دلنوشته ای زیبا با نام(* من نمیخوام بزرگ بشم*) ودلنشین همراه با یک شعر از آقای شهرام باقری
من نمی خوام بزرگ بشم
نوشته شده در 27/7/1388 - 1
5:58 توسط آقای شهرام باقری
در موضوع فرهنگی و اجتماعی
اگه دست من بود رنگ سبز میزدم .
مردم رو می خندوندم .دیدن دندونای سفید بچه ها دلمو می لرزونه.
تازه میشم.
دیدن خوشحالی آدما برای من مثل رسیدن به آرزوست.
اگه دست من بود گلهای زیادی می کاشتم و به مردم هدیه می داد م .
اگه دست من بود غذاهای خوشمزه ای می دادم به گشنه ها
.لباسای نو می خریدم برای بچه ها.
اگه دست من بود گریه کردن رو به مردها یاد می دادم
.خندیدن رو یاد می گرفتم از بچه ها .
عکس یادگاری می گرفتم با پیرزنا و پیرمردا.
اگه دست من بود بچه های یتیمو نوازش می کردم .
براشون شعر می خوندم.اگه دست من بود با بچه ها آواز می خوندم .
اگه دست من بودروزهای تعطیل به سفر می رفتیم
و من ترانه هام رو برای کارگرا می خوندم
تا خستگی یک هفته کار از تنشون در بره.
اگه دست من بود ...
خدایا چرا نمیشه
که هر کسی هر چیزی که دوس داره رو ببینه؟
چرا اینهمه چیزایی هست که ما دوس نداریم؟
چرا قلب ما انقد پاک نیست که چیزای خوب رو بخواد؟
چرا برای همدیگه آرزوی خوبی و خوشی نمی کنیم . چرا؟
قلبم میشکنه وقتی دردای مردم نمی ذاره که خوب باشن .
با همدیگه مهربون باشن.دلم پره .
انگار به اندازه صد سال می خوام گریه کنم .
اشکا همینطور از چشام می ریزن..
وقتی فاصله بین دنیای من ودنیای واقعی انقد زیاده
تنها وتنها می تونم به خدا پناه ببرم.
منکه دلم می خواد آدما رو دوس داشته باشم
میون اینهمه تاریکی تنها نوری که وجود داره
برق چشای بچه هاست.
گاهی هم چیزای کوچکی که توی آدما میشه دید
منو امیدوار می کنه.
اما بیشتر از همه به طبیعت پناه می برم
.به بارون.به سبزی سبزه ها.به ابرها.
دریا.اگه دست من بود برای بچه ها شهری می ساختم
پر از اسباب بازی و تاب و سرسره.
پر از شیرینی و بستنی.
خودم هم میون بچه ها گم می شدم
و تمام دردهای زندگی بین آدم بزرگها رو فراموش می کردم.
من می خوام که برای بچه ها لالایی بخونم و خودم هم بخوابم
و هر روز صبح با صدای خروس از خواب بیدار شم
و تمام زندگیم رو با بچه ها و برای بچه ها بگذرونم.
وتا لحظه مرگم هزار چیز رو از بچه ها یاد بگیرم
و بهشون یاد بدم.
.آواز رو ..خوبی رو.. دوستی رو..مهربونی رو..
ادب رو..احترام رو..رفاقت رو..نوازش رو..بوسیدن رو..ت
ماشا کردن بارون رو..برف بازی رو..گریه کردن رو..خندیدن رو..چ
یزای خوبی که توی وجود ما هست
اما فرصت و موقعیت نشون دادنشون روپیدا نکردیم..
وقتی هم که دارم می میرم توی یک غروب کنار ساحل دریا .
.دراز کشیده ..
دست تو دست بچه ها .."خوشحال و راضی و آروم "
با لبخند چشامو ببندم و سفر کنم.
خوشحال از اینکه ادامه دنیا -بعد از مرگم- توی دست بچه هاییه
که دل هر کدومشون یه دنیاست.که عشق رو می فهمن.
رفاقت رو می فهمن .
با همدیگه مهربونن.
هوای همدیگه رو دارن.
کسی گرسنه نیست.کسی تشنه نیست.
روح و جسم همه سیرابه.
راضی از اینکه دنیا رو دست بچه هایی سپردم
که منو ادامه می دن
.آرزوهام رو ادامه می دن.
گل می کارن و هدیه می دن.
غذاهای خوشمزه می خورن و لباسای زیبا می پوشن
.گریه می کنن و می خندن.ع
کس یادگاری می گیرن.شعرو آواز می خونن.
سفر می رن...
آروم از اینکه همه چیز سر جای خودشه.
همه چی مرتب و منظمه و من خوب زندگی کردم .
اونطوری بودم که خدا می خواست و
کارهایی انجام دادم که خدا رو خوشحال کرده .
و این بچه ها وقتی بزرگ شدن باز هم بچه ان .
همونطور که من هستم و با همدیگه مهربونن..
بیا وا بدیم بدی هامونو - خالی از بدی - پر بشیم از همدیگه .
- بیا دنیا - از منو تو پر بشه - که هزار بار واسه هم بمیریم..
به قلم شاعر ونویسنده آقای شهرام باقری
جناب آقای شهرام باقری
متن شما بسیار زیبا و با احساسی زیباتر بود
که به قلم خودتون به تحرير کشيدید ومن احساس نزديکى شديدىبااحساس
این دلنوشته کردم
هميشه همينگونه باش تا خداوند به همراهت باشد وموفق وشاد باشى
فرزانه شیدا
»»::::::::::**::::::::««
http://www.shereno.com/news2.php?id=6825
آرام چشمانش را می بندد آسمان
- تا بخوابد شهر.
- هر غروب از پشت شیشه کافه
- خیره ام به خیابان و باران.
- در پاییز و شبی که بی وقفه باران می بارد
- زیر درخت ته خیابان
- یا هر وقت و هر کجای دیگر
- اجازه دهید
- گاهی به شما فکر کنم ...
شاعر : شهرام باقری
نظرات