۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

6

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 6

اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●بخش 6ششم

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "استاد فرزانه شیدا"

●اشعار فرزانه شیدا درکتاب●
بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●
بخش 6ششم ●
ـــــــــ عشق ــــــــــ
آمدم تا در آسمان کبودپرگشایم بسوی آزادی

خانه سازم بر آن خرابه ی دل
تا بگیرم دوباره آبادی
ره گشایم به شادی بودنتا بخندم دوباره با شادی
آه ای خدای عشق و امید
کاش عشقی بمن نمیدادی
کاش عشقی بمن نمیدادی!!!
* ف.شیدا
بهانه:
ــــــــــــــــــــــــ
تو برام بهونه ای
تا به شوقی به روزام نگا کنم
واسه من یه چاره ای
که دلم رو به غمام رضا کنم
انگاری بودن تو
حتی یاد و خاطره ات
نفس آبی این قلب منه...تا دل شقایقیم
با همون خال سیاه غصه هاش
واسه تو طپیدنُ و شعری کنه
انگاری بودن تو...حتی یاد و خاطره ات
تو رگ سرخ وجودم...مثه یک رود امید
راهی پیدا کرده از...چشمه ی دل
که همه عاشقی رو...تو تنم جاری کنه
مثه اون زمزمهی رودی که رفت...از تموم رگ من
تا توی متن وجود.
بی تو دنیا...مثه یک دشت سیاهه واسه من
واسه من طلوع فردا نداره
خورشید و آفتاب و مهتاب نداره
بی تو چشمامم دیگه خواب نداره
دنیا هم برای من ...مثه یک شب سیاست
.. که همه ستاره هاش... پشت یک ابر سیا قایم شدن
توی قهر لحظه های بی کسی
تُو سکوت یه شب سرد و سیاه.
بی تو دنیا ...دیگه بودن نداره
وقتی که آسمونش ...آبی رویا نداره
وقتی حرفی از منو ما نداره
چیزی جز غصه ی فردا نداره!
بی تو دنیا...مثه یک قاب رو دیوار میمونه
خالی از نقاشی زندگیه
رنگ سبز و سرخ و آبی نداره
طرحی از روزای شادی نداره
خالی از تصویر یک عاشقیه... آخه قابی خالیه
بی تو دنیا دیگه بودن نداره
دل من شوقی به موندن نداره
آره تو بهانه ای...آره عشق من برام بهانه ای
....واسه قلب عاشقم....که به شوق بودنت
زندگی روسر کنم
به امید عشق تو....توی راهه زندگی
خستگی رو از تنم بدر بکنم
آخه دل محبتو ...باتو شناخت
قاب خالی دلم ....نقشی گرفت
رنگ زیبای محبت و وفا
نقش رنگین یه باغ باصفا
همه یادآور قدرت خدا....همه یادآور قدرت خدا.
آره دنیا بی تو بودن نداره
وقتی که آسمونش آبی رویا نداره
وقتی که حرفی دیگه...از منو از ما نداره
تو برام بهونه ای... یه بهونه ی قشنگ
تا بیادم بمونه ... همه عشقای قشنگ رو زمین
ذره ی کوچیکی از عشق خداست
عشقی که بی انتهاست
عشقی که بی انتهاست*
ف.شید ا 1383 سوم مهرماه
______________
آ خرین راه

بسیار آرام آمدم ....شاید.. حتی.. پاورچین
آنقدر آرام که سایه ام نیز
احتیاط میکرد... مبادا... ..آه..!!!
گذر ازاین کوچه ها... اما...
آنــگونـه کــه مــی پنــداشتم
آسـان نبــود
می ترســـیدم
از دیــدن ودیــده شدن
از دوبــاره ... بر لبــی بودن
در نـــگاهــی جــستجو شــدن
وباز دلشــکسته پـای پـس کشیـدن ورفـتن
آرام ...آرامــتر از...صـــدای قـــلبم
آرامتـر از طپش های درون سینه ام حتی
آرامـــتر آمــدم
وهــمینگونه آرام نیــز ...خـواهم رفــت
مـــرا... دیــگر نـــخواهــی دیــد
کــلامـی زمـن دیگر... نـخواهـی شـــنید
وشـــا یــد گاه قـــلم
بـاز بـــگرید... ونــاله ای برخـــیزد
ازســـوزش نـوک قـــلم...
بــر واژه های.. دلشـــکسته ام
و از اشـــکهای دردآگـــین شــبانه ام ...
ردپــائی بــماند در
* شــعرم
* در آغــوش تـــنهائی
* در آشـــیانه شـــعر
* در آغـــوش شـــعر
یا * درکـــوچــه بــاغ هــای تـــرانــه ام
و * در کنج خلوت شعرم
عطر... دلتنـــگی بپــاشـــد
دیگر آرام خواهم گرفت..
اگرچه بغض در گلــو
آه در ســـینه... تـــنهای تــنها
در دلشـــکستگی ی*
شـــیداوش روحـــم
که در هــزاربــاره گی زنــدگیــم...
شـــکست ...آری شـــکست....
بــی هــیچ گنــاهی ...امـــا
امــا...زیــن پــس..
مــرا نخواهـی دیــد
نـه تــو...نــه او...نـه هـــیچکس
تـــعجب نــکن
حـتی اگر تــرا نـیز...صـدا نکـنم
...یــا چشــم برتـو ببنـــدم
و خـلــوتم را... زار بگـریم
د یــگر جــز شـــعر... ازمن ...
هیچ نمانده اســت...
نه حتی در آشیانه هایم!!!
اما...مــن...هـمیشه در ســکوت مــیروم
مـن آخر ..از بدرود بیـزارم
از خـدا حــافظ گــفتن ها... در رنـجم
...
بـسیار.. آخـرگـفته ام: بـدرود
توان باردیگر گـفتنم نیـست
نـه دیـگر بـاتـو...نـه...
... دیـگر بـس اســت مـرا!
سـلامی آغـاز نمـی کنم دیـگر
کـه بـدرودی... در پی داشـته بـاشـد
امـا برای تو.... برای او....وبـرای هـمه
در دل هـزار هـزار آرزوی خـوب را
...آرزو میـکنـم
آه... آمـدم ...به آرامـی....
میــروم دگربار... آهســته!
ودیگر نـخواهــم خـواند...
حتی زیر لـب :
*هـمسفر ..آهسـته تر.. ازکـنار من گـذر
*راه تــو.. راه من اســت..
بی تـو کـُویـک هــمسفر
*هـمسفر ایـن راه مـا ..*..
راه عـشق است و صـفا
بــردی از یـاد مگر؟.......
تـو وفـای عـشق مـا؟
....این اما شـــعری بـود
در ... روزگــاری...
که بایـد فرامـوشـش کنـم
در دوبـاره گـی... شکـستن
...نه... دیـگر نمیخوانم ...
....
نمی تـوانـم...نمی تـوانـم!!!
زیـن پـس اما...زندگانـیت خـــوش بــاد
که مـیدانـم زین پس ...هــمیشه
هـزار خـاطره را با دل مـی کشـم...
با روح مـی برم
و در خـود مــیمـیرم
نمیــگویـمت: بامـید دیـدار ...
که دیـداری نـخواهــد بود
نمیـگویـم ونه حتی ...تا بــعد....وآه...
چـه بـی ثــمر بـود ایـن گـذر
چـه پُـر اثـر بـر مـن
فـقط بـه فـقط ..مـیگویم ترا ...
شـاد باشـی وخــوشبخت
کـامـران باشــی و در امـان خـدا
یـادت هـمراه دلـم مـیماند
در راه ... راه ِ رفــتن
یـاد تــو ...تــو .. و حــتی تـــو
1383ف.شیدا
____________________
هیچ گاه عشق به همدم را پاینده مپندار

___اینگونه بودن! __
صدایی خسته در صد واژه ی مبهم
وصدها واژه ای در سطر خیس قطره های اشک
میان خیسی هرخط دفتر . . .
در تب فریاد و چون سرخی غمبار شقایق ها
نگاهی غمزده خونین
درون سینه اش رنگ سیاهی های یک اندوه
و تکرار خطوط اشک
میان خط به خط دفتری خاموش
و اما بازهم خاموشی و اندوه
ودر صدها سوال مانده در تردید
به سرگردان سکوتی باز پیچیدن بخود . . .
در یاس نا سامان یک "بودن"
نیازی سخت درمانده به فریادی ز قعر سینه ای همواره در خاموشی مطلق
ویک نومیدی سخت وسیاه از هرچه بودن در میان اوج نامردی
به قعر نامرادی ها اگر حق هم چنین باشد
چنین حق دل من نیست
نه حتی حق تو در بودنی تنها برای زنده بودن ها . . . فقط یکبار !
نه بار دیگری از روی دانش های عمری زندگی کردن . . .
( فقط یکبار ! )
ولیکن زندگانی ، زنده بودن نیست !
بسی بالاتر از این ، حق ِ بودن هاست !
و اما عشق . . .
گذار رودباری در رگ خونین قلبی پر طپش اما . . .
رسیدن تا به مردابی میان زندگانی بین آدمها !
ز دنیا حق من " اینگونه بودن "
باز هم ، حق دل من نیست . . . نه حتی تو !
خداوندی که جان بخشیده قلبی را
به هر تن در جهان خویش
تنی آزاده را روی زمین همواره می جوید
واما آدمی درحد جای خود گرفته حق بودن را ،
میان این زمینِ ِ تا ابد درگیر ناحقی !
نه دیگر ! حق تو یا حق من
"اینگونه بودن "نیست !
1388 فرزانه شیدا ـــــ
___دیروز ...امروز ...فردا* __
دیروز فردایم
را بی ثمر خواندم

امروز دریافتم
که بی ثمر نبود
گریز از دیروزی
که زندگیم را
عبث کرده بود
بی آنکه عبث باشد
رنگ تیره ای از گذشته را
ثمره ی فردایم کرد
چه با اشتیاق
از میله های زندان گذشته
گریخته بودم
و چه تلخ دریافتم
که هنوز
در حصار گذشته ها
در زنجیر مانده ام
با عشق یا بی عشق
به جرم گناه آلوده ی دوست داشتن
در اسارت بودم
هر چند که عشق
معنای زیبائی از محبت است
بر هر چه در دنیاست
..و دوست داشتن
سمبل قلبی ست
که هنوز
بی مهری ندیده است..
هر چند بسیار دیده بودم
بی مهری ها...اما
دوست میداشتم
آری دوست میداشتم ،
لطف دوست داشتن را
آنهم در کدامین دنیا!!
دیروز فردایم را
بی ثمر خواندنم
امروز دریافتم
که بی ثمر نبود
امروز نیز لبهای خاموش پر فریادم
در بیصدائی ها بر هم فشرده میشود
با پرده ی سکوتی که
رویاروی من و بر لبهای خموش من
فرمان خموشی صادر نموده است
و رویایم را درهم می شکند
رویای دوست داشتن را
دیروز رنج می کشیدم
چرا که دوست میداشتم
امروز رنج می کشم
زیرا می پرسند :چرا دوست میدارم
و من خاموشم
چرا که نمیدانم"
دوست داشتن "
چه معنائی
جز "دوست داشتن "
میتواند داشته باشد

و آنکه دوست میداشت
دیروز چرا مرغ شکسته بال
قفس دردانگیز عشق بود
و امروز چرا بسته پر
قفس ناباوری های
دنیای بی محبت
با من بگو چرا؟ چرا نا آشناست
دلهای امروز با محبت و عشق
چرا تردید هاست در معنای عشق
لیک بر من شرمی نیست
اگر در دنیای خالی ار عشق
توانستم
عاشقانه قلبی مملو
از محبت باشم
عاشقانه دوست بدارم
و عاشق باشم
چراکه دنیای من "دنیای محبت" بود
هرچند در نگاهها ناشناس
در باور ها پر تردید
عشق را می توان
به گلبرگ گلی نیز با تمامی وجود بخشید
اگر قلبی را توان بخششی
از مهر ،
محبت و دوست داشتن باشد
که این نیز
بر هر کس ساده نیست

اگر مهربانی را
نشناسد...
...دیروز فردایم را
بی ثمر خواندم

امروز دریافتم
که بی ثمر نبود

قلبم
ثمره ی دوست داشتن خویش را
در یادگیری عاشق بودن
دریافته بود
دل خدای عشق خویش را
یافته بود
او را که خود عشق بدل
بخشیده بود
دیگر میدانستم
از شهر بیهوده گی
گریخته ام
حتی اگر ...
از نگاه دیگری
راهی نپیموده باشم
...دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
امروز دریافتم که بی ثمر نبود
عشق گناه بی گناهیم بود
و اگر در زندان ناباوری خویش
آزادم کرده اند
یا بنام دیوانگی
میخواهند زندانی را ببخشند !
که گناهی نکرده بود
من اما به سر بلندی
از کنار اینان
خواهم گذشت
گناه من
اگر گناهی باشد
جز "دوست داشتن" نبوده است
...آری ...امروز یا فردایم
از اثر دیروز
از "احساسِ عشق"
در درونم درامروز
میتواند
در دستهای دیگران
به ظلمت باشد
اما برای آنکه
سراپا سوخته بود
ودیگر آتش نمی گرفت
چه فرقی داشت
من اما هرگز
به" ظلمت" خو نخواهم کرد
که" دوست داشتنم"
هر گونه بود
هرگونه هست
به هر چه خواهد بود
به هر که خواهد بود
روشنائی روح و درون من است
ثروت من است در اوج تنگدستی
در دنیای مردمان خودباخته ای
که از عشق بی نصیب مانده اند
ز بخشش بی خبر
از خود خویش لبریز
از باور عشق ناکام!!
...
مرا چه باک.. مرا چه غم
آنگاه که خداوندم با من است
...دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
... امروز دریافتم که بی ثمر نبود

1364____* فرزانه شیدا‌*
رنج آدمی را نیرومند می سازد برسان کوهستان سخت . ارد بزرگ
___اینچنین پابندم___
دیده ام خیره بر این کاغذ هاست
بر خطوطی که قلم بر آن زد
بر حروفی که گهی خط خورده
و به آشفتگی صدها حرف
که اگر باز نویسم آنرا
بازهم دل به پریشانی وغم
در پی حرف دگر میگردد
آن الفبائی را
که دبستان وکلاس
بمن آموخته بود
گوئیا گم کردم
دفتر وکیف و کتابم را هم
ودلم را پس از آن
خیره ام بر همه ء کاغذها
که من آخر ز چه رو
اینهمه کاغذ سرگردان را
اینچنین سال به سال
یک بیک می گردم
وتوان در من نیست
بگذرم از ورقی تا خورده
که درونش یکروز
در میان شعری
چشم گریانی را
کرده ترسیم تب احساسم
یا که در یک شب دیگر خطی
روی یک برگ تهی
با ز ترسیم شدو شعری شد
مانده در دفتر شعرم برجا
قدرتم نیست سپارم بر باد
چک نویسی حتی
که بر آن قطره اشکی افتاد
قدرتم نیست فراموش کنم
که به هر بیت وبه هر تک غزلی
که به هر نثر وبه هرواژه عشق
اینچنین پابندم
وتمامیت این برگ به برگ
از درخت دل پر باری بود
که به هر فصل که از راه رسید
از خود وبودن خویش
نقش خود ایفا کرد
لحظه ای سبز بهارانی بود
لحظه ای میوه به تابستان داد
در خزان
برگ وجودش خشکید
وتن لرزانی
در زمستانی شد
و هر آن دانه ءبرف
نزد او حرمت داشت
بر تنش جائی داشت
زندگی بود تمامیت این بودن ها
لیک من حیرانم
که کجاشد همه آن روز وشبی
که کنون در تقویم
بدلم میگوید
اینهمه سال گذشت
آه ای برگ سفید
که کنون منتظری
تا دگر باره به احساسی سبز
سردی بودن را
از تو واز دلها
بزدایم با شعر
از دل خود هم نیز
لیک ای برگ سفید
گوئیا هیزم تن میسوزد
شعله اش پیدا نیست
در دلم
روح الفبا هم نیز
خود شراری دارد
زندگی قصه یک پرواز است
لیک بر روی زمین
روح همواره ز جسم ,آسمان میخواهد
آسمانی که درآن
دل اگر بارانی
یا که در پائیز است
یا زمستان بدلش سردی داد
باز هم هیزم یک بودن بود
در درون آتش
بازهم هیزم یک بودن بود
گرچه تن سوخته اما سرشار
از همه احساسی
که بدل ره میداد
وبه آن دل می بست
اینچنین پابندم
اینچنین پابندم به هر آن لحظه خویش
اینچنین پابند است
دل به رویائی چند
که به عمرش همه روز
زندگانی بخشید
اینچنین پابندم ...اینچنین پابندم
نهم آذر 1385 فرزانه شیدا_______
___ بنویس ____
قلمت را بردار
و برای دلِ شب باز نویس
که اگرخسته نوشتم
در شب
از سر غصه ی تاریکی نیست
روزگارم پره نور
دیدگانم بیدار
دل من غمگین است
دل من غمگین است
واگر بیدارم
درگذر از شب و شبها هرشب
کوچه های شب بیدار زده
همدمم خواهد بود
ماه ومهتاب کنار دل من
و به همپائی هر نقطه زنور
در دل شب زده غمناکم
هم سخن گشته دلم
باشب و کوکب و
مهتاب و نسیم
آه افسوس ولی
کس دراین خلوت تنهائی شب
همصدا بامن و
با قلبم نیست
کوچه هم بس تنها
دل من بس غمگین
آسمان گاه بگاه
ابری وتیره وباران زده
بامن هم پاست
لیک افسوس دلم
همچنان غمزده
در کوچه ی شب
رهگذار شب غمناک ِدلاست
آسمان تنها نیست
گل ز هر شبنم شب
بوسه بخود میگیرد
من ولی باز
همان سرگردان
من همان بیدارم
دل من بس تنهاست
دل من بس تنهاست
در هرآن کوچه شب
در هرآن ساعت غمناک گذر
دل من بس تنهاست
دل من بس تنهاست
شنبه 19 آبانماه 1386
ــــــ فرزانه شیداـــــ
*ــ...و کسی نیز بما گوش نکرد ....!*ـــ
گفتی وباز شنیدم که دلت
سخن از دلتنگی ست ..
سخن ِاینکه سکوت
در دلت باز شکست
وتو گفتی با دل
هرچه در قلبت بود...
لیک گوش همه این مردم دهر
خالی از گفت وشنود
خالی از باورهاست
ودلی چون دل ماه
رچه مینالد ومیگوید باز
کس به یک چشم ونگاه
به رخ خسته ما نیز
نگاهی زسر شوق نکرد
من که فریاد زدم
با دل خویش
منکه گفتم
همه اندوه دلم
منکه هر روز
و هرآن شب به غمی
واژه در واژه
به تکرار امید
درقلم مُردم وبا اشک
به صبح دگری...
پای اندوه دلم
باز کشید
وهنوزم که هنوز
بیصدا مانده دلم
باهمه گفتن ها
باهمه شعر وسخن
باهمه دفتر و گفتار وکتاب
هیچکس گوش شنیدن
که نداشت
هیچکس غصه عالم
که نداشت
همه کس غرقه به خویش
غرقه در دنیائیست
که در آن یاد
دگر مردم دهر...
رفته دیگر ازیادومن
افسوس ...
ای خدا
خود تو بگو
ازچه رو اینهمه غم را
بدلم باز کشم
من که هر فریادم ....
میخورد بردیوار!!!
منکه حتی به قلم ,
اشک و به دل خون دادم
ما چه گفتیم
مگرجز حقیقت جز عشق
جز محبت... خوبی ...
ما فقط
قصه تکرارِ
همان دیروزیم
شنوائی به جهان
نیست که نیست
رمز ویران سکوت ...
عاقبت بر لب من نیز نشست ...
وسکوتم پس ازاین ..
نه به فریاد و قلم
نه به اشک ونه به آه
با کسی هیچ نخواهد گفتن
من فقط تکرارم ...تو فقط تکراری
و کسی نیز بما گوش نکرد
و کسی نیز بما گوش نکرد!!!
،، دل من پرشده از گفتنها،، ،،
دل من پرشده از گفتنها،،
یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶
از: فـرزانه شـیدا
ـــــ برگ افتاد ــــــ
برگ افتاد ز آغوش درخت
مرغکی پر زد و بر شاخه نشست
باد در برگ درختان پیچید ..
سیب سرخی در آب ...
در دل حوض سفید ... همچنان میرقصید
عکس خورشید چه لغزنده بر آب..
در گذر بود و... کنارش ابری
من ولی ... غرقه به یک برگ سفید
بر دل و دامن دفتر...تنها....
غرقه در صحبت دائم با دل
منو خودکار سیاه...
منو این برگ سفید ...
منو دنیائی حرف...
بارش اشک مداوم بر آن...
لحظه ای خیره به پائیزی سرد...
لحظه ای غرقه به خویش!
...
روز پائیز به همراهی باد
...در شتابی جدّی ...
در جدا کردن هر برگ ... پس از برگ دگر
گوئیا قصد سفر داشت که زود ...
تا زمانی باقی ست
فصل پائیزی خود را اینجا
به هر آنکس که نگاهش میکرد ...
باز پس داده و اثبات کند...
که دگر پائیز است.!
و منو دفتر من... بی هرآن پائیزی
فصل در فصل همه ؛بودن؛ را ...
در هرآن برگ... پس از برگ دگر
قصه گفتیم و کسی گوش نکرد!!
و کسی نیز ندید...که جهان‌ ِ دل ما
در کجا برفـی بود....
در کجا بارانی...
کی به پائیز رسید
یا بهارانش را...در کجا سر میکرد؟
...چه زمان طی میکرد؟
مرحبا بر دل هر فصل جهان...
که اگر آمد و رفت ...لااقل در نگه مردم دهر
همه جا دیده شد و نقشی داشت....
در دل یک یک افراد جهان!
......آه و افسوس بما..
که بدون اثری...
آمده ... مانده و... آخر رفتیم
____ف.شیدا 1383 مهرماه____
* تسلیم ! *
بسه دیگه برای من , این گذرون ِلحظه ها
گذشتن و ُرفتن و ُ باز , یه رفتن ِبی انتها
بیت غموُ , زار زدنی ! , توُ خلوت تنها ئیا
رفتن تُو آغوش غزل , توُ کوچه های بیصدا!

همیشه رفتنی بودن , تسلیم زندگی شدن!
به "غم" بگم باشه ! بمون!باز غرق سادگی شدن!
همیشه با خودم بگم، که قسمتم همین بوده
یاکه, توُ دست زندگی, اسیر ِ بردگی شدن

نگو که سرنوشت ماست, نشستن وغم کشیدن
اشکو ُ بدل راه دادن وُ ,خنده ی "غصه" رو , دیدن!
از لحظه ها گذشتن وُ دویدنی سوی ... کجا؟
دویدنای ِبیخودی, واسه ؟! به آخر رسیدن؟!

نگو که سرنوشت ماست , نشستنی پای غمی
شادی باید یه جا باشه ، حتی یه ذره یه کمی
تا کی اسیر سادگی ،هی خودمو گول بزنم؟!
بگم به دل تقصیر توست, اگر که تو اسیر شدی!

کی گفته دست ِتقدیره ، دست قدر یا که قضا
فقط برو راهی که هست !, بدون هیچ چون و چرا!
تسلیم زندگی با شوُ ! بگو خودش درس میشه !!!
هرجارو هم ، نگاه کنی ، نگفته اینا رو ،خدا!!

نه بخدا , برام بسه , اینجوری , آواره بودن
توُ دست غصه ها اسیر , همیشه بی چاره بودن!
بیام بشم عروسکی , توُ دست سرنوشت وغم؟!
وَِیلون و ُسرگردونِ غم ، مثله یه بیکاره بودن!

یا که بپای هر دعا "دنیا " منو ، ، دک بکنه
توسبزه زار باشم ولی ، منو "مترسک " بکنه!
بیاد بگه که سرنوشت ، اینجور واونجور نمیشه!!!
تا یه روز آخرش بیاد ,خودش منو " حک " بکنه! ؟

من زیر بارش نمیرم , که تا ابد اسیر باشم
سفره ی شادیها باشه !نخورده اما سیر باشم!
همش بهانه بیارم ، بگم گناهه " هَستیه"!
مثله یه کوری توی راه ، سرگردونِ "مسیر" باشم!

هرجوریم حساب کنی، من زیر بارش نمیرم!
یه روز توی همین روزا، حقمو من پس میگیرم
خدا خودش شاهدمه ،که نون دل رو میخورم
"شیدا"م ولی وا نمیدم ، حتی اگرهم بمیرم
چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸*
__*فرزانه شیدا___

* صدایم در نمی آید ...صدایت کو؟!*
صدایم در نمی آید،نه حتی کُنج تنهایی
نه در جمعی که دائم از حقیقـت قصه ،
می سازد !نه در آن باور دیروزی مطلق
که ترمیم درون زخمی من بود !
صدایم در نمی آید نه حتی در نوشتاری
که رنگ عاطفه در جوهری شبناک
وگه در تیرگی رنگ ِ شب اندوه
به جایم باز می نالد !
(حقیقت رااگرانکار می باید" حقیقت "نیست! )
صدایم در نمی آید،
نه آنجایی که می بایدبه خشم سینه فریاد
یز درد دائم این زندگانی زد !
صدایم در نمی آید ، صدایت کوُ ؟!
که در کُنجی خداونداصدای ناله واندوه
می پیچدو اشک درد ،
فراوان میچکداز دیده مظلوم !
ولی تنها ، سکوتی نابسامان
کوچه گرد ِ روز وشبهایی ست
که من در بیصدایی ها !
که تو در بی خیالی ها !
که او گم کرده سیرت
غرق یک آیینه ی شفاف !
و آنها و همه مشغول لافی چند
به خود سرگرم و مشغولیم !
من اما شرم میدارم که در دستم
قلم شیون زنان تر می کند ،
چهرِ ورق ها را !
و من در آه خود گم می شومَ ،در ابر
!من آخر سخت گریانم !
ومی بارد نگاه آسمان مغموم و خون آلود !
و در خشمی ، به رعدی ....می شکافد ,
سینه خود را !
بگو حالا کدامین چهره گویا بود؟ً!
نگاه تو درون آینه با رنگهای مانده در صورت
نگاه لاف زنهای همیشه دائما
مشغول حرافی !
نگاه دستهایی که هردم با قلم
تسخیر می گردد و روحی باز می میرد !
و یا آن آسمان با هر شکاف رعد بر سینه
ز درد و زجر وظلمی کهبه جای اشک او،‌
همواره و هر روز چو رودی
محوبه روی این زمین جاریست !
من اما بازهم خاموش ،صدایم درنمی آید !
تو هم آینه را بردار
و بر چهری که روزی پیر خواهد شد
به رنگ و روغنی دیگر ،بزن دستی !
توهم ای لاف زن هر روزه و هر روزبه گوش هرچه بیکار است
بخوان ؛یاسین؛ به گوش خود ! و در دل خنده کن بر جمع بیکاران !
به کُنجی دیدگانی باز می باردبه کنجی باز مظلومی ست
صدایش گم شده در این هیاهو ها
که در آن باز سبزی ، باز میوه
باز حرف ِ نفت وگاز وُ گالُن بنزین
و رنگ آخرین ُرژ ،بر لب مصنوعی خواننده ی غربی
تمام حرف هرروزجماعت هاست !
و اما ظلم را در کاغدی رنگیبه روبانی و تزئینی
به هرچه بی خرد تر ازخود و از خویش
چه آسان می فروشد ، در دم بازار !
صدایم در نمی آید . . . صدایت کو ؟!
که گر حتی فغان هم سر دهمچیزی به این قلبم نمی ماسد !
و آهم می رود تا ابر !
که تا در رعد جانسوز" سما "أ, من هم بگریم باز !

صدایم در نمی آید!صدایت در نمی آید !
تفاوت این میان در چیست ؟
خموشی تا ابد رنگ خموشی هاست !
صداهم تا ابد در واژه های درد حیران است
بدون حنجره در باد !
صدایم در نمیآید . . . صدایت کو !؟
من اما سخت گریانم .... من اما سخت گریانم !
یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶
***فرزانه شیدا ***
*ده فرمان *____
در مناجاتی پاک, دستها سوی خداوند ,بلند
روح سرشا ر ز امواج دعا : یا محمد (ص)
تو مرا یاری کن
تا بگویم ز تو و نام خدا
من ز هر جمله که از سوی خداست
همچو شمعی بدرون آب شدم
غرقه در این همه آیات خدا
غرقه در این گوهر ناب شدم
من ز قرآن تو سرشار شدم
با هرآن سوره و هر آیه ی عشق
مست قرآن شده هشیار شدم
زینهمه جمله ی پرمایه ی عشق
کاش یارب که توان بود مرا
تا بدرگاه ِ تو راهی جویم
تا بگویم بتو از بنده گیم
راه تو همچو محمد (ص) پویم
لیک در راهِ تو این می بینم
که محمد(ص) فقط او بود وهم اوست
مظهر پاکی و ایمان به خدا
این همان اوست که اینگونه نکوست
من کجا هستم و او بوده کجا
این همان مرد خداوند من است
این همان گوهره ی پاک وجود
این همان یاور دلبند من است
روح پرواز دعا همچو صعود
این همان رهبر ایمان باشد
که به غفلت زده , پایانی داد
او که دل در ره ا و می کوشد
او که ایمان مرا جانی داد
او که قرآن ِ تو بر دنیا داد
او که در هرسخنش پندی بود
او که عشق تو به این دلها داد
او که چشمان مرا باز نمود
دل ِ" شیدای" مرا باز نگر!
زندگی با تو مرا آغاز است
روزگارم همه سرشار دعاست
روحم ازعشقِ ِ تو در پروازاست
دل شیدائی من در ره ِ عشق
با محمد (ص) نفسء گرم خداست
عشق تو عشق محمد (ص) بدورن
این سعادت به من شیدا بخش
تا بدرگا ه ِ تو باشم مجنون
گر حقیرم تو مرا باز ببخش
که مر ا در ره تو راه بسی است
یاورم در ره تو مرد خداست
آن محمد (ص) که مرا دادرسی ست
آن محمد (ص) که تو پندش دادی
تا به قرآن بنویسد بر ما*
پند هائی ز ره آزادی*
ده سفارش که تو براو کردی
و به هر مُسلم پاک و آزاد
و محمد (ص) به منو بر ما گفت
که خداوند مرا پندی داد
پیرو راه خدا گر هستی
بنده ی خالص آن یارب باش
که بهشت تو بدینگونه بجاست*
* ره اخلاص به خاطر بسپار,
آشکار است و یا پنهانی*
*دادگرباش به خشنودی و خشم* ,
گر که یک مُسلم با ایمانی*
*در میانه ره خود پیش ببر*
در نیازو به توانمندی خویش*
*بگُذر با دل خشنود و بِبخش*
گر کسی کرده دل زار تو ریش*
*دست یاری بده بر آنکه ترا*
کرده محروم به ظلم و ستمی*
* برو دیدار همان یاور و دوست*
که ترا ترک نموده به غمی*
*و فراموش مکن بنده ِی حق*
که نگاه تو بوّد عبرت و پند*
* یاد کن با سخن از یاد خدا*
یا لب ِخویش به "اندیشه " ببند*!!
و چنین بود محمد (ص) به جهان
و هم او گفت به یاران خدا :
*ای مسلمان به هرآن وقت و زمان*
سخنی را تو به بیهوده مگو*
*باش آگاه تو از آن *حق زبان*
* که بهشتی ست* زبانی که نکوست*
*مکن آلوده زبان را تو به خشم
* مشو رنجی بدل دشمن و دوست
***
و چنین بود ره مرد خدا
او همان مظهر پیمان و وفاست
اوهمان مظهر پیوند خدا
او همان راه رسیدن بخداست
رستگاری تو بیآموز ز او
که محمد (ص) ره ِ الله رَود
با همان او* سخن از عشق بگو
تا دلت همره ِ الله شود.
"دل شیدائی" ما همره توست
یا محمد (ص) , تو مرا یاور باش
تو بگو راه منو عشق کجاست
تو مرا در ره او رهبر باش
آبانماه ۱۳۸۵
___ فرزانه شید ا ___
____ پنجر ه___
اینــهمه پنــجـره در کوچه و شهر
پشت هر پنــجره ای خاطره ای
قصه از عشــق و محبت بسیار
قصه ها از دل این اهل دیار
قصـه ها بسـیارنـد
گاه هریک چو کتابـی ست قطور
گاه ویرانی مردی ز غرور
گاه از حرمتِ یک قلب صبـور
گاه اندیشـه ی یـک زن
به خـیال
گاه از باور پرواز ،
بدون پر و بال
قصـه ها بســیار است
پشت هر پنــجره ای
لیک چون پنـــجره ها
یک لبــی باز نشــد
تا بگوید:غـم چیســت
یا بگوید که دگر
غمـــگین نیست
یا بگویــد که اصول دل شادان
در چیسـت
از چه باید خندید
ازچه با گریه اندوه گریسـت
معنی بودن انسان در چیست
قـصه ها بسیارند
و پر از خاطـره ها
پشـت هر پنــجره ای
دل انسان طپشی دارد بازد
که ز سرسبـزی بودن گویـد
گرچه در عمـق سکـوت
لیک همـواره به هر ثانیـه ای
می طپـد باز پر از
حـس نیـاز
در تـمنای وفـا
در تـب عشـق هــنوز
نبــض بودن به امــیــد
می زند در شــب و روز
و چه غــافل دل ماســت
که اگر بودن ســبزی باید
سبـزی روح طلــب مــیدارد
و دراین باغ پر از سبــزه دهــر
گل احساس و محبــت افسـوس
جایگاهــش خالــیست
و جز این حرفی نیســت
قــصه ها بســیارند
پشت هر پنــجـره ای
و اگر پنــجـره ای باز نـشــد
جای تـردیدی نیســت
که ز باغ دل او هــم امــروز
جای گلهای محبت خالیست
دل او شادان نیســـت
و اگـر باز کــند پنــجـره را
شایـد از لطــف نسیـم
روح او تازه شـــود
با نگاهی به مســیر پرواز
با یکـی رنگ تبســم بر لــب
بر همان آبــی دهــر
آسمــانــی که بر او هرچـه گذشت
عاقبــت رنــگ دلــش آبــی بود
و پر از خــاطـره های پــرواز
و پــر از خــاطــره های پرواز
فرزانه شیدا/ 1382
* گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حالپیدایش است . ارد بزرگ
___* باغ زندگی* ____
به تماشای بهاری خوشرنگ
سفری سوی مکانی دیگر
با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر
و رسیدن به خزان دیدن برگ به خون آلوده
رنگ زرد مردن
باغ پائیز زده افسرده
با سکوتی غمگین به نمایندگی یک فریاد
همه جا خاموشی
بهر عصیان و قیام و بیداد
آسمان ابری و تار بهر بارش حاضر
بغض از خواری باغ یاد گل در خاطر
ملتهب از اندوه , غمزده بس حیران
سینه را فرمان داد :
تو ببــار ای باران
ومن اینجا تنها زیر باران غمگین
پس چه شد آن گل سرخ ، آن بهار رنگین
به تماشای بهار آمد ه ام لیک او اینجا نیست
این خزان است خزان این خزانی خالیست
گوید اما از مرگ از همه بیرنگی
دل او بیرحم است جنس قلبش سنگی
ناگه از پشت سرم تک صدائی برخاست
گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست
گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار
اشک بر چهره زرد پیکرش خسته و زار
گفت : آن تازه بهار رفته از باغ جهان
زندگی یک رو نیست با بهار است خزان
گل شود مست غرور تا که رنگی دارد
او نداند افسوس وقت تنگی دارد
غنچه ای چون کودک بی خبر از دنیاست
آنچه او می بیند باغ نه ، یک رویاست
زندگانی هم نیز نیست کمتر ز بهار
هستی انسان هم نیست کمتر ز قمار
لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری
لحظه ای در خنده لحظه ای در زاری
باغ را ساده مبین در درونش هستی ست
آنچه اینجا پیداست غفلتی از مستی ست
از غرور منو تو مستی و نخوت ما
ما که غافل بودیم از خزان فردا
دیر برخاستنت شکلی از غفلت بود
آمدی آندم که باغ در ذلت بود
آدمی اینگونه ست دیر بر پا خیزد
میرود آندم که برگها میریزد
در قبال خود هم از بهاران غافل
او ندارد چون گل غیر مردن حاصل
خود همی میدانی* آدمی* آه و دم است
آه چون بیرون داد بینی از دنیار ست
باغ را الگو ساز هستی خود دریاب
آخر انسان تاکی غرق مستی در خواب
باغ خود را بنگر، گلشن دنیا را
تا که امروزت هست کو دگر تا فردا
تو کنون بر پا خیز رسم بودن آموز
توشهِ ی فردایت کار تو در امروز
1362/فرزانه شیدا _____

ـــــــــــ* تسلیم ! * ـــــــــــــ
بسه دیگه برای من , این گذرون ِلحظه ها
گذشتن و ُرفتن و ُ باز , یه رفتن ِبی انتها
بیت غموُ , زار زدنی ! , توُ خلوت تنها ئیا
رفتن تُو آغوش غزل , توُ کوچه های بیصدا!
همیشه رفتنی بودن , تسلیم زندگی شدن!
به "غم" بگم باشه ! بمون!باز غرق سادگی شدن!
همیشه با خودم بگم، که قسمتم همین بوده
یاکه, توُ دست زندگی, اسیر ِ بردگی شدن
نگو که سرنوشت ماست, نشستن وغم کشیدن
اشکو ُ بدل راه دادن وُ ,خنده ی "غصه" رو , دیدن!
از لحظه ها گذشتن وُ دویدنی سوی ... کجا؟
دویدنای ِبیخودی, واسه ؟! به آخر رسیدن؟!
نگو که سرنوشت ماست , نشستنی پای غمی
شادی باید یه جا باشه ، حتی یه ذره یه کمی
تا کی اسیر سادگی ،هی خودمو گول بزنم؟!
بگم به دل تقصیر توست, اگر که تو اسیر شدی!
کی گفته دست ِتقدیره ، دست قدر یا که قضا
فقط برو راهی که هست !, بدون هیچ چون و چرا!
تسلیم زندگی با شوُ ! بگو خودش درس میشه !!!
هرجارو هم ، نگاه کنی ، نگفته اینا رو ،خدا!!

نه بخدا , برام بسه , اینجوری , آواره بودن
توُ دست غصه ها اسیر , همیشه بی چاره بودن!
بیام بشم عروسکی , توُ دست سرنوشت وغم؟!
وَِیلون و ُسرگردونِ غم ، مثله یه بیکاره بودن!

یا که بپای هر دعا "دنیا " منو ، ، دک بکنه
توسبزه زار باشم ولی ، منو "مترسک " بکنه!
بیاد بگه که سرنوشت ، اینجور واونجور نمیشه!!!
تا یه روز آخرش بیاد ,خودش منو " حک " بکنه! ؟

من زیر بارش نمیرم , که تا ابد اسیر باشم
سفره ی شادیها باشه !نخورده اما سیر باشم!
همش بهانه بیارم ، بگم گناهه " هَستیه"!
مثله یه کوری توی راه ، سرگردونِ "مسیر" باشم!

هرجوریم حساب کنی، من زیر بارش نمیرم!
یه روز توی همین روزا، حقمو من پس میگیرم
خدا خودش شاهدمه ،که نون دل رو میخورم
"شیدا"م ولی وا نمیدم ، حتی اگرهم بمیرم
چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸
ـــــــ فرزانه شید اـــــــــ
__* صدایم در نمی آید ...صدایت کو؟!* ___
صدایم در نمی آید،نه حتی کُنج تنهایی
نه در جمعی که دائم از حقیقـت قصه ،
می سازد !نه در آن باور دیروزی مطلق
که ترمیم درون زخمی من بود !
صدایم در نمی آید نه حتی در نوشتاری
که رنگ عاطفه در جوهری شبناک
وگه در تیرگی رنگ ِ شب اندوه
به جایم باز می نالد !
(حقیقت رااگرانکار می باید" حقیقت "نیست! )
صدایم در نمی آید،
نه آنجایی که می باید
به خشم سینه فریاد
یز درد دائم این زندگانی زد !
صدایم در نمی آید
، صدایت کوُ ؟!
که در کُنجی خداوندا
صدای ناله واندوه
می پیچدو اشک درد ،
فراوان میچکداز دیده مظلوم !
ولی تنها ، سکوتی نابسامان
کوچه گرد ِ روز وشبهایی ست
که من در بیصدایی ها !
که تو در بی خیالی ها !
که او گم کرده سیرت
غرق یک آیینه ی شفاف !
و آنها و همه مشغول لافی چند
به خود سرگرم و مشغولیم !
من اما شرم میدارم که در دستم
قلم شیون زنان تر می کند ،
چهرِ ورق ها را !
و من در آه خود گم می شومَ ،در ابر
!من آخر سخت گریانم !
ومی بارد
نگاه آسمان مغموم و خون آلود !
و در خشمی ، به رعدی ....
می شکافد , سینه خود را !
بگو حالا کدامین چهره گویا بود؟ً!
نگاه تو درون آینه با رنگهای مانده در صورت
نگاه لاف زنهای همیشه دائمامشغول حرافی !
نگاه دستهایی که هردم با قلم
تسخیر می گردد و روحی باز می میرد !
و یا آن آسمان با هر شکاف رعد بر سینه
ز درد و زجر وظلمی کهبه جای اشک او،‌
همواره و هر روز چو رودی
محوبه روی این زمین جاریست !
من اما بازهم خاموش ،
صدایم درنمی آید !
تو هم آینه را بردار
و بر چهری که روزی پیر خواهد شد
به رنگ و روغنی دیگر ،بزن دستی !
توهم ای لاف زن هر روزه
و هر روزبه گوش هرچه بیکار است
بخوان ؛یاسین؛ به گوش خود !
و در دل خنده کن بر جمع بیکاران !
به کُنجی دیدگانی باز می بارد
به کنجی باز مظلومی ست
صدایش گم شده در این هیاهو ها
که در آن باز سبزی ، باز میوه
باز حرف ِ نفت وگاز وُ گالُن بنزین
و رنگ آخرین ُرژ ،بر لب مصنوعی خواننده ی غربی
تمام حرف هرروزجماعت هاست !
و اما ظلم را در کاغدی رنگیبه روبانی و تزئینی
به هرچه بی خرد تر ازخود و از خویش
چه آسان می فروشد ، در دم بازار !
صدایم در نمی آید . . . صدایت کو ؟!
که گر حتی فغان هم سر دهمچیزی به این قلبم نمی ماسد !
و آهم می رود تا ابر !
که تا در رعد جانسوز" سما "أ, من هم بگریم باز !
صدایم در نمی آید!صدایت در نمی آید !
تفاوت این میان در چیست ؟
خموشی تا ابد رنگ خموشی هاست !
صداهم تا ابد در واژه های درد حیران است
بدون حنجره در باد !
صدایم در نمیآید . . . صدایت کو !؟
من اما سخت گریانم .... من اما سخت گریانم !
یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶ *
___* باغ زندگی* ____
به تماشای بهاری خوشرنگ
سفری سوی مکانی دیگر
با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر
و رسیدن به خزان دیدن برگ به خون آلوده
رنگ زرد مردن
باغ پائیز زده افسرده
با سکوتی غمگین به نمایندگی یک فریاد
همه جا خاموشی
بهر عصیان و قیام و بیداد
آسمان ابری و تار بهر بارش حاضر
بغض از خواری باغ یاد گل در خاطر
ملتهب از اندوه , غمزده بس حیران
سینه را فرمان داد :
تو ببــار ای باران
ومن اینجا تنها زیر باران غمگین
پس چه شد آن گل سرخ ، آن بهار رنگین
به تماشای بهار آمد ه ام لیک او اینجا نیست
این خزان است خزان این خزانی خالیست
گوید اما از مرگ از همه بیرنگی
دل او بیرحم است جنس قلبش سنگی
ناگه از پشت سرم تک صدائی برخاست
گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست
گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار
اشک بر چهره زرد پیکرش خسته و زار
گفت : آن تازه بهار رفته از باغ جهان
زندگی یک رو نیست با بهار است خزان
گل شود مست غرور تا که رنگی دارد
او نداند افسوس وقت تنگی دارد
غنچه ای چون کودک بی خبر از دنیاست
آنچه او می بیند باغ نه ، یک رویاست
زندگانی هم نیز نیست کمتر ز بهار
هستی انسان هم نیست کمتر ز قمار
لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری
لحظه ای در خنده لحظه ای در زاری
باغ را ساده مبین در درونش هستی ست
آنچه اینجا پیداست غفلتی از مستی ست
از غرور منو تو مستی و نخوت ما
ما که غافل بودیم از خزان فردا
دیر برخاستنت شکلی از غفلت بود
آمدی آندم که باغ در ذلت بود
آدمی اینگونه ست دیر بر پا خیزد
میرود آندم که برگها میریزد
در قبال خود هم از بهاران غافل
او ندارد چون گل غیر مردن حاصل
خود همی میدانی* آدمی* آه و دم است
آه چون بیرون داد بینی از دنیار ست
باغ را الگو ساز هستی خود دریاب
آخر انسان تاکی غرق مستی در خواب
باغ خود را بنگر، گلشن دنیا را
تا که امروزت هست کو دگر تا فردا
تو کنون بر پا خیز رسم بودن آموز
توشهِ ی فردایت کار تو در امروز
ـــــــ 1362/فرزانه شیدا ___
ـــــــــــــ ....در کجا باید , میخی کوبید...؟؟!!ــــــــــــ
از عمق دل گریان شدم ، بر بودن بی حاصلم
از آنهمه رنجی که دید ، از روی ناچاری دلم!
بر هر دری رو کرده ام ، آن در برویم بسته شد
گریان نگه ،جامانده ام ، درگوشه ای در منزلم!
آید چکار از دست من ، جز غصه خوردن درخفا
گردر جوانی جان دهم ، "غم " بوده تنها قاتلم
***
اما جهانِ یاوه گو! با من ز عرفانت مگو!
زآندم که شد" غم" همدمم ، *"دیدم ز دنیا غافلم"!!
یا باید از این غصه ها ، دل را کشم دیگر بروُن
یا آنکه قربانی شوم در "غم "... که بوده مشکلم!
قلبم ولی در زندگی ، هرگز نشد تسلیم " تو "
یا تو, خودت یک جاهلی!...یا من زیادی جاهلم!!!
***
همراه رودی رفتن وُ همراه او جاری شدن؟!
"*فرقی میان آدمیست با گله ای روی چمن*"!!
" بُز" گر رَود ، راهی خطا، یک گله بی چون وچرا
دنبال او راهی شود!
این را تو میخواهی زمن ؟؟!!!!؟؟
***
اما جهان! من آدمم ! با عقل وهوش وفکر خود
هرگز نمی بینی زمن ،" تسلیم" من با جان وتن!

شاید خطا , شاید فنا ... اما تو باور کن مرا!
باید گُـُل ِ شادی شدن در زندگی چون یاسمَن
من میروم شاید غمین! با زندگانی در کمین!
*" شـیدا " ولی داند "کجا میخی زخود باید زدن"!!*
27/1/1364 سه شنبه فروردین ماه
_ فرزانه شیدا __
ـــــــــ پــروانه زندگی ــــــــــــ
با زبان ساده میگویم
سخن زندگی, در چشم من پروانه ایست
از درون پــیله میآید برون
در پی گلهای رنگین سوی باغ
بال بالی میزند در باغها با سرود بلبل و , گه زاغها!
گاه دور افتد ز باغ زندگی
تا بیابد عطری ا ز باغ بهار!
گاه, در کنجی نشیند ,بیصداروز وشب در بازی تکرارها!...
چون بها ران عمر کوّته در گذر
جان دهد پروانه درکنُج خزان
در شبی همراه شمعی جانفروز
با تنی وامانده در حرمان وسوز
یا که می میرد زمان در زندگی !...
او ولی در بهت وراز زندگی
همچنان در بهت و رمز زندگی !
از چه آمد؟ از چه پر زد؟ او چه کرد ؟!
رنگ و بوی زندگی را چٌون چشید ؟!
لیک بی آنکه بداند قـصه را ...
قصه ی "بودن " به پایانش رسید !!
من چو آن پروانه بودم در جهان
باورم از " زنـدگانی "سـاده بود
گاه بال و پر زدم درعطر باغ
گاه با باران ِغم پر پر زنان
در خیالم، قلب من آزاده بود
در خیالم این دلم آزاده بود!!
باز می پرسم زخود , در روز وشب
من چه کردم با خود ُو با زندگی
چٌوُن چشیدم ، لذتِ باغ بهار ؟؟
من ولی در پیچ وتاب زندگی
همچنان در قصه ها , پروازها ...
در میان ره ، نمیدانم چرا!
خسته ام ! از اینهمه تکرارها!
روز بارانی من نوری نداشت
قصه بودن دگر شوری نداشت
چون بهاران عمر من آسان گذشت
عمر من در حیرت دوران گذشت!
آسمان من ولی آبی نبود
عمر من در تاری باران گذشت !
عمر من در تاری باران گذشت !
همچنان در نیمه راهم بی خبر...
قصه ی من خط پایانش کجاست ؟
باغ من خورشید ومهتابش کجاست ؟
آسمان آبی نمیگردد چرا ؟
پرتو از, نوری نمی گیرد چرا؟!
وای از این روزانه ها ,تکرارها!!....
....
در بهاران اشک باران کمتر است
بارش ابر بهاری کوّته است
آسمان من ولی ابری وتار
آسمان من ولی ابری وتار
از چه شبها , نور ومهتابی نشد
یا که قلب ِ اسمان آبی نشد!
آنچنان هم زندگانی ساده نیست!
عمر ما کافی براین "پیمانه " نیس
پر شود پیمانه ی عمری به درد
میرسد آخر خزان , ابری وسرد
در چنین باغی فقط پر پر زد یم
روزو شب بر رنج ودردی سر زدیم
" زندگانی" میرود آسان ز دست !
اینچنیـن , پـروانه بودن مشکل است !
اینچنین, پــروانه بودن مشکل است !
___فرزانه شـیدا * آذر ۱۳۸۲___
*ــــ ساحل تنهائی ـــ*
" امروز " را در حسرت "دیروز" سر کردم
بی آنکه بدانم " فردایم" که همین
"امروز بود که
"دیروز " انتظارش را می کشیدم!
آه ...این نیز بگذرد
اما چشم براهی هایم را بهانه ای نیست
چشم براه بوده ام
بی آنکه در باورم بگنجد که رفته ای
وغمی را بر دلم
به ارمغان محبت خویش، برجای نهاده ای!
چشم براهت میمانم
چشم براهت میمانم حتی کنون که بازگشته ای!
نمیدانم چرا ...نمیدانم
ولی همیشه دلتنگم!
دلتنگی هایم را ، بهانه ی دیداری
" درخیال هم " آرامم نمی بخشد!
وساحل تنهائیم
پر میشود از گامهای خیس
نه تنها در موج که در اشکهای من نیز!
دلم پر میزند
دلم پر میزند برای طپشهائی
که دیدار را شوق می بخشذ
ورسیدن را شادی،
درگامهائی بسوی عشق ومحبت!
ساحل تنهائیم را پر کن
" ای همیشه بیدار" !
چهارشنبه اسفند ماه ۱۳۸۶
ـــ فرزانه شیداــــ
پایان بخش ششم
اشعار بعُد سوم ارمان نامه ارد بزرگ
ـ●ـ به قلم : فرزانه شیداـ●ـ

   Water Heater
Some like it hot. Click now for a reliable new water heater!
Click Here For More Information
 

5

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 5

اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اردبزرگ ●:بخش پنجم

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"


کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "استاد فرزانه شیدا"

● اشعار فرزانه شیدا درکتاب ●:
بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ
● بخش پنجم
¤ به شیدائی کسی فرزانه ات نیست* ¤

برودیگر مرا حرفی بلب نیست
دلم میمیرد اما بر تو تب نیست!
برو کین ساحل ما موج غمهاست
مرا طوفان غم در سینه برپاست

برو... حتی نمیگویم که بازآ
نمیجویم ترا ...دیگر بفردا...

برو دیگر نمیگیرم نشانت
زخاطر میبرم آن دیدگانت

مرا از اوج عشق وشور وشادی
فرو بردی به قعرنامرادی

مرا از آن بلندای محبت
رساندی تا سیاهی های محنت

کنون همچون غریقی کنج ساحل
فتادم از غمت غمگین وبیدل

مرا این عاشقی تا غم کشانده
ولی حرفی دگر بر لب نمانده!

اگر این تک نفس هم بی تو سرشد
بدان عشق توهم از سر بدر شد

کنون دیگر برو حرفی مرا نیست!
خدای ما ...زقلب ما جدا نیست

خود او درمان کند اندوه دل را
اگرچه مانده ام غمگین وتنها!

چو نومیدی بدیدم از تو هم نیز
دگر صبرم شده از غصه لبریز

برو دیگر نمیخواهم بمانی
ولی باید فقط اینرا بدانی:

کسی هرگز چو من دیوانه ات نیست
به ؛ شیدائی؛ کسی ؛فرزانه ات ؛ نیست!

برو با قلب ما هم بی وفا باش
توهم چون دیگران جور وجفا باش

برو این زندگی را جستجو کن
تمام زندگی را زیر ورو کن

برو از کف بده این قلب ما را
نمی یابی چومن دیگر بدنیا

کنون با قلب ویران همنشینم
دگر با هجر تو "خلوت نشینم "

ترا از سوز قلبم با خبر نیست
ولی دل را شکستن هم هنر نیست!

بروکس همچومن دیوانه ات نیست؛
به شیدائی: کسی ؛؛فرزانه ات ؛؛نیست؛

سیزدهم فروردین ۱۳۸۷/۱۹ آپریل۲۰۰۸
¤ فرزانه شیدا ¤

__ فریاد گریان عشق __
با من حتی به سکوت
عشق و رویا و خیال
همچو یک نغمه
که آید ز بهشت
روز وشب
ساز محبت میزد
تا نگاهم
به محبت یکروز

همره عشق...
وسرمست امید
تا به آن
وادی رویائی رفت
در پی عشق درون دلها
تا ببینم که هنوز
عاشقی میخواند
لیک افسرده دلم باز آمد
همه دلها به سکوت
یا بسی تنها بود
عشق رنجید و خزید
کنج قلبم غمگین
و دگر نغمه عشق
رو به خاموشی رفت
و سپس شورش فریادی شد
و پریشان دل من باز آمد
پس از آن عشق
فقط گریان بود
و بسی غمزده وقهر آلود
دگر او میدانست
که تمنای دل انسان نیست
عشق شاید هر روز
ازکنار توهم آرام گذشت
در تو هم عشق ندید
...
لیک بامن این عشق
جسم انسانی شد
تا که فریاد شدم
و دلم سخت گریست
...
وای اگر عشق نیابد قلبی
و به فقری برسد
آنزمان میگرید
تو ولی باز ز خود می پرسی :
از چه من غمگینم
از چه من غمگینم !!!
1385 پنجم خرداد
¤« فـــرزانه شـــیدا» ¤

_¤__ لحظه در لحظه ی عشـق _¤_
لحظه در لحظه ی عشق
گـذر ثانیـه ها
تیک تـاک سـاعت
زدن نـبـض وجـود
طـپش تند و شتابان درون
لحظه در لحظه ی عــشق
بـدلـم مـی گـو یـد
عـا شــق او هستــم
دوســت دارم او را
و مرا تـاب نبـاشد که زاو
لحظه ای دور شـوم
لحظه در لحظه ی عـشق
او مرا همراه است
بـا همه حس مـحبت در دل
و دلم می گو ید
که دگر ,
تـاب جدائـی از او
در دلم نیـسـت که نیـست
وای بی او چه کنـم ؟!
__ از :« فرزانه شیدا _¤

¤ لحظه ها ی پیوند ___
همچو نقشی بود رویائی
آن لحظه ی پیوند
چون ابری رنگ گرفته از خورشید
در گرگ ومیش غروب
نقشی بود رویائی
بمانند شعله ای
برخاسته ازدریا
نقش بسته در آسمان آبی
در جاودانگی عشقی
که بر آن قسم خوردیم
تا همیشه وفادار
باقی بماند
...نقشی بود رویائی
اما تا جاودانی
نقش بسته بر قلبی ,
همواره عاشق
در جاودانگی پیوند
...تنهائی را فراموش باید کرد
زمانی که عشق
جاودانه میگردد.
ــ شاعر:« ف.شیدا16/فروردین 1386»
¤
___ نقاشی _____
واژه ها از چه چنین گشته دلم
هر سخن در قفس سینه
گرفتار شده ست
هر چه خواهم
که بگویم از دل
بی سخن میمانم
باز یک حرف بدنبال حروفی دیگر
در درون می چرخد
خیره بر دفتر خود میمانم
حرفها بسیار است
لیک خاموشتر از خاموشم
دل سبک نیست
به این جمله وآن جمله که
نقشی دارد
در درون ذهنم
جای آن حس سبک گشتن
و عاری شدن از غم
خالیست
واژه ها
در نگهم همچو
یک نقاشی ست
زندگانی هم نیز
گرچه سرشار ز رنگ
لیک تنها در قاب
نقش یک تصویریست
در سکوتی مبهم
و درون دل من
همهمه غوغائیست
لیک لبها به سکوت
دیده حیران و نگه بر هر سو
باز هم چشم نبیند جائی
سر پر اندیشه
پر از افکار است
لیک در جمله نمی گیرد شکل
و نمیدانم من
به چه سان باید گفت
اینقدر میدانم
که بدل رنگ سکوت
باز پررنگ ترین نقاشی ست
وبسی دلگیرم
و بیادم آمد
غم دلگیر فروغ
آندمی را که نوشت :
من بسی مردن را, زندگانی کردم
و دلم را دیدم که همانند فروغ
مانده در حاشیه ها
و ز غم دلگیر است
....
زندگی
دورتر از من جاریست
و دلم میخواهد
رنگ پر رنگ سکوت
جای خود رابدهد
به زلالی همان اشعاری
که به نقاشی اندیشه من
رنگی داد
و دلم زیست به عشق
یکشنبه28خرداد1385
___ ف.شیدا ___
¤
___ ندیده ای مگر !؟ ___
ندیده ای مگر
چگونه بوده ام ؟!
از اشعارم
چه یافته ای
از نگاهم
چه خوانده ای
از گامهایم
کدامین جاده را
در رویای
خویش رفته ایی ؟ـ
نمیدانی مگر
من روحم را
اگر به رود بخشیدم
از پیچ های سخت
از دل سنگها
به قهر گذشت
جانم را گر
به موج دریا بخشیده ام
طوفانی شد
به ابر
اگر نفسم را سپرده ام
رعد و برق را
مهمان خویش کرد و بارید
دستانم را اگر
به بوته های جنگل آویختم
برگریزان شد
از پریشانی دلم آرام نداشت
هر که کمی از مرا گرفت
اما عشق را هرگز نشد
به کس دیگری ببخشایم
مهر تو در سینه من
تنها
از آن من بود و بس
از آن قلب من بودو بس
اگرچه روح سرگردان
جان موج دیده
نفس پر طپش
و دستهای بیقرارم
همچنان در پریشانی
جستجو گر تو بود
اما عشق تو
همیشه با من بود
همیشه با من
تیرماه ۱۳۸۷
¤از: ف . شیداــــ

¤سروده ی : پرپر____

قلم را برزمین بگذار
چو اینجا شاعران را
دردم حیرت
به سلاخ جفا
پر پر شدن باید !
یکشنبه 22 اردیبهشت 1387

_از: «ف.شیدا» ¤

¤ اشک __
در میان قطره ها
در شوری اشک
در خیسی ورق
در ناتوانی قلم بر نمناکی کاغذ
در بیصدائی محض
قلبی آب میشود
آنگاه که عشق
چون نسیم از پنجره ره میگشاید
و همنفس باد میگردد
دیگر برای سرودن بهانه ای نیست

از حرف تهی
از اشک سرشارم.
__ ف.شیدا ¤

¤ ابری __

دیگر اما صدای نغمه ی اندوهم
را در پرواز های تنهائی
سر نخواهم داد
دیگر بر شاخ درخت سبز امید
جستجوی نخواهم کرد
میوه های شادی را
دیگر بر رخسار ه آبی ِحوض
نمی جویم...
خورشیدِ تابناک ِآتشین را
دیگر بی تو نمیخوانم ...
نمیخندم ...
نمیگریم ...
آسمان پروازم ابریست
روزگارم غمناک
قلب من بارانی ست
« از فرزانه شیدا » __

¤ ( اطلـس دنـیا ) __
دل من خسـته ازاین
روزای پررنگ وریاس

خسته از بازیچه بودن
توی دسـت آدماس

یعنی تو اطلـس دنـیا
جـائـی پیدا نمیشـه

که دل آدماشـم
مثله دل پاک خــداس؟!!

همه جارفتمو
هـرجا یه جـوری دلـم شکسـت

هـنوزم هـیچ نمیدونم
دل ِ من مال کجاس!

یه جائی باید باشـه ,
توُ دنیا , مالِ دل ِمن

اونجائی که قلب من
با روزگارش همصداس

اونجائی که دل بتونـه ,
کمی آروم بگیره

اونجا که کلام دلـها ,
با کلامـم , آشناس

اونجا که حـرف محبت ,
یه کلام تازه نیس

اونجائیکـه عاشـقی ,
مخصوص قلب آدماس!

انگاری دنیای من ,
جدای دنیای همـه اس

آخه این "غریبه"بودن ,
خالی از لطف وصفاس

همه ی عمرم تلف شـد ,
پی این شهرِ غـریب
"امامن هر چی میگردم نمیدونم اون کجاس"!!
¤ سروده ی : فرزانه شیدا __

¤ خونین دل __
اهل حساب وکتابی نبوده ام
وقتی حسابدارِ دلِ ما , جهان ماست
وقتی که درگه آخر, « سرای» ما:
درروزِ واپیسنِ , آستانه ی «دَر» خداست
دو بر توان دو , نکردم , نه هیچ دم
کز خود طلب به رسیدن کنم به خیر
دو بر دوی, ضربم چو شد چهار
چاره نکرده ام ره خود بر خطای غیر
دوبردو ما به توان ِچهار ما
بر ناتوانی پایم, سخن نگفت
دوبردو داشتم , به منهای تنبلی
زآن شب که پای تلاشی ,دلم نخفت
آری به روز وشب ِاین جهان خود
هرگز حساب دلم بی خدا نبود
هربار کز سر غم ناتوان شدیم
همواره دل بر سر جور و جفا نبود
در ضرب وجمع وبه تفریق ِ خوب وبد
دنیا به چرخه ی خود میکند حساب
باشد که ما بسازیم وجور خلق
هرروزِ روز جهان را کند خراب
هرروزِ ما , نه به لحظه ,نه ثانیه
گوئی گذر کرده به ساعات بیشمار
در تیک تاک ِ ساعت ِعمرِ تلا شِ ما
هر ثانیه گذری کرده از « هزار»
آری چه فرتوت و پیرانه سر به دهر
عمری زعمرِ کودکی وقلب ِ,جوان گذشت
دردفتر شعر وغزل ناله کردیم
کس را خبر نشد, چه به ما درجهان گذشت
یارب به قدرت تو, این قلب ناتوان
هردم حساب خویش , زدنیا جدا نمود
امروز در سر دنیا چه بوده است ؟
این دم چگونه رهی بهر ما گشود؟
ماندم که چه پرسم زاهل دهر
چون «آدمی» نه بینا بود نه کور
گاهی نگاه بر تو ببندد ,گهی به دهر
گاهی اسیر مستی سر بود وگه غرور
آری رهی که به ره دیده ام کنون
ترسم روم ,که مبادا خطا روم
ترسم دراین جهان پراز گرگ وروبه هان
در حکم قضاوت خود ناروا روم
یارب! دلی که فقط غرق عاشقی ست
«شیدا دلی» به جهان بوده تلاش
اینک چو پرسم از دل « فرزانه » راه وچاه
گوید که: بر « دل شیدا» مزن خراش
یارب بگو به چه سان ره روم که باز
افتاده پای اشک دلم پای مثنوی
باشد که ز اشکِ دل ِخون چکان ما
« آه » دل زخمی مارا، «تو » بشنوی
__ فرزانه شیدا/1388- اُسلو/ نروژ__
¤
___ بوسه ی سلام___
بی گمان درپس رفتن ها
" باز گشتی
" نهفته بود ..
تا در حریم میان کلام و
دست وگرمی،
نگاه وآتش وسوزندگی،
سلام را
بوسه ای باشد،
میان گنگی احساسی
که دورافتاده
از نزدیکی ها..
به دگربار
شراری می گرفت ،
تا نقش دلواپس دلتنگی ،
گم شود ،
در لمس دستها،
ودر آغوش نگاه ،
و ختم" بدرود" را ،
به انباری ببخشد
که تا دیروز
پشت پرچین های سبز،
اما بی روح ،پنهان بود!
اگرچه همیشه وهمواره
حس میشد
در میانه ی دل!!!
ورنج می بخشید بر
" بدرود" دیروز
و شتابی داشت
بر " سلامِ"
دوباره ی همیشه ماندن،
واز سفر دست کشیدن
!!!
و نقش آبی یک عمر
،،دوستت دارم ،،
را بر قابِ هستی عشق
میکشید ...!!!
اما نه
بر دیواراتاق پشتی خانه،
که بر خلوت ِ
همیشه ساکت شبانه ای،
که قلم،
در بی قلمی ها ،
هزار واژه را نقاشی میکرد !
تا او بداند
بی واژه نمانده است
در دوری نگاه
در ندیدنِ چهره ی ناشناخته ای
که آشنا میزد
و غریبه نبود!!
میدانی آخر،
در بین حروف و واژه و قلم
دلبستگی بسیار بود،
با دستهای نوشتن ...
مرتبط به رگهای ره کشیده
از دل بر قلمى
که بسیار گفتنى داشت!!
تا " بدورد" را،
به آبی احساسی بسپارد،
که میدانست ،
در عمق آسمان بی انتها ،
جایگاهی دارد،از تبلور احساسی که ،
اگرچه بی سخن مانده بود...
اما قلم را از،،
دستهای گرم قلبی،،
بر خطوط کاغذ میکشید !!!
که تنها واژه سلام ،
میدانست وبس !!!...
اینگونه نیز،
در رسم باز هم گذشتن از شبی،
میشد باز هم دوباره نوشت
و تکرار مداوم دوستت دارم
را به واژه سپرد تا هزار نقش تازه
را رنگ زند بر بوم بودنها...
ویکروز سرانجام در نگاه تو بگوید:
سلام ...
در رسم واژه و شعر تو!!
در رسم هزار بار عاشقى ،هزار بار
تکرار دلواژ ه هاى ناگفته!
گاه دلتنگی غروب میکند در کنج آسمان دل
و،« سه باره »
شاعر میشوم !!!
«هزار باره » عاشق!!!

پنجشنبه 22 آذر ۱۳۸۶
¤ سروده ی : فرزانه شیدا ¤

____ (خط جاده) ____

من مسافری غریبم، توی جاده های تنها
توی کوله بار عشقم ، نمونده قراری برجا

همه ی شبهای رفتن ، بدون صبح سپیده
اشکای نگاه وقلبم و (خط جاده) رو کشیده!

انگار از نگاه دنیا ، بی تو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن، که مثه شباش سیاهه!

افتاده اسم منو تو ، انگار از دست محبت
تادلم تنها بمونه * توی جاده های غربت !

نمیدونم تو کجائی! منکه آواره ی دهرم
هنوزم با بیقراری ، دنبال (دلم) میگردم!

دلمو من جا گذاشتم ! وقتی راه ما(دوتا) شد!
دل من باهام نیومد ،وقتی دنیامون جدا شد!

من ولی یه چش براهم که امیدش یه سرابه
دیدن دوباره ی تو ، مثه رویا توی خوابه!

بی توتنهائی چه سخته، از تو ُ کوچه ها گذشتن
کسی رو شونه به شونه ، واسه دردو دل نداشتن!

آخه دنیا هم دروغه! مثه خنده های غمگین
که میادرو لب می شینه،که بده به لبها( تمرین*)!

تا بهت بگه دروغی : گریه هات ، واسش غریبه!
اما این دروغ محضه! خنده اش هم یه جور فریبه !

ولی انگار از نگاهش ، ‌باتو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن که مثه شباش سیاهه

همه ی شبای رفتن ، بی تو ، بی صبح سپیده
قطره اشکام توی رفتن ،( خط جاده*) رو کشیده!

ده شهریور ۱۳۸۲ اول سپتامبر ۲۰۰۳
¤ فرزانه شیدا ¤

____ (خط جاده) ____
من مسافری غریبم، توی جاده های تنها
توی کوله بار عشقم ، نمونده قراری برجا

همه ی شبهای رفتن ، بدون صبح سپیده
اشکای نگاه وقلبم و (خط جاده) رو کشیده!

انگار از نگاه دنیا ، بی تو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن، که مثه شباش سیاهه!

افتاده اسم منو تو ، انگار از دست محبت
تادلم تنها بمونه * توی جاده های غربت !

نمیدونم تو کجائی! منکه آواره ی دهرم
هنوزم با بیقراری ، دنبال (دلم) میگردم!

دلمو من جا گذاشتم ! وقتی راه ما(دوتا) شد!
دل من باهام نیومد ،وقتی دنیامون جدا شد!

من ولی یه چش براهم که امیدش یه سرابه
دیدن دوباره ی تو ، مثه رویا توی خوابه!

بی توتنهائی چه سخته، از تو ُ کوچه ها گذشتن
کسی رو شونه به شونه ، واسه دردو دل نداشتن!

آخه دنیا هم دروغه! مثه خنده های غمگین
که میادرو لب می شینه،که بده به لبها( تمرین*)!

تا بهت بگه دروغی : گریه هات ، واسش غریبه!
اما این دروغ محضه! خنده اش هم یه جور فریبه !

ولی انگار از نگاهش ، ‌باتو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن که مثه شباش سیاهه

همه ی شبای رفتن ، بی تو ، بی صبح سپیده
قطره اشکام توی رفتن ،( خط جاده*) رو کشیده!

ده شهریور ۱۳۸۲ اول سپتامبر ۲۰۰۳
¤ فرزانه شیدا ¤

____ دریاب _____
من برای دل خود میگوشم
گرچه در چشم تو بیهوده به کار
روزگارن خوش خویش به سختی دادم
گرچه در دیده ی تو بی ثمراز هستی وبود
دل به ویرانه ی هستی دادم
من ولی آبادم !
تو خودت را دریاب
وبه ویرانی خود دیده بدوز
وبه ابادی خود ایمن باش
که ترا نیست اگر چشم دلی
دل ما لیک تماما نگه است
¤ فرزانه شیدا /1388___

¤ « هلال ماه» _____
باز شب دیگری ماه ِ دلم جان گرفت
«آن » مَه کامل شد ُو «این دل سوزان» گرفت
لحظه ی سبزِ دعا... قصه ی عشق و وفا
او که در این لحظه ها ،وعده و پیمان گرفت
من به چه سان بگذرم زینهمه دلدادگی
او که ز ره آمد ُو سینه چه حرمان گرفت
حسرتِ دیدارِ او.... لحظه ی شوق وصال
عقل مرا او زمن ... این دم حیران گرفت
من به چه شوقی روم زین شب غم بی امید
او که ز ره آمد ُو قلب ِ من , آسان گرفت
او شده در چشمِ من... همچو خدا ی زمین
وای خداوند من ... او ز من ایمان گرفت
او زمن ایمان گرفت
جمعه 7 دیماه ۱۳۸۶
سروده ی : فرزانه شیدا __
¤
_ ناشناخته مانده ام ___
ناشناخته مانده ام
در مسیر رفتن ها
در غروب بی ترانه ی فردا
درطلوع صبح ابری وبارانی
وتنها دل میدانست
که بب نصیب میروم
بی آرزو ,بی امید ,
درجاده های مه آلوده ی تردید
التماسم را
خش خش برگهای پائیزی را
بیصدا میکرد
در زیر پاهایم
که بی هدف میرفت
به کجا روانم من؟
جویبارغم آلوده ی
اشکم نیز
نمیداند
من اما
روشنائی نور خدارا
را جستجو میکنم
با تمامی تاروپودم
و اگرچه سرگردان
راه می پیمایم
...میدانم ,
بیراهه نخواهد بود
جستجوی راه خدا
راهی راکه درآن
به دوراز
تمامی نیرنگها
در یأس
از پناه بردن به آدمی
یکروز روشنائی خواهد یافت
از برکت امید به خداوندی
که رهایم نمی سازد
در بی کسی ها
و آنروز
دیر نخواهـد بود
_ شعر از: فرزانه شیدا_

¤ بانوی شب __¤__
بر واژه ها چنگ میزنم
و دلم ، دلم بر آفتاب میسوزد
که مرا بر پرتو خویش
باز میخواند
و من ... آه ... من ...
در سایه های ناماندگار
هنوز بخود می پیچم ، می پیچم
و کلام عشق محو تر از همیشه
آفتاب را فریب میدهد
در درخشش شیشه ی شکسته خویش
این میان تصویر قلب شکسته ام
درخششی دیگر دارد
بر چهره شیشه ای عشق
و سنگی در کنار آن
آری بخند....
آفتاب برای من نبود
نه مگر برای
به رخ کشیدن تصویر شکسته ی دلم
بر شیشه تکه تکه ی عشقی نابسامان
اما بانوی شب بودن نیز
عالمی دارد
حتی اگر شکسته دلی
بیش نباشم
و فراموش شده ای
در دیدگان آبی خورشید گون عشقم
و غمزده ای
از نگاه خورشید افتاده
بانوی شب بودن نیز عالمی دارد
حتی اگه همه شب آسمان آبیم
نوری از حضور عشق نداشته باشد
و شهاب گونه
به مرگ نزدیک گردم
حتی اگر هرگز باز نیاید
و هرگز باز نپذیرم شکسته دل را
دوباره عاشقی کردن
بانوی شب بودن نیز عالمی دارد
حتی در تنهائی که
آه چرا کتمان کنم
همیشه بانوی تنهای شب بوده ام
همین
و گم شده در دروغ
دلباخته بر خیال
همیشه بانوی شب بوده ام!!

چهارشنبه 21 فروردین1387
¤ ف . شیدا ¤

__ « خلوت عشق» __

ترک دل را گر کنم در زندگی
دفتر قلبم تهی گردد تهی

شعر معبودم گریزد از دلم
ره نیابم بعد از این در هر رهی

گم شوم در لحظه های روزگار
گیج وسرگردان ... نمیگیرم قرار

خلوتم خالی شود از عشق او
از نیایش بر در پروردگار

همچو درویشم به کنج شاعری
بر لبم نام محمد(ص) ... یا علی(ع)

خلوتم را میبرم تا اوج ...ذن...!
بال بگشایم به پرواز و پری

آسمانم آبی و مهد خداست
سینه ام آبی به رنگ کبریاست

اندرین خلوت منم با شعر خویش
روزگارم از همه مردم جداست

کس به عرفانش نمیفهمد مرا
یا دل «شیدا » به عرفان خدا

گر بگویم در دلم چون وچراست
در نمییابد دل ِ« فرزانه» را

من به «شیدائی »خود دل بسته ام
این چنین شاید دلی وارسته ام

در تواضع سر بدامان خدا
اینچنین با مهر او پیوسته ام
چهارشنبه 13 دی1385
_از : (ف.شیدا) _

● پایان بخش پنجم
اشعار فرزانه شیدا
درکتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●

   Water Heater
Some like it hot. Click now for a reliable new water heater!
Click Here For More Information
 

4

اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ(۴)

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه    شیدا"



کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "استاد فرزانه شیدا"

اشعارفرزانه شیدادرکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ
بخش چهاردهم(۱۴)
__ ۱●__ « نمیدانی مگر» ___
که من زنجیر
از پای واژه ها
پاره کرده ام
نمیدانی مگر
که گرچه کلام را
در کتابخانه ی دل
به الفبا چیده ام
در باغ اندیشه هایم
رها ساخته ام
ندیده ای مگر
کتابهای قصه ای
را که
به کودک قلبم
داده بودم
از پله های ابری آسمان
در پشت ابر های ضخیم
به فرشتگان بخشیده ام
تا لالای دل بخوانند
در گوش غمناک بی کسی ها
دیگر مرااما
سخنی نمانده است
فقط نگاهم کن
از پنجره ی نگاه
در نمار خانه ی قلب من
هیچکس ناپاکی
ره نیافته است
و واژه هایم
هرگز گناه
نبوده است
مرا بنگر
از پنجره ی نگاه
تا هزاران حرفم
را دریابی
...حرفی را ه
رگز نگفته ام
جز برای خدا ...
به راه خدا ... خدا
____ فرزانه شیدا ____

____ « هلال ماه» ______
باز شب دیگری ماه ِ دلم جان گرفت
«آن » مَه کامل شد ُو «این دل سوزان» گرفت
لحظه ی سبزِ دعا... قصهء عشق و وفا
او که در این لحظه ها ،وعده و پیمان گرفت
من به چه سان بگذرم زینهمه دلدادگی
او که ز ره آمد ُو سینه چه حرمان گرفت
حسرتِ دیدارِ او, لحظه ی شوق وصال
عقل مرا او زمن ,این دم حیران گرفت
من به چه شوقی روم زین شب غم بی امید
او که ز ره آمد ُو قلب ِ من , آسان گرفت
او شده در چشمِ من,همچو خدا ی زمین
وای خداوند من ,او ز من ایمان گرفت
او زمن ایمان گرفت
جمعه 7 دیماه ۱۳۸۶
_____ فرزانه شیدا _____

_____ بانوی شب _____

بر واژه ها چنگ میزنم
و دلم ، دلم بر آفتاب میسوزد
که مرا بر پرتو خویش باز میخواند
و من ... آه ... من ...
در سایه های ناماندگار
هنوز بخود می پیچم می پیچم
و کلام عشق محو تر از همیشه
آفتاب را فریب میدهد
در درخشش شیشه ی شکسته خویش
این میان تصویر قلب شکسته ام
درخششی دیگر دارد
بر چهره شیشه ای عشق
و سنگی در کنار آن
آری بخند....
آفتاب برای من نبود
نه مگر برای
به رخ کشیدن
تصویر شکسته ی دلم
بر شیشه تکه تکه ی
عشقی نابسامان
اما بانوی شب بودن نیز
عالمی دارد
حتی اگر شکسته دلی
بیش نباشم
و فراموش شده ای
در دیدگان آبی خورشید گون عشقم
و غمزده ای
از نگاه خورشید افتاده
بانوی شب بودن نیز عالمی دارد
حتی اگه همه شب آسمان آبیم
نوری از حضور عشق نداشته باشد
و شهاب گونه
به مرگ نزدیک گردم
حتی اگر هرگز باز نیاید
و هرگز باز نپذیرم
شکسته دل را
دوباره عاشقی کردن
بانوی شب بودن
نیز عالمی دارد
حتی در تنهائی که
آه چرا کتمان کنم
همیشه
بانوی تنهای شب بوده ام
همین
و گم شده در دروغ
دلباخته بر خیال
همیشه بانوی شب بوده ام!!
¤ ف.شیدا/چهارشنبه 21 فروردین1387¤
۴
____ « خلوت عشق» _____

ترک دل را گر کنم در زندگی
دفتر قلبم تهی گردد تهی

شعر معبودم گریزد از دلم
ره نیابم بعد از این در هر رهی

گم شوم در لحظه های روزگار
گیج وسرگردان ... نمیگیرم قرار

خلوتم خالی شود از عشق او
از نیایش بر در پروردگار

همچو درویشم به کنج شاعری
بر لبم نام محمد(ص) ... یا علی(ع)

خلوتم را میبرم تا اوج ...ذن...!
بال بگشایم به پرواز و پری

آسمانم آبی و مهد خداست
سینه ام آبی به رنگ کبریاست

اندرین خلوت منم با شعر خویش
روزگارم از همه مردم جداست

کس به عرفانش نمیفهمد مرا
یا دل «شیدا » به عرفان خدا

گر بگویم در دلم چون وچراست
در نمییابد دل ِ« فرزانه» را

من به «شیدائی »خود دل بسته ام
این چنین شاید دلی وارسته ام

در تواضع سر بدامان خدا
اینچنین با مهر او پیوسته ام
چهارشنبه 13 دی1385
____از : (ف.شیدا) _____
۵
___ « بوسه ی سلام » ____
بی گمان درپس رفتن ها
" باز گشتی " نهفته بود ..
تا در حریم میان
کلام ودست وگرمی،
نگاه وآتش وسوزندگی،
سلام را بوسه ای باشد،
میان گنگی احساسی
که دورافتاده از نزدیکی ها..
به دگربار شراری می گرفت ،
تا نقش دلواپس دلتنگی ،
گم شود ،
در لمس دستها،
ودر آغوش نگاه ،
و ختم" بدرود" را ،
به انباری ببخشد
که تا دیروز
پشت پرچین های سبز،
اما بی روح ،پنهان بود!
اگرچه همیشه وهمواره
حس میشد در میانه ی دل!!!
ورنج می بخشید بر " بدرود" دیروز
و شتابی داشت
بر " سلامِ" دوباره ی همیشه ماندن،
واز سفر دست کشیدن!!!
و نقش آبی یک عمر ،،دوستت دارم ،،
را بر قاب هستی عشق میکشید ...!!!
اما نه بر دیواراتاق پشتی خانه،
که بر خلوت ِهمیشه ساکت شبانه ای،
که قلم،در بی قلمی ها ،
هزار واژه را نقاشی میکرد !
تا او بداند بی واژه نمانده است
در دوری نگاه
در ندیدن چهره ناشناخته ای
که آشنا میزد و غریبه نبود!!
میدانی آخر،
در بین حروف و واژه و قلم
دلبستگی بسیار بود،
با دستهای نوشتن ...
مرتبط به رگهای ره کشیده
از دل بر قلمى که
بسیار گفتنى داشت!!
تا " بدورد" را،
به آبی احساسی بسپارد،
که میدانست ،
در عمق آسمان بی انتها ،
جایگاهی دارد،
از تبلور احساسی که ،
اگرچه بی سخن مانده بود...
اما قلم را از،،
دستهای گرم قلبی،،
بر خطوط کاغذ میکشید !!!
که تنها واژه سلام ،
میدانست وبس !!!...
اینگونه نیز، در رسم
باز هم گذشتن از شبی،
میشد باز هم دوباره نوشت
و تکرار مداوم دوستت دارم
را به واژه سپرد
تا هزار نقش تازه
را رنگ زند بر بوم بودنها...
ویکروز سرانجام
در نگاه تو بگوید: سلام....
در رسم واژه و شعر تو!!...
در رسم هزار بار عاشقى ،
هزار بار
تکرار دلواژ ه هاى ناگفته!
گاه دلتنگی غروب میکند
در کنج آسمان دل
و،« سه باره »
شاعر میشوم !!!
«هزار باره » عاشق!!!
پنجشنبه 22 آذر۱۳۸۶
____ فرزانه شیدا____
۶
___ دریاب ... ___
من برای دل خود میگوشم
گرچه در چشم تو
بیهوده به کار
روزگاران خوش خویش
به سختی دادم
گرچه در دیده ی تو
بی ثمراز هستی وبود
دل به ویرانه ی هستی دادم
من ولی آبادم !
تو خودت را دریاب
وبه ویرانی خود دیده بدوز
وبه آبادی خود ایمن باش
که ترا نیست اگر چشم دلی
دل ما لیک تماما نگه است
____فرزانه شیدا /1388_____
۷
____خونین دل ____
اهل حساب وکتابی نبوده ام
وقتی حسابدارِ دلِ ما جهان ماست
وقتی که درگه آخر, « سرای» ما:
درروزِ واپیسنِ ,آستانه ی «دَر» خداست
دو بر توان دو , نکردم , نه هیچ دم
کز خود طلب به رسیدن کنم به خیر
دو بر دوی, ضربم چو شد چهار
چاره نکرده ام ره خودبر خطای غیر
دوبردو مابه توان ِچهار ما
بر ناتوانی پایم, سخن نگفت
دوبردو داشتم ,به منهای "تنبلی"
زآن شب که پای تلاشی ,دلم نخفت
آری به روزوشب ِاین جهان خود
هرگز حساب دلم بی خدا نبود
هربار کز سر غم ناتوان شدیم
همواره دل بر سر جوروجفانبود
در ضرب وجمع وبه تفریق ِخوب وبد
دنیابه چرخه ی خودمیکندحساب
باشد که مابسازیم وجور خلق
هرروزِ روز جهان راکند خراب
هرروزِ ما,نه به لحظه,نه ثانیه
گوئی گذر کرده به ساعات بیشمار
در تیک تاک ِساعت ِعمرِتلا شِ ما
هرثانیه گذری کرده از«هزار»
آری چه فرتوت و پیرانه سربه دهر
عمری زعمرِ کودکی وقلب ِجوان گذشت
دردفترشعروغزل ناله کرده ایم
کس راخبر نشد,چه به مادرجهان گذشت
یارب به قدرت تو,این قلب ناتوان
هردم حساب خویش ,زدنیاجدانمود
امروز درسردنیاچه بوده است ؟
این دم چگونه رهی بهرما گشود؟
ماندم که چه پرسم زاهل دهر
چون «آدمی» نه بینا بُوّدنه کور
گاهی نگاه برتوببندد,گهی به دهر
گاهی اسیر مستی سربودوگه غرور
آری رهی که به ره,دیده ام کنون
ترسم روم ,که مبادا خطا روم
ترسم دراین جهان پرازگرگ وروبه هان
در حکم قضاوت خود نارواروم
یارب! دلی که فقط غرق عاشقی ست
«شیدادلی» به جهان بوده پُرتلاش
اینک چوپرسم ازدلِ«فرزانه» راه وچاه
گوید که:بر«دلِ شیدا» مزن خراش
یارب بگوبه چه سان ره روم که باز
افتاده پای اشک دلم پای مثنوی
باشد که زاشکِ دل ِخون چکان ما
«آه» دل زخمی مارا، «تو» بشنوی
______فرزانه شیدا/1388-اُسلو/نروژ____
۸
____ « اشک »___
در میان قطره ها
در شوری اشک
در خیسی ورق
در ناتوانی قلم
بر نمناکی کاغذ
در بیصدائی محض
قلبی آب میشود
آنگاه که
"عشق"
چون نسیم
از پنجره ره میگشاید
و همنفس باد میگردد
دیگر برای سرودن
بهانه ای نیست
از حرف تهی
ازاشک سرشارم.
____ ف.شیدا ____
۹
¤¤¤ ابری ¤¤¤
دیگر اما صدای نغمه ی اندوهم
را در پرواز های تنهائی
سر نخواهم داد
دیگر بر شاخ درخت سبز امید
جستجوی نخواهم کرد
میوه های شادی را
دیگر بر رخسار ه آبی ِحوض
نمی جویم.
خورشیدِ تابناک ِآتشین را
دیگر بی تو نمیخوانم
نمیخندم ...نمیگریم
آسمان پروازم ابریست
روزگارم غمناک
قلب من بارانی
¤¤¤«از فرزانه شیدا»¤¤¤
۱۰
¤ فقط قطره آب... ¤
در کنار آبی
روبدریای غروب
مرغ دریائی نیز....
پرپرواز به بال
از سرم باز گذشت,
وسپس دور زمن..
آسمان را پوئید
دور شد باز به بال پرواز
ودلم تنها شد!!!
قایق چوبی زیبای سفید
لنگر انداخته بر آب
بروی موجی
در تکانهای لطیف
نرم وآهسته برقصی زیبا
سخن از بودن خود
با من گفت
درصدائی چوبی
لیک زیبا و ملیح
ومن اما تنها
خیره بردریائی
که درآن
اردک وحشی درآب
پای پائی میزد !
با دلم
قصه ی تنهائی را
زیرو رو میکردم!
وه چه آرام ولطیف
آب در
پهنه ی زیبای بلند
در تنش میرقصد
درخودش میلغزد
آنور آب ولی..
..یک جزیره تنها
مردمی نیزدرآن!!!
زندگانی زیباست
گر میان دو طرف
تو فقط
موج لطیفٍ دلِ دریاباشی
تو فقط قطره آب..
..تو چودریاباشی!!!
دل دریائی سبز...
از صدای دل مرغان سرشار
وبه آرامی
وزیبا ومتین...!!
و موّقر بر آب ...
کشتی درگذری
روی امواج شناور
باشد!
زندگی زیبا بود
گر که حتی
بدمی ...در روزی
یا به شبهائی سرد...
در تن بارانی
گاه طوفان بودی!
پر زآوازه موج...
یا همان قطره بدریای بزرگ
باتمامیت کوچک بودن
قطره ای
در دل دریای بزرگ
لیک یک دریائی ..
.. لیک یک دریائی
کاش دریا بودم
یا همان قطره بدریای بزرگ!!!
سبز ودریائی و
آرام وعمیق
کاش دریا بودم !!!
یایکی قطره به آب
دوشنبه ۱۷اردیبهشت
______ فرزانه شیدا______
۱۱
____ « پرپر »____
قلم را
برزمین بگذار
چو اینجا شاعران را
در دم حیرت
به سلاخ جفا
پر پر شدن باید !
یکشنبه 22اردیبهشت 1387
____«ف.شیدا» ____
۱۲
____ بی خبر _____
افسردگی های مرا یارا,بیادمن مَیار
پای پیاده میروم,اما تو بر اسبی سوار
آسوده راهت میروی,اما شکایت میکنی
پس من چه گویم جان من؟از قلب دائم بیقرار؟!
یارادل افسرده ام دارد, شکایت بیشمار
هرگزنشد,دراوج غم, گرددکسی باسینه یار
صحرابه صحرا,دربدر,تنها,بدون همسفر
منهم که تنهامیروم, بی یاوروبی غمگسار
درکام من,ای بی خبر,گر زندگی طعمی نهاد
جز مزه زهری نبود,زهری زتلخی ناگوار
خشم جهان رادیده ام,با ظلم و جوروقهراو
اکنون زعمق سینه ام دارم,زدنیاانزجار!
جز آتش خشمی نبود,یایک جهنم بر دلم
آنراکه تودر قلب خود,نامش نهادی"روزگار"!
دیوانه ای خواهم شدن,گر یاداین دنیا کنم
ای بی خبرازحال ما،مارا به حال خودگذار
____16آبانماه 1362/« فرزانه شیدا» ____
۱۳
____ نقاشی ____
واژه ها
از چه چنین گشته دلم
هر سخن در قفس سینه
گرفتار شده ست
هرچه خواهم
که بگویم از دل
بی سخن میمانم
باز یک حرف
بدنبال حروفی دیگر
در درون می چرخد
خیره بر دفتر خود
میمانم
حرفها بسیار است
لیک خاموشتراز خاموشم
دل سبک نیست
به این جمله وآن جمله که
نقشی دارد
در درون ذهنم
جای آن حس سبک گشتن
و عاری شدن از غم
خالیست
واژه ها
در نگهم همچو
یک نقاشی ست
زندگانی هم نیز
گرچه سرشارز,رنگ
لیک تنهادر قاب
نقش یک تصویریست
در سکوتی مبهم
و درون دل من
همهمه غوغائیست
لیک لبها به سکوت
دیده حیران و
نگه برهر سو
باز هم چشم
نبیند جائی
سر پراندیشه
پرازافکاراست
لیک درجمله
نمی گیرد شکل
و نمیدانم من
به چه سان باید گفت؟!
اینقدر میدانم
که بدل رنگ سکوت
باز پررنگ ترین نقاشی ست
وبسی دلگیرم
و بیادم آمد
غم دلگیر "فروغ"
آندمی راکه نوشت :
من بسی مردن را
زندگانی کردم
و دلم را دیدم
که همانند"فروغ"
مانده در حاشیه ها
و زغم دلگیر است
....
زندگی
دورتراز من جاریست
و دلم میخواهد
رنگ پر رنگ سکوت
جای خود رابدهد
به زلالی همان,اشعاری
که به نقاشی اندیشه من
رنگی داد
و دلم زیست به عشق
____ ف.شیدا/یکشنبه28خرداد1385____
۱۴
_____ ندیده ای مگر !؟ _____
ندیده ای مگر چگونه بوده ام؟!
از اشعارم چه یافته ای
از نگاهم چه خوانده ای
از گامهایم
کدامین جاده را
در رویای خویش رفته ای؟!
نمیدانی مگر من روحم را
اگر به رود بخشیدم
از پیچ های سخت
از دل سنگها به قهر گذشت
جانم را گر به موج دریا
بخشیده ام
طوفانی شد
به ابر اگر نفسم را
سپرده ام
رعد و برق را
مهمان خویش کرد
و بارید
دستانم را
اگر به بوته های جنگل
آویختم برگریزان شد
از پریشانی دلم
آرام نداشت
هر که کمی از مرا گرفت
اما عشق را
هرگز نشد
هرگز نشد
به کس دیگری ببخشایم
مهر تو
در سینه من تنها
از آن من بود و بس
از آن قلب من بودو بس
اگرچه روح سرگردان
جان موج دیده
نفس پر طپش
و دستهای بیقرارم
همچنان
در پریشانی
جستجو گرتو بود
اما عشق تو
همیشه با من بود
همیشه با من
_____ تیرماه 1382 ف.شیدا _____
۱۵
__لحظه در لحظه ی عشـق____
لحظه در لحظه ی عشق
گذر ثانیه ها
تیک تاک ساعت
زدن نـبـض وجـود
طـپش تند
و شـتابان درون
لحظه د لحظه ی عــشق
بدلم می گوید
عاشـق او هستـم
دوسـت دارم او را
و مرا تاب نباشد که زاو
لحظه ای دور شـوم
لحظه درلحظه ی عـشق
او مراهمراه است
باهمه حس مـحبت دردل
و دلم می گوید
که دگر,تاب جدائی ازاو
در دلم نیسـت که نیست
وای بی او چه کنـم ؟!
___ « فرزانه شیدا » ___
۱۶
____ «لحظه ها ی پیوند»____
همچو نقشی بود رویائی
آن لحظه ی پیوند
چون
ابری رنگ گرفته
از خورشید
در گرگ ومیش غروب
نقشی بودرویائی
بمانند شعله ای
برخاسته ازدریا
نقش بسته
در آسمان آبی
در جاودانگی عشقی
که بر آن قسم خوردیم
تا همیشه وفادار
باقی بماند
...نقشی بود رویائی
اما تا جاودانه
نقش بسته بر قلبی
همواره عاشق
در جاودانگی پیوند
...تنهائی را
فراموش باید کرد
زمانی که عشق
جاودانه میگردد.
16/فروردین 1386
_____ ف.شیدا ____
۱۷
___ دریاب : از ف.شیدا ____
من برای دل خود میگوشم
گرچه در چشم تو
بیهوده به کار
روزگاران خوش خویش
به سختی دادم
گرچه در دیده ی تو
بی ثمراز هستی وبود
دل به ویرانه ی هستی دادم
من ولی آبادم !
تو خودت را دریاب
وبه ویرانی خود دیده بدوز
وبه آبادی خود ایمن باش
که ترا نیست اگر چشم دلی
دل ما لیک تماما نگه است
____فرزانه شیدا /1388_____
۱۸
____ بازگرد..______
یکباربرای تو
از خود گذشتم
یکباربخاطر تو
ازدل
یکبار درراه تو
اززندگی
امروز می بینم
که تونیز نیستی
اما هر چه میکنم
می بینم
از توان گذشتنم ,نیست
بازگرد
تا در همیشگی"بودنم"
تنها از آن تو باشم و بس
باز گرد
تا برای تو
"خود"را
" زندگی " را
و " دل " را
تا آخرین لحظه ی حیات
با تمامیت
" عشق "
از آن تو کنم
بازگرد
___ فرزانه شیدا___
۱۹
__ به پای عاشقی ها مینویسم ___
به پای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که درپای توریزم
تورفتی قلب من جامانده اینجا
ولی تنها توئی عشق عزیزم
پس ازتو دل نمیگیردقراری
ندارم بعد تو من روزگاری
تو رفتی و زمستان جدائی
تَرک داده دلم دربیصدائی
زاین سرمای تلخ بیقراری
نمی آید دگربرما بهاری
اگر حتی دگر بامن نمانی!
نگیرم دل زتودرزندگانی
وگراز تو نگیرم هم نشانی
درون سینه ی من جاودانی
بپای عاشقی هامینویسم
هر آن اشکی که درپای توریزم
هر آن اشکی که درپای توریزم
اول اردیبهشت 1378/ پانزدهم آپریل 2008
____ سروده ی فرزانه شیدا ___

۲۰ ●
____درست همین "دَر" بود....____
درست آمدی همین در بود
ازهمین دَر میتوانستی
پا بداخل بگذاری
ازهمینجا میتوانستی
نشانه ی عشق وتنفررا
برای همیشه در
قلبم به تثبیت برسانی
درست آمدی
...
به شیوائی ...به زیبائی
اینهمه دنبال دویدنها
از شعرواحساس گفتن ها
خودفداکردنها
جان نثار کردنها
...آه...
درست به درون آمدی
همین "دَر" بود
نمیدانستی اما ...هرگز
هیچگاه... مهرت
به باورم نرفت
....قلبم
همواره ازتو دوری میجُست
امروز میدانم چرا...
ومن اما...
دَری برتو گشودم
که راستی وصداقتت را
بین آب وآتش بیآزمایم
...
تاامروز
کبریتی دردست
پای شعله ی دلم
ایستادی ومیخندی
بخند درباور خود
بر حماقت من
درست وارد شدی
... آری...
برای من یار
"محبت "بود
دوستی ,"مهربانی"
وتواما... اگرچه
واژه,واژه
مرا میخواندی
که دریابی ..
.. کدامین دَر
دَرب وُرود توست

درست بدرون آمدی
همین دَر بود !
که دلسوخته ای را
که" دوری" می جُست
تا" یاری"
درآتشفشان
حقارتهای درون خودت
بسوزانی
من سوختم...آری
...ولی ...
هنوز هم نمیدانی
دلسوختگی تو
چگونه خواهد بود
...
هنوز هم نمیدانی
نه...نمیدانی...
دَرب ورودی واقعی
به درونِ دلِ من
این نبود
..
تو دَرب خیانت رازدی
من نیزبازگشودم , دَری را
که میدانستم
تنها تو ..وفقط تو
ازآن به درون
خواهی آمد... وآمدی
چطور باور کردی... که من
درخانه حقارت وخیانت
خانه کرده ام؟
...
چطور باورکردی که مرا
به اینگونه میتوانی سوخت
وباز هم...
ماندگار خواهم بود
وتونیز؟!
باشد,...بازهم خیال کن
بازهم خیال کن :من احمقم
همانگونه که خودرا
باورکردی که
بسیارهشیاری
وقتی که نمیدانی
...هنوز...نه...
هنوزنمیدانی
کدامین دَر رازدی
ونمیدانی هرگز
درهای واقعی
برتودمی نیز بازنشد
تا داخل شوی
...اما...
درست به درون آمدی
همین دَر بود!!!
امادرخیال تو...
در"تنفر من"...
تاهمیشه ی "بودن "
از"تو"تا ابد!
...
دقیقا,درست
به درون آمدی
همین دَربود...
که میشد درآن
تراشناخت
درست همین دَربود!
____فرزانه شیدا ____
پایان بخش چهارم (۴)
از اشعار فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ
به قلم فرزانه شیدا

   Weight Loss Program
Lose up to 20 lbs in one month with a new diet. Click here.
Click Here For More Information
 

3

 
Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 3


کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "استاد فرزانه شیدا"

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"


اشعار استاد فرزانه شیدا در
● کتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●
●بخش سوم ●
____________
● هیچکس لایق نباشد بر سجود

با تو گفتم روزگار ِخود بجو
در جهانی کز منواز آن توست
در شناسائی خود با هرشناخت
تاکه روشن گرددت, راه درست

باتو گفتم غّرقه بر خود هم مباش
زندگی کوتاه و« بودن» لحظه ای ست
دردم وآهی رود ,جانی ز تن
نام آن در « بودن» ما «زندگیست»

با تو گفتم اشک را پنهان مکن
تا رهاگردی ز اندوه درون
با توگفتم شادی دل را بجو
تا نگردی دست دنیائی, زبون

بس سخن راندم ز کوشش از تلاش
تا بدانی همّت ما رهبر است
گفتم از دانش بجوئی خویش را
بخت ما در کُنج دانش ,اختر است

با چه اصراری ,به تو گفتم ,زتو:
"خویش خود "رادردرون خود بجو
راه رفتن گرچه پر شیب وفراز
میشود پیداکنی راهی نکوُ

باتو اما چُون بگویم چُون گذشت
این ره رفتن مرا در زندگی
من که افتادم, شکستم ,باختم
شاخه های دل دراین بالندگی

سرنیاوردم به ذلّتها فرو
چونکه که کس لایق نباشد بر سجود
بامن وبا قلب من «والاترین»
جز خدواند بزرگ من نبود

گر شکستم ,باختم, ویران شدم
خودبرون کردم ز ویرانی ودرد
از کسی هرگز , مراباکی نبود
تا تواند دل کند در سینه سرد

غربتم ازمن مرا دیگر نساخت
تا کسی گردم زخود افتاده دور
بلکه در بودن دراین غربت سرا
بس دلی بودم توانمند وصبور

دور خود دیدم چه نادان مردمی
همچو مارانی که در دل میخزند
نیش ایشان نوش قلب من نشد
زآنکه بودم نزد قلبم سربلند

گه شنیدم خوب وبد از میهنم
درجوابی ساده گفتم :خود بجو
در پی حق وحقیقت شو روان
زآندم از حق وحقیقتها بگو

مطلب بی پایه گفتن جهل توست
درسکوتی خواری تو ,کمتر است
حرف بی برهان مزن با هرکسی
چونکه خاموشی زخواری بهتر است

کم سخن گو , گر نداری دانشی
یا سخن گو با دلیلی استوار
دل زخاموش رهان وروشن ببین
یا که خاموشی گزین با افتخار

بسکه دیدم من جّدل ها با دلم
خسته بودم گه کداری از جواب
لیکن آرامش ندارد سینه ای
کاّو فرو ماند به ذلت بی جواب

آری ازخود , باتو بس گفتم ولی
زندگانی , در سخن در آسان بّود
خنده وشادی وروز ِ خوب وبد
در دل من همچنان پنهان بّود

ـــ فرزانه شیدا/1388/اُسلو/ نروژــــ

____ عاشقانه ... ____

پشت پرچین آرزو دیروز
قلب غمگین من چه خالی بود
روزگار دوباره دل بستن
همچو یک واژه ی خیالی بود

بی خبر زانکه عاشقی ناگاه
خود ره قلب من کند پیدا
آرزو در کنار حسرت وعشق
می ستاند ز سینه قلب مرا

می برم دل کنون به خلوت شعر
بار دیگر به آبی رویا
در طپشهای عاشق قلبم
می سرایم دوباره نام ترا

زین پس وتاابد به واژه ی عشق
نام تو جاودانه میگردد
هر غزل هر ترانه هر شعرم
بهر تو عاشقانه میگردد

رنگ چشمان تو نخواهد رفت
هرگز از ذهن قلب من بیرون
در هراسم که بینم این دل را
بی تو قلبی شکسته ومحزون

دل مرا میبرد بگوشه ی غم
کُنج حسرت بگوشهء رویا
می سراید به غصه ها, بدریغ
دم بدم شعر عاشقی مرا

نیمه ی روح من تو بودی, تو
او که هر لحظه ,آرزو کردم
تا بیابم ترا ,به کنج دلم
هر کجا بوده جستجو کردم

درنگاهت اگرچه نقش من است
عمق قلبت ,بگو, که جا دارم
گو مرا ,عاشقانه میخواهی
گو تو هستی یگانه پندارم

با من از عاشقی بخوان هردم
گر که حتی سرود تکراری ست
جوشش شعر من ز چشمه ی عشق
همره نام تو, ز دل جاری ست

بعد از این دل نگیرد آرامی
گر بماند به کُنج تنهائی
ای خدا عشق او بمن دادی
گو کنون هم تو همره مائی

بر نگیرم دگر، ز سجده ی عشق
چون ترا از خدا طلب کردم
ای خدائی که خود همه عشقی
دلشکسته بجا تو مَگذارم

بر دل عاشقم دمی بنگر
بر لبم مانده «آه » و صد ایکاش
آرزو را به قلب من مشکن
بار دیگر, پناه این دل باش

بی تو هم ای گرفته از من دل
زندگانی گذر نخواهد داشت
عاشقی دانه ی محبت را
همره نام تو به قلبم کاشت

من کنون عاشقانه غمگینم
گرچه لبزیز آرزو اما
دل ترا میزند صدا هر دم
"منو تو" کی شود ,به روزی " ما "

آرزو ! همرهم بمان تا دهر
دل به امیدِ من بسوزاند
گر ببیند چنین مرا عاشق
دانه ی عشق من برویاند

در شب بیقرارم امشب
تا سحر گاه من نفیر دعاست
عاشقی را چگونه باید بود
دل کنون عاشقانه در دنیاست

___ 22بهمن ماه 1385/ فرزانه شیدا ___


____ « کوچ پرستوها » ____
درنگاهم
سایه غم بود
در هنگام کوچ

پایم نمی کشید...
قلبم نمی گذاشت
و نگاه
قطره های اشکم را

به استقبال جدائی ها
روان کرده بود

رفتن ناگزیز بود
وُ ماندن بی ثمر
دیگر برایم
هیچ نمانده بود
تا به حرمت آن
چادر ماندن, بپا کنم

هرگز نمیدانستم
...آه ...
هرگز نمیدانستم
روز کوچ پرستوها

روز کوچ من ,خواهد شد

و روزی ... راهی شدن
تنها چاره راهم

وقت کوچ است
آری...سفر منتظر است

که مرا راهی رفتن سازد
وقت کوچ است
...و در این جاده ی تنهائی
من و دل تنهائیم

کوچ من کوچ پرستوها بود!!!
لیک من تنهایم

بامن اما پرستوئی نیست ...
ونه هم پروازی

کوچ من کوچ پرستوها بود!!
در شبی بس تاریک
در رهی بس طولانی
کوچ من کوچ پرستوها بود!!! »

___ 21آبانماه ۱۳۸۴« ف . شیدا » ___

___ صدای زندگی ___

درصدای باران .... یا صدای باد
در خش خش برگها
...تا کاغذی رها در هوا
در صدای رود یا نوای موج
در چهچهه مرغ های بهاری
یا در همهمه هائی ,کوچه وخیابان
آنچه همه در پی آنیم
صدای زندگیست
مانده ام با کدامین نوا
در کدامین صدا
وتا کجا میشود
دلخوش بود
مانده ام ,در کشاکش بودن
دلم را در کدامین خرابه
پنهان کنم
تا درناله های پر طپش قلبم
ازپا نیافتم
و باز بشنوم نوای زندگی را
که دوراست از صدای دل
دورتر ازمن و حتی بودنم
....
بر جای مانده ام
فرو رفته در خویش
مانده در سکوتی دردآور
بسته لب , در آروزی سخن
چگونه تاب آورم ,زیستن را
آه غم ... غم هرروز چون پیچکی
در دلم می پیچد
نفس تنگ میشود ,بیقراری دلم را
لرزان میکند
بی تاب میشوم
و میخواهم
در صدای باد
در صدائی از زندگی
خود را فراموش کنم
تو چه میدانی چقدر سخت است
در دور دست ,آه کشیدن
و بی هیچ رسیدنی راه پوئیدن
و باز هیچ...هیچ ...هیچ
ایکاش اینگونه نبود
جمعه، 14 اردیبهشت، 1386
¤ سروده ی : فرزانه شیدا ¤

● آی آدمــا ... آی آدمــا!! ●
[size=16]آی آدما ای آدمـا,
چی شد صفای قـدیما ؟!
رسمای خوب زنـدگی
محبت و عشق و صـفا

چـی شـد دلای مهربون ,
بـا قلبی خالی از جـفا
نـه بـود دروغی بین ما
نه شکلی از رنگ وریا

اون هـمزبـونی همدلی ,
آخه بگین رفته کجا؟!
انگار چیـزای جـدیدی
اومده درجـای اینـا

زندگی مـدی شــده ,
تمام ســرمایه ی ما
ـونه وماشین و زمین
,دسته چک و پـولوُ طلا

هـرکسی در فکر خودش
,از غم دیگرون ـدا
از قـب خوب آدما ,
شما بگین !
چی مونده جا ؟!

میگذریم از کنار هـم ,
با سـردی وُ بی اعتنا
بیــن دلا ی آدما
اینهمه بـی مهـری چـرا؟!

از روزگــار امــروزی
, دلـم گرفتـه بخدا
دنیا شـده برای ما ,
غربت سرد ِآدما!!

بایدبپاشـیم دوباره
,عـطر محبـت تـوُهـوا
دست بزاریم تُودسـت هم
,بشـیم دوباره آشنا!
بدیم به مهربونیها
, دوباره رونق و جـلا
با هـم بـاشیم, کنارهـم
,یکـدلوُ گـرموُ همصـدا
تاکه نشه دنیای ما
,غربت سـرد آدما
با مهربونـی خـدا
ساخـته شـده دنیـای ما


قدرشوبـایـد بـدونیــم ,
توُ زندگیِ گـذرا
بیان وهـمصدا بشیــن ,
دوباره مثـل قـدیـما


با مـهربونـی ها باشیـم ,
بنده ی خــوب اون خــدا
بیـاین باهمدیگه باشیـم ,
آی آدمــا ... آی آدمــا
!!
¤ سروده ی فرزانه شیدا 1382 ¤

____ فصل شکفتن واژه ها ____
در کُنج شهر
سرگردانِ واژه های تردید
در عبور تند
چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند.

ای همکلام عشق
برای باغچه
از فصل روئیدن بگو

در شهر
جز دود ونگاه های
مانده بر خاک
هیچ نمانده است

وکودکان
توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه ,
فراموش کرده اند

بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران
وگامهای تند
می بینم
که از عشق هیچ نمیداند

وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست

واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند

وصدای " آه "
در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!

واژه هایم را
به دانه های
بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی
داشته باشد
درفصل جوانه ها

آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
و«آهِ» دیده ها اشک را

بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
از:« فـرزانه شـیدا/دوم اردیبهشت 1387»

___ کوچه های رفتن ____
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی

اگر تو, توبودی
در کوچه های گذر

هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود

وهر گز گذر فصلها
اینچنین , بی رنگ نمیشد.

ـــــ‌۱۳۸۲/ فرزانه شیداـــــ

____ " کدام " ____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام

و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف

وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه

گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی ,
چه زودگذر بوده است

من آخر صاحبش نبوده ام

و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیِ زمستانی
به اندوه میرسد..
در تکرار تکرارها ...
درمانده ام

درمانده ام کدامین صدا

را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری

یا صدائی را که
میگوید: ز خاطر ببر

کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
...در آینده ... فرداها ,
در کدامین جاده ها

چه خواهم کرد.؟!....نمیدانم
آرامشم کجاست؟! ...نمیدانم

کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟

! اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ـــ سروده ی: فرزانه شیدا ــــ

___ « آنگاه که بدنیاآمدم » ___
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را
نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های
٫٫ بودن ٫٫
...ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری
بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
٫٫محبت ٫٫ را بردوش کشیدم

گوئی که خطوط ٫٫
مهربانی٫٫
نقاشی درونم را
چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم

از هرکه بود ...
نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه
دوست داشته ام...

هرآنچه را
که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد
در طبیعت خدا !!!
....
ملالی نیست
محبت اما
همیشه بامن بوده است

همگام با عشقی که
خداوند درسینه ام
با قلم موئی
مهربانی وعشق

نقاشی کرده است
که نامش دل بود

تا در قاب زندگی...
طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند
.... نامهربان...

هرچند... غریبه با دل.....
اما پروازی باشم در دنیا

چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ....

آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع

بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها

تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم... دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
___۲۲ تیرماه ۱۳۸۲/سروده ی فرزانه شیدا___

___ آسمان مال من است: » ___
هر کجا هم باشم ..
آسمان مال من است..
گر که رنگش آبی
گر که گریان و
پراز ابر غم است
گر به هنگام غروب نیلی و نارنجی
آسمان مال من است
ترسم آن است ببینم
یکروز دل من با من نیست
و ندانم که دگر عشق کجاست
و ببینم روحم
در قفس زندانی ست..
...
و ببینم در باغ
آن گل پر پر سرخ
تن ویران من است
و دگر یاری نیست
وببینم که حقیقت
ز دَرِ باغ گریخت
تا سوالش نکنیم
آسمان مال من است که مرا
در شب پرواز شناخت
و مرا خوار نکرد
تا که شاعر باشم
و به هر واژه زبانم آزاد
وبه احساس دلم بالی داد

تاکه آزاده گیم...
در یابم
و به عریانی روح
رنگ زیبائی را آسمانی بینم .
___ 17 فروردین 1385از فرزانه شیدا ___
●●●
پایان بخش سوم
ازکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ
سروده ها ی: فرزانه شیدا
Farzneh Sheida

   Nutrition
Improve your career health. Click now to study nutrition!
Click Here For More Information
 

Edamehe 2

ادامه :

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 2


___ فصل شکفتن واژه ها ___
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه " در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
از:« فـرزانه شـیدا/دوم اردیبهشت 1387»
¤
__ کوچه های رفتن ___
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی
اگر تو بودی
در کوچه های گذر
هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود
وهر گز گذر فصلها
اینچنین
بی رنگ نمیشد.
ــــ‌۱۳۸۲ / فرزانه شیداــــ
¤
____ " کدام " ____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام
و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف
وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه
گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی
چه زودگذر بوده است
من آخر صاحبش نبوده ام
و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیء زمستانی اندوه
میرسد.... در تکرار تکرارها
درمانده ام
کدامین صدا را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری
یا صدائی را که میگوید
ز خاطر ببر
کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
در آینده ... فرداها
در کدامین جاده ها
چه خواهم کرد.....نمیدانم
آرامشم کجاست؟! ...نمیدانم
کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟
! اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ــــ سروده ی: فرزانه شیدا ــــ
¤
____ « آنگاه که بدنیاآمدم » ____
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های ٫٫ بودن ٫٫
...ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
٫٫محبت ٫٫ را بردوش کشیدم

گوئی که خطوط ٫٫ مهربانی٫٫
نقاشی درونم را چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم

از هرکه بود ... نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه دوست داشته ام...

هرآنچه را که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد در طبیعت خدا !!!
....
ملالی نیست
محبت اما همیشه بامن بوده است

همگام با عشقی که خداوند درسینه ام
با قلم موئی مهربانی وعشق

نقاشی کرده است
که نامش دل بود

تا در قاب زندگی... طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند .... نامهربان...

هرچند... غریبه با دل.....
اما پروازی باشم در دنیا

چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ....

آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع

بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها

تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم... دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
____22تیرماه ۱۳۸۲/سروده ی فرزانه شیدا____
¤
●آسمان مال من است: « ف.شیدا» ●
هر کجا هم باشم ..
آسمان مال من است..
گر که رنگش آبی
گر که گریان و
پراز ابر غم است
گر به هنگام غروب
نیلی و نارنجی
آسمان مال من است
ترسم آن است ببینم
یکروز دل من با من نیست
و ندانم که دگر عشق کجاست
و ببینم روحم
در قفس زندانی ست..
و ببینم در باغ
آن گل پر پر سرخ
تن ویران من است
و دگر یاری نیست
وببینم که
حقیقت زدرِ باغ گریخت
تا سوالش نکنیم
آسمان مال من است که مرا
در شب پرواز شناخت
و مرا خوار نکرد

تا که شاعر باشم
و به هر واژه زبانم آزاد
وبه احساس دلم بالی داد

تاکه آزاده گیم... در یابم
و به عریانی روح رنگ زیبائی را آسمانی بینم .
___ 17 فروردین 1385از فرزانه شیدا _____

پایان بخش اول از: اشعار فرزانه شیدا

farzaneh sheida

¤ چرا تکرارم نمیـکنی...؟!سروده ی ف.شیدا ¤

چرا دیگر تکرارم نمیـکنی...؟!
چرا در واپسـین لحظه های عاشــقی
در میان یادها وخاطره ها...

آندم که بر شانه های پـرواز
نشسـته ای
تا " دورشدن "
را بیآموزی!!

در میان خیالت...
مرغک دلم را ،
هـمراه خـویش نـُبردی؟
نمیدانستی مگر،
عاشقانه میخواهمت ؟!

... پس ازاین اما...
دیگر،بالهای پروازم ،

گشوده نخواهد شد...
در آبی ِ بیکرانِ عشق
...اما...آه...
چرا دیگر تکرارم نمیکنی؟

مگر نبود آن" لحظـه های قسـم"
آن لحظه لحظه ی
سرودن ِ ترانه های عاشقی
در... بند... بندهای " پیوند"
در عاشقانه واژه های
" باتو میمـانم" ...
"بی تو میمیرم " !!!

اما...چرا
چرا چهره ام را،
که تا همیشه ،
آینه ی خویش میخواستی

..حتی...لحظه ای ،
درخـاطرت نبود؟!چرا...؟
چگونه توانای رفتنت بود؟!

چگونه پرواز را
"در فصل کوچ"
بی من... به بالهای رفتن سپرده ای؟!
چرا امروز تکرارم نمیکنی
آری نامم را...عشــقم را...قلبم را
چرا تکرارم نمـیکنی ؟....
آخر مگر، چـه شد ؟!!!
¤ دوشنبه 23 شهریور 1388

¤سروده ی فــرزانه شیـدا¤


¤





¤ نمی شناختم اورا... ¤



نمی شناخت مرا
اما چون نگاهم کرد ،

خندید...آرام ، ملیح
مهربان وگرم!

مهربانی در نگاهش ...
جرقه ای زد...وبدور نگریست

نمی شناختم اورا...اما آشنایم بود
با درخشش مهری که درشراره های نگاه..

وکافی بود مرا ...بس بود مرا...
اینگونه آشنائی را...تا آشنایش باشم!

نگاهش گوئی ، با نگاهم سازشی داشت.
ایکاش این نگاه دوباره بر می گشت

تا بنگرد نگاهم را...
تا گرمی آتشین مهربانیش

لبخند پاینده... بر لبانش
گرمی خورشید روزگارم باشد!

ونوازش دهنده ی قلب بیقرارم!
نگاهش به پاکی نماز بود!

به بی گناهی گل
به زیبائی گلشن های پرمحبت عشق

.... نمی شناختم اورا...اما آشنایم بود!
گوئی همزبانم بود بیشتر از هرکسی!

آشنائی بس دیرینه بود ،اما...
که فقط نامش را نمی دانستم

شاید محبت بود ،‌نام او
شاید عشق

شاید دوستی
شاید انسانیت

وشاید مهدی(عج)
هرچه بود ... نمی شناختم اورا

اما آشنایم بود!
۲۲ مهر ۱۳۸۳/۲۰۰۳ آگوست
¤ نروژ /اسلو- فرزانه شیدا¤


¤


____ بازگرد ____
یکبار برای تو از خود گدذشتم
یکبار بخاطر تو از دل
یکبار در راه تو از زندگی
امروز می بینم که تونیز نیستی
اما هر چه میکنم می بینم
از تو نمی توانم بگذرم
بازگرد
تا در همیشگی بودنم
تنها از آن تو باشم و بس
باز گرد
تا برای تو " خود " را
" زندگی " را
و " دل " را
تا آخرین لحظه ی حیات
با تمامیت " عشق " ازز آن تو کنم
بمن بازگرد

____ سروده ی فرزانه شیدا ____

¤

____ بپای عاشقی ها مینویسم ____
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
تورفتی قلب من جا مانده اینجا
ولی تنها توئی عشق عزیزم
پس ازتو دل نمیگیرد قراری
ندارم بعد تو من روزگاری
تو رفتی و زمستان جدائی
ترک داده دلم در بیصدائی
زاین سرمای تلخ بیقراری
نمی آید دگر برما بهاری
اگر حتی دگر با من نمانی!
نگیرم دل زتو درزندگانی
وگر از تو نگیرم هم نشانی
درون سینه ی من جاودانی
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم.
اول اردیبهشت 1378/ پانزدهم آپریل 2008
____ سروده ی فرزانه شیدا /ف.شیدا _____

¤

_____ الهه شعر _____

از زخمی بر الهه شعر ، زخمی بدل گرفتم

تا الیتیام راهی باقیست

بس دراز!
و گرچه چون شاعر

بی واژه بماند

یا به سکوت در آویزد

خود مرگ شاعری ست اما

(حاشا اگر از مرگ هراسیده باشم.شاملو)!

¤ فرزانه شیدا /یکشنبه 22 اردیبهشت 1387¤

¤

¤ اســیر ¤




¤

پایان بخش چهارم...


اسـیرم ... در سکوت ... در بـودن ...

با تــمامی پنــجره های گــشوده

و در تیــک تـاک لـحظه ها

در لبــهای آینـــه که جـز سـکوت

هیــچ نمــیدانست ،هیــچ نـمیدانـسـت

و جــز نــگاه هیچ نمیـگفـت

مـن اما با سـرود سـرد آینــه

در نام "سکــوت " خیــره ام

چـه خواهـم گـفت با او نمیـدانـم

چه را می جــویم ؟ نمیـدانم !!!

با دستــهای بیــقرار

که مبهـوت لمس دیواری ست

ســرد و بی احـساس

پیــرامــون اتـاق را

حــس کـرده ام

در لحظه های تـماس

درهـای رفـتن ،ایـمن از گـذر باد

پیچیده در تارهای تنبیده ی غربت

چـه بیــرحـم بر بـی کسیـم

چــشم دوخـته اسـت..

گوئی اسیـرم

با تمـامیِ پنجــره هایِ گشـوده

در دیواری ســرد

در آئینـه ای خامـوش و بیصـدا

در درهـای بستــه

در خـود! آری در خــود

...

مرا آزادی بخـــش

ای افکاره غمدیده ی تنهائی

مـن از اینـجا نیستــم ، نیستــم

...

مرا در یـاب ای عشـــق

که تنها تــو

تنهــا تو ,دیـــوار هــا را

آینــه ها را, پنـجــره ها را

به حـرف وا خـواهـی داشت

اگر با نگــاه دل

با قلـبی سرشـار از محبـت

به هـر کـجا بنـگری

...

مــرا دریــاب ای عشــــق

مــرا دریــاب

شــایـد ,

شـایـد کـه آرامـی بگیــرم

شایــد...

¤ سروده ی فرزانه شیدا ¤

¤

¤ «عـــشق یقـین » ¤
آبی تر از سـپهر؛غـمگین تر ا زغـروب
ای یـا رهـمنشین, ای هـمزبان خـوب
ای هـم سـوال مـن ای مـانده درسـکوت
با مـن بگو ز عشق از بودن و ثــبوت
لفـظ غـریبه یـست بـدورد لـحظه ها
تـا آخـرین کـلام تـنها بـگو : وفـا
با من غــریبه است لفـظ ء جـدا شـدن
با قــلب عــاشـقی شـب همــصدا شـدن
هــمواره با تـوام هـمچون خـود خــدا
همـچون دلـت کـه بـاز در ســینه مـی طـپد
در واژه و غــزل او شـاعـری کــند
مـانـند روحِ تـو , درکـو چـه های شـب
هــمواره با توا سـت قـلبی مـیان تــب
تبدار و سـینه سـوز شـیدا و بــیقرار
در کـو چه های شــب هــمراه انــتظار
آری به هـر قــدم ؛ با شـب ؛ شـب ونــیاز
هـمـپای قـلب تـو دارم ره نـماز
چــون آیـه هـای عــشق « شــیداترین » شـدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین »شــدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین » شــدم .
¤ از : فرزانه شیدا/ شنبه 17 آدزماه 1386¤

¤

¤ فصل شکفتن واژه ها¤
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه " در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
دوم اردیبهشت 1387
¤ شعر از: فـــرزانه شـــیدا¤

¤

____ پنجره ای رو به عشق ,سروده ی فرزانه شیدا ____
اگر میشد
پنجره ای گشود به باغ محبـت
به باغ دلهای عاشق
اگر میشد
گلهای گلشـن محبت را..بـوئید
اگر میشد باغبان عشــق بود و
پاســدار مهـربـانی
هـرگـز دلـی نمی شکســت
هــرگز محبتــی فراموش نمیشد
هـرگز دلی تنهائی نمی کشیــد
و مهـربانی
شکـوفـه های پر عــطر خویـش را
درباغ روح انسـانی
شکفتنـی همیشگی داشــت
در طــراوت روح
اگر مـــیشد
پنـــجره ای گشــود
به باغ محبــت ها
و دل را به عشــق
بخشید
...اگر میشد...
____سروده ی فرزانه شیدا_____

¤

¤ عشق یعنی ...¤

عشق یعنی عشق زیبای خدا
راه خود روسوی حق راه وفا
عشق یعنی یاری ودلدادگی
یاوری بر مردمی, در سادگی
شاه خوبان باش وبر دنیا امیر
دست محرومان دنیا را بگیر
عشق یعنی ازخودم بیرون شدن
در ره و راه خدا مجنون شدن
عشق یعنی« پای» همراهی شدن
در رهی در« یاوری» راهی شدن
عشق یعنی دل سپردن با وجود
روح خود را بر خدا ,هردم سجود
مهربان قلبی به تن, عقلی سلیم
عشق یعنی دستگیری از یتیم
در ید قدرت گرفتن دهر را
تا که مهرت پرکند این شهر را
عشق یعنی یاد زیبای خدا
تا ببینی« او »چه میخواهد زما
¤ سروده ی: فرزانه شیدا ¤ ¤


   Weight Loss Program
Lose up to 20 lbs in one month with a new diet. Click here.
Click Here For More Information
 

Edamehe 2

ادامه :

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 2

____نگاه_____
دل را روشنی بخش
و از ورای آن بنگر
زیبا خواهد بود
دیدنی ... با امیدِ دیدارِزیبائی
بوسه های طبیعت
بر تن نرم زندگی
تن نرم آب ... در آغوش زمین
ریشه های درخت
بوته های سبز..گلهای رنگین
در هم آغوشی خاک
نوازش نسیم بر برگ و گل
بر چهره منو تو
نگاه سبز زمین بر ما
نگاه آبی آسمان
بر منو تو
بوسه های باران و برف
بر چهره ها بر زمین
عشق مگر چیست
آغوشی گشوده
از محبت در طپش قلبی
طپش قلبی ...در مهربانی ستودن
خواستن و عاشقانه زیستن
بخشیدن محبت خویش
بی چشمداشتی
ما ستوده ی ,زمین و آسمانیم
به حکم خدای عشق!
زندگی , بسیارعاشق ماست
مااما, به ویرانیش
کمر بستیم
ما هستی را, بی نگاه
گذشتیم و رفتیم
اما, دیگر بس
ناله های غم
دیگر بس شکایتها
ما خود,ویرانی
همه چیز بوده ایم
در زندگی ، عشق
و باهم بودنها ,ندیده ام
هیچستان سهراب را
میدانم ...اما
به هیچستان رسیده ایم
در اوج داشتن های
همه چیز
ما خود,ترانه زندگی
بی صدا کرده ایم
ما خود,عشق را رانده ایم
به کوچه های غریب
ما خود,نامهربانی را
به خانه دل بردیم
تنهائی گزیدیم ... در خلوتها!
گاه سر , برآغوش ناامیدی
در کتمان عشق
ما به طواف
« نمی توانم ها »«نمی شود »
,« ممکن نیست »
عادت کرده ایم
ما بی اعتباری احساس
و ناثباتی اندیشه را
آشفتگی روح خویش را
زندگی خواندیم...
اما ... دل را روشنی بخش
واز ورای آن
زندگی را بنگر
زیبا خواهد بود
نگاهی ساده
در باور آنچه هست
در حقیقت زندگی و عشق
در دیدنِ تمامی
رنگهای زندگی
زیبا خواهد بود.
۱۳۸۵/۲/۱۸
سه شنبه از: فرزانه شیدا

__ در انتظار چه....؟؟! __
اینهمه بردر میخانه نشستیم, چه شد؟
بغض دل, بر لب پیمانه شکستیم ,چه شد؟
از خود ودیر مغان گاه گُسستیم ,چه شد؟
عهد با دلبر جانانه که بستیم ,چه شد؟

اینهمه از سر تدبیر وخرد نیز نبود
بر همه هستی ما شور دل انگیز نبود
غم بدل, پای کشان ,رفته شکستیم ,چه شد؟
زندگی غیر همان, درد ِغم انگیز نبود

قدرِ دانائی خود هیچ ندانیم , چرا ؟
بی خرد, پای,دراین دشت کشانیم ,چرا؟
ناتوان ازچه شده قلب ودل ودیده ی ما ؟
دیده ودل ,ز چه بر نور خدائی, نرسانیم؟ چرا؟

«عقل » ! ما را , به درِ خانِ خدا میخواند
«چون خدا, عقل وخرد داده , خود او میداند
اشرف روی زمینیم!... چرا منتظریم؟!
تا به کی «عمر» مگر روی زمین میماند؟!

این پریشانی ما, از سَر نادانی ماست
ناتوان بودن ما ,در َسر انسانی ماست
تا نباشد خردی ,عقل کجا راه برد؟ !
بی خرد ماندنِ ما, مایه ی ویرانی ماست

جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست
تا نباشد دلخوش , لذّت پیمانه کجاست؟
ما دراین میکده , گر, خوار نشینیم , رواست
بی وضوِدل وجان,لذت ِمستانه, کجاست؟

بّه که برپا شده در راه دگر پای نهیم
وندرین غصه سرا بّه که زغمها برهیم
بی خدا ,کوردلی , با دل وچشم ونگهیم
بّه که درروح وروان ,« عشق خدا » جا بدهیم
__ سروده ی فرزانه شیدا / 1388__

ــــ " ای نسیم دلنواز آرزو " ـــ
ای نسیم دلنواز آرزو
با دل من قصه ای دیگر بگو
گو که لبخندی ز خورشید آمده
در طلوعی نور ِامید آمده
تا دهد گرمی به قلب بیقرار
تا نگیرد قلب من از روزگار
گو سرشکی کز جفا زاری شده
پای گلزار وفا جاری شده

گو مشو نومید ازاین شیب وفراز
میرسد شادی به باغ خانه باز
گو نمی میرد گل لبخند عشق
گلشنی خواهد شدن پیوند عشق
گو که سازِ ان نگاه دلربا
مینوازد نغمه های خنده را
گو که تا آرام جان گیرم دمی
مانده ام تنها , بدون همدمی

ای نسیم دلنواز آرزو
قلبِ« شیدا» را در آتش ها بجو
گرچه دامن میزنی این شعله را
قلبِ شیداوش ,اسیرِ واله را
لیک دیگر بال وپر را سوختم
خود به عشقی ,شعله را افروختم
سوختم در شعله ها ,با سوز دل
بال وپر در عشقِ نار افروز دل
سوختم صد آرزو , در نار عشق
باامیدی ,در دل وُ ,ا نبار عشق
آه ...بر این ارزو آن صد امید
وه که دل , ناکامی , دنیا کشید

ای نسیمِ دلنوازِ آرزو
با خدایم قصه ی دل را بگو
گو که چَشم ِ , انتظار من توئی
در شب راز ونیاز ِ من , توئی
ازتو میخواهم کرا یاری دهی
تا بیابم پیش پای خود رهی
ازتو نومیدی ندیده این دلم
تا به ارامی رسیده این دلم
چون توئی حامی من در باورم
همرهم باش ای یگانه یاورم
پنجم آذرماه 1382 از فرزانه شیدا ____

از آرزو : « فرزانه شیدا »
بصد آرزو زندگی باختم
به رنج وغم وغصه ها ساختم
ندانسته رفتم ره مرگ خویش
خودم را به غمها در انداختم

به عشق شدم واله ای دربدر
با آوراه گی دائما در سفر
به بیماری وتب همیشه روان
نیازم به بستر زسوز جگر

یگانه دلم را به غم سوختم
غم زندگی در دل اندوختم
به شبها نشستم به کنجی غمین
به ظلمت چراغ ِ غم افروختم

نیاز دمی دیدن روی تو
رسیدن به سرمنزل وکوی تو
به آغوش خود جای دادن ترا
کشیدن به جان بوی گیسوی تو

بدیوانگی رهنمونم نمود
درِ بی کسی را برویم گشود
مرا ازهمه دور وبیگانه کرد
بدانسان که بامن بجز تو نبود

کنون ناله ام را ِکّه خواهد شنید
که بربادرفتم بصدها امید
دگر دیدگانم بجز سیل اشک
براین چهره ام چیز دیگر ندید

شده دل چو مخروبه ویران سرا
چو دادم زکف عاشقی چون ترا
مرا حسرتی مانده ودرد وسوز
زسوزم قراری نمانده مرا

دل از عاشقی کی توانم بُرید
که دل جزتو عشقی درونش ندید
فقط نام تو بوده در قلب من
که فریاد دل شد چو نامت شنید

تواند مگر بگذرد از تو باز
چو دل برتو دارد امیدونیاز
مرا عشق تو چون نفس های دل
تو با بودنت بودنم را بساز
هشتم آذرماه 1362 - از: « فرزانه شیدا»

من نیازم ...یک نیاز____
من نیـازم ... یک نیـاز
گرم و ســوزان .... پُرلهــیب
آتـش عــشق سـت اندر ســینه ام
راه قلبم ‌، راه عشق است وامید
گـرچه می سوزم سراپا در شــرار...
در محبت چاره میجویم که باز
نور شمع زندگی روشن شود
در پیش راه
من نـیازم یک نیـاز
سینه ام از عشق میسوزد و باز
حاصل ،، بودن ،،
نمیدانم کـه چــیست
گـر نیـابم
،، معدن عشق ،، و امــید
من نیــازم یک نیــاز
شعله ای در ســوز و ســاز
عشق عالـم در دل و در ســینه ام
میـروم ره را و گه پرمی کشم
در بهشت آبی آن آسمان
میـروم بااینکه میدانم کـه باز
درنهـایت میـرسم بر عــشق او
برخــدای جـاودان عاشـــقی
من نیــازم یک ‌نیــاز‌
ـــ ف . شیدا/دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۴ــــ

هیچکس لایق نباشد بر سجود ـــــ
با تو گفتم روزگار ِخود بجو
در جهانی کز منواز آن توست
در شناسائی خود با هرشناخت
تاکه روشن گرددت, راه درست

باتو گفتم غّرقه بر خود هم مباش
زندگی کوتاه و« بودن» لحظه ای ست
دردم وآهی رود ,جانی ز تن
نام آن در « بودن» ما «زندگیست»

با تو گفتم اشک را پنهان مکن
تا رهاگردی ز اندوه درون
با توگفتم شادی دل را بجو
تا نگردی دست دنیائی, زبون

بس سخن راندم ز کوشش از تلاش
تا بدانی همّت ما رهبر است
گفتم از دانش بجوئی خویش را
بخت ما در کُنج دانش , اختر است

با چه اصراری ,به تو گفتم ,زتو:
"خویش خود "را دردرون خود بجو
راه رفتن گرچه پر شیب وفراز
میشود پیداکنی راهی نکوُ

باتو اما چُون بگویم چُون گذشت
این ره رفتن مرا در زندگی
من که افتادم, شکستم ,باختم
شاخه های دل دراین بالندگی

سرنیاوردم به ذلّتها فرو
چونکه که کس لایق نباشد بر سجود
بامن وبا قلب من «والاترین»
جز خدواند بزرگ من نبود

گر شکستم ,باختم, ویران شدم
خودبرون کردم ز ویرانی ودرد
از کسی هرگز , مراباکی نبود
تا تواند دل کند در سینه سرد

غربتم ازمن مرا دیگر نساخت
تا کسی گردم زخود افتاده دور
بلکه در بودن دراین غربت سرا
بس دلی بودم توانمند وصبور

دور خود دیدم چه نادان مردمی
همچو مارانی که در دل میخزند
نیش ایشان نوش قلب من نشد
زآنکه بودم نزد قلبم سربلند

گه شنیدم خوب وبد از میهنم
درجوابی ساده گفتم خود بجو
در پی حق وحقیقت شو روان
زآندم از حق وحقیقتها بگو

مطلب بی پایه گفتن جهل توست
درسکوتی خواری تو ,کمتر است
حرف بی برهان مزن با هرکسی
چونکه خاموشی زخواری بهتر است

کم سخن گو , گر نداری دانشی
یا سخن گو با دلیلی استوار
دل زخاموش رهان وروشن ببین
یا که خاموشی گزین با افتخار

بسکه دیدم من جّدل ها با دلم
خسته بودم گه کداری از جواب
لیکن آرامش ندارد سینه ای
کاّو فرو ماند به ذلت بی جواب

آری ازخود , باتو بس گفتم ولی
زندگانی , در سخن در آسان بّود
خنده وشادی وروز ِ خوب وبد
در دل من همچنان پنهان بّود


ــــ پشت دروازه های خیال... ــ
حقیقت را پشت دروازه های خیال
جا نهادم
نه از آنرو
که تلخیش آزارم میداد
که بودنش
رویایم را برهم میریخت
و آرزویم را بر باد میداد
اما حقیقت را به باد بخشیدم
که در گذر خویش همگان را هشیار کند
اما دلم ... آه ... دلم
غمگنانه بر مزار آرزوهایم
گریان بود
آخر تفاوت میان حقیقت با حقیقت
بسیار بود
حقیقت من رنجباره ی سنگین روزگاری بود
که کوله بارش را
به درازای عمرم بر دوش میکشیدم
و حقایق تلخ و شیرین
در آلبوم یا دوّاره های دیروزم اما..
گاه میخندید گاه تبسمی داشت
گاه نگاهی بود بدون عمق
حقیقت اما عبور لحظه های ممتد عمر بود
که ریزش باران پائیز را بیاد میآورد
آنگاه که چتر اندوهم باز نمیشد
تا خیس واژه های درد نگردم!!!
شنبه 24 فروردین 1387(فرزانه شیدا) ___

___ سرای آرزو ____
زیاس ســینه اندر ساحـل تردید می گشتم
بدنبال یقـــینی محـکم وجــاوید می گشتم
مــرا در وصـل رویـت آرزو هم کُــشت
که حتی در سرای آرزو، نومید می گشتم
فرزانه شیدا ____

______ عاشقانه ... ______
پشت پرچین آرزو دیروز
قلب غمگین من چه خالی بود
روزگار دوباره دل بستن
همچو یک واژه ی خیالی بود
بی خبر زانکه عاشقی ناگاه
خود ره قلب من کند پیدا
آرزو در کنار حسرت وعشق
می ستاند ز سینه قلب مرا
می برم دل کنون به خلوت شعر
بار دیگر به آبی رویا
در طپشهای عاشق قلبم
می سرایم دوباره نام ترا
زین پس وتاابد به واژه ی عشق
نام تو جاودانه میگردد
هر غزل هر ترانه هر شعرم
بهر تو عاشقانه میگردد
رنگ چشمان تو نخواهد رفت
هرگز از ذهن قلب من بیرون
در هراسم که بینم این دل را
بی تو قلبی شکسته ومحزون
دل مرا میبرد بگوشه ی غم
کُنج حسرت بگوشهء رویا
می سراید به غصه ها, بدریغ
دم بدم شعر عاشقی مرا
نیمه ء روح من تو بودی تو
او که هر لحظه آرزو کردم
تا بیابم ترا به کنج دلم
هر کجا بوده جستجو کردم
درنگاهت اگرچه نقش من است
عمق قلبت بگو که جا دارم
گو مرا عاشقانه میخواهی
گو تو هستی یگانه پندارم
با من از عاشقی بخوان هردم
گر که حتی سرود تکراریست
جوشش شعر من ز چشمه ی عشق
همره نام تو ز دل جاریست
بعد از این دل نگیرد آرامی
گر بماند به کُنج تنهائی
ای خدا عشق او بمن دادی
گو کنون هم تو همره مائی
بر نگیرم دگرز سجده ی عشق
چون ترا از خدا طلب کردم
ای خدائی که خود همه عشقی
دلشکسته بجا تو مگذارم
بر دل عاشقم دمی بنگر
بر لبم مانده آه و صد ایکاش
آرزو را به قلب من مشکن
بار دیگر پناه این دل باش
بی تو هم ای گرفته از من دل
زندگانی گذر نخواهد داشت
عاشقی دانه ء محبت را
همره نام تو به قلبم کاشت
من کنون عاشقانه غمگینم
گرچه لبزیز آرزو اما
دل ترا میزند صدا هر دم
منو تو کی شود به روزی ما
آرزو ! همرهم بمان تا دهر
دل به امید من بسوزاند
گر ببیند چنین مرا عاشق
دانه ی عشق من برویاند
در شب بیقرارم امشب
تا سحر گاه من نفیر دعاست
عاشقی را چگونه باید بود
دل کنون عاشقانه در دنیاست
___ 22بهمن ماه 1385/ فرزانه شیدا ___
●●
____ « کوچ پرستوها » ____
درنگاهم
سایه غم بود
در هنگام کوچ

پایم نمی کشید...
قلبم نمی گذاشت
و نگاه
قطره های اشکم را

به استقبال جدائی ها
روان کرده بود

رفتن ناگزیز بود
وُ ماندن بی ثمر
دیگر برایم
هیچ نمانده بود

تا به حرمت آن...
چادر ماندن بپاکنم
هرگز نمیدانستم
...آه
هرگز نمیدانستم
روز کوچ پرستوها

روز کوچ من
خواهد شد

و روزی ...
راهی شدن
تنها چاره راهم

وقت کوچ است
آری...سفر منتظر است
که مرا راهی رفتن سازد
وقت کوچ است

و در این جاده ی تنهائی
من و دل تنهائیم

کوچ من کوچ پرستوها بود!!!
لیک من تنهایم

و پرستوی دگر
بامن نیست

کوچ من کوچ پرستوها بود!!
به شبی بس تاریک
و رهی طولانی
کوچ من کوچ پرستوها بود!!! »
21آبانماه ۱۳۸۴« ف . شیدا » ____

____ صدای زندگی ____
درصدای باران
یا صدای باد
در خش خش برگها
تا کاغذی رها در هوا
در صدای رود یا نوای موج
در چهچهه مرغ های بهاری
یا در همهمه هائی
کوچه وخیابان
آنچه همه در پی آنیم
صدای زندگیست
مانده ام با کدامین نوا
در کدامین صدا
وتا کجا میشود
دلخوش بود
مانده ام
در کشاکش بودن
دلم را در کدامین خرابه
پنهان کنم
تا درناله های پر طپش قلبم
ازپا نیافتم
و باز بشنوم نوای زندگی را
که دوراست از صدای دل
دورتر ازمن و حتی بودنم
بر جای مانده ام
فرو رفته در خویش
مانده در سکوتی دردآور
بسته لب در آروزی سخن
چگونه تاب آورم
زیستن را
آه غم هرروز چون پیچکی
در دلم می پیچد
نفس تنگ میشود
بیقراری دلم را
لرزان میکند
بی تاب میشوم
و میخواهم در صدای باد
در صدائی از زندگی
خود را فراموش کنم
تو چه میدانی چقدر سخت است
در دور دست آه کشیدن
و بی هیچ رسیدنی راه پوئیدن
و باز هیچ...هیچ ...هیچ
ایکاش اینگونه نبود
جمعه، 14 اردیبهشت، 1386
¤ سروده ی : فرزانه شیدا ¤

¤ آی آدما ...آی آدمـا!! ¤
آی آدما ... ای آدمـا...
چـی شد صـفای قـدیما ؟!
رسـمای خـوب زنـدگی
محبت و عـشق و صـفا
چـی شـد دلای مـهربـون
با قلبی خالی از جـفا
نه بود دروغی بین ما
نه شـکلی از رنگ وریا
اون هـمزبونـی هـمدلی
آخـه بگین رفتـه کجا؟!
انگار چیـزای جدیدی
اومـده درجـای اینـا
زندگـی مـادی شــد
تمام سـرمـایه مـا
خـونه وماشین و زمین
دستـه چـک و پـولوُ طـلا
هـر کسیدر فکر خودش
از غـم دیگـرون جـدا
از قلب خوب آدما
شمابگین!چی مونده جا؟!
میگذریم از کـنار هـم
با سـردی وُ.. بی اعتنا
بیـن دلای آدما
اینهمه بی مهری چـرا؟!
از روزگارامـروزی
دلم گرفته بخدا
دنیا شـده برای ما
غربت سرد ِآدما!!
بایدبپاشـیم دوباره
عـطر محبـت تـوُهـوا
دست بزاریم تُودسـت هم
بشـیم دوباره آشنا!
بدیم به مهربونیها
دوباره رونق و جـلا
با هـم بـاشیم, کنارهـم
یکـدلو گـرمو همصـدا
تاکه نشه دنیای ما
غربت سـرد آدما
با مهربونـی خـدا
ساخـته شـده دنیـای ما
قدرشوبـایـد بـدونیــم
توُ زندگیِ گـذرا
بیان وهـمصدا بشیــن
دوباره مثـل قـدیـما
با مـهربونـی ها باشیـم
بنده ی خــوب اون خــدا
بیـاین باهمدیگه باشیـم
آی آدمــا ... آی آدمــا!!
سروده ی فرزانه شیدا 1382
¤

ادامه در آدرس زیر
http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_11.html



   Home Improvement Projects
Improve your home. Click for products, services, and project ideas.
Click Here For More Information
 

2


Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 2


●اشعار استاد فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●بخش دوم

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"


کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه شیدا"

●اشعار فرزانه شیدادر کتاب
● بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ
●بخش دوم
___کلامی در کلامی چند.... ___
...کلامی در کلامی چند....
بصد ها واژه ی پر رنگ
نوشتم از دلم شبها
برای دل گهی تنها
که سرشارم که لبریزم
دلم گه سبز و گه آبی
به گاهی رنگ مظلوم غروبی بود
و یا یک رنگ مهتابی
ندید اما دلم ،
در روشنائی ها
به تابش های خورشیدی
نگاهی را ،
که قلبی را ببیند باز
سرود زندگی این شد
که من در من، و تو در خود
و ما دور از هم وُ
دلخسته از هر چیز
گهی از روبروی هم
گهی حتی کنار هم
فقط یک رهگذر باشیم
میان کوچه ای یا در خیابانی
که تنها ، طی شود از روی اجباری
....
به رسم آن صداقتها
رسیده وقت آن تا رک بگوید
قلب ما با هم
که بودن جرم انسان نیست
چگونه بودنی هم نیز
و میدانم و دانی ،که گر راهی دگر
دراین رهت می بود
تو شاید یک قدم حتی
در این کوچه نمی رفتی
گذارت هم نمی افتاد
بر اینجائی
که شاید بوده ای امروز
به دلتنگی
ومنهم چون تو راهی را
فقط رفتم
درون آشفته با احساس گنگی
مانده بی پاسخ
... نمیدانم ...ولی نه ...
خوب میدانم
که من یا تو
به سودائی دگر در زندگی بودیم
و اینجائی که اکنون
جای پای ما در آن مانده
گذار از کوچه های تلخ دلتنگی ست
و حتی گفتن از دلگفته ها هم
رسم خود دارد...، و آسان نیست
تو میدانی چه میگویم
که عادت کرده دلهامان
به اینگونه سخن گفتن
تو اما خوب میدانی چه میگویم
دلم تنگ است...
و میبنم که دلتنگی!...
میدانم که غمگین مانده بر جا
هر چه احساس است
و من سرشار و لبریزم و حتی تو
چو من لبریز و سرشاری چه باید کرد
دگر رنگ دل ما را
نمی بیند کسی در اوج دلتنگی
چه باید کرد
که آخر دل نمیرد در تب ابهام
که خود هم هاج و واج رنگ دل هستیم
و خود هم مانده در حیرت
و مبهوتیم
که آخر در درون ما چه احساسیت
و آخر از چه رو اینگونه دلتنگیم
گناه از کیست
که دل هرگز نمی خواهد
چنین خودرا ببیند غرقه در ابهام....
...و میدانم که قلب ما
فقط قلبی پراحساس است
ودل غمگین شود آندم
که احساسش ازآن سینه خود نیست
و یا آ نکه ترازویش برابر نیست
و درمانده میان
باور و تردید های
تازه ی امروز و دیروزی
و این سر درگمی ها چیست
گل دلها چرا اینگونه گریان است
دلیلش چیست ؟
... ترازویش برابر نیست !
نهم ,اردیبهشت 1385_____

____ با من بگو _____
با من بگو
ای شـب نشـین بیدار دل
اکنون که,در کوچـه های خـالی شــب
،، نسیم سرد زمستان،،
عابری تنهاسـت...
اینـک که ستاره وماه
از میان ابرهای دلتنگی
که فروغشان را
به یغما برده اسـت
گه بگاه, نگاه مهربان خـویش
برزمـین مـی دوزد ,
از میان مه وابر!!!
وآبهای جاری جویبارهای تاریک
در زیر یخ
ترانه ی رفـتن ورسـیدن را
به ترنـم نشسته اسـت
تو در پشت پنجره ی اتاق تنهاـیت
چه میکنی؟!
آیا دیوارهای ضـخیمِ خانه های غریب
ایسـتاده در کنار هــم
میتواند فاصله ی تو ,
با دلها باشـد؟!
پیوند عاطفه های زلال ...آیا....
دیوارها را به تسلیم کشـیده اند؟!
یا این دلهاست در حصار
در حصـاره ی خـود فـرو رفـتن؟!
... بامن بگو...
که تنها دسـتهای رسـیده برهم
قــدرت پیوســتن دارنــد؟!
...آه...مگو جــدائی
دستهای تنها در پشـت دیـوارها
گلهای پـیوند را ,
فسرده دیده است!!!
که دسـت دل
دیوارها را نیز
به تمسخر خواهد کشـید
اگر در کوچه های خیال
،،افکار عـاشـقانه،،
در کوچه های شــهر
غزلخوان شبانه ها گردند
و پیوند را ترانه کنند!!
" فاصله ", سخنی بیش نیست
در قلب عاشــقی
باید عاشـــق بود
که راز هـمدلی ها را
در شبهای تنهائی
دانســته...
روح را هــمدم دلدار دید!
که حتی عاشقان جدا ز یکدیگر نیز
در احساس خویش ... همواره باهــمند
هـمواره باهــم!!!
وروح را در عـــشق
جــدائی از عاشــق نیســـت
ف.شیدا زمستان۱۳۶۷ /اسُلو /نروژ ___

_...وما چون قایقی جامانده ازدریا _____
گریزی نیست
نگاهم را گریزی نیست
ز ظلمت خانه شبهای اندوهم
بسوی روشنی های سحر
در بامداد روشن فردا
که آخر نام ،،امروز ی ،،
دگر بر خود گذارد باز!!
ز فرداها دگر سـیرم
ومیخواهم دلم را در خـفا
در ظلمت آن تک اتاق کـهنه ی دیرین
ز چـشم آنهمه کاوشگران،،
بی خبر از خود،،
ولی در خـوش خـیالی های دانائی
زاسـرار نـهان ،،مـردم در خـود،،
که جز مشـتی سـخن بافـی ..
نـدارد پـایـه واصـلی
همـیشه تا ابـد پـنهان کنم
در تک اتاق خـویـش
واشـکم را به ظـلمت ها کـنم جاری!!!
چه بـیزارم زاین سـان مردمی
از سرزمین ومـأمن عـشق ومـحبتها !!
در ایـرانم ویا با نام ایـرانی!!!
چه بـیزارم ز اینـسان مـردمی
غـرقه به خـودخـواهی!!
وحـتی ازخـود
واز زنـدگـی غـافـل!!!
دگر حتی نمـیخواهم
که دستی از سر مهر ومحبت نیز
نـم اشـک دلـم را
ازشیار چهره ی غمگین وغمبارم
بـسازد پاک!
دلـم آزرده شد
از مردم ناپاک!
مرا با مردم دـیا...
چه خوبان وچه بدخواهان
دگـر هرگـز نباشـد
کار و فردائی!!
مـرا
بااین جهانِ ,غرقه در ظلمت
که خـورشیدی
به قـلب آسـمانـش
مـیدرخشد لیک بی نور است
،، ز ظلمت های
چـشم کور انسانی ،،
دگر کاری نباشد از سر حتی...
تفّنن نیز!!
مرا درخلوتم
در ظلمت شبهای اندوهـم
اگر جز سـردی غــمها...
بـرودت های تنـهائی
ویا جز آه سـردی...
از دل افسرده ومغموم
پس ازاین...
همـنشینی نیست
ولی اینگونه آزادم...
که من اینـگونه بی قید و رها
از دشـمنی های جـهان هـستم
اگرچه سوزش دردی
درونم را
لبالب غرقه درغم
میـکند از یاد این دوران
زاین دُون مردمان خـالی از
ایـمان!!
رهـایم بعد ازاین امـا ...
دگر از قید وبند اینهمه تزویر
رها از دیدن صدها دروغ تلخ
هزاران جور انسانی...
هزاران درد بی درمان
وصدها مردمی..
وامانده در ,دردوپریشانی
نگاهم تا درون سـینه ام
از درد مـیسوزد
ودستم را توانی نیست
که بگشایم دمی
بر غـصه های تلخ انسانی
که خـود هم یک ـشر...
یک بنده ی خالی ز قدرتها
وسـرشار از غم دنیا
هـنوزم ....
همـچنان در سـینه میـسوزم
ز این فـرق و تفاوتها!!!
****
وشــب را دوسـت میدارم
که گر نوری درونـش نیست
تظاهر بر درخـشـش هم
نخواهد کرد!!
وپنهان هم نمیسازد
که جز ظلمت ندارد
در دلـش رنـگی
ویـکرنگ است
وصدقش را
"هـمین " پُرارج میسازد
****
ولی ،،
روز وُ,درخـشش های خـورشـیدی
که روشـن ساز وپـرنور اســت
نـدارد این تـوانائی...
کـه گـوید
بردل ساده لوح انسان
که در ظـلمت فـرو رفتــیم!!!
که در تاریکی روح نگون بـختی
همــیشه
در میان صدهزاران مـردم خـاکی
غـمین وبـی کـس وتـنها
وبـی یـاریـم!!!
بـدردی هـمچنان پـابـند
وزنـجیرو گـرفـتاریم
***
و اینـها جـز فـریبی نیـست
که ما در ظـلمت وجُـرم وُ
گُـنه غـرقیـم
وخـورشـیدی به تـزویـروریـا
بر هـر گـناه تـیره انـسان
ز رحــمت نـور مــیپاشــد!!!
خــداوندم
بـزرگـی غـرق رحـمت هـاسـت
که اوهـم همچنان می بــیند و
هــمواره در هـرروز انـسانی
گــناه تـلخ انـسان را
...تـماشـائی دگـر دارد
وهــمواره بـسی
بخـشنده وپـرمهر
امـیداین بـشر را ...
هــمچنان دارد جـوابـی
در پس هـر یک دعـای او!!!
کـه او یکـسر هـمه بخـشش ..
که او یکـسر هـمه
مـهر ومحبتهاســت
خـدایـم ..
مظهر لطف و عطوفت هاسـت!!!
*****
و صـد افسوس.....
ز این نیرنگهای تلخ وغـمباری
که چـشم آدمی را لحظه ای
از آن گریزی نیست
ومـن هـم باز می بینم
به نوری درخـفا ..اما
که یک تاریکی مطلـق ...
بروی روح انسانی ست!!!
***
چـنین نـوری
نمیخواهم
نمیخواهم که منهم
چــون هــمه مــردم
به خــود هـم نـیز
دروغــی گفــته
و در روشــنی های...
هــرآن روزی
ببـندم چشم خود
بر آن حـقایق ها
ویا چون دیگران.. تنها ...
به کـاوش های
رنج وغصه وانـدوهِ پـنهان
جـهان ومـردمــم باشـم!!!
کـه در این آشـکارا
درد انسـان هم
نبوده ... هرگز امـا ...
یکّه درمانی!!
مرا درسـینه
غمگین بودنم کافی سـت !!
که پنهان غصه ی دیگر کسان را
ارج بـگذارم
وگـر کاری ز دسـتم برنـمیآید
نمـک پاش دل مـردم نـباشم باز
ورنـج دیـگران را
رنـج وانـدوه دلم دانم!!!
ودر خـلوتگه خـود
برهمه دلهای غـمناک جهان خوانم
دعــائی را...
که زآن قلب خدا هم بـنگرد...
انـدوه ورنـج وغــصه ما را
که در ایـن بـودن غــمبار
هـمه تـنها دلی غـمبار
و درد آلود وغمگینیم
همه افـسرده
ازاین بی بها
دنـیای پرکـین ایـم
جـهان یکـسر نمی ارزد
به رنـجی اینچنین
درروز وشبهای منو دنیا
ولی افسوس
جهان تلخ وغمگینی سـت
جهان تلخ وغمگینی سـت!!
و ما چون قایقی جا مانده از دریا
همه وامانده در دنیا....
فقط وامانده دردنیای غمگینم
۲۸آذر - ۱۳۶۴
سـروده ی : فرزانه شـیدا____

____ نهال____
ای نهال تازه روئیده
بهاران را تو آوردی ؟!
و یا آنکه بهاران
رویش باغ بهاری بود
من اما سبزی این زندگی را
در بهاران پاس میدارم
من از هر گل
که میروید ز هر سبزه
ز هر برگ درختی از بهاران
قصه میگویم
و میدانم که هر دل
در درون رنگ محبت را
بخود دارد
پر از رنگ بهاری
پر ز گلشن هاست
تو اما ای نهال تازه روئیده
ز قلب خاکی دنیا
نگاهی کن به قلبی که بهاران را
درون خود, پذیرا شد
که اوهم در درون خود
بسان یک نهال تازه و زیباست
که او در سینه
همچون یک بهار تازه میماند
که راز هر شکفتن را
چو شوقی تازه میداند
که گوئی هدیه ای
از سرزمین سبز خوبی هاست
بهاران آشنا با قلب انسانی ست
که روحی همچو گل دارد
و هر باران چشم او
چو باران بهاران پر طراوت
پر ز بوی عشق وعطرِ گلشن و گلها ست
تو ای روئیده از خاک زمین دریاب
که این فصل بهاری
فصل سبزعشق وعاشقهاست
که این فصل بهاری
رویش عشقی به قلب عاشق دنیاست
به قلب عاشقِ شیدا
بهاران جاودان بر جاست
بهار عاشقی زیباست
سروده ی فرزانه شیدا____

میخواستم ...میخواهم______
میخواستم
سر بر سینه آبی آسمان
بگذارم
وزار بگریم
دور بود
میخواستم
بر موجهای
پرتلاطم دریای آبی
بنویسم
آرام نمی گرفت
میخواستم
بر نوک پرنده ی, آبی رویام
نغمه ها بگذارم
پرواز کردورفت
سینه ترا یافته ام
آبی تر از آسمان دریا رویا
بگذار سر برسینه تو
بگریم وبنویسم
نغمه رویائی عشقم را
سرشار از زلالی چشمه روحی
که تنها عاشق توست
با من بگو تا کجا میتوان
بر سینه تو تکیه کرد
که عاشقانه میخواهمت
۱۵پانزدهم /بهمن ۱۳۸۵ از فرزانه شیدا ___


ادامه در آدرس زیر
http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_11.html

   Weight Loss Program
Lose up to 20 lbs in one month with a new diet. Click here.
Click Here For More Information
 

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان