بتوانی به هر كس بگویی مثل من رفتار كن "

(( كانت ))



انسان هر چه بالاتر برود احتمال دیده شدن وصله ی شلوارش بیشتر می شود .

(( ادیسون ))



در هر کاری خطرهایی وجود دارد ،اما خطرهای بزرگتر در اتفاق است

(( شرلی ویلیامز ))



شکایتی برگ زرد از درخت ندارد ،

چون می داند راه دیگری جز جدایی نیست ،

راهی که هر آدمی نیز روزی به آن خواهد رسید .

(( اُرد بزرگ ))

هنگامی که درگیر یک رسوایی می شوی ، در می یابی

دوستان واقعی ات چه کسانی هستند

(( الیزابت تیلور ))


ادامه مطلب را در آدرس زیر بخوانید :

http://muzik.vatanblog.com/-34661


جملات قصار حکیمانه از sud.ir

انسان باید خود را به دو چیز عادت دهد , جفای ایمان و ظلم بشریت . بقراط



نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ارد بزرگ



انسان باید در دنیا مانند مهمانی باشد که او را به ضیافت دعوت کرده اند آن چه را پیش روی او آورند بخورد و انچه ندهند مطالبه نکند . بقراط

منبع :
http://sud.ir/article4670.html

اس ام اس عشقولانه

شاخه گلت سالها بود در میان دفترت خوابیده بود ، بی اجازت امروز بیدارش کردم .

همه بغض من تقدیم غرور نازنینت باد ، غروری که لذت دریا را به چشمانت حرام کرد .

خیالت راحت ، دیگر اشکی نیست که به بالینت بریزد و احساس را شکوفا کند ، تنها بغضیست که فرو رفتنش حسرت در چشمانم می تازد .

بریدم بند ناف دلبستگی را با قیچی دلسردی .

رابطه ی قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد . (جبران خلیل جبران)

نماز عشق ترتیبی ندارد ، چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستی نیست . (ارد بزرگ)

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست ، او جانشین همه ی نداشتن های من است .

خدا به من زیستی عطا کن که در لحظه ی مرگ ، به بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کردم ، سوگوار نباشم .

ارزش وجودی انسان به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد .

هرکس را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست .

جا برای گنجشک زیاد است ولی ، به درختان خیابان تو عادت دارم .

باز امشب غزلی کنج دلم زندانی است ، آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است ، هیچ کس تلخی لبخند مرا درک نکرد ، های های دل دیوانه من پنهانی است .

دوست دارم شب را به غم تو سر کنم ، دفتری را از اشک چشمم تر کنم ، نام آن دفتر نهم دیوان عشق ، عشق را عنوان آن دفتر کنم .

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم ، شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم ، تو چیستی که از هر موج تبسم تو ، بسان قایق سرگشته ی روی مردابم .

دوست دارم همیشه از تو بنویسم بی آنکه در جستجوی قافیه ها باشم ، بی آنکه واژه ها را انتخاب کنم ، دوست دارم از تو بنویسم که می دانم هنوز دوستم داری و هر سپیده دم یک سبد مهربانی از تو دریافت می کنم .02

دنیا یه میدونه ، سرنوشت اما یه بازی ، پیش ام ما نوشتن ، حقته باید ببازی .

از دیار آشنایی پا کشیدن مشکل است ، از تو ای آرام جانم دل بریدن مشکل است .

دل رو زدم به دریا ، زدم برات پیامی ، فقط برای اینکه ، نگی که بی مرامی .

ای نگاهت پلی از مخمل و از ابریشم ، روزگاریست که تنها به تو می اندیشم .

به پرستو نباید دل بست زیرا که او نازک دل است ، و می گریزد از ما ، مانند باد از سرما ، و فراموش می کند تمام روزهای باهم بودن را .


منبع :

http://m-rk.blogfa.com/post-45.aspx

دو داستان کوتاه تاریخی از یاسمین آتشی

ParthianHorseman


لشکر پادشاه قدرتمند سلوکی دمتریوس را افسران مهرداد یکم در ماد شکست داده و "دمتریوس" فرامانروای آنان را نزد مهرداد یکم پادشاه اشکانی به دشت اترک (شیروان ، بجنورد و گرگان امروزی) فرستادند . مهرداد با آمدن دمتریوس جشنی برگزار نمود و دختر خویش را به توصیه ریش سفیدان پارت به او داد . که این کار در آینده چنان نتیجه مثبتی برای ایران داشت که کسی تصور نمی کرد و آن انهدام کامل سلسله سلوکی بود . مدتی بعد در هنگامه جشن و سرور سالروز زاده شدن مهرداد فرمانروای ایران یکی از تاجران سرشناس بارها از او به بزرگی یاد کرد و گفت امنیت امروز ایران به دست با کفایت شما بوده است و چنین و چنان ، می گویند مهرداد که از آغاز مجلس خموش بود و به سخن رایزنان و بزرگان گوش می داد به سخن آمده و گفت : آرامش مردم کار من است و اگر از این کار برنیایم شایسته این تخت و تاج نیستم . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : نگهبانی از داشته های یک کشور برای فرمانروا یک قانون است و انجام آن خودستایی ندارد .

مهرداد یکم جنگاوری به تمام معنا بود او در طی زندگی تا هنگام مرگ در سال 138 پیش از میلاد همواره در حال پاکسازی مناطق مختلف سرزمین باستانی ایران از شر خونخواران باقی مانده سلوکی و اقوام بدوی بود.




بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد !


ابو مسلم خراسانی abu moslem khorasani


روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .

مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست از آغازش برایم بگویید.

آن مرد گفت مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد . سردار پرسید در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟!

سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید روستایی گفت دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند .

ابومسلم پرسید این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته روستایی گفت ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است .

سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش .

شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند .

مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید ! کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد ! هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت .

ارد بزرگ اندیشمند و متفکر کشورمان می گوید : (( کارآفرین ، زندگی آفرین است پس آفرینی جاودانه بر او )) می گویند مردم بر زمین افتاده و از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت .


منبع : داستان هایی از تاریخ ایران


شعر"جُرم؟" - حسین مویسات



"جُرم؟"


..و سنگسار کردند
در شبی مَردم
فکر تو و قلم مرا
تنها به این جرم
کز مریم واژه هایت
عیسای شعرم زاده شد..

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

من کيستم؟ به قلم خانم شکوفه جباری از سایت شعرنو

نوشته شده توسط شکوفه جباری
در موضوع ادبی و هنری
به قلم خانم شکوفه جباری از سایت شعرنو
تاريخ تولد: جمعه 12 ارديبهشت 1365
کشور:ايران / شهر: يزد

چاپ رمان همسفر عشق در سال 1383
با همکاري اداره فرهنگ وارشاد اسلامي استان يزد
و کتاب در دست چاپ با عنوان شهاب آسماني وگرافيست
من کيستم؟ توکیستی؟
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

دستگاه هاي عدد نويسي هوشم را محاسبه کردند وبا ضربه ي پتک عدد ها را
توي سرم کوبيدند وحک کردند
ضرب وتقسيم را براي بقاء زيست بياموزم.
نت نويس ها براي سر دردم نسخه کردند
قانون غرق شدن در شور واحساس آهنگ تا مست باده نوشي
از دست ساقي شيپور زن سرمست شوم.
تاريخ نويسان وباستان شناسان آغاز پيدايشم را جستجو مي کنند
تا بفهمند از کدامين نسل هستم سگ ، ميمون ، خوک
،اژدهاي چهار سر، پرندگان بهشتي و...
وبقاياي استخوان اجدادم را از زير خاک ها بيرون مي کشند
تا افتخارات گذشته ي آنها را برايم به ارث بگذارند
وافکار فلاسفه ودانشمندان را
درگير اين مساله کنند که آيا نسل ميمون وقتي پيشرفت کرد
به انسانيت رسيد
وگاهي که بازيگوش مي شوم و از درخت ها بالا وپايين مي پرم
به اجدادم شک مي کنم .
زبانشناسان به دنبال واژه هاي گمنام هستند
تا سرزمين کلماتم را وسعت دهند و زبانم را به سخن بياورند
واگر لال شوم پنجره هاي اشارات را پيش رويم باز مي کنند تا
در چرخش وحرکت افکارم را به بيان قابل فهم برسانم
در حالي که ما فقط درگير اين شده ايم که همه چيز را به هم بفهمانيم
و نمي خواهيم براي فهم کلمات هم در وجودشان غرق شويم ،
همه در تلاشند گره هاي پيش رو بگشايند تا آسوده مسير را طي کنيم
وبه دنبال زنده بودن دل دستگاهاي پول شمار را به دست آوريم
در حالي که پرندگان در دوردست براي ساخت زرهي فولادي
که تير ما بر ان اثر نکند تلاش مي کنند وگوسفندان بع بع کنان
روز به روز که بر وزنشان افزوده مي شود
اين انديشه تمام ذهن آنها را درگير خود مي کند
که آيا فردا زير دندانهاي سخت ومحکم که گاهي با حرص
يا، ملايمت ، خشونت ، آرام ،تند و...
جويده مي شوند
ودر همان وقت است که مورچه اي دور از چشم ما دانه برنجي برمي دارد
وتا زماني که از ديد ذره بيني ما خلاصي نيابد دلش آرام نخواهد شد
و تمام حواسش تنها به نقطه ايست که ما در آن هستيم تا اينکه
به ديد تک بعدي دچار مي شود
وغافل از پيرامونش گنجشکي او را مي بلعد .
ودر ظهر تابستاني کبوتري پشت سرهم ماده اش را همراهي مي کند
تا مبادا نرهاي ديگر او را تصاحب کنند
وبر سرش مکرر نک مي زند که بق بق بقو زن بق بق بقو
برو توي لانه اي که ساختم وتا من نگفتم بيرون نيا ودر دورتر
سگ پاسبان استخواني را زير خاک پنهان مي کند
از ترس اينکه مبادا روزي رسد که از گرسنگي بميرد.
آري گردونه ي زمين پشت سر هم مي چرخد و مي چرخد
و ما همه در پي هم به هم معنا مي دهيم و هر روز موجودات جديدتر
جاي موجودات کهنه را مي گيرد و زندگي همچنان ادامه دارد
وتنها تحولاتش را در گذر زمان طي مي کند تا با معناهاي مختلف
شناخته شود ...
اما تداوم واستمرار وتکرار زمين عوض نشده
و وصل شدن دو جفت نر وماده همچنان بر پاست
و تمامي پيرامون ما از گلها تا آدمها به اين قانون پاي بند شده اند
وحتي اکتشافات واختراعاتي که براي توليد انسان در تلاش وتکاپو هستند
به يک نطفه هنوز وابسته اند
در حالي که من اينجا ايستاده ام و فرياد مي زنم که من کيستم
ونگاه مي کنم به تمامي اندامم تا بودن خود را باور کنم
که در مرز خواب و رويا و واقعيت شناورنشوم
و بتوانم جواب اينکه آيا وجود دارم يا ندارم را به افکارم پاسخ دهم
گاه احساس مي کنم بر هوايي معلق وشناور که دور خودم مي چرخم
در تلاشم که بايستم و فيلم سفر به به مريخ را که نگاه مي کنم
به دنبال اثرات لباسي هستم که مارا بر روي زمين نگه مي دارند
و آن زمان که از بلنداي غرورم پايين مي آيم ، لباسهاي پرزرق وبرق را
بيرون مي آورم ،
چشم هاي ظاهر نگر را دور مي ريزم ،
کمي نان فقيرانه را باشوق مي خورم
و در مرز افکارم دوباره سفر مي کنم
که واقعا من کيستم ؟ !
افتخارات ، خوشي ها ، شکست ها ، گناهانم و...
را پيش رو مي آورم
و به کاوش اطرافم مي پردازم
و من وجود خود را به تمامي زمين مي سپارم
تا شايد بتوانم من وجودم را پرواز دهم
وبه هرکس رسيدم از او سوال کنم: توکيستي ؟!
مي خواهم اي دوست خود را در لابه لاي اطرافم بيشتر بشناسم
پس سفر کن دوست من با منو
بر فراز کوه ها فرياد بزن
رو به خودتودر آينه ي در دست خودت را بنگر
وبا صداي بلند فرياد بزن , رو به من وجودت ..
تو کيستي؟

شاعر ونویسنده : خانم شکوفه جباری

از سایت شعرنو


پندهای زیبا وعمیق از ویکتور هوگو نویسنده ی فرانسوی


ویکتور ماری هوگو
(۲۶ فوریه ، ۱۸۰۲ - ۲۲ مه، ۱۸۸۵)
رمان‌نویس، شاعر، و هنرمند فرانسوی

¤¤¤¤¤¤
آرزو می کنم برایت ....
.قبل از هر چيز برايت آرزو ميكنم كه عاشق شوی

و اگر هستي ، كسي هم به تو عشق بورزد ،و اگر اينگونه نيست ،
تنهاييت كوتاه باشد ،و پس از تنهاييت ،
نفرت از كسي نيابي.
آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد .......
اما اگر پيش آمد ، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني.
برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي ،
از جمله دوستان بد و ناپايدار ........
برخي نادوست و برخي دوستدار ...........ك
ه دست كم يكي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگي بدين گونه است ،
برايت آرزو مندم كه دشمن نيز داشته باشي......نه كم و نه زياد
..... درست به اندازه ،تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قراردهند ،
كه دست كم يكي از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا كه زياده به خود غره نشوي .و نيز آرزو مندم مفيد فايده باشي ،
نه خيلي غير ضروري .....
تا در لحظات سخت ،
وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است،
همين مفيد بودن كافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنين برايت آرزومندم صبور باشي
،نه با كساني كه اشتباهات كوچك ميكنند ........
چون اين كار ساده اي است ،
بلكه با كساني كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميكنند .....
و با كاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي
.و اميدوارم اگر جوان هستي ،خيلي به تعجيل ، رسيده نشوي......
و اگر رسيده اي ، به جوان نمائي اصرار نورزي ،
و اگر پيري ،تسليم نا اميدي نشوي...........
چرا كه هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است
بگذاريم در ما جريان يابد.
اميدوارم سگي را نوازش كني ، به پرنده اي دانه بدهي
و به آواز يكسهره گوش كني ،
وقتي كه آواي سحرگاهيش را سر ميدهد.....
چراكه به اين طريق ، احساس زيبايي خواهي يافت....به رايگان......
اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني
.....هر چند خرد بوده باشد .....
و با روييدنش همراه شوي ،تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد.
به علاوه اميدوارم پول داشته باشي ، زيرا در عمل به آن نيازمندي.....
و سالي يكبار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي :
" اين مال من است " ،فقط براي اينكه روشن كني كدامتان ارباب ديگري است !

اگر همه اينها كه گفتم برايت فراهم شد ،ديگر چيزي ندارم برايت آرزو كنم ...
ويكتور هوگو
ویکتور ماری هوگو (۲۶ فوریه ، ۱۸۰۲ - ۲۲ مه، ۱۸۸۵) رمان‌نویس، شاعر، و هنرمند فرانسوی.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

بازرگانان ایران باستان : آیوت ها

آیوت ها


آیوت ها ثروتمندترین خاندان بازرگان دودمان اشکانیان بودند آنها در مدت 470سال کالاهای مورد نیاز مردم خاور و باختر جهان را فراهم و برایشان می فرستادند . آیوت یکم در جوانی پس از کمی تجارت برای بازرگانان خورده پا تصمیم گرفت خود این راه را ادامه دهد و تبدیل به بزرگترین بازرگان ایران گردد روزی که نخستین سفر بازرگانی خویش را در پیش داشت مردی میانسال پیش او آمد و گفت من بازرگانم همان جایی می روم که شما در پی آنید . آیا می خواهید همراه با هم این راه را برویم ؟

آیوت گفت هدف شما از سفر چیست ؟

آن مرد گفت : هم اکنون می خواهم بازرگانی کنم . شاید در بین راه و یا در آن شهر که می رویم کار پر درآمدتری یافتم . هدف من این است هر کاری که بهتر بود به آن بپردازیم .

آیوت جوان به او خندید و گفت من با آدمی که برنامه مشخصی برای زندگی خویش ندارد همراه نخواهم شد و از او جدا شد . اندیشمند ایرانی ارد بزرگ می گوید : برنامه داشتن ویژگی آدمهای کارآمد است .

اگر آیوت با آن مرد همراه می شد شاید هیچ وقت نمی توانست امپراتوری بازرگانی آیوت ها را ایجاد کند . چون برای آیوت تنها یک هدف مهم وجود داشت و آن تبدیل شدن به بزرگترین بازرگانی ایران بود .


منبع : سایت یاسمین آتشی

صد کتابی که پیش از مرگ حتما باید خواند

صد کتابی که پیش از مرگ حتما باید خواند

1. شاهنامه - فردوسی
2. خسرو و شیروین - نظامی گنجوی
3. کلیات سعدی شیرازی - سعدی
4. ربه‌کا - دافنه دو موریه
5. بامداد خمار - فتانه حاج سید جوادی
6. محاکمه - فرانتس کافکا
7. آرمان نامه ارد بزرگ - امیر همدانی
8. ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد - پائولو کوئیلو
9. زارا عشق چوپان - پرویز قاضی سعید
10. خانه ارواح - ایزابل آلنده
11. میهن پرست - صادق هدایت
12. پاییز پدرسالار - گابریل گارسیا مارکز
13. تاوان عشق - فهیمه رحیمی
14. سیمای زنی در میان جمع - هاینریش بول
15. سووشون - سیمین دانشور
16. مرشد و مارگاریتا - میخائیل بولگاکف
17. زمستان - مهدی اخوان ثالث
18. دکتر ژیواگو - بوریس پاسترناک
19. امیرارسلان نامدار - میرزامحمئ علی نقیب الممالک
20. دالان بهشت - نازی صفوی
21. ارباب حلقه‌ها - جی. آر. آر. تالکین
22. آخرین وسوسه مسیح - نیکوس کازانتزاکیس
23. یاسمین - م . مودب پور
24. سلام بر غم - فرانسواز ساگان
25. مرد پیر و دریا - ارنست همینگوی
26. شب سراب - ناهید . الف پژواک
27. طاعون - آلبر کامو
28. جان کلام - گراهام گرین
29. دن کیشوت - سر وانتس
30. لبه تیغ - ویلیام سامرست موام
31. کلیدر - محمود دولت آبادی
32. بیگانه - آلبر کامو
33. خوشه‌های خشم - جان استاین‌بک
34. اورازان - جلال آل احمد
35. زنگها برای که به صدا در می‌آیند - ارنست همینگوی
36. پریچهر - مرتضی مؤدب پور
37. زنان کوچک - لوئییز می آلکوت
38. داش آکل - صادق هدایت
39. چشمهایش - بزرگ علوی
40. بر باد رفته - مارگارت میچل
41. دیوان حافظ - حافظ
42. وداع با اسلحه - ارنست همینگوی
43. گرگ بیابان - هرمان هسه
44. دلاور زند - نصرت ناظمی
45. در جستجوی زمان از دست رفته - مارسل پروست
46. چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم - زویا پیرزاد
47. قصر - فرانتس کافکا
48. قصه های مجید - هوشنگ مرادی کرمانی
49. سیذارتا - هرمان هسه
50. پایبندیهای انسانی - ویلیام سامرست موام
51. روزالده - هرمان هسه
52. پاشنه آهنین - جک لندن
53. مادر - ماکسیم گورکی
54. مامور سری - جوزف کنراد
55. سفرهای گالیور - جوناتان سویفت
56. شوهر آهو خانم - علی محمد افغانی
57. رابینسون کروزوئه - دانیل دفو
58. نبرد من - آدلف هیتلر
59. ماشین زمان - هربرت جورج ولز
60. تس - تامس هاردی
61. تصویر دوریان گری - اسکار وایلد
62. ژرمینال - امیل زولا
63. ماجراهای هاکلبری فین - مارک تواین
64. گرداب سکندر - رضا رهگذر
65. جزیره گنج - رابرت لوئی استیونسون
66. تولدی دیگر - فروغ فرخزاد
67. برادران کارامازوف - فئودور داستایوسکی
68. میهن پرست - صادق هدایت
69. بازگشت بومی - تامس هاردی
70. ثریا در اغما - اسماعیل فصیح
71. آنا کارنینا - لئون تولستوی
72. دور دنیا در هشتاد روز - ژول ورن
73. همسایه ها - احمد محمود
74. جنگ و صلح - لئون تولستوی
75. تربیت احساسات - گوستاو فلوبر
76. موش و گربه - عبید زاکانی
77. جنایت و مکافات - فئودور داستایوسکی
78. آلیس در سرزمین عجایب - لوئیس کارول
79. بینوایان - ویکتور هوگو
80. امثال و حکم - دهخدا
81. پدران و پسران - تورگنیف
82. گلی در شوره زار - نسرین ثامنی
83. مادام بواری - گوستاو فلوبر
84. هزار و یکشب - عبداللطیف تسوجی تبریزی
85. کلبه عمو توم - هریت بیچر استو
86. موبی‌دیک - هرمان ملویل
87. دیوید کاپرفیلد - چارلز دیکنز
88. بلندیهای بادگیر - امیلی برونته
89. خواجه تاجدار - ژان گور فرانسوی
90. کنت مونت کریستو - الکساندر دوما
91. اولیور تویست - چارلز دیکنز
92. بابا گوریو - اونوره دو بالزاک
93. دایی جان ناپلئون - ایرج پزشکزاد
94. گوژپشت نوتردام - ویکتور هوگو
95. سرخ و سیاه - استاندال
96. وسوسه - جین اوستین
97. شازده احتجاب -هوشنگ گلشیری
98. اعترافات - ژان ژاک روسو
99. برادرزاده رامو - دنیس دیدرو
100. سرگذشت تام جونز: کودک سر راهی - هنری فیلدینگ



راستی !

شما چند تا از این کتابها رو خوندین ؟


منبع :
مقاله|نرم افزار|کتاب
http://www.aryabooks.com/ftopicp-2404.html

دلنوشته ای زیبا با نام(* من نمیخوام بزرگ بشم*) ودلنشین همراه با یک شعر از آقای شهرام باقری

دلنوشته ای زیبا ودلنشین همراه با یک شعر
به قلم : آقای شهرام باقری

من نمیخواممممم بزرگ بشمممم!!!

من نمی خوام بزرگ بشم

نوشته شده در 27/7/1388 - 1

5:58 توسط آقای شهرام باقری

در موضوع فرهنگی و اجتماعی

اگه دست من بود رنگ سبز میزدم .
مردم رو می خندوندم .دیدن دندونای سفید بچه ها دلمو می لرزونه.
تازه میشم.
دیدن خوشحالی آدما برای من مثل رسیدن به آرزوست.
اگه دست من بود گلهای زیادی می کاشتم و به مردم هدیه می داد م .
اگه دست من بود غذاهای خوشمزه ای می دادم به گشنه ها
.لباسای نو می خریدم برای بچه ها.
اگه دست من بود گریه کردن رو به مردها یاد می دادم
.خندیدن رو یاد می گرفتم از بچه ها .
عکس یادگاری می گرفتم با پیرزنا و پیرمردا.
اگه دست من بود بچه های یتیمو نوازش می کردم .
براشون شعر می خوندم.اگه دست من بود با بچه ها آواز می خوندم .
اگه دست من بودروزهای تعطیل به سفر می رفتیم
و من ترانه هام رو برای کارگرا می خوندم
تا خستگی یک هفته کار از تنشون در بره.
اگه دست من بود ...

خدایا چرا نمیشه
که هر کسی هر چیزی که دوس داره رو ببینه؟

چرا اینهمه چیزایی هست که ما دوس نداریم؟

چرا قلب ما انقد پاک نیست که چیزای خوب رو بخواد؟

چرا برای همدیگه آرزوی خوبی و خوشی نمی کنیم . چرا؟

قلبم میشکنه وقتی دردای مردم نمی ذاره که خوب باشن .

با همدیگه مهربون باشن.دلم پره .

انگار به اندازه صد سال می خوام گریه کنم .

اشکا همینطور از چشام می ریزن..

وقتی فاصله بین دنیای من ودنیای واقعی انقد زیاده

تنها وتنها می تونم به خدا پناه ببرم.

منکه دلم می خواد آدما رو دوس داشته باشم

میون اینهمه تاریکی تنها نوری که وجود داره

برق چشای بچه هاست.


گاهی هم چیزای کوچکی که توی آدما میشه دید

منو امیدوار می کنه.

اما بیشتر از همه به طبیعت پناه می برم

.به بارون.به سبزی سبزه ها.به ابرها.

دریا.اگه دست من بود برای بچه ها شهری می ساختم

پر از اسباب بازی و تاب و سرسره.

پر از شیرینی و بستنی.

خودم هم میون بچه ها گم می شدم

و تمام دردهای زندگی بین آدم بزرگها رو فراموش می کردم.

من می خوام که برای بچه ها لالایی بخونم و خودم هم بخوابم

و هر روز صبح با صدای خروس از خواب بیدار شم

و تمام زندگیم رو با بچه ها و برای بچه ها بگذرونم.

وتا لحظه مرگم هزار چیز رو از بچه ها یاد بگیرم

و بهشون یاد بدم.

.آواز رو ..خوبی رو.. دوستی رو..مهربونی رو..

ادب رو..احترام رو..رفاقت رو..نوازش رو..بوسیدن رو..ت

ماشا کردن بارون رو..برف بازی رو..گریه کردن رو..خندیدن رو..چ

یزای خوبی که توی وجود ما هست

اما فرصت و موقعیت نشون دادنشون روپیدا نکردیم..

وقتی هم که دارم می میرم توی یک غروب کنار ساحل دریا .

.دراز کشیده ..

دست تو دست بچه ها .."خوشحال و راضی و آروم "

با لبخند چشامو ببندم و سفر کنم.


خوشحال از اینکه ادامه دنیا -بعد از مرگم- توی دست بچه هاییه

که دل هر کدومشون یه دنیاست.که عشق رو می فهمن.

رفاقت رو می فهمن .

با همدیگه مهربونن.

هوای همدیگه رو دارن.

کسی گرسنه نیست.کسی تشنه نیست.

روح و جسم همه سیرابه.

راضی از اینکه دنیا رو دست بچه هایی سپردم

که منو ادامه می دن

.آرزوهام رو ادامه می دن.

گل می کارن و هدیه می دن.


غذاهای خوشمزه می خورن و لباسای زیبا می پوشن

.گریه می کنن و می خندن.ع

کس یادگاری می گیرن.شعرو آواز می خونن.

سفر می رن...

آروم از اینکه همه چیز سر جای خودشه.

همه چی مرتب و منظمه و من خوب زندگی کردم .

اونطوری بودم که خدا می خواست و

کارهایی انجام دادم که خدا رو خوشحال کرده .

و این بچه ها وقتی بزرگ شدن باز هم بچه ان .

همونطور که من هستم و با همدیگه مهربونن..

بیا وا بدیم بدی هامونو - خالی از بدی - پر بشیم از همدیگه .

- بیا دنیا - از منو تو پر بشه - که هزار بار واسه هم بمیریم..


به قلم شاعر ونویسنده آقای شهرام باقری

جناب آقای شهرام باقری


متن شما بسیار زیبا و با احساسی زیباتر بود

که به قلم خودتون به تحرير کشيدید ومن احساس نزديکى شديدىبااحساس

این دلنوشته کردم

هميشه همينگونه باش تا خداوند به همراهت باشد وموفق وشاد باشى

فرزانه شیدا
»»::::::::::**::::::::««


« آقای : شهرام باقری» :
تاريخ تولد:شنبه 16 آذر 1353
کشور:ايران
شهر:رشت

ليست دفتر شعر ها شهرام باقری
نوشته های ادبی شهرام باقری
در دفتر سایت شعرنو
http://www.shereno.com/news2.php?id=6825

آرام چشمانش را می بندد آسمان

- تا بخوابد شهر.

- هر غروب از پشت شیشه کافه

- خیره ام به خیابان و باران.

- در پاییز و شبی که بی وقفه باران می بارد

- زیر درخت ته خیابان

- یا هر وقت و هر کجای دیگر

- اجازه دهید

- گاهی به شما فکر کنم ...

شاعر :
شهرام باقری

دخترانه گرامي

خدا مشتي خاك را برگرفت؛


مي خواست ليلي را بسازد،


از خود در او دميد؛و ليلي پيش از آن كه با خبر شود عاشق شد.


سالياني ست كه ليلي عشق مي ورزد.


ليلي بايد عاشق باشد.


زيرا خدا در او دميده است و هركه خدا در او بدمد، عاشق مي شود.


ليلي نام تمام دختران زمين است ( نام ديگر انسان ) .

عرفان نظر آهاري


پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان