۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد *آزادی*

خدا

ایران من

ز کوشش و دانش ز ایمان من

سر افراز و پاینده ایران من !

قدم راسخ و پر ز نیرو تنم

دل و جان ودانش به کار افکنم !

چو میراث من از نیاکان من

هنر شد مخور غم تو جانان من !

سحرگه چو سازم من آهنگ کار

سرم پر ز شور ودلم بی قرار

که علم و هنر را به نیرو زنم

به گردون کنم بیرق تو علم !

به کف آهن تفته سازم خمیر !

که آزاده مانی وطن ای کبیر !

ترا چون گلستان کند سعی من !

ترا مهد ایمان کند رأی من !

بود خاک تو خون به رگهای من !

سرور تو امید فردای من !

من آن زاده از نیت آرشم

که بهر وطن جان به آتش کشم !

ره من بود راه مولی علی !

بمان سر بلند فخر دنیا ! غنی !

شکر

● بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●

● فرگرد آزادی ●

*- آزادی باجی به مردم نیست ! چرا که مال و داشته آنهاست. ارد بزرگ

«سروده ای از: حمید مصدق »

نه نه نه

این هزار مرتبه گفتم نه

دیگر توان نمانده توانایی

در بند بند من

از تاب رفته است

شب با تمام وحشت خود خواب رفته است

و در تمام این شب تاریک

تاریک چون تفاهم من با تو

انسان افسانه مکرر اندوه و رنج را

تکرار می کند

گفتی

امیدهاست

در نا امید بودن من

اما

این ابر تیره را نم باران نبود و نیست

این ابر تیره را سر باریدن

انسان به جای آب

هرم سراب سوخته می نوشد

گلهای نو شکفته

این لاله های سرخ

گل نیست

خون رسته ز خاک است

باور کن اعتماد

از قلبهای کال

بار رحیل بسته

و مهربانی ما را

خشم و تنفر افزون

از یاد برده است

باورنمی کنی ؟

که حس پاک عاطفه در سینه مرده است

سروده ی : «حمید مصدق »

در گام اول لازم است که آزادی را برای خود معناا کنیم وازخود بپرسیم که ما چه چیز را برای خود « آزادی » مینامیم وچه نمرز ومحدودیتی برآن قائل هتستیم وبعنوان فردی که از سوی خداوند ازاد آفریده شد ودرخلقت انسان به « آدمی» قدرت عقل واندیشه وتفکر نیز داده شد چگونه میتوان اورا ازدیدگاه یک فرد اسیر نگریست که به هیچ عنوان با قانون عقل درست درنمیآید ومطق جاری در این اندیشه حکم میکند که زمانی که خالق ما انسان را , انسانی آزاد معرفی میکند چچرا می بایست آدمی خود برخود یا ازسوی دیگری اسارت را قبول داشته وپذیرای اسیر یخود باشد ممسلم است که خداوند در قانون طبیعت انسان خوی آزاده ی اورا نیز زمانی که باو بخشیده است انتظار آزاد منشی اورا نیز داشته است وانسانی که از بدو تولد با ذاتی پاک زاده میشود این تربیت ودانش زندگی اوست که در پیرامون او از انسان انسانی آزاده یا اسیر یا دنباله رو یاقربانی یا برده را میسازد وباز این ما انسانها هستیم که قانونهای زمینی ومرزهای انسانی خود را برای یکدیگر تعین کرده ایم اگر به خواست خداوند بعنوان بزرگترین استاد زندگی خود نگاه کنیم وحرف او را پذیرا باشیم هیچکس دردنیا اسیر زاده نشد وهرگز خود خواوند نیز بین آدمیان سفید پوشت وسیاه پوست وزدر پوست وسرخخ پوست خویش نیز تفاوتی قائل نبود نه آنگونه که ما « آدمیان» قائل شدند وحتی به بردگی واسارت نوع وانواع بشر دست زده وتا سالها نیز بین خود ودیگری حتی بین رنگ مو وچشم خود نیز این تفاوت را قائل بودند که سفید پوست را فرشته , سیاه پوشت را شیطانن یا برده بخوانند .در مقامی کمتر ازخویش قرار دهد واورا ازحق زندگی آزاد درجامعه ی بشری خود محروم کنند اندیشه های نوین بتدریج تمامی اینگونه افکار را پس زده ورد نموده است وامروزه درجهان آدمیان یکسان وبرابرند خواه پوستی ورنگ چشمی متفاوت داشته باشند خواه از ملتی ضعیف تر باشند ودر جهان سوم زندگی کنند ویا اینکه از لحاظ دانش وبیشنش تفاوتی با یکدیگر داشته باشند وامروزه نیز بزرگان واندیشمندان وعالمین جهان درعقیده با یگدیگر متحد هستند که رنگ پوست وتفاوتهای ظاهری ونوع دین وآئین وسنت هیچ یک عاملی براین نیست که ما دیگر انسانهای دنیا را ازخود کمتر یا بالاتر بدانیم ویکی درخدمت دیگری باشیم واگرچه دنیا در قانون هستی خویش نیازمند کسی چون خداوند است تا چرخه ی دنیا بچرخد ودر زمینه های زندگی زمینی نیازمند مدیران وشایستگانی هتسیم که برنامه ریزی ها اساسی واصلی وقانون بندی های جوامع را سروسامان دهد اما هیچیک ازاینها به معنای اسیر بودن شخص زیر دست در دستان مدیریت وبزرگان جامعه نیست چراکه حق پآزادی وهمه نوع آزادی ازجمله آزادی فردی ,آزادی اجتماعی وآزادی تفکر و... یک بیک حق انسانی انسان درهرجامعه متفکر وروشنفکری ست و قانون تمامی ممالک دنیا نیز همانگونه که در فرگردهای پیشین گفته شده امروزه تابع قوانین مشترکی ست که در آن حق انسانی وحقوق بشر وازادی فردی واجتماعی اوو در سرلوحه ی قوانین هر کشوری که در دمکراسی بسر میبرد قرار داردواین نتیجه ی سالهای بیشماری ست که تاریخ خود گویای این بوده است که انسان دراسارت هیچگاه اسارت را نمیپذیرد وبرای ازادی خویش تلاش میکند چراکه ذات او خواهان آزادیست

¤ با تحقیقی ساده نمونه ای ساده را از تعریف آزادی را در اسلام از نظر میگذرانیم که درسایتی مذهبی آزادی را در اسلام را اینگونه تعریف میکند :

¤ «کلمه آزادی »باهمین معنایی که امروز دارد.ازچندقرن پیش برزبانها افتاده،وشایدسبب اختراع این کلمه،نهضت تمدن اروپایی است که ازیکی دو سه قرن پیش شروع شده،ولی معنای این کلمه ازاعصار خیلی قدیم درذهنها جولان داشته،وبه صورت یک آرزو دردلها بوده است.اصل طبیعی تکوینی که این معنی ازآن ناشی می شود این است که آدمی دروجودخودمجهز به اراده است(اداره)آدمی راواداربر عمل می کند اراده یک حالت نفسانی است که اگرازبین برودحس وشعورازآدمی گرفته می شود،ودرنتیجه،انسانیت او باطل می شود.

چیزی که هست این که انسان یک موجوداجتماعی است طبیعت او،اورا بزندگی اراجتماع سوق می دهد ومی گوید:یک فردباید (دلو)خودرادربین (دلوهای) دیگران بیاندازد،اراده وفعلش رادراراده وفعل دیگران داخل کند.این طرز عمل منجر به آن می شودکه آدم دربرابر قانونی که حدودی برای اراده وافعال مردم معین کرده واراده هاوافعالراتعدیل کرده است،خضوع کندپس همان طبیعتی که بیک فردانسان ،آزاد مطلق دراراده وفعل می دهد عینا همان طبیعت،اراده وعمل رامحدودو"طلاق" ابتدایی و"حریت" اولی رامقید میسازد.

قوانین مدنی حضار،چون(بطوریکه خواننده دانست)ساختمان احکام خودرابرپایه کامروائیهای مادی (گذشته،نتیجه آن شده که ملتهادرمعارف اصلی واساسی دینی "آزاد" باشندبخواهندملتزم به آن بشوند نخواهند نشوند همچنین درامر اخلاق وهرچه ماورای قانون باشدوانسان بخواهدواراده واختیار نماید،درتمام اینهامردم "حریت" و"آزادی" دارند معنی" حریت" درنظر تمدن جدید اینست.

امااسلام:چون (همانطورکه معلوم شد)قانون خودرابراساس توحید ودرمرتبه دوم برپایه اخلاق فاضله گذاشته وبعد متعرض هرامرکوچک وبزرگی ازاعمال فردی واجتماعی هرچه میخواهدباشد- شده پس:هیچ چیز نیست که انسان وابسته به آن یاآن وابسته به انسان باشد مگرآنکه شرع اسلامی درآنجاقدم گذاشته یااثرقدم شرع،پیدااست بدین ترتیب،"حریت"به معنای گذشته هیچ مجالی دراراده وافعال مردم ندارد!

چرا،آدمی درهمه آنهاازقیدعبودیت(وبندگی غیرخدا)آزاداست،گرچه این یک کلمه است،ولی اگرکسی درسنت ورویه ی اسلامی وهمچنین سیره ی عملی که دعوت به آن کرده وبین افراد وطبقات اجتماعی برقرارنموده بطورعمیق بحث وبررسی کند،وسپس روش اسلامی راباروشهای آقائی وسروری وزورگوئی اجتماعات متمدن چه بین افراد وطبقات خودشان،وچه روابطی که بین ملت قوی باملت ضعیف،برقراراست مقایسه کند،می فهمدکه چقدراین یک کلمه معنای وسیع ودامنه داری دارد(این آزادی درعقیده که معنایش آزادی ازقیدعبودیت غیرخداست)

ازنظراحکام هم اسلام،درروزیهای پاکیزه ومزایای معتدل حیات که خداوند مباح فرموده،توسعه ی کامل داده البته بدون افراط وتفریط.

***

این مطلب خیلی عجیب است که عده ای ازمفسرین وکسانی که دراین زمینه ها به بحث پرداخته اند، بازحمت فراوان خواسته اند که اثبات کنند،دراسلام،آزادی عقیده وجوددارد.

وبه آیه" لااکراه فی الدین" ونظائرآن استدلال کرده اند خواننده ی محترم می تواند بحث مفصل تفسیری ذیل آیه بالا ومعنای آنرادرجلد دوم" المیزان" مطالعه کند،چیزیکه اینجامی توانیم بگوییم اینست که معلوم شدتوحیداساس همه نوامیس اسلامی است،معذالک چگونه ممکن است اسلام قانون "آزادی عقیده" راتشریح کند.

آیااین ،جزتناقص صریح،معنی دیگری دارد؟

اگر کسی بخواهد بگوید:دراسلام عقیده آزاد است،عینا مثل اینست که بگوید:درقوانین مدنی ازحکومت قانون آزادند.

به عبارت دیگر،"عقیده "یعنی پدیدآمدن یک ادراک تصدیقی درذهن انسان:"عقیده" یک عمل اختیاری نیست که بشود درآن منع یاتجویزکرد،مردم راآزادگذاشت یا بنده چیزیکه قابل منع واباحه است،التزام باعمالیست که ازعقیده ناشی می شود مثلا:دعوت بعقیده، قانع ساختن مردم به یک عقیده، نوشتن ونشر "عقیده" ازبین بردن عقیده مردم ومبارزه باکارهایی که مخالفین عقیده انجام میدهند. اینها کارهائیست که قابل منع وجواز است.

معلوم است که اگراین کارهاباموادقانونیکه بین یک اجتماعی دائراست یاپایه واصل یک قانون،مخالف باشد،مسلما ازطرف قانون،جلوگیری خواهدشد.

اسلام،درتمام قانونگذاریهای خود،جزبرپایه ی" دین توحید" اتکائ نداشته است،دین توحید،یعنی دینیکه سه اصل مسلم راقبول داشته باشد:توحید،نبوت،معاد.این سه عقیده اساسی عقائدی است که مسلمین،یهود،نصاری ومحبوس(اهل کتاب)برآن اجتماع دارند.

نتیجه گرفتیم که:

چرادراسلام "حریت "دیگری وجود داردکه عبارت است از "آزادی".

سایت دستان نت « پایان متن»______

ما در زندگی روزمره ی خود در پی ازادی روح ودل وافکار خویش هستیم وهمواره بدنبال راهی میگردیم که احساس آرامش وامنیت و صلح را در پیرامون خود در درون ودراندیشه ودر روح وفکر خود احساس کرده وبا آن خود را آسوده بدانیم بااینوصف کدامین آأمیست که پذیرای این باشد که آشنائی ودوستی وهمسری وهمسایه ای و.... انسانن را اسیر برده ی دخویش تصور کند وما نیز بیچون وچرا بدون پرسش بدون داشتن دلیل قانع کننده آنرا پذیرفته وتابع خواسته ی کسسی باشیم که با اسارت ما راحتی شخصی خود را طلب میکند نه آسایش وراحتی وخوبی وخوشی ما را در نتیجه هرگز در اینگونه مواردی کسی زیر بار این نخواهد رفت که خود را برده ای دردست انسان دیگری وانسانی همانند او با همان شکل ظاهر اتنسانی چون خود ,بداند ومسلم است که با آن برخوردی شدید خواهد کرد وحق خویش را برای ازادی خود تا پای مرگ جستجو مینماید وحق انسانی خویش را نیز بازپس میخواهد.

¤ « نه خون، نه آب، نه آتش ,از: فریدون مشیری »¤

چگونه اینهمه باران

چگونه این همه آب

که آسمان و زمین را به یکدیگر پیوست

به خشک سال دل و جان ما نمی فشاند؟

چه شد ؟ چگونه شد آخر که دست رحمت ابر

که خار و خاک بیابان خشک را جان داد

لهیب تشنگی جاودانه ما را

به جرعه ای ننشاند

نه هیچ ازین همه خون

که تیغ کینه ز دلهای گرم ریخت به خاک

امید معجزه ای

که ارغوان شکوفان مهربانی را

به دشت خاطر غمگین ما برویاند

نه هیچ از اینهمه آتش

که جاودانه درین خاکدان زبانه کشید

امید آنکه تر و خشک را بسوزاند

بپرس و باز بپرس

بپرس و باز ازین قصه دراز بپرس

بپرس و باز ازین راز جانگداز بپرس

چه شد چگونه شد آخر که بذر خوبی را

نه خون نه آب نه آتش یکی به کار نخورد

بگو کزین برهوت غربت ظلمانی

چگونه باید راهی به روشنایی برد ؟

کدام باد درین دشت تخم نفرت کاشت ؟

کدام دست درین خاک زهر نفرین ریخت ؟

کدام روزنه را می توان گشود و گذشت ؟

کدام پنجره را می توان شکست و گریخت ؟

بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار

که خشک سال دل و جان غم گرفته ما

به خشک سال دیار دگر نمی ماند

نه خون نه آب نه آتش

مگر زلال سرشک

گیاه مهری ازین سرزمین برویاند

¤ سروده ی: « فریدون مشیری »¤

ما در زندگی خود برای یافتن روحی آزاده ی خویش تلاش میکنیم خود را بشناسیم چراکه کیدانیم ازخود به خداوند خویش میرسیم ودیدگان روشن وآزاده ای بدست خواهیم اورد که توسط آن برحق رفتار کنیم واسنانی پاک ودرست وسربلند در مقابل خداوند وخود باشیم تمامی انسانها حتی بدترین آنان درنهاد خود خواستار این هستند که اایشان را درهمه جا قبول داشته باشند ودوست داشته باشند وحرمت ایشان نیز حفظ گردد پس بااین احساس دورنی که احساسی طبیعی وانسانیست چگونه میتوانیم بعنوان یک انسان از انسانی دیگر بخواهیم بدون چشمداشت راحتی واسایش وروفاه وامنیت خویش درخدمت ودراسارت ما باشد وبی چون وچرا هرچه میخواهیم انجام دهد که حتی اگر زیر دست کا نیز باشد درقبال ساعتی که برای راحتی ما میگذارد تا درخدمت ما باشد پول وحقوقی دریافت میکند که زمان آزادی خودرا برای ما صرف کرده است واین را نوعی کار ونان دراوردن برای زندگی خویش میداند حال میخواهد زنی باشد که کارخانه ی ما راانجام میدهد یا گارسونی یا کارمندی یاوکیلی و وزیری چراکه اینوع درخدمت دیگری بودن وبه امور ی رسیدگی کردن « کار» محسوب میشود ودرقبال آن نیز مبلغی دریافت میشود تا امور زندگی نیز برای همگان بگذرد این است که هیچکسی دردنیای کنونی اگر در خدمت انسان دیگری کار کند این انسان هرچقدر بزرگتر ودرمقامی بالاتر ازاو باشد باز موظف است که باو به چشم کسی نگاه کند که اورا اسیتخدام خود کرده است وهرگونه آزاروازیت جسمی وروحی بر کسی که زیر دست ایشان است در قانون دنیا وکشورهای پیشرفته جهان محکوم است چرا که اگر کسی برای دیگری درهرمقامی که هریک هستند کار میکند اسیر دیگری محسوب نمیشود که اجاتزه داشته باشند حتی برسر او فریاد بزنند ویتا دستی بروی او بلند کنند که او نیز حرمت انسانی خود را دارد واگر درجایگاه پائین تری قرار دارد مبنی براین نیست که از انسانیت او چیزی کم شده باشد در« دنیای حق وانسانیت وعدالت »هیچ انسانی درهر جایگاهی که هست خاص وعام کمتر از دیگر انسانی « انسان » نیست واز انسانیت او چیزی کم نشده است اگر این رئیس است وآن دیگری حتی پادوی او وچنانچه ظلمی .واسیب وزیانی نیز چه از لحاظ روحی چه از لحاظ جسمی انسانی برا انسان دیگر وارد اورد خواه آن شخص همسر یا فرزرند او باشد یا زیر دست وخدمتکار خانه ی او یا کارمند و.... بهرشکل یک انسان است وشخص درجوامع پیشرفته حتی حق شکایت از این شخص را دارد که باو در جایگاه مدیر وبالاسر ظلم و ستم وآسیبی روا داشته است وقانون نیز این شخص را چه درمقام بزرگترین انسان وپولدار ترین وقدرتمند ترین شخص آن کشور باشد چه یک رئیس چه یک مدیر مغازه که فروشنده خود را ازاز دهد...درهر مقاتم تفاوتی نمیکند بشدت بااو برخورد خواهد کرد وبسیارنمونه ها را میتوانم نام ببرم که تنها بعلت اینکه شخصی با زبان آزاردهنده ی روحی فرد زیر دست خود بوده است به زندان نیز افتاده است ونمونه های آنرا دراروپا بسیار دیده ام که کارمندی از رئیس خود شکایت کرده وحتی باعث برگنار شدن افرادی میشوند که تنها کلامی نادرست به آنان گفته است واخیرا بودکه یک وزیرخانم در نروژ برکنار شد چراکه به منشی خانم خود گفته بود الان وقت باردار شدن شما نبود که مجبور شوید محل کار را بعلت بارداری مجبور به ترک کارشوی وبدون توجه به نیاز محل کارخود از مرخصی استفاده کنی (طبق قانون کارمندی معممولا کارمند باردار میتواند ازخدمت معاف شده وحقوق اوبطور کامل نیز پرداخت میگردد) وهمین سخن باعث گردید که شدیدا بااین خانم وزیر برخورد کرده وایشان را ازکار برکنارنمودند بااین عنوان که این خانم منشی انسانی آزاد است وحق دارد هروقت که خود دوست دارد باردار شود ورئیس بودن شما این حق را به شما نمیدهد که برای زندگی او تعیین تکلیف نموده وبگوئید چه موقع برای شما مناسب است که او زندگی کند یا باردار شود واینک که به روح این نیز خانم صدمه روانی زدید که او ناراحت ازاین باشد که چرا باردار شد وچرا مجبور به ترک کار بعلت بارداری شد که حق مسلم اوست شما می بایست خسارت آنرا نیز پرداخت نمائید .

_____ الهه شعر سروده ی فرزانه شیدا______

از زخمی بر الهه شعر ،

زخمی بدل گرفتم

تا الیتیام

راهی باقیست

بس دراز!

و گرچه چون شاعر

بی واژه بماند

یا به سکوت در آویزد

خود مرگ شاعری ست اما

(حاشا اگر از مرگ هراسیده باشم.شاملو)!

¤ فرزانه شیدا /یکشنبه 22 اردیبهشت 1387¤

درواقع اینگونه باید بگویئم که ما هم میتوانیم با دست کسی را بزنیم وهم با زبان وتفاوتی نمیکند که شخص درهرکجا خانه یا مدرسه یا مجل کار واجتماع با زبان خودد شخصی را زده وازار دهد وروح اورا برنجاند یا بادست خود اورا بزند که انسانی که بادیت نیز کتک میخورد روح او نیز آسیب می بنیند درنتیجه اینرا خشونت رفتاری وزبانی نام میگذارند ومعتقدند که هیچ انسانی حق ندارد با زبان ورفتار واعمال خود نارحتی وآسیبی بر انسانی دیگر که از لحاظ روحی چه جسمی وارد کند واگر کرد مجرم محسوب میشود این است که مقام انسان درهر جایگاهی هم که باشد مقام والای انسانیست واحدی حق این را ندارد که دیگری را خوار وکوچک کرده وباو آسیب برساند حتی اگر فرزند اوست وکودکی ونوجوان وجوانی درزیر دست دیگری خواه والدین باشد یا ملت یا دولت میبایست بگونه ای درست وانسانی آموزشهای لازمه زندگی را به او درخانه واجتماع ومدرسه ومحل کار بدهند وهیچکس حق ندارد انسانی را بخاطر کمبود دانش یا کوچک بودن ازلحاظ سنی یا فقیر بودن یا هردلیلی که برتری اجتماعی یکی بردیگری را شکل میدهد کسی را آزار دهد وزیان وآسیب روحی وروانی وجسمی براو وارد سازد .

¤ اســیر , سروده ی فرزانه شیدا ¤

اسـیرم ... در سـوت ... در بـودن ...

با تــمامی پنـجره های گــشوده

و در تیـک تاک لــحظه ها

در لبـــهای آینــه

که جــز سـکوت

هیــچ نمــیدانست ،

هیـچ نمیدانـسـت

و جـز نگاه,هیچ نمیگفـت

مـن اما

با سـرودِ سـردِ آینـه

در نام "سکـوت " خیره ام

چـه خواهـم گـفت با او

نمیـدانـم

چه را می جـویم ؟ نمیدانم !!!

با دستـهای بیـقرار

که مبهـوت لمس دیواری ست

سـرد و بی احـساس

پیرامـون اتـاق را

حـس کـرده ام

در لحظه های تـماس

درهـای رفتن ایمن

از گـذر باد

پیـچیده در

تارهای تنبیده ی " غربت "

چـه بیرحـم بر بی کسیم

چـشم دوخـته اسـت

گوئی اسیـرم

با تمامی پنجـره های گشــوده

در دیواری ســرد

در آئینـه ای خاموش و بیصـدا

در درهــای بستـه

در خـود آری در خود

مرا آزادی بخـش

ای افــکار غمــدیدهء تنــهائـی

من از اینجا نیستـم ، نیستـم

مرا در یاب ای عشــق

که تـو تنها دیـوار هــا را

آینــه ها را پنـجـره ها را

به حرف وا خواهی داشـت

اگر با نگاه دل

با قلبی سرشـار از محبـت

به هـر کــجا بنــگری

مــرا دریــاب ای عشــــق

مــرا دریــاب شــایـد

شـایـد کـه آرامـی بگیــرم

شایــد...

¤ سروده ی فرزانه شیدا ¤

در دیــوارها ...درواقع بزرگان دانش وعلم جامعه شناسان انسان شناسان روانشناسان وافرادی که درخدمت روح وروان واندیشه انسانها کار وتلاش میکنند همگی دراین تلاش هستند که بهترین امکانات را برای انسان درهمه ی محیطهای زندگی ازخانه گرفته تا دردنیا فراهم آوردند که انسانی که ازاد زاده شد آزادنیز زمندگی کند واز سوی هیچکسی تحت فشار یا دراسارت وآزار نباشد.پس دیدگاه روشن وروشنفکر هرگز در پی ستم مردم وانسان نیست وهمانگونه که خود را آزاد میپدارد دیگران را نیز می بایست حرمت نگاهداشته وبر آزادی تمام افراد دنیا ارجوارزش قائل شود وبا عملکرذد وروفتار ودستور دادن وزورگوئی کسی را درعمل ورفتار اسیر خود وخواسته های برحق وناحق خود نکند چراکه اگر حتی این خواسته برحق نیز باشد هیچ انسانی حق ندارد دیگری را به زور باخود موافق وهمراه کند وتا زمانی که فردی خود نخواهد دیگران حق ندارند اورا بی دلیل تحت فشار بگذارند که چیزی را بپذیرد که عقل ومنطق او قادر به قبول آن نیست یا اصلا مایل نیست که اینگونه فکر کند شما میدانید که هرگز شما نمیتوانید چیزی را به زور به کسی بدهید مگر آنکه اورا آزار داده باشید تشنه ای را سیراب کردن وگرسنه ای را سیر کردن چیزیست که برحق است او نیاز دارد وخواهان این است که سیر و سیراب .اما بزور کسی را بخوابانیم وبه حلق او غذا بریزیم که بخور به سود توست یا بنوش بدن نیاز دارد تنها ظلم وستمی بر کسی کرده ایم که نیاز به این خوردن ونوشیدن نداشت نه وقتی که نه احساس تشنگی میکرد نه احساس گشنگی.درنتیجه ما نمیتوانیم درهیچ راهی کسی را مجبور به رفتن کنیم مگر خود او بخواهد که برود وهرچه هم صادقانه وبا مهر ومحبت نیز تلاش کنیم اگر مغز او خواهان چنین اندیشه ومنطقی که ما به او میدهیم نباشد تنها آب درهاون کوفتنی ست که به هیچ کجا نمیرسد درنتیجه ازادی فکر واندیشه انسان یگک حق قانونیست که از سوی خداوند درذات او نهاده شده است وجوهر معنویت آوخواهان نگاهداشتن آن است وبرای آنکه خود را ازاد احساس کند از هیچ کاری نیز دریغ نخواهد کرد تا ازکس وکسانی دوری جسته یا رها شود که اورا در فاشر نهاده یا مداوم آزادی اورا ازاو سلب میکنند واین حتی درمحیط کوچک خانواده نیز به فرار کودک ونوجوان وجوان ازخانه باری همیشه انجامیده است که صدمه ی آن اول واخر به جائی برمیگردد که منبع این فرار بوده است یعنی والدین ودرهمین راستا در محیط بزرگتر وبزرگتر نیز همین شکل از عمل وعکسالعمل تکرار میشود اگر رعایت حتل یکدیگر را درنوع احترام نهادن به آزادی فردی وانسانی هم نکنیم وبرای همگان بحد خود ارزش یکسان وحقوق یکشان قائل نباشیم که چون این شد بی شک به جدائیها ستیزها ومشکلات عدیده ای برخواهیم خورد که با مخالفتهای شدید نیز همراه خواهد بود انسان ازاد زاده شده است وازاد نیز زندگی میکند وهرگز زیر بار اسارت نخواهد رفت اگرهمین را بپذیریم درمی یابیم که لزومی نیست کسی را که نمیخواهد دانشی بیاموزد بزور درکلاس درس بنشانیم وکسی را که نیخواهد اه برود بدوانیم.که درنهایت نتیجه ای نیز عاید نخواهد شد جز خستگی واتلاف وقتی بی ثمر چون همینکه وری خود را برگردانیم شخص به سوی میرود که مایل است برود نه آنسو که ما مدانیم حق است یا درست است یا هرچه هست برای او راه او نیست واین حق اوست که راه را برگزیند یا بیراهه را چون باز این حق اوست که تجربه ها را تجربه کند وزندگر با گونه ای که دوست میدارد زندگی کند چراکه یکبار نیز درزندگی بیشتر زنده نیست وحق دارد نوع وشکل زندگی خویش را انتخاب نمایدوخوب وبد دنیای خود را نیز به شیوه ی خود تشخیص داده به شیوه خود زندگی کند وتاجائی که آسیبی به دیگران وارد نمیکند آزاد است که زندگی خود رادر شیوه وبه راه وروش خود زندگی کند.این قانون دنیاست وحتی قانون خدا که بین بنده ی خوب وبد خود نیز تفاوتی قائل نمیشودوهمگان را به قدرت حکمت ورحمت خویش در زیر سایه ی مهر خود نظاره کرده وازهمگان نیز با خبر است باشد که خود پویای راه حقف باشیم وره بسوی رستکاری خویش را پیدا کنیم که این نیز وظیفه ی انسانی ما درمقابل خداوند است.

*-رهایی و آزادی ، برآیند پرستش خرد است و دانایی . ارد بزرگ

*- آزادی باجی به مردم نیست ! چرا که مال و داشته آنهاست. ارد بزرگ

____ پایان فرگرد آزادی____

¤ نویسنده فرزانه شیدا¤


ماخذ :

http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_7302.html

کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ، فرگرد ستیز

فرزانه شیدا
فرزانه شیدا نویسنده کتاب 11 جلدی
"بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ"




دلا دیدی که آن فرزانه فرزند

چه دید اندر خم این طاق رنگین

به جای لوح سیمین درکنارش

فلک بر سرنهادش لوح سنگین* حافظ*

● بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●

● فرگرد ستیز ●

¤¤¤

درتمامی فرگردها از احساسات ششگانه آدمی بسیار سخن گفته ایم و تلاش براین بود که انسان را آنگونه که هست با تمامی اندیشه ها واحساسات ذهنی ودرونی وروحی باز شناسیم واحساسات وافکار آدمی را با دیدگاهی درست به بررسی بنشینیم ودرعین حال به این مطلب توجه داشته باشیم که انسان درکدامین نماد بشری خود میتواند انسانی موفق باشد وچگونه وبا چه عملکردی انسانی موفق خواهد بودو همواره نیز باین نتیجه رسیدیم که انسانی که به پرورش ودانش ذهنی وفکری خود پرداخته باشد والگوی مناسب ومثبتی را در زندگی پیشاروی خود قرارداده وتلاش نماید که برای رسیدن به اهداف خود با دیدی باز وروشنفکرانه پیش برود انگاه فردی روشندل وروشنفکر وانسانی موفق وشاد وانسانی در آرامش روحی وفکری وقلبی خواهد بود انسانی که حداقل ازخود خویش راضی ست ومیداند که آنچه را از دستاو برآمده در زندگی برای خود واطرافیان خویش انجام داده است وثمره آن نیز میدانگاه وسیعی از اعمال ونتایج کاری اورا در برگرفته است وحتی تعدادی از این انسانها درگستره .و دامنه ای بزرگتر و حتی در دنیا وجهان نیز شناخته شده انددر » فرگرد ستیز» اگر به یکایک سخنان دقت * ارد بزرگ دقت وتوجه داشته باشیم بخوبی پی میبریم که ستیزه جویان انسانهای عاقل ودانائی نمیتوانند باشد یک روشنفکر به هر زمینه ورشته ای که گرایش داشته باشد همچنان یک روشنفکر است بادیده ای باز وعقلی سلیم که قدرت تشخیص خوب وبد را نیز دارد .

¤ سروده ا ی از:«احمدرضا احمدی » ¤

درختانی را از خواب بیرون می آورم

درختانی را در آگاهی کامل از روز

در چشمان تو گم می کنم

تو که

با همه ی فقر و سفره بی نان

در کنارم نشسته ای

لبخند برلب داری

در چهار جهت اصلی

چهار گل رازقی کاشته ای

عطر رازقی ما را درخشان

مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد

همه چیز را دیده ایم

تجربه های سنگین ما

ما را پاداش می دهد

که آرام گریه کنیم

مردم گریز

نشانی خانه خویش را گم کرده ایم

لطف بنفشه را می دانیم

اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم

ما نمی دانیم

شاید در کنار بنفشه

دشنه ای را به خاک سپرده باشند

باید گریست

باید خاموش و تار

به پایان هفته خیره شد

شاید باران

ما

من و تو

چتر را در یک روز بارانی

در یک مغازه که به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم ... گم کردیم

¤ سروده ی :«احمدرضا احمدی » ¤

برای یک عالم یک یزرگ ویک روشنفکر نه ستیزه جوئی راه حل محسوب میشود نه برستیزه گران , اهمیتی قائل است , چیزی که مسلم ایت منطق وفلسفه ی بزرگان واندیشمندان وروشنفکران جوابگوی نیازهای ایشان در هر زمینه ای هست که نیاز به ستیزجوئی نداشته باشند برای آنان چیزی یا هست یا نیست اگر هستچاره راهی هم برای ان وجود داره واین چاره راه هرچه باشد در معقوله وبا معقوله ستیز حل شدنی نیست که ستیز را انکی میکند که منطق درستی برای ارائه هدارد وکسی به خشم وخشونت دست میزند که قادر نیست جوابی منطقی را به دیگران بدهد وبا داد وفریاد وغوغا تلاش درساکت کردن دیگران میکند همیشه گفته اند واین نیز از سخنان بزرگان است که میگوید:« اگر میخواهی سخن ترا بشنوند آرام وشمرده سخن بگو ,اما اگر میخواهی صدایت را بشنوند و"احتمالا به امید اینکه "بترسند": فریادبزن» وهمین نشان میدهد یگ انسان دانا وعاقل وروشنفکر با بلند کردن صدای خود با تهدید وبا خشونت به میدان عمل نمیاید وشاید تنها اندوهگین از انسانهای دنیائی گردد که پاسخ سوال را با خشم وستیره جوئی میدهد وشاید ازاین رو سکوت کند وقتی میبیند درک نمیشود ودر بیابانی خاموشی افکاری راه میرود که هرچه فانوس را نیز روشن کند او فوت میکند چرا که نمیخواهد ببیند یا قدرت دیدن را ندارد حتی با بزرگترین پروژکتور دنیا.چراکه این مغز واندیشه است که میبایست درک کند وچون میکند سخن بیهوده است وتلاش با او بی فایده.حتی زمانی که دیگران , حَرّبه ستیز وجنگ ودشمنی را برای معلوب کردن او بکار میکیرند از حربه ی سیاست فکری خود بهره میجوید واز دری وارد میشود که اگر درجنگ هم بود بی آنکه بسیار کشته ای از خود واندیشه وانسانهای ارتش خود بدهد به پیروزی برسد بدین معنا که هگز ستیزه چوئی جوابگوی مشکلی نیست واگر دردنیا نیز جنکها ورویدادهائی از نوع ستیز ادکیان دیده میشود نه از سر این است که راه دومی نبود که بی شک برای ان است که دشمن را با ضربه های مهلک به جانوخانمان او از پا بیاندازند چراکه قادر نیستند به حکم سیاست ومنطق وفلسفه ای درست جلو امده ومشکل را حل نمایند وارچند که سیاستمداران بزرگ دنیا در پشت جنگهای دنیا ایستاده اند وچه جنگ داهلی باشد چه با کشوری دیگر همواره فقط برای این بوده وهست که قادر به سخن گفتن وبه نتیجه رسیدن باهم نبوده اند ویکی دراین میان منطق درست را قبول نمیکند ومسلم است که هیچ انسانی خواهان جنگ وستیز نیست وهرکسی آرامش وامنیت خود را در زندگی خواهان است چه در محدوده ی خانه وخانواده باشد چه در کشور چه درجهان درنتیجه آنکه ستیزه چوست بی منطقی خود را نشان میدهد کمبود قدرت عملی خود را ثابت میکند نیاز به ثابت کردن خود را به این شکل بروز میدهد وشما چنین چیزی را دریک انسان عاقل ودانشمند وبزرگ نمیبینید مگر نقطه ضعفی داشته باشد که به یارائی ازآن کسی وکشانی قادرباشند اورا به ستیز انداخته وخشم اورا برانگیزند که باز بزرگ وعاقلی اگر باشد زودتر از یک فرد عادی زشتی موقعیت را میبیند واز ادامه ی آن سرباز میزند نه از آنجا که خود را مغلوب میبیند که از آنجهت که مغلوب شدن را در ادامه ستیز درکوچک کردن شخصیت ومقام خویش میبیند وبا سکوت خود درپی چاره راه بهتری میگردد که لازم به صدمه زدن روحی وجسمی بدیگران نباشد این کاملا واضح است که یک روشنفکر برای جهان وددنیا وطبیعت وانسا ن ارزشی والاتر از یک انسان عامی قایل است ودیدگاههای او گسترده تر ازاین است که پای صحبت انسانهای کوچکی خود را ببازد واز در ستیز درآید وگر چنین کند نیز بگونه ای سیاستندارانه خواهتد کرد تا حتی المکان کمتر آسیبی به شخص یا اشخاص مخالف خود وارد کند بسیار دیده ایم که بزرگان در بحث وجدلی گاه سکوت میکند وبیشتر به شنونده گوش میدهند واعمال ورفتار اورا نگاه نیکنند که این شاید حمل برشکست شود بخصوصاگر هدف بحث وگفتگو باشد اما عاقل میداند درکجای سخن بود که او ساکت شد ودیگر به ادامه ی بحث علاقه ای نشان نداد ومعمولا آنجاست که انسان میفهمئد که این شخص هرچه بگوئی درسرجای اول خود ایستاده است وبااینکه درموقع سخن تو بنظر می اید که بتو گوش میدهد اما چنین نیست بلکه او,همچنان در ذهن خود بدنبال ستیزی دیگر وجوابی دیگراست وچون لب دمیگشاید متوجه میشود که او همانطور که فکر میکردید اصلا به شما وسخنان شما ودلایل شما ومنطق شما گوش نمیداده است تادرک کند شما چه میگوید وهمچنان برسر همان دادوفریاد اولیه ی خود ایستاده است که شاید ساعتها از آن گذشته وهزاران جوابی هم دریافت کرده است که شنیدن تنها مشکل او بودچون معمولا ستیزه جو گوش نمیدهد تنها پاسخ میدهد ودرکل هدف او به صلح رسیدن نیست که همان ستیز است وبس ودرنهایت نیز قانع نمیشود چرا که از گام اول برای صلح نیامده بود که حرف شما را گوش کند وبه نتیجه ای موافق برسد

¤ «عـشق یین » سروده ی فرزانه شیدا¤

آبی تر از سـپهر؛غـمگین تر ا زغـروب

ای یـا رهـمنشین, ای هـمزبان خـوب

ای هـم سـوال مـن ای مـانده درسـکوت

با مـن بگو ز عشق از بودن و ثــبوت

لفـظ غـریبه یـست بـدورد لـحظه ها

تـا آخـرین کـلام تـنها بـگو : وفـا

با من غــریبه است لفـظ ء جـدا شـدن

با قــلب عــاشـقی شـب همــصدا شـدن

هــمواره با تـوام هـمچون خـود خــدا

همـچون دلـت کـه بـاز در ســینه مـی طـپد

در واژه و غــزل او شـاعـری کــند

مـانـند روحِ تـو , درکـو چـه های شـب

هــمواره با توا سـت قـلبی مـیان تــب

تبدار و سـینه سـوز شـیدا و بــیقرار

در کـو چه های شــب هــمراه انــتظار

آری به هـر قــدم ؛ با شـب ؛ شـب ونــیاز

هـمـپای قـلب تـو دارم ره نـماز

چــون آیـه هـای عــشق « شــیداترین » شـدم

در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین »شــدم

در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین » شــدم .

¤ از : فرزانه شیدا/ شنبه 17 آدزماه 1386¤

اینجاست که فرق عاقل واندیشمند با فردی که درسخن بسیار سخنگوست در شنیدن ناشنوا ودرعقل بسیار از لحاظ داشتن شعور روشنفکرانه, درکمبود وضعف!معلوم وآشکار میشود ودرست همینجاست که تفاوتهای ذهن روشن با دیگرمردم معلوم وآشکار میشود یک انسان عاقل ومنطقی نیاز به تندی کردون وخشم گرفتن بر دیگران ندارد کسی که در دیدگاه فکری خود با دیده ای روشنفکر بدنیا مینگرد مسلما منطقی برای خود دارد که در آن منطق دست به یقه شدنهای زبانی وجسمی اصلا وجود ندارد چه به زبان تهدید باشد که درست به مانند زدن روحی فردی است چه دست بلند کرده وبر چهره ای بکوید که زدن علنی وآزار رساندن جسمی به فردیست واین دست به یقه شدن های مردم عامی را حتی نمیتواند باورکند ودر عقل خود انرا معنا کند درنتیجه خود نیز در بحث به شکل روحی و زبانی با کسی درگیر نمیشود وزمانی هم که دربحثی شرکت میکند نه از آنروست که قصد دارد کسی را بکوبد که هدف آن است که اآن شخص را قانع وروشن سازد همین مطلب است که درمیان مردم عام درک نمیشود وبسیاریاز سیاستمدارانی نیز که بناگهان برافروخته شده وبه ستیزه زبانی میپردازند ونمونه ی همینگونه انسانها هستند که قادر نیستند با منطق زبان دربحثی شرکت کنند واز آنجهت جبهمه میگیرندکه از اول ورود باین بحث خود را آماده ی جبهه گیری کرده بودند ساده تر اگر بگوئیم ستیزه جوئی که برای ستیز به میدان میآید نمیتواند انسان روشنفکری باشد چرا که روشنفکر با کسی دشمنی ندارد وکسی را نیز دشمن خود نمیپندارد وایشان قادرند دوست بدارند وببخشند وقادرند درک کنند که هستند کسانی که درک نمیکنند اما دلیلی با انسان ستیزجو در زندگی خویش نمی بینند که بخواهند ادامه دهندکماینکه ایشان همواره و همیشه با زبانِ اندیشه وفکر , افکار ومنطق ونظریه ی خود را ابراز کرده است و کماکان نیز همین روش را ادامه خواهد داد. عصبانی شدن وخشم گرفتن چیزیست که درهمگان وجود دارد وانسان زمانی که صبر خویش میبازد به عصبانیت وخشم برمیخیزد اما حتی دراین زمان نیز هدف «ستیزه جوئی» نیست که شخص عاقل ودانا زمانی دیگر صبر خویش رااز کف داده وبه خشم میرسد که میبند درک نمیشودوشخص متقابل او متوجه ی این نمیخواهد بشود که او دراین بحث نظر خئد را اعلام میدارد وبااو دشمنی شخصی ندارد واگر نظری که عنوان میکند بیبیند که درک نمیشود ومفهوم گفتار او به شکل دیگری برداشت میشود مشخص است که امکان به خشم آمدن او هم باشد وبسیار دیده ایم که درست درست برعکس عمل میکند یعنی بااینکه به خشم آمده اما ترجیح میدهد درجائی که درک نمیشود سکوت کند چراکه هرچه بگوید نیز به شنونده ومخاطبی که نه شنونده است نه منطقی فایده ای ندارد. اینجا دیگر کلام وحرف وسخن واژه ها معنائی ندارد اینجا درواقع فقط صدا ست که سخن میگوید ونه بدنبال نتیجه ایست نه بدنبال موافقت به همفکری رسیدن ونیجه ای گرفتن وبه صلح رسیدن اینجا جمله ها وواژه ها تنها در خدمت این بکار گرفته میشود که شخص حرف خود را درست ویا غلط میخواهد ثابت کند وراه حل را درستیزه جوئی زبانی یافته است واز طریق بازی با کلمات سعی میکند که شخص مقابل را به سکوت بکشاند تا پیروزی او اعلام شود درصورتی که بسیار مواقع انسان بااینگونه افراد فقط سکوت میکند که بی جهت وقت خود را تلف وهم تلف نکرده باشد ومیدان بیشتر برای جولان چنین فردی باقی نگذارد که میداند بیفایده است وبی ثمر واین اگرچه در فکر او پیروزی ودر فکر تماشاگران بحث قالب شدن این شخص بر فرد متقابل است اما انسان عاقل میداند ومیفهمئ که این سکوت به معنای این نیست که باتو موافقم یا گویای رضا نیست که درمثل شنیده ایم که میگویند: سکوت علامت رضاست بلکه تنها باین دلیل است که او میداند بیش ازاین سخن گفتن ویاسین به گوش او سر دادن وخواندن نه تنها انتهائی نخواهد داشت بلکه این فرد از آنجهت که به قصد کوبیدن وسرکوب کردن آمده است قصد صلح واشتی ندارد که بخواهد او نیز برای ان تلاش کند واگر هدف صلح وتلاش نیست ومغلوب شدن اندیشه ای بر اندیشه ی دیگر است دیگران نیز این شعور ودرک فکری را دارند که بین درست وغلط تمایز وتفاوتی قائل شوند اینجاست که عاقل فهم درست وغلط بودن فکر اندیشه ونظر خود را به جممه وبه آن شخص واگذار میکند چون اصرار برچیزی که نمیخواهند بپذیرند تنها اصرار براین است که به سیری که خود را گرسنه احساس نمیکند غذای مجانی بدهند وفکر این اشخاص آنقدر پرشده وتغدیه شده از افکار نادرست هست که قادر به جادادن غذاب فکری مناسبی نباشد واندقر مسموم افکار شده است که حتی غذای سالم فکری شما فکر مسموم اورا قادر به باز پس زدن سم ذهنی وفکری او نیست ودراینجاست که سکوت بهترین راه چاره با افرادیست کمه جز فکر خود برای فکر احدی ارزش قائل نیستند وحتی حاضر به شنیدن گفتار واندیشه سخن دیگری نیز نیستند وپنبه برگوشی گویائند که نمیدانند گاه باید ساکت بود وشنید شاید آنچه میشنود واژه ای وجمله ای ارزشمند باشد که یادیگری آن خود بهترین هدیه وارمغانی ست که فردی میتوانست به ایشان بدهد.ستیزه جو هرگز واژه های دیگران را نه میشنوند ونه میخواهد بشنود.چراکه تصمیم فکری خود را گرفته است او معتقد است که حق بااوست وهمین برای او کافیست که بحث برای او تنها بازی با کلمات باشد وانقدر ادامه دهد که شخص خسته شده یا سکوت کند یا به خشم آمکده مجلس را ترک کند تا ثابت شود حق بااو بود ودرنهایت نیز خواهد گفت اگر جوابی داشت سکوت نمیکرد ارگر منطقی داشت با آن جلو میامدو از مجلس واز میتان جمع بیرون نمیرفت میماند ومیگفت واینگونه مغلطه بازیها را بسیار حتی درمیان خویشاوند خمویش نیز میتوانیم ببینیم ودرجامعه ی شهری ودرطول زندگی ودر مکانهای گسترده تر در سیاست وسیاست بازی های دنیا.

¤ فصل شکفتن واژه ها¤

در کُنج شهر

سرگردان واژه های تردید

در عبور تند چرخ ها وگاه ها

چه سرگردانند

ای همکلام عشق

برای باغچه از فصل روئیدن بگو

در شهر جز

دود ونگاه های مانده بر خاک

هیچ نمانده است

وکودکان توپهای رنگی خویش را

در پستوی خانه

فراموش کرده اند

بازی بودن وزندگی را

در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم

که از عشق هیچ نمیداند

وجز عقربه های ساعت

نگران هیچ چیز نیست

واژه هایم دردمند سخن

باز مانده اند

وصدای " آه " در هیاهوی چرخها

با خاک یکی میشود!

واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم

که شکفتن را آغازی داشته باشد

درفصل جوانه ها

آنگه که

چتر ها باران را انتظار می کشند

وآه دیده ها اشک را

بامن بگو

فصل رویش دل در کجاست !؟

دوم اردیبهشت 1387/02/02

¤ شعر از: فـــرزانه شـــیدا¤

دربحث وگفتگو درزمینه های مختلف فکری همواره سخنگو یا مخاطبی که با جبهه گیری اولیه پیش از حتی شروع بحث به مجلسس میرود وتنها بخاطر جبهمه ای که از پیش گرفته بطور مداوم از قضایا برداشت غلط کرده وبا وجنگیدن زبانی قصد به کرسی نشاندن حرف خود را دارد دیگر بحث وجدل ندارد ائ نمیخواهد حرف شما را بشنوند او اصلا قصد ندارد با شما موافق باشد واین بحث هرچه بیشتر ادامه پیدا کند مسلم است درنهایت به خشم میرسد یت به تلف کردن وقتی که میشد از آن سودی بهتر برد درنتیجه عاقل هرگز به کسی که درنادانی فکر خود دست وپا میزند بحثی را ادامه نمیدهد وحتی ترجیح میدهد با چنین شخصی دریکجا وحتی در اتاق هم نباشد که بودن با کسی که فقط «میگوید» اماهرگز نمیشنودوهرگزموافق با شما نیست وهمواره مخالف تمامی گفته های شماست وبااو شخن گفتن چون سخن گفتن به دیواری ست که حداقل دیوار سکوت اگرچه راه شنیدن را نمیداند لااقل سکوت را میداند..

____ پنجره ای رو به عشق ,سروده ی فرزانه شیدا ____

اگر میشد

پنجره ای گشود به باغ محبـت

به باغ دلهای عاشق

اگر میشد

گلهای گلشـن محبت را..بـوئید

اگر میشد باغبان عشــق بود و

پاســدار مهـربـانی

هـرگـز دلـی نمی شکســت

هــرگز محبتــی فراموش نمیشد

هـرگز دلی تنهائی نمی کشیــد

و مهـربانی

شکـوفـه های پر عــطر خویـش را

درباغ روح انسـانی

شکفتنـی همیشگی داشــت

در طــراوت روح

اگر مـــیشد

پنـــجره ای گشــود

به باغ محبــت ها

و دل را به عشــق

بخشید

اگر میشد

____سروده ی فرزانه شیدا_____

درواقع ساده تر ازاین نمیشود گفت که کجای دنیا دیده اید,که عاقلی شخصی دیوانه یا احمق یا نادانی را بعلت اینکه اینگونه است کتک بزند ؟ آنهم به گناه اینکه عقل کاملی ندارد یا قادر نیست بفهمد حال بهر دلیلی که درک نکردن ونادانی نیز بی دلیل نیست یا نقص وضعفی در شخص باید باشد یا ناآزموده ای کم سن است یا فردی بیسواد است درکل انسان ستیزه جو انسانی معمولی با روح وفکر سالم نیست وبه گونه ای انسانی بیمار است که نیازمند یاری از سوی یک روانشنساس میباشد ودچار کمبودها وصعفهائی ست که ازاوانسانی ستیزه جو میسازد ودر عین حال در کجای رسم انسانیت ودرکدامین کتاب ومکتب ودین وآئینی نوشته شده است که دیوانه را بزن ونادان راتنبیه کن یاکودکی راکه نمیداند برای اینکه نمیداندوبااین توجه که میدانید که او نمیداند می بایست بیآموزد, تنبیه کنیم وبزنیم کهاگر نمیداند ونمیفهمد گناه ماست که قادر نبوده ایم باو یاد بدهیم وبفهمانیم . ما دوست داشتن را فراموش میکنیم زمانی که به ستیز برمیخیزیم زمانی که بایکدیگر دشمنی میکنیم وزمانی که یا چاه راه دیگری میشویم یا چاه کن راه دیگران. وبااینکه دنیا را نمیتوان با یاری احساسات به گردس درآورد اما انسان بودن نیز شامل داشتن احساس حس مسئولیت نیز هست وآدمی میبایست در نحوه ی زندگی وعملکرد خود ودر شیوه های مخصوص زندگی خودد با دیگران وبا جامعه, ازآن دیدگاه خشک وقالبهای فکری بدون احساس , گاه نیز بدرون وروح خویش رفته وبا درهم آمیختن فکر وروح به عملکردی رو آورد که در آن پای انسان یا قلبی یا یک زندگی یا انسانیت درمیان است دراینجا تنها قالب های خشک باید ها جوابگو نیست که اگر خشمی برانگیخته میشود نیز گایه های احساسی دارد که عقل طغیان میکند اگر ستیزی ایجاد میشود نیز درونمایه احساسی دارد که شخص خود را در خطر میبیند واحساس میکند که حقی ازاو باطل وضایع شده است که به ستیز برمیخیزد درواقع هیچ احساسی بدون دلیل بروز نمیکند وهیچ عملی درانان حتی تنفر وخشم بدون درونمایه هاس احساسی دروجودی شکل نمیگیرد انسانی که پایه زندگی خویش را نیز بر ستیزه جوئی میگذارد از اجساسی سرخورده وبه جان آمده است که اینگونه عمل میکند یا مخافتهای پیرامون خود را دیگر تاب نیآورده است که به ستیز متقابل برمیخیزد یا اینگونه درخانه ای ستیزجویانه پرورش یافته است که ستیز را تنها چاره راه اعمال وثبات حرف خود میشناسد وعادتهای زندگی او به نوعی درهم ریخته شده است که دشمنی وخشم وستیزی را درپی داشته است هیچیک از اعمال انسانی بر اساس ایسنکه فقط فکر میگوید که اینکاررابکن نیست چراکه فکر ودل واحساس وروح واندیشه با همبستگی باهم اقدام به عملی میکنند وقتی که ما دستور عملی را صادر میکنیم وآنگاه است که عملکرد ما شکل میگیرد درنتیجه اینکه بپنداریم که فردی تماما با مغز عمل میکند ونقشی از احساس دراو نیست کاملا اشتباه است چراکه کسی چون هیتلر هم احساس خشم وتنففر را باخود میکشید که اینهمه ادمکشی وجنایت شکل گرفته در تاریخ ماندگار شد چنگیز نیز به همچنین پس سیاستمداران دنیا که دنیا را ازدیدگاه سیاسی مینگرند نیر نمیتوانند انسانهائی کامل خشک باشند که بخواهند ونخواهند با احساس مردمی وملی نیز روبرو هستند ونمیتوانند که بخاطر انکه همواره بدون احساس وتنها با مغز جوابگو ی خود وزندگی خود بوده اند ملتی را بدون نشان دادن همدلی وهمپائی وهمراهی باخود همراه کننذ که انسانها دردرجه ی اول خواهان این هستند که بدانند کسی را که باوبه چشم بزرگتر خویش نگاه میکنند چه در کانون خانواده باشد چه شهر چه کشور ایا کسی هست که از تمامی احساسات انسانی برخوردار باشد که فردا عملکرد خشم وبی احساس او توقع این را نداشته باشد که مردم عامی ارتش وسربازان زیر دست او باشند نه مردمی که موظف است خود بایشان خدمت کند درنتیجه درمییابیم انسانی که از نوع احساسات بشری خالی باشد دچار کمبودهای فرهنگی واجتماعی نیز هست درغیراینصورت چگونه میشود حامی افراد ونزدیکان وشهرو جامعه وکشوری بود که به آن احساسی نداشته باشیم؟ودرمقابل آن احساس وظیفه نکنیم؟تنها زمانی انسان به پرخاشجوئی وستیزه گری میپردازد که این احساسات را به گوشه ای نهاده باشد وخود را خالی ازهمه احساسات خوب نموده وتنها به خشم وکینه وتلافی فکر کند نه به حق وباطل دوستی وصلح یاوری وهمراهی درنتیجه عشق به اشخاص بیه خانواده به جامعه به کشرو میبایست درفرد فرد اجتماع باشد تا یکی رهبر والگو باشد یکی استاد یکی والدین یکی بزرگ جمع وبتا همین ترتیب انسانها درقبال یکدیگر موظفند که حقوق انسانی یکدیگر را ارج نهاده احترام وعشق ومحبت انسانی خود را به حرمت خود هم شده نگه دارند.پس کمبود عشق درونی وعاطفی واجتماعی وعقلی وفرهنگیست که انسانی پرخاشگر وستیزه جورا میسازد. بزرگان عالم نیز این را برخود وظیفه میدانند که اندیشه های درستی را که باعث صلح میان انسانهاست در بین مردمان ترویج دهند ومسلم است که کسی که چنین هدفی را دنبال میکند نه انسانیست که بدنبال دشمنی وکینه ورزی وستیزه جوئی باشد نه با مخاتلفان خویش دشمنی بورزد وتهدید کند ودر ستیز با آنان بدنبال این باشد که انان را مغلوب کرده برسرحجای خود بنشاند ویا برانان غلبه کند که اندیشه ی برحق چه بخواهیم چه نخواهیم جایگاه خویش را پیدا میکند حال چه در دست روشنفکری به دنیا داده شود چه عاقلی درسخنی بازبگوید ومیکرفونی دردست داشته باشد چه حتی نادانی میکروفون بدست ,اندیشه های احمقانه خود را به گوش جهانیان برساند که احمقها میپذیرند وعاقل اما دراینجا می ستیزد, که چون پای« انسان وانسانیت» درمیان باشد وحق وحقوق انسانی باید ستیز را بر سخن برگزید و باید حق را گرفت وباید پیروز شد.اما ستیز با اندیشه ای برتر یاآنچه که حق وانسانیت رازیر پابگذارد ودرستیز با کسی باشد که حق راستین خود را طلب میکند اگر این حق به روا باشد وعاقلانه ومنطقی هرگز یک روشنفکر واقعی با آن ستیزی نخواهد داشت که تلاش میکند حق اورا پایمال نکند وچنانچه چنین نکرد , دیگرهرچه صد آن انجام دهد دشمنی وخود پرستی وخودخواهیست نه انسانیت نه برحق بودن نه حتی انسان بودن .همواره ستیزی که درآن «فکر» نابود کردن انسانی وجان موجود زنده ای درمیان باشد کاری انجام شده ازسوی عاقلان نیست که عاقل تاانجا که بتواند تلاش میکند دشمنی ها را فرونشانده دوستیها را ترویج دهند وبه حکم اندیشه وبا منطقی محکم جوابگو وپاسخ دهنده وحتی یاری دهنده کسی باشند که دچار مشکلی ست ویا ناراضیست وهمواره تلاش میکند تابرای صلح وارامش , بکوشدکه هرگز با تهدید نمیتوان ازکسی تدرخواست ارامش کرد ومعمولا جواب برعکس میدهد وعاقل نیز اینرا میداند که تحریک احسات فردی انسانها درهر زمینه ای که باشد به صلاح نیست چرا که قدرت خشم اگر با ستیزه جوئی همراه شود آنگاه این نیز قدرت کمی نیست .وچنانچه اندیشه ی روشن دانا وبزرگی انقدر روشن باشد که بداند دیگر جای ستیز است انگاه نیز ستیز او ستیزی نابرابر نخواهد بود که تلاش بیشاز هرچیز بر این گذاشته خواهد شد که کمتر انسانی دراین میان صربه ببیند ولی شما درخانه ای اگر مجسم کنید که والدینی بی سواد همدیگر را وکودکان را بباد کتک بگیرند شاید زیاد تعجب نکنید واگر فردا خواهر وبرادر همان خانه نیز همدیگر را در کمال بیرححمی بباد کتک وناسزا بگیرند نیز تعجب نخواهید کرد اما هرگز دردنیای بزرگان وعاقلان واندیشمندان دست زدن وزبان ناسزا جوابگوی اعمال اشتباه ودرک نکردن های دیگران نیست که این کمال کوته فکری بشر است اگر بپندارد که دست زدن جوابگو خواهد بود وتربیت کننده .ما برای انکه درک شویم نیامند انسانهائی هستیم که قادر به درک باشند اما چگونه میتوانیم از کسانی توقع درک شدن داشته باشیم که نه آموزشی دیده اند ونه حتی اموخته اند که می بایست چگونه بود تا یک انسان آزمئده ودانا وکامل بود.

¤ سروده ی :«احمدرضا احمدی » ¤

در کمین اندوه هستم

بانو!...مرا دریاب

به خانه ببر

گلی را فراموش کرده ام

که بر چهره ام نمی تابید

زخم های من دهان گشوده اند

همه ی روزگار پر، از اندوه بود

بانو مرا ، قطره قطره دریاب

در این خانه

جای سخن نیست ، زبان بستم

عمری گذشت

مرا از این خانه ، به باغ ببر

سرنوشت من

به بدگمانی

به خوناب دل ،‌خاموشی لب

اشک های من بسته

بر صورت من است

هیچکس یورش دل را

در خانه ندید

بانو ! من به خانه آمدم

و دیدم

که عشق چگونه

فرو می ریزد

و قلب در اوج

رها می شود

و بر کف باغچه می ریزد

بانو! مرا دریاب

ما شب چراغ نبودیم

ما در شب باختیم

¤ سروده ی :«احمدرضا احمدی » ¤

درتمامی دنیا نیز ثابت شده است کودکی که با کتک بزرگ میشود فردا دست کتک اونیز بردیگران بلند خواهد بود ونین انسانی قادر نیست دید رذوشنفکرانخه ای داشته باشد که اگر بدنبال اندیشه های روشن رفته وخود خویش را پرورش دهد ازاعمال خود وخانواده خود نیز شرم خواهد کرد چه برسد باینکه بخواهد درجامعه واجتماع وکشوری منطق عمل او زدن باشد وناکار کردن دیگران برای انکه خود را ثابت کرده وموقعیت خویش را ازدست ندهد .وهرکجا چنین چیزی دیده شده است در پشت صحنه ی آن انسان عاقلی وجود ندارد که منطق عاقلانه وروشنفکرانه ای وجود داشته باشد.درنتیجه انسان هرگز به کمال فکری خویش نخواهد رسید اگر شیوه ی عملکرد زندگی او استوار برزورگوئی وستیزه جوئی باشد چراکه عاقل دست برنادان بلند نمیکند وعاقل با عاقل نیز نمیجنگد چراکه اگر عاقل بود با عاقلی درگیر نمیشد واین کمبود فکری اوست که عاقلی دیگر را کمتر ازخویش پنداشته وبااو درگیر شده وبحث وجدلی به بیهوده را سرمیگیرد که عاقل واقعی درقبال نادانی که تصور میکند عاقل است یا سکوت میکند یا شیوه ای برمیگزیند که بصورت عملی اورا براین مسئله هشیار کند که نادانی از سوی اوست نه ازکسی که هدف خویش میشناسد وگامی به ناحق برنمیدارد وراهی به ناصواب نمیرود وانشان را درمقام انسانی درهرمرتبه ای که هست ارج میگذاردچون انساناست ومخلوق خداوندی که همان خداخواستار بودن عاقل ونادان وخوب وبد دراین جهان است واگر حکمی باید بربودونبود انسانی صادر گردد حق خداست نه حق بشرکه جز این باشد او قاتل محسوب میشود وگناهکار دردید خداومند ودنیاو آنکس که میبازدهمان است که ستیز را راه حل به کرسی نشاندن حرف خود میداند.

*ـ ستیزه جویان ، کشته اندیشه های پلید خویش خواهند شد . ارد بزرگ

¤ مرغ باران از:« احمد شاملو » ¤

در تلاش شب که ابر تیره می بارد

روی دریای هراس انگیز

...و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج

می زند بالای هر بام و سرائی موج

...و عبوس ظلمت خیس شب مغموم

ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -

می کشد دیوانه واری

در چنین هنگامه

روی گام های کند و سنگینش

پیکری افسرده را خاموش.

...مرغ باران می کشد فریاد دائم:

- عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیستت آهنگ خفتن

یا نشستن در بر یاران؟ ...

...ابر می گرید... باد می گردد

و به زیر لب چنین می گوید عابر:- آه!

رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...

من به هذیان تب رؤیای خود دارم

گفت و گو با یار دیگر سان

کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.

...اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب

باد می غلتد درون بستر ظلمت

ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،

مرغ باران می زند فریاد:- عابر!

درشبی این گونه توفانی

گوشه گرمی نمی جوئی؟

یا بدین پرسنده دلسوز

پاسخ سردی نمی گوئی؟

...ابر می گرید... باد می گردد

و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:

- خانه ام، افسوس!

بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.

...رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.

وپس نجوای آرامش

سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد

می زند شب با غمش لبخند...

...مرغ باران می دهد آواز:

- ای شبگرد!

از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

....ابر می گرید ...باد می گردد

و به خود این گونه نجوا می کند عابر:

- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،

در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر

رهگذار مقصد فردای خویشم من...

ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان

که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟

مرغ مسکین! زندگی زیباست

خورد و خفتی نیست بی مقصود.

می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:

می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند

می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.

لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر

که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را

در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا

تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،

مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان

از تلاش بوسه ئی خونین

که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد

بر لبان زندگی داده ست؟

...مرغ مسکین! زندگی زیباست ...

من درین گود سیاه و سرد و توفانی

نظر با جست و جوی گوهری دارم

تارک زیبای صبح روشن فردای خود را

تا بدان گوهر بیارایم.

مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری

این گونه، نازیباست!

***

اندر سرمای تاریکی

که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره

افسرده می ماند

و سیاهی می مکد هر نور را در بطن

هر فانوس

و زملالی گنگ

دریا... در تب هذیانیش

با خویش می پیچد،

وز هراسی کور

پنهان می شود

در بستر شب

باد،و ز نشاطی مست

رعد ، از خنده می ترکد

و ز نهیبی سخت

ابر خسته ...می گرید،-

در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،

بین جمعی گفت و گوشان گرم،

شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

...ابر می گرید ...باد می گردد

وندر این هنگام

روی گام های کند و سنگینش

باز می استد ز راهش مرد،

و ز گلو می خواند آوازی که

ماهیخوار می خواند

شباهنگام

آن آواز... بر دریا

پس به زیر قایق وارون

با تلاشش از پی بهزیستن،

امید می تابد به چشمش رنگ.

...می زند باران به انگشت بلورین ... ضرب

با وارون شده قایق

می کشد دریا غریو خشم

می کشد دریا غریو خشم

می خورد شب

بر تن... از توفان

به تسلیمی که دارد...مشت

می گزد بندر

با غمی انگشت.

...تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.

ابر می گرید...باد می گردد...

¤ سروده ی :«احمد شاملو » ¤

اگر ازدیدگاه سیاسی باین مسئله نگاه کنیم میتوانیم نگاهی بر نطر وتفکر یک استاد علوم سیاسی داشته باشیم ودیدگاه فکری اورا نیز بررسی کنیم:«محمد جواد غلامرضاکاشی استاد علوم سیاسی » در یادداشت جدید خود چنین نوشته است: «همبستگی و ستیز» دو عنصر جدایی ناپذیر نظم سیاسی‌اند. می‌توان با احساسات رمانتیک، همه عالم و آدم را دوست داشت. اما نظم سیاسی با این حس رمانتیک بیگانه است. چرا که سنگ بنای سیاست را بر تنازع میان منافع استوار کرده‌اند. زیاده از حد، دوستی و عشق به همگان، منطق سیاست را کور می‌کند و خود از عوامل ظهور خشونت در عرصه سیاسی است. همیشه با کسانی همبسته‌ایم، به این واسطه که قرار است با کسانی دیگر رویارو شویم و *ـ رویارویی با کسانی نیازمند همبستگی با کسانی دیگر است. سیاست همواره کسانی را موضوع محبت و عشق قرار می‌دهد و کسانی را موضوع ستیز و تقابل. اما هنگامی که نفرت و میل به« ستیز» با دیگران نیز بیش از حد فزونی می‌گیرد، به نحوی دیگر، منطق سیاست کور می‌شود. مثلاً هنگامی که طرف‌های« ستیز» متعدد و متکثر می‌شوند کم کم امکان‌های همبستگی برای کنش سیاسی نیز مسدود می‌شود. در این بیست و چند سالی که از انقلاب گذشته است، ما هر روز به بار نفرت در عرصه عمومی افزوده‌ایم. حس همه جا حاضر نفرت، راه بر سیاست ورزی را مسدود کرده است. در ایده انقلاب، ستیز و نفرت حضور داشت. اما میل به « ستیز» از سوی همگان متوجه حلقه‌ای محدود بود. شاه و اعوان و انصار او. در عوض بار همبستگی بود که در اوج خود قرار داشت. در کیسه همبسته ساز انقلاب، همه می‌گنجیدند. البته همین اشتیاق و همبستگی انبوه بود که سروکارمان را به آنسوی طیف انداخت. پس از پیروزی آنچه همه بر آن وفاق داشتند آن بود که نظام شاهنشاهی و امپریالیسم حامی او، با انقلاب ریشه کن نشده‌اند. انقلاب هنگامی به پایان خواهد رسید که این ریشه‌ها از بن کنده شوند. چنین بود که همه مشغول لخت کردن دیگران شدند تا نشانگان وابستگی به امپریالیسم را در دیگری بجوبند. از سوی نظام سیاسی همه مخالفین خواسته یا ناخواسته وابسته به امپریالیسم بودند، از نظر مخالفین نیز، نظام نماد و پایگاه امپریالیسم و سلطه جهانی بود. بین خود مخالفین نیز این نزاع با حرارت جریان داشت، بین جناح‌های موجود در نظام سیاسی نیز. «ستیز »از یک استثناء به یک قاعده همه جا حاضر بدل شد .به تدریج منطق مخالفین در اثبات وابستگی نظام به امپریالیسم سست شد. اما در عوض امپریالیسم کم کم چهره‌ای دوست داشتنی پیدا کرد و زبان مخالفت دگرگون شد. کسانی نظام سیاسی را با نامی جدید خواندند: فاشیسم و دیکتاتور و توتالیتر. ماجرا به همین حد خاتمه نیافت، عرصه سیاسی ما در هر دوره نظم واژگانی تازه‌ای برای تولید ستیزهای تازه زائید. سکولارها، غرب‌زدگان، مرتجعین، عقب‌ماند‌ه‌ها، خشونت‌طلب‌ها، بی‌سوادها، لاابالی‌ها، ملی‌گراها، لیبرال‌ها، گوریل‌ها..... بیائید تا امروز که مساله به بزغاله‌ها نیز کشیده است. از همه میراث انقلاب، بیشترین استفاده برای تولید خشم و نفرت علیه دشمنان انقلاب شد، غافل ازآنکه اصل سرمایه در این مسیر از دست می‌رود و آنچه در بدو امر از همبستگی مفرط روئیده بود، رنگ نفرت مفرط به خود می‌پذیرد. دمکراسی خواهی نیز که رویاروی میراث انقلابی ظهور کرد، در تولید ادبیات ستیز و نفرت، دست کمی نداشت. امروز نه گوش شنوایی برای اتهامات نظام سیاسی هست و نه مخالفین او. امروز تنها چیزی که گوش و دل مردم را پر کرده است، زبان پررنگ ستیز و نفرت در عرصه عمومی است. زبان منتشر در عرصه سیاسی، پیش از هر چیز مخاطب خود را به ستیز علیه کسی فرامی‌خواند و صرفاً باب دوستی تو با دیگران، به واسطه موضوع مشترک ستیز و نفرت است. به این ترتیب، ذخائر سیاسی ما برای تولید ستیز، الحمدالله پر شده است. اما ذخائرمان برای تولید همبستگی سیاسی خالی است. به همین جهت ستیز نیز بلاموضوع شده است، چرا که« ستیز» در عرصه سیاسی، پیشاپیش مشروط به تولید همبستگی است. همبستگی کسانی که علیه کسان همبسته دیگر. هنگامی که توازن معقول میان همبستگی و ستیز به هم می‌خورد، باب سیاست بسته می‌شود. آنگاه خرد سیاسی نیز رخت از میان برمی‌بندد.

مردم از صحنه غایب‌ می‌شوند و سیاست در غیاب مردم خطرناک خواهد بود. سیاست در غیاب مردم، کسانی را بیش از حد شجاع می‌کند و کسانی را بیش از حد ترسو. کسانی را تحریک می‌کند تا علم و کتل بر زمین مانده آرمان‌های انقلابی را به کف بگیرند و شبانه به راه بیافتند با این امید که تا مردم خوابند، یک تنه، قله‌های پرافتخاری را فتح کند و مثل یک قهرمان تاریخی در میان استقبال میلیونی مردم به شهر بازگردد. حال چه فرق می‌کند، کسانی در سمت رسمی کشور نشسته اند، و یک تنه علم ستیز با تمام کفر را در دست دارند، کسانی هم در لباس اپوزیسیون کشور را ترک می‌کنند تا با میراث گهربار آزادی و دمکراسی به کشور بازگردند. کسانی بیش از حد شجاع می‌شوند، کسانی هم مثل من بیش از حد ترسو. اما به عرصه سیاست بنگر، مثل کوه سردی پیش چشم همه ما، لبخند مضحکه آمیز می‌زند. قهرمانان، دست خالی‌اند و خجالت زده که چگونه به شهر بازگردند.از مردم می‌ترسندکه باچشم طعنه‌زن آنها را به سخره بگیرند. غافل از آنکه مردم سر در کاروبار زندگی خصوصی خود برده‌اند

¤پایان مقاله¤ دیدگاه ایشان را نسبت به معقوله ی « ستیز وهمبستگی» خواندیم درست وغلط آنرا به افکار شخصی ونوع دیدگاه خود شما میسپارم چراکه به شخصه معتقدم هرچقدر سیاست خشن وبدون احساس اما برای داشتن همبستگی با مردم ویاری دیدن از سوی مردم از سوی هر نظامی لازمه ی اصلی آن عشق به میهن ووطن است وهمچنین ا حساس متقابل مردم به وطن ورژیم حاکمم بر آن چرامه آنگونه که در اجتماع اروپا ودر نوع ونمونه ای نظامی وسیاسی آنان دیده ام همبستگی وهمراهی مردم با دولتمردان ودولت خود همپا ویکسالن است ودر مقابل یکدیگر خود را موظف به شنیدن وجوابگو بودن ودرعین حال همکاری وهمیاری میدانند کمااینکه دربخشها وفرگردهای پیشین نیز یاداوری کردم که جوامع بزرگ همواره مردم پشتبان وحامی دولت خود هستند وروز ملی ایشان روزی مبارک وخجسته برای ایشان است که با مهری ازصمیم قلب وبا عشقی آشکار درآن شرکت جسته ولباسهای ملی وسنتی خود را نیز میپوشند وپرچم خویش را نیز دردست وبروی لباسهای خود دراندازه های ک.چک چون گل سینه بر لباس زده وبر باکن ودیوار خانه ی خود نیز پرچم ملی خود را اویزان میکنند تا حمایت ملی خود را بدولت خویش وبه جهانیان نشان دهند و همراه بودن در رژه مردمی را وظیفه خود میدانند درنتیجه تاکنون بین دولت وملت ستیزی را شاهد نبوده ام که مشخص است اختلاف نظری نیز درمیان بیاید از سوی مردم به دولت میرسد واز سوی دولت نیز به مجلس رفته وتمام حزبهای حاکم در مجلس با همفکری آنرا تائید ورد میکنند وآنچه مشخص وواضح است این است که دلتمردان خود را موظف به شنیدن صدای مردم میدانند چراکه میداندد به یاری همین مردم بود که امروز بر صندلی مجلس ودر مقام کشورداری نشسته اند وهمیاری وکمک ورسیذگی به ملت را وظیفه ی خویش دانسته از هرنوع ستیزی با مردم وملت پرهیز میکنند چراکه همواره تاریخ ثابت کرده است که چنانچه مردم کشوری از حکومت خود راضی نباشد بقدرت همان مردمی که این حکومت قدرت گرفت به قدرت همان مردم نیز از صندلی حکومتی به زیر خواهندد افتاد درنتیجه رضایت مردم وملت در سرلوحه ی قانون هرکشوری قرار دارد ونمونه رفتارهائی که بین دولتمردان ومردم را شاهد بوده ام همواره رفتارمتقابل محترمانه همراه با مهر ودوستی وهمدلی بوده است ودر قوانین ملی هر کشوری نیز مردم وملت رای دهنده ی قوانین مجلس هشتند ومجلسیان اجرا کننده گان خواسته های مردمی هستند.درنتیجه ستیز چه در سیاست چه در شهر چه درخانه هرگز جوابگوی درستی بر مشکلات عام وخاص نبوده است وهرگز نیز نتیجه ای شایسته ودرخور یک نظام انسانی را که میبایست بر پایه ی صلاح وامنیت وصلح وارامش مردمی باشد در ستیز با مردم نمیتوان شاهد بود وتاریه نیز گویای این مطلب درتمامی جوامع دنیا بوده است.وهرگز نیز انسان دانا وعاقلمردی اندیشمند وبا تجربه مشگل خود با دیگران را ازراه ستیز وجدال حل نمیکند که اینگونه سیاستی هرگز جواب مصاعدی در هیچ مکان وموقعیتی در زندگی نمیدهد وهمواره تلاش همگان چه در زندگی چه در سطح جامعه چه در دنیا براین بوده است که مشکلات را بگونه ای حل کنند که امنیت وارامش وصلح برقرار شده وهمگان دراین کانون جمعی راضی باشند تا به نتیجه ای مثبت دست یابند وهمزیستی درستی انجام شده وهمگان باهم در محیطی ازرام قادر بادامه زندگی باشند واین چه درکانون خانه وخانواده با شد چه شهر وکشور وجهانی قانونی ترین ومنطقی ترین راه حلی ست که درآن حق هیچکس نیز ضایع نمیشود وتمامی افراد در شکل مساوی از حقوق خانه وخانواده وملت وکشور نیز برخوردار میشوند


¤ از:« احمد شاملو » غزلی در نتوانستن ¤

دستهای گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخن ها می توانم گفت

غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه درافکنده

ای مسیح مادر، ای خورشید!

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

***

رنگ ها در رنگ ها دویده،

ای مسیح مادر ، ای خورشید!

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

***

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف،

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن

از انسانی که توئی

قصه ها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

¤ از:« احمد شاملو » ¤

با تمامی توضیحات وتفاضیلی مکه دراین فرگرد به نظر شما رسید تنها باز بیک نتیجه میرسیم انسان عاقل ستیزه جو نیست و وهرگز نیز تبدیل بیک انسان ستیزه جو نخواهد شدمگر آنک دیدگاه واندیشه او همچنان دارای نقصان ها ونواقص فکری ونظری باشد که برای آن منطق درستی را نیافته باشدپس درمییابیم انسان عاقل واندیشمند درمقام انسانی بزرگ وفردی پرورش یافته انسانی صلح طلب وانسان دوست وعاشق است که عاشقانه بر جهان وجهانیان عشق ورزیده ودر هرمقامی که باشد عشق درونی خود را بردنیا وبشر فراموش نمیکند.

ستیزه جویان ، کشته اندیشه های پلید خویش خواهند شد . ارد بزرگ

*ـ بسیاری از ستیز ها ، برآیند دردها و گریه های دوران خردسالی ست . ارد بزرگ

*ـ برای نزدیکی و همگرایی خاندان خویش ، باید دستگیر یکدیگر شویم . ارد بزرگ

*ـ مرد دلیر بهنگام ستیز و نبرد ، همراهانش را نمی شمارد . ارد بزرگ

*ـ آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که : " جنگ بد است و باید مهربان بود ، درگیری کار بدیست" را رد می کنند ، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت . ارد بزرگ

*ـ بدخو ، عمرش کم است . ارد بزرگ

_____ پایان فرگرد ستیز _____

¤ نویسنده : فرزانه شیدا ¤


برگرفته از :

http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_7185.html

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد *ستیز*

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند

چه دید اندر خم این طاق رنگین

به جای لوح سیمین درکنارش

فلک بر سرنهادش لوح سنگین* حافظ*

● بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●

● فرگرد ستیز ●

¤¤¤

درتمامی فرگردها از احساسات ششگانه آدمی بسیار سخن گفته ایم و تلاش براین بود که انسان را آنگونه که هست با تمامی اندیشه ها واحساسات ذهنی ودرونی وروحی باز شناسیم واحساسات وافکار آدمی را با دیدگاهی درست به بررسی بنشینیم ودرعین حال به این مطلب توجه داشته باشیم که انسان درکدامین نماد بشری خود میتواند انسانی موفق باشد وچگونه وبا چه عملکردی انسانی موفق خواهد بودو همواره نیز باین نتیجه رسیدیم که انسانی که به پرورش ودانش ذهنی وفکری خود پرداخته باشد والگوی مناسب ومثبتی را در زندگی پیشاروی خود قرارداده وتلاش نماید که برای رسیدن به اهداف خود با دیدی باز وروشنفکرانه پیش برود انگاه فردی روشندل وروشنفکر وانسانی موفق وشاد وانسانی در آرامش روحی وفکری وقلبی خواهد بود انسانی که حداقل ازخود خویش راضی ست ومیداند که آنچه را از دستاو برآمده در زندگی برای خود واطرافیان خویش انجام داده است وثمره آن نیز میدانگاه وسیعی از اعمال ونتایج کاری اورا در برگرفته است وحتی تعدادی از این انسانها درگستره .و دامنه ای بزرگتر و حتی در دنیا وجهان نیز شناخته شده انددر » فرگرد ستیز» اگر به یکایک سخنان دقت * ارد بزرگ دقت وتوجه داشته باشیم بخوبی پی میبریم که ستیزه جویان انسانهای عاقل ودانائی نمیتوانند باشد یک روشنفکر به هر زمینه ورشته ای که گرایش داشته باشد همچنان یک روشنفکر است بادیده ای باز وعقلی سلیم که قدرت تشخیص خوب وبد را نیز دارد .

¤ سروده ا ی از:«احمدرضا احمدی » ¤

درختانی را از خواب بیرون می آورم

درختانی را در آگاهی کامل از روز

در چشمان تو گم می کنم

تو که

با همه ی فقر و سفره بی نان

در کنارم نشسته ای

لبخند برلب داری

در چهار جهت اصلی

چهار گل رازقی کاشته ای

عطر رازقی ما را درخشان

مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد

همه چیز را دیده ایم

تجربه های سنگین ما

ما را پاداش می دهد

که آرام گریه کنیم

مردم گریز

نشانی خانه خویش را گم کرده ایم

لطف بنفشه را می دانیم

اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم

ما نمی دانیم

شاید در کنار بنفشه

دشنه ای را به خاک سپرده باشند

باید گریست

باید خاموش و تار

به پایان هفته خیره شد

شاید باران

ما

من و تو

چتر را در یک روز بارانی

در یک مغازه که به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم ... گم کردیم

¤ سروده ی :«احمدرضا احمدی » ¤

برای یک عالم یک یزرگ ویک روشنفکر نه ستیزه جوئی راه حل محسوب میشود نه برستیزه گران , اهمیتی قائل است , چیزی که مسلم ایت منطق وفلسفه ی بزرگان واندیشمندان وروشنفکران جوابگوی نیازهای ایشان در هر زمینه ای هست که نیاز به ستیزجوئی نداشته باشند برای آنان چیزی یا هست یا نیست اگر هستچاره راهی هم برای ان وجود داره واین چاره راه هرچه باشد در معقوله وبا معقوله ستیز حل شدنی نیست که ستیز را انکی میکند که منطق درستی برای ارائه هدارد وکسی به خشم وخشونت دست میزند که قادر نیست جوابی منطقی را به دیگران بدهد وبا داد وفریاد وغوغا تلاش درساکت کردن دیگران میکند همیشه گفته اند واین نیز از سخنان بزرگان است که میگوید:« اگر میخواهی سخن ترا بشنوند آرام وشمرده سخن بگو ,اما اگر میخواهی صدایت را بشنوند و"احتمالا به امید اینکه "بترسند": فریادبزن» وهمین نشان میدهد یگ انسان دانا وعاقل وروشنفکر با بلند کردن صدای خود با تهدید وبا خشونت به میدان عمل نمیاید وشاید تنها اندوهگین از انسانهای دنیائی گردد که پاسخ سوال را با خشم وستیره جوئی میدهد وشاید ازاین رو سکوت کند وقتی میبیند درک نمیشود ودر بیابانی خاموشی افکاری راه میرود که هرچه فانوس را نیز روشن کند او فوت میکند چرا که نمیخواهد ببیند یا قدرت دیدن را ندارد حتی با بزرگترین پروژکتور دنیا.چراکه این مغز واندیشه است که میبایست درک کند وچون میکند سخن بیهوده است وتلاش با او بی فایده.حتی زمانی که دیگران , حَرّبه ستیز وجنگ ودشمنی را برای معلوب کردن او بکار میکیرند از حربه ی سیاست فکری خود بهره میجوید واز دری وارد میشود که اگر درجنگ هم بود بی آنکه بسیار کشته ای از خود واندیشه وانسانهای ارتش خود بدهد به پیروزی برسد بدین معنا که هگز ستیزه چوئی جوابگوی مشکلی نیست واگر دردنیا نیز جنکها ورویدادهائی از نوع ستیز ادکیان دیده میشود نه از سر این است که راه دومی نبود که بی شک برای ان است که دشمن را با ضربه های مهلک به جانوخانمان او از پا بیاندازند چراکه قادر نیستند به حکم سیاست ومنطق وفلسفه ای درست جلو امده ومشکل را حل نمایند وارچند که سیاستمداران بزرگ دنیا در پشت جنگهای دنیا ایستاده اند وچه جنگ داهلی باشد چه با کشوری دیگر همواره فقط برای این بوده وهست که قادر به سخن گفتن وبه نتیجه رسیدن باهم نبوده اند ویکی دراین میان منطق درست را قبول نمیکند ومسلم است که هیچ انسانی خواهان جنگ وستیز نیست وهرکسی آرامش وامنیت خود را در زندگی خواهان است چه در محدوده ی خانه وخانواده باشد چه در کشور چه درجهان درنتیجه آنکه ستیزه چوست بی منطقی خود را نشان میدهد کمبود قدرت عملی خود را ثابت میکند نیاز به ثابت کردن خود را به این شکل بروز میدهد وشما چنین چیزی را دریک انسان عاقل ودانشمند وبزرگ نمیبینید مگر نقطه ضعفی داشته باشد که به یارائی ازآن کسی وکشانی قادرباشند اورا به ستیز انداخته وخشم اورا برانگیزند که باز بزرگ وعاقلی اگر باشد زودتر از یک فرد عادی زشتی موقعیت را میبیند واز ادامه ی آن سرباز میزند نه از آنجا که خود را مغلوب میبیند که از آنجهت که مغلوب شدن را در ادامه ستیز درکوچک کردن شخصیت ومقام خویش میبیند وبا سکوت خود درپی چاره راه بهتری میگردد که لازم به صدمه زدن روحی وجسمی بدیگران نباشد این کاملا واضح است که یک روشنفکر برای جهان وددنیا وطبیعت وانسا ن ارزشی والاتر از یک انسان عامی قایل است ودیدگاههای او گسترده تر ازاین است که پای صحبت انسانهای کوچکی خود را ببازد واز در ستیز درآید وگر چنین کند نیز بگونه ای سیاستندارانه خواهتد کرد تا حتی المکان کمتر آسیبی به شخص یا اشخاص مخالف خود وارد کند بسیار دیده ایم که بزرگان در بحث وجدلی گاه سکوت میکند وبیشتر به شنونده گوش میدهند واعمال ورفتار اورا نگاه نیکنند که این شاید حمل برشکست شود بخصوصاگر هدف بحث وگفتگو باشد اما عاقل میداند درکجای سخن بود که او ساکت شد ودیگر به ادامه ی بحث علاقه ای نشان نداد ومعمولا آنجاست که انسان میفهمئد که این شخص هرچه بگوئی درسرجای اول خود ایستاده است وبااینکه درموقع سخن تو بنظر می اید که بتو گوش میدهد اما چنین نیست بلکه او,همچنان در ذهن خود بدنبال ستیزی دیگر وجوابی دیگراست وچون لب دمیگشاید متوجه میشود که او همانطور که فکر میکردید اصلا به شما وسخنان شما ودلایل شما ومنطق شما گوش نمیداده است تادرک کند شما چه میگوید وهمچنان برسر همان دادوفریاد اولیه ی خود ایستاده است که شاید ساعتها از آن گذشته وهزاران جوابی هم دریافت کرده است که شنیدن تنها مشکل او بودچون معمولا ستیزه جو گوش نمیدهد تنها پاسخ میدهد ودرکل هدف او به صلح رسیدن نیست که همان ستیز است وبس ودرنهایت نیز قانع نمیشود چرا که از گام اول برای صلح نیامده بود که حرف شما را گوش کند وبه نتیجه ای موافق برسد

¤ «عـشق یین » سروده ی فرزانه شیدا¤

آبی تر از سـپهر؛غـمگین تر ا زغـروب

ای یـا رهـمنشین, ای هـمزبان خـوب

ای هـم سـوال مـن ای مـانده درسـکوت

با مـن بگو ز عشق از بودن و ثــبوت

لفـظ غـریبه یـست بـدورد لـحظه ها

تـا آخـرین کـلام تـنها بـگو : وفـا

با من غــریبه است لفـظ ء جـدا شـدن

با قــلب عــاشـقی شـب همــصدا شـدن

هــمواره با تـوام هـمچون خـود خــدا

همـچون دلـت کـه بـاز در ســینه مـی طـپد

در واژه و غــزل او شـاعـری کــند

مـانـند روحِ تـو , درکـو چـه های شـب

هــمواره با توا سـت قـلبی مـیان تــب

تبدار و سـینه سـوز شـیدا و بــیقرار

در کـو چه های شــب هــمراه انــتظار

آری به هـر قــدم ؛ با شـب ؛ شـب ونــیاز

هـمـپای قـلب تـو دارم ره نـماز

چــون آیـه هـای عــشق « شــیداترین » شـدم

در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین »شــدم

در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین » شــدم .

¤ از : فرزانه شیدا/ شنبه 17 آدزماه 1386¤

اینجاست که فرق عاقل واندیشمند با فردی که درسخن بسیار سخنگوست در شنیدن ناشنوا ودرعقل بسیار از لحاظ داشتن شعور روشنفکرانه, درکمبود وضعف!معلوم وآشکار میشود ودرست همینجاست که تفاوتهای ذهن روشن با دیگرمردم معلوم وآشکار میشود یک انسان عاقل ومنطقی نیاز به تندی کردون وخشم گرفتن بر دیگران ندارد کسی که در دیدگاه فکری خود با دیده ای روشنفکر بدنیا مینگرد مسلما منطقی برای خود دارد که در آن منطق دست به یقه شدنهای زبانی وجسمی اصلا وجود ندارد چه به زبان تهدید باشد که درست به مانند زدن روحی فردی است چه دست بلند کرده وبر چهره ای بکوید که زدن علنی وآزار رساندن جسمی به فردیست واین دست به یقه شدن های مردم عامی را حتی نمیتواند باورکند ودر عقل خود انرا معنا کند درنتیجه خود نیز در بحث به شکل روحی و زبانی با کسی درگیر نمیشود وزمانی هم که دربحثی شرکت میکند نه از آنروست که قصد دارد کسی را بکوبد که هدف آن است که اآن شخص را قانع وروشن سازد همین مطلب است که درمیان مردم عام درک نمیشود وبسیاریاز سیاستمدارانی نیز که بناگهان برافروخته شده وبه ستیزه زبانی میپردازند ونمونه ی همینگونه انسانها هستند که قادر نیستند با منطق زبان دربحثی شرکت کنند واز آنجهت جبهمه میگیرندکه از اول ورود باین بحث خود را آماده ی جبهه گیری کرده بودند ساده تر اگر بگوئیم ستیزه جوئی که برای ستیز به میدان میآید نمیتواند انسان روشنفکری باشد چرا که روشنفکر با کسی دشمنی ندارد وکسی را نیز دشمن خود نمیپندارد وایشان قادرند دوست بدارند وببخشند وقادرند درک کنند که هستند کسانی که درک نمیکنند اما دلیلی با انسان ستیزجو در زندگی خویش نمی بینند که بخواهند ادامه دهندکماینکه ایشان همواره و همیشه با زبانِ اندیشه وفکر , افکار ومنطق ونظریه ی خود را ابراز کرده است و کماکان نیز همین روش را ادامه خواهد داد. عصبانی شدن وخشم گرفتن چیزیست که درهمگان وجود دارد وانسان زمانی که صبر خویش میبازد به عصبانیت وخشم برمیخیزد اما حتی دراین زمان نیز هدف «ستیزه جوئی» نیست که شخص عاقل ودانا زمانی دیگر صبر خویش رااز کف داده وبه خشم میرسد که میبند درک نمیشودوشخص متقابل او متوجه ی این نمیخواهد بشود که او دراین بحث نظر خئد را اعلام میدارد وبااو دشمنی شخصی ندارد واگر نظری که عنوان میکند بیبیند که درک نمیشود ومفهوم گفتار او به شکل دیگری برداشت میشود مشخص است که امکان به خشم آمدن او هم باشد وبسیار دیده ایم که درست درست برعکس عمل میکند یعنی بااینکه به خشم آمده اما ترجیح میدهد درجائی که درک نمیشود سکوت کند چراکه هرچه بگوید نیز به شنونده ومخاطبی که نه شنونده است نه منطقی فایده ای ندارد. اینجا دیگر کلام وحرف وسخن واژه ها معنائی ندارد اینجا درواقع فقط صدا ست که سخن میگوید ونه بدنبال نتیجه ایست نه بدنبال موافقت به همفکری رسیدن ونیجه ای گرفتن وبه صلح رسیدن اینجا جمله ها وواژه ها تنها در خدمت این بکار گرفته میشود که شخص حرف خود را درست ویا غلط میخواهد ثابت کند وراه حل را درستیزه جوئی زبانی یافته است واز طریق بازی با کلمات سعی میکند که شخص مقابل را به سکوت بکشاند تا پیروزی او اعلام شود درصورتی که بسیار مواقع انسان بااینگونه افراد فقط سکوت میکند که بی جهت وقت خود را تلف وهم تلف نکرده باشد ومیدان بیشتر برای جولان چنین فردی باقی نگذارد که میداند بیفایده است وبی ثمر واین اگرچه در فکر او پیروزی ودر فکر تماشاگران بحث قالب شدن این شخص بر فرد متقابل است اما انسان عاقل میداند ومیفهمئ که این سکوت به معنای این نیست که باتو موافقم یا گویای رضا نیست که درمثل شنیده ایم که میگویند: سکوت علامت رضاست بلکه تنها باین دلیل است که او میداند بیش ازاین سخن گفتن ویاسین به گوش او سر دادن وخواندن نه تنها انتهائی نخواهد داشت بلکه این فرد از آنجهت که به قصد کوبیدن وسرکوب کردن آمده است قصد صلح واشتی ندارد که بخواهد او نیز برای ان تلاش کند واگر هدف صلح وتلاش نیست ومغلوب شدن اندیشه ای بر اندیشه ی دیگر است دیگران نیز این شعور ودرک فکری را دارند که بین درست وغلط تمایز وتفاوتی قائل شوند اینجاست که عاقل فهم درست وغلط بودن فکر اندیشه ونظر خود را به جممه وبه آن شخص واگذار میکند چون اصرار برچیزی که نمیخواهند بپذیرند تنها اصرار براین است که به سیری که خود را گرسنه احساس نمیکند غذای مجانی بدهند وفکر این اشخاص آنقدر پرشده وتغدیه شده از افکار نادرست هست که قادر به جادادن غذاب فکری مناسبی نباشد واندقر مسموم افکار شده است که حتی غذای سالم فکری شما فکر مسموم اورا قادر به باز پس زدن سم ذهنی وفکری او نیست ودراینجاست که سکوت بهترین راه چاره با افرادیست کمه جز فکر خود برای فکر احدی ارزش قائل نیستند وحتی حاضر به شنیدن گفتار واندیشه سخن دیگری نیز نیستند وپنبه برگوشی گویائند که نمیدانند گاه باید ساکت بود وشنید شاید آنچه میشنود واژه ای وجمله ای ارزشمند باشد که یادیگری آن خود بهترین هدیه وارمغانی ست که فردی میتوانست به ایشان بدهد.ستیزه جو هرگز واژه های دیگران را نه میشنوند ونه میخواهد بشنود.چراکه تصمیم فکری خود را گرفته است او معتقد است که حق بااوست وهمین برای او کافیست که بحث برای او تنها بازی با کلمات باشد وانقدر ادامه دهد که شخص خسته شده یا سکوت کند یا به خشم آمکده مجلس را ترک کند تا ثابت شود حق بااو بود ودرنهایت نیز خواهد گفت اگر جوابی داشت سکوت نمیکرد ارگر منطقی داشت با آن جلو میامدو از مجلس واز میتان جمع بیرون نمیرفت میماند ومیگفت واینگونه مغلطه بازیها را بسیار حتی درمیان خویشاوند خمویش نیز میتوانیم ببینیم ودرجامعه ی شهری ودرطول زندگی ودر مکانهای گسترده تر در سیاست وسیاست بازی های دنیا.

¤ فصل شکفتن واژه ها¤

در کُنج شهر

سرگردان واژه های تردید

در عبور تند چرخ ها وگاه ها

چه سرگردانند

ای همکلام عشق

برای باغچه از فصل روئیدن بگو

در شهر جز

دود ونگاه های مانده بر خاک

هیچ نمانده است

وکودکان توپهای رنگی خویش را

در پستوی خانه

فراموش کرده اند

بازی بودن وزندگی را

در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم

که از عشق هیچ نمیداند

وجز عقربه های ساعت

نگران هیچ چیز نیست

واژه هایم دردمند سخن

باز مانده اند

وصدای " آه " در هیاهوی چرخها

با خاک یکی میشود!

واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم

که شکفتن را آغازی داشته باشد

درفصل جوانه ها

آنگه که

چتر ها باران را انتظار می کشند

وآه دیده ها اشک را

بامن بگو

فصل رویش دل در کجاست !؟

دوم اردیبهشت 1387/02/02

¤ شعر از: فـــرزانه شـــیدا¤

دربحث وگفتگو درزمینه های مختلف فکری همواره سخنگو یا مخاطبی که با جبهه گیری اولیه پیش از حتی شروع بحث به مجلسس میرود وتنها بخاطر جبهمه ای که از پیش گرفته بطور مداوم از قضایا برداشت غلط کرده وبا وجنگیدن زبانی قصد به کرسی نشاندن حرف خود را دارد دیگر بحث وجدل ندارد ائ نمیخواهد حرف شما را بشنوند او اصلا قصد ندارد با شما موافق باشد واین بحث هرچه بیشتر ادامه پیدا کند مسلم است درنهایت به خشم میرسد یت به تلف کردن وقتی که میشد از آن سودی بهتر برد درنتیجه عاقل هرگز به کسی که درنادانی فکر خود دست وپا میزند بحثی را ادامه نمیدهد وحتی ترجیح میدهد با چنین شخصی دریکجا وحتی در اتاق هم نباشد که بودن با کسی که فقط «میگوید» اماهرگز نمیشنودوهرگزموافق با شما نیست وهمواره مخالف تمامی گفته های شماست وبااو شخن گفتن چون سخن گفتن به دیواری ست که حداقل دیوار سکوت اگرچه راه شنیدن را نمیداند لااقل سکوت را میداند..

____ پنجره ای رو به عشق ,سروده ی فرزانه شیدا ____

اگر میشد

پنجره ای گشود به باغ محبـت

به باغ دلهای عاشق

اگر میشد

گلهای گلشـن محبت را..بـوئید

اگر میشد باغبان عشــق بود و

پاســدار مهـربـانی

هـرگـز دلـی نمی شکســت

هــرگز محبتــی فراموش نمیشد

هـرگز دلی تنهائی نمی کشیــد

و مهـربانی

شکـوفـه های پر عــطر خویـش را

درباغ روح انسـانی

شکفتنـی همیشگی داشــت

در طــراوت روح

اگر مـــیشد

پنـــجره ای گشــود

به باغ محبــت ها

و دل را به عشــق

بخشید

اگر میشد

____سروده ی فرزانه شیدا_____

درواقع ساده تر ازاین نمیشود گفت که کجای دنیا دیده اید,که عاقلی شخصی دیوانه یا احمق یا نادانی را بعلت اینکه اینگونه است کتک بزند ؟ آنهم به گناه اینکه عقل کاملی ندارد یا قادر نیست بفهمد حال بهر دلیلی که درک نکردن ونادانی نیز بی دلیل نیست یا نقص وضعفی در شخص باید باشد یا ناآزموده ای کم سن است یا فردی بیسواد است درکل انسان ستیزه جو انسانی معمولی با روح وفکر سالم نیست وبه گونه ای انسانی بیمار است که نیازمند یاری از سوی یک روانشنساس میباشد ودچار کمبودها وصعفهائی ست که ازاوانسانی ستیزه جو میسازد ودر عین حال در کجای رسم انسانیت ودرکدامین کتاب ومکتب ودین وآئینی نوشته شده است که دیوانه را بزن ونادان راتنبیه کن یاکودکی راکه نمیداند برای اینکه نمیداندوبااین توجه که میدانید که او نمیداند می بایست بیآموزد, تنبیه کنیم وبزنیم کهاگر نمیداند ونمیفهمد گناه ماست که قادر نبوده ایم باو یاد بدهیم وبفهمانیم . ما دوست داشتن را فراموش میکنیم زمانی که به ستیز برمیخیزیم زمانی که بایکدیگر دشمنی میکنیم وزمانی که یا چاه راه دیگری میشویم یا چاه کن راه دیگران. وبااینکه دنیا را نمیتوان با یاری احساسات به گردس درآورد اما انسان بودن نیز شامل داشتن احساس حس مسئولیت نیز هست وآدمی میبایست در نحوه ی زندگی وعملکرد خود ودر شیوه های مخصوص زندگی خودد با دیگران وبا جامعه, ازآن دیدگاه خشک وقالبهای فکری بدون احساس , گاه نیز بدرون وروح خویش رفته وبا درهم آمیختن فکر وروح به عملکردی رو آورد که در آن پای انسان یا قلبی یا یک زندگی یا انسانیت درمیان است دراینجا تنها قالب های خشک باید ها جوابگو نیست که اگر خشمی برانگیخته میشود نیز گایه های احساسی دارد که عقل طغیان میکند اگر ستیزی ایجاد میشود نیز درونمایه احساسی دارد که شخص خود را در خطر میبیند واحساس میکند که حقی ازاو باطل وضایع شده است که به ستیز برمیخیزد درواقع هیچ احساسی بدون دلیل بروز نمیکند وهیچ عملی درانان حتی تنفر وخشم بدون درونمایه هاس احساسی دروجودی شکل نمیگیرد انسانی که پایه زندگی خویش را نیز بر ستیزه جوئی میگذارد از اجساسی سرخورده وبه جان آمده است که اینگونه عمل میکند یا مخافتهای پیرامون خود را دیگر تاب نیآورده است که به ستیز متقابل برمیخیزد یا اینگونه درخانه ای ستیزجویانه پرورش یافته است که ستیز را تنها چاره راه اعمال وثبات حرف خود میشناسد وعادتهای زندگی او به نوعی درهم ریخته شده است که دشمنی وخشم وستیزی را درپی داشته است هیچیک از اعمال انسانی بر اساس ایسنکه فقط فکر میگوید که اینکاررابکن نیست چراکه فکر ودل واحساس وروح واندیشه با همبستگی باهم اقدام به عملی میکنند وقتی که ما دستور عملی را صادر میکنیم وآنگاه است که عملکرد ما شکل میگیرد درنتیجه اینکه بپنداریم که فردی تماما با مغز عمل میکند ونقشی از احساس دراو نیست کاملا اشتباه است چراکه کسی چون هیتلر هم احساس خشم وتنففر را باخود میکشید که اینهمه ادمکشی وجنایت شکل گرفته در تاریخ ماندگار شد چنگیز نیز به همچنین پس سیاستمداران دنیا که دنیا را ازدیدگاه سیاسی مینگرند نیر نمیتوانند انسانهائی کامل خشک باشند که بخواهند ونخواهند با احساس مردمی وملی نیز روبرو هستند ونمیتوانند که بخاطر انکه همواره بدون احساس وتنها با مغز جوابگو ی خود وزندگی خود بوده اند ملتی را بدون نشان دادن همدلی وهمپائی وهمراهی باخود همراه کننذ که انسانها دردرجه ی اول خواهان این هستند که بدانند کسی را که باوبه چشم بزرگتر خویش نگاه میکنند چه در کانون خانواده باشد چه شهر چه کشور ایا کسی هست که از تمامی احساسات انسانی برخوردار باشد که فردا عملکرد خشم وبی احساس او توقع این را نداشته باشد که مردم عامی ارتش وسربازان زیر دست او باشند نه مردمی که موظف است خود بایشان خدمت کند درنتیجه درمییابیم انسانی که از نوع احساسات بشری خالی باشد دچار کمبودهای فرهنگی واجتماعی نیز هست درغیراینصورت چگونه میشود حامی افراد ونزدیکان وشهرو جامعه وکشوری بود که به آن احساسی نداشته باشیم؟ودرمقابل آن احساس وظیفه نکنیم؟تنها زمانی انسان به پرخاشجوئی وستیزه گری میپردازد که این احساسات را به گوشه ای نهاده باشد وخود را خالی ازهمه احساسات خوب نموده وتنها به خشم وکینه وتلافی فکر کند نه به حق وباطل دوستی وصلح یاوری وهمراهی درنتیجه عشق به اشخاص بیه خانواده به جامعه به کشرو میبایست درفرد فرد اجتماع باشد تا یکی رهبر والگو باشد یکی استاد یکی والدین یکی بزرگ جمع وبتا همین ترتیب انسانها درقبال یکدیگر موظفند که حقوق انسانی یکدیگر را ارج نهاده احترام وعشق ومحبت انسانی خود را به حرمت خود هم شده نگه دارند.پس کمبود عشق درونی وعاطفی واجتماعی وعقلی وفرهنگیست که انسانی پرخاشگر وستیزه جورا میسازد. بزرگان عالم نیز این را برخود وظیفه میدانند که اندیشه های درستی را که باعث صلح میان انسانهاست در بین مردمان ترویج دهند ومسلم است که کسی که چنین هدفی را دنبال میکند نه انسانیست که بدنبال دشمنی وکینه ورزی وستیزه جوئی باشد نه با مخاتلفان خویش دشمنی بورزد وتهدید کند ودر ستیز با آنان بدنبال این باشد که انان را مغلوب کرده برسرحجای خود بنشاند ویا برانان غلبه کند که اندیشه ی برحق چه بخواهیم چه نخواهیم جایگاه خویش را پیدا میکند حال چه در دست روشنفکری به دنیا داده شود چه عاقلی درسخنی بازبگوید ومیکرفونی دردست داشته باشد چه حتی نادانی میکروفون بدست ,اندیشه های احمقانه خود را به گوش جهانیان برساند که احمقها میپذیرند وعاقل اما دراینجا می ستیزد, که چون پای« انسان وانسانیت» درمیان باشد وحق وحقوق انسانی باید ستیز را بر سخن برگزید و باید حق را گرفت وباید پیروز شد.اما ستیز با اندیشه ای برتر یاآنچه که حق وانسانیت رازیر پابگذارد ودرستیز با کسی باشد که حق راستین خود را طلب میکند اگر این حق به روا باشد وعاقلانه ومنطقی هرگز یک روشنفکر واقعی با آن ستیزی نخواهد داشت که تلاش میکند حق اورا پایمال نکند وچنانچه چنین نکرد , دیگرهرچه صد آن انجام دهد دشمنی وخود پرستی وخودخواهیست نه انسانیت نه برحق بودن نه حتی انسان بودن .همواره ستیزی که درآن «فکر» نابود کردن انسانی وجان موجود زنده ای درمیان باشد کاری انجام شده ازسوی عاقلان نیست که عاقل تاانجا که بتواند تلاش میکند دشمنی ها را فرونشانده دوستیها را ترویج دهند وبه حکم اندیشه وبا منطقی محکم جوابگو وپاسخ دهنده وحتی یاری دهنده کسی باشند که دچار مشکلی ست ویا ناراضیست وهمواره تلاش میکند تابرای صلح وارامش , بکوشدکه هرگز با تهدید نمیتوان ازکسی تدرخواست ارامش کرد ومعمولا جواب برعکس میدهد وعاقل نیز اینرا میداند که تحریک احسات فردی انسانها درهر زمینه ای که باشد به صلاح نیست چرا که قدرت خشم اگر با ستیزه جوئی همراه شود آنگاه این نیز قدرت کمی نیست .وچنانچه اندیشه ی روشن دانا وبزرگی انقدر روشن باشد که بداند دیگر جای ستیز است انگاه نیز ستیز او ستیزی نابرابر نخواهد بود که تلاش بیشاز هرچیز بر این گذاشته خواهد شد که کمتر انسانی دراین میان صربه ببیند ولی شما درخانه ای اگر مجسم کنید که والدینی بی سواد همدیگر را وکودکان را بباد کتک بگیرند شاید زیاد تعجب نکنید واگر فردا خواهر وبرادر همان خانه نیز همدیگر را در کمال بیرححمی بباد کتک وناسزا بگیرند نیز تعجب نخواهید کرد اما هرگز دردنیای بزرگان وعاقلان واندیشمندان دست زدن وزبان ناسزا جوابگوی اعمال اشتباه ودرک نکردن های دیگران نیست که این کمال کوته فکری بشر است اگر بپندارد که دست زدن جوابگو خواهد بود وتربیت کننده .ما برای انکه درک شویم نیامند انسانهائی هستیم که قادر به درک باشند اما چگونه میتوانیم از کسانی توقع درک شدن داشته باشیم که نه آموزشی دیده اند ونه حتی اموخته اند که می بایست چگونه بود تا یک انسان آزمئده ودانا وکامل بود.

¤ سروده ی :«احمدرضا احمدی » ¤

در کمین اندوه هستم

بانو!...مرا دریاب

به خانه ببر

گلی را فراموش کرده ام

که بر چهره ام نمی تابید

زخم های من دهان گشوده اند

همه ی روزگار پر، از اندوه بود

بانو مرا ، قطره قطره دریاب

در این خانه

جای سخن نیست ، زبان بستم

عمری گذشت

مرا از این خانه ، به باغ ببر

سرنوشت من

به بدگمانی

به خوناب دل ،‌خاموشی لب

اشک های من بسته

بر صورت من است

هیچکس یورش دل را

در خانه ندید

بانو ! من به خانه آمدم

و دیدم

که عشق چگونه

فرو می ریزد

و قلب در اوج

رها می شود

و بر کف باغچه می ریزد

بانو! مرا دریاب

ما شب چراغ نبودیم

ما در شب باختیم

¤ سروده ی :«احمدرضا احمدی » ¤

درتمامی دنیا نیز ثابت شده است کودکی که با کتک بزرگ میشود فردا دست کتک اونیز بردیگران بلند خواهد بود ونین انسانی قادر نیست دید رذوشنفکرانخه ای داشته باشد که اگر بدنبال اندیشه های روشن رفته وخود خویش را پرورش دهد ازاعمال خود وخانواده خود نیز شرم خواهد کرد چه برسد باینکه بخواهد درجامعه واجتماع وکشوری منطق عمل او زدن باشد وناکار کردن دیگران برای انکه خود را ثابت کرده وموقعیت خویش را ازدست ندهد .وهرکجا چنین چیزی دیده شده است در پشت صحنه ی آن انسان عاقلی وجود ندارد که منطق عاقلانه وروشنفکرانه ای وجود داشته باشد.درنتیجه انسان هرگز به کمال فکری خویش نخواهد رسید اگر شیوه ی عملکرد زندگی او استوار برزورگوئی وستیزه جوئی باشد چراکه عاقل دست برنادان بلند نمیکند وعاقل با عاقل نیز نمیجنگد چراکه اگر عاقل بود با عاقلی درگیر نمیشد واین کمبود فکری اوست که عاقلی دیگر را کمتر ازخویش پنداشته وبااو درگیر شده وبحث وجدلی به بیهوده را سرمیگیرد که عاقل واقعی درقبال نادانی که تصور میکند عاقل است یا سکوت میکند یا شیوه ای برمیگزیند که بصورت عملی اورا براین مسئله هشیار کند که نادانی از سوی اوست نه ازکسی که هدف خویش میشناسد وگامی به ناحق برنمیدارد وراهی به ناصواب نمیرود وانشان را درمقام انسانی درهرمرتبه ای که هست ارج میگذاردچون انساناست ومخلوق خداوندی که همان خداخواستار بودن عاقل ونادان وخوب وبد دراین جهان است واگر حکمی باید بربودونبود انسانی صادر گردد حق خداست نه حق بشرکه جز این باشد او قاتل محسوب میشود وگناهکار دردید خداومند ودنیاو آنکس که میبازدهمان است که ستیز را راه حل به کرسی نشاندن حرف خود میداند.

*ـ ستیزه جویان ، کشته اندیشه های پلید خویش خواهند شد . ارد بزرگ

¤ مرغ باران از:« احمد شاملو » ¤

در تلاش شب که ابر تیره می بارد

روی دریای هراس انگیز

...و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج

می زند بالای هر بام و سرائی موج

...و عبوس ظلمت خیس شب مغموم

ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -

می کشد دیوانه واری

در چنین هنگامه

روی گام های کند و سنگینش

پیکری افسرده را خاموش.

...مرغ باران می کشد فریاد دائم:

- عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیستت آهنگ خفتن

یا نشستن در بر یاران؟ ...

...ابر می گرید... باد می گردد

و به زیر لب چنین می گوید عابر:- آه!

رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...

من به هذیان تب رؤیای خود دارم

گفت و گو با یار دیگر سان

کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.

...اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب

باد می غلتد درون بستر ظلمت

ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،

مرغ باران می زند فریاد:- عابر!

درشبی این گونه توفانی

گوشه گرمی نمی جوئی؟

یا بدین پرسنده دلسوز

پاسخ سردی نمی گوئی؟

...ابر می گرید... باد می گردد

و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:

- خانه ام، افسوس!

بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.

...رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.

وپس نجوای آرامش

سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد

می زند شب با غمش لبخند...

...مرغ باران می دهد آواز:

- ای شبگرد!

از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

....ابر می گرید ...باد می گردد

و به خود این گونه نجوا می کند عابر:

- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،

در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر

رهگذار مقصد فردای خویشم من...

ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان

که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟

مرغ مسکین! زندگی زیباست

خورد و خفتی نیست بی مقصود.

می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:

می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند

می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.

لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر

که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را

در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا

تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،

مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان

از تلاش بوسه ئی خونین

که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد

بر لبان زندگی داده ست؟

...مرغ مسکین! زندگی زیباست ...

من درین گود سیاه و سرد و توفانی

نظر با جست و جوی گوهری دارم

تارک زیبای صبح روشن فردای خود را

تا بدان گوهر بیارایم.

مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری

این گونه، نازیباست!

***

اندر سرمای تاریکی

که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره

افسرده می ماند

و سیاهی می مکد هر نور را در بطن

هر فانوس

و زملالی گنگ

دریا... در تب هذیانیش

با خویش می پیچد،

وز هراسی کور

پنهان می شود

در بستر شب

باد،و ز نشاطی مست

رعد ، از خنده می ترکد

و ز نهیبی سخت

ابر خسته ...می گرید،-

در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،

بین جمعی گفت و گوشان گرم،

شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

...ابر می گرید ...باد می گردد

وندر این هنگام

روی گام های کند و سنگینش

باز می استد ز راهش مرد،

و ز گلو می خواند آوازی که

ماهیخوار می خواند

شباهنگام

آن آواز... بر دریا

پس به زیر قایق وارون

با تلاشش از پی بهزیستن،

امید می تابد به چشمش رنگ.

...می زند باران به انگشت بلورین ... ضرب

با وارون شده قایق

می کشد دریا غریو خشم

می کشد دریا غریو خشم

می خورد شب

بر تن... از توفان

به تسلیمی که دارد...مشت

می گزد بندر

با غمی انگشت.

...تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.

ابر می گرید...باد می گردد...

¤ سروده ی :«احمد شاملو » ¤

اگر ازدیدگاه سیاسی باین مسئله نگاه کنیم میتوانیم نگاهی بر نطر وتفکر یک استاد علوم سیاسی داشته باشیم ودیدگاه فکری اورا نیز بررسی کنیم:«محمد جواد غلامرضاکاشی استاد علوم سیاسی » در یادداشت جدید خود چنین نوشته است: «همبستگی و ستیز» دو عنصر جدایی ناپذیر نظم سیاسی‌اند. می‌توان با احساسات رمانتیک، همه عالم و آدم را دوست داشت. اما نظم سیاسی با این حس رمانتیک بیگانه است. چرا که سنگ بنای سیاست را بر تنازع میان منافع استوار کرده‌اند. زیاده از حد، دوستی و عشق به همگان، منطق سیاست را کور می‌کند و خود از عوامل ظهور خشونت در عرصه سیاسی است. همیشه با کسانی همبسته‌ایم، به این واسطه که قرار است با کسانی دیگر رویارو شویم و *ـ رویارویی با کسانی نیازمند همبستگی با کسانی دیگر است. سیاست همواره کسانی را موضوع محبت و عشق قرار می‌دهد و کسانی را موضوع ستیز و تقابل. اما هنگامی که نفرت و میل به« ستیز» با دیگران نیز بیش از حد فزونی می‌گیرد، به نحوی دیگر، منطق سیاست کور می‌شود. مثلاً هنگامی که طرف‌های« ستیز» متعدد و متکثر می‌شوند کم کم امکان‌های همبستگی برای کنش سیاسی نیز مسدود می‌شود. در این بیست و چند سالی که از انقلاب گذشته است، ما هر روز به بار نفرت در عرصه عمومی افزوده‌ایم. حس همه جا حاضر نفرت، راه بر سیاست ورزی را مسدود کرده است. در ایده انقلاب، ستیز و نفرت حضور داشت. اما میل به « ستیز» از سوی همگان متوجه حلقه‌ای محدود بود. شاه و اعوان و انصار او. در عوض بار همبستگی بود که در اوج خود قرار داشت. در کیسه همبسته ساز انقلاب، همه می‌گنجیدند. البته همین اشتیاق و همبستگی انبوه بود که سروکارمان را به آنسوی طیف انداخت. پس از پیروزی آنچه همه بر آن وفاق داشتند آن بود که نظام شاهنشاهی و امپریالیسم حامی او، با انقلاب ریشه کن نشده‌اند. انقلاب هنگامی به پایان خواهد رسید که این ریشه‌ها از بن کنده شوند. چنین بود که همه مشغول لخت کردن دیگران شدند تا نشانگان وابستگی به امپریالیسم را در دیگری بجوبند. از سوی نظام سیاسی همه مخالفین خواسته یا ناخواسته وابسته به امپریالیسم بودند، از نظر مخالفین نیز، نظام نماد و پایگاه امپریالیسم و سلطه جهانی بود. بین خود مخالفین نیز این نزاع با حرارت جریان داشت، بین جناح‌های موجود در نظام سیاسی نیز. «ستیز »از یک استثناء به یک قاعده همه جا حاضر بدل شد .به تدریج منطق مخالفین در اثبات وابستگی نظام به امپریالیسم سست شد. اما در عوض امپریالیسم کم کم چهره‌ای دوست داشتنی پیدا کرد و زبان مخالفت دگرگون شد. کسانی نظام سیاسی را با نامی جدید خواندند: فاشیسم و دیکتاتور و توتالیتر. ماجرا به همین حد خاتمه نیافت، عرصه سیاسی ما در هر دوره نظم واژگانی تازه‌ای برای تولید ستیزهای تازه زائید. سکولارها، غرب‌زدگان، مرتجعین، عقب‌ماند‌ه‌ها، خشونت‌طلب‌ها، بی‌سوادها، لاابالی‌ها، ملی‌گراها، لیبرال‌ها، گوریل‌ها..... بیائید تا امروز که مساله به بزغاله‌ها نیز کشیده است. از همه میراث انقلاب، بیشترین استفاده برای تولید خشم و نفرت علیه دشمنان انقلاب شد، غافل ازآنکه اصل سرمایه در این مسیر از دست می‌رود و آنچه در بدو امر از همبستگی مفرط روئیده بود، رنگ نفرت مفرط به خود می‌پذیرد. دمکراسی خواهی نیز که رویاروی میراث انقلابی ظهور کرد، در تولید ادبیات ستیز و نفرت، دست کمی نداشت. امروز نه گوش شنوایی برای اتهامات نظام سیاسی هست و نه مخالفین او. امروز تنها چیزی که گوش و دل مردم را پر کرده است، زبان پررنگ ستیز و نفرت در عرصه عمومی است. زبان منتشر در عرصه سیاسی، پیش از هر چیز مخاطب خود را به ستیز علیه کسی فرامی‌خواند و صرفاً باب دوستی تو با دیگران، به واسطه موضوع مشترک ستیز و نفرت است. به این ترتیب، ذخائر سیاسی ما برای تولید ستیز، الحمدالله پر شده است. اما ذخائرمان برای تولید همبستگی سیاسی خالی است. به همین جهت ستیز نیز بلاموضوع شده است، چرا که« ستیز» در عرصه سیاسی، پیشاپیش مشروط به تولید همبستگی است. همبستگی کسانی که علیه کسان همبسته دیگر. هنگامی که توازن معقول میان همبستگی و ستیز به هم می‌خورد، باب سیاست بسته می‌شود. آنگاه خرد سیاسی نیز رخت از میان برمی‌بندد.

مردم از صحنه غایب‌ می‌شوند و سیاست در غیاب مردم خطرناک خواهد بود. سیاست در غیاب مردم، کسانی را بیش از حد شجاع می‌کند و کسانی را بیش از حد ترسو. کسانی را تحریک می‌کند تا علم و کتل بر زمین مانده آرمان‌های انقلابی را به کف بگیرند و شبانه به راه بیافتند با این امید که تا مردم خوابند، یک تنه، قله‌های پرافتخاری را فتح کند و مثل یک قهرمان تاریخی در میان استقبال میلیونی مردم به شهر بازگردد. حال چه فرق می‌کند، کسانی در سمت رسمی کشور نشسته اند، و یک تنه علم ستیز با تمام کفر را در دست دارند، کسانی هم در لباس اپوزیسیون کشور را ترک می‌کنند تا با میراث گهربار آزادی و دمکراسی به کشور بازگردند. کسانی بیش از حد شجاع می‌شوند، کسانی هم مثل من بیش از حد ترسو. اما به عرصه سیاست بنگر، مثل کوه سردی پیش چشم همه ما، لبخند مضحکه آمیز می‌زند. قهرمانان، دست خالی‌اند و خجالت زده که چگونه به شهر بازگردند.از مردم می‌ترسندکه باچشم طعنه‌زن آنها را به سخره بگیرند. غافل از آنکه مردم سر در کاروبار زندگی خصوصی خود برده‌اند

¤پایان مقاله¤ دیدگاه ایشان را نسبت به معقوله ی « ستیز وهمبستگی» خواندیم درست وغلط آنرا به افکار شخصی ونوع دیدگاه خود شما میسپارم چراکه به شخصه معتقدم هرچقدر سیاست خشن وبدون احساس اما برای داشتن همبستگی با مردم ویاری دیدن از سوی مردم از سوی هر نظامی لازمه ی اصلی آن عشق به میهن ووطن است وهمچنین ا حساس متقابل مردم به وطن ورژیم حاکمم بر آن چرامه آنگونه که در اجتماع اروپا ودر نوع ونمونه ای نظامی وسیاسی آنان دیده ام همبستگی وهمراهی مردم با دولتمردان ودولت خود همپا ویکسالن است ودر مقابل یکدیگر خود را موظف به شنیدن وجوابگو بودن ودرعین حال همکاری وهمیاری میدانند کمااینکه دربخشها وفرگردهای پیشین نیز یاداوری کردم که جوامع بزرگ همواره مردم پشتبان وحامی دولت خود هستند وروز ملی ایشان روزی مبارک وخجسته برای ایشان است که با مهری ازصمیم قلب وبا عشقی آشکار درآن شرکت جسته ولباسهای ملی وسنتی خود را نیز میپوشند وپرچم خویش را نیز دردست وبروی لباسهای خود دراندازه های ک.چک چون گل سینه بر لباس زده وبر باکن ودیوار خانه ی خود نیز پرچم ملی خود را اویزان میکنند تا حمایت ملی خود را بدولت خویش وبه جهانیان نشان دهند و همراه بودن در رژه مردمی را وظیفه خود میدانند درنتیجه تاکنون بین دولت وملت ستیزی را شاهد نبوده ام که مشخص است اختلاف نظری نیز درمیان بیاید از سوی مردم به دولت میرسد واز سوی دولت نیز به مجلس رفته وتمام حزبهای حاکم در مجلس با همفکری آنرا تائید ورد میکنند وآنچه مشخص وواضح است این است که دلتمردان خود را موظف به شنیدن صدای مردم میدانند چراکه میداندد به یاری همین مردم بود که امروز بر صندلی مجلس ودر مقام کشورداری نشسته اند وهمیاری وکمک ورسیذگی به ملت را وظیفه ی خویش دانسته از هرنوع ستیزی با مردم وملت پرهیز میکنند چراکه همواره تاریخ ثابت کرده است که چنانچه مردم کشوری از حکومت خود راضی نباشد بقدرت همان مردمی که این حکومت قدرت گرفت به قدرت همان مردم نیز از صندلی حکومتی به زیر خواهندد افتاد درنتیجه رضایت مردم وملت در سرلوحه ی قانون هرکشوری قرار دارد ونمونه رفتارهائی که بین دولتمردان ومردم را شاهد بوده ام همواره رفتارمتقابل محترمانه همراه با مهر ودوستی وهمدلی بوده است ودر قوانین ملی هر کشوری نیز مردم وملت رای دهنده ی قوانین مجلس هشتند ومجلسیان اجرا کننده گان خواسته های مردمی هستند.درنتیجه ستیز چه در سیاست چه در شهر چه درخانه هرگز جوابگوی درستی بر مشکلات عام وخاص نبوده است وهرگز نیز نتیجه ای شایسته ودرخور یک نظام انسانی را که میبایست بر پایه ی صلاح وامنیت وصلح وارامش مردمی باشد در ستیز با مردم نمیتوان شاهد بود وتاریه نیز گویای این مطلب درتمامی جوامع دنیا بوده است.وهرگز نیز انسان دانا وعاقلمردی اندیشمند وبا تجربه مشگل خود با دیگران را ازراه ستیز وجدال حل نمیکند که اینگونه سیاستی هرگز جواب مصاعدی در هیچ مکان وموقعیتی در زندگی نمیدهد وهمواره تلاش همگان چه در زندگی چه در سطح جامعه چه در دنیا براین بوده است که مشکلات را بگونه ای حل کنند که امنیت وارامش وصلح برقرار شده وهمگان دراین کانون جمعی راضی باشند تا به نتیجه ای مثبت دست یابند وهمزیستی درستی انجام شده وهمگان باهم در محیطی ازرام قادر بادامه زندگی باشند واین چه درکانون خانه وخانواده با شد چه شهر وکشور وجهانی قانونی ترین ومنطقی ترین راه حلی ست که درآن حق هیچکس نیز ضایع نمیشود وتمامی افراد در شکل مساوی از حقوق خانه وخانواده وملت وکشور نیز برخوردار میشوند


¤ از:« احمد شاملو » غزلی در نتوانستن ¤

دستهای گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخن ها می توانم گفت

غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه درافکنده

ای مسیح مادر، ای خورشید!

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

***

رنگ ها در رنگ ها دویده،

ای مسیح مادر ، ای خورشید!

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

***

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف،

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن

از انسانی که توئی

قصه ها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

¤ از:« احمد شاملو » ¤

با تمامی توضیحات وتفاضیلی مکه دراین فرگرد به نظر شما رسید تنها باز بیک نتیجه میرسیم انسان عاقل ستیزه جو نیست و وهرگز نیز تبدیل بیک انسان ستیزه جو نخواهد شدمگر آنک دیدگاه واندیشه او همچنان دارای نقصان ها ونواقص فکری ونظری باشد که برای آن منطق درستی را نیافته باشدپس درمییابیم انسان عاقل واندیشمند درمقام انسانی بزرگ وفردی پرورش یافته انسانی صلح طلب وانسان دوست وعاشق است که عاشقانه بر جهان وجهانیان عشق ورزیده ودر هرمقامی که باشد عشق درونی خود را بردنیا وبشر فراموش نمیکند.

ستیزه جویان ، کشته اندیشه های پلید خویش خواهند شد . ارد بزرگ

*ـ بسیاری از ستیز ها ، برآیند دردها و گریه های دوران خردسالی ست . ارد بزرگ

*ـ برای نزدیکی و همگرایی خاندان خویش ، باید دستگیر یکدیگر شویم . ارد بزرگ

*ـ مرد دلیر بهنگام ستیز و نبرد ، همراهانش را نمی شمارد . ارد بزرگ

*ـ آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که : " جنگ بد است و باید مهربان بود ، درگیری کار بدیست" را رد می کنند ، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت . ارد بزرگ

*ـ بدخو ، عمرش کم است . ارد بزرگ

_____ پایان فرگرد ستیز _____

¤ نویسنده : فرزانه شیدا ¤


برگرفته از :

http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_7185.html

کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ، فرگرد روان

فرزانه شیدا
فرزانه شیدا نویسنده کتاب 11 جلدی
"بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ"



خدا

¤ سروده ی : « ندا» :

از شاعرارجمند معاصر « آیا»/هیچستان¤

کسی در من خسته جان در نداست

امانم نبخشد که جانت ز ماست

همه روز و شب بامن او در نبرد

که ای بی کران این کرانت چه جاست ؟

رها کن« تن » وُ سوی من باز گرد

ترا «غفلتستان» نه دیگر رواست

نبینی تو در کوه خود باز خورد؟

کلام تو هشدار ! گفتار ماست

اگر گرم سوزان اگر سرد برد

نه از تو بل از ماست بی بیش و کاست

بهل هر چه جز ما ببر این نبرد

که بردن کنون چون تویی را بجاست

کسی که او نهاد ه است درمان و درد

بود فانی و باقی از کبریاست

شکر

¤ سروده ی»: از شاعرارجمند معاصر « آیا»/هیچستان¤

● بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●

● فرگرد روان ●

*- برای آنکه روانت را بپروری ، ابتدا با خود یکی شو . ارد بزرگ

¤ غزلی در اوج سروده ی:« فریدون مشیری » ¤

ته بود خیال تو همزبان با من

که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را

در آشیانه خاموش من بشارت داد

زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق

جهان و جان را در بوی گل شناور کرد

در آستانه در

به روح باران می ماندی

ای طراوت محض

شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت

به خنده گفتی : تنها نبینمت

گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟

ستاره ای ناگاه

تمام شب را یک لحظه نور باران کرد

و در سیاهی سیال آسمان گم شد

توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام

هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت

به طعنه گفتم

در این غروب رازی هست

به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام

ستاره ها ننشینند مهربان با من

نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی

چرا زمین بخیل

نمی تواند دید

ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟

چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت

همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه

همه تلالو رنگین کمان ترنم جان

همه ترانه و پرواز و مستی و آواز

به ه ر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت

که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من

ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت

شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد

بنفشه بود که از سنگ ها بیرون میزد

سپیده بود که از برج صبح می تابید

زلال عطر تو بود

تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین

در آسمان سحر

به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد

نگاه می کردم

نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را

به روی پنجره افکنده بود از دیوار

که بی تو ساز کند قصه خزان با من

نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست

که خون و آتش عشق

گل همیشه بهاری است

جاودان با من

¤ سروده ی : :« فریدون مشیری » ¤

*- نیکی برآیند خرد است ، در دل و روان آدمی . ارد بزرگ

روان « آدمی» دردرون جسمی فانی همواره نیازمند ایت است که چون جوانه ای در زیر خاک توسط دانش وپرورش فکر وروح وذهن واندیشه از طریق آنان ابیاری شده وکود پرورشی آنرا با افکار واندیشه ای عمیق وزیبا وباارزش به جوانه ی روح و روان برسانیم تا آنکه شادهد رشد ونمو فکر واندیشه خود باشیم برای اینکار در درجه اول ساختار خویش را برپایه ی « خودسازی» خویش میبایست بنا کرده وتلاش کنیم از معرفت وفللسفه ومنطقی غنی برای پرورش خود بهره مند شویم .انسانی که بخوایت خداوند اول از هرچیز میبایست خود را دوست بیدارد تا در « بودن » خویش ارزشهای جائیگاهی را که خدا برروی زیمن باو بخشیده است بداند می بایست در فکر زندگی خود از تمامی دیدگاههائی باشد که روح روان اندیشه وافکار اورا بسوی معنویت فکری وباورهای درست میکشاند لذا دانش وعلومی که دراین زمینه بیاری بخش آدمیان هستند بهترین منبع برای پرورش روح وروان وفکر ماست .

¤ *- پرتگاه می تواند به وجدآورنده روان و یا کشنده جسم باشد . ارد بزرگ ¤

اندیشمندان و بزرگان اهل علم ودانش فکری وشاعران ونویسندگان .وهمچنین درعلوم روانشناسی وجامع شناسی وانسان شنماسی وفرهنگ شناسی نویسندگانی که دراین زمینه تلاشی سخت را برای بشریت بعهده گرفته اند ,از جمله کسانی هستند که اندیشه و افکار وروح وروان خویش را در خدمت بشریت بکار برده ومیبرندوبا عشقی که بدنیا وانسانیت دارند, درتلاشند تا دنیا را در قالب ابیات ونوشته ها وجملات وسخنان خود با قلم خود که زبان روح وروان واندیشه ایشان است , برای دیگران به همانگونه ای معنا کنند که خود میبینند واحساس میکنند وامید وارند که آنچه مینویسند همانگونه درک شود که می بایست درک گردد لذا درک کعنای کلمات وواژه ها در هر جائی وهر شکلی از زندگی روح وروان روشن وبازی را طلب میکند که قادر باشد حتی در میان تشبیهات ومثالها آنچه را که برای گفتن بر دفتری وکاغذی وکتابی نقش بسته میشود دریافته وبه معنای عمیق آن تفکر کنند وبرای بیشتریت درک ذهنی وروحی خویش به روشنگرائی درون وروان خود بپردازنداندیشه های ناب چون اندیشه ی فیلسوف واندیشمند عزیزمان *ارد بزرگ از جمله نمونه هائی ست که میتوانیم بیاری آن الگوی مناسبی را در زندگی برای راه زندگی خود برگزیده ازآن ثمره ای مثبت ببریم وچون یک یکاین سخنان بزرگ را از ایشان درگامهای رفتن خویش با خود همراه کنیم میتوانیم مطمئن باشیم که به بیراهه های زشتی وپلیدی ونامردادی وناکامی قدم نگذاشته که بسوی معرفت ودانش وجلای روح خویش روان هستیم.

¤ عشق یعنی ...سروده ی: فرزانه شیدا ¤

عشق یعنی عشق زیبای خدا

راه خود روسوی حق راه وفا

عشق یعنی یاری ودلدادگی

یاوری بر مردمی, در سادگی

شاه خوبان باش وبر دنیا امیر

دست محرومان دنیا را بگیر

عشق یعنی ازخودم بیرون شدن

در ره و راه خدا مجنون شدن

عشق یعنی« پای» همراهی شدن

در رهی در« یاوری» راهی شدن

عشق یعنی دل سپردن با وجود

روح خود را بر خدا ,هردم سجود

مهربان قلبی به تن, عقلی سلیم

عشق یعنی دستگیری از یتیم

در ید قدرت گرفتن دهر را

تا که مهرت پرکند این شهر را

عشق یعنی یاد زیبای خدا

تا ببینی« او »چه میخواهد زما

¤¤¤ سروده ی: فرزانه شیدا ¤¤¤

ازنمونهدانشهائی که به روح وروان انسان بطور گشترده ای میپردازد ومعنای جسمیت را با معنویت آدمی وجسم وجان را دروابستگی عمیق با روح معنا میکند وبسیاری از دلایلی روحی روانی وجسمی را بر انسان باز گشوده وحتی به مشکلات روحی وجسمی انسان نیز جواب میدهد علم روانشناسی ست که بوضوح در تشریح آدمی درنماد انسانی وروحی او در تحقیق روزانه روانشناسان بزرگ دنیا به نتیجه های شگرف وباارزشی منجر شده است که بسیاری از سوالات آدمی را پاسخگوست برای مثال به مقاله ای از دکتر روانشناس« دکتر نهضت فرنودی» درمورد روح وروان نگاهی میکنیم:

« دکتر نهضت فرنودی»: " لازمه مادیتّ ( غیبت اجزاء‌از یکدیگر) در برابر لازمه غیر مادی حضور است. به عبارت دیگر شأن ماده غیاب و احتجاب است و در برابر انسانها خود آگاهی دارند( یا می توانند داشته باشند) یعنی خودشان نزد خودشان حضور دارند و این حضور و با خبری با هیچ وسیله مادی تفسیر نمی شود(شیوه های مادی یعنی جریانهای بیو الکتریک نورونی، مغزی و داد و ستد های بیوشیمائی عصبی و غیرو...) پرسش مهم این است که نفس و بدن چگونه و با چه نیروئی به هم پیوسته اند و چه چیز این پیوستگی را پایدار می سازد. آیا آشنائی روح و بدن همچون آشنائی زندانی با زندان بان خویش است؟ یا همچون آشنائی دو دوست صمیمی است. امری جبری( غیر طبیعی) است یا یک امر طبیعی .

تعبیرات گذشتگان که روح و بدن همچون مرغ و قفس اند، سئوالات پیچیده دیگری را به میان می آورد:

1- روح در زندان مادی در بند است؟

2- آیا اگر روح در زندان ماده تصور شود این اعتراف به مادی بودن نیست؟

3- سوال دیگر این خواهد بود که چه زمان این مرغ به این قفس رانده شده است:

در جنینی؟ قبل از جنینی؟ بعد از تولد؟

4- آیا برای هر مرغی قفسی جداگانه وجود دارد یا هر مرغی را به هر قفسی می توان فرستاد؟

ملاصدرا فیلسوف حکمت متعالیه با نظریه حرکت جوهری و حدوث و پیدایش نفس در دامان ماده و بقاء و ثبات آن بی واسطه ماده، مشکلات مرغ و قفس را حل کرده(نقل به معنا از کتاب نهاد نا آرام جهان نوشته عبدالکریم سروش) توضیحاً اشاره می کنیم که حرکت جوهری ملاصدرا به معنای تحول باطنی و جوهری طبیعت است که در بالاترین سطح موجب تولّد روح و نفس می شود و این مولود بی نیاز از مادر طبیعت بر خود استوار می گردد.

تن چو مادر طفل جان را حامله مرگ درد زادن است و زلزله «مولانا»

1- در مغرب زمین ابتدا دکارت به عنوان پدر علم و پدر فلسفه جدید قائل به ثنویت و دوگانه انگاری جسم و روح یا ماده و غیر مادّه شد. تفکیک ثنوی به منظور فراهم آوردن تسهیلات در مطالعه و پیشرفت علم به وجود آمد و به دنبال آن صفات روحی از صفات مادی تفکیک شد و ماده موضوع پژوهشی علمی قرار گرفت.

«دکارت » معتقد بود: که در انسان هر دو جوهر مادی و جوهر روحی وجود دارد اما در طبیعت حتی در حیوانات صرفاً مکانیسم های مادّی یا (اتوماتان Auto matan) حضور دارند.

2- نظریه دیگری که بعدها مطرح شد نظریه اپی فنامنالیسم Epiphenomenalism یا اصالت پدیدار ثانوی است که قائل به وجود روح یا ذهن که همچون سایه نشأت گرفته از مغز و بدون «بارِ عِلّی» یعنی چیزی که دارای موجودیت مستقل باشد، نیست.

3- نظریه دیگر متعلق به رفتار گرایان مانند واتسون و اسکینراست، که این نظریه هم واگشت گرایانه است یعنی از اشاره به احساس و اندیشه دست باید شست و فقط به مطالعه آن بخشی از انسان باید پرداخت که اولاً قابل سنجش و اندازه گیری هستند و ثانیاً مشاهده پذیر می باشند. جالب است که این دو پژوهشگر هر دو روانشناس هستند و بعد از فروید یعنی پدر روانشناسی و روانکاوی مدرن سخن می گویند. در حالی که فروید آشکار اعلام کرد بخش خود آگاهی و رفتاری انسان بخش بسیار کوچکی از اوست در برابر تمام وجود او که ناخودآگاهی را نیز در بر می گیرد و این دو جنبه را به کوه یخ شناوری تشبیه کرد که بخش عظیم آن زیر اقیانوس پنهان است و ما فقط نوک آن را می بینیم.

هم اصالت پدیدار ثانوی و هم رفتارنگری هر دو وواگشت گرایانه( Reductionistic) یا فروکاهشی است.

تفاوت رفتارنگری و پدیدار ثانوی در این است که در اولی رفتار مبنا و پایه مطالعه و بررسی ولی در دومّی نبضش های بیو الکترونیکی مغز و مبنای مطالعه است. ولی هر دو مبتنی بر متافیزیک ماتریالیسم است. «هربرت فیگل »می پرسد چرا در حین تکامل چیزی به نام ذهن یا Mind به وجود آمد؟ یعنی چرا و به چه هدف و مقصودی چنین پدیده غیر مادی ظاهر شده. به عبارت دیگر اگر ذهن سایه ماده است آیا می شود چیزی با ویژگیهای کاملاً مغایر از اصل زاده او باشد؟

4- نظریه دیگر مطرح، نظریه پاراللیسم Parallelism است که خود دو شعبه می شود

الف: همه جانی یا همه روانی جهانی(Panpsychism) همه جانی یا همه روانی به این معنا است که تمام ذرات هستی حتی ماده آغازه هایی ذهن مند دارند ولی اشتداد آن در جلوه های هستی متفاوت است.

ب: همه جانی و همه روانی محدود یا ( Limited Panpsychism) می باشد و معنای آن این است که ذهن مندی در سطوح بالای سازمان یافتگی اتفاق می افتد. به عبارت ساده تر پیشرفتگی سازمان مغز رابطه ای مستقیم با پیچیدگی ذهن دارد.

پدیده ذهنی روانی در سطوح عالی تر سازمان عصبی رخ می نماید.

5- نظریه های دو جنبه ای، دو زبانی، دو محمولی است.

نظریه دو زبانی یعنی منطق مفاهیم ذهنی و روانی با منطق مفاهیم جسمانی متفاوت است. اولّی زبان عاملی و از درون و دومی زبان مشاهده گر و از بیرون. پیروان نظریه دو زبانی بر این باورند که این دو جنبه با هم در تضاد نیستند و جمع پذیرند. زبان عامل همچون حرف کسی است که از تپه ای بالا می رود و خود می داند که این راه را به منظور دیدن دریا از بلندی انجام می دهد و زبان مشاهده گر همچون توجیه عالم مشاهده گری است که به فیزیولوژی این حرکت توجه دارد و بیان می کند که در این سفر گلیکوژن خون و بازی ماهیچه و چفت و بست استخوانهای چه نقشی دارند و بدیهی است که این دو بیان در تضاد با یکدیگر نیستند.

6- نظریه دیگر از هانری برگسن متفکر قرن بیستم است که در تحلیل خود در کتاب Matter & Memory یا ماده و یاد چنین می گوید که: نوعی از تفاوت بین روح و سازمان مغز وجود دارد.

یکی «پن فیلد و دیگر اِکلسEccles » که هر دو« فیزیولوژیست مغز »هستند بر این باورند که : یک عنصر روحانی که ماهیتی متفاوت دارد قادر به کنترل مکانیسم مغزی است و اراده انسان می تواند مدارهای عصبی را به بندد یا باز کند بی آنکه از قوانین فیزیکی سرپیچی کرده باشند.

البته مبانی افکاری مشابه پن فیلد و اِکلسی که دانشمندان قرن اخیر هستند را در ادبیات عرفانی سرزمین خودمان نیز بسیار سراغ داریم- به عنوان مثال از« مولانا» می توانیم « اشعاری» را در این زمینه ارائه کنیم:

چون نباشد جز خبر در آزمون هر که را افزون خبر جانش فزون

جان ما از جان حیوان بیشتر از چه؟ زانکه فزون دارد خبر

وز ملک جان خداوندان دل باشد افزون تر تحیر را به هِل

اقتضای جان چو ای دل آگهی است هر که آگه تر بود جانش قوی است.

و در جای دیگر می گوید:

جان چه باشد با خبر از خیر و شر شاد از احسان و گریان از ضرر

چون سّر و ماهیت جان مخبر است هر که او آگاه تر با جان تر است

اقتضای جان چون ای دل آگهی است هر که آگه تر بود جانش قوی است

روح را تأثیر آگاهی بود هر که را این بیش الّهی بود

خود جهان جان سراسر آگهی است هر که بی جان است از دانش تهی است. ¤ پایان مقاله ¤

می بینید که چقدر جسم وروح دروابستگی به یکدیگر هستند وتا چه حد حالات روحی و تاثیرات روانی ناشی از آن درانسان بر جسم او تاثیرگزار بوده وچه فعل انفعالاتی در بدن, با تحریکات روح وروان وتحریک احساسات, در جسم به صورتی شیمیائی را باعث میگیرد که انسان در ممقابل آن عکس العمل های عملی واحساسی خود را نشان میدهد که « اشک ریختن » یکی ازاین نمونه هاست که با حالات روحی وتحریکات روانی وعصبی منجر به نوعی انفعالات شیمیائی گشته وبدن با اشک و گریستن, آنرا نشان میدهد. ودیگر نمونه های احساسی چون خنده وشوق یا خشم و عصبانیت...ونظیر آن.

¤ « چهار» شاعر :« ع.م. آزاد »¤

من از شوق لبخند تو، لبخند زنان

چه سرودها که نخواندم

چه فخرها که به نرگس نفروختم!

آه ، افسوس ــ

که آن دل شادان سخت بپژمرد!

....

من متولد پاییزم

فصل ِ دلسردی عشق

فصل ِ افتادن ِ برگ

فصل ِ تولد ِ رنگ!


در همان یک قدمی ها

من یخ زده بودم

دلِ من به گرمای دلت خوش بود و نمی دانست

که دلت سنگ است و خالی از هر عاطفه ای!

و تـو هم، متولد پاییز

تو هم سـرد!

تو هم باد

¤ شاعر :« ع.م. آزاد »¤

دانایان واندیشمندان جهان روح وروانی آرام تر از دیگر انسانها دارند وبا انکه دیدگاه وسیع وباز ایشان تمامی آنچه را که دیگر افراد بدان توجهی ندارند می بیند وخوانده ایم که بزرگان بسیار گریه میکنند اما در عین حال دانش فکری واندیشه ی والای ایشانبه قدرت نیروی همان دانش وآموزشی که بخود داده اند , قادر به صبوری وشکیبائی بیشتری هستند چراکه در گذر عمر خویش با کسب تجربیات گوناگون وبا پشتکاری واقعا بی نظیر روح وروان خویش را نیز ساخته وجلا داده وقدرتی برآن بخشیده اند که کمتر کسی را درلباس ایشان میتوان یافت که براحتی ناامید شده وروح وروان خویش را بدست روزگار داده وازخود به بیهوده بیرون شود وبا اینکه در هر دانش وعلوم وحرفه ای که باشند, خصوصیاتی متعلق به همان رشته را نیز دارا هستند وحساسیتهای روحی خاص خود رادارا هستند ایشان میبینند احساس میکند , غرقه در آن میشود وبا روح وروان خویش با آن آمیخته میگردند وآنگاه درک زیبای اندیشه ی ایشان رنگ شعر به خویش میگیرد شعری که درقالب هرچه باشد احساسی زیبا را تداعی کرده واحساسی زیباتر را بما القا میکند:

¤غزلک شاعر مهرداد شیدا¤

آنجا باغ بود

و سایه گل

و عشق

و بوی واژه سرخ پیراهنت

میخواهم برای تو از شاخه های گل شعر بسرایم

همین اکنون شروع کردم

همین اکنون ترا به راز گل سرخ میرسانم

با انگشت اشاره تو

تا خط آبی آسمان میروم

برای یافتن راز پنهان ستاره

برای دیدن مهتابی چشمان تو

برای نوشتن یک نامه عاشقانه

گاهی ضریب هوشی من به زیر صفر می رسد

اما از تو گفتن دوباره

مرا به رهایی می رساند

از دهان تو شنیدن یک غزل

بند دلم پاره می شود

بخوان غزلک نباید بشکنی

بخوان غزلک ...بخوان برای من

فوریه ۲۰۰۶ ...///کانادا

¤ /شاعر:« مهرداد شیدا»¤

در وادی احساس ودر نمایش روح ووران این نویسندگان وشاعران دنیا هستند که روح وروان احساسی وحساس آنان شاهکارهای بسیاری آفریده است وآثار ایشان دردنیا نیز شناخته میشود , احساسات درونی ایشان همواره به گونه ای زیبا ودرعین حال اثر گزار ودیدنی , همواره بیش از دیگران تحریک میشوند اما جنبه های مثبت این حالات روحی همواره بوجود آمدن آثاری ست که در تاریخ به یادگار ایشان باقی مانده است وما نیز از آن بهره مند میشویم .

¤ پندارها ,«شاعر: فریدون توللی »¤

پنداشتم که این دل ِ غم فرسود

مردست و دیگرش تب و تابی نیست

پنداشتم که پیک ِ جوانی را

دیگر توان ِ شور و شتابی نیست

پنداشتم گذشته سرابی بود

و آینده نیز شاخه ی بی بارست

وان عشقها که شهپر ِ جان می سوخت

خاکستری ز خرمن ِ پندارست

پنداشتم جهان ِ سبک رفتار

بازار ِ گرم هرزگی و خامیست

وین روز و شب که زندگیش خوانند

زنجیر ِ نامرادی و ناکامیست

پنداشتم که زیر و بم ِ امّید

دیریست تا به سینه ی من مردست

وان دلفروز گلبن ِ شادی بخش

پژمرده شاخسارش و افسردست

پنداشتم دلی که به حسرت سوخت

بر رنج ِ عشق ، ره نگشاید باز

وان آرزوی تشنه ی رامش سوز

تابم به چیرگی نرباید باز

دردا که هر چه بر دل ِ خونین رُست

شاخ ِ فریب و خوشه ِ رؤیا بود

وان ساحل ِ مراد ، چو دیدم باز

گرداب ِ عشق و پهنه ی دریا یود

چشم ِ تو ای ستاره ی بخت آویز

زد شعله بر سراسر ِ پندارم

وز خواب ِ سردمهری و بیزاری

بیدار کرد و سوخت دگر بارم

¤ شاعر:«فریدون توللی »¤

با دانش براینکه روان آدمی همانگونه که ارد بزرگ میفرمایند سرزمینی گسترده ودنیائی دیدنی ست اما همگان بر آن تسلزط نداشته وتنها آنانی قدرت بدست گرفتن روح وروان واندیشه ی خویش را دارند که آنرا نیز چون دانش زندگی با دانش وپرورش خود کسب کرده اند وبرای آنکه قادر باشیم ما نیز این قدرت را بر خود وبر دورن خویش داشته باشیم تنها نیازمند پرورش ذهن ورشد فکری خود هستم در غیر اینصورت براحتی در مقابل زندگی وفشارهای آن از پا در خواهیم آمد واز خود بیخود شده وحتی شاهد بوده ایم که بسیاری روان خویش میبازند واز شوکها وفشارهای روحی در آسایشگاههای روانی بسر میبرند.

*- سرزمین روان ما بسیار بزرگتر و باشکوه تر از جهان پیرامون ماست . کسانی را بدان راه دهیم که سزاوار آن باشند . ارد بزرگ

لذا لازمه ی داشتن روح وروانی قدرتمند داشتن فکر واندیشه ای قدرتمند است .انسان براحتی از پا درنخواهد آمدوقتی که خویشتن خویش را بشناسد واهداف بزرگی نیز برای زندگی خود درنظر گرفته باشد و برای آن برنامه ریزی وتصمیماتی را نیز گرفته وهربا دررسیدن به آن اندیشه ی خویش را بکار گرفته وروح وروان فعال وآرزومند خویش را آماده ی دیدن انواع مشکلات نیز کرده باشد. در عین حال جوهر وجودی وعنصر روحانی درونی انسان از« آدمی» درنوع وشکل اندیشه های او

با پرورشی که انسان خود برای آن تلاش میکند قدرت شگرفی به انیان میبخشد که توسط آن بر آدمی مقدرو میشود که شاهکار های بزرگی را نیز ازخویش برجای نهاده و دنیا نیز از تاثیر آن بی بهره نماندونمونه شاهکارهای انسانی وهمچنین اختارعات وکشفیاتی که هریک بنوعی شاهکار دست بشر است تماما بقدرت همین روح وروان شکل گرفته ای است که درون مایه ی فکری وذهنی انسانی را به رشدی میرساند که قادر باشدبه دنیای خود اثر وهنر وامکاناتی راساخته و ببخشد که در زندگی عام وخاص اثری بزرگ داشته باشد.


¤ به شیدائی کسی فرزانه ات نیست* از: ف.شیدا ¤


برودیگر مرا حرفی بلب نیست

دلم میمیرد اما بر تو تب نیست!


برو کین ساحل ما موج غمهاست

مرا طوفان غم در سینه برپاست


برو... حتی نمیگویم که بازآ

نمیجویم ترا ...دیگر بفردا...


برو دیگر نمیگیرم نشانت

زخاطر میبرم آن دیدگانت


مرا از اوج عشق وشور وشادی

فرو بردی به قعرنامرادی


مرا از آن بلندای محبت

رساندی تا سیاهی های محنت


کنون همچون غریقی کنج ساحل

فتادم از غمت غمگین وبیدل


مرا این عاشقی تا غم کشانده

ولی حرفی دگر بر لب نمانده!


اگر این تک نفس هم بی تو سرشد

بدان عشق توهم از سر بدر شد


کنون دیگر برو حرفی مرا نیست!

خدای ما ...زقلب ما جدا نیست


خود او درمان کند اندوه دل را

اگرچه مانده ام غمگین وتنها!


چو نومیدی بدیدم از تو هم نیز

دگر صبرم شده از غصه لبریز


برو دیگر نمیخواهم بمانی

ولی باید فقط اینرا بدانی:


کسی هرگز چو من دیوانه ات نیست

به ؛ شیدائی؛ کسی ؛فرزانه ات ؛ نیست!


برو با قلب ما هم بی وفا باش

توهم چون دیگران جور وجفا باش


برو این زندگی را جستجو کن

تمام زندگی را زیر ورو کن


برو از کف بده این قلب ما را

نمی یابی چومن دیگر بدنیا


کنون با قلب ویران همنشینم

دگر با هجر تو "خلوت نشینم "


ترا از سوز قلبم با خبر نیست

ولی دل را شکستن هم هنر نیست!


بروکس همچومن دیوانه ات نیست؛

به شیدائی: کسی ؛؛فرزانه ات ؛؛نیست؛


۱۳ فروردین ۱۳۸۷/۱۹ آپریل۲۰۰۸

¤ سروده ی:« فـرزانه شـیدا» ¤

حتی در رابطه با احساسات عاشقانه نیز بزرگان واندیشمندان عالم بهتر از عوام قادر به بازگوئی احساس بوده اند ودرعین حال درنشان دادن عشق نیز درعمل انسانهای موفقی بوده اند چراکه عشق به هدف سرانجام باعث گردیده است که از ایشان هم شاهکار وهم اختراعات وکشفیاتی را شاهد باشیم هم این نکته را نیز بیآموزیم که عشق ایشان چقدر ممکن است قدرت معنوی وروانی قوی ونیرومندی را داشته باشد که تا اینحد به پشتکار وهمّت وتلاش ایشان در زندگی انرژی لازمه را میبخشد که با هرچه در سرراه ایشان قرار میکردد مبارزه کرده واز پیچ وخمهای بسیار بگذرند تا درنهایت نتیجه ی عمل خویش را ببینند وهدف را دردست داشته واز احساس روحی روانی وحس ارضا شدن درونی را در نتیجه تلاش ورسیدن به هدف با تمامی دل احساس کرده واز خود خویش راضی باشند تا قادر به برداشتن کامهای بعدی در زندگی خود واثر آن در زندگی ما باشند درنتیجه جسم وروان وروح در رابطه ای مستقیم بایگدیگر نیرومند گشته وانسان را به پیش میبرد البته در صورتی که خود نیز در رشد وپرورش آن تلاش خویش را کرده باشیم وتنها به نوع زندگی ساده با ادراک عامیانه دلخوش نکرده وبیش ازاین از خود ودنیای خویش توقع داشته باشیم که این توقع از نهاد ودرون وذاتی برمیخیزد که خودرا شناخته باشد وبداند که برای او هدف در زندگی فقط زندگی کردن نیست که عاشقانه زیستنی ست در دنیائی که به عشق آن توان آنرا داشته باشد که ازخود کسی بسازد وازخویش اثر ویا نامی برجای بگذارد.

● فریاد گریان عشق از ف.شیدا ●

با من حتی به سکوت

عشق و رویا و خیال

همچو یک نغمه

که آید ز بهشت

روز وشب ساز محبت میزد

تا نگاهم

به محبت يکروز

همره عشق...

وسرمست امید

تا به آن وادی

رویائی رفت

در پي عشق درون دلها

تا ببینم که هنوز

عاشقی میخواند

ليک افسرده دلم

باز آمد

همه دلها به سکوت

يا بسي تنها بود

عشق رنجيد و خزيد

کنج قلبم غمگين

و دگر نغمه عشق

رو به خاموشی رفت

و سپس

شورش فریادی شد

و پریشان,دل من

باز آمد

پس از آن عشق فقط

گریان بود

و بسي غمزده وقهر آلود

دگر او ميدانست

که تمناي دل انسان نيست

عشق شاید هر روز

از کنار تو هم آرام گذشت

در تو هم عشق نديد

لیک بامن این عشق

جسم انسانی شد

تا که فریاد شدم

و دلم سخت گریست

وای اگر عشق نیابد قلبی

و به فقری برسد

آنزمان میگرید

تو ولي باز ز خود مي پرسي :

از چه من غمگينم

____پنجم خرداد1385/فرزانه شیدا

بزرگان واندیشمندان عالم حتی در قالب شکست نیز خود خویش را نباخته بر ایمان درونی خود به عشق وخواسته ها وآرزوهای خویش پابند باشد وتلاش خویش را همواره در درون نیروی زندگی خود بداند که بی آن زندگی را کسل کننده وبیهوده دانسته وهمین احساس باعث است که باعث میگردد بزرگان در شکست نیز ازپا نمانده باز اقدام باین کنند که دوباره وصدباره درجان بخشیدن به آرزوها واهداف خویش ادامه دهندوراههای دیگر را نیز به امتحان وسنجش نهاده وتا رسیدن به قله های پیروزی با قدرتی شگرف راه خویش را طی کرده به نتیجه برسند.

درنتیجه روح وروان آدمی زمانی با جسم هماهنگ گشته وبیاری انسان برای رسیدن به اهداف او خواهد شتافت که اندیشه های درون ذهن خویش را به رشدی مثبت رسانده وتلاش کنیم دیدگاههای فکری خود را پرورش دهیم.

¤ *- روان سوار بر روان خویشتن خویش باشید ، پادشاهی بر سپاهی بی گزند ، اگر نگاهتان بر بوسه گاه زمین آسمان گره خورده باشد هیچ فراز و فرودی دلتان را نمی لرزاند . ارد بزرگ

*- ناراستی ها پیشاپیش رو به مرگ و نیستی اند مگر آنکه ما آنها را در اندیشه و روان خویش زنده نگاه داریم !. ارد بزرگ

*- سرزمین روان ما بسیار بزرگتر و باشکوه تر از جهان پیرامون ماست . کسانی را بدان راه دهیم که سزاوار آن باشند . ارد بزرگ

* روان دانایان فربه تر از دیگران است این نیرویست که دانش به آنها بخشیده است .ارد بزرگ

*- بدن ایستگاه روان نیست. بدن هدیه و ابزار روان است . ارد بزرگ

*- گاهی تنها راه درمان روانهای پریشان ، فراموشی است. ارد بزرگ

*- پرتگاه می تواند به وجدآورنده روان و یا کشنده جسم باشد . ارد بزرگ

*- برای ماندگاری ، رویایی جز پاکی روان نداشته باش . ارد بزرگ

*- نیکی برآیند خرد است ، در دل و روان آدمی . ارد بزرگ

*- هر چه بلند پروازتر باشید تپش دلتان کمتر خواهد شد . فشار و دردهای روانیتان نیز . ارد بزرگ

*- در خواب می توانی نیروی روان خویش را بنگری . ارد بزرگ

*- خودخواهی ، کاشی سادگی روانت را ، خواهد شکست . ارد بزرگ

*- برای آنکه روانت را بپروری ، ابتدا با خود یکی شو . ارد بزرگ

*- روان مردگان و زندگان در یک ظرف در حال چرخش اند . ارد بزرگ

*- اگر شیفته کارت نباشی ، روانت بیمار می شود و در نهایت پیکرت از پای در خواهد آمد . ارد بزرگ ¤

______پایان فرگرد روان ______

¤¤¤ نویسنده : فرزانه شیدا ¤¤¤


منبع :

http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_02.html

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان