۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

داستانک فر یاپت

اردوان (سومین پادشاه اشکانی و فرزند تیرداد یکم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفته و در میان مردم قدم می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم.
چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که پایش زخمی شده و پزشک پایش را معالجه می نماید. مادر کودک که هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشک می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد .

پادشاه رو به زن کرده و گفت مگر فرزند شاه این بلا را بر سر کودکت آورده و مادر گفت آری کودکم در میانه کوچه بود که فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلای را بر سر کودکم آورد . پادشاه گفت مگر فرزند شاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر ، همسایگان او را به من معرفی نمودند . پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشک به زن اشاره نمود که این کسی که اینجاست همان پادشاه ایران است .
زن فکر می کرد به خاطر حرفی که زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دونیم می کنند . پسر شاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا این گونه کردی و فرزند گفت متوجه نشدم . و کودک را اصلا ندیدم . پدر گفت از این زن و کودکش عذرخواهی کن . فرزند پادشاه روی به مادر کودک نموده عذر خواست پادشاه ایران کیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران ، زور گویی و اذیت خلق خویش نیست .
زن با دیدن این هم فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاده و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید . و پادشاه ایران اردوان در حالی که از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیک رفتاری باشد نمونه…
اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یک کودک باشد.
این داستان به ما می آموزد هیچ چیزی بالاتر و مهمتر از نیک رفتاری و فروتنی نیست

اسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.ir


منبع : داستانکهایی هست در این وبلاگ

http://refigheman.pib.ir/263755/

اس ام اس فلسفی- از هوار تا اس ام اس!!!

یه دشت سرسبز ، یه رود پر آب ، داشتیم تو سیلاب ، ما از خوشیها دلامون آزرد ، سد و شکستیم ، دنیا رو آب برد.


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


صفايي ندارد ارسطو شدن، خوشا پر گشودن پرستو شدن...


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


نه کار ایناست نه کار اوناست / از این و اوون نیست از ماست که برماست!


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


تصميم هاي خداوند اسرارآميز، اما همواره به سود ماست .
(پاولو كوئيليو)


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


سربر گریبان فرو بر، از دل خویش بپرس آنچه را که مى داند.

(شکسپیر)


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



چه بسیار گردن کشانی که به آنی دچار زبونی شدند.
(ارد بزرگ)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



نشانه مهارت، دانستن بیشترین ها در مورد کوچک ترین ها است.
(اچ لاسکى)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



اولین گام در راه آگاهى، درک جهل است.
(بى پیماستر)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



رایزن کسی است که می تواند از درون پیچیده ترین مشکلات، ساده ترین و بهترین راهها را بیابد.
(ارد بزرگ)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



خداوندا، نمى توانیم از تو چیزى بخواهیم که تو نیازهاى ما را مى دانى، پیش از اینکه در ما پدیدار شود.
(جبران خلیل جبران)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



فرهنگ رودخانه اى است به قدمت تاریخ.
(یونگ)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



بی گمان اولین بار، آخرین بار نخواهد بود.
(ارد بزرگ)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



آزادی ابر انسان تنها در صورتی واقعی است که در زمان فراشد و در ساختن آینده ای بر پایه گذشته عملی شود.
(فردریش نیچه)


ادامه مطلب در لینک زیر :

http://bepar2sms.blogfa.com/post-16.aspx

سایت داستان های کوتاه : حکایتی از ناصر خسرو

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود.

شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج.

نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد.

صدای فریاد و نالههای دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش میرسید.

مبهوت فریادها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت:

این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را میشنویم. چون در بین ما نیست همین فریادها به ما میگوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال میشویم که نفس میکشد.

ناصر خسرو گفت: میخواهم به پیش آن مرد روم.

مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد.

ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود.

مرد به آن دو گفت از جان من چه میخواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.

ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو.

چون در سفر گمشده خویش را باز یابی. دیدن آدمهای جدید و زندگیهای گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود…

چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.

چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود..

سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت.

اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ میگوید:

"سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان میکنی. به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو.

لبخند آدمیان اندیشه‎های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود. "

شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ای بسازند، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند.

باید دنبال شادی ها گشت ولی غمها خودشان ما را پیدا می کنند.

(فردریش نیچه)


منبع:

http://docbook.ir/story/?p=117#respond


داستان کوتاه: جنگ خوب است یا بد ؟

بر دل مردم شهر نیشابور ترسی بسیار افتاده بود سپاه دشمن به نزدیکی شهر رسیده و تیراندازان و مردان نیزه بدست در پشت کنگره ها ایستاده و کمین گرفته بودند . ارگ فرمانروای شهر پر رفت و آمدتر از هر زمان دیگر بود یکی از سربازان محکم درب خانه خردمند پیر شهر را می کوبید و در نهایت پیرمرد را با خود به ارگ برد فرمانروای شهر نگاهی به صورت آرام و نگاه متین پیر مرد افکنده و گفت می دانم که گلایه ها در سینه داری اما اکنون زمان این سخن ها نیست به من بگو در این زمان چه راهی در پیش روی ماست . شهر در درون سپاه فراوان دشمن گم خواهد شد . دشمن شهرهای بین راه را به آتش کشیده و سرها بریده است . دیوارها و درهای شهر توان مقاومت زیادی ندارند . هیچ سپاهی هم به کمک ما نخواهد آمد ما هستیم و همین خونخواران پیش روی . لشکر آنها همچون نیزه ایی به سینه شهرمان فرود خواهند آمد.

ریش سفید شهر خنده اش گرفت : فرمانروا پرسید هنگامه جنگ و ستیز است نه جای خنده .
پیرمرد گفت فرمانروایی که می ترسد جان خویش را هم نمی تواند از مرگ نجات دهد چه برسد به مردم بی پناه را.
فرمانروا گفت سپاه دشمن در نزدیکی نیشابور است آن وقت من نهراسم .
ریش سفید گفت در این مواقع هر دو طرف سپاه به فرمانروای خویش و شجاعت او می اندیشند . مردم زندگی و امیدشان را در سیمای شما می بینند و سپاه دشمن هم به فرمانروای خویش .
فرمانروا اگر نباشد نه شهر باقی می ماند و نه سپاه دشمن. ریش سفید ادامه داد راه نجات ما از شمشیر های برهنه دشمن تنها و تنها در به زانو در آوردن فرمانروای آنها خلاصه می شود . شما در درون شهر هستید و آنهم در مرکز شهر و آنها در بیابان و بدون دیوار ، حال فرمانروایی که امنیت ندارد شما هستید یا دشمن ؟.
فرمانروای نیشابور گفت اکنون در اطراف فرمانروای دشمن پنجاه هزار شمشیر بدست حضور دارند چگونه به او دست یابیم . ریش سفید گفت نیشابور شهری بزرگ است بگذار دور شهر حلقه بزنند به این شکل سپاه دشمن پراکنده می شود و تعداد نگهبانان فرمانروای آنان نیز بسیار کم خواهد شد . آن گاه در زمان مناسب عده ایی را با تن پوشهایی همانند سربازان دشمن به سراغ او بفرستید و سپس سر او را بر نیزه کرده بر برج و باروهای شهر بگردانید تا ترس بر جان آنان فرو افتد در غروب همان روز طبل جنگ را به صدا درآورد به گونه ایی که همه حتی سربازان ما هم بدانند فردا کارزار در راه است. فردایش چون سپیده خورشید آسمان دشت را روشن کند سپاهی نخواهید دید.
در همین هنگام رایزنان دربار نیشابور وارد شده و پند و اندرز دادن را آغاز کردند آنها می گفتند جنگ به سود هیچ کس نیست خونریزی دوای درمان هیچ دردی نیست و قتل کردن عذاب دنیوی و اخروی خواهد داشت . فرمانروا رو به ریش سفید شهر کرده و گفت می بینی رایزنان شهر ما را . پیرمرد گفت نوک پیکان سپاه دشمن از همین جا آغاز می شود . فرمانروا با شنیدن این سخن دستور داد رایزنان ابله را به زندان بیفکنند .

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که : " جنگ بد است و باید مهربان بود ، درگیری کار بدیست" را رد می کنند ، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت .

چهار روز گذشت دروازه های شهر نیشابور دوباره باز شد ، کشاورزان و باغداران به سوی محل کار خویش بازگشتند و زندگی ادامه یافت .
فرمانروای نیشابور تا پایان زندگی پیرمرد به خانه او می رفت و درس ها می آموخت .


منبع :

http://www.jojoarash.blogfa.com/post-4.aspx

سخن بزرگان از سایت آهنگ

به سه چیز تکیه نکن : غرور ، دروغ و عشق .

آدم با غرور میتازد ، با دروغ میبازد و با عشق میمیرد .

(( دکتر علی شریعتی ))


" خطا اگر ندانسته انجام شود اشتباه است و اگر دانسته ، تبهكاری است "

(( برتولت برشت ))



" چنان باش كه بتوانی به هر كس بگویی مثل من رفتار كن "

(( كانت ))



انسان هر چه بالاتر برود احتمال دیده شدن وصله ی شلوارش بیشتر می شود .

(( ادیسون ))



در هر کاری خطرهایی وجود دارد ،اما خطرهای بزرگتر در اتفاق است

(( شرلی ویلیامز ))



شکایتی برگ زرد از درخت ندارد ،

چون می داند راه دیگری جز جدایی نیست ،

راهی که هر آدمی نیز روزی به آن خواهد رسید .

(( اُرد بزرگ ))

هنگامی که درگیر یک رسوایی می شوی ، در می یابی

دوستان واقعی ات چه کسانی هستند

(( الیزابت تیلور ))


ادامه مطلب را در آدرس زیر بخوانید :

http://muzik.vatanblog.com/-34661


جملات قصار حکیمانه از sud.ir

انسان باید خود را به دو چیز عادت دهد , جفای ایمان و ظلم بشریت . بقراط



نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ارد بزرگ



انسان باید در دنیا مانند مهمانی باشد که او را به ضیافت دعوت کرده اند آن چه را پیش روی او آورند بخورد و انچه ندهند مطالبه نکند . بقراط

منبع :
http://sud.ir/article4670.html

اس ام اس عشقولانه

شاخه گلت سالها بود در میان دفترت خوابیده بود ، بی اجازت امروز بیدارش کردم .

همه بغض من تقدیم غرور نازنینت باد ، غروری که لذت دریا را به چشمانت حرام کرد .

خیالت راحت ، دیگر اشکی نیست که به بالینت بریزد و احساس را شکوفا کند ، تنها بغضیست که فرو رفتنش حسرت در چشمانم می تازد .

بریدم بند ناف دلبستگی را با قیچی دلسردی .

رابطه ی قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد . (جبران خلیل جبران)

نماز عشق ترتیبی ندارد ، چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستی نیست . (ارد بزرگ)

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست ، او جانشین همه ی نداشتن های من است .

خدا به من زیستی عطا کن که در لحظه ی مرگ ، به بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کردم ، سوگوار نباشم .

ارزش وجودی انسان به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد .

هرکس را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست .

جا برای گنجشک زیاد است ولی ، به درختان خیابان تو عادت دارم .

باز امشب غزلی کنج دلم زندانی است ، آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است ، هیچ کس تلخی لبخند مرا درک نکرد ، های های دل دیوانه من پنهانی است .

دوست دارم شب را به غم تو سر کنم ، دفتری را از اشک چشمم تر کنم ، نام آن دفتر نهم دیوان عشق ، عشق را عنوان آن دفتر کنم .

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم ، شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم ، تو چیستی که از هر موج تبسم تو ، بسان قایق سرگشته ی روی مردابم .

دوست دارم همیشه از تو بنویسم بی آنکه در جستجوی قافیه ها باشم ، بی آنکه واژه ها را انتخاب کنم ، دوست دارم از تو بنویسم که می دانم هنوز دوستم داری و هر سپیده دم یک سبد مهربانی از تو دریافت می کنم .02

دنیا یه میدونه ، سرنوشت اما یه بازی ، پیش ام ما نوشتن ، حقته باید ببازی .

از دیار آشنایی پا کشیدن مشکل است ، از تو ای آرام جانم دل بریدن مشکل است .

دل رو زدم به دریا ، زدم برات پیامی ، فقط برای اینکه ، نگی که بی مرامی .

ای نگاهت پلی از مخمل و از ابریشم ، روزگاریست که تنها به تو می اندیشم .

به پرستو نباید دل بست زیرا که او نازک دل است ، و می گریزد از ما ، مانند باد از سرما ، و فراموش می کند تمام روزهای باهم بودن را .


منبع :

http://m-rk.blogfa.com/post-45.aspx

دو داستان کوتاه تاریخی از یاسمین آتشی

ParthianHorseman


لشکر پادشاه قدرتمند سلوکی دمتریوس را افسران مهرداد یکم در ماد شکست داده و "دمتریوس" فرامانروای آنان را نزد مهرداد یکم پادشاه اشکانی به دشت اترک (شیروان ، بجنورد و گرگان امروزی) فرستادند . مهرداد با آمدن دمتریوس جشنی برگزار نمود و دختر خویش را به توصیه ریش سفیدان پارت به او داد . که این کار در آینده چنان نتیجه مثبتی برای ایران داشت که کسی تصور نمی کرد و آن انهدام کامل سلسله سلوکی بود . مدتی بعد در هنگامه جشن و سرور سالروز زاده شدن مهرداد فرمانروای ایران یکی از تاجران سرشناس بارها از او به بزرگی یاد کرد و گفت امنیت امروز ایران به دست با کفایت شما بوده است و چنین و چنان ، می گویند مهرداد که از آغاز مجلس خموش بود و به سخن رایزنان و بزرگان گوش می داد به سخن آمده و گفت : آرامش مردم کار من است و اگر از این کار برنیایم شایسته این تخت و تاج نیستم . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : نگهبانی از داشته های یک کشور برای فرمانروا یک قانون است و انجام آن خودستایی ندارد .

مهرداد یکم جنگاوری به تمام معنا بود او در طی زندگی تا هنگام مرگ در سال 138 پیش از میلاد همواره در حال پاکسازی مناطق مختلف سرزمین باستانی ایران از شر خونخواران باقی مانده سلوکی و اقوام بدوی بود.




بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد !


ابو مسلم خراسانی abu moslem khorasani


روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .

مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست از آغازش برایم بگویید.

آن مرد گفت مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد . سردار پرسید در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟!

سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید روستایی گفت دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند .

ابومسلم پرسید این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته روستایی گفت ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است .

سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش .

شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند .

مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید ! کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد ! هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت .

ارد بزرگ اندیشمند و متفکر کشورمان می گوید : (( کارآفرین ، زندگی آفرین است پس آفرینی جاودانه بر او )) می گویند مردم بر زمین افتاده و از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت .


منبع : داستان هایی از تاریخ ایران


شعر"جُرم؟" - حسین مویسات



"جُرم؟"


..و سنگسار کردند
در شبی مَردم
فکر تو و قلم مرا
تنها به این جرم
کز مریم واژه هایت
عیسای شعرم زاده شد..

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

من کيستم؟ به قلم خانم شکوفه جباری از سایت شعرنو

نوشته شده توسط شکوفه جباری
در موضوع ادبی و هنری
به قلم خانم شکوفه جباری از سایت شعرنو
تاريخ تولد: جمعه 12 ارديبهشت 1365
کشور:ايران / شهر: يزد

چاپ رمان همسفر عشق در سال 1383
با همکاري اداره فرهنگ وارشاد اسلامي استان يزد
و کتاب در دست چاپ با عنوان شهاب آسماني وگرافيست
من کيستم؟ توکیستی؟
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

دستگاه هاي عدد نويسي هوشم را محاسبه کردند وبا ضربه ي پتک عدد ها را
توي سرم کوبيدند وحک کردند
ضرب وتقسيم را براي بقاء زيست بياموزم.
نت نويس ها براي سر دردم نسخه کردند
قانون غرق شدن در شور واحساس آهنگ تا مست باده نوشي
از دست ساقي شيپور زن سرمست شوم.
تاريخ نويسان وباستان شناسان آغاز پيدايشم را جستجو مي کنند
تا بفهمند از کدامين نسل هستم سگ ، ميمون ، خوک
،اژدهاي چهار سر، پرندگان بهشتي و...
وبقاياي استخوان اجدادم را از زير خاک ها بيرون مي کشند
تا افتخارات گذشته ي آنها را برايم به ارث بگذارند
وافکار فلاسفه ودانشمندان را
درگير اين مساله کنند که آيا نسل ميمون وقتي پيشرفت کرد
به انسانيت رسيد
وگاهي که بازيگوش مي شوم و از درخت ها بالا وپايين مي پرم
به اجدادم شک مي کنم .
زبانشناسان به دنبال واژه هاي گمنام هستند
تا سرزمين کلماتم را وسعت دهند و زبانم را به سخن بياورند
واگر لال شوم پنجره هاي اشارات را پيش رويم باز مي کنند تا
در چرخش وحرکت افکارم را به بيان قابل فهم برسانم
در حالي که ما فقط درگير اين شده ايم که همه چيز را به هم بفهمانيم
و نمي خواهيم براي فهم کلمات هم در وجودشان غرق شويم ،
همه در تلاشند گره هاي پيش رو بگشايند تا آسوده مسير را طي کنيم
وبه دنبال زنده بودن دل دستگاهاي پول شمار را به دست آوريم
در حالي که پرندگان در دوردست براي ساخت زرهي فولادي
که تير ما بر ان اثر نکند تلاش مي کنند وگوسفندان بع بع کنان
روز به روز که بر وزنشان افزوده مي شود
اين انديشه تمام ذهن آنها را درگير خود مي کند
که آيا فردا زير دندانهاي سخت ومحکم که گاهي با حرص
يا، ملايمت ، خشونت ، آرام ،تند و...
جويده مي شوند
ودر همان وقت است که مورچه اي دور از چشم ما دانه برنجي برمي دارد
وتا زماني که از ديد ذره بيني ما خلاصي نيابد دلش آرام نخواهد شد
و تمام حواسش تنها به نقطه ايست که ما در آن هستيم تا اينکه
به ديد تک بعدي دچار مي شود
وغافل از پيرامونش گنجشکي او را مي بلعد .
ودر ظهر تابستاني کبوتري پشت سرهم ماده اش را همراهي مي کند
تا مبادا نرهاي ديگر او را تصاحب کنند
وبر سرش مکرر نک مي زند که بق بق بقو زن بق بق بقو
برو توي لانه اي که ساختم وتا من نگفتم بيرون نيا ودر دورتر
سگ پاسبان استخواني را زير خاک پنهان مي کند
از ترس اينکه مبادا روزي رسد که از گرسنگي بميرد.
آري گردونه ي زمين پشت سر هم مي چرخد و مي چرخد
و ما همه در پي هم به هم معنا مي دهيم و هر روز موجودات جديدتر
جاي موجودات کهنه را مي گيرد و زندگي همچنان ادامه دارد
وتنها تحولاتش را در گذر زمان طي مي کند تا با معناهاي مختلف
شناخته شود ...
اما تداوم واستمرار وتکرار زمين عوض نشده
و وصل شدن دو جفت نر وماده همچنان بر پاست
و تمامي پيرامون ما از گلها تا آدمها به اين قانون پاي بند شده اند
وحتي اکتشافات واختراعاتي که براي توليد انسان در تلاش وتکاپو هستند
به يک نطفه هنوز وابسته اند
در حالي که من اينجا ايستاده ام و فرياد مي زنم که من کيستم
ونگاه مي کنم به تمامي اندامم تا بودن خود را باور کنم
که در مرز خواب و رويا و واقعيت شناورنشوم
و بتوانم جواب اينکه آيا وجود دارم يا ندارم را به افکارم پاسخ دهم
گاه احساس مي کنم بر هوايي معلق وشناور که دور خودم مي چرخم
در تلاشم که بايستم و فيلم سفر به به مريخ را که نگاه مي کنم
به دنبال اثرات لباسي هستم که مارا بر روي زمين نگه مي دارند
و آن زمان که از بلنداي غرورم پايين مي آيم ، لباسهاي پرزرق وبرق را
بيرون مي آورم ،
چشم هاي ظاهر نگر را دور مي ريزم ،
کمي نان فقيرانه را باشوق مي خورم
و در مرز افکارم دوباره سفر مي کنم
که واقعا من کيستم ؟ !
افتخارات ، خوشي ها ، شکست ها ، گناهانم و...
را پيش رو مي آورم
و به کاوش اطرافم مي پردازم
و من وجود خود را به تمامي زمين مي سپارم
تا شايد بتوانم من وجودم را پرواز دهم
وبه هرکس رسيدم از او سوال کنم: توکيستي ؟!
مي خواهم اي دوست خود را در لابه لاي اطرافم بيشتر بشناسم
پس سفر کن دوست من با منو
بر فراز کوه ها فرياد بزن
رو به خودتودر آينه ي در دست خودت را بنگر
وبا صداي بلند فرياد بزن , رو به من وجودت ..
تو کيستي؟

شاعر ونویسنده : خانم شکوفه جباری

از سایت شعرنو


پندهای زیبا وعمیق از ویکتور هوگو نویسنده ی فرانسوی


ویکتور ماری هوگو
(۲۶ فوریه ، ۱۸۰۲ - ۲۲ مه، ۱۸۸۵)
رمان‌نویس، شاعر، و هنرمند فرانسوی

¤¤¤¤¤¤
آرزو می کنم برایت ....
.قبل از هر چيز برايت آرزو ميكنم كه عاشق شوی

و اگر هستي ، كسي هم به تو عشق بورزد ،و اگر اينگونه نيست ،
تنهاييت كوتاه باشد ،و پس از تنهاييت ،
نفرت از كسي نيابي.
آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد .......
اما اگر پيش آمد ، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني.
برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي ،
از جمله دوستان بد و ناپايدار ........
برخي نادوست و برخي دوستدار ...........ك
ه دست كم يكي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگي بدين گونه است ،
برايت آرزو مندم كه دشمن نيز داشته باشي......نه كم و نه زياد
..... درست به اندازه ،تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قراردهند ،
كه دست كم يكي از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا كه زياده به خود غره نشوي .و نيز آرزو مندم مفيد فايده باشي ،
نه خيلي غير ضروري .....
تا در لحظات سخت ،
وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است،
همين مفيد بودن كافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنين برايت آرزومندم صبور باشي
،نه با كساني كه اشتباهات كوچك ميكنند ........
چون اين كار ساده اي است ،
بلكه با كساني كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميكنند .....
و با كاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي
.و اميدوارم اگر جوان هستي ،خيلي به تعجيل ، رسيده نشوي......
و اگر رسيده اي ، به جوان نمائي اصرار نورزي ،
و اگر پيري ،تسليم نا اميدي نشوي...........
چرا كه هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است
بگذاريم در ما جريان يابد.
اميدوارم سگي را نوازش كني ، به پرنده اي دانه بدهي
و به آواز يكسهره گوش كني ،
وقتي كه آواي سحرگاهيش را سر ميدهد.....
چراكه به اين طريق ، احساس زيبايي خواهي يافت....به رايگان......
اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني
.....هر چند خرد بوده باشد .....
و با روييدنش همراه شوي ،تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد.
به علاوه اميدوارم پول داشته باشي ، زيرا در عمل به آن نيازمندي.....
و سالي يكبار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي :
" اين مال من است " ،فقط براي اينكه روشن كني كدامتان ارباب ديگري است !

اگر همه اينها كه گفتم برايت فراهم شد ،ديگر چيزي ندارم برايت آرزو كنم ...
ويكتور هوگو
ویکتور ماری هوگو (۲۶ فوریه ، ۱۸۰۲ - ۲۲ مه، ۱۸۸۵) رمان‌نویس، شاعر، و هنرمند فرانسوی.

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان