2


Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 2


●اشعار استاد فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●بخش دوم

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"


کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه شیدا"

●اشعار فرزانه شیدادر کتاب
● بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ
●بخش دوم
___کلامی در کلامی چند.... ___
...کلامی در کلامی چند....
بصد ها واژه ی پر رنگ
نوشتم از دلم شبها
برای دل گهی تنها
که سرشارم که لبریزم
دلم گه سبز و گه آبی
به گاهی رنگ مظلوم غروبی بود
و یا یک رنگ مهتابی
ندید اما دلم ،
در روشنائی ها
به تابش های خورشیدی
نگاهی را ،
که قلبی را ببیند باز
سرود زندگی این شد
که من در من، و تو در خود
و ما دور از هم وُ
دلخسته از هر چیز
گهی از روبروی هم
گهی حتی کنار هم
فقط یک رهگذر باشیم
میان کوچه ای یا در خیابانی
که تنها ، طی شود از روی اجباری
....
به رسم آن صداقتها
رسیده وقت آن تا رک بگوید
قلب ما با هم
که بودن جرم انسان نیست
چگونه بودنی هم نیز
و میدانم و دانی ،که گر راهی دگر
دراین رهت می بود
تو شاید یک قدم حتی
در این کوچه نمی رفتی
گذارت هم نمی افتاد
بر اینجائی
که شاید بوده ای امروز
به دلتنگی
ومنهم چون تو راهی را
فقط رفتم
درون آشفته با احساس گنگی
مانده بی پاسخ
... نمیدانم ...ولی نه ...
خوب میدانم
که من یا تو
به سودائی دگر در زندگی بودیم
و اینجائی که اکنون
جای پای ما در آن مانده
گذار از کوچه های تلخ دلتنگی ست
و حتی گفتن از دلگفته ها هم
رسم خود دارد...، و آسان نیست
تو میدانی چه میگویم
که عادت کرده دلهامان
به اینگونه سخن گفتن
تو اما خوب میدانی چه میگویم
دلم تنگ است...
و میبنم که دلتنگی!...
میدانم که غمگین مانده بر جا
هر چه احساس است
و من سرشار و لبریزم و حتی تو
چو من لبریز و سرشاری چه باید کرد
دگر رنگ دل ما را
نمی بیند کسی در اوج دلتنگی
چه باید کرد
که آخر دل نمیرد در تب ابهام
که خود هم هاج و واج رنگ دل هستیم
و خود هم مانده در حیرت
و مبهوتیم
که آخر در درون ما چه احساسیت
و آخر از چه رو اینگونه دلتنگیم
گناه از کیست
که دل هرگز نمی خواهد
چنین خودرا ببیند غرقه در ابهام....
...و میدانم که قلب ما
فقط قلبی پراحساس است
ودل غمگین شود آندم
که احساسش ازآن سینه خود نیست
و یا آ نکه ترازویش برابر نیست
و درمانده میان
باور و تردید های
تازه ی امروز و دیروزی
و این سر درگمی ها چیست
گل دلها چرا اینگونه گریان است
دلیلش چیست ؟
... ترازویش برابر نیست !
نهم ,اردیبهشت 1385_____

____ با من بگو _____
با من بگو
ای شـب نشـین بیدار دل
اکنون که,در کوچـه های خـالی شــب
،، نسیم سرد زمستان،،
عابری تنهاسـت...
اینـک که ستاره وماه
از میان ابرهای دلتنگی
که فروغشان را
به یغما برده اسـت
گه بگاه, نگاه مهربان خـویش
برزمـین مـی دوزد ,
از میان مه وابر!!!
وآبهای جاری جویبارهای تاریک
در زیر یخ
ترانه ی رفـتن ورسـیدن را
به ترنـم نشسته اسـت
تو در پشت پنجره ی اتاق تنهاـیت
چه میکنی؟!
آیا دیوارهای ضـخیمِ خانه های غریب
ایسـتاده در کنار هــم
میتواند فاصله ی تو ,
با دلها باشـد؟!
پیوند عاطفه های زلال ...آیا....
دیوارها را به تسلیم کشـیده اند؟!
یا این دلهاست در حصار
در حصـاره ی خـود فـرو رفـتن؟!
... بامن بگو...
که تنها دسـتهای رسـیده برهم
قــدرت پیوســتن دارنــد؟!
...آه...مگو جــدائی
دستهای تنها در پشـت دیـوارها
گلهای پـیوند را ,
فسرده دیده است!!!
که دسـت دل
دیوارها را نیز
به تمسخر خواهد کشـید
اگر در کوچه های خیال
،،افکار عـاشـقانه،،
در کوچه های شــهر
غزلخوان شبانه ها گردند
و پیوند را ترانه کنند!!
" فاصله ", سخنی بیش نیست
در قلب عاشــقی
باید عاشـــق بود
که راز هـمدلی ها را
در شبهای تنهائی
دانســته...
روح را هــمدم دلدار دید!
که حتی عاشقان جدا ز یکدیگر نیز
در احساس خویش ... همواره باهــمند
هـمواره باهــم!!!
وروح را در عـــشق
جــدائی از عاشــق نیســـت
ف.شیدا زمستان۱۳۶۷ /اسُلو /نروژ ___

_...وما چون قایقی جامانده ازدریا _____
گریزی نیست
نگاهم را گریزی نیست
ز ظلمت خانه شبهای اندوهم
بسوی روشنی های سحر
در بامداد روشن فردا
که آخر نام ،،امروز ی ،،
دگر بر خود گذارد باز!!
ز فرداها دگر سـیرم
ومیخواهم دلم را در خـفا
در ظلمت آن تک اتاق کـهنه ی دیرین
ز چـشم آنهمه کاوشگران،،
بی خبر از خود،،
ولی در خـوش خـیالی های دانائی
زاسـرار نـهان ،،مـردم در خـود،،
که جز مشـتی سـخن بافـی ..
نـدارد پـایـه واصـلی
همـیشه تا ابـد پـنهان کنم
در تک اتاق خـویـش
واشـکم را به ظـلمت ها کـنم جاری!!!
چه بـیزارم زاین سـان مردمی
از سرزمین ومـأمن عـشق ومـحبتها !!
در ایـرانم ویا با نام ایـرانی!!!
چه بـیزارم ز اینـسان مـردمی
غـرقه به خـودخـواهی!!
وحـتی ازخـود
واز زنـدگـی غـافـل!!!
دگر حتی نمـیخواهم
که دستی از سر مهر ومحبت نیز
نـم اشـک دلـم را
ازشیار چهره ی غمگین وغمبارم
بـسازد پاک!
دلـم آزرده شد
از مردم ناپاک!
مرا با مردم دـیا...
چه خوبان وچه بدخواهان
دگـر هرگـز نباشـد
کار و فردائی!!
مـرا
بااین جهانِ ,غرقه در ظلمت
که خـورشیدی
به قـلب آسـمانـش
مـیدرخشد لیک بی نور است
،، ز ظلمت های
چـشم کور انسانی ،،
دگر کاری نباشد از سر حتی...
تفّنن نیز!!
مرا درخلوتم
در ظلمت شبهای اندوهـم
اگر جز سـردی غــمها...
بـرودت های تنـهائی
ویا جز آه سـردی...
از دل افسرده ومغموم
پس ازاین...
همـنشینی نیست
ولی اینگونه آزادم...
که من اینـگونه بی قید و رها
از دشـمنی های جـهان هـستم
اگرچه سوزش دردی
درونم را
لبالب غرقه درغم
میـکند از یاد این دوران
زاین دُون مردمان خـالی از
ایـمان!!
رهـایم بعد ازاین امـا ...
دگر از قید وبند اینهمه تزویر
رها از دیدن صدها دروغ تلخ
هزاران جور انسانی...
هزاران درد بی درمان
وصدها مردمی..
وامانده در ,دردوپریشانی
نگاهم تا درون سـینه ام
از درد مـیسوزد
ودستم را توانی نیست
که بگشایم دمی
بر غـصه های تلخ انسانی
که خـود هم یک ـشر...
یک بنده ی خالی ز قدرتها
وسـرشار از غم دنیا
هـنوزم ....
همـچنان در سـینه میـسوزم
ز این فـرق و تفاوتها!!!
****
وشــب را دوسـت میدارم
که گر نوری درونـش نیست
تظاهر بر درخـشـش هم
نخواهد کرد!!
وپنهان هم نمیسازد
که جز ظلمت ندارد
در دلـش رنـگی
ویـکرنگ است
وصدقش را
"هـمین " پُرارج میسازد
****
ولی ،،
روز وُ,درخـشش های خـورشـیدی
که روشـن ساز وپـرنور اســت
نـدارد این تـوانائی...
کـه گـوید
بردل ساده لوح انسان
که در ظـلمت فـرو رفتــیم!!!
که در تاریکی روح نگون بـختی
همــیشه
در میان صدهزاران مـردم خـاکی
غـمین وبـی کـس وتـنها
وبـی یـاریـم!!!
بـدردی هـمچنان پـابـند
وزنـجیرو گـرفـتاریم
***
و اینـها جـز فـریبی نیـست
که ما در ظـلمت وجُـرم وُ
گُـنه غـرقیـم
وخـورشـیدی به تـزویـروریـا
بر هـر گـناه تـیره انـسان
ز رحــمت نـور مــیپاشــد!!!
خــداوندم
بـزرگـی غـرق رحـمت هـاسـت
که اوهـم همچنان می بــیند و
هــمواره در هـرروز انـسانی
گــناه تـلخ انـسان را
...تـماشـائی دگـر دارد
وهــمواره بـسی
بخـشنده وپـرمهر
امـیداین بـشر را ...
هــمچنان دارد جـوابـی
در پس هـر یک دعـای او!!!
کـه او یکـسر هـمه بخـشش ..
که او یکـسر هـمه
مـهر ومحبتهاســت
خـدایـم ..
مظهر لطف و عطوفت هاسـت!!!
*****
و صـد افسوس.....
ز این نیرنگهای تلخ وغـمباری
که چـشم آدمی را لحظه ای
از آن گریزی نیست
ومـن هـم باز می بینم
به نوری درخـفا ..اما
که یک تاریکی مطلـق ...
بروی روح انسانی ست!!!
***
چـنین نـوری
نمیخواهم
نمیخواهم که منهم
چــون هــمه مــردم
به خــود هـم نـیز
دروغــی گفــته
و در روشــنی های...
هــرآن روزی
ببـندم چشم خود
بر آن حـقایق ها
ویا چون دیگران.. تنها ...
به کـاوش های
رنج وغصه وانـدوهِ پـنهان
جـهان ومـردمــم باشـم!!!
کـه در این آشـکارا
درد انسـان هم
نبوده ... هرگز امـا ...
یکّه درمانی!!
مرا درسـینه
غمگین بودنم کافی سـت !!
که پنهان غصه ی دیگر کسان را
ارج بـگذارم
وگـر کاری ز دسـتم برنـمیآید
نمـک پاش دل مـردم نـباشم باز
ورنـج دیـگران را
رنـج وانـدوه دلم دانم!!!
ودر خـلوتگه خـود
برهمه دلهای غـمناک جهان خوانم
دعــائی را...
که زآن قلب خدا هم بـنگرد...
انـدوه ورنـج وغــصه ما را
که در ایـن بـودن غــمبار
هـمه تـنها دلی غـمبار
و درد آلود وغمگینیم
همه افـسرده
ازاین بی بها
دنـیای پرکـین ایـم
جـهان یکـسر نمی ارزد
به رنـجی اینچنین
درروز وشبهای منو دنیا
ولی افسوس
جهان تلخ وغمگینی سـت
جهان تلخ وغمگینی سـت!!
و ما چون قایقی جا مانده از دریا
همه وامانده در دنیا....
فقط وامانده دردنیای غمگینم
۲۸آذر - ۱۳۶۴
سـروده ی : فرزانه شـیدا____

____ نهال____
ای نهال تازه روئیده
بهاران را تو آوردی ؟!
و یا آنکه بهاران
رویش باغ بهاری بود
من اما سبزی این زندگی را
در بهاران پاس میدارم
من از هر گل
که میروید ز هر سبزه
ز هر برگ درختی از بهاران
قصه میگویم
و میدانم که هر دل
در درون رنگ محبت را
بخود دارد
پر از رنگ بهاری
پر ز گلشن هاست
تو اما ای نهال تازه روئیده
ز قلب خاکی دنیا
نگاهی کن به قلبی که بهاران را
درون خود, پذیرا شد
که اوهم در درون خود
بسان یک نهال تازه و زیباست
که او در سینه
همچون یک بهار تازه میماند
که راز هر شکفتن را
چو شوقی تازه میداند
که گوئی هدیه ای
از سرزمین سبز خوبی هاست
بهاران آشنا با قلب انسانی ست
که روحی همچو گل دارد
و هر باران چشم او
چو باران بهاران پر طراوت
پر ز بوی عشق وعطرِ گلشن و گلها ست
تو ای روئیده از خاک زمین دریاب
که این فصل بهاری
فصل سبزعشق وعاشقهاست
که این فصل بهاری
رویش عشقی به قلب عاشق دنیاست
به قلب عاشقِ شیدا
بهاران جاودان بر جاست
بهار عاشقی زیباست
سروده ی فرزانه شیدا____

میخواستم ...میخواهم______
میخواستم
سر بر سینه آبی آسمان
بگذارم
وزار بگریم
دور بود
میخواستم
بر موجهای
پرتلاطم دریای آبی
بنویسم
آرام نمی گرفت
میخواستم
بر نوک پرنده ی, آبی رویام
نغمه ها بگذارم
پرواز کردورفت
سینه ترا یافته ام
آبی تر از آسمان دریا رویا
بگذار سر برسینه تو
بگریم وبنویسم
نغمه رویائی عشقم را
سرشار از زلالی چشمه روحی
که تنها عاشق توست
با من بگو تا کجا میتوان
بر سینه تو تکیه کرد
که عاشقانه میخواهمت
۱۵پانزدهم /بهمن ۱۳۸۵ از فرزانه شیدا ___


ادامه در آدرس زیر
http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_11.html

   Weight Loss Program
Lose up to 20 lbs in one month with a new diet. Click here.
Click Here For More Information
 

نظرات

جملات کوتاه مشاهیر جهان

پست‌های پرطرفدار