۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

میهن

میهن

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: راهی را که در زندگی برگزیده ایم میتواند برآیند بازخورد کنش دیگران، با ما باشد. پرسش این است:
آیا ما خویشتن خویشتنیم؟
و آیا همواره باید پاسخگوی برخورد بد دیگران باشیم؟
این پرسشها را که پاسخ گفتیم، آزادی در ما بارور میشود و پس از آن آرمانی بزرگ همچون عشق به میهن در چشمه وجودمان جاری میگردد

هر واکنش و کرداری که از آدمیان در گیتی سر میزند میتواند ریشه در دو گونه کنش متفاوت داشته باشد. یکی ریشه در خویشتن باوری یا به گفته ی ارد بزرگ "خویشتن خویشی"، دیگری ریشه در کنش دیگران با ما. خویشتن خویشی، گونه ای همریشگی و هم آوایی با آنچه از آن برآمده ایم است. "خویشتن خویشی" ریشه های خود را در می یابد و با نوزایی الگوی ریشه ای خود به بازآفرینی خود میپردازد. او را کاری با گفتار دیگران نیست چرا که به خویشتن و راهی که خویشتن در آن میپوید باور دارد. او در رده ی نخست کارآفرینی قرار میگیرد، ازین رو به تنها چیزی که می اندیشد آفرینش خود است. آزادی در او بارور است، زیرا زمانی برای اندیشیدن به آنچه میتواند او را سد کند، ندارد. این منتقدان بالای گود هستند که سدها و جلوبندها را میبینند، اما او یا راهی می یابد، یا راهی میسازد، ناپلئون میگوید: تاریخ جنگهای ایران و یونان را یونانیها نوشتند که گزافه گوییشان آشکار است. و این کنایه ایست پر معنا بدین چم: ایرانیانی که در گستره ی جنگ با جهان و خویشتن پویی بودند، در راهی که برگزیده بودند، هرگز زمان نوشتن آنچه در آن غرق بودند را نمی یافتند چراکه تاریخ را بزدلان مینویسند نه کارآفرینان. و اما دومین راه، برای آنانیست که کردارشان بازخوردی از کنش دیگران است. آنها هرگز ریشه هایی که از آن بر آمده اند را در نمی یابند. به همین شوند خویشتن باوری را گم کرده اند. اگر کسی با آنها برخورد بدی داشته باشد، پاسخ آنها گزیدن راهی در جهت خشنودی کردار بد آن کس است، نه به خود غریدن و تکیه چم آورانه بر راهی که در آن میپویند.

شاید بتوان "خویشتن خویشی" و "بازخورد کنشی" ایرانیان را در تاریخ ردیابی کرد. خودباوری جمعی و خویشتن خویشی ایرانیان به روزگاری بر میگردد که ایران در نمایش جهانی قدرت، پیشاپیش همه اسب میتازاند. مردمان اهوراکیش ایران، در آن زمان، چون پیادگان آستانه ی شطرنج بازیچه ی دست سرنوشت نیستند، بلکه یاوران ایزدی در پیروزی بر اهرمند؛ شاید هم «انا الحق»گویان در پی به دست آوردن آنچه حق خود میدانند، یعنی رسیدن به پایگاه ایزدی. بی شوند نیست که دو تن از شاهان ایرانی به آسمان میتازند، یکی جمشید و دیگری کاووس [کهکشان به وارون اندیشه ی همگان از ریشه ی "کاووسان" و "کایوسان" گرفته شده نه از "کاه کشان" ]
اما بازخورد کنشی ایرانیان از زمانی میآغازد که تن و روان ایران آماج یورشهای "شمشیر و تفکر" ترک و تازی و باختری قرارگرفته است. او با ریشه هایش فاصله گرفته است، و دیگر زایایی ندارد. برترین ویژگیهایش را بر سرش ویران ساخته اند. اوج و شیبش را نشیب وانمود کرده، زیباییهایش را زشتی به دیده اورده اند؛ و او هرگز دم بر نمیزند. تا اینکه روزی، فرزندش که بیش از پدر از خویشتن خویش دور افتاده است، میشورد و از او میپرسد: پدر! آیا ما خویشتن خویشتنیم؟ و آیا همواره باید پاسخگوی برخورد بد دیگران باشیم؟
- بله فرزندم. ما خویشتن خویشتنیم. اما آن باختری میگوید …..، آن تازی میگوید …… و سپس لکنت میگیرد و نمیتواند پاسخ دهد
اما لکنت پدر بهترین پاسخ برای فرزند است. پاسخ چیزی نیست جز این که پدر راه را اشتباه رفته است. لکنت پدر ناشی از درگیری درونی میان "خویشتن خویشتنش" با "بازخورد کنش دیگران" است.
در این میان فرزند راهی نو برمیگزیند؛ چرا که آزادی در او بارور شده است، او ریشه ی خود را درک کرده، و پس از آن آرمانی بزرگ همچون عشق به میهن [عشق به چیزی که از آن برآمده است] در چشمه هستیش روان میشود.
از آن پس، او برخورد بد خاور و باختر را به حساب بدکرداری و بد ریشگی خود آنها میگذارد نه بیچارگی و بیماری تن فرهنگی خود. او با آینه و آینک خود به آکهای خود مینگرد.


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

بدی-خوبی

بدی-خوبی

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: آنکه میگوید همه چیز خوب است و بدی وجود ندارد، با کسی که همه چیز را اهریمنی میپندارد تفاوتی ندارد. برآیند چنین افکار سخیفی به چاه نیستی درافتادن است. تنها کسانی خوبی را خوب میبینند که بدی و اهریمن را باور داشته باشند و از آن پرهیز کنند

در گفتار گاتاهای اشو زرتشت، نیکی و بدی، دو مینوی همزادند که از ازل همراه یکدیگر در رویا به سر میبردند تا اینکه در اندیشه ی نخستین انسان به هم آمیختند و به کنشگری رسیدند.

چنین نگرشی به مینه های نیکی و بدی، نگرشی همیشگی، مطلق و جزمی است. به گفته ی دیگر، نیکی یا بدی در اندیشه ی ایرانی هرگز، مینه هایی نسبی نیستند. هر اندیشه ای که گیتی را هستنده تر سازد اندیشه ای نیک است. در برابر هر اندیشه که گیتی را به نیستی بکشاند، اندیشه ای بد است. در برابر چنین گزارش آشکارا، تفسیرناپذیر و یگانه ای از اخلاق، دو تفسیر دیگر نیز وجود دارند که دو روی یک سکه اند. سکه ای با نام "صلح مسیحی" که در یکسو باور دارد همه چیز خوب است، اما در سوی دیگر میپندارد «همه چیز خطاست».

باورمندان مسیحیت به اندازه ای که اخلاق را باور دارند، زندگی را محکوم میکنند، چرا که اخلاقیات مسیحی در جایی فراتر از زمین (آسمان؛ ملکوت خدا) قرار گرفته است.

عیسی فرمود: مردان خدا هیچگاه زن نمیگیرند

- مال سزار را به سزار دهید، مال خدا را به خدا

- خوشا به حال فقیران در روح، زیرا پادشاهی آسمان از آنِ ایشان است.

ازین رو بهترین گونه ی زیستن از دیدگاه دینباوران مسیحی راهبه گری و پرهیز از هرگونه بهره گیری مادی از گیتی است و همه کوشش مسیحیان در فرا رفتن از کششهای زمینی است. آنها تنها، خدا و ملکوتش را خیر مطلق میبینند. نازیستن در گیتی را کرداری اخلاقی میدانند.

«اما هنگامی که حس حقیقت جویی که مسیحیت آن را به والایی گسترش داده است در اثر دروغ و ریاکاری همه ی تفسیرهای مسیحی از جهان و از تاریخ دچار دل بهم خوردگی میشود؛ این آغازیست بر بازگشت از "خدا راستیست" به باورداشت پی ورزانه ی "همه چیز خطاست" یعنی بودایی گری در عمل (اراده ی قدرت نیچه)».

نیازهای اندامی و روانی باورمندان به مسیحیت و همه دبستانهای همانند آن، در زمین پاسخ داده نمیشود، چرا که در اندیشه ی آنان، ارضای امیال زمینی، گونه ای کردار شر و در راستای هرج و مرج پس از هبوط آدمی به شمار می آید، خیر تنها در ملکوت جای دارد

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک / چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ازینرو باورمندان بدین دبستان آرزو دارند که:

………….. / باز همانجا رویم، جمله که آن شهر ماست

اما هنگامی که بازخورد نیازهای زمینیشان را در ملکوت هم نمیبینند ناامیدانه و هیچ انگارانه میپندارند که همه چیز پلید و اهریمنیست و این همان "به چاه نیستی در اوفتادن است"

آنانی که سامان و پویندگی در کیهان را دروغ میپندارند ….. همواره در اندیشه ی کین خواهی و حمله به جهان پیرامون خویش هستند، زندگی خود و نزدیکانشان را تباه میسازند و سرانجام در برآیندی بزرگتر از هستی ناپدید میشوند (اُرُد بزرگ)

در پیرو گفتارمان به اندیشه ی آباء کلیسا به ویژه سنت اگوست قدیس برمیخوریم که برین باور بود، آدم پیش از گناه نخستین، به شوند آنکه اراده اش اراده ی خدا بود در رایشمندی و خوبی مطلق به سر میبرد اما پس از آنکه نافرمانی و گناه نخستین را انجام داد، محکوم شد تا در هرج و مرج ناشی از هبوط، به بردگی همنوعانش بپردازد. دیدمان مسیحی به گستردگی در فلسفه ی سیاسی کشورهای باورمند آن به چشم میخورد، به گونه ای که میتوان اندیشید تفاوتهای بنیادین فلسفه ی سیاسی تامس هابز و جان لاک به گونه ای بنیادین همان دو روی سکه اندیشه ی مسیحی است. جان لاک، نیک کرداری آدمی را عقلانی، طبیعی میداند (نمودار صلح مسیحی زیر پرچم خدا) در حالی که هابز آدمیان را دسیسه جو و خواستار سود بیشتر میداند (نمودار هرج و مرج آدمی پس از هبوط)،

و اما آیا فراسوی خیر و شر مسیحی، نیک و بدی نیز یافت میشود که ما را نه بایسته "خیری مطلق" بگرداند و نه در گرداب هیچ انگاریِ "همه چیز شر است" غرقه مان سازد؟

کمینه از دیدگاه فرزان ایرانی راهی هست. از دیدگاه فلسفه ی گاتاهای زرتشت، نیکی و بدی همچون دو گوهر همزادند، دو افته ی مینوی که از ازل بوده اند، دو برادر، که هیچگاه یکدیگر را ندیده اند؛ آن دو به موازات همدیگر در خواب به سر میبرند. واژه ی اوستایی که برای خواب به کار رفته است khvafna میباشد و این دو گوهر همزاد که در خواب بودند، در اندیشه ی نخست-اندیش (صفت کیومرث نخستین آدمی) با یکدیگر گمیختند و ازین برهم آیی، گیتی، آبستنِ جنگی تا همیشه، میان نیک و بد شد.

دوصد شگفت آنکه فردوسی پاکزاد در بخشِ "دیدن سیاوش افراسیاب را" از زبان افراسیاب میگوید:

از آن پس چنین گفت افراسیاب / که " بد" در جهان اندر آید به "خواب"

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ / به آبشخور آیند میش و پلنگ

به تو رام گردد زمانه کنون / بر آساید از جنگ و از جوش خون

[افراسیاب میگوید با آمدن سیاوش، بدی چون گذشته ی پیش از آفرینش به خواب مینوی خویش بازمیگردد].

در حقیقت، حس کردن واقعی نیک و بد تنها زمانی روی میدهد که نایکسانی و "اختلاف پتانسیل" آن دو را درک کنیم. به ویژه در جایی که مقیاس سنجش ما مقیاسی"گسسته" باشد مانند زمانی که نیکی و هستیوری و زندگی و شادی و سپنتامینو در یکسو هستند و بدی و نیستیوری و نازندگی وغم و اهریمن در سوی دیگر

در این میان میتوانیم به دیدگاهی دیگر از ارد بزرگ پیوند بخوریم، ازین قرار::

« در جهانی که باشندگان باختری آن همه چیز را "خیر" میدانند (مسیحیت) وهستیوران خاوری اش "شر" میپندارند(بوداییت)، تنها در "ایران" دل زمین میتوان سخن از جنگ میان "خیر و شر" زد (زرتشتی گرایی)».


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

رایزن

رایزن

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: فرمانروایان نیرومند، رایزنانی باهوش و کارآمد در کنار خود دارند

ناهمسانی نهاد دیوانسالاری با فرهمندی همواره موجب دوگانگیهایی در دستگاه فرمانروایی دولتهای جهان بوده است. به ویژه در ایران که این دو همیشه با هم آمیخته بوده اند. ایرانیان در بیشتر دوران فرمانروایی خود بر گستره ی بزرگی از گیتی فرمان میرانده اند که موجب پدیدار شدن دیوانسالاری بزرگی درون ایران شده است.

همچنین باورمندی ژرف ایرانی به "فره" شوندگرِ بر سر کار آمدن شاهی فرهمند در سر هرم دیوانسالاری شده است.

در این میان باور به فرهمندی میتواند، همِستار با نهاد دیوانسالاری باشد. این تضاد، جدا از دوگانگی میان مینه های آن دو، از دوگانگی ساختار کدیوری (اقتصادی) دیوانسالاری و فرهمندی ناشی میشود.

دیوانسالاری، تلاش میکند با دگرگون ساختن ساختار کار مردم، الگوی کار گروهی در خانواده را به الگوی کار هاژمانی دگرگون کند. چنین الگویی بر بالاترین جایگاه قدرت کشور یعنی بر قدرت شاه تاثیری ژرف میگذارد. شاهی که با مشروعیت فرهمندانه بر سر کار باشد، با قدرت افزون خویش میتواند کشور خویش را به هر سو که میتواند راهبری کند. اقتصاد در اندیشه ی او در پایگاه دوم و یا سوم اهمیت جای دارد، زیرا فرهمند، بی توجه به اندیشه های مادی است. اما شاهی که بر سر هرم دیوانسالاری نشسته و یا مشروعیت خود را از دیوانسالاری میگیرد، قدرت گزینش بسیار کمتری نسبت به شاهِ فرهمندِ ناب دارد. دیگر او تنها تصمیم گیرنده ی کشور نیست، به جای او، این دیوانسالاران هستند که راهبران نخست کشور هستند. شاه در جایگاه دیوانسالاری سلطنت میکند، نه حکومت!

از آنجا که ایرانیان برای هر گرهی راهکاری متناسب با فرهنگشان دارند، دوگانگیِ میان دیوانسالاری دست و پاگیر با "اختیار ویژه" ی شاه فرهمند را با سر کار آوردن رایزنان باهوش و کارآمد، به یگانگی دگرگون کردند.

«به شوند ویژگیهای فرهمندانه ی ژرف در اندیشه ی خاوریان است، که فرمانروایانشان حتی امروزه (1913 در پایان دوران قاجاریه) به نهادی فردی نیاز دارند تا مسئولیت کارهای دولت به ویژه شکستها را بر دوش بکشد تا مبادا به فرهمندی شاه در اندیشه مردم گزندی برسد.جایگاه سنتی "وزیر بزرگ" در چنین کشورهایی از همین واقعیت سرچشمه میگیرد. تلاش برای جایگزین سازی جایگاه وزیر بزرگ با وزارتخاته هایی که در زیر دید وزیران و به فرماندهی شاه اداره شوند در ایران طی نسل گذشته با شکست روبرو شده است. این دگرگونی موجب میشود شاه در جایگاه "رئیس قوه مجریه" قرار بگیرد و شخصا مسئولیت همه بد بهرگیریها و مشکلات مردم را به دوش بکشد، این نقش نه تنها باعث ناخرسندی و دردسر همیشگی او خواهد شد، بلکه باور به مشروعیت فرهمندانه او را خدشه دار خواهد ساخت. (دین،قدرت،جامعه ماکس وبر)»

گفتار ماکس وبر گرچه باورپذیر به دیده میآید، اما گزاره ی او تنها شوند گزینش وزیر بزرگ در دستگاه دیوانی ایران نیست. چرا که گفتار درباره همکاری وزیر بزرگ یا بزرگ فرمادار، با شاهنشاه، شالوده در گفتاری فلسفی دارد که سوای اندیشه ی ایرانی، آن را در گفتار افلاطون نیز میبینیم.

افلاطون برین باور بود که تنها یک شاه-فیلسوف میتواند بهترین گزینه برای فرمانروایی باشد. فیلسوفی که جوانی را در دانش فلسفه گذرانده و اکنون که او را به شاهی گزیده اند با ناخرسندی شاهی را بر دوش میگیرد. ریشه ی فلسفه ی افلاطون بیگمان به ایران باستان بازمیگردد. افلاطون در رساله ی الکیبیادسِ نخست، آموزشهایی را برمیخواند که به شاهان و شاهزادگان ایرانی به دست مغان داده میشد این آموزشها را در سنگنبشته های داریوش نیز میتوانیم ببینیم.

در شاهنامه فردوسی که گنجینه ای از آداب و آیینهای ایران از کهنترین زمانه ها را درون دارد میبینیم که گزینش رایزن باهوش و کارآمد با برنام "دستور" از آغاز تاریخ ایرانیان انجام میشده است

دوران کیومرث : سیامک خجسته یکی پور داشت / که نزد نیا جای "دستور" داشت

دوران تهمورث : مر او را یکی پاک "دستور" بود / که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده به هر جای و "شهرسپ" نام / نزد جز به نیکی به هر جای گام

اردشیر نخست : ز "دستور" ایران بپرسید شاه / که بدخواه را گر نشانی به گاه

در دوران انوشیروان دادگر نیز میتوانیم حضور پرتوان و پررنگ "بزرگمهر" دانا را ببینیم

ایزد فرزانگی، بوزرگمهر / آنکه بد نوشیروان را نام و ننگ

مردی که هرباره خطاهای نوشیروان را به وی گوشزد میکند اما در پایان خود قربانیِ دستگاه دیوانسالاری میشود، چرا که: «دیوانسالاری میل دارد روشنفکر هاژه را به خدمتکاری خویش وا دارد (فرانتس نویمان)»

همچنین در دورانهای اسطوره ای شاهنامه، هرگاه پادشاهان سخن رایزن را نشنوده اند گرفتار پیامدهای آن نیز شده اند. برای نمونه کاووس که سه بار گرفتار و بندی شد، یا نوذر که راه بیدادگری پویید.

حتا افراسیاب دشمن ایران، هنگامی دچار بیشی خواهی میشود که اغریرث رایزن و خرد ناپیوسته ی خود را میکشد.

چو از کارِ اغریرث نامدار / خبر شد سوی زالِ سامِ سوار

چنین گفت: که اکنون سر بخت اوی / شود تار و بِیران شود تختِ اوی

و سپستر هنگامی برای همیشه نابود میشود که "پیران ویسه" وزیر خردمند خود را از دست میدهد

«شاهنشاه در ایران باستان نماینده ی ایرانیان و پاسبان آنان بود و توانا و شکوهمند و ارجمند به شمار میرفت، و مهان خردمند و کاردیده و نژادگانِ آزاده ی هوشیار او را در کارها یاوری و راهنمایی میکردند. از این رو شاهنشاه پیش از دستیازی به کاری مهم "میبایست" با داوران شاهی و نیز با نژادگان ایرانی رای زند و از آنان راهنمایی خواهد. داوران شاهی، هفت تن آزاده نژاد بودند که برای کمک به شاهنشاه و بازداشتن او از کارهای زیانبار و خطرناک برگزیده میشدند و تا هنگامی که لغزش و گناهی از ایشان سرنزده بود، بر جایگاه خود پابرجا بودند (کتاب کوروش بزرگ روانشاد شاپور شهبازی؛ رویه 413)»

«در برخی از تنواره های سیاسی [چون ایران کهن] که قانون گذاری فرآیندی همیشگی نبوده است، قدرت اجرایی به دستان کسی سپرده میشده که سهمی نیز در قانون گذاری داشته است (رساله ای درباره ی حکومت؛ جان لاک)»

در ایران کهن، در دوره ی فرهمندی ناب شاهان، رایزن شاه، تنها در جایگاه مشورتی قرار دارد زیرا این شاه است که هم قانونگذار است و هم اجراکننده ی آن، اما پس از درون آمدن دیوانسالاری، رایزنان، جایگاه اجرایی نیز یافتند. اما زنجیره ی فرهنگی، اشرافی، دینی کشور بدانها پروانه ی سودآوری برای خویش را نمیداد.

چرا که، رایزن نباید سود روشنی در راهی که نشان میدهد داشته باشد….. رایزنی که کار اجرایی میکند، قابل اعتماد نیست (اُرُد بزرگ)

زیرا خویشکاری و فلسفه ی پیدایش رایزنان، در نشان دادن راه سودمند و روشن به فرمانرواست، نه هر راهی که به سودمندی وی پایان میگیرد. «رایزنان دولت در حکم حافظه و یادمان پیکره سیاسی هستند (لویاتان تامس هابز)»


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

پیام آور

پیام آور

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: پیام آوران باورهای پست، بزرگترین پیروزیهای تاریخ مردم خویش را به ریشخند گرفته اند

ز دیهگان و از ترک و از تازیان / نژادی پدید آید اندر میان

نه دیهگان، نه ترک و نه تازی بود / سخنها به کردارِ بازی بود

زیان کسان از پی سود خویش / بجویند و دین اندر آرند پیش

هر کشوری در فراز و نشیب تاریخ خویش پیروزیها و شکست هایی را تجربه کرده است. پیروزیها را پاس داشته و از شکستها پند گرفته است. در این میان خودباوری ملی تا بدانجا مهم است که در گوشه کنار جهان، گاهی حتا شکست ها را چونان پیروزی وانمود کرده اند. برای نمونه، باختریان شکست ماراتون را در تاریخ ملی و در تاریخ ورزش جهان همانند پیروزی یونان بر ایران به رخ همگان کشیده اند. اما در دل جهان، یعنی ایران، سخن به گونه ی دیگر است. روشنفکران ایران، دستاوردهای میهنی خویش را به دو گونه ای متفاوت سنجیده اند. نخستین گروه یا روشن اندیشان، بر پیروزیها میبالند و بر شکستها آگاهند اما در تلاشند تا چراییِ آن را در یابند:

ز هر کشوری موبدی سالخورد / بیاورد و این نامه را گِرد کرد

بپرسیدشان از کیان جهان / وز آن نامداران و فرخ مهان

که "گیتی به آغاز چون داشتند / که ایدون به ما خوار بگذاشتند؟

چگونه سرآمد به نیک اختری / بر ایشان همه روز گُندآوری؟"

اما دومین دسته، آنانی هستند که دستاوردهای بزرگ ایران را به ریشخند گرفته اند و از شکستهای آن، چون ابزاری برای سرکوب میهن گرایی بهره برده اند. "ابلهان با روان نازک و نرم و رمانتیک، دشمنانه دستاوردها و پیروزیهای میهن خویش را به چالش گرفته اند (اُرُد بزرگ)".

در تاریخ جهان، جابجایی مرزها و نابود شدن تمدنها گردشی بسیار ساده و باورپذیر دارد. چه بسیار فرهنگهایی که برای همیشه از آستانه ی تاریخ پاک شدند و از آنها نامی هم نمانده است. چه بسیاری دیگر که در مرزهایی نو، با سرزمینهای دیگر آمیخته و خویشتن خویش را از یاد برده اند. در این میان، "ایران" هرگز به چنین فرسایشی تن در نداده است. ایران از آغاز با تاریخ بوده و تا پایان نیز با آن همراهی خواهد کرد. اما سخن اینجاست؛ در روزگاری که فرمانروایان ایران برای جهان نسخه مینوشتند دم زدن از "همراهی با تاریخ" سخنی باورپذیر مینمود، اما در چند سده ی کنونی که کشورمان از هر زمانی در گذشته تنگدست تر و ناتندرست تر بوده آیا باز شدنی است در "پاسداری از خویشتن میهن" داد سخن راند؟ در اندیشه ی نو اندیشان کنونی ایران، پدید آمدن چنین پرسشی، به همراه پاسخی نادرست، موجب شده تا ایشان برای کشور خویش نسخه هایی بی پیوند با آنچه نیاز دارد بپیچند.

یکی از ویژگیهای جهان نوین، مرزناشناسی داده ها و اندیشه هاست. سیر اندیشه ها و داده ها به هر سو روان هستند.

در میان آنها "جریان های آلوده به مرداب [نیز] خواهند رسید، [که] سخن گفتن از آنها زندگیمان را تباه میسازد (اُرُد بزرگ)" برخی، این جریان ها را با آغوش باز پذیرا میشوند، و چون سمی بر پیکره ی میهن خویش تزریق میکنند. چرا که "ریشه ی آدمهای سست بنیاد، همانند درختانِ ریشه در مرداب، لرزان است (اُرُد بزرگ)". آنها همان گونه که از داشته های میهنی خویش آگاه نیستند، دوای درد آن را نیز نمیدانند. گاهی نیز همچون دوا فروشان دوره گرد نسخه ی دیگر را برای دیگری میپیچند.

«یکی از زهرآیینها، رونوشت برداری از شیوه ی شهریاری در کشورهای دیگر برای کشور خود است. بر اساس خواندن کتابهای یونانیان و رومیان، مردم زیر فرمان پادشاهی میگویند، کشتن شاه قانونی است(Regicide) و زیردستان به این هوده میرسند که در دولت مردم سالار از آزادی برخوردارند، اما در حکومت پادشاهی همگی برده اند؛ این زهر با گازگرفتگی سگ هار همسانی دارد .(Hydrophobia)

این فرد پیوسته از تشنگی رنج میبرد، با این حال از آب بیزار است و در چنان حالتی، گویی زهر میخواهد وی را به سگ دگردیسه کند. به همین سان زمانی که حکومت پادشاهی به دست چنان نویسندگان طرفدار شهریاری مردم سالارانه که پیوسته چون سگ بدان چنگ و دندان نشان میدهند به ژرفی گزیده شود، در آن حال کشور به چیزی جز پادشاهی نیرومند نیاز ندارد و با این حال مردم با اینکه از هستی وی بهره مندند، به شوند ترس از خودکامگان یا (Tyrannophbia) یعنی ترس از شهریاری نیرومند، از وی بیزارند (رویه 296، 297 لویاتان، تامس هابز)»

"ابلهان در سرزمینهای کوچک [اند] [که] همواره سنگ کشورهای بزرگ را به سینه میزنند و هم میهنان خویش را تشویق به بخشش میهن و ناموس خود میکنند (اُرُد بزرگ)"

گفتار درباره ی پیام آوران باورهای پست، زخمی را بر پیکره ی تاریخ ایران میگشاید، که آسیب شناسی آن به ویژه در سده ی کنونی، میتواند راهگشای بسیاری از مشکلات فرهنگیمان شود. این زخم نه از شمشیر فاتحان ایران در "ایسوس"ها و "فتح المبین"ها، بلکه از خامه به دستانی است که به جای "بازگشت به خویشتن"، تلاش کردند برای ایران هویتی جز آنچه بوده و هست بسازند. زخمی که اینان بر پیکره ی پهلوان-کشور خویش زدند از زخم قلم هرودوت ها و ماراتون نویسان و الکساندر سازان سهمگین تر بوده است.

هنرمند و نویسنده ی مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است (اُرُد بزرگ)

یکی از آنها نوشت: کوروش پسر زنی یهودی بود که در جوانی ل… میداد و توانست از راه راهزنی به شاهی برسد.

دیگری نوشت: کردار کوروش در پاس داشتن آیینهای بابلیان و مصریان همچون رفتار فریبنده ملکه ی انگلیس در هند بود که روبروی موشها و گاوها زانو میزد تا بتواند بهتر کشور آنها را بچاپد !!

آن یکی هم گفت: زنجیره ی دادگری انوشیروان را تنها، خری باور کرد

در اسطوره های ایران، چنین رویه ای را در زمان جمشید پادشاه پیشدادی میبینیم. در زمانی که مردم به شوند پلشتی ناشی از 300 سال خوشی بی رنج و کار دچار هرج و مرج میشوند، زهرآیین گفتار ضحاک و چه بسا روشنفکران قوم، موجب میشود به گازگرفتگی مارهای وی دچار گردند. مارهای ضحاک نماد اندامواره های دولتی هستند که بر دوش مردم سنگینی کرده اما با این از پیکره ی مردم تغزیه میشوند، چون جوخه های ترور از میان خود مردم قربانی میگیرند.

این چنین روشنفکران، هنگامی که سخن از پیروزی های بی خونریزی و برق آسای کوروش و داریوش میشود چهره شان سیاه و سفید میشود و این پرسش را به پیش میکشند که از بن داریوش و کوروش چه حقی داشتند به دیگر کشورها یورش ببرند؟؟!

یا هنگامی که از شکوه و بزرگی "پارسه" میگوییم، گرچه در تاریخ خوانده است، پادشاه ایران برای ساختن تخت جمشید به همه ی کارگران مزد داده است و حتی زنان، حق زایمان میگرفته اند و بیمه تامین اجتماعی داشته اند آه و ناله سر میدهند که ای داد و بیداد، آوای ناله ی بردگانی که زیر دیوارهای تخت جمشید با زجر جان داده اند را میشنوند،.

یا زمانی که بر بزرگی و شکوه ساسانیان زبان میگشاییم، فریاد و فغان سر میدهند که مگر نمیدانی مردم چه زجرهایی که از دست موبدان نکشیدند. گرچه میدانند حتی اگر هم چنین باشد، مردمان دیگر گیتی در آن دوران وضعیتی بدتر از ایران داشته اند، به گفته ی دیگر، ایرانیان نسبت به دیگران در خوشی میزیسته اند.

چنین دگراندیشانی برای باشندگان سرزمینشان چیزی مگر ناامیدی و افسوس از زندگانی و پدید آوردن حس بیچارگی در آنها به ارمغان نمی آورند. آنان سازنده نیستند چراکه سازندگی از زایندگی درونی میآید، حال آنکه از دیدگاه آنان ایران همیشه مصرف کننده نظریات دیگران بوده است. حتا از خود هنری نیز نداشته که شایسته گفتن باشد. چنین مردمانی، از دیدگاه فردوسی بزرگ، "اندر زمانه، رسیده نو اند" یا به گفته ی استاد " اسلامی ندوشن": براین باورند که زندگی به تازگی، دراین چند قرن و به دست باختریان به هستی درآمده است.

حال آنکه هگل مینویسد: امپراتوری پارسیان، آن آفتابی بود که بر همه ملتها و کشورها و قوم ها به یکسانی میتابید تا همه ی آنها را به یکسان بارور سازد. این دولت، نخستین نماد عقل در تاریخ است.

باورمندی به تاریخ و هویت خویش، راز پایداری ماست زیرا:

"روزی که میهن و کشور خویش را از یاد ببریم، امنیت خویش را از دست داده ایم (اُرُد بزرگ)


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

فریاد

فریاد

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: فریاد سیمای آغاز هر شورش و رستاخیزیست. پژواک آن آینده را میسازد

استخوان بندی فریاد پاسخیست به هزاران ستم بی صدا

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه / برآمد "خروشیدن" دادخواه

"ستمدیده" را پیش او خواندند / بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر به روی دژم / که برگوی تا از که دید "ستم"

"خروشید" و زد دست بر سر ز شاه / که شاها منم کاوه دادخواه (حکیم ابوالقاسم فردوسی)

همه، این شعر سعدی شاعر بزرگ ایران را شنیده اند که میگوید:

بنی آدم اعضای یک پیکرند / که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند

او میپندارد آدمیان در گیتی با یکدیگر پیکره ای بزرگ میسازند که دارای عصب و پی و احساس است و چناچه در این پیکره، بر کسی ستم رود، همه ی اندامه ها را ناآرامی و بیقراری فراخواهد گرفت. اما فراتر از گفتار شاعر اندیشمندمان، پیکره ی هستی، اندامواره ای یکپارچه با همه جانداران خود میسازد، در این میان نیز، آدمی، اندامه ای جدا از پیکره ی هستی نیست.

زنجیره ی پی ها و عصب های آدمی در تن او پایان نمیگیرد. بلکه هر رگ و عصب آدمی در پیوند با رگ و عصب گیتی، احساس خویش را به تنواره ی هستی منتقل میکند.

ترکه ی ستم هرگاه بر تن چنین هستیوری فرود آید، گویی بر پیکره ی همه ی هستی فرود آمده است.

«در بندهش، چکیده ی بامدادنسک و در بخشی به نام "اندازه های گیتی و تن مردمان"، پوست مردم به زمین، رگ آدمی به رود، استخوانها به کوهها، گیسوان به جنگل و …. همانند شده است(رویه 19 از کتاب حقوق بشر در جهان امروز ؛فریدون جنیدی)»

« روان انسان به اهورامزدا در جهان مانند میشود، بنابراین هرآنچه که در تن مردمان (کِه جهان) همچون یک پیکر و یک گردآمده اهمیت دارد، همانند آن در جهان بیرونی(مِه جهان) نیز به عنوان یک پیکره و یک گردآمده از اهمیت برخوردار است. (واکنش غرب در برابر زرتشت؛ ژاک دوشن گیمن)»

«فرزانه ی نهاندان، "شیخ محمود شبستری" در این باره نوشته است: اما همسانی تن با زمین آن است که در زمین کوه هاست که در تن استخوان مانند آن است؛ و در زمین درختان بزرگ است که در مردم موی و سر و ریش مانند آن است؛ در زمین گیاهان خُرد بسیار است که مویهای اندام همانند آن است. گِرد هم گیتی هفت سرزمین دارد و در تن آدمی نیز هفت اندام است، یک سر و دو پا و دو دست و پشت و شکم؛ زمین را لرزه است که عطسه به جان آن هست و …. (کتاب رویا، حماسه، اسطوره؛ میرجلال الدین کزازی)»

"شبستری" در کتاب خویش، یگانگی جهان و انسان را به بهترین شیوه بازگفته است:

جهان انسان و انسان شد جهانی / از این پاکیزه تر نَبوَد بیانی

ازین رو، در اندیشه ی ایرانیان باستان، ستمگری بر تک اندامه ای چون انسان، همانند ستم به همه ی هستی به شمار میرود.

تا بدینجا یک گواه زبان شناختی بر درستی گفتارمان میتوانیم آورد و آن، واژه ی "گئوش اورون" در گاتاهای زرتشت است.

دو معنی برای این واژه به دیده آورده اند، یکی "روانِ گاو" و دیگری "روانِ گیتی". گفتار ازین روند است که گاو و یا گیتی، از ستمی که آدمیان بر او میکنند ناخرسند است و این ناخرسندی را بر سر اهورامزدا "بانگ" میزند و از او یاری میخواهد. این یگانگی واژگانی آیا بدان معنی نیست که ایرانیان میان روان گیتی و روان گاو (جانداران) گونه ای یکپارچگی میبینند؟

اما فریاد چیست؟؟؟

دل کیهان را اگر بگشاییم، این سخن را خواهیم شنید "هر کنشی، واکنشی را در پی دارد". پس بر این باور باشید! همه ی کردارهای ما چه خوب و چه زشت، بی بازگشت نخواهد بود (اُرُد بزرگ)

چرا که با قانون "اشا" روبرو هستیم. ابزاری برای جداسری نیکی از بدی. بنابر اندیشه ی ایرانی، انسان آزاد است تا میان دو راه نیکی یا بدی یکی را برگزیند اما چنانچه هر کدام را برگزید "اشا" یا قانون اخلاقی گیتی، کنش آدمی را به همان اندازه که نیک است یا بد، با واکنشی به وی پس میدهد

از این رو، هر ستمی که بر تن آدمی میرود با دو واکنش روبرو میشود. یک واکنشی بیکنشانه و بی آوا «سکوت؛ اعتراضیست که به شیوه دیگر انجام میشود (چه گوارا)»

شاید هم، گاهی با سکوت، نیروی خویش را بهتر نشان میدهی (اُرُد بزرگ)

دوم واکنشی کنشگرانه و همراه با خروش و "فریاد".

تا جایی که ستمدیده، ستم را بر میتابد، جز گردآمدن تکانه های ستم در جان و روان آدمی و پیرو آن در پیکره هستی، رویدادی رخ نمیدهد.

اما انبارِش ستم نیز تا جایی، شونده و شدنی است. هنگامی که "چندیِ" ستم به جایی برسد که دیگر جایی برای انبارش آن نماند، در "چونی" آن دگرگونیِ شگرفی روی میدهد، و ستم فروخورده جای خود را به "فریاد" میدهد.

فریادهای دردناک و ستمدیده، شمشیرهای است که هر آن به گونه ای انتقام میگیرند (اُرُذ بزرگ)

بر همین اساس، هر کنش ستمگرانه، در درون خود واکنشی را در پاسخ به ستمگری میپرواند که با "فریاد"ی به هستی میرسد. "فریاد" در زنجیره ی میان ستمگری و شورش ناشی از آن، نقطه ای در پایان ستمگری و آغاز رستخیز است. به همین شوند، فریاد را نمیتوان تنها لرزش چند تار آوایی دانست، چرا که فریاد ستمدیده، فریادی است از سوی همه اندامواره های هستنده ی گیتی.

از نیستان تا مرا ببریده اند / در نفیرم "مرد و زن" نالیده اند

به همین شوند، فریادی که از ستمدیده ای برمیخیزد، در خود فلسفه یا میل به دگرگونیِ بزرگی را میپروراند. اندازه های چنین دگرگونی ای، هنگامی به دیده می آیند که رستاخیز پس از فریاد کنشگر گشته باشد.

در اسطوره؛ ضحاک که هفت کشور از شنیدن نامش بر خود میلرزند، هنگامی که "فریاد" کاوه را میشنود:

که چون کاوه آمد ز درگه پدید / دو گوش من آواز او را شنید

هم ایدون چو او زد به سر بر دو دست / شگفتی! مرا در دل آمد شکست

گرچه یک هزاره است که فرمانروایی کرده، آینده ی روشنی برای خود نمیبیند

ندانم چه شاید بدن زین سپس / که راز سپهری ندانست کس

"فریاد"، آغازنده ی رستخیزی در برابر ستم است. و پژواک آوای آن سختار آینده ی گیتی را سازماندهی میکند.

شاید کمتر کسی پیشبینی میکرد، "فریادهای الله اکبر" انقلابیون ایران در سال 57، ساختار حکومتی برپایه پیروی از الله اکبر را پایریزی کند.

فریاد، حاوی، فلسفه ای در رویایی داد و بیداد است.

در حقیقت، "داد" با کمک "فریاد"، "بیداد" را در هم میشکند.

همی برخروشید و "فریاد" خواند / جهان را سراسر سوی " داد" خواند

نکته ی پایانی که میتواند ما را در اندیشه فروغلتاند. تفاوت دیدگاه ایرانیان باستان با ایرانیانِ هزاره کنونی درباره گزاره ی "داد" است. در حالی که ایرانیان باستان امیدوارانه در تلاش برای گرفتن داد خویش از مهترِ ستمگر، فریاد را بر خاموشی برتری میدهند. "انوری" ناامیدانه میسراید:

رو، مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز / تا "داد" خود از کهتر و مهتر بستانی


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

باران

باران

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: بارش باران تپش زندگی و مهربانیست

باران، مهر آسمان است نه بغض آن، همانند آدمیان مهرورزی که میبارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند.

بارش باران از ... گیتی فرزندان را در دل خاک جانی میدهد و زندگی را هویدا میکند و چه نیک مردان و زنانی که میبارند برای شکوفا شدن بستر آیندگان

روح انسان/ شبیه آب است/ از آسمان جاری میشود/ به آسمان بازمیگردد/ و باید دوباره به زمین سرازیر شود/ در تغییری جاودانه (گوته)

«در نگاه به اسطوره ها، ما تا کنون همواره در کرانه ی بهره برداری از بازنمودهایی چون خورشید، ماه یا بازنمودهای برگرفته از روییدنیها درجا زده ایم. این که اسطوره ها پیش از هر چیز، بازخوردهای روانی و نمودار گوهر روح هستند، هیچگاه ما را به خود درگیر نکرده است. انسان نخستین، آنچنان خود را با به گفتار درآوردن همانیِ [عینی] چیزی که در پیرامونش بود مشغول نمیکرد، چراکه او نیازی بایسته تر و یا بهتر داشت. روح ناآگاه او انگیزه ای شکست ناپذیر را حس میکرد که همه تجربیات پیرامونش را با رخدادهای روحانی مرموز همانند میساخت. برای او دیدن فرورفتن یا فراآمدن خورشید، بسنده نبود. زیرا این بینش بیرونی میبایست رخدادی روانی نیز باشد. یعنی اینکه خورشید در جنبش خود، بازنمودی از سرنوشت یک خدا یا یک پهلوان باشد که در هیچ کجا مگر در روح انسان نهفته نیست. همه ی رخدادهای طبیعی با چهره ی اسطوره ای، مانند تابستان، زمستان، گردش ماه ها، "باران" ها و …. تعبیرهایی نمادگونه از نمایش درونی ناآگاه روح اند که از راه فرافکنی [آیِنِگی پدیده های طبیعی] میتوانند با کمک آگاهی انسان درک شوند.(روح و زندگی؛ گوستاو یونگ)»

اما درک آدمی از نیروهای طبیعی و رویدادها و چیزهای پیرامونش، بسته به فلسفه ی اندیشه ی او و همچنین جایگاه زیست وی از درک دیگران جداسر است. برای نمونه، سالها زیستن ایرانیان در سرزمین سرد و یخبندان ایرانویچ که زمستان آن ده ماهه و تابستانش دو ماه بوده، در اندیشه ی ایرانیان آنچنان تاثیر پابرجایی گذاشته است که "دوزخ" (دش اخو: در چم جایگاه زندگانیِ بد) ایرانی جایگاهی سرد و نمناک و تاریک است. اما به وارون تازیان که در زیر تیغ آفتاب روزگار میگذرانده اند، دوزخ را جایگاهی پر از آتش، گرم و سوزان چون سرزمین خود میپندارند. این در حالیست که "آتش" در اندیشه ی ایرانی، سرور بهشت نامیده شده است. همچنین پاکی سگ در ایران و نجسی آن در سرزمین تازیان میتواند نمونه ای برای دگرگونه بودن اسطوره های دو سرزمین باشند.

پیرامون "باران" نیز چنین تفاوت اندیشه هایی چهره گرفته است. برخی باران را مهر و بخشش آسمان میدانند، برخی بغض او، برخی نیز نماد گریه ی او.

در سرزمینهای پرباران، در جایی که بارانها سیلاب میسازند، باران چون ابزاری برای بغض و قهر آسمانی به دیده می آید.

اما در سرزمین اهورایی ایران که به نسبت باختر و خاور، روزگار پر باران را کمتر به چشم خود دیده است؛ باران هرگز بغض آسمان نیست، بلکه نماد تپش زندگی و مهربانیست. چراکه چشمان برزیگران کهن این سرزمین، هماره به آسمان دوخته میشده تا فرآورده های برآمده از آبیاری دِیم خویش را با مهر آسمانی، پربارتر گرداند. از این رو، بارش باران در آسمان، بازتابی زمینی در درون روان ما نیز دارد.

شگرف است بدانیم، در اندیشه ی ایرانی، میان واکنشهای آسمانی و زمینی، گونه ای پیوند و آیِنِگی دیده میشود. هنگامی که آدمیان مهرورزند، آسمان نیز از سر مهر و بخشش میبارد اما زمانی که آدمیان کینه توزانه با یکدیگر به جنگ برمیخیزند و می آغالند، آسمان خشکی خود را بر آنها فرو می آورد. در تاریخ و اسطوره نمونه های شگفتی ازین همپیوندی رفتار آسمانی با کردار زمینی را میتوانیم بیابیم؛

جنگ میان کیاکسار پادشاه ماد و آلیاتس پادشاه لیدی که پنج سال پیوستگی داشت در روز هفتم خرداد سال 585 پیش از میلاد در اوج نبرد میان نیروهای درگیر به شوند خورشید گرفتگی کامل کنار گذاشته میشود چرا که هر دو کشور، خورشیدگرفتگی را نشانه ی خشم آسمانی میدانند (از دیده یونگ، باختریان نیز چون خاوریان کنشهای آسمانی را بازتاب کردار فردی خود میدیدند تا اینکه به وارون خاوریان، روحیه ی بزرگ اندیشی خود را در سده های میانی گم کردند)

اما زیباترین نمونه مهرانگیزی باران را در شاهنامه ی فردوسی میبینیم:

جنگ میان ایران و توران، از نوذر تا روزگار زو تهماسب به درازا میکشد. که در آن نه افراسیاب بر ایرانیان چیرگی می یابد، نه ایرانیان بر او. به شوند چنین جنگ درازی میان دو کشور:

همان بُد که تنگی بُد اندر جهان / شده خشک خاک و گیا را دهان

نیامد همی ز آسمان هیچ نم / همی برکشیدند نان با درم

دو لشکر بدان گونه بُد هشت ماه / به روی اندر آورده روی سپاه

بکردند یک روز جنگی گران / که روزِ یلان بود و رزمِ سران

ز تنگی، چنان شد که چاره نماند / ز لشکر، همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان یک به یک همزبان / "که از ماست بر ما بَدِ آسمان"

دو لشکر خشکسالی آسمان را بر بازتابِ جنگ و کینه توزی خود میدانند، ازین رو تصمیم میگیرند:

بیا تا ببخشیم رویِ زمین / سراییم بر یکدگر آفرین

سر نامداران تهی شد شد ز جنگ / ز تنگی نبُد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن / که در دل ندارند کینِ کهن

ببخشند گیتی به رسم و به داد / ز کارِ گذشته نیارند یاد

و شگفتا! پس از آنکه دو کشور بر سر مرزی پیوسته "پیمان" میبندند، آسمان نیز با هر دو کشور آشتی میکند:

پر از غُلغُلِ رعد شد کوهسار / زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسیده، جوان / پر از چشمه و باغ و آبِ روان

دست کشیدن ایرانیان و تورانیان از جنگ، و بازگشتن خرد به اندیشه ها و کردارشان؛ همزمان است با بیداری و باروری خاک گیتی به دست باران. که زمانی دراز میخواهد. روان تشنه ی گیتی باران میخواهد، روان تشنه ی آدمی هم خرد میخواهد، در این میان هیچکسی مگر یک شاعر یا یک اندیشه ور بزرگ نمیتواند همسانی و پیوند این دو را درک کند.

نم نم باران سبب بیداری خاک گشته و آن را شکوفا میکند، خرد هم ناگهان پدید نمی آید، زمانی بس دراز میخواهد و روانی تشنه ی باران (اُرُد بزرگ)

اندیشه ی ایرانی بر این بوده و هست که:

چو مردم ندارد نهادِ پلنگ / نگردد زمانه بر او تار و تنگ

اسطوره ای که از شاهنامه برخواندیم، روایت اسطوره ای دیگری نیز دارد، و آن داستان آرش کمانگیر است که نشان دهنده ی پیوستگی تیر و باران است. در زمان منوچهر در جنگی که میان ایران و توران رخ میدهد، پیمان بر این میگذارند که آرش شیواتبر، با پرتابی تیری، مرز ایران و توران را مشخص کند. افراسیاب با وادار کردن ایرانیان به بستن چنین پیمان در اندیشه دارد تا ایران زمین را خوار سازد. اما به وارون چشمداشت او، تیر آرش بر جای مرز پیشین به زمین مینشیند.

آرش خود جان میبازد..و مردم ایران پس از زمانی دراز، آمدن دوباره ی باران را در این روز جشن میگیرند.

بارش باران از ... گیتی فرزندان را در دل خاک جانی میدهد و زندگی را هویدا میکند و چه نیک مردان و زنانی که میبارند برای شکوفا شدن بستر آیندگان (اُرُد بزرگ)

در جشن تیرگان که در این فرخنده روز برگزار میشود، همگان با آب پاشیدن به یکدیگر، هم یاد آرش کمانگیر را زنده نگه میدارند، هم آب و باران را ستایش میکنند، گِردِ آن، به شوند آنکه تیر یا تیشتر در اساطیر ایران، دبیر فلک نیز است ، این روز را روز پاسداشت و ستایش نویسندگان میدانند. . پیوند نام دجله (تیگره یا تیر) با پرآبی آن رودخانه در میان رودان و همچنین سنت پرتاب تیر یا شلیک توپ به آسمان برای باران آوری از یادمانهای کهن اسطوره ای ایرانی آرش هستند که هنوز پابرجای میباشند.

فراخی که آمد ز تنگی پدید / جهان آفرین داشت آن را کلید

به هر سو یکی جشنگه ساختند / دل از کین و نفرین بپرداختند

شوندی دیگر که میتوان با استناد به آن باران را مهر آسمان دانست نه بغض او، دیو وریتره است که خشکسالی به بار میآورد و دشمن وی "وریتره گن" یا "بهرام" [ویگن ارمنی]، ایزدی ست که با کشتن دیو خشکسالی، باران را برای آدمیان به ارمغان میآورد.


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

ساختار

ساختار

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : ساختاری که با سرشت آدمی سازگار نباشد توان پایداری ندارد.

نیرومندترین ساختارها ، نرم ترین آنهاست ، ساختارهای خشک و سخت خیلی زود نابود می گردند .

از دیدگاه نگرش به شالوده ی ساخت و بهره برداری، دو گونه ساختار داریم.

ساختارهای ابزارواره(مکانیکی)، و ساختارهای اندامواره(ارگانیکی)

ساختارهای ابزارواره ای، با اراده ی آدمی ساخته میشوند. چنین سازه هایی، ماشینی هستند که ما بر اساس بهره مندی و بهزیستی خود میسازیم و برای رسیدن به هدفهای خود آن را اداره میکنیم. برای نمونه، دولتِ ابزارواره، ساختاریست برآیند قراردادی که برای نظم آفرینی و امنیت به بهای کراندار کردن کنشهای آدمی بسته میشود.

دولتی چیزی را فراهم میکند که طبیعت پوشش نداده است و آن آشتی و امنیت و آزادی هاژمانی است.

ساختارهای اندامواره ای، به اندامواره های پیشرفته ای مانند میشوند. اینگونه ساختارها، تنواره ای زنده و دارای گوناگونی و پیچیدگی اند. برای نمونه، دولتِ اندامواره، ابزاری نیست که انسان برای رسیدن به هدف ویژه ای آن را ساخته باشد، بلکه مانند خانواده و جامعه، اندامواره ایست که خود دگردیسی و فرگشتگی یافته است.

افلاطون را نخستین و بزرگترین نماینده ی دیدمانِ اندامواره ای میدانند. البته به آسانی میتوانیم ایرانیان و هندیان کهن را پیشرو افلاطون بدانیم چرا که همسان دانستن ساختارها و طبقات اجتماعی به اندامهای انسان نخستین بار به دیده ی دو خواهرِ آریایی ایران و هند آمده است.

«هاژمان آرمانی افلاطون از سه طبقه پدید می آید:

"فرمانروایان" که در پیکر هاژمان همانند "سر" اند

"رزمیاران" که در پیکر هاژمان همانند "سینه" اند

"پیشه وران" که در پیکر هاژمان همانند "شکم" اند

(کتاب شهر زیبای افلاطون و شاهی آرمانی در ایران باستان؛ فتح الله مجتبایی)

در نوشته های پهلوی نیز همسانی ای میان طبقه ها هاژمان و اندامهای انسانی چند بار آمده است:

در دینکَرت در گفتگو از برتری دینیاران بر سایر طبقه ها، دینیاری(asronih) با "سر"، رزمیاری(arteshtarih) با "دست"، کشاورزی(vastiyoshih) با پا مقایسه شده است. این زنجیره در کتاب "شکندگمانیک ویچار" نیز آمده است.

جداسری میان ساختارهای ابزارواره و اندامواره از آنجا می آغازد که ساختار ابزارواره را بر پیکره ی هاژه سوار میکنند. به گفته ی دیگر هنگامی که ساختارها ابزاری در دست ما باشند تا به کمک آنها اهداف خویش را بر جامعه هموار کنیم چنین ساختاری، ابزارواره است چرا که میان خانواده و جامعه با ساختار چیره بر آن دو (ساختار دولت) جداسری مینهد. اما ساختارهای اندامواره، خود، برآمده از خانواده و جامعه اند. آنها را هرگز نساخته اند، زیرا چنین ساختارهایی ریشه در کهن دوران زیست آدمی دارند. دولتی که ساختار اندامواره دارد برآیند همه ی نیروهای هاژمان خویش است. چنین دولتی، ساختاری استوار و پویا دارد، زیرا بر خواست مردم ساخته شده است.

دومین تفاوت میان ساختارهای اندامواره و ابزارواره در نرمی و خشکی آنهاست. خانواده و جامعه، ساختاری را بر خود میپذیرند که زیست خود را از آنچه از آن برآمده بگیرد. به گفته ی دیگر، دو نهاد خانواده و جامعه، فرمانروایی دولتی را بر خود میپذیرند که ریشه در سنتهای آنان داشته باشد. چنین ساختاری بسیار نیومند و پایدار خواهد بود، چونان ساختار خانواده و جامعه که از آغاز تاریخ آدمی با وی بوده است، ساختار اندامواره، برآیند خانواده و جامعه است ازین رو، به اندازه ی خانواده و جامعه پایداری خواهد داشت.

سومین تفاوت میان این دو گونه ساختار، در فرآیند بازسازی آنهاست. میدانیم که هیچ ساختاری بدون نوسازی نمیتواند زمان درازی کارا بماند.

نگهداری ساختارهای بیمار از نادانی است، باهوش کسی است که ناراستی ها از خویش دور کند و تن به راستی دهد (اُرُد بزرگ)

ساختارهای "اندامواره" نوسازی خود را از خواست و اراده ی "آنچه از آن برآمده اند" میگیرند. چنین ساختارهایی هنگامی در بیشینه ی تدرستی و نیرومندی به سر میبرند که زیرسازه هایشان تندرست و نیرومند باشند. چنین نگرشی، بسیار همسان با دیدگاه افلاطون است. وی به جای آنکه بپرسد، خودکامگان [دیکتاتور] چگونه فرمانروایی خود را بر مردم جایگیر میکنند؟ از خود میپرسد، چرا مردم فرمانروایی خودکامگان را بر خود میپذیرند؟ زیرا در اندیشه ی وی دولت، گرایش خود را از مردم زیر دست خویش میگیرد.

و اما بازسازی ساختارهای "ابزارواره" که ریشه در خواستِ فرمایشی فرمانروا برای بهبودی در نتیجه ی کارها دارد. چنین دیدگاهی را در تاریخ کنونی ایران به روشنی میبینیم. مردم ایران در دوران پهلوی، برای شاید نخستین بار، به معنی حقیقی، مزه ی ساختارِ دولتِ ابزارواره ی مدرن را میچشند. رضاشاه و پسرش که با دید ابزارواره ای به ساختار دولت مینگرند، در تلاشند تا جامعه را به پذیرش پیشرفت وادار سازند و این در حالیست که جامعه خواستهای مذهبی و احساسی ژرفی دارد که ساختارِ چیره ی دولت، برای ارضای این خواستها برنامه ریزی نشده است، ازین رو انقلاب روی میدهد.

"هگل" که یکی از بزرگترین اندیشمندان اندامواره اندیش است. دولت را ساختاری برآیند نهادِ خانواده با پادنهادِ جامعه میداند که با همنهادیِ آن دو، میان آدمیان یکپارچگی میآفریند.

حکیم ابوالقاسم فردوسی نسبت به ساختار دولت دیدی انداموارانه دارد. کتاب سترگ "شاهنامه" که بازتابی راست گفتارانه از روان ملی ایرانیان است، برای سرزمین اهورایی ایران، نرمترین و نیرومندترین ساختار دولتی را ساختار شاهنشاهی میداند، چرا که شاهی، از "سنت پدرانه" خانواده و اجتماع برآمده است

ساختار انداموارانه ی خانواده، هاژه و دولت بر گرد مشروعیت پدرسالارانه چرخ میخورد. (پدرسالاری مینه ای ساختاری دارد و با پدرسالاری رنگ و رو رفته به معنی "این تنها پدر است که حق سخن گفتن دارد" جداسر میباشد)

مینه ی "پدر" در ایران ریشه در آیین مهر دارد. جایی که رهرو در بالاترین پلکان سیر و سلوک به جایگاه پیری یا پدری میرسد (بنگرید به همسانی آیین مهر با پلکان پاپ که ریشه در این آیین دارد). در اندیشه ی ایرانی، خانواده، گِردِ اینکه برآورده کننده ی نیازهای نخستین آدمیست، نیازهای بالای زنجیره ی اندیشه اش را نیز برآورده میسازد،

از این رو "پدر" به معنی "سرپرست کودکان تا زمان بالندگی" آنگونه که جان لاک با دید ابزاروارانه اش می اندیشد نیست. فرزندان ایران همیشه حتا پس از بالندگی نیز با او پیوندی روحانی دارند. ساختار پدرانه گستره ای از خُردترین پایگاه اجتماعی، "خانواده" تا بالاترین پایگاه اجتماعی "شاهی" دارد. شاه، پدر ملت است، چرا که همچون پدر خانواده، با فرهمندی سلطنت میکند، نه حکومت. به وارون اندیشه ی ماکس وبر؛ از دید ایرانیان چیرگی پدرانه همگام با چیرگی فرهمندانه است، نه در همستاری با آن.

شاید بدین شوند است که ایرانیان، کوروش را "پدر" و داریوش را "سوداگر" مینامیدند (به گفته هرودوت).

داریوش نسبت به کوروش، دیدی خشکتر و ابزاروارانه تر به دولت داشت. او برای نخستین بار دیوانسالاری را بنیان مینهد و به وارونِ چشمداشتِ مردم، از آنان مالیات میگیرد (گرفتن مالیات یک نیاز بایسته است)، پس مزه ی شورش را نیز میچشد. به وارون، کوروش بر اساس خواستِ ملتهای زیردست هیچگاه از آنها مالیات نگرفت و شگفت آنکه هیچگاه با شورش روبرو نشد. در مقایسه با ساختار داریوش، ساختار کوروش نرم تر و پایدارتر و نیرومندتر بود، گرچه بدیهیست برای پایِش چنان فرمانروایی بزرگی، به کار گرفتن دولت ابزارواره، بایستگی دارد.

هرچه به پایان هخامنشیان نزدیک میشویم، ساختار شاهنشاهی خشکتر میگردد و شاهنشاهان که از دیدگاه نرم و اندامواره اِی نیای بزرگ خود کوروش دوری گزیده اند، پایداری ساختار خود را در برابر اسکندر هرومی از دست میدهند.

ساختارهای زیستی گیتی را میتوان از دیدی دیگر به هفت دسته بخش کرد [دسته بندی بیلدینگ]:

1. ساختارهای ایستا (استاتیک)

2. ساختارهای پویا (دینامیک)

3. ساختارهای بازخوردی (سایبرنتیک)

4. ساختارهای تک یاخته ای

5. ساختارهای گیاهی

6. ساختارهای انسانی

7. ساختارهای اجتماعی

در این بخش بندی، هر چه از بالا به پایین می آییم، ساختار نرم تر و زنده تر و پیش بینی ناپذیرتر میگردد.

پویایی و مرگ و زایایی در این زنجیره از بالا به پایین افزایش می یابد تا جایی که در ساختارهای انسانی و اجتماعی به ذهن آوردن هرگونه اندیشه ی جزم اندیشانه شکست خواهد خورد.

دیدگاه خشک ابزارواره، در تلاش است تا با بارنهیِ ساختارهای ایستا، پویا و یا بازخوردی ای چون دیوانسالاری، ساختارهای انسانی و اجتماعی را به چیرگی خود درآورد.

دیدگاه نرم اندامواره، کوشش میکند تا با هر ساختار به تناسب پایگاه آن برخورد کند.

از این رو، نیرمندترین ساختارها که نرم ترین آنها نیز هست، ساختاریست که بر اساس سرشت آدمی بنیان نهاده شده باشد. چنین ساختاری را نمیتوان ساخت، بلکه باید کشف کرد و شناخت یا اگر فراموش شده، آن را با نوسازی، دوباره بر سر کار آورد.


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

آموزگار

آموزگار

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: دانش آموزان، جوانه های برخواسته از وجود آموزگاران اند که با آسمانها می آمیزند و ریشه گاهشان همان خاک پر ارزش است.

یک آموزگار میتواند با رفتار و گفتارش کشوری را دگرگون کند

چو گویی که: "فامِ خرد توختم / همه هرچه بایستم آموختم"

یکی نغز بازی کند روزگار / که بنشاندت پیش آموزگار (حکیم ابوالقاسم فردوسی)

بارورگری از آسمانهاست. بارورشوندگی از زمین است، و از پیوند میان این دو است که انسان زاده میشود.

«در تاریخ دین، پیوند میان آسمان و زمین به عنوان نخستین اروسی سپند که خدایان نیز از آن پیروی میکنند ستوده شده است. (میرچاالیاده؛ رساله در تاریخ ادیان؛رویه 237)»

«اساطیر یونان و روم نیز بر همسری آسمان و زمین (اورانوس و گایا) گواهی میدهند (اساطیر یونان و روم؛سعید فاطمی؛رویه 17)»

«بر اساس اسطوره ی چینی آفرینش آسمانها و زمین از دو بن پارِ یانگ(نرینه؛اسمان) و یین(مادینه؛زمین) به هستی درآمده است و در پی این آمیزش انسان پدید میآید (اساطیر چین؛آنتونی کریستی رویه 73 تا 76)»

پیوند اسطوره ای میان آسمان و زمین به گونه ای استعاره ای در گفتار شاعران و اندیشه وران گیتی راه یافته است.

بزد نای رویین و بربست ... / همی آسمان بر زمین داد بوس (شاهنامه)

از پیوند میان خاک اهورایی ایران، با اندیشه های آسمانی فرزانگانش، فرزندان این مرز و بوم زاده میشوند. فرزندانی که ریشه در خاک مام میهن دارند و بارورند از آن رو، که باران اندیشه ی ایرانی، یگانه، بر گیاه آنان میبارد. در این میان، بارورترینِ فرزندان، گیاهانی اند که آگاهانه رازی با آسمان دارند. نژادگانی از تبارِ ایران زمین که تخمه ی اهوراییِ اندیشه ی ایرانی را در زهدان خود میپرورند و از آن گلهایی میرویانند تا بدست ایشان، پایستگی کشور خویش را بر گیتی مُهر زنند.

این گیاهان، آموزگارانند که با گفتارشان، کشوری را دگرگونه میسازند.

جوانه های برخاسته از ساقه ی آموزگاران، زایایی خاک مادر خویش، ایران را نمایان میسازند. خاکی که همیشه بر وی رشک برده اند، و برای نابودیِ جوانه هایش با آسمان اندیشه اش نیز ستیزیده اند. ساقه های آموزگارش را درو کرده و بر خاکش نمک پاشیده اند. اما همیشه و همیشه، ایران چون سروهای روییده در خاکش پابرجا میماند.

کنت دو گوبینو میگوید: من به کسانی که تلاش دارند به این سرزمین یورش آورده و نابودش سازند، یک بار برای همیشه هشدار میدهم که ایران چون سنگی خارا، همه ی جنگها و تجزیه ها و گردنکشی های بیگانگان را پشت سر میگذارد و باز بر جا میماند. بیهوده کوشش نکنید. ایران ایرانست.

آیینهایی نیز هستند که کوشش میکنند گیاهان را با جوانه هایشان، بر فراز خاک و نه در میان خاک بپرورند.

گیتی را جایگاهی پست و تیره (دنی؛دنیا) میدانند و بر این باورند که رویش را میتوان در آسمانها، تنها با سوشرِ نرینه و بی پیوند با زمینِ مادینه بارور کرد. از این دسته اند، صوفیان و گیتی ناباوران. که زاینده نیستند، چرا که ریشه در خاک ندارند، که خاک چون مادر است و بی زهدان مادر، کدامین زایندگی، درنگِ آبستنی می یابد؟

پس بدانید و باور داشته باشید، آموزگارانی که اندیشه شان ریشه در خاک این مرز و بوم ندارد، یا ریشه در مرداب و لجنزار دارند که گیاهان مردابی میپرورند و یا بر سنگلاخ میرویند که بار و بر نخواهند یافت.

«روزی برزیگری برای بذرافشانی بیرون رفت. چون بذر میپاشید، برخی در راه افتاد و پرندگان آمدند و خوردند. برخی دیگر بر زمین سنگلاخ افتاد که خاک چندانی نداشت؛ پس زود سبز شد، چراکه خاک کم عمق بود. اما چون خورشید برآمد، سوخت و خشکید، زیرا ریشه نداشت. برخی میان خارها افتاد، خارها نمو کرده آنها را خفه کردند. اما باقی بذرها بر زمین نیکو افتاد و بار آورد؛ برخی صدها برابر، برخی شصت برابر و … (انجیل متی 13: 1-14)»

از این روست که :

در این میان سه گونه آموزگار داریم:

- آموزگار نیک

- آموزگار خام

- آموزگار بد

1. "آموزگار نیک"، ریشه هایی که از آن برآمده را نیک میفهمد، به همین شوند جوانه هایی که از وی میرویند، دانش آموزانی خواهند بود که سرافرازی میهن خویش در آینده را تضمین میکنند. چنین آموزگارانی، همانگونه که "اُرُد" به درستی می اندیشد، فرشتگانی آسمانی اند که با روشنی خویش، برای آیندگان شکوه به ارمغان می آورند:

آموزگار بالهای بزرگیست که دانش آموز را به فرای آنچه میداند، میبرد. آن "فرا" اگر روشنی باشد، دودمانهای آینده را شکوهی شگفت انگیز فراخواهد گرفت (اُرُد بزرگ)

آموزگار نیک، «بهترین خوشبختی برای او خواهد بود، برای دانایی که پیام راستین خوشبختی را بازگو کند، پیام زندگی رسایی و راستی و جاودانگی را (یسنا؛ هات 31 بند 6)»

چنین آموزگاری در پهنه ی ارزشهای جاودان و بی زمان، چون اورمزد دست به آفرینشی تا همیشه می زند. پروراندن دانش آموزانی از جنس راستی، کاریست سترگ که مگر آموزگاران راستین، کسی را سزاوار نیست.

2. "آموزگارِ خام"، آموزگاریست پیوند ناخورده و ناآشنا با اندیشه ها و ریشه های بر و بوم خویش. او با دانش اندک خویش نمیتواند به باروری فرهنگ خویش یاری رساند. گاهی هم شوربختانه پیش می آید که او از بن "زایندگی" را نمیفهمد. جوانه های وی، دانش آموزانی خواهند بود، که بی ریشگی و سرگردانی را از آموزنده ی خویش به برماند میگیرند. و صد افسوس به کشوری با چنین آموزگاران و دانش آموزان ناباروری:

یک آموزگار خام میتواند شاگردان خویش را برای همه ی زندگی سرگردان کند (اُرُد بزرگ)

چنین آموزگاری از آنجا مرز میان نیک و بد فرهنگ خویش را نمیشناسد، آموزه های خود را آمیخته با نوش و نیش و نیک و بد به خورد شنوندگان خواهد سپرد. آموزهایی که پیام آور نیستی و مرگ فرهنگند.

3. «"آموزگار بد"، (دوش سس تیش)، پیام راستین را برمیگرداند، با گفتارش شیوه ی درست و خرد زندگی را تباه میسازد و نیروی گران بهای نبکِ اندیشه را از آدمی دور میکند. بدین وسیله با گفتارم که سرچشمه مینویی و اخلاقی دارد، ای مزدا و ای اشا از رفتار آموزگار بد دادخواهی میکنم (یسنا: هات 32 بند 9؛ گاتاهای دکتر آبتین ساسانفر)»

«چنین راهنمای هرزه گو و ویرانگری هرگز از یاد مردم بهره مند نخواهد شد (یسنا؛ هات 31 بند 10)»

این "واپسین آموزگار" که آگاهانه با فرهنگ خود میستیزد از یکهزار دشمن جنگ افزار بدست، ویرانگرتر است.

اگر دشمن از بیرون یورش می آورد و "آشکاره ها" را نابود میسازد، چنین بد اندیشی، ریشه ها را از درون ویران میکند. بزرگترین کارخانه ی نابودی توانمندیها، آیین آموزش نادرست است (اُرُد بزرگ)

آموزگاری، عشق است. چنین جایگاهی بدست غیر مباد (اُرُد بزرگ)

چه اگر نادانسته، پایگاه آموزش را به دستان اهریمنی چنین آموزگارانی نهیم، آنگاه است که:

«این مرد بد نهاد آموزشها و سخنان درست را بر میگرداند و میکیبد [تحریف میکند]. هم اوست که کشتزارها را ویران میکند و بر روی مرد پارسا جنگ افزار میکشد (یسنا؛ هات 32 بند 10)»


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

دیوانسالار

دیوانسالار

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروایان نیستند، آنان دگرگونی و بهروزی زندگی خویش را خواستارند

برای اندازه گیری چندی(کمیت) و چونیِ(کیفیت) هر چیز، ابزار ویژه ای بایسته است.

برای اندازه گیریِ "چندی" ها دو گونه ابزار شناخت داریم. ابزارهای چندیِ پیوسته و چندیِ گسسته

ابزارهای چندیِ پیوسته، آماره (رقم) ها را با خردیزه (اعشار)، پیوسته وار به سنجشگر خود نشان میدهد.

ابزارهای چندیِ گسسته، آماره ها را گسسته وار بی خردیزه نمایش میدهد. چون 1 – 2 – 3 – 4 – 5

برای اندازه گیری "چونی" ها از صفت های کیفی بهره برداری میشود همچون نشان دادن چونیِ چیزها با نشانه ی: خوب – میانه – بد؛

فرمانروایان فرهمند تا پیش از آنکه به دام دیوانسالاری بیفتند، سخت در پی خرسندگردانی مردم خویشند.

به فرمان یزدانِ پیروزگر / به داد و دهش تنگ بستم کمر

چراکه فره ی آنها از میزان خرسندی زیردستانشان سرچشمه میگیرد. در این وینه، آنان با دید "چونی" نگر، افزایش میزان بهروزی مردم خویش، یا کم و کاستی آن را میسنجند. چنین سنجشی برآیند سالها نیک کرداری یا بدکنشی را آشکار میسازد.

با پیشرفت و فرگشتگی زیست کدیوری و ابزار آن، هاژمان و در پی آن شهریاری، نیازمند میشود تا پای دیوانسالاری را به زندگی روزمره ی باشندگان سرزمین خویش باز کند. دیوانسالاری یک بایستگی است و راهیست برگشت ناپذیر. دیوانسالاری ابزاریست برای دگردیسی "کار گروهی" به "کار هاژمانیِ" رایشمند و عقلانی. زیرا نیاز است تا همه ی تخشاییهای گروهی، در راستای هدفهای دیوانی به کار بیفتد.

یکی از خویشکاری اداریِ دیوانیان، دادن گزارشهای روزمره به بالادستان و برخوردِ آماری آنها با واقعیت های روزمره است. دیوانیان بلند پایه با گردآوری و چکیده برداری از چنین گزارشهای روزمره ای، با پردازش آنها میتوانند راهگشای بسیاری از گره های دولت شوند.

در پیشرفته ترین لایه های مدیریتی نوین جهان، چنین زنجیره ای اساس مند است (همچون سامانه های مدیریتیMIS TPS DSS KWS و ..). در زنجیره سنتی دیوانسالاری در ایران، بلندترین پایگاه مدیریتی دیوانی در دستان وزیر بزرگ یا رایزن شاه است. مینه ی "رازهای اداری" از نوآوریهای ویژه ی دیوانسالاریست. و نگاهبانی دیوانسالاری از هیچ چیز به اندازه ی نگاهبانی از پنهانکاری، پایورزانه نیست. نمونه ی چنین نگرایی در نگاهبانی از رازهای دیوانی را در دستگاه دیوانی داریوش هخامنشی و شاهان پس از وی میبینیم. همچنین دیوانسالاران در شاهنشاهی ساسانی دبیره ای ویژه ی خود داشتند که تنها دیوانیان میتوانستند آن را بخوانند، یا با آن بنویسند.

آمارها، ابزارهایی دانشیک، برای دانشوران و خرده بینان هستند. دانشمندان، به شوند ویژه مندی(تخصص)شان نیاز دارند تا با مغز خویش به بررسیدن داده های پیوسته یا گسسته بپردازند و افزایش یا کاهش آنها را بسنجند. آنها آمارها را به نمودارها میکشند و درباره ی فراز و فرود آن روزها و سالها میپژوهند.

به کمک چنین ابزاریست که دانشمندان میتوانند اساسمندی یا بی اساسی دیدمانهای خود را محک بزنند.

اما مردم با آمارها هرگز سر و کار ندارند، گاهی حتا بدانها علاقه ای نیز ندارند، چراکه آنها با پوست و گوشت و استخوان خود می اندیشند نه تنها با مغز سر. . پویایی و گردش هاژه بر روی دوش آنها سنگینی میکند. آنها دگرگونیها را با همه ی هستی خویش درک میکنند، چراکه در رده نخست تلاشندگی در هاژه، با خود واقعیت ها سر و کار دارند، نه با گزیده ای از نشانه های به نمودار درآمده ی آن. از دیدگاه آنان دگرگونیها، "چندی" های بزرگی هستند که از سویی به سوی دیگر جابجا میشوند. در این میان برای چرتکه زدنهای خرده نگرانه جایی نمیماند. ازین رو آنها

علاقه مندند تا دگرگونیها را با گزاره های آسانترِ خوب است؛ یا بد است به گفتار درآورند.

شوند دیگر بیعلاقگی مردم به گزارش های روزانه یا آمارها، این است که سَهِش(حس)های آدمی تنها توانایی فهمیدن دگرگونیهای بزرگ را دارد و از فهمیدن دگرگونیهای کوچک و پیوسته ناتوان است. حتا دانشمندانِ ویژه مند نیز تنها با کمک ابزارهای شناخت، میتوانند دگرگونیهای کوچک را بنگارند. زیرا سَهِشهای آدمی متغیرهای گسسته یا بهتر بگوییم وجه تفاوتها را بهتر میفهمد. او تفاوت روز و شب را از آن رو میداند، که "روشنایی" در یکی هست و در دیگری نیست. چنین انسانی بهروزی زندگانی خویش را با گزاره ی "خوب است"، "بد است" یا "میانه است" میسنجد.

او بسته به میزان بهروزی زندگانی خویش،فرمانروایش را اینگونه به دیده می آورد: فرمانروایمان فرهمند است/نیست

برای نمونه در اساطیر ایران، در اندیشه ی مردم، پادشاهان تنها با کارهای نمایانشان چهره پردازی میشوند:

فریدون فرخ – تهمورث دیوبند – ضحاک ماردوش – نوذر بی دادگر – انوشیروان دادگر و …….

و هرگز گفته نشده ضحاک به شوند خرده نیکیهایی که در روز و ماه و سالِ فلان کرده، مردی دادگر است یا به وارون. چهره پردازی فرمانروا در اندیشه ی مردم، برآیند سالها رویه ی او در زمینه بهروزی یا بدکنشی است.

و اما در فرآیند آمیزش دیوانسالاری با شاهنشاهی فرهمندِ سر تا پا اختیار ویژه، یکی از آن دو باید جایگاه "نخست زادگی" خویش را به دیگری واگذارد. این فرآیند در کشورهایی که فرمانروایی خودکامه دارند نسبت به کشورهایی که سامانه ی پادشاهی مشروطه دارند، دگرگونه روی میدهد.

در سامانه ی پادشاهی مشروطه، اگر پادشاه با بزرگان کشور (که از جایگاه مهمی در تصمیم گیری برخوردارند) دیدگاهی یکسان داشته باشد، میتواند بیش از یک خودکامه بر انجام کارهای کشوری تاثیر بگذارد. او از راه انتقاد آشکار یا دست کم تا اندازه ای آشکار، میتواند اختیاراتِ ویژه مندان دیوانی را پایِش یا کرانمند سازد.

گاهی پیش می آید که فرمانروا (بی گمان یک خودکامه) از دگرگون ساختن زندگی زیردستانش ناتوان است. چنین خودکامه ای در برابر داده ها و آگاهیهای برتر ویژه مندان دیوانسالاری ناتوان است. به گفته ی دیگر او از هر رهبر سیاسی دیگری ناتوانتر است، زیرا برای همه ی داده های خود وابسته به دیوانسالاری خواهد بود. فره او کاستی دارد. چنین شاهی برای پوشاندن کاستیهای فرهمندی خویش در سکانداری کشتی بهروزی آدمیان، دست به دامان دیوانسالاران میشود یا چه بهتر است بگوییم ابزار دست آنها میشود، دیوانسالاران نیز برای وی آمارهای ریز و درشت آماده میکنند تا او بتواند با پشت گرمی به آنها، در برابر اندیشه ی پرسشگر مردم، از کارایی و فرهمندی خویش نگاهبانی کند. فرمانروای نافرهمندی چون او، با درگیر کردن ذهن مردم در ریز و درشت سیاهه ی کارهای دولت، و با دادن گزارشهای روزمره ی گواهی دهنده ی پیشرفت هر روزه، میکوشد کاستی فره خود را با فریب زیردستان بپوشاند. اما مردم در پی گزارشهای روزمره ی او نیستند. خواست مردم از فرمانروایشان، بهروزی در زندگانی خویش است.

از دیدی دیگر، کشوری که فرمانروای آن به جای پذیرش کاستیها و نوساختاری، دست به کیبِش(تحریف) داده ها و واقعیتها بزند، هرگز نمیبالد. آشکارست که سرچشمه های زایایی و بالندگی، با گفتارهای دور از واقعیت، خروشان نمیشوند. ساختارهای چنین کشوری به جای بالندگی باد میکنند و در پایان در خود فرو می رُمبَند.

از این رو، وقتی دیوانسالاران از نزدیکان فرمانروایان شدند دیگر امیدی به رشد کشور نیست (ارد بزرگ)

یکی از هوشمندیهای فرهنگ ایران در این است که میزان کارایی و فرهمندی فرمانروا بسته به میزان روشنایی فره وی از تافتن [همی تافت زو فر شاهنشهی] تا کاستن [همی کاست آن فر گیتی فروز] فرو میرود. در اندیشه ی ایرانی، گستره ی "روشنایی تا تاریکی" با گستره ی "نیکی تا بدی" همپوشانی دارد. به همین شوند، فرمانروا هر اندازه در کشورداری کوشاتر باشد، از دید مردم، روشن فره تر خواهد بود و هر اندازه بدکنش تر باشد تاریک فره تر خواهد گشت. چنین نشانه(شاخص) ای، با پیوند زدن اندیشه ی مردم با مینه های بدیهی (نیکی و روشنایی یا بدی و تاریکی) از اوفتادن اندیشه در چاه آمارهای دیوانی بی معنا (داده هایی بی هیچ معنی روشن و نیک یا تاریک و بد) جلوگیری میکند.

از آنجا که فرهمندی فرمانروا بستگی نزدیکی با بهروزی زیردستان دارد، فرمانروایی که برای زیردستان بهروزی به ارمغان نیاورد، فره اش کاسته میشود چنین کسی را از دیدگاه فرهنگ ایرانی، میبایست "فرمانروای بد" نام نهاد. به گفته دیگر، در ذهن مردمانی که در اندیشه شان نیکی به روشنایی و بدی به تاریکی مانند است، نیازی نیست برای بهروزی یا بدروزی آدمیان، آمار آورد، چراکه هر کس میتواند به تنهایی با سنجیدن میزان بهروزی خویش و مانند کردن آن به نیکی و سپس روشنایی با همه ی هستی خویش، به همان آشکاری و بی پردگی که روشنایی را میفهمد، میزان کارایی فرمانروای فرای خویش را نیز بفهمد. از این رو "فره" را میتوان چون جنگ افزاری در برابر "فرمانروایی آمیخته با دروغ دیوانی" به کار برد. چرا که "فره" آمار و ارقام نمیشناسد؛ او را تنها با بهروزی مردمان سر و کار است.

در اسطوره نیز شاید بتوانیم خودکامه ای گرفتار در چنگال دیوسالاری و دیوانسالاری را بیابیم. کسی که میکوشد تاریکی فره ی خویش را با دروغ نوشتار دیوانی پالایش دهد

ضحاک ماردوش پس از سالها بیدادگری هنگامی که زمزمه ی سرنگونی خویش را میشنود تلاش میکند تا با نوشتن گواهینامه ای به دست بزرگان، فره اش را در اندیشه ی مردم روشنایی بخشد.

یکی محضر اکنون بباید نوشت / که «جز تخم نیکی سپهبد نَکِشت

نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی»

و همگان ناچار از ترس وی به پذیرش آن تن در میدهند:

ز بیم سپهبد همه راستان / بدان کار گشتند همداستان

در آن محضرِ اژدها ناگزیر / گواهی نوشتند برنا و پیر

اما کاوه با کمک ابزار فرهنگ ایرانی به روشنی در می یابد که ضحاک هرگز گامی در بهروزی آدمیان برنداشته و این گواهینامه چیزی مگر فریب نیست و هرگز با واقعیت همپوشانی نمیکند. ازین رو:

خروشید و برجست لرزان ز جای / بدرید و بسپرد محضر به پای

اما به وارون آنچه گفته شد، در فرهنگ ایران، شاهانی با فرهمندی ناب، چنانچه کارهای بزرگی نیز کرده باشند، میکوشند تا با بازگو نکردن آن، همگان را بر خود بدگمان نسازند.

«داریوش شاه گوید: به خواست اهورامزدا و خودم بسیار [چیزهای] دیگر کرده شد [که] آن در این نبشته، نوشته نشده است. به آن جهت نوشته نشد، مبادا آنکس که از این پس نوشته را بخواند آنچه به دست من کرده شد، در دیده ی او بسیار آید [و] این او را باور نیاید، دروغ بپندارد (بند 8 از ستون 4 سنگنبشته ی داریوش در بیستون)»


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

ناراستی

ناراستی

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : ناراستی ها پیشاپیش رو به مرگ و نیستی اند مگر آنکه ما آنها را در اندیشه و روان خویش زنده نگاه داریم !

بیا تا جهان را به بد نسپریم / به کوشش همه دستِ نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار / همان به که نیکی بود یادگار

جهان سر بسر چون فسانه ست و بس/ نماند بد و نیک بر هیچکس (فردوسی بزرگ)

تاریکی در زندگی ماندگار و ابدی نیست، برسانِ روشنایی (اُرُد بزرگ)

«آری؛ آن دو گوهر مینوی آغازین که با هم در خواب و رویا بودند، پدیدار و آشکار شدند. در اندیشه، گفتار و کردار، یکی "نیک" و دیگری "بد" است. از این دو نیکوکاران هستند که با شیوه ی درست برمیگزینند نه نیکوکاران (یسنا؛هات30 بند 3)»

این دو گوهرِ همزاد در بیکنشی و رویا با یکدیگر در سرشت آدمی به سر میبرند. روش و منش انسان میتواند یکی از آن دو را از بیکنشی و رویا مانندی به کنشگری فراخواند. انسان با آزادگزینی میتواند با داوری خویش یکی از آن دو را بگزیند و بپروراند. هر کدام که گزیده شدند، از بیکنشی به کنشگری درآمده و آنچه درون خود دارند را نمایان میسازند.

گوهر نیکی از بیکنشی به هستی درمیآید و گزیننده ی خویش و جهان پیرامون وی را به هستومندی میرساند.

گوهر بدی از بیکنشی به نیستی در میآید و گزیننده ی خویش و جهان پیرامون وی را به نیستی میکشاند.

بن گیتی و همه ی آنچه میبینیم از "هستی" مایه گرفته است. در این میان "نیستی" نیست. زیرا "نیستی" هیچگاه نمیتواند به "هست" درآید. از این رو ما نیستی را هرگز نمیتوانیم ببینیم. اگر هم گاهی واژه ی "نیست" بر زبانمان سراییده میشود، گویای کمبود "هستی" در گوشه ای پیرامون ماست؛ نه اینکه نیستی را به چشم دیده ایم، به گوش شنیده ایم یا با پوست سَهیسته ایم. شاید بهتر باشد "نیستی" را یکبار برای همیشه به فراموشی بسپاریم. آیا بهتر نیست؟

اما اگر "نیست" نیست، چرا آنچه در گیتی روی میدهد، هماره همِستار با آنچه گفتیم است؟ جنگ ها و ویرانیها، هستی ها را فرو می بلعند و نیستی ها را به ارمغان می آورند. آدمیان همواره مینالند که هستی ایشان نیست شده. فرزانگان و اندیشمندان نیز از شوندِ ناگهانیِ نیستیِ زمین سخن میگویند.

پرسش در این است که "نیستی" چگونه مینه ی مرگ آورخود را بر "هستی" چیره میسازد و زندگی را به نازندگی، آبادی را به ویرانی دگرگون میکند؟

پاسخ را میتوانیم از دل اسطوره های سرزمین خویش بدست آوریم.

ایرانیان زُروانگرا بر این باور بودند که اهریمن زاده ی شک زروان (زمان بیکران) در پدید آوردن اهورامزدا است. در زندگی آدمیزادگان نیز چنین شکی میتواند نیستی آور باشد.

تا زمانی که انسان بر این باور باشد که "راه در جهان یکیست است و آن راه راستیست"، آدمی بیراهه ها و کوتاهه راه ها را به ناراستان فرومیهلد و خود مگر در راه "هستی" نمیپوید.

پندار و دیدمان [باید] بر روشنایی باشد و راستی، بدینگونه راه های آینده، روشن است و هموار (اُرُد بزرگ)

چرا که، تنها مبارزه با ناراستیها به ما ارزش داده و همزیستی با تباهی، سرافکندگی در پی دارد (اُرُد بزرگ)

اما آنگاه که آدمی بر یگانگی راه راستی شک بَرَد و میانبُرِ ناراستی را برگزیند، ناراستی و کژی بر ابزارِ هستومندِ تنِ او فرمانروا میگردد و آن بزرگترین نیرنگِ اهریمن کنشگر میشود. و نیرنگی که از آستین بدی به در آمده برای او پیروزی آفرین میشود.

آن بزرگترین نیرنگ و پیام اهریمن این است: «"هستی" را تنها با "هستی" میتوان از میان بُرد»

هستی یک چیز عبارت است از رایومندی و نظم میان خردیزه های گوناگون آن چیز در رسیدن به هدفی که برای آن ساخته شده است. حال اگر با کمک ابزاری، نظم میان خردیزه های هماهنگ را از میان ببریم، "هستی" را به "نیستی" دگرگون کرده ایم. نمونه ی چنین کاری، ویژگیِ "ویرانگری" است.

آن که راستی نپوید، گرفتار آمیزش با اهرمن است، فرزند این آمیزش فتنه است و شورش (اُرُد بزرگ)

اهریمن آفریدگار نیست، اگر چیزی باشد ویران کننده است.

برای نابود کردن "هستی" ها، بایسته است ویرانگری از اندیشه به کردار درآید. برای انجام چنین کنشی، اهریمن به یکی از فرزند زادگانش با نام دیو خشم (اَئِشمَ در اوستا) دستور میدهد که در اندیشه ی آدمیان فرو رود تا بدین ابزار بتوانند هستی را ویران سازند.

آدمی که خشم را در درون خود کنشگر سازد، به جای آنکه شکیبایی کند تا شکفته شود، با نشکیفتگی، شکوفه های نشکفته ی عمر خویش را میچیند. میوه ی چنین کنشی بی میوگی خواهد بود.

در آن گاه و دوره که خشم بر گیتی چیره میگردد، به فرمان اهریمن، سپاهی از "هست پیکرانِ نیست اندیشه" بر هستیوریِ آبادبومها می یورشند:

از این مارخوار اهرمن چهرگان / ز دانایی و شرم بی بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد / همی داد خواهند گیتی به باد

از این زاغساران بی آب و رنگ / نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

بدین تخت شاهی نهادست روی / شکم گرسنه مرد دیهیم جوی

انوشیروان دیده بُد این به خواب / کزین تخت بپراکند رنگ و آب

چنان دید کز تازیان صد هزار / هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی به اروند رود / نماندی بر این بوم و بر تار و پود

هم آتش بِمُردی به آتشکده / شدی نور نوروز و جشن سَده

ز ایران و بابِل ز کشت و دِرود / به چرخ زحل بر شدی تیره دود

به هر کشوری در ستمکاره ای / پدید آید و زشت پتیاره ای

نشانِ شب تیره آید پدید / ز ما بخت فرخ بخواهد پرید

«از این دو گوهر مینوی، گمراهان شیوه ی درست را برنگزیدند. زیرا هنگام اندیشه و گفتگو و پرسش و پاسخ، دورویی و فریب بر ایشان چیره شد، چنانچه بدترین منش را برگزیدند، به همین روی با خشم همراه شدند که جهانِ هستی را به تباهی میکشانَد (یسنا؛ هات 30 بند 6)»

«در آن هنگام یازده هزار و یکصد گونه دیوان ژولیده موی از تخمه خشم به ایران یورش میکنند. آنان از سوی خراسان خواهند آمد و این سرزمین را ویران خواهند ساخت و روستاها و شهرها، دودمانی خواهند شد و از آن دودمان نیز جز استخوانی برجای نخواهد ماند. در آن هنگام دوستی از میان خواهد رفت و از هر هزار کس، یک کس به دین زرتشت خواهد گروید. در آن هنگام پادشاهی به بندگان انیران رسد. چون خیونان، ترک، اتوروتوپیذ، اودرک، کوهیاران، چینیان و کابلیان و سغدیان و ارومیان و خیونان سپید سرخ پوش. (زند وهومن یسن؛ درِ چهارم)»

ناراستی ها و کمانگی ها همگنان بدی و تاریکی اند و همگی از تخمه ی اهریمن. (ز کژی نه سر بود پیدا نه بن)

ازین رو ناگزیرانه روی به سوی نیستی و مرگ دارند. کژی ها درچرخه ای ناخودآگاه، بِدان چیز دچار گشته که از آن برآمده اند. نیستی، نیستی میزاید و ناراستی، ناراستی و هر دو مرگ را درود میفرستند. اما آنگاه که اندیشه ی بد در کالبد هستیوران رخنه کند، با جایگیری خود در میان اندیشه و روان آدمیزادگان، خویش را زنده نگاه می دارد و نو به نو نیستی میزاید.

و با این ترفند، مرگی را که خویشتنِ نیستیورِ وی دچارِ آن بوده، به هستیوریِ پیرامونش فرامیفکند. در آن هنگامست که جداسریِ نیک و بد، هستی و نیستی، زندگی و نازندگی، راسنی و ناراستی، از میان میرود.

در این زمان آموزگارانِ بِدروغ، آموزشهای نیستی آور خود را درُوَندانه میگسترانند. زیرا کسی را یارای آن نیست، در گفتار اینان بدی را از نیکی گزارش و جداسری نهد.

«از پیامبران دروغین دوری گزینید. آنان در پوستین گوسفندان نزد شما می آیند، اما گرگان درنده ای هستند. آنها را از میوه هایشان خواهید شناخت. آیا انگور را از بوته ی خار، و انجیر را از علف هرز میچینند؟ به همین سان هر درخت نیکو میوه ی نیکو میدهد، اما درخت بد، میوه ی بد. انجیل متی 7: 15-27»

آدمیزاده میتواند، نیستی را به نیستی بسپارد. او میتواند ناراستی را رهسپار نیستی و مرگ کند

آنگاه یک بار برای همیشه او را بدرود میگوید و چنین میهمان ناخجسته ای را از روان و تن و اندیشه ی خویش به بیرون می افکند.

باید دست به کار شد.

کینه ها، که بدی و نفرین را در چهره ی "محبت" (چیزی در روبرو، مهر آریایی و در پشت، کینه ی یهودی)

می آرایند. چنین پیچیده های زاینده ی نفرت را باید به دور افکند.

انتقام ها، قناعت ها، غیرت ها، تعصبات و هرآنچه با مهر پارسی میانه ای ندارد را باید به دور اوژنید

(چنین واژگانی در پارسی حتا همتا و هم معنا ندارند، و اگر دارند فلسفه ی اندیشه شان ز بیخ و بن با این تازی مفاهیم دگرگونه است)


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

پیمان

پیمان

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : پیمان با دستها و کاغذها بسته نمی شود پیمانها را با چشم ها حک می کنند.

استوارترین پیمان ها آنهاییست که با اندیشه مان پذیرفته ایم

پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد / گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان (جافظ)
پیمان برگرفته شده از دو بخشِ (پت + مان) است که میتواند در چِمِ "با اندیشه" یا "با منش"، باشد.

پیمان ها چارچوب هایی هستند از همه ی توتمها و تابوها و آداب و آیینهایی که آدمیان برای پاسبانی از علاقه مندیهای خویش در برابر یکپارچه سازیهای بیرونی، ساختارده اند. پیمانها قراردادهای نانوشته ای هستند که به جای آوردن آنها همنوایی و همبری و دادگری در هاژه را موجب میشود.

پیمان در خُردترین بخش گیتی تا کلان ترین بخش آن کاربرد دارد. چنین قراردادی، میتواند میان آدمی با خویشتن بسته شود، یا در بخشی بزرگتر چون دو کشور یا میان همه ی آدمیان گیتی. نکته ی آشکار این است که برای بسته شدن پیمان، هستیِ کمینه دو تنواره یا بیش از آن بایسته است.

پایگاه پیمان (مِهر) میان دو همسر بیست، میان دو همکار سی، میان دو خویشاوند چهل، میان دو همسایه پنجاه، …، میان دو شاگرد و آموزگار هفتاد، …….، میان پدر و مادر با پسر صد، میان مردم دو کشور هزار، و میان پیروان دین مزدایی ده هزار است.مهر اینچنین پیروز است(مهریشت کرده ی 29م بند 116 و117؛ اوستای جلیل دوستخواه)

برای پاسداری از قراردادهای نوشته شده، نیروی فرادستی چون دولت نیاز است تا قراردادشکن را بر اساس قوانین نوشته شده پادافره دهد. جزای قراردادشکن بر اساس میل هاژمان یا خواسته ی دولت میتواند سخت یا آسان باشد. چنین پادافرهی بر اساس گونه ی بِزِهکاری گوناگون است، همچنین میتوان آن را با پول یا دارایی پرداخت کرد.

در برابر با قراردادهای نوشته، "پیمان" ها بر روح و چشم آدمی حک میشوند. پیمانها در جایی جز روان و وجدان آدمی جای ندارند، از این رو فرد را نخست در برابر "وجدان" خویش مسئول میسازند. در چنین قرارداد نانوشته ای، خویشکاری هر کسی، در پاسبانی از پیمان خویش است.

پادافره "پیمان شکن" از جزای کسی که شکننده ی قرارداد است سنگین تر میباشد، زیرا قراردادها جلوی چشم آدمیان هستند و نمیتوان مستقیم آنها را انکار کرد، پادافره کسی که قراردادها را زیرِ پا میگذارد نیز از کارشکنی او مایه میگیرد نه از اثبات مستقیمِ دروغ وی. اما چون پیمانها همواره میانِ دو تنواره بسته میشوند، چنانچه کسی پیمان شکنی کند، و بِزِه او آشکار شود، داوری بر این خواهد بود که او دروغ گفته است. همه ی آنچه گفتیم بدانجا باز میگردد که قراردادها و پیمانها هر دو، گونه ای "پیوند" هستند. با این تفاوت که بارِ پیوندیِ قرارداد بر روی جزئیات نوشته شده در آن است، در حالی که بارِ پیوندیِ پیمان بر روی خود پیمان است. به گفته ی دیگر، قراردادها آشکارا و بند به بند همه چیز را پوشش داده اند، و اگر کسی از کوچکترین بند آن سرپیچی کند بر اساس همان بند و پادافره برابر با آن که گاهی در خود قرارداد نوشته شده جزا میبیند، اما در پیمانها هرکس از کوچکترین بندِ پیمان سرپیچی کند گویا از همه ی پیمان سرپیچی کرده، چنین کسی چه پیمان کوچک باشد و چه بزرگ، دروغزن و شایسته ی پادافرهی بزرگ دانسته میشود.

به ویژه در اندیشه ی نیک و بد اخلاقی ایرانیان کهن، که "پیمان"، ریشه در مینوی راستی داشت. "پیمان بانی" در اندیشه ی ایرانیان کهن همسان بود با اَشَوَنی یا راست اندیشی، راست گفتاری، راست کرداری. همانگونه "پیمان شکنی" همسان بود با درُوَندی یا بدکرداری و دروغگویی.

در اوستا پیمان شکنی یکی از شاخه های دروغ شمرده شده است و پیمان شکن را با دروغگو در یک رده جایگذاری کرده آن را میترو دروج Mithro-druj (در پهلوی) یا میترو زیا Mithro-zya و گاهی میترو ائوجنگه mithro-aujangha مینامند و هر واژه در چم ناراست و پیمان شکن آمده است.

ارزش پیمان شکن به اندازه ی کفن هم نیست (اُرُد بزرگ)

جوانان ایران بی اندازه به دروغ و ناسپاسی و نیرنگ نفرین گو هستند و هرگز پیمان شکنی از ایشان دیده نمیشود و این ویژگی آنها شوندگر شده است تا یونانیان با شگفتی و ارزشمندی به آنان بنگرند (گزنفون Xenophon)

بر سر تفاوت میان "پیمان و قرارداد"، گفتمانهای فلسفی بسیاری پای گرفته است. ریشه ی فلسفی این گفتارها به مناظره های سقراط نیز کشیده شده است. گلاوکن به وارون سقراط برین باور است که آدمیان قانونها و قراردادها را بنیان مینهند تا آن را پایمال کنند. او چوپانی را نمونه می آورد که همگان او را مردی نیک میدانند. اما او با نادیدنی گشتن، به کوشک پادشاه رفته، با زنش همخوابه میگردد، او را میکشد و جای وی را میگیرد، و از گفتن داستان هوده میگیرد: آدمیان به شوند آن قرارداد میبندند یا قانونگذاری میکنند تا آنها را نقض کنند. نیچه نیز قانونگذاری در دموکراسی ها را از گونه ی قانونهای ساخته شده به دست بردگان میداند.

پیمانها به گونه های گوناگون برگزار میشوند. سبیل گرو گذاشتن یکی از شیوه های برگزاری پیمان است.برای سبیل گرو گذاشتن، پیمان بند، چشم در چشم سوی دیگرِ پیمان تکه ای سبیل خود را به وی میدهد و بدین سان با وی عهد میبندد تا پیمان شکنی نکند.

پیش از آنکه با کسی پیمانی ببندید، دمی درباره ی توانایی خود در اجرای آن بیندیشید و سپس پاسخ گویید (اُرُد بزرگ)

وندیداد فرگِرد چهارم: اهورامزدا میگوید: شمار پیمانهای من شش است:

نخست گفتار پیمان– دوم دست پیمان– سوم گوسفند پیمان– چهارم گاو پیمان– پنجم مردم پیمان– ششم کشتزار پیمان

در میان پارتها رسم است که در زمان بستن پیمان به یکدیگر دست میدهند. آنان بی اندازه به نگاهبانی از پیمانهای خویش علاقمندند (جوزفس Josephus)

در ایران هنگامی که دو تن از دوستان به هم میرسند به یکدیگر دست میدهند و با این کار به یکدیگر نشان میدهند آماده اند تا آنچه شایسته است برای نگاهبانی از پیمان دوستی خویش انجام دهند.

یا آنکه در داستان رستم و تهمینه ی شاهنامه، پس از آن شبِ تیره یِ دیریاز که در دو دلداده در آغوش هم میخوابند، فردا رستم از تهمینه جدا میگردد، اگر تهمینه در اندیشه ی پیمانشکنی به رستم باشد، هیچ قراردادی جلوی او را در این کار نخواهد گرفت، اما مردم دیرین ایران، آماده اند تا بمیرند ولی پیمان شکنی نکنند:

تو را ام کنون گر بخواهی مرا / نبیند جز این مرغ و ماهی مرا

پیوند پاک ، پیوندی ابدی است (اُرُد بزرگ) …..

آدمیانی که پیمانها را پاس میدارند سه دسته هستند:

- فرودستانی که از ترس "پادافرهِ زمینی" پیمان خویش را نگه میدارند

- دیندارانی که از ترس "پادافره آسمانی" پیمان خویش را نگه میدارند

- والاتبارانی که بر سر نگاهبانی از "نام خویش" پیمان بانی میکنند

از آنجا که در اندیشه ی ایرانی، به ویژه در شاهنامه "پیمان بانی" جایگاهی والا دارد. پهلوانان و مردم در شاهنامه، با زنجیره ی قانون به یکدیگر زنجیر نمیشوند، بلکه خویشتن پاسبان نگاهداشت از پیمانها و قانونها هستند. تامس هابز در کتاب لویاتان، پیمانبانی بر سر نامخواهی را ویژگی والاتباران و نه توده فرودست میداند ازین رو در ایران، پیمان بانی را در میان پهلوانان، ویژه تر، می یابیم.

پشتیبانی انجام پیمانها در ایران کهن بر گردن، آیین مهر، و خدای آن "میترا" که با هزار چشم مردم را میپاید که مبادا پیمان شکنی کنند می باشد. آیین مهر که ردپای آن را حتا امروز در آیین زورخانه و سنت سبیل گرو گذاشتن میبینیم، به مردمان می آموزد فراتر از هر اجبار در پیروی از هر قانونی، خود ضامن انجام پیمانهای خویش با دیگران باشند.

فرشته ی مهر از خانه ای که جایگاه پیمان شکنان؛مهر دُروجان؛ است با نفرین روی برگرداند (مهر یشت 5-19)

در ایران برای پیمان شکنان، پادافره سخت گذاشته شده است (امیان Ammian)

در ایران باستان، برای آزمودن راستی در پیمان ، دو گونه آزمون برگزار میشده است، وَرِ گرم و وَرِ سرد.

ور گرم شامل ریختن سرب گداخته بر روی سینه ی بزهکار برای شناسایی گناهکاری یا بیگناهی او است.

همچنین گذشتن از آتش یکی دیگر از ورهای گرم است که نمونه ی آن رادر داستان سیاوش در شاهنامه میبینیم.

سیاوش بر آن کوهِ آتش بتاخت / نشد تنگدل، جنگِ آتش بساخت

یکی دست با دیدگان پر ز خون / که تا او ز آتش کی آید بُرون

چو او را بدیدند برخاست غو / که آمد ز آتش بُرون شاهِ نو

یکی دیگر از تفاوتهای پیمان و قرارداد در شکسته ناشدنی بودن پیمانهاست. در قراردادها اگر یک سوی آن یکی از بندهای قرارداد را زیر پا بگذارد قرارداد شکسته میشود اما در پیمان چنانچه یکی از دو سوی پیمان بسته، آن را بشکند، برای سوی دیگر همچنان بایا است که پیمان بانی کند:

ای سپیتمان! پیمان شکن سراسر کشور را ویران میکند… مبادا که پیمان بشکنی؛ نه آن پیمان که با یک پیمان شکن و دروغزن بسته ای، و نه آن پیمان که با یک اَشَوَن و راست کردار بسته ای؛ چون "پیمان با هر دوی آنان درست است" خواه با درُوَند خواه با اَشَوَن (مهریشت؛ کرده ی یکم بند 2؛ اوستای جلیل دوستخواه)

زمانی یکی از سرکشان با پیمان شکنی بر شاه شوریده و برادر اردشیر را زخمی زده بود، خواهر شاه در اندیشه ی پادافره دادن او برآمد. در این زمان یکی از سرداران ایرانی با نام مگابیزو Megabyzes پادشاه و خواهر شاه را خرسند گردانید تا سرکشی او را پادافره ندهند. زیرا در گذشته با او پیمان بسته شده است و اگرچه این پیمان نامه با یک نفر سرکش و پیمان شکن بسته شده است، اما برای نگاهبانی از جایگاه پیمان از پادافره او باید خودداری کرد (کتزیاس Ctesias تاریخ نگار یونانی)

خانه های هراس انگیز ویران گردد و از انسان تهی ماند، کاشانه هایی که پیمان شکنان و دروغ پرستان و کشندگان پاکدینان در آنها بسر میبرند (مهر یشت 9-38)

در سنگنبشته تاق بستان نزدیک کرمانشاه نگاره ی میترا دیده میشود که در زمان تاجگذاری اردشیر دوم ساسانی (379-380 میلادی) گواهِ آیین است.


برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان