تصور میکنم تمامی آنچه را که لازم به گفتن بود,درشعر نیما یوشیج بگونه ای زیبا وبه روشنی گفته شد واز تحول فکری شاعر ودیدگاه اودر باب زندگانی وانسان نیز میشود پی برد که او به تحول فکری خودرسیده وبی نیازی ازجهان وآدمی رادریافته است وسروده ی اواین نیز کاملا عیان وآشکار بود که«عشق»در زندگانی سامان دهنده ی بسیاری ازچیزهاست وگاه تجلی دهنده ی روحی وبه زوال رساندنی ,درنهایت که وقتی انسان,به اوج کمال معنوی میرسد در می بیابد که دیگر همه آنچه تصورات انسانی ساده ی دیروزی او بود بدانگونه که در نگاه عام میگذردبراو نمیگذردوبیکباره احساس تنهائی ودرک نشدن واینکه دردنیائی سرشارازبی همزبان هاوتنهائیهابجا مانده است,آزاردل میشود,دنیائی که,هرآنچه ر بگوئی به شیدادلی ودیوانه سری برتونگریسته,وحق وباطل آموخته ی دنیای ترابه زیر سوال میبرندحاضربه شنیدن گفتارتو نیزنیستند وچون قادربه جوابگوئی شیوه ی فکرتو نیستندبه طردتودست میزنندوحتی خصمانه ودشمنانه باتو مقابله میکنندامانه حتی مقابله به مثل که حق رابا حق جوابگو باشندوراست رابدرستی که,دقیقا برعکس حق رابه ناحقی وراستیت رابه نادرستی پایمال میکنندودر خیال خویش تراشایددیوانه نیز میپندارندوشید سر وقتی که نمیدانند دیوانه,آن کسیست که ندانددر اطراف اوچه میگذرد,آنکسی ست که قدرت تشخیص حق وباطل رانداردآنکسی که جز خودنمیبیندودر دنیای بودن خویش سامان خویش رادرلگدمال کردن افکارواندیشه وتلاش وعشق دیگران می بیند درچنین دنیائی که حتی محبت کردن هانیز به, دیده ی شک نگاه میشودانسان براستی جزخود کسی را نداردوجز خدای خودنیز پناه دیگری ر نمی بایست جستجو کندکه هرکس حق خویش رادرست یا نادرست ضایع ببیندبرحق وناحق باآدمی دشمن میشودوهرکس امنیت دورونی وبیرونی خودرادرخطر میبند نیزآرام نمی نشیند ودنیای دیگران رانیزچون خودبه آشوب میکشدوسامان زندگی خویش نیافته دیگران رانیزبی سروسامان ویااسیر ویاآواره میکندبااینوصف,آنکه صلاح خویش بهتراز هرکسی میدانددقیقا"خودما"هستیم.هیچکس دردرون مانیست نه,دردرون فکرواندیشه ی مانه دردرون دل ماازاین رواینکه چگونه,درجای مافکرکنند ونیزحتی درچگونگی درک مانیزباز به دیدگاه درونی وشخصی اوباز میگردد وما نیز وقتی دردرون باخوددرآرامش باشیم وامنیت خویش رااحساس کرده وخاطر جمع باشیم که دردنیای خویش سروسامانی داشته ونیازمند کسی نیستیم میتوانیم حتی با دشمنی ها وبدخلقی ها ودرک نشدن های مرد مان باخودنیزراحت کنار بیائیم چراکه هرچه کننددیگر قادرنیستنددنیای ترابرهم بزنند زیراکه, ین تو نیستی که نیازمند آنانی بلکه همواره آنانندکه نیازمند توخواهند بودوروزگاری نیزهرآنکه بتو پشت میکند بسوی تو باز میگرددتااندوه ودرد خویش باتوئی باز بگویدکه روزی ازسوی خود,تراطردکردچراکه گذرزمان خودنشان دهنده حق وباطل است چه د ساده ترین چیزهاچه درسخت ترین ومهمترین مسائل زندگی وآنچه می بایددرددنیائی پا بگیردوسامان گرفته جایگرین شودوگذشته پوسیده راخراب سازدتا آبادی دوباره راشکل دهد بموقع خودشکل میگیرداما بااین شرط کهانسان خودبرای,این سامان دهی دانش وعلم فکری,وذهنی ودرونی ومادی ومعنوی خودرانیز هماهنگ بادنیائی سازد که طاقت خراب کردن دیوارهای پوسیده ی افکاروساختارها ی حتی ساختمانهائی راداشته باشد که کهولت عمروقدیمی بودن زمان آن,ایجاب میکند که یابه مرمت, آن بپردازیم یابه خرابی وباز سازی وتازه سازی آن دنیابامنو شماهرروزجدیدتر میشودوهر یک گام بسوی ما سامان ما وفردای مارا دربردارد باشد که سازندگان مثبت عصرخودباشیم وجویندگان افکارنوینی که انسان برای پیشرفت نیازمنددانش آن است.درواقع,انسان خودساخته ی سامان یافته بدرستی میدانددرکجای زندکی ایستاده وبه کجاروان است وچه رابدست میاوردوبه کجاخواهد رسیدودنیای اوانقدرهانمیتواند باحوادت واتفاقات وماجراهای زندگی به آشفتگی وپریشانی,ویا شوک خوردن وبرجا نشتسنی مبهوتانه رسیده واورااز پادراندازدچراکه هرکه آنقدرخودساخته وسامان دیده شده باشد میداندکه,درقبال,هر گام,هر سخن,هرعمل,همواره چندین وچن چیز خوب وبدمیتوانداتفاق بیافتد وبدترین وبهترین و میانگین آنرا نیز میداند درنتیجه وقوع آنچه اتفاق میافتد آنقدرها برای او غیر قابل پیش بینی بسیار شاد کننده یاخیلی ناراحت کننده نیست که به سهولت قادر است خودراباآن وقف داده,آنچه هست رابپذیرد وبدنبال راه چاره ای باشدواگرمشکلی ایجادشده است درواقع تنهامرگ است که چاره ای برآن نیست وهرچه دردنیاهست بگونه ای راه حل خودرا دارد که تنها بایادانراپیداکردامادرنگاه مردم عادی,اینگونه, مواجه شدن بامسائل عادی نیست وانتظارازجا پریدنی به شوق یابهتر یا به اندوه رادرمقابل خبرخوب وبدوهیجان انگیر وغم برانگیزی رادارند که باید بطور طبیعی واکنش طبیعی انسان باشدامادنیای افراد سامان یافته حتی برای,اتفاقات وماجراهای پیش بینی نشده هم سامانیرفته است واومیداند چگونه با آن مواجه شود که درهم نشکندوازپا نیافتد وتوان ادامه راه,راداشته باشد.درواقع قدرت اعتمادواعتقادبخوددراین افراد بحدی بالاست که نیازی حتی بدلداری دیگران نیزدر موقع وقوع اتفاقات ندارنندکه پدیده ای وماجرائی اگراتفاق افتاده دیگر اتفاق افتاده است وکاری با آنچه شد نمیشود کرد باید فکراینکه ازاین پس چه کند باشد وبجای نشستن وغم خوردن چاره راه فردای خودرا بفکرواندیشه بنشیند.اوحتی میداندکجا سخن بگوید کجانگوید به چه کس بگویدبا چه کسی خاموش باشدازچه کسی چه موقع درخواستی داشته باشدواز چه کسی هرگزسوالی راکه حتی میداندجواب آن «نه» است نپرسدوآنقدر باپیرامون واطرافیان ودنیای خوداشناست که میدانددر قبالهریک چگونه بایدباشد ووقتی سخنی آغاز کردمیداند به کجامیخواهد برسدوچه نتیجه ای حتی خواهد گرفت وکجا بایدسخن راپایان دهدوکوتاه بیایدیاختم کلام اوباشد.میدانددرهر گامی که برمیداردبه کجاهاممکن است برسدوچه نتایجی رابایدانتظارداشته باشدوازهرفردی که پیرامون اوست حتی چه جوابهائی رادرخصوصی که بااودرمیان میگذاردخواهد گرقت وازجملات اولیه درپاسخ میداند که جمله دوم ازهمان شکل مثبت ومنفی داولیه جواب اوچه چیزی ممکن است باشدوچگونه پاسخی میتواند باشددرنتیجه نه اینکه دنیای اودنیا کسالت آوربی هیجانی باشددقیقا برعکس او بسیار لذت میبرد وقتی میداند باهرکه بهکجا خواهدرسیدچه کسی را میتواند تاکجاباخود ببرد وچه کسی رامیتواندیاری داده ورهنمائی کند,کلی ذوق زده وخوشحال میشودوقتی میبند جمله بعدی فردمتقابل اورا پیش ازاو برای خوداو به زبان میآوردوحتی فرد متقابل نیز به خنده مینشیند وقتی میبیندآنقدردستش پیش آدمی بازشده است که,دیگرغم وشادی,خشم وعصبانیت ,اندوه وشرم خودراهم نمیتواند پنهان کندواو میدانددرکجای جمله, دیگر بهتر است نگوید ونپرسید یا نه,ادامه داده به نتیجه ی دلخواه خود برسد که این انسان شناسی ودیگرشناسی او بیشتردرمحدوده اشنایان بسیارنزدیک واطرافیانی ست که مدتی طولانی آنان, را میشناشدودرمحدوده ی بزرگتر نیز براحتی خلق وخوی مردمی راکه باانان دررابطه های مستقیم غیر مستقیم است درمی یابدچراکه یکی دوپیش آمدواتفاق وسوال وجواب کافیست تاانسان بداند شخص متقابل,اودرچگونه دنیائی سرمیکندچه دیدگاهی داردوچطور بادنیا ومردم برخورد میکگند وچون باکسی به گفتاروبحثی بنشیند بخوبی میدانددر قدم دوم به,درگیری زبانی هم بااو خواهد رسیداگرادامه دهد میخواهددقیقا میخواهد که ادامه ده نه ازآن جهت که بدنبال دردسرمیگردد که,اگرپای حقی درمیان است بایدپاسخ دادواگرباکسی که حق اورازیرپا مینهد ساکت بماندبی شک حق دیگری وحق بدتری ازاو ضایع خواهدشد چراکه بزرگان نیز گفته اند که(این خودما هستیم که رفتاردیگران باخودرامیسازیم )واگراجازه بدهیم کسی یکبار"غرور شخصیت یاحق ما"راپایمال سازدبرای او اینکارقانون میشودوبخود حق میدهد که به تکراربارهاوبارهادرجاهای دیگر حق ادمی را پایمال کندولی اگردراولین گام جلوی اودرآمده,اورابر سرجایش نشانده ویااوراطرد کنیم,اونیز خواهدآموخت که باهرکس هرگونه بخواهد,حق رفتارنداردوموظف است احترام دیگری را نگاه داردوحقوق اورانیز محترم بشمارد.ماوقتی ازمردم وحتی اطرافیان صدمه میبینیم که اجازه میدهیم, به ما صدمه بزنند.ولی یکی دوبار که درجلوی ایشان ایستاده,وآنان رابقدرت وبشدت طرد کرده,وازخودبرانیددیگر می آموزدکه یابه شما نزدیک نشودیااگرشداحترام خودرا نگاهدارد چون همیشه هرزبانیس در دهان من هست دردهان دیگری نیزهست وچون من تلخ بگویم تلخ نیزخواهم شنیدوهررفتاری که من قادرباشم,انجام دهم مسلما دیگری نیزقادر به انجام آن است امااگر کسی زبان بدهن گرفته حرمت نگاه میداردویادست به عملی متقابل نمیزندهرگزنه ازترس او که,ازسر بزرگی واحترزامیست که دردرجه ی اول به شخصبیت خودمیگذاردکه اجازه ندهد ارتباط بااین شخص اورا به خواری وتوهین وحرمت برساندودرعین حال نیازی به جواب متقابل وخوارکردن او درخود نبیند وبگذارداونیز در دنیای خود تصور کند حق دارد وحق داشت که ترا آزرده کندوبرنجاند چراکه بعضی ازانسانها لایق این نیز نیستندکه انسان زمانی رابرای,آنان صرف کند که آنان,ترابشناسندیایادبگیرند که باعرض معذرت: آدم باشندوانسانی رفتار کنند وشایسته برخودآدمیست که آنان راترک کرده باآنان همسخن وهمکلام نشودورتبه ومقام آنان را نیزبه آنان واگذاردوخودرانیز د پلکان آنان قرارندهد که بالاتریاپائین تر"ارزش ها"رارفتار ها واعمالهای ماست که میسازندوسامان میدهندوگاه کاری که برای منو شماشاید ساده وبی اهمیت باشددرجایگاهی میتواند برای,کسی بسیارخرد کننده باشدوشرم آوروشکننده,ویابرعکس کاری میتواند برای دیگری هرچقدردرنگاه ما ساده معجزه ی زندگی او باشدکه باعمل مادر تغییرزندگی وفکرورفتار وحتی باورهاومنطق ا تحولی ایجادمیکندواینگونه اعمال تنهاازکسانی برای مردم عام برمیاید که "خودسازانی سامان یافته" باشندکه میتوانند بااعمال واندیشه های نوین خود دنیای افکارواندیشه ومعنویت ومادیت انسانهای بسیاری رادرزندگی تغییر داده به رشد وباروری مثبتی رسانده وبه تحولات بزرگی برساند.ازبزرگان گذشته,اگربخواهیم نام بریم« خواجه حافظ شیرازی« نیز نمونه ی ارزنده ای از تحول بافتگان فکری بود که اشعار او نه تنها بر ما ایرانیان که نمونه روشنفکری ودانش وبینش اودر غرب نیزبازتاب گسترده ای را داشته ودارد."شمس الدین محمد حافظ راکه نوازشگر جاودانه" نیز نام داده اندوصدای سخن مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق و پیکار با ریاکاری رادر بند بنداشعاراو بازیافته واقای :« محسن حیدریان» ازخواجه شیرازوتحول فکری اوچنین مینویسند که بسیارخواندنیودر خور تعمق است ودانستن آن نیز خالی از سود وفایده وارزش نیست وبا تشکرازایشان:
دوران سربرکشیدن :
حافظ(۱۳۹۰_۱۳۲۰)میلادی ، معاصر با دوسر آمد قرون وسطی در غرب یعنی بوکاچیو و دانته است. او در آغاز سده هشتم هجری در شیراز چشم به جهان گشود و به دورانی تعلق داشت که ایران از کانونهای پرتپش اندیشه و معرفت جهانی بود و دانشمندان و متفکران برجسته ای را پرورانده بود. در آن دوران ایران، به دلیل وجود مدارا وکثرت گرایی ونیز گسترش روابط با جهان و اهمیت دادن به علم و دانش موفق به ایجاد یک تحرک نسبی در زندگی اجتماعی و فکری خود شده بود. قرون وسطی دوران افول فکری، فرهنگی ورواج خشک اندیشی در غرب است.امادر کشورهای اسلامی و شرق روندی معکوس جریان داشت.در تمام قرون وسطی کشورهای عربی و بویژه ایران، نقش رهبری فکری جهان درزمینه های نجوم،ریاضیات، پزشکی وادبیات رابعهده داشتند.
موضوع مثلث خدا، جهان وانسان که خطوط اساسی فکری بزرگترین اندیشمندان و متفکران راتشکیل میداد، نخستین باراز سوی اندیشمندان ایران باستان مطرح شده بود. یونانیان این اندیشه رااز اندیشمندان ایرانی قرض گرفته وپرورش داده بودندوآنرا به گونه ای تحلیلی و فلسفی فرمولبندی کرده بودند. کشف این مثلت خدا،جهان وانسان یک کشف راهبردی وکلیدی بود که درک انسان از هستی را طی دو هزار سال گذشته رقم زده ودگرگون کرده است."ارسطو"این مثلث را متساوی الاضلاع میدانست و لذا هماهنگی میان این سه مولفه پایه ای را نوعی فضیلت می شمرد. اما پس ازارسطو بتدریج نقش خدادراین مثلت اهمیت بیشتری یافت ودردوران وسطی ازسوی "آگوستین" تبدیل به وتراین مثلت گردید.آگوستین، تنهاهدف جهان وانسان راخدااعلام کرد،امادر "دوران رنسانس" دوباره "نقطه تعادلی" این باربر مدار انسان دراین مثلت پدیدار گشت.اماانسان اروپایی به راحتیاز "وتر خدا به وترانسان نرسید"، بلکه ازراه بازگشت از خدا به جهان وطبیعت گذر کردتا بهانسان رسیدودر این راه بود که,اندیشمندان ایرانی_ اسلامی نقش بزرگی ایفاکردند.درایران دوره مورد بحث، همین مثلت خدا،جهان وانسان دراندیشه متفکران وفلاسفه ایرانی به گونه خاصی به چشم می خورد.در نزداندیشمندان ایرانی(در دوران قرون وسطی در غرب )جهشی ازخدا به سوی جهان صورت می گیردوآنان طبیعت وجهان رابه صورت پدیده ای مستقل درهستی می نگرند.طبیعت وجهان درشکل ستاره شناسی، فیزیک ، شیمی و جغرافیا و به صورت مطالعه طبیعت انسانی مورد بررسی,اندیشمندان ایرانی قرار گرفت.این مطالعه طبیعت انسانی را بعنوان نمونه میتوان در سعدی بطور چشمگیری ملاحظه کرد.در واقع میتوان گفت که سعدی پایه گذار آنتروپولوژی جدیداست. بسیاری ازاصطلاحات علمی ریاضی،نجوم وپزشکی ازهمان دوران,ازفرهنگ ایرانی واسلامی به زبانهای زنده اروپایی راهیافت که هنوزهم,در اکثر زبانهای غربی رایج است. ظهورکسانی مانند" نظامی، فردوسی، سعدی،خیام وحافظ"از مظاهر عروج اندیشه وادبیات در شرق وبویژه ایران،در برابر فرودآن,درغرب قرون وسطی است.
تجار، شوالیه ها و "میسیونرهای مذهبی اروپا"(*مسیونر =تبلیغ کننده گان دینی*)دراثرتماس باکشورهای شرقی،چیزهای زیادی فرا گرفتند.آنهااین آموزشها راباافتخار بسیار بهکشورهای خودمی بردند و اشاعه میدادند.بعنوان نمونه"هنراستفاده ازباروت، کاربرد ریاضیات، اعدادواستفاده از کاغذ"که همگی,از شرق به غرب منتقل شد تاثیربزرگی برایجا یک "دینامیسم تازه"در "فضای فئودال زده,اروپاداشت وبتدریج آنرادگرگون کرد."زندگی و سیروسلوک حافظ"شمس الدین محمد بزرگترین غزل سرایایران واز نوابغ برجسته دنیای ادب واندیشه است. باتوجه بامحبوبیت حافظ و شناخت گسترده ای که ازاو درایران وجوددارد، اساتید گرانقدرومفسرین حافظ هریک بارها درباره زوایای زندگی ودیوان او نوشته اند.این نگارنده هرگز نه خودرا حافظ شناس میداندو نه از تخصص ادبی برای ورود به بحث حافظ شناسی برخورداراست. بااین وجوداما نه ازمنظر حافظ شناسی رایج درایران، بلکه ازمنظر تطبیقی درچهارچوب سرآمدان اندیشه عصر حافظ نکاتی پیش می کشد
از دوران کودکی و جوانی حافظ اطلاعات زیادی دردست نیست.اماازمقدمه ای که راوی دوست وهمدرس وی "محمد گلندام"بردیوان وی نوشته است،برمیاید که شمس الدین محمد ازدوران نوجوانی,ازذهنی باز،جستجو گروکنجکاو برخورداربوده ودر عین حال بسیار سخت کوش بوده است. حافظ علاوه براینهادارای ذوقی سرشار،روحیه ای لطیف وذهنی تیزبوده است.اما قدرت حافظه فوق العاده نیرومند حافظ که ظرفیتی شگرف داشته وتوانایی اودر مشاهده,وتحلیل پدیده های انسانی و طبیعی،به اواین امکان راداده است که,از خلاقیتهای ذهنی وروحی خودبطورحداکثر بهره برداری کند.خصوصیات فوق ،از "حافظ اندیشمندی شگرف تحلیل گری تیزبین،"انسانی باطبع لطیف و هنرمندی نواندیش وآزاد منش ساخت. حافظ درجوانی به مطالعه علوم زمان خودروی آورد و نه تنها زبان فارسی و عربی بلکه مهمترین دانستنی های دوران خودنظیر قرآن وتفسیرآن و روایات گوناگون مذهبی وهمچنین آثارتمام شاعران پیش از خودر به خوبی فراگرفت."شمس الدین محمد"از آنرو "تخلص حافظ "رابرگزید که قرآن رابا چهارده روایت آن ازبرکرد.امااشعاراو همچنین نشان میدهدکه "حافظ پژوهشی گسترده"درآثارواندیشه های مهمترین سخنوران ایران نظیر "فردوسی، سعدی، نظامی، سلمان و خواجو"کرده,ونه تنه فرم وسبک پیشینیان بلکه نحوه تفکر و استدلال آنهارانیز بازخوانی کرده است.
حافظ پس از پایان تحصیلات که درآن دوران بطورعمده شامل تفسیر قرآن حکمت وکلام می شد،برخلاف سنت رایج زمان متوجه شدکه آنچه او باحفظ آیات قران تقلید ازعلما به دست آورده است، "کمکی به کشف «راز هستی »"نمی کند. پرسشهایی که دغدغه ذهنی حافظ بود،کم و بیش همان پرسشهایی بودکه در نزد"معماران فلسفه دوران آنتیک "و نیز"همه فلاسفه همه دورانها"وجود داشته است:«انسان را چگونه باید زیستن؟» حافظ برای دستیابی به پاسخ مربوط به چگونه "زیستن انسان", «حیطه های انسان شناسی و اخلاق تا دین و عدالت »راموردتعمق قرار داد.«اما بایدتاکید کرد که پرسش مرکزی که سالهافکرحافظ ر بخود مشغول کرده بوداین بود که در جهان هستی که همه موجودات و جانوران و اشیا و طبیعت در حال دگرگونی اند، فلسفه و راز آفرینش چیست؟ انسان چگونه به آرامش درونی و خوشبختی دست می یابد؟»
در پاسخ به این پرسشها بودکه حافظ بر خلاف سنت رایج زمان،بجای تقلیدو پیروی کورکورانه از تعالیم دینی از "شک عالمانه" شروع کرد.«"همین شک علمی و قدرت تعمق و تفکر"به او فرصت داد که گام به گام درپاسخ به پرسشهایی که درذهن داشت، تحول یابد"».
نخستین گام مهم حافظ کنار گذاردن روش تقلیدوانتقاداز «علوم ظاهری» است.در پی آن ،درراه کشف وجستجوهای تازه، «مدتی رابا خانقاه نشینان» بسربرد."اما مطلوب خودراآنجا نیزنیافت". از خانقاه روی بر تافت، اما سخت کوش و جستجو گر بود. با خود می گفت:
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید یا جان رسد بجانان یا جان ز تن بر آید
حافظ ازجمله شاعرانی است که درایام حیات خو شهرت یافت به سرعت دردورترین شهرهای ایران و حتی درمیان پارسیگویان کشورهای دیگر پرآوازهگردیدوخودنیز براین امر وقوف داشت.درباره عشق او به دختری "شاخنبات" نام،افسانههائی رایاست،اماعشق،در شعروزندگی حافظ جایگاه زمینی ،جسمی و ملموس دارد.لذا نمیتوان,از"عشق ناکام یا عشق افلاطونی"درزندگی اوسخن گفت .
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان روزی که رخت جان به جهان دگر کنیم
در این تردیدی نیست که حافظ همچون دیگراندیشمندان وسر آمدان اندیشه وادب مراحل رشدو تکامل فکری راگام به گام وبتدریج پیموده ودر هرمرحله ازدوران تحول خوددرآثارش تاکیدات خاصی داشته است. هر یک ازاین مراحل که قبل ازهر چیز نشان دهنده ذهن پویاوحقیقت جوی حافظ است، نماینده دوره ای ا تحول و تکامل فکری اوست.اما حافظ چونسروده هاوغزلهای خودراگرد آوری نمی کرده است واین آثار پس ازوی براساس ترتیب الفبایی حروف قافیه جمع آوری شده است، بررسی سیروسلوک روند تحول فکری حافظ مشکل شده ومحل اختلاف فراوان پژوهشگران تاریخ وادب ایران بوده است. "اوج بلوغ فکری حافظ": تساهل و مدارا
حافظ پس ازانتقادو روی برگرداندن از مدرسه وتقلیدو خانقاه که در نقدهر یک ازاین سه مرحله تجربه وتحول فکری خود،غزلیات زیادی سروده است، گام بزرگی بسوی "خودیابی وانسان شناسی" بر داشت.اماراهی را
که به اینسو طی کرد، سرشار ازرنجهاو تامل هاواشک خون ریختن ها بوده است
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما بدست شراب دوساله بود
در این رویکرد، طریق ملامتیان راکه بر دوری ازریاو تظاهر ونفاق تاکید ویژه ای داشته اند،بیشتر می پسندد.
گرمسلمانی ازینست که حافظ دارد
آه، اگراز پی امروز بود فردائئ
در اینراه نیز انواع تلقی های غالب دوران خود درباره دست یابی به توازن وهماهنگی وعزت نفس را ر می کند. چراکه دوانتهای افراطی چنین تلقی هایی سلطه جویی بردیگران وریاضت کشی بوده است. رویکردحافظ به میخانه راشاید بتوان کنشی درپیکاربازهد فروشی وخود محوربینی فکر خودورای خوددانست
درعالم رندی نیست کفرست درین مذهب، خودبینی و خودرائی
امادراین رویکرد مساله اساسی برای حافظ معرفت و شناخت ازراه کوشش و ایستادگی است.
سعی ناکرده در اینراه بجائی نرسی مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر
حافظ که درهیچ یک از سه مرحله توفانی زندگی خود، شخصیت ومنش آزاد منشی رارهانکرده بود و هرگزدچار بیماری طاعونی "خود محور بینی شرقی" نشده بود،در غزلهاوابیات متعددی به نقد شجاعانه خود می نشیند:
مگو دیگر که حافظ نکته دانست که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
بطور کلی نقد و بازبینی و مبارزه با خود خواهی از مهمترین خصوصیات حافظ و مهمترین منبع جوشش دائمی فکری وتبدیل او به متفکری درسطح جهانی" است":
"خودپسندی جان من برهان نادانی بود".
با چنین پشتوانه ای، حافظ به بزرگترین تحول ذهنی خودپس از گذراندن مراحل فوق گام می گذارد.این مرحله که اوج بلوغ فکری ووارستگی وآزاد منشی اوست، قوام گیری اندیشه مداراو تساهل در نزداوست. دراین مرحله حافظ علمای دین و نیززورمندان ورهروان گرایشهای گوناگون را به تحمل یکدیگر، چشم پوشی و شکیبایی فرا می خواند. میتوان گفت که حافظ پس از گذر از مراحل متعددزندگی وآزمونهای بسیار فکری وعملی بادعوت ازانسانها به" مداراو تساهل" به "اوج بلوغ ذهنی و قله معرفت بشری" گام گذاشته است.این مسیری است که اغلب "سرآمدان اندیشه وادب "تنها باعبورازآن به جاودانگی "رسیده اند.
"نیوتن، شکسپیر،دکارت ،هیوم ودیگران" ازآن جمله اند.
حافظ راه رسیدن به خوشبختی،آرامش و توازن راچه برای عرفی هاوچه,دینداران،چه برای روحانیون و چه اندیشمندان راه وروش آشتی جویی میداند وبراین باوراست که :
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
سخت گیری وتعصب برای هرچه وبدست هر که باشد برای حافظ خامی است و جهالت.
اهمیت این دریافت راآنگاه متوجه میشویم که بزرگترین دشمن بشریت نه تنهادرقرن هشتم هجری ایران بلکه در قرون وسطی اروپاو نیزدر سرتاسر تاریخ بشریت تندی وسرسختی وعدم انعطاف و نامدارایی بوده است. حافظدراین بیت یکی ازبزرگترین عوامل رشد و توسعه روان شناختی انسان و نیزراه واقعی توسعه جامعه راپیش می کشد.
"آگاهی و حساسیت حافظ نسبت به موضوعی که ریشه اصلی همه ناکامی های فردی واجتماعی انسان ایرانی است، حاصل تجربه گران زندگی وتعمق دوراندیشانه وی بوده است.این "درک حافظ "گویای آنست که مشکل اساسی نه در تفاوت آراو عقاید گوناگون بلکه درروشهایی است که دارندگان عقاید گوناگون برای اشاعه و یا دفاع از آن در پیش می گیرند. حافظ به این جمع بندی درخشان رسید که" مشکل انسان وجامعه در نفس دینداری و یا خراباتی بودن و یا عارف بودن و غیره نیست بلکه درعدم تحمل وتعصب "است.
تفاوت انسان مداراگر باانسان متعصب و سخت گیردردرجه ایمان ودرستکاری نیست بلکه دراین است که متعصبان تفسیروبرداشت خوداز دین وعرف ومسلک رامطلقادرست میدانندوبرداشت دیگران ر مطلقا انحرافی ونادرست.
دو قرن پس ازحافظ بود که" توماس مور"اصلاح طلب دینی رادر سال ۱۵۳۵ به جرم افتراق درکلیسا درانگلیس گردن زدندو سپس در سال ۱۵۷۲ "دریا سالار کلین یی "رهبر سیاسی پروتستانهای فرانسه رادر پاریس ترور کردندو سپس دست به قتل عام موحش "سن بارتلمی" زدند. به عبارت دیگر "حافظ باچنین درکی "قرنها پیش از" سرآمدان دوران رنسانس و روشنگری" به این دریافت رسید که برداشت هیچ فردوگروهی صددر صد نیست وزورگویی وتحقیرحاصلی جزایجاددشمنی و بی اعتبار کردن خودندارد.این نتیجه ای بود که "اراسم و توماس مور" در "دوران رنسانس" اروپا بدان رسیدند.اماچند قرن دیگرطول کشید تا" مدارا و تساهل" در جامعه مدرن امروزی اروپا بعنوان روش حل اختلافات دینی، گروهی و عقیدتی افراد جامعه تبدیل شود.
بنابراین توجه به سیر وسلوک حافظ وراهی که اودر مراحل گوناگون زندگی درراه حقیقت فلسفی پیموده است، به روشنی این واقعیت رابازمی تاباند که" سخن قبل ازآنکه برسر پاسخ باشد، بر سر خود پرسش است."چراکه "حالت سرگشتگی وحیرت همانا بدر آمدن از غفلت و بیدار شدن و گام
گذاشتن درراه شناسایی و اندیشیدن "است
نشوی واقف یک نکته زاسراروجود تانه سرگشته شوی دایره امکان را
اما آنچه از شمس الدین محمد یک چهره در سطح اندیشه و تفکر جهانی ساخته است
چهار مولفه فکری حافظ: مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق، پیکارباریاکاری
ویژگیهاو مولفه های آثاراوست. اشعاراواشارات زیادی به علل اساسی افول فکری وفرهنگی جوامع داردو تیز بینی و تشخیص وی هوشمندانه است.دردیدحافظ علت اساسی افول فکری وفرهنگی جامعه انسانی درواقع" خشک اندیشی" است. حافظدراشعار خودبه لطیف ترین وانسانی ترین شکل "دوری گزینی از اعتدال رامورد نکوهش "قرارمیدهدو"آزاد منشی رابه اوج منزلت انسانی" میرساند.او ستایش گرعشق،آزادی،اعتدال وصراحت وشفافیت وجستجو گرراه حقیقت ودانش است.
"بیاتا گـل برافـشانیم و می درساغر اندازیم فلـک راسقـف بشـکافیم و طرحی نودراندازیم"
بلندترین وباشکوهترین مضمون شعرحافظ رابایددر چها مولفه فکری مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق، پیکار با ریاکاری او دانست که به شعر و اندیشهی اوجایگاهی ویژه میدهد. شگفتا که همه این مولفه های فکری در دورانی مورد تاکیداین اندیشمند ایرانی قرار گرفته اند که خشونت و خشک اندیشی دینی و انجماد فکری و فرهنگی درجهان غرب بیداد می کرده است. ازاینرو حافظ نه تنها شاعری خوش سخن و نکته بین بلکه متفکری نواندیش مستقل بوده است."افکا واشعار حافظ بدون تردید بازتاب نقطه اوج رنسانس فکری و ادبی درایران آنهم دردنیایی است که غرق تاریکی قرون وسطایی "بود.
درست است که حافظ به تمدن شرق تعلق داردو نوزایی و رنسانس درحوزه تمدن غرب بروز کرد،اما اگر ازمنظر تجریدی به مقایسه بپردازیم,میتوان گفت که حافظ بدون آنکه درزمان خودتاثیر مستقیمی در جهان غرب گذاشته باشد، از" پیش قراولان رنسانس و نوزایی" درجهان بشمار میاید. اما به دلایلی که درحوصله این نوشته نیست ،"روند توالی واستمرار فکر و معرفت ایران" درست در هنگامی که به یک تپش تازه برای "همسویی دینامیک با جهان دوران رنسانس" نیازداشت،دچار گسست گردید واز شکوفایی باز ماند.اندیشهی جهان شمول وانسان دوستانه وتاکید حافظ بر لطیف ترین اندیشه های انسانی و عشق ودوستی رازجاودانگی این نوزاشگرایرانی است.
"درخت دوستی بنشان که کام دل ببارآرد نهال دشمنی برکن که رنج بی شماردارد
"بی پردگی حافظ و بیزاری اواز ریاودورویی که به باوراو شرک واقعی است وسرزنش او درباره زهدفروشان و آموزش وارستگی وآزادگی ازمهمترین علل تاثیرگسترده اشعارحافظ فراتراز زمان ومکان بوده است:
" محتسب شیخ شد و فسق خودازیادببر
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود- تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود
حافظ که دل به عشق زنده داشت،درونی ترین احساس انسانی را به کارساز ترین فرم و عبارت پردازی شاعرانه بیان می کند..اوحتی دراوج ناکامی، مثبت اندیش است:
" دمی با غم بهسر بردن جهان یکسر نمیارزد."
واژگان کلیدی حافظ، شراب، میخانه، چنگ ومطرب، ساقی، جام می وعشق است، که همه به معنای این جهانی وعرفی کلمۀ بکاررفتة اند.
"ای دل مباش یکدم خالی زعشق ومستی وانگه برو که رستی ازنیستی وهستی
"حافظ به این امر وقوف داشت که "کشش نیروی عشق آن گوهر جاودانی است که فراتر از هر زمان و مکانی به انسانها نیروی مقاومت وامید میدهد
در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست پیش آی و گوش دل به پیام سروش ده
دیوان حافظ آنقدر سرشاراز عشق ونیروی لایزال آن است که شاعرآنرا میتوان شاعر عشق ورنجهاومصایب بی شماررهروان این راه نیزدانست
بی دلیل راه ,قدم به کوی عشق منه که من بخویش نمودم صداهتمام و نشد
غزلهای حافظ هر یک شاه بیتی دارد که آن غزل بر مدار آن می گردد. این «شاه بیت» نقطه مرکزی اندیشه اصلی نهفته درغزل رابیان می کند.مثلا وقتی درغزلی می گوید:
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ و
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
این شاه بیت حول محور اندیشه کشاکش نیروهای سرنوشت و آزادی اراده می گردد.
اما نکته دیگری که در مورد این شاه بیت قابل تعمق است، طرح مفهوم تقدیر و سرنوشت و آزادی اراده انسانی است. مفهوم تقدیرکه از مفاهیم اساسی فرهنگ دینی است و در ادیان مسحیت و اسلام جایگاه بزرگی داشته است،همواره این پرسش را پیش می کشیده است که" آیا ماخودمان سرنوشت خویش را تعیین می کنیم یااین سرنوشت مقدر است؟ حافظ درمواردی مانند بیت فوق براین باور است که علیرغم نیروهای چرخ و فلک وتقدیرو سرنوشت،ما می توانیم ازمیدان جاذبه جبر بگریزم".
امادر غزلهای دیگری حافظ وجوه دیگری ازنبرد میان تقدیر واراده آزاد انسان راطرح می کند.مثلا درشاه بیت زیربنابر تاویل حافظ انسان بهر حال مقهورنیروهای سرنوشت و چرخ و فلک است
بر آستانه تسلیم سربنه حافظ که گر ستیز کنی روزگاربستیزد
کشمش میان نیروهای سرنوشت و تقدیرازیکسو واراده آزاد انسان از سوی دیگر یکی ازدرونمایه های مهمی است کهاز ابتدای پیدایش انسان تاکنون همواره مورد بحث محل نزاع فلاسفه و متفکران بوده است.اما آنچه که بهاندیشه وسبک کار حافظ مربوط میشود"وحدت اندیشگی و یکدست بودن زبان" موضوع آثار اوست.این نکته اهمیت بسزایی در غزلهای حافظ دارد نشانه وحدت و کثرت در آثاراوست که راززیبایی شناسی حافظ راتشکیل میدهد.بطوری کهآثا حافظ رااز هرزاویه ای که بنگریم درآنها میتوان یک وحدت درونی یافت که نشانه دیدگاه وحدت آن است و هم نشانگر یک کثرت اندیشگی است که وجوه گوناگون یک موضوع یا پدیده رابازمی تاباندزبان حافظ،با وجود کاربرد واژه های عربی بسیار،امادارای جوهر اندیشه وروح گفتار فارسی است. برخلاف اینادعا که زبان فارسی شایسته اندیشه وفلسفه نیست،زبان حافظ نشان میدهد که اگر واژه ها به فرمان نویسنده و سنجش گری اوباشند، "زبان فارسی گنجینه ای است که با آن میتوان بلندترین اندیشه ها رابه رساترین صورت به زبان آورد".بنابراین تصادفی نیست که حافظ و آثاراو به بخشی ازهویت ایرانی تبدیل شده است. تاثیرحافظ برمتفکران ونویسندگان غرب ازمیان معدود متفکران شاعران ایرانی که تا کنون توانسته اند تاثیر مهمی بر متفکران برجسته غربی داشته باشند، بدون تردید"حافظ و خیام" درجای نخست قراردارند.دیوان حافظ تاکنون بارها به زبانهای انگلیسی، آلمانی، لاتین، ترکی و فرانسه ترجمه شده واورا به یکی از محبوب ترین شاعران ایرانی د نزد غربی ها تبدیل کرده است. نویسندگان غرب اغلب حافظ رابعنوان شاعری آزاد منش با احساسات شگرف و نیرومند انسانی می شناسند. عشق و شراب دو نماد مهم اشعار حافظ در غرب به شمار میاید. نخستین ترجمه های دیوان حافظ در قرن هفدهم میلادی در دوران روشنگری صورت گرفت که علاقمندی به شرق و فرهنگ و ادبیات کشورهای دور دست یکی از نشانه های مهم آن بود. رزنزویک شووانو دیوان حافظ را به آلمانی و"ویلبر فورس کلارک" آنرابه انگلیسی ترجمه کردند. اما هرمان بیکنل در سال ۱۸۷۵ ترجمه کامل و بزرگتری از دیوان حافظ به انگلیسی انجام داد.ولفانگ گوته" برجسته ترین نویسنده وشاعر دوران رمانتیک در سال ۱۸۱۴ دیوان حافظ را که به آلمانی ترجمه شده بود با اشتیاق مطالعه کرد و مجذوب او شد. کشش نیرومند گوته به حافظ قبل ازهر چیزتحت تاثیرغزلیاتی صورت گرفت که مظهر لطیف ترین اندیشه های عرفانی و انسانی است. متن شیواوافکاری که به شرح درون و تحولات روانشناختی فردی در دیوان حافظ می پردازد، تاثیری جدی در گوته نهاد. آنچه که روح گوته را پس از خواندن دیوان حافظ تسخیر کرد،آزادمنشی وصدای سخن عشق بود."گوته" دراشعار حافظ بیزاری ازریا و بی پردگی راستود. گوته به همراه یکی دیگراز شعرای آلمانی بنام ماریان فون ویلمر کوشش به سرودن غزلیاتی به آلمانی کردند. در سال ۱۸۱۸" گوته"اثر معروف خودراکه تحت تاثیر حافظ به رشته تحریر درآورده بود، بنام "دیوان شرقی و غربی" منتشر کرد.این اثر کوششی در نزدیکی شرق و غرب و نشان دادن یگانگی ها و افکار مشترکی است که میان ادبا و متفکران شرق و غرب وجود داشته است.این کتاب حاوی اشعاری است که گوته تحت تاثیر حافظ سروده است.البته گوته خوداذعان کرده است که قادر به نزدیک شدن به شیوه عرفانی و شیوایی حافظ در غزلسرایی نیست،اما کوشیده است از طریق غزلیات عاشقانه اندیشه های دوران رمانتیک خود رادر توصیف طبیعت، خود شناسی و لطافت بیازماید.در «دیوان شرقی و غربی» قهرمانانی بنامهای حاتم و زلیخا رازعشق و دلدادگی راباز می تابانند. گوته درایام پیری,از کلام و سخن حافظ نیرو والهام بسیار گرفت.*رابیندرانات تاگور (هندی) نیز، تحت تأثیر حافظ، به آفرینش آثری دست زد. جاودانگی حافظ علت اصلی جاودانگی آثارحافظ درتیز بینی، نحوه استدلال و شرح درون و تحولات روانشناختی فردی انسان است.او صدای سخن عشق وخود شناسی است که هر چه زمان بر آن بگذرداز شیوایی،لطف و سوز نهفته,در آن کاسته نمیشودودلهارا فراسوی زمان ومکان بسوی خودمی کشاند. دیوان حافظ به همه زمانها و مکانها تعلق داردو همواره تازگی و طراوت خود را حفظ می کند. بعبارت دیگر همچون اثری کلاسیک ماورازمان و مکان قرار دارد واز چنان توانمندی وتازگی همیشگی برخوردار است که میتوانددرهر زمان و مکانی روح و نظر مخاطبین ر جلب کند. «فهم» نهفته دردیوان حافظ درباره انسان و زندگی درونی و روان شناختی او و بویژه تاکیدات شاعر برروحیه تساهل و مدارا به این اثرچنان کیفیتی راداده است که درهر دوره ای میتواند موردبازخوانی قرار گیردوهربار نکات تازه ای درآن کشف گردد.
این مقاله یکی ازبیش ازصدجستاری است که درکتاب "سرآمدان اندیشه وادبیات از دوران باستان تا آغاز قرن بیستم" به همین قلم آمده است. این کتاب که اخیرادر ایران منتشر شد، به تمعق اساسی بر دورانهای رنسانس، روشنگری و واقع گرایی می پرد ازد و زندگی و آثار بیش از پنجاه تن از متفکران، فلاسفه، نویسندگان و
نظریه پردازان مرجع جهان رابازخوانی می کند.
●
سامانه همه گیر هستی باآنکه یکنواخت پنداشته می شود ولی رو به پویش و پیشرفت است . گردش آرام هستی نباید مارا فریب دهد،ما بخشی از یک برنامه بزرگ و پیشخواسته در کیهان هستیم که پیشرفت رادر نهادخود دارد . ارد بزرگ
مهمترازامنیت بیرونی ما ،امنیت درونی ماست . هیچ ارتشی نمی تواند نا امنی درون فرو ریخته مان را بهبود بخشد.تنها خود ما هستیم که می توانیم آن را سامان بخشیم . ارد بزرگ شورشهای آدمیان،با بسامدهای پرتوان کیهانی خیلی زود به سامانه درست خویش باز میگردد.ارد بزرگ
برآیند سامان یافتگی رفاه است پس :نخست باید به ساختار درست رسید سپس بر اساس آن ساماندهی کرد آنگاه رفاه همگانی بوجود می آید .ارد بزرگ
پایان فرگرد سامان به قلم: فـرزانه شـیدا ●
از دیالکتیک فیلسوف اُرُد بزرگ تا نظریات فلسفی او
۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه
*اندیشه*
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *اندیشه*
●خانه ی عشاق●ما راه سپردیم
وگذشتیم ودویدیم
در راه سفر
وه که چه هادیده,شنیدیم
امروز مراصحبت جانان
دل ِخوش بود
فردا که ندانیم
کجارفته رسیدیم
هرچنددراین
راه سفر مست مرادیم
در غافله ی عشق
«دلی» غرق ِامیدیم
بّه, تا که دراین
«وادی دنیا »
دل وُافکار
با خود
به درِمنزلِ ِعشاق
کشیدیم .
فرزانه شیدا/اُسلُو -نروژ/1388
●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
● فرگرد اندیشه ●
ــــــ اندیشه ـــــ
پیوسته نقش غزل, آرمیده ی روح
در بیکران خاطررویائی دل است
پیوسته نقش ِحضورِخیالِ ذهن
درروحِ اندیشه های رها ئی به منزل است
روحم حدیث غزل را ، چوسر دهد
نقاشی رخ عاشقانه, خوشکل است
جان را به گذرگاه روح میبرم, که دل
در آن به شوق رسیدنِ سینه , عاجل است
* آری خیال دلم ,بی نصیب فکر
در کوچه های درد ,اسیرِ شکستگی ست
فکرِ دلم , گرچه ز بار سفر پر است
آه ای دریغ ,جامه دان گذرهای من تهی ست
گفتند: بار سفر را زمین گذار
گفتم:زراه ِنشستن , چه حاصل است؟
گفتند:این «دل ِ شیدا »مزن به کوه ...
رفتیم!گرچه که «فرزانه» عاقل است
آندل که گوشه گرفته به کُنج غم
آنکس نشسته به منزل ِاندوه ,جاهل است
پرشد درون دلم , پُر , به شوق ِراه
درپایِ آرزو...,« نرفتن»! , چه مشکل است
*من بیکرانه ی دلم را به فصل شوق
در فصل فصل دلم ساز میزنم
گاهی به سرمستی بودن, در «آن خیال»
در مستی دلم , لبی ,به آواز, میزنم
از نقش اندیشه های ناب فراوان زندگی
روحم به رقص وبه شادی به محفل است
پر کن سر امید به ر ویای وصل وعشق
هر کس نبرده ثمر« زآن», وه چه غافل است
اندیشه ام ! اندیشه ای به سرامستی خیال
ای دل !حدیث قصه ی ما ,رنگ ساحل است
آبی تر از سماییم ونیلی به سبز روح
رنگ محبتم به بوم جهان ,رنگِ ِکامل است
*باشد که عمر نسازد بماکه ما
خودسازگار جهانی به بودنیم
روزی که خط محبت کشیده شد
دل را به موج های دریای دل ,زنیم
وقتی که عمربه جهان کوتّه ست ولیک
این« آدمی »,باز, دلخوشِ دنیای قاتل است
در میزند چه بناگه به خانه ای
« مرگ» است! که درناگشوده,داخل است
هر سالِ بودنِ خود , «آدمی » ولی
در فکر آخر سال ومعدل است
از یاد برده بشر در خیال خویش
روحِ« اجل » به بردن ارواح ,شاغل است
من نیز دفتر شعری گشوده ام
در دفتری که عشق ناله میزد
صدواژه ,اشک ,به گریانی قلم
گیسوی اندیشه های مرا شانه میزند
در دفتر شعر وغزل گر نبوده عشق
بر دفترِ محبت ِدل « خط باطل » است
در زخمه های قلم , خون چکان درد
گوئی دلم , به عالمِ «بودن» معطل است!!!
زین راه ِعمر, نصیبم , اگر کم است
قلبم ولی به گذرها, مُحصل است
دل میبیرم روبسوی اندیشه های ناب
یارب مدد! که رحمت تو , رَحم عادل است
ما پای عشق سربه ره سجده داده ایم
روح غزل ,به قصیده, به شعروشور
ای یاربِ شیدا دلم ,بگو
اخر کجای سفر میرسم به نور
● فرزانه شیدا- 1388/اُسلُو - نروژ ●
ماهمواره در سفر عمرراه میبریم ودروادی تاروسیاه نادانی تلاش میکنیم که اندیشه ای خویش راجلا بخشیده همره,وهمپای دنیائی باشیم که درآن یکباراما برای هرروز زندگی کردن به درستی تلاشی مشقت باررا تحمل میکنیم ودراین راستابرای رسیدن به قله های حتی نه چندان بلندعرق ریزان زندگانی پرفشارروزمره ای میشویم که درآن به هرنوع اندیشه وتفکری که باشیم نه براستی بازنده ایم نه برنده های جام طلائی روزگاراماهرچه هست در سفرعمر سفراندیشه هارا با خودهمراه میکنیم درتفکر روزگاری که نمیدانیم درآن درکجای خط بودن هستیم,وآیا دراین سفرروح تلاش ما به تجلی اخرهستی خویش خواهد رسید یاخیر , وهروز وهرروزه پامیکشیم در دنیائی که برای رفتن هرروزه هزاردیواری وهزار سنگی برسر راه گاه,ایستاده بر جایمان میگذاردگاه پا پیچ خورده واندوه زده خیره برادامه ی عمر میشویم,وباز لنگ لنگان رفتن راهی سفری بی انتها که, درکجای زندگی "اجل" سلام خالصانه ی روزگار رابروی ماخنده زند وراهی شویم به دیا باقی که بی شک درآزادی روح قله های دیروزرسیده ونرسیده رانیز طی خواهدکردبدون دردهای جسم واندیشه درراه سفر روزگار.حال آنکه دراین میان تاکجای بودن خویش توان واستقامت داشته وتاکدامین مرزطاقت ادامه داشته ایم چیزیست که اندیشه ی ما آنرابه ماتحمیل میکند که دردرون خودرا شکسته خورده ی دنیائی بدانیم یاجام طلائی برنده بودن رادرخیال خویش بالابرده باخودبگوئیم:هرچه بود,رسیدم!رسیدم به خط پایانی که هدفم بودوراهم رابر آن به دویدن های مداوم درزندگی پیش بردم شایدکسی نیزهمزمان بامن به خط پایان رسیده است که,درودبراوچه میدانیم,اونیزدویدن های بسیارونفس نفس زدن های بسیاری را درحرارت دویدنی بسوی هدف تحمل کرده است واونیز برحق است که جام طلائی خویش بالا گرفته بر خودببالد وشادی کند, انهم وقتی که میدانیم خط شروع دیگری چندقدم,آنطرفتردرانتظارماست وخواهدبود خطوط شروع بسیاردیگری تاهستیم واگر میخواهیم,براستی باشیم واندیشه زندگی خویش را سرشارکنیم,از نابی افکاری که هریک درجایگاه خوداندیشه های والای زندگی راجان میبخشد تاسرانجام بدانیم که هیچ نمیدانیم!اماهرچه را,نیز آموخته ایم بی شک ,بی ثمرنبوده است واندیشه زمانی رنگ وجلا گرفته وشفافیت خویش رانشان میدهد که سیاهی شبهای فکر خویش را بیاری وهمکاری دیگر اندیشه هابه,اوج تجلی وتکامل برسانیم,وهیچکس رانیز توان این نیست که بگوید:درتکامل کامل اندیشه ام که,در مکتب دنیادرجایگاه فیلسوف نیزهنوز مبتّدی دنیای بودنیم وهنوز شاگرد کلاس زندگی
● دریغ بیداد:از *استاد شهریار ●
آوخ که پیامی نبرد باد هم از من
آنرا که به عمری نکند یاد هم ازمن
دامن مفشان از من ِخاکی که رسیدم
آنجا که به گرَدی نرسد باد هم از من
صدبار دم صید به خون غرقه وآخر
خرسند نشد خاطر صیاد هم از من
نتنها نّبود سوختنم شیوه ,که چو شمع
نشنید کسی ناله وفریاد هم ازمن
دیوانه شدم این دد ودیوم بِرمَد , لیک
رم میکند آن حوّر پریزاد هم از من
شمشاد قدت, خواندم وآزردی واکنون
سرمی کشد از رشک تو شمشاد هم ازمن
جان دادم وکامی ز وصالش نگرفتم
فریاد که خواهد بت من ,داد هم از من
امروز به بیداد هم از من , نکند یاد
آوخ که دریغ آمده بیدار هم از من
●استاد شهریار ●
پیرامونیان ماچه بخواهیم و یانخواهیم براندیشه های مااثر خواهند گذاشت.*ارد بزرگ
وارونگی آدمیان وجانوران درپویایی اندیشه ودانش است ولی آدمی هر دم می تواند به رفتارو خوی بسیار بربرگونه دست یابدودست به هربزهی بزند که پلیدترین جانوران هم در بایسته ترین هنگامه ازانجام آن می پرهیزند .*ارد بزرگ
خردابتدا به اندیشه پناه می برد.*ارد بزرگ
چهار چوب نگاه مازمینی است،امابرآیند اندیشه ما جنبه آسمانی نیز پیدامی کند.*ارد بزرگ
با کسی گفتگوکن که رسیدن به خردوآگاهی اندیشه اوست نه خویشتن خویش .*ارد بزرگ
اندیشه و انگاره بیمار ، آینده را تیره و تار می بیند.*ارد بزرگ
همواره,آدمیان دایره,وچنبره بدی وپلیدی,رابادانش واندیشه برتر خویش بسته وبسته ترمی سازند.*ارد بزرگ
● پایان فرگرد اندیشه●به قلم: فرزانه شیدا●
*فرگرد نگاه*
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ )*فرگرد نگاه*
شکوه و تقوا وشگفتیو زیبایی شورانگیز طلوع خورشیدرا
باید از دوردید.
اگر نزدیکش رویم
از دستش داده ایم.
لطافت و زیبایی گل
در زیرانگشت های تشریح
می پژمرد !
آه که
«عقل»
اینهارا نمی فهمد.
*دکتر علی شریعتی*
●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ
●فرگرد نگاه ●
_____مسافر دنیا*_____
اهل دنیا چون مسافر خفت وخوابی دیدورفت
در مسافرخانه ی دنیاشبی خوابیدورفت
خفته ی شب خوابهای نغزوشیرین دیده بود
بامدادان تابه هوش آمد همه پاچید ورفت
صحیه اش ناگه بگوش آمدکه دکان تخت کن
ور بساطی چیده بودازهول جان برچید ورفت
آنکه تن پوش بهارش از خزوسنجاب بود
گو زمستان باش تنها یک کفن پوشیدورفت
گو بر آ,ای پیرغافل سر به غوغای رحیل
همرهان بستند باروکاروان کوچیدورفت
سنگ باشی یاگُهراز تخته ی تابوتها
درسه چال لحد خواهی به یرغلتید ورفت
خار زاراست این جهان لیکن به سودآخرت
«می توان ازوی گل مقصودخودراچیدورفت!»
شمع چون خندیدن خورشیدخاور دید صبح
از خجالت آب شد وآنگه بخودخندید ورفت
زین جهان تاآن جهان, ظلمات پرپیچ وخمی ست
بایدازاختر شناسان راه خود پرسیدورفت
شهسوار برق تاآمد رکابی درکشد
پرتگاه این جهان دید وعنان پیچیدورفت
حلقه ی طاعت بگوش آویزدرآتش مرو
اهرمن بودآنکه فرمان خدانشنیدورفت
گرکنیز پادشاهی گرزن بقال کوی
درتغار صبرباید کشک خودسائیدورفت
شاه باشی یاگداازدست ساقی فلک
بایداین تک جرعه ی جام اجل نوشیدورفت
خَرّم آن جای علوی کرکف حروپشت
وقت رفتن بالبی خندان گلی بوئیدورفت
« شهریارا» ذوق رفتن دروداع آخراست
دوستان باوعده گاه بوستان بوسید ورفت
*استاد شهریار در تاریخ 1333 مردادماه /از تهران
____ غزل خداحافظی استادشهریار *روحش همواره شاد باد ____
نگاه آدمی درزندگانی تنها وسیله ای ست که میتواندوسعت دنیای خداوندرابر,انسان نمایان کند واین نگاه,در اصل خویش به دونگاه تبدیل میوشدنگاهی که توسط آن دیدنی های دنیای پیرامون خودرامی بینیم ودرموردآن فکرواندیشه میکنیم و«نگاه دل».نگاهِ اولیه دیدی است که مادیات واشیاوآنچه وجودوحضورداردرامیبیند ودراین دیدن باعث میگرددکه آدمی درتشخیص مسیرهای زندگی خودتوانائی آنراداشته باشد که مراقب اطراف خودبوده,ودرعین حال,ازافتادن به چاه وباتلاق ورفتم بسوی خطری پرهیزکنددرعین حال بااین دیدمیتواندبه بررسی دنیای پیرامون خودنشسته وآنگاه با نگاه دوم یعنی دیده ی دلاندیشه های درونی وذهنی خودرابه تکامکل ورشد برساند بسیارندآنان که,درگذرازخیابانی بسیاری از چیزهارانمی بینند ودرجایگزین آن خیره برچیزهائی میشوند که علاقمند به آن هستند ودیگرچیزها برای آنان اهمیتی نداردونمیخواهندحتی ببینند یااصلا فرقی برای,ایشان نمیکندکه,درگذروچرخش چشم آن چیز راهم ببیننددرکناراین,افرادمردمی زندگی میکنندکه صرفنظربه علاقمندی های خودبه علاقمندی های دیگران نیزعلاقه نشان میدهند ولااقل آمادگی آنرادارندکه دیگرچیزهاراببینید یاد گرفته بیآزمایندوگاه به,آن نیزعلاقمند شده گاه,همینقدرکه,ازاین موضوع جدیدهم چیزی بدانند خرسندندواما گروه سوم گروهی ازمردمان عمیق ومتفکری هستندکه دردنیای امروزی آن انسانهائی هستندکه نگاه چشم ونگاه دل وروح وذهن آنان,هرگز خالی ازدیدن نمیشودهمه چیز بسیارند,چیزهائی که می بینندوحتی بسیاراست چیزهائی که,آرزومندوخواهان دیدن آن هستند ودیگر وقت آنراپیدانمیکنند یادردسترس آنان نیست بدینگونه است که دنیای سراسر نگاه,این افرادپرازتنوع وهیجان مختلفی میشودکه هریک د شیوه وراه وروش خوددیدنی ودرعین حال,شنیدن از آن شنیدنی وحتی اگرنوشته ای ازاین دیدگاههاازاین,افرادبرجاباشدویابعدهاازآنان برجا بماند خواندنیست .
____ « بُرُودّت» ____
باز پنهان به سخن آمده ام
به شب بیداری,با شب وُجلوه ی مهتابی سرد
مَه ِاِکیلی سرمایِ شبِ کوچه
..به بازیدر نور...
درچراغی که
به قندیل زمستانی خود,
خو کرده است
و به سرماو برودت
در دهر
نه فقط
در شب ِیخ کرده ی
سرما زده ای
به زمستانی باز
که به دورانی چند!
آنقدر سرد که حتی
به تن گرم چراغ
تن فولادی او
یخ زده است
وتنِ یخ زده ی « قندیلی»
بازچسبیده به او
تابگوش دل او
قصه ی سردی ِ
دوران گوید
ودراین وادی سرمازده ای
در شب خفته ی انسان به سکوت
تن لرزان
سخنم باشب و با ماه
که ندارد پایان
من به تن لرزه ی اندوه
بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی درآن!!!
وای بر مردم دهر!..
وای بر طفلِ , رها مانده
به گهواره ی بی لالائی
که درآن
مادرافسرده ی ِبی حوصله ای ..
خیره ومات
نگه دوخته بر
زردی آن دیواری ,
که خطِ نم زده یِ
« ناداری »
ونقوشی از« فقر »
من به تن لرزه ی
اندوه ,بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی
درآن!!!
...
وای بر مردم دهر!
وای بر طفلِ رها مانده
قصه از رنگ ِترحم بار
« بی کسی »
میگوید ...
مادر اما به سکوت
کودک اما به نگاه
خانه اما خاموش
چه کسی باز
بخواند به شبِ کودک دهر
باز لالائی زیبای محبت ها را
که در آن موج صدای مادر
طپش عشق ومحبت میداد
...
زندگی
قصه ی جاماندن ما
نیست بدهر
درشب سردزمستانی فصل
...
ما بدنیای وجود
همگی یخ زده ایم
دل ما یخ زده است
ونگاه دل ما
درُبرّوت های
مّه پنهان شده
در بی کسی و تنهائی
1388اُسلُو - نروژ
__فرزانه شیدا ____
دنیادرنگاه گروه سوم انسانهاودردیدگاه این افرادتنها آسمان وستاره,وزمین وکهکشان واقیانوس نیست دنیای این افرادچیزی فراتراز جسم مادیِ,اشیای حاضربرروی زمین است وحتی ازاینهمه چیزهاکه دردنیا هست کمتر چیزی هست که آنان باگذرازآن مسیرآنرا ندیده بگذرند وبرونددر نگاه,این افرادآنچه نبایدزیادبرآن وقت تلف کرددیدن چیزهای عادیست ویاآنچه که دیدن آن چندان تاثیری برنگاه ودیده وافکارآنان نمیگذارد.امادر چشمان این انسانها تعویض فصول,تغییرات جوّی وزمینی ودریائی,رشد جوانه ای ازکنج یک دیوار,گل بسیارکوچک ظریفی در میان بوته های بلند وبسیاری,از چیزهای شاید حتی بسیار کوچک دیده میشودکه نگاهِ عادی حتی درکنگاش وجستجوی آن نیست وشایددر تفکر اینکه دیدن این گل تاباین حددرکوچکی که گلبرگهایش اندازه ناخن کوچک طفلی هم نمیشود چه دیدنی داردوحال تصور کنیدکه آنراهم,دیدیم امادیدن وندیدنش به چه دردمامیخورد؟امااین دقیقا"همین تفاوت دیدونگاه است که فیلسوف گرانقدرایران زمین*ارد بزرگ ازآن سخن میگویدودر واژه های ساده اماعمیق به گشودن«راز نگاه»می پردازدواین نگاه,دراودربزرگان عالم درکاشفین ومخترعین,در چشمانِ نویسندگان وشاعران قرون وتاریخ ونقاشان وتمامی آنانی که بگونه ای بادرونگرائی وبا طرحهاوشیوه وفرم ها وشکلهادرارتباطندوماهیت هرچیزدر نگاه آنان بگونه ای برای کارویا علاقمندی آنان نیاز آنان نیز محسوب میشود نگاهی ساده نیست که وسعت این نگاه فراترازدانائی وعقل بسیاری از مردمان ساده است که قادرباشنددریابندکه,چرااینگونه دیدن تااینحد میتئاند برای یک فرد زندگی سازوبااهمیت باشد وقتی که بدون داشتن این عمق نگاه نیز میشودزندگی کرد.آری میشود زندگی کردامازندگی نیزبه هزارگونه برایآدمیان شکل میگیردوهر کسی بادیدگاه خاص خود زندگی را میبیندوچگونگی گذرزندگی رامعنا میکندکسی دراینکه فصول طبیعت چه فرایندی داردوچه اهمیتی تنهابااین نگاه وفکرنگاه میکند که برای گردش زمین این آمد وشد,فصول نیازی ُمبّرم است تازندگی به روال عادی بچرخداما نگاه دنیوی ومعنوی وماورائی دیدگاهی بزرگتروعمیق تر وژرف تر وگسترده تری راداراست که داشتن این دیدبرای هر انسانی یک موهبت الهی نیز به شمارمیرودکماینکه بسیاری,ارتباطات گاه حتی غیرمنطقی,اماواقعی رابین چنین انسانهائی بادیگر چیزهابرقرارمیکنداینگونه افراد,دنیارا بگونه ی عادی نگاه نمیکننددنیای,این افراددر شکل ونگاه چیزی فراتراز تصویرعکسیست که نگاه به مغز ماارسال میکندوعقل وشعورآنرادرک کرده برای مانمایش میدهدبرای مثال وقتی شمادرگذرنگاه درمسیر چشمتان با یک ریگ ساده ای درزیرپای خودبرخورد میکند شاید پانیز بروی آن گذاشته ویابی هیچ توجهی بگذریدچراکه مگر چه چیزدیگری جز یک ریگ ساده است.اما یک زمین شناس یاکسی که باتاریخ بشرکار میکند یادر معدن شاغل است وبسیاری دیگرازحرفه هااین "ریگ " ساده همان سنگ ریزه ی کوچک راباین سادگی نمی بیند وحتی گاه نشسته,آنرابدست میگیردودرجنس سنگ دقیق میشودکه آیادراین تکه کمی ازسنگ «گرانیت یامرمریا خاک رس یا شیشه» هم وجود دارد یانه؟آیا تکه ای از آثارگذشتگان وتاریخ بشردرآن, یافت میشودیاخیر به همین گونه است که تاریخ شناسان ازدل سنگ وخاک تاریخ رابرای مابیرون کشیده اند غارهای انسانهای اولیه بانقوش دیواری درون خاک ها,استخوانهای دایناسورها/کوزه های باارزش عتیقه/حتی گنجهای دوران پیش از باستان یا پیش دوران رنسانس یاپیش ازظهور مسیح یاکشف خودِدوران رنسانس یاپس ازآن وامروزه,کمترین نمای شناختن خاک وسنگ بربرجها یاساختمانهای معمولی هرشهری ودرشکل ساده تردرهر روستائی دیده میشود که به نسبت خاک وسنگی که,درآن منطقه یافت میشودماهیت اصلی خودرانشان میدهدمثلا شما ممکن است ببینیددیوار«کاهگلی» خانه ی روستائی کمی نیزبه رنگ سرخ میزندکه وجودخاک رس در خاک آن منطقه رانویدمیدهد یاجلوی خاکِ رودخانه ای سفیدک زده است که حضور«نمک» ویا«گچ»را خبر میدهد یاکوزه های دست سازِاهالی محل یاسفیدتراست یاسرخ تر,ودر شهررونمای همه ی ساختمانها نیز انواع واقسام سنگهائی که درزیبائی جلوه ای خاص دارنددررنگهای وجنس های مرمری, سیاه وسفید ,درسنگهای گرانیت متفاوت درساخت دستی شیشه بابتون توسط انسان واستفاده ی رنگ وطرح هائی درخاکها وسنگهای مخصوص رونماکه نیمی ازآن ازمعادن طبیعی خود کشور ونیمی دیگرازواردات کشوریست همه وهمه,درنگاه ساده ی یک,انسان فقط ساختمان وبنا وکلبه ی قشنگی ست, دردیدن ونگاهِ آن کسی که ماهیت ونوع وجنس رامورداهمیت قرارمیدهد این خانه وبناگرفته شده,ازهزاران هزار معدنی ست که دردل خاک وکوه,وحتی دریاتوسط انسان دیده شناخته شده,ومورداستفاده,وبکارگیری آن برای,انواع ساختمان یا مجسمه سازی یا...مشخص شده است وهزاران چیز دیگرنیزدردنیای یافت میشودو پدیده های طبیعی پس ازدیدن و پیداکردن وشناخت آدمی یابه همان شکل طبیعی مورداستفاده قرارگرفته یااگر سنگیست تراشیده وصیقل داده شده است واگرچیزی گرفته شده,ازخاک وآب چون « نمک »امروزه منو شمادرسهولت عمل فقط آنچه آماده است رامی بینیم وازآن استفاده میبریم,واین تنها بخش کوچکی ازاینهمه طبیعت است که,درخاک میتوان هزاران چیزدیگررانیزیافت که شاید بدردمنو شما درشکل اولیه نخورد اماوقتی کاشفی ومحققی آنرامی یابد,برای استفاده ی منوشما به شکلی درآورده,ومیاورد که مانیزسودآنرابرده باشیم وبسیارنداینگونه چیزهاکه کسانی می بینند وکسانی حتی به آن فکر هم نمیکنند یاتابحال بفکرشان خطور نکرده است که انقدر بافکردرریشه وبن به ساختمانی نگاه کنند که مثلابه تازگی,دردل شهروروستا سربرآورده است وهمینقدر که برج زیبائی باشد ودرآن رستورانی وفروشگاهی برای سرگرمی عام وشاید برای برطرف کردن نیازمادی مثلا خرید دودست لباس از بوتیک داخل آن یاخوردن غذائی دررستوران آن کافی باشد وبیش ازاین فکر کردن به دیگرچیزها راضروری نداندواین بازجنبه های مادی نگاه است که جنبه های درونی وماورائی نگاه انقدر وسعت دارد که به درک بسیاری ازمردم نمیرسدوحتی گاه تعریف آن برای دیگری وبرای آنکه بادنیای این نگاه ناآشناست یاباعث تمسخر وخنده میشودیا بدیده شک به شخص گوینده نگاه کردهو به عقل ودرایت فکری وشعوراین شخص شک میکننددرصورتی که شایداگرباور میکردوسعی میکردحقیقت رالااقل باچشم مشاهده کندوهمراه آن فردباشد شاید براوهم گفته های آن فرد تثبیت میشد من خود ارتباط معنوی عمیقی با پرندگان دارم وفرق نمیکند کجای دنیا باشم پرندگان براحتی به من نزدیک شده وبامن مانوس میشوندوحتی شایدروزهاوساعتهانیز درکنار من دردوسه قدمی من مانده باجیک جیک وصدای خودحتی اگر متوجه ی آنان نشوم با درآوردن صدا وپریدن در دوسه قدمی من به چندین باره یا درخانه بانوک زدن به پنجره خانه ام یاصدبار جلو عقب رفتن درمسیر روی دیواره ی بالکن خانه ام آخرمرامتوجه خودمیکنند ودوسه کبوتری نیز دارم که جدیدا ازنشستن درباغچه ی جلوی بالکنم به رشد فکری رسیده وروی صندلی داخل بالکن من جاخشک میکنندوهمیشه جای مراوقتی من بیایم خالی میکنندودر صندلی دیگر مینشینند بی اینکه حتی یکبار به یکی ازآنها دست زده باشم و حس انس واحساس امنیت آنان را بخودودرکنار خود میبینم ویادرراهی مرا بال زنان وزمانی چندقدمی جلوترازمن درجلوی پاهایم کمی بر زمین کمی دربالای سر همراهی کنند وحتی باصدای مخصوص خودبا من به گفتن حرفهائی نیز میپردازند وبا عملی مرااز حضورخودآگاه میکنندومن نیز با زبان عادی وزبان فارسی بسیارآنهارا ناز داده وبرای هریک اسمی گذاشته ام که وقتی می آیند مینشینند وتاپایان حرف من نیز, ازمن دور نمیشوند ولی اگر همزمان کسی به نزدیک انان بیاید حتی اگر فرزند من باشد پر میکشند وبرشاخه ای دورتر مینشینند.واینکه میگوید مربوط به یکی دوکبوتر نیست که هریک ازاین کارها را پرندگان مختلفی برای من انجام میدهند وریک در زیبائی نقش ونگار از زیباترین پرندگانی محسوب میشوند که معمولا انسانهااگر دستشان برسد آنهارا درقفس خواهند انداخت اما من پرندگان کوچک ووحشی آزادی داشته ام ودارم که مدام میایدومیرود وباتعویض فصل گاه خودسفر میکنندوسال بعدباز به خانه ی من بازمیگردندوبااینکه لانه ای دریک جائی دراحتمالا طراف خانه من دارند,اما روز ر بامن سرمیکنند وگاه با سفر کردن های من حتی دلتنگ نیز میشوندوانقدر به شیشه میزنندتا شوهرم برودونانی بریزدوحتی یکهفته ای اگرمرا نبیننددیگر نمی آیند وزمانی که باز میگردم نمیدانم از کجاخبر شده مجدد بامن هستند واین باعث تعجب خانواده ی من شده است که درنبودمن آنها نیزنیستندو باآمدن من آنها مهمان هرروزه ی ساعتهای بالکن من هستند ومن فکر میکنم محبت وعشقی که من دردرون به پرندگان عالم دارم ازسوی آنان احساس میشودوحتی میدانند من ازدر قفس دیدن آنان اندوهگین میشوم ومیدانندهرگز قصد گرفتن آنها راندارم وانقدرپیش آمده پرنده های ناشناس دربالکن خانه ی من راه بیرون رفتن از میان پنجره راگم کرده اند وسرانجام به یاری من پرواز کرده ورفته اند کهاگر میخواستم تک تک انها رابگیرم برایم مقدور بود وامروز شاید اتاقهایم پر میشد از پرندگان جورواجور وندیده ام که درهمسایگی ما که دوستانی ایرانی نیزهستند اینهمه بااین مسئله مواجه شده باشندکه مدام پرندگان رااز بالکن خودکه درآن گیر کرده وراه گم کرده اند به بیرون پرواز دهد.این ارتباط عاطفی رامنو پرند ه های من,باهم،درک میکنیم وبی اینکه زبان هم رابدانیم باهم ارتباط زبانی داریم وحتی پیغام هم با شاخه ای بروی صندلی تکه نانی از بالکن بروی میز یا,داخل درگاهی پنجره,برایم میگذارند که بدانم امروز که بیرون رفته بودم آنها امده اند ومن نبوده ام.وهمه ی اینه شاید بنظر آنکه میشنود عقلانی نیاید یامراانسانی مانده درتصورات رویائی وخیالی یااسیر خرافات تصور کندامامن اصلا به خرافات هیچپونه پیابندی واعتقادی ندارم وهمه را رد میکنم ودرعین حال,حتی فرزندم معتقد بود که من میبایست این ارتباط را به جائی چون کانالهای پژوهشی وعلمی چون «دیسکاوری »یا تلوزیون شهری خبر بدهم تابدانند کسی دردنیا پیدامیشودکه پرندگان پشت شیشه ی خانه او نوک به شیشه زده وگاه داخل امده به در میزنند وکلی با زبان خود با من حرف زده حتی به شیوه ی زبانی خود برایم پیام نیز میگذارند.مثلا مرغ دریائی باصدای ناهنجار خوداگر نان نریخته باشم انقدر سرم غر میزند تاهرکاری دارم زمین بگذارم وبرای خلاص شدن از فریادهای طلبکارانه ی اوبروم ونانش رابدهم ویکی دوتاهم نیستند وساعت آمدن هریکی نیز مشخص است ,دم جنبان های معمولا جفت باصدای زیبای خودبسیار مرادر راهها رفتن همراهی میکنند وتک تک پرندگان آواز خوان, رنگارنگم که نمیدانم,درزمستان چگونه اینجازنده میمانند ومهمان روزانه ی پشت پنجره ی خانه ی منند.وهربار که قصد سفردارم بادلتنگی وفکراینکه با ندیدن من انها میروند به سفر میروم وبارهاتلفنی ازخانواده سراغ ایشان راگرفته وجویای حال آنها میشوم ومیپرسم کدامهامی آند کدامها دیگر نیامدند شان رامیگیرم وآنها نیزاین علاقه ی متقابل رابسیار دوست دارند وبرایشان جالب است وحتی در اسکله ولنگرگاه اُسلو حل بارگیری یا مسافربری یا لنگر انداختن های قایق وکشتی کهدر محدوده ی اطراف آنجا شبیه پارک درست کرده اند ومحل زیبائی برای دیدن دریا وکشتیها بخصوص برای توریستهاست و نیمکت های بسیاری هست ومردم توریست واهل دریا برآن مینشینند میان اینهمه نیمکتی که درآنجاست, دور نیمکت من پراز پرندگانی میشود که بسیاراوقاتی مجبور میشوم غذای خودراازکیفم درآورده باآنان شریک شویم ودلم نمی آید به تنهائی دربرابر نگاه آنان ساندویچ خودرابخورم آنهم وقتی میدانم که آنها گرسنه اندویکی ازرسوم مردم اینجاست که به پرندگان غذامیدهند وبرایم این نیز پیش آمده که توریستها ازحرف زدن پرندگان بامن عکس وفیلم گرفته اندمثل زمانی که مرغ دریائی درست جلوی نوک کفشم غر میزند وداد وفریاد میکند ومرانگاه میکند ولی من دیگر نان وغذادی برای ریختن برای او نداشتم.اما حتی برایشان همانجا خرید هم کرده ام ونان تازه نیزگرفته ام تا که ناامیدشان نکرده باشم وتصور میکنم همانگونه که کودک حتی بدون حرف اطرافیان وحتی مهمانی سریعادر می یابد چه کسی اورادوست داردوباو محبت داردوبه همان او حتی باوجودخجالتی بودن بدون مشکلی نزدیک شده وبروی پای ان شخص هم مینشیند بی آنکه هرگز با شخص دیگری اینکار راکرده باشد پرندگان نیزمیدانند که من همانقدرکه فرزندان خودرا دوست میدارم عاشق پرندگان هستم وچون فرزندانم درهر سنی که بوده وهستند تا بامروزهمیشه نازداده وقربان صدقه ایشان میروم پرندگانم رانیز چون بچه هایمبه قدوقواره شان کاری نداشته نازشان میدهم .اینرا حس کرده تا پایان مینشینند وقصه ی قربان صدقه رفتن های مراگوش میکنند تازمانی که ساکت شوم وآنگاه کمی منتظر مانده وقتی مطمئن میشود من دیگر نمیخواهم چیزی بگویم آنگاه پر میکشند, دوری زده مجددباز میگردندو مینشیند ومرا نگاه میکنند تاباز نازشان بدهم. وکلی وقت روزانه ی من نیزصرف همینکارمیشود که چاق سلامتی هایم رانیز باپرندگانم کرده باشم واین دررابطه با« فرگردنگاه» ازدیدگاه من نگاه معنوی روابط میان منو پرندگان است که درک آن شاید مشکل یاحتی خنده آور برای شمانیزباشد,برای من اماتولید شوق وهیجانی وافرمیکند که هرلحظه درانتظاردیدن یک یک آنان درطی روزباشم وچون دیر میکند نگران شوم همانگونه که فرزندم چون دیربیاید هزارباراز پنجره سرک کشیده دورتادور خانه ام از پنجره ها مختلف اتاقها نگاه میاندازم شاید زودتر ببینم که, ازکدامین سو ممکن است بیایندوخیالم راحت شود که آمده درمحله ودرنزدیکی اینجاست وبه زودی بخانه میرسد وجای دوری نیست.درنگاه شماتمام اینها حتی اگرخرافات احمقانه ای باشدکه اصلا ربطی به خرافات ندارد وچیرزیست که بواقع هرروز برای من اتفاق میافتداماهرچیزی وقتی درتکرااتفاق بیافتددیگر حنبه اتفاقی بودن نداردکه کم کم انسان متوجه ی این نیز میشود که به مانند طلوع صبح وآغاز صبح امری عادی درزندگی اوشده است ونه تنهابرای خود شخص آنقدرها تعجبی نداردبلکه اگر پیش نیاید بیشتر متعجب کرده ونگران میشودووقتی این گونه مسائل مداوم ودرتکراراتفاق میافتدوباز پرندگانی دیگری نیزبراین جمع افزوده شوند ویارجانی من گردند که حتی از نان ریختن من خبر ندارند یا هنوز وقت ان نشده که برایشان نان بریزم ودرتابسان بحدی سرزمین نروژ سرسبزوغنی هست که پرنده ای نیزگرسنه نمیماندوتنها زمستانهاست که دریا وزمین یخ زده واز برف پوشیده شده است که همگان به پرندگان غذامیدهند امابهرشکل این چیزی ست که من آنراسعادت خود میدانم وبدیده ی خرافی بادرنظر گرفتن اینکه مخالف صددرصد خرافاتم به آنبه شکل خرافه, نگاه نمیکنم ودرکل هرچه راغیرمنطقی باشد نمیپذیرم,امااینگونه مسائل نگاه,وتوجه هرشخصی رادرهر مقام سنی وفکری واندیشه ای که بوده است بخود, جلب کرده,واندیشه رابفکروامیدارد,کمااینکه هرکه مرا میشناسداز حضور این پرندگان در زندگی من نیزبادیدن آنها, مطلع است پرندگان آزاد من که دراینهمه خانه یک شکل کمترین بالکنی باندازه ی من اینهمه مشتری پرنده داردوبرای همه نیزچیزی ست جالب و غیر قابل درک است که حقیقت آنراخواهی نخواهی مجبور به باوربوده اند چرا که چه,باور کنند یا نکنند چیزی ست که به چشم دیده اند وبه تکراررخ میدهدورخ داده گاهگاهی هم نیست بلکه دیگر امری عادی در باغچه ی بالکن خانه ی من است که جلوسی آن شیشه های کشوئی نیز دارد وکمتر پرنده ای از یک عدد پنجره ای که من باز میگذارم بداخل ممکن است بیاید اما وقتی نیستم ایشان بداخل هم میایند وتکه ای چوب روی میز میگذارند یا تکه ای نان که بگویند امده اند اما,من نبوده ام, درواقع میتوانم باشادی عنوان کنم که میان دوستان بسیار درمیان انسانها دوستانی ازجنس پرنده وانواعی از حیوانات رانیزدارم که سریعا به من انس والفت میگیرندوحتی چندی پیش درخانه ای دیگر, پرنده کوچک دیگری که بعلت کوچکی هنوز کامل پریدن وپروازرا یادنگرفته بودودرحدمسیر بسیارکوتاهی درحدودی کمترازده قدم می پریدواحتمالا در تعلیم پرواز بامادر گم شده بود,یااز لانه به بیرون افتاده بودوبه خانه ی من میان انهمه خانه رسیده بود که,البته تمام خانه ها بهم چسبیده بودند وخانه ی من نه اولی بودنه آخری که بقولی سرراه باشد بلکه یکی مانده باخر بود البته درخانه ی قبلی من بهرحال,او مادرش راگم کرده بمن پناه اورده بود ومن بااینکه سعی کردم ازبالکن خانه او را,راهی کنم اما خوداو نمیخواست برودونمیرفت وهمینکه درب داخلی خانه بسوی هال رابازکردم که بداخل بروم جلوتر ازخودمن پرکشیده ازمیان پایم بداخل خانه ام که به هال باز میشد رفته وبروی میز من نشست, ومن اورا چون خوداو میخواست که درخانه ی منبماند تاپیداکردن مادرش درخانه نگاهداری کردم وزمانی که پس از گذر هفته ای مادراو آمده وصدایش میکردودررا باز کردم واورا به بیرون بردم باز هم قصد رفتننداشت ونمیخواست برود ولی سرانجام به اصرار مادرش بارها با پر کشیدن بسوی مادر وبازگشت بسوی من ونشستن بروی شانه ودست ومیز درون بالکن من سرانجام پرکشید ورفت وتامدتها که درآن خانه بودم نیزبمن سرمیکشید.اینگونه عوالم دنیائی نیست که بشود آنرا معنی کرداما بسیاری ازاینگونه چیزهاهست که دردنیا وجوددارد اما برای همگان اتفاق نمیافتد ومن معتقدم این خودماهستیم که نمونه فردی وشخصیتی مادرهماهنگ کردن خود بادنیایکنوع روابطه عاطفی وارتباطات معنوی خوبی رابادنیای خودبرقرار میکنم که هم باعش شادی خاطر است هم بدنیای آدمی معنائی زیباترودوست داشتنی ترمیدهد تاانسان از ته دل دنیارا دوست بداردومهرومحبت عالم پرندگان رانیزدریابدوباانان دردنیای آسمانی آنان انقدر نزدیک باشد که ترا,بی آنکه توان حرف زدنی به زبان آدمی داشته باشنداما حس ودرک کرده ومحبت آدمی رابه خوددرک واحساس کنندوانسانی رادوست خودبدانندوتو نیزآنان راچون فرزندی دوست بداری ودراین رابطه بسیارند که البته رابطه بین حیوان وانسان وپرنده وانسان چندان چیز عیر قابل درکی نیست که پرندگان خانگی به صاحب خودانس میگیرند اما پرنده های من "پرندگان آزادخانگی من" هستندبی هیچ قفسی وزندانی,که برای دوستی ومحبت آنهانیازی به این نمیبینم که آزادی راازآنها سلب کرده وبرای شادی دل خود نوک پرِپرواز رهائیشان رابچینم وترجیح میدهم همانگونه آزاددوستشان داشته باشم واز دوستی ولطف همخانه بودنی درآزادی طرفین باآنان بهره مندشوم وخودخواهی صاحب بودن راازخود گرفته دوست باشم تاصاحب !چراکه احساس مالکیت احساس دوُن بشریست واحساس تصاحب دراین دنیای فانی چیزی ابلهانه بیش نیست چراکه هرچه,داریم ونداریم ودرهرشکل ,ازآن مانیست ,داده های خداوندگار است خود میدهدوخودبازپس میگیرد,وزمان دادن وگرفتن را نیز خود انتخاب میکند که چه مالی باشد چه جانی ,همه ازآن,اوست وما فقطامانتداراو هستیم وبس. وروزی نیزهرچه هست ونیست را نیز,برجانهاده ومیرویم ,کسی نیزچیزی راباخودبه همراه نمیبردجزسربلندی یا سرافکندگی خودرا.بهرحال,ازمواردی که یادشدوسخن رفت مواردبسیاری میتوان نقل کردکه دیدنی وخواندنی وشنیدی تراست ومیتوان با دنبال کردن این وقایع,زیبائی وشگفتی های بسیاری رازندگی دیدوزندگی,راعاشقانه پرستش کردوازته دل به "خلقت خداوندگار"عاشقانه,عشق ورزیدمن خود قلبا,دنیاوطبیعت ,وزمین وزمان راعاشقانه می ستایم وبرهرذره وتکه ای ازآن چنان علاقمندم که تاجائی که درتوانم باشد در حفظ زندگی انان کوشیده وخواهم کوشید,حال چه پرنده ای بوده وباشد, چه گلی درگلدان خاکی چه جوانه ای حتی به عمر یک بهاردر طول بودن و... نمیدانم ولی به شکلی اینگونه اتفاقات درزندگی من سبب شده است که نه تنهااززندگی بیشتر لذت ببرم بلکه جزاز بلایای طبیعی که قدرتی برآن ندارم هیچ ترسی نیزازدنیای خوداحساس نمیکنم وهرگزنیزنکرده ام ولی میدانم که"دنیاهرچه که هست دشمن جانی آدمی نیست" مگردرخطای ونادانی انسانی خودما که ازسوی طبیعت بربشر صدمه ای زده میشودواکگر به بلای آشمانی باشدنیز خواست خداوند راارج مینهم که مُقّدروخواست اوست وازدست وقدرت بشری خارج وبی شک حکمتی ,نیزدرآن نهفته است که عقل بشری مابهآن قدنمیدهد که,اگر دقت کنیم چون چرا این همه برماپوشیده نیست اما گفتن ان مصلحت نیست.درعین حال همانقدر که ازبودن,وزندگی نمیترسم هرگزازمرگ نیزواهمه ای دردل احساس نکرده ونمیکنم چراکه وقتی دردنیابودن میتوان با ینگونه دیدگاههااینهمه آزادبودوشادزیست وشادمان بودوبازدرپناه خداوندخودرادرآرامش روحی ومعنوی دید,بی شک,دنیای آخرت که جسم رارهائی بخشیده وروح رابه هر سوئی که آرزودارد,روان میسازد وآزادی می بخشد,دیگر,چگونه میتواند باعث ترس واندوه باشد؟ترک دنیا وقتی علاقمندی هاوعشق وکسانی رابرای دوست داشتن داریم شایدازاین جهت سخت باشدکه نگران آنانی,هستیم که بعدازما نمیدانیم چه میکنند اماهمانگونه که من وشما زندگی رابابودونبود همه ی آنان که دردنیاهستند وهمه ی آنان که رفتندتوانسته ایم خوب یا بد,به هرشکل اما,بروی پاهای خودوبقدرت دانائی ونادانیهای خودسرکنیم وبه اتکا بقدرت وتلاش خودوایمان به حضورووجود قدرتمند خداوندی که پناه آدمی وحامی ویاوررستگاری ماست ازچه بایددرهراس باشیم؟ خفتن درخاکی؟آنهم که وقتی جسم پس ازمرگ ,هیچ دردوترسی رانه,احساس میکند ونه درک نمیکند وحتی تفاوتی نیز برروح نمیکندکه دیگر جسم میشود,دیگرانسان براستی چه ترسی میتواندداشته باشد؟ جسمی که دردنیادردمیکشد بیشتر,آزار میبندتا جسمی که تمامی اعصاب واحساسات بدنی اوبه خواب ابدی رفته باشدودیگراحساس نکندکه برتن چه میگذردوروح رااما هموارهداشته باشد حتی اگر روح آدمی درموقع مرگ وبه خاکسپارسی شاهددفن جسدخود باشد من به شخصه براین عقیده ام که,آنگاه روح درآزادی خودکمترین,اهمیتی دیگربه جسم فانی خودنخواهددادواگر غمگین شودبراشک وغم عزیزانیست که بر مزاراویاپس ازاومیگریند وبی شک هیچ روحی راضی بدیدن اشک عزیزان خوددر دنیای فانی نیست چراکه,او حداقل درنظرمن, رهاوآزاد شده است واین زندگان هستند که در اسارتند نه او پس اگراشکی بایدریخته شودبرمزار زندگی خودماست که درآن نمیدانم براستی نمیدانیم که چگونه,هرروزه میمیریم, وعمررادرروزهای خودفنامیکنیم بی آنکه بدانیم,آیابراستی وبواقع آنگونه که بایسته وشایسته بودزندگی کرده ایم یاخیر؟آیابراستی می بایست اینگونه می بود؟آیادقیقا همینگونه باید زندگی رازندگی میکردیم, که کردیم,یاهمیشه درخطابوده ایم فقط خیال میکردیم که درست رفته ایم؟ودرست زندگی کرده ایم؟آیاخیال اینکه "درست زندگی کرده ایم براستی"واقعیت زندگی" همین بودکه تصور کردیم یانه چیزهائی که باید میاموختیم بدرستی نیاموختیم ویااصلادر گمراهی محض و خیال کردیم که درست بوده است ؟آیاآموخته ها ی هریک ازما,حال نه درحدکمال, امادرحدنیازیک عمریک زندگی کردنی برروی زمین دردرستی اموختهها بوده یا نه اینهم خطای دیگر ماست وزندگیدرنهاد خود, چیزی جزهمه این چیزهاست که درباور داریم؟آیاآنهم که آموختیم بازخودنوعی "جهالت ونادانی"درخیال باطل نبود که درتصور ما رنگ درستی وحقیقت داشت؟آیا... وهزاران سوالی که من مدام ازخودم پرسیده ومیپرسموباز دراین جامیمانیم که,آیاراه بهتری بود که نیافتیم وندیدم و دیر جنبیدیم یا اصلا درست گام برداشته ایم ودرحدعقل انسانی همانقدر بودیم که خدا میخواست که باشیم وقد بودن وعرض بودن ما در نگاه او کافی بوده وهست که فرمان ترک دنیا را برما صاد میکند.بهرشکل درزمان رهائی روح است که انسان تمامی جوابهای خودرابرتمامی این سوالات پیدا میکند وهرچه کرده,ونکرده,دیگر گذشته است.وبهرحال "دربودن وهستی نیز"رهبراو بسوی راه زندگی وعشق ومحبت وعاطفه ودنیائی بودکه میشد گفت ومیشود گفت هیچ کم نداشته و نداردشاید رهبر او شیطانی بود که او فرشته پنداشت یا فرشته ای که او , اورا نشناخت وباو گوش فرا نداد شاید خود فرشته ورهبرهستی خود بود که هرچه دید وشنید وانجام داد وبه هرکجا رسید درنهایت خواست شخصی خودد او بود وراهی که باید به همین شکل میرفت تا خود را شاد ببیند یا حتی به غم برسد هرچه هست ونیست زندگی به یکیبار برای بشر میتواند هم بهترین باشد هم بدترین میتواند متعادل باشد یا درهمیشگی ماجرا ها ولی تفاوتی نمیکند که چگونه بگذردمهمترین بخش آن این است که درست بگذردوحداقل انسان درنهایت تمامی سوالات خویش وقتی, ازخود میپرسد با داشتنها نداشتنها خواری ها وافتخارها شکستن ها وپیروزیها من چه احساسی نسبت به این زندگی دارم بتواند بگوید من زندگی را تادرآن هستم با همه ی آنچه گذشت همینطور دوست دارم چون خداوندم را دوست دارم وچون هرچه هست بود وگذشت لااقل فقط به فقط متعلق بمن بودیعنی زندگی من بودکه هدیه ی خداوند من بوده است وبران ارج نهاده تلاش کردم بهترین اگر نیستم بدترین یا حتی بد نباشم ایا میتوانیم همه ی مااینرابخود بگوئیم ودردرون وجدان خواب وبیدارخود, به خودحق بدهیم که باخود لااقل صادق بوده ایم وباخودراست گفته ایم وغریبه ای نبود درکنارما که بخواهیم بخود نیزدروغ بگوئیم وخدائی که همیشه مارا شنید این جدال ما باخودودرون ما باخود راهم چون همه ی چیزهای دیگر ناظر است وفقط نگاه میکند که ببیند تاچه حد توخود با خود صادقی تاچه حد وجدان تو برای حداقل خودتو بیدار است وآیا,آیا انقدر انسان هستی که اشتباهات خود رابخود بازگو کنی وبگوئی من اینجا اشتباه کردم وتلاش میکنم تکرارنکنم وبراستی تکرار نکنی؟؟وآنچه انسان را وادار به پرسیدن همه ی این سوالات ازخود میکند تا درخود وباخود خود را بازشناسیم وتعریف کیم نیاز خود ماست.ونیازی به گفتن به خدای مانیست که او همواره میدیده ودیده ومیداند وتلاش مابرای اینکه باوبگوئیم" چه هستیم وچه نیستیم بیهوده,است او نیازی به پاسخ ما یا تفسیر ما ازخود باو ندارداما ما نیازمندیم ازخودبدانیم باخود بگوئیم ودرخود خودرا قبول داشته وازخودراضی باشیم.
_____ ماه تابان ____
امشب از هر شب دیگر قلبم
نقش دلتنگی وبی تابی را
بیشتردر دل من
می گرید
امشب این ساحل دل
موج اندوه شب طوفان را
پرتلاطم بدل وساحل دل باز دهد
ومن اما غمناک
موج در موج فقط میگریم
و بسی دلتنگم
خبری از شب آرامم نیست
و دلم می پرسد
آسمانی که بدل ساحل آرامش بود
از چه رو ابری و تاریک شده ست
ماه تابان شب عشق کجاست
تا دگر باره به تصویر رخش
سینه را نورانی
وبه موجی آرام
بر رخش بوسه زنم
ماه تابان شب عشق کجاست
وه که بی او چقدر دلتنگم 01.10.1385 جمعه
____ فرزانه شیدا /اُسلُو_نروژ_____
مگر من بخواهم آنرا در کمبود احساس کنم وبرخود تلخ کنم .دنیا زیباست ,بسیار زیبا ودوست داشتنی بسیار باارزش وما می بایست قدر همان شاخه ظریف جوانه زده گلی به اندازه انگشت کوچک خود در ظرافت کامل شاخه وبرگ راتا تنومند ترین درخت تاریخی دنیا وقدیمی ترین کوه وغار ودره وسنگ وهرچه خداوند در زندگی بما بخشیده است باعشق وعلاقه پاس داشته ودوست بداریم وبر هریک سپاس خداوندی رابجا بیاوریم که این نعمات رابی هیچ درخواستی بما بخشید وحتی درخواست نکردکه خوداورادوست داشته باشیم وانتخاب رابه عقل خود ما بخشید که اورا بیاد وباورداشته باشیم یابه فراموش بسپاریم راه نورانی اوراطی کنیم یا بیراهه را برگزینیم بر عظمت وغناّی وجود او ارج بگذاریم یاازخاطر ببریم که خالق وجودوحضور ماست این ما هستیم که دنیای خالق خودراجلوه ای زیباترودرخشنده تر میدهیماگر نگاه دل رابه همه آنچه باز کنیم وازدیدنی هاسیر نشده همواره تشنه باز دیدن وبیشتر دیدن ودرک مسائلی باشیم که برای زندگی ما مفهوم وارزشی راباعث میگرددکه به قدرت ونیروی آن انسان خودرا نیزدرمقابل طبیعت قادر وتواناحس میکندوحس نزدیکی وهمدالی ودرک دنیا خودبخش ارزنده ای دردنیای آدمیست که بسیاری ازخصلتهای بدوناشایست انسانی راازانسان بدور کرده وآدمی دربرابرعظمت دنیا وزیبائی وراستی ودرستی وصداقت وشفافیت آن سر تعظیم فرودآورده به دیده ی احترام به طبیعت ودنیای خودنگاه میکند وبرزندگی ارجی دوباره میگذاردوهرروز گوئی بیا گشودن چشم دوباره تولد یافته وبازاین موهبت ورحمت خداوندی راهدیه میگیرد
¤¤¤ پیر شب ¤¤¤
بیرون از این خلوت
....شبی خاموش
چون پیری سال دیده
در سکوت رمز آلود خویش
به تفکر نشسته است
دیده ستارگان
از پشت پنجره
در پی دیدگان بیداریست
که همنشین تنهائی او باشد
نفس های ممتد
وآرام خفتگان
گوئی بدو
آرامش می بخشید
ونجوای شب زنده داران
با زمزمه آرام شب
درهم میپیچید
واو مهربانانه مینگریست
پیر شب
در سکوتی رمز آلود
در همدردی
با پریشانی های
دل بیداران!
میداند او که این گذر آرام لحظه ها
پرماجراست حتی درسکوت
ومیداند در پس این سکوت
رودهای بسیاری جاریست
چه از دیده گان
چه از سرچشمه هایآرام
که گاه تند وپرشیب
وگاه آرام و بیصدا در گذار است
چون زندگی آدمیان !!!
پیر شب
طپشهای آرام زندگی را
دوست میدارد
همچنانکه آدمی را
وبر امید ها وآرزوهای آدمی
مهربان وآرام چشم دوخته است
و میداند پر طپش ترین دل
غمگین ترین دلی است
که زندگی را سر میکند!!!
ایکاش ...آرامش عمیق او
طپشهای دل بیقرار را
در ماجرای روزگار
آرامی می بخشید در سکوت آرام شب
که بسیارند بیقراران شب
در طپشهای مداوم زندگی
در هزار گونه گی ایه اندیشه های دل
و پیر شب مینگرد د
ر سکوت وسکوت !!!
سروده ف.شیدا/اُسلُو - نروژ
...تا آنگاه بازبیشترو بیشترزندگی کند,ببیند,درک کند بفهمدوباآن ودران جذب شده در دنیاوچرخش روزگار وقانون طبیعت خداوندی وج.دی حل شده ویا ادقام شده باشد وبدانددنیائی از آن اوست که بیشتر آنچه راکه نیازمنددیدن آن است قادر است ببیند وبه لطف دانسته های خود بیافزاید و.باز فردائی راانتظاربکشد که دیده ی دل ودرون رابه تازه هائی آشنائی کندکه هنوز براو پنهانند ودرشوق وشعف این دانش زندگی کند که دردنیائی که,ازبسیاری از چیزهای درون آن آگاه است ومیتواندبرآنچه نمیداند وبایست تاکه,هست تلاش کندکه آنرانیز دریافته ازلطف آن بهره مند شودفائق آمده لااقل تلاش بدرک وفهم وادراک آن داشته باشد که حتی اگردرحداعلای دانش بدین آگاهی نرسید لااقل در حد متوئسط ذهنی تلاش خود را کرده باشد ولی ما درنادانی فکری خویش نه تنها از بسیاری چیزهاست که ازان بی خبریم واز لطف دانش وآگاهی ازآن بی بهره بلکه حتی تلاش نمیکنیم آنرابازیافته, ببینیم ودریابیم وازخود راضی شویم,که,اگر بودم بودنم بیهوده نبود,لااقل سعی کردم به بهترین شکل باشم واگر بهترین نبودم حداقل درحدخوب فعال بوده وزحمت خودرابرای دانائی خویش کشیده ام,که اگر چنین فکر کنیم, وعمل کنیم دنیاپر میشودازانسانهائی که خود خداوند زمسن وزمان,وروزگارند وباعث خشنودی و شادی ورضایت خداوند.
¤¤¤ماه تابان¤¤¤
امشب از هر شب دیگر قلبم
نقش دلتنگی وبی تابی را ,
بیشتردر دل من ,می گرید
امشب این ساحل دل
موج اندوه شب طوفان را
پرتلاطم بدل وساحل دل باز دهد
ومن اما غمناک
موج در موج فقط میگریم
و بسی دلتنگم
خبری از شب آرامم نیست
و دلم می پرسد
آسمانی که بدل
ساحل آرامش بود
از چه رو
ابری و تاریک شده ست
ماه تابان شب عشق
کجاست
تا دگر باره
به تصویر رخش
سینه را نورانی
وبه موجی آرام
بر رخش بوسه زنم
ماه تابان
شب عشق کجاست
وه که بی او
چقدر دلتنگم
01.10.1385 جمعه
___ فرزانه شیدا /اُسلُو_نروژ____
* نگاه درون وبرون ما،از خویشتن خویش آغازو بدان خواهد انجامید .*اردبزرگ
* درون ماباتمام جزئیات ،از نگاه تیزبین اهل خرد پنهان نیست .*اردبزرگ
* نگاه زمینیان ،تهی است ازانوار آسمانیان .*اردبزرگ
* نگاه آدمهای کوچک ، چه زودپرمی شودولبریز .*اردبزرگ
نگاه خردمندان به ریشه ها می رسدودیگران گرفتارنمای بیرونی آن می شوند.*اردبزرگ
پایان فرگرد نگاه
به قلم فرزانه شیدا
*سکوت و خموشی*
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سکوت و خموشی*
_●شعروشعور_نشد عقل وعشقم بهم جمع تا
بر انگیرم از شعر , شور ونشُوری
به عهد شبابم که شوری به سر بود
به امداد شعرم نیآمد شعوری
کنون از شعورم چه حاصل که دیگر
به پیرانه سر در سرم نیست شوری
بتازم گهی سخت وناگاه سستی
چو دزداز زمین سر برآرد که بوری
دگر تنگ مغرب شده ودره ی کوه
توای وقت دیری توای کعبه دوری!
____ سروده ی: استاد شهریار
●بعُد سوم آرمان نامه اردبزرگ
●فرگردسکوت و خموشی●
* شعرنو*:از استاد شهریار*●
جواناکم بگو و بیش بشنو
زبان زیربلیط گوش داری
کمال عقل تو ازچل به بالاست
به کمتر, نقص عقل وهوش داری
همیشه حاجت آموختن هست
مباداین نکته را فرَمُوش داری
خوداین صندوق سربااین درگوش
بپا کن تاتوان وتوش داری
سرو گوشی به سطح بینی اما
خبر کی از ته واز توش داری
مگر بندی به نامحدود ودل را
به نقش عاشقان مقنوش داری
مکن کاری که گرسربرکُند عیب
نه دیگردست ونه سرپوش داری
سخن تاخام وخالی ازمحبت
« همان بهتر که لب خاموش داری»
لُغُزهای خنک سبک آفرین نیست
چرا مغزی چنین مغشوش داری؟
زبان زرگری هم شعر نو شد؟
نه قوش است اینکه چاتلانقوش داری
بهل شعرتوهم شاعر بگوید
که غِش باروکش وروپوش داری
چه الزامی که ماشعری بگوئیم
چه ریگ است اینکه درپاپوش داری؟
مدادشاعران از مشک باشد
توجای مشک پِ شگ موش داری
نه برگ و بُته ای پیوند شیراز
نه بیخ وریشه ای از یوش داری
همین وای غرابی ناخودآگاه
دراین بیغوله چون بیّقوش داری
اگر تخریب بابیل وکلنگ است
تو تُخماقی و گرهم روش داری
به اهل فن رها کن هر فنی را
بجا کن گرکه جنب وجوش داری
کِجائی؟! مُهره هاچون جابجا شد
نه مردوزن که مرزنگوش داری
خلاف فطرتت وسنت چو رفتی
بُجر لعنت چه درآغوش داری؟
ادب, نقشینه ی دین است واخلاق
تواین نقش خدامخدوش داری؟!
جهان عاریت بهر جهاداست
نه آسایش که پشت گوش داری
به هشیاری وچشم باز خفتن
کمین درسی که ازخرگوش داری
جهان نیش است اگرنوشت نماید
تواز نیش انتظار نوش داری
مُعلق چون نبازی چون کبوتر
نه پروا اینقدراز قوش داری
مگر «خلقت» تواند سرسری بود
تواز شیطان سر مدهوش داری
چرا بیراهه راندن مرکب عشق
توکه چون انبیا چاوش داری
به پایان میرسداین سال تحصیل
تو نقش طفل بازیگوش داری
سعادت خودفروشی با خدا دان
نه خودباهر خسی مفروش داری
نمیدانی که بااین طالع شوم
چه باری سهمگین بردوش داری
____ استاد شهریار ____
دنیادرهجوم افکار مالیخولیائی خودهرروزه روبه نیستی میرودوانسان دیگردرحضور غمگنانه ی خودنقش انسانی خودراپیدانمیکند وبی تاب,نقش سکوت ب لبهائی میزندکه دیگر نمیداند چهبگوید چه بپرسد چه بخواهدیاحتی چگونه بایدفریادزند.
●جهانم سخت بی تاب است*●
دلم در بیکران
خلسه ی تنهائیم
پر میشود ازغم
ودر سوت مداوم
در سکوت تیره یک شب
صدا درسینه ام
حکم غزل را
میکند خاموش
وروح خسته ام
از بیکران
گسترده ی رویا
چه ُسُّریده ست
به عمقِ دره های
تلخ نومیدی
که درآن
درسکوتِ وَّهم غمناک ِ
سیه فامی
صدای مانده در
فریادِ دل
همواره خاموش است
نگاهم در تداوم
خیره وُچشمِ دلم
گوش است
ونقش ِتلخ ِدلتنگی
به خاموشی...
!!!فرومیمیرد اندر
سایه ی مبهوت دلسردی
نمیبینم کسی را
درجهان ِخالی وُسرد ِکنون
...امشب
بخواند نغمه های دیگری
جزدرتب تردید
که همواره
میان رفتن وبودن
میان بودن وماندن
بگوید قصه های نو
به گوش
این جهان کهُن ِدیرینه
که جز تقاشیِ دوران تاریخی
کسی ازان ندارد
یادگاری ...
در خطوط خسته ی
افکارپوسیده
به غار ذهن خاموشی ...
که با َنفسِ جدید
تازه ی دنیا
بخواند باز...
نمیبینم سکوتم بشکند
درشوق یک گفتار
بگوید زیرلب حتی
منو دنیای من
دنیای دیرین را
به پاس آنچه در یاد
وُبه هرخاطر
بجا مانده
درون سینه ای جاوید.
!!!
...هنوزم
هنوزم ,در سراندیشه ای دیگر
بیابم باز
فضای دیگری
در خاطر وذهنی
!!!
نمی بینم بگوید
قلب من
دراوج ناکامی
که دنیا مهد زیبای
محبتهای دیرینی ست
که روزی روزگاری چند
به یک بوسه
بروی گونه ی فرزند
رخ خندان وچشم ِمهربانی
شاد میگردید
نمیبینم بجز
در پشت این
خاُمش سکوت تلخ
دمی حتی
به نقش یک هوس...
تک خاطری
از نقش یک لبخند
نمیبینم سکوتی بشکند
در پای حق گوئی
مگر در حق مطلوبی
که مطلوب دل خود باشد
وخودخواهی فردی...
!!!
نمیبینم
میان واژه های لب
الفبائی که گوید
در خطوطی چند
تن آزاده ام دریاب...
در بال وپر پروازآزادی
...
نمی بینم
دل وارسته ای دیگر
که پای صخره ای
زانو زده
نقش تَوّهم را
بدنبال خدا
درجستجویِ چشم ِنادانی
میان ریزه های خاک
کشد دستی تبرک
بر سر وصورت
درآنوقتی ...
درآنوقتی که خالق
در کنارش دیده دوزد
بر حماقتها
ومیپرسد زخود آیا
بشر با عقل ودانائی
مرادرخاک می بیند ؟
که من درخلقتم
ازخاک وسنگ ودانه وریشه
به چشمش بیشتر بخشیده ام
نقش طبیعت را!!
...
ولی شیدا دلم! ...خاموش!
جهان اکنون نمیداند
خداوندی که درخاک است
میان ذره های جان ما
همواره بیداراست
ولی این دل
ولی این سر
ولی این دیده ی خالی
ولی این روح ِپوشالی
همیشه گوئیا
در بستر خواب است
همیشه غرقه درخواب است
نمیداند چرا
اما
دلی همواره بی تاب است!!!
دوشنبه 21 دی ماه سال 1388
_____ فرزانه شیدا_____
با نگاهی به زندگی وطبیعت روزانه دنیارادر صداوهمهمه ی طبیعت می بینیم وگاه شبهای سکوت را نیزصدای بادوباران وطوفانی,درهم میشکندآنچه,زندگی رازندگی میبخشد بیش ازخاموشی, صداست .صدائی که جنبش وحرکت وزنده بودن زندگی رادر روح ودرنگاه آدمی شکل میدهدوموسیقی ترنموار زندگی راآهنگی ازهستی میبخشددراین میان دیدن,اینکه,خداوندنیز زمانی رابرای انسان درسکوت انتخاب کرده است ,نیز, بایددقت داشته باشیم.درسکوت شب که معمولا تمامی انسانها اندیشمنددنیاوفیلسوفان وبزرگان وعارفان ونویسندگان وشاعران...درآن به عرفان روحی ومعنوی میرسندوچه درآهنگ زمزمه ی دعائی درسکوت باخداوندچه سربر سجده سپاس او چه در شبی که نگاهِ ستارگان به خاموش درچشمک نورانی خویش وحرکت آرام,آرام ماه در گستره ی آسمان تارسیدن به,زمان طلوع خورشیدهمگی,اگرچه دربیصدائی,اما همچنان در سکوت خود زنده بودن وجاری بودن زندگی راخاطرنشان میکننداین است که باره نوشته ام بهترین معلم آدمیان طبیعتی ست که خداوند باوبخشیده است وانسان,ازنگاه به این طبیعت, گاه پرهمهمه, گاه آرام,وخاموش میتواندبسیاری چیزه بیآموزدکه خودراهنمای خوبی درزندگیست.همیشه گفته اند:اگرمیخواهی صدایت را بشنوند,فریادکن امااگرمیخواهی حرف وکلامت رابشنوند آراموبا متانت طبع وشمرده سخن بگوودر جائی دیگرنیز میگویند سکوت علامت رضاست که دراین خصوص همه جااین کلام صدق نمیکند بسیاری ازوقتها سکوت ازاندوه است وگاهی ازبه عمق رفتن اندیشه ای وگاه بر نارضایتی اوضاعی در شکلی دیگر میگویند:در مواقع طغیان خشم, سکوت بهترین چاره راه مقابله با تصمیم ورفتاریست که چون درخشم] کاری,انجام دهی, یا سخنی برلب آوری شاید, باعث پشیمانی واندوه فردای توگرددودر منطقه ای دیگراز زندگی میگویند:سکوت رازمانی جان ببخش که میدانی سخن بیهوده است وشنونده نادانی است که بگوئی ونگوئی باز آن فرد, شنونده ی خوبی نیست وگاه نیز,میگویند: چون فلانی باش که,بماننددیواری ساکت است, اما چون سخن بگوید بسیاربایدازهمان یک جمله ی او یاد گرفت,یا فردی که در سکوت دیوارگونه ی خود برخلاف آن دیگر ی,که نمونه ی فردی ست که دنیابااو به سخن بنشینی به دوستی وبه خشم,ویابه قهروآشتی یا حتی غم وشادی هرگز,دنیای سکوت احمقانه,وگاه حتی ابلهانه ی اوبرهم نمیخوردوباید دیدکه آیا این سکوت ازسر نادانیست یا ازسربی تفاوتی به,آنکس که سخن میگوید یاازسر این است که شخص جوابی برای گفتن نداردودردرون سخنان تراقبول داردومیداندکه هرچه میشنودوهرچه میگوئی حقیقت است امانمیداند به چه شکلی باتو توافق فکری خودراعنوان کندویا طریقه ی ابراز آنرا نمیداند,یا شرم میکند که بگوید: حق باتوست.درنتیجه سکوت وخامشی نیزدرزندگی چون طبیعت شکلهای متفاوت وجایگاه های خاص خودراداراست واینکه کجابهتر است سکوت کنیم وکجا فریاد,درکجااعتراض کنیم,وکجاپذیرای موقعیت ها باشیم و بپذیریم درکذامین مقطع سکوت خود را بعنوان علامت رضا عنوان کنیم یابه معنای خشم یا بی تفاوتی,همه وهمگی بسته به نوع شرایطی ست که باآن مواجه میشویم واین از,عقل ودانش ودیدگاه فردیست که میتواندخودتشخیص بدهددرکجا می بایست سکوت کندوکجاصدابهترین دستآوردوچاره سازاودرگفتن هاست .مسلم است که برای مثال زمانی غرق میشویم نمیتوانیم درسکوت بمانیم,و بی اراده فریاد میزنیمواگر بدلیلی موقعیت فریاد نداشته باشیم بازبا همان دست وپائی که میزنیم فریاد خویش رادرتن انسانی خود سرمیدهیم ونهادانسان فریاد"کمک" رانیز باصدا به عقل مافرمان میدهدوفریاد میزنم آنهمه در شکلی ذاتی وبه بلندترین صدانیز,فریادمیزنیم:کمک !زمانی نیزهم هست که میدانیم درحال غرق شدنیم واز شرم آنچه خودبرخود کرده ایم صدادرگلو فروخورده درباتلاق اندیشه ی اشتباه خوددرفکراینکه,که:بهتراست درخاموشی بمیرم تادربی آبروئی وشرم زندگی خودرافنا میکنیم وگاهی درحرکت ممتد ومتداوم زندگی وطبیعت خوداین دنیاست که بتو میگوید چگونه باش وبه همانگونه که برداشتن گامی پس از گام دیگر یک حرکت طبیعی ومنطقیست که حتی نیازبه فکر کردن نیزنداردوخودبخودانجام میشودوهرگز نیزاتفاق نمی افتد که شماپای راست خودرادوباره به جلوبگذارید بی آنکه زمین خورده ودلیلی منطقی برآن داشته باشید آنگاه روش وشیوه ی دنیادرگامهای زندگی بتومیگوید کجاایستاده وخاموش باش تازمین نخوری ودرکجافریاد کن تانفس کشیدن ازتو سلب نشده است یادرکجا قیام فکری خودرا بادنیاوزندگی آغاز کن تا توان گامی بربلندای کوهی ازکوهپایه ای داشته باشی ودرچه مکانی درسکون وسکوت درساحل دریابایست ودیگر گامی به داخل دریامیگذارداگر قصد شنا نداری وبه موج دریابنگر وبیاموز معنای قدرت وحرکت وزندگی را,درمیان همین امواجی, که خودبتو میگویدکه :زندگی زمانی جان داردکه در تحرک باشی,زندگی زمانی زنده است ک متحرک باشدوباشی و تو زمانی زنده بودنت راحس میکنی وزمانی اثر وسودی دارد که تحرک زندگی رادرردرون فکروروح واندیشه ودرگامهای متحرک خودجان ببخشی و تحرکی مثبت داشته باشی وهرچقدر دنیای تودرآرامش ودریای تودرسکوت وآسمانت دربی ابری وتابش خورشیددرآرامشی مطلوب ومطبوع باشدبازامانسیمی نیز,میگذردکه بتو بازبگویدکه نغمه ی جنبش وحرکت وتلاش زندگی درجریان است توآگاه باش وتوآرام باش واز زندگانی لذت ببروازاین لحظه های سکوت وآرامش نهایت استفاده ی خودراببرچه دراندیشه ای زیبا باشدچه در جلای اندیشه ای, چه درنگاه وجستجوی رمزوراز طبیعتی باشدچه درنگاه ساده ی تحسین کننده ی آن طبیعت زنده, که دررنگهاوجنبش هاوزندگی ها ی همه موجودات زنده ی دنیا خوددرجای خودبسیار,تماشائی ست وسپاس آن برمادر پیشگاه خداوندگارواجب ودرهمین راستاچه سکوت خودکتابی راخوانده,ازنور گرم خورشیدی لذت ببری که زندگی راباحرارت خودبتو می آموزد که ای انسان ببین "گرمی"ها چه لذت بخشندو گرمی دل,وروحت رازخاطر مبرونه آنقدرداغ باش که بسوزانی نه انقدر سردکه قلبی رابلرزانی ." سکوت نیز حرمتی داردسکوت نیزدر جایگاه خود حرمتی دارد که بایدآنراکشف کردو"راز" آنراپیدانمود "سکوت جادوی جلای عقل است وائینه ی صافی شدن دل وتبلور احساست درونی آدمی درعاطفه هاوعشق ومحبت ودراین سکوت میشود« بود ونبود, میشود زیست ومُرد, میشودهمه چیز شدوهیچکسی نبودوهیچکس نبود وهمه کس شد"!»اگرکه" راز سکوت: رابدانی ودرمحفل گرم وزیبای سکوت همآغوش لحظات معنوی شوی که تراتاعرش اسمان خدا بالا میبردوبه درونکهکشان ودردریای فضا به عمق اقیانوس فکرواندیشه به,انتهای گسترده ی خیال, وترا به مغزدرونی هسته ی زمین برده وباز میگرداندزمانی که دراین بازگشت دیگر" تو" همان" توئی" نیستی که,این سفر راآغازکرده ای و:" تودوبار بیشتر "تو "شده ای در ژرفای فکر واندیشه ای که در"سکوت ",زندگی رابه تفسیروتشخیص ودرک نشست,دراندیشه وفکری در معانی کتابی وواژه ای, دربطن واژه های شعری یادر سطور نوشته شدن کتابی برخطوط کاغذی از قلم تو درذهن تو فکرتو روح تو اندیشه تو" رمزسکوت" بیآموزی و"رازسکوت " رادریافته آموزش ببینیم وباز بیشتربیاموزیم که اگرمعنای عمیق وژرف آنرابدانیم خودنیزمیدانیم کجاخاموش باشیم وکجافریاد بزنیم. زندگی درگذر وعمر بادپااز کنارهمه ی ما میگذردآیا براستی میدانیم درکجای زندگی فریاد سردادهوچه موقع خاموش وساکت باشیم؟
____ پیامی به «اَنیشتن » » ____
انشتن[انیشتین] یک سلام ناشناس
البته می بخشی ،
دوان در سایه روشن های یک مهتاب خیالی نسیم شرق می آید،
شکنج طرّه هاافشان
فشرده زیربازو شاخه های نرگش[نرگس] و مریم
از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند
زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها دوان
می آید وصبح سحر خواهد به سر کوبید
درخلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.
درون کاخاست غنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار
به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، دربگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.
نبوغ شعرمشرق نیز با آیین درویشی
به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام
به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را
انشتن آفرین بر تو ،
خلاء با سرعت نوری که داری ، در نوردیدی
زمان درجاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد
حیات جاودانک ز َدرک بیرون بود, پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می گفت،جز این نیست
توبا هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن نازشست تو!
نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست
اتم تا میشکافد جزو جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اها[اهل] عرفان و تصوّف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را ماند
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،
جهان جسم ،موجی از جهان روح می دانم
اصالت نیست در مادّه.
انشتن صدهزار احسن و لیکن صد هزار افسوس
حریف از کش فو الهام تو دارد بمب میسازد
اَنشتن اژدهای جنگ ....!
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق ومحبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه می گویم؟
مگر مهرووفا محکوم اضم حلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مگر یک مادراز دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟
«اُنشتن» بغض دارم در گلو دستم به دامانت
نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
سراین ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتخت امپراطوریّ وجدان کن
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
«انشتن» نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟
حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را.
«انشتن» پافراتر ِنه ,جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را
کلید عشق رابردار و حلّ این معمّا کن
وگر شد از زبان علم این قفل کهن واکن.
«انشتن»بازهم بالا
...خدا را نیزپیداکن...
●استاد شهریار●
آن سخنی که از سرعقل ودانائی نباشداگر درهدف گفتن درجای خود منظورطنزگونه ای رادرنظر خویش نداشته باشدویا کنایه واشارتهای ومثل وتمثیلی,آنگاه گفتن جزبیهوده گفتن وبی ثمر سخن گفتن نیست ماگاه به طنزوخنده با ضرب المثلی وتمثیلی قصدگفتن جیزی راداریم اما سخنی که هدفی رادنبال نکندجز زیاده گوئی وبیهوده گوئی به جائی نمیرسد وشنونده رانیز کسل وخسته کرده وشوق ادامه سخن راازدست میدهد هیچ آدمی حاضر نیست بدون اینکه به جائی از گفتگو برسدفقط حرف بزندیا حرفی رابشنودوصدالبته بسیارندحرفای اینچنینی درمحفل دوستانه ودرشب نشینی هاودورهم نشستنها,که کسی تنهابرای جلب توجه آسمان وریسمانی ببافدودرنهایت هرچه فکر کنی ببینی نمیدانی,اینهمه حرف وسخن چه معناداشت به کجامیخواست برسدواخر به کجارسیدایکاش زمان حتی درباهم بودنهازمان رابه بیهوده تلف نکنیم که دنیازمانی محدودرا دراختیارمانهاده است که درآن میتوانیم مرحم دلهایی باشیم وشادی روح وقلبی
●باد پا باید رفت ●
طعنه باد نهیبم زد ورفت
و به گوش دل گفت: ماهمه رهگذریم
و دلم باز به آهستگی وآرامی
تا دم کوچه دلتنگی رفت
روزگاری که گذشت
خاطر رفتن و رفتن ها بود
لیک تا مرز رسیدن بر خویش
همچنان راهی بود
همچنان کوچه وپس کوچه ی بسیاری داشت
و رسیدن به سرا منزل عشق
در پس اینهمه رفتن ها نیز
باز ناپیدا بود باز هم راهی بود!
ودلم راهوسی خوش میکرد
که به همپائی باد
ره صدساله به یکشب یکروز
باد پا .. شیدا دل
طی کنم با همه ی قدرت خویش!
عمر بس کوتّه و ما در گذریم
باد پا باید رفت
تا سرامنزل عشق تا رسیدن به بهار
تا شکوفائی دل
باد پا باید رفت! باد پا باید رفت.
شنبه 21 اردیبهشت 1387 ¤¤¤ ف . شــیدا ¤¤¤
ایکاش زمانی لب بکشائیم که, گردرمتن گفتار خویش حرفی وپیامی نداریم لااقل درگفتن آن رنج وآزاری رانیز سبب نشویم ودرپایان از گفته ای بی ثمر یانگاه مبهوت دیگران که ترا درنیافته اند شرمنده نشویم که این شخص چه گفت وچرااصرار به سخن داردزمانی که هیچ برای گفتن نداردوبهتر است اگرهیچ برای گفتن نداریم خاموشی برگزیده,ودرسکوت خویش ماهیت اصلی فکر وشخصیت خودرانیز پنهان داریم که,اگر شخصیتی آنچنان بزرگ راهم دارانیستیم لااقل تصورشخصیتی بیهوده رادراذهان ازخودبجا نگذاریم وحرمت سخن وزبان نگاهداشته وقتی سخن بگوئیم که این گفتار یابرای گفتن حق ومنطقی باشد یابرای گویائی مطلبی یابه مهرومحبتی یا حداقل تولید خنده ای در جمعی دوستانه که باعث شعف روح آدمی پس ازیکروزخسته کننده باشدوسخن وواژه هاراارج بگذاریم وبه حراج نگذاریم که واژه نیز حرمت داردوسخن نیز اعتباری,چراکه هرکلام میتواند طلائی درآمده,ازمعدن افکارتو باشدوهر جمله ای میتواند تفکر تازه ای بیافریندوبهتر آنکه وقتی سخن بگوئیم که"جمله ای ناب"راگفته باشیم که پیش ازمانیز یاکسی آنرانگفته باشد ویااگر گفته ای از بزرگی ست ودوستی درمقام اندیشه ویا محبتی ست لااقل « کلام ناب اوآنرا » مجددجلا بخشیده باشیم و در تکراراندیشه ای ناب که روزگاری بکارماخواهد آمد.
* ● آتش خشم را با آب سکوت خاموش کن .ارد بزرگ
* برای کسب گنج سکوت ، بارگاه دانش ات را بزرگتر بساز .ارد بزرگ
*رویش باغ سکوت ، در هنگامه خروش و همهمه ارزشش را نشان می دهد . ارد بزرگ
* _ خموشی ، دری به سوی نگاه ژرف تر است .ارد بزرگ
* اگر دشمنت با روی خوش نزدیکت شد ، در برابرش خموش باش و تنهایش بگذار.ارد بزرگ
●پایان فرگرد سکوت وخموشی ●به قلم فرزانه شیدا
*خویش*
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *خویش*
برای ما شُعـّرا نیست مُردنی درکار
که شُعرارا«ابدیت» نوشـته اند شعار
*استاد شهریار *
●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ
● فرگرد خویش ●
_______عشق ومعرفت___
سلطان قضا صولتی از سلطنت اوست
اقلیم بقا بقعه یی از مملکت اوست
محدود زمین است وزمان مرتبت انا
فوق همه ی کون ومکان مرتبت اوست
وصف صفت هرکه بخواهی لغتش هست
اما لغتی نیست که وصف صفت اوست
پیرانه سر آموخت بمن درس الفباش
پیشانی پرچین که به خط ولغت اوست
دیوان قصاید همه گو منقبت خلق
دانش همه بیتی است که در منقبت اوست
ذرات جهان , گرکه بوّد «گوش ِدلی باز»
بالجمله زبانی ست که درمَحمدت اوست
عاشقتر خود خواسته عارفترش آری
« عشق » است که شایسته ترین معرفت اوست
او مژده ی وصلش همه با کُشته ی خویش است
دل کُشته ای او بادکه او خود دیتِ اوست
هندوی شبش پهن کُنان خوان کواکب
مه , داغ غلامی است که بر ناصیت اوست
او عاجز ومسکین ِ درش پادشهانند
شاهی اگرت سر به در مسکنت اوست
با خُلق عظیم آنکه بّود تاجِ مکارم
گر َمکّرِمتی هست, خوداز مَکّرِمت اوست
در امر خدا مشورت خلق تباهی ست
وین کفر وتباهیست که بی مشورت اوست
یارب دل ما مصلحت خویش نداند
ان کن که سزاوار تو مصلحت اوست
شهیار تخلص کنم اینجا وبه اخلاص
از فضل خدا مسئلتم , مغفرت اوست
_____*استاد شهریار_____
دردنیای آدمی , هرانسانی خودرادر« زندگی خویش»در ذهن وافکارخویش به تعریف می نشیند وبسیاراتفاق می افتدکه ساعتها باخود به این موضوع, فکر کند که :من براستی ازدیدگاه خود ودیگری چه نوع انسانی هستم وچه,چیزی از« خود خویش »را در توصیف وتعریف خود,بدنیای پیرامون خودگفته ام میدانیم که افکارو سخن ما نماینده شخصیت ماست وهمانگونه که در ایران باستان برای هرآریائی آرمان زندگی بوده وهنوز نیز بهترازاین بر تعریف آدمی ودر راه روروش زندگی آدمی کلامی نیامده است که به,این سادگی گویا سخن باشد جمله ای در سه کلمه:« گفتار نیک ,پندارنیگ, کردار نیک »مبداومنبع راه آدمی بایدقرارگیردچراکه به هر دین وآیینی که باز گردیم جز این سه جمله هیچ نمیگوید که دربُن وریشه ی این جمله وجود نداشته باشد, به اینکه این جمله ازآئین زرتشت باش یا بودا یااسلام کاری ندارم معنارا بایددریافت! وبرآن عمل کردچراکه دربسیاری از مواقع معنای کلامی آنقدر منطقی ودوست داشتنی وقابل درک وفهم,است وارزشمندکه تفاوتی نمیکند گوینده ی آن که باشد که چون بر واقعیت ومعنویت واهمیت آن بنگریم ارزش وجایگاه معنوی وذهنی خودرادروجود ماپیدا میکند ونیازی به کنگاش با چیزی پیدانمیکنیم که میدانیم درست است وقبول,وپذیرش آن عاقلانه که اگر برعکس وبرخلاف آن عمل کنیم نماینده ضعف فکری وفقراندیشه ی ماست ما نمی بایست باجملات واندیشه هاوافکاری بجنگیم که درماهیت خودچیزی مهم وباارزش برای گفتن دارد وحتی من معتقدم که دربسیاری,از گوشه های زندگی درمیان لحظه لحظه ی زندکی ودرخیل آدمیان انقدر چیزهای دیدنی وشنیدنی وجود دارد که یاد گرفتن آن ازاینکه چه کسی واز سوی چه کسی باشد چندان تفاوتی ندارد مهم آن چیزیست که برداشت میکنیم ومهم آنچیزیست که از آن میاموزیم ومیبایست در زندگی خود همواره درمقابل اینگونه چیزهااندیشه ای پذیرنده و شنونده وآموزنده داشته باشیم وبه پذیرش وشنیدن ویادگرفتن آن خود را به رشدعقلی ودیدگاه بهتری در زندگی برسانیم تااز« خود خویش» دنیای معنوی وعقلی وفکری وجامع ای راساخت که نیاز خود ما ونیاز بشری ونیاز دنیاست وهرچه بیشتردر پیرامون سوال چگونه باید باشم بگردیم می بینیم بازمیرسیم به اینکه:وقتی گفتارم به نیکی وزیبائی واحترام باشد وقتی پندارم بدرستی وپاکی وراستی وصداقت باشد و.وقتی اعمالم پیرو راستی وحق وعدالت ودرستی ونیکی باشد من مجموعه ای ازبهترین چیزهای دنیا هستم که برای معنوبیت درونی ومادیت جسمی من کافیست تاخودراانسانی درخوروشایسته ی نام انسانی بدانم واز خودخویش ومعنویت فکری وذهنی وروحی ومادیت جسمی خودراضی باشم وهرچه بگردیم در میان تمامی علوم دینی وفلسفی ودیگر علوم انسان شناسی وجامعه شناسی و... غیره ,تنها باز میگردیم باینکه هرچه گفته ونوشته شده است زمانی تکامل یافته است که«خودخویش»راساخته باشیم در :«گفتار نیک,پندارنیگ, کردارنیک » واینکه,از تاریخ آریائی خود صرفنظر کنیم وبه دنبال جوابهای دیگری باشیم در جایگزین کلامی که خود ,کاملترین سخن وجمله است ومتعلق به نژاد ما یعنی «مردمی با نژاد آریائی» بنظر تلف کردن وقت می آید وروزی خواهد رسید که همانگونه که بر سر در سازمان ملل شعر سعدی حک گردیده است این جمله را نیز سرانجام,بر سر در بسیاری از جاهای دنیا خواهیم دید که بازتاب گسترده ای براندیشه هاخواهدداشت. ماانسانها همواره به دنبال تکامل بوده ایم واز عشق بدنیاوزندگی,عشق به خود ودنیای ساخته ی دست خود سرانجام عشق به یار ودر نهایت عشق به معبود ابدی « خداوند»را پیدا میکنیم واین در طول زندگی ما شیوه ی زیستنی درست است که درآن لازمه ی زندگی « عشق» به آن است اشتباه نکنید اسیر دنیای فانی ومادی بودن هدف ازاین گفته نیست که بارها نوشته ام آنکه خود را دوست میدارد جهان پیرامون خود راوانسانهای اطراف خود وطبیعت وزمین وزمان وسرانجام وخداوند خود را دوست میدارد وآنکه درماهیت زندگی در جستجوی « خویش » است به خداوند دست یافته در میباید که تمامیت ذات وجوددر ذره ای ازحضور قدرتمند وعظیم وبزرگ او نهفته است نیاز آدمی به این قدرت والای ابدی ,نیازی ست که,انسان رادرآرامش نگاه میداردکه جزمن کسی هست که بیادوفکر من باشدومراحمایت کند.انسان همیشه وهمواره,ازتنهائی ترسیده ومیترسد.حال هرچقدرهم انسانی جسوری باشد اما باز زمانی که بداند که در دنیای خود بطور کامل تنهاست آنگاه خودرا در وحشتی درونی وعاطفی احساس میکند درنتیجه خویشتن خود راباز یافتن وبر معنا ومعانی زندگی به خداوند رسیدن خود معرفتی به انسان میبخشد که نیازآدمی را بدیگران کم کرده واعتماد بنفس آدمی را فزونی می بخشد وآن زمان است که قادر خواهیم بود آرزوها وخواسته های خودراجامه ی عمل بپوشانیم وبیشتر اززندگی خود رضایت داشته باشیم:
* _ بسیاری ازآرزوهایمان رامی توانیم با نشان دادن توانمندی خویش به آسانی بدست آوریم . ارد بزرگ
____بیت غم___
ساحلی بانور مهتابی
نگه خیره به ماه
خلوتی دورازتمام
دیده هادورازنگاه
تکیه ای بر تک درختی
با همه اندوه و درد
گفتن شعری
که قلبم باسرودش
گریه کرد
با همه احساس رفتن
در درون قلب خویش
لحظه ای تنها نشستن
بودنی باقلب ریش
گفتن ِحرفِ نگفته
از دل دائم خموش
گفتن رنجی
که این دل می کشد
با خود بدوش
گفتن شعری
کنار ساحل بی همدمی
دیده را انداختن
بر روی انبوه غمی
تا که شاید جان بگیرد
گریه های بیصدا
رو به استقبال اشکی
کُو نمی گشته رها
بغض غم ها بشکند
در گفتن هر بیت غم
بسکه یادِ عشق دیرین کرده
این دل دم بدم!
این دقایق های دل بود
و کسی آگه نبود
دستم از این چهره
اشکم را یکایک میزدود
دل دگر طاقت نیاورد
و به هر بیتم , گریست
زآنکه در
این خلوت تنهائیم
عشق تو نیست!
چهاردهم آبان 1384ف . شیدا
ارد بزرگ میفرمایند:
*_ اگر جانت در خطر بود بجای پنهان شدن بکوش همگان را از گرفتاری خویش آگاه سازی . ارد بزرگ
دیگران شاید به تقاضای تو بدادتو برسندچون وجدان انسانی هرانسانی راملزم میکندکه دروقت نیازبدیگری یاری برساند, پس مادردرجه ی اولیه باید خود خواهان شادی وخوشبختی خویش باشیم ودر درجه دوم چنانچه درمشکلی واتفاق وحادثه ای نیازمند یاری همنوع خود بودیم می بایست این دراّیت ودرک وفهم راداشته باشیم که پنهان کردن مشکلی که میدانیم به تنهائوی قادر به حل آن نیستیم بخصوص وقتی که پای جان خود یا دیگری درمیان است بهتر وعاقلانه آنست که از غرور یا خجالت یاحتی ترس خودازدیگران بگذریم وتقاضای مددویاری کنیم.دنیائی که خودبخود روبه سردی وبی مهری روان است. چنانچه ما نیزازسحن گفتن ویاری طلبیدن وهمکاری وهمیاری وهمدلی با یکدیگر بپرهیزیم انگاه دنیا ازاینکه هست خشونت بار تر وزندگی درآن دهشتناک وغیر قابل تحمل میگردد.چراکه چون من محبت رافراموش کنم ومحبت دیدن رانیزدر فردای خود قادر نیستم نسل خودرانیز باآن آشنا کنم پس ازآنروزی بترسیم که همگی ماشینهای مکانیکی متعلق به ساعتی باشیم که ازجسم گوشتی ما فردی سنگی وبدون عاطفه ساخته باشدوآدمی رامقّید خویش کند وقدرت آدمی بر خویش ازبین رفته بادیگران نیز ترک ارتباط معنوی وذهنی ومادی کند.
_____ ● پشت تصویر سیاه زندگی ___
پشت تصویر سیاه زندگی
همه چی آروم آروم فنا میشه
بخودم میخندم از بس که دلم
باز میگه: دنیا پر از وفا میشه
طفلی دل! از بسکه ساده دل بوده
تو خیالش رنگ بی وفائی نیست
همه دنیاش پر عاشقی شده
برا اون دنیا واسه جدائی نیست
طفلی دل که صدبارم اگه شکست
باورش نبود جفا هم همینه
آسمونش اگه آفتاب اگه ابر
بخوش میگفت که زندگی اینه
باورش نبود که آدما همه....
با دلای سنگی شون زاده شدن
رسم عاشقی مرام دلها نیست
واسه دل شکستن آماده شدن
باورش نبود که وقتی واسه عشق
همه هستی شو هم رو میکنه
آب از آب تکون نمیخوره آخه
هرکسی با بدیهاش خو میکنه
دیگه فرقی ام نداره دیگری
پیش پاش قلبشو قربونی کنه
شایدم توُی دلش بازم میگه
بهتره این دلو زندونی کنه
اگه راستشو بخوای بهت بگم
گرچه هرچیز ی یه اندازه داره
دل ما ولی توی زندون غما
حالا هرروز ترکی تازه داره
اما ما قربونی همین دلیم
اینه که بازی دنیا مال ماست
تا میشد هرکسی قلب ما شکست
شاهد حرفای من همون خداست
شاهد حرفای من همون خداست.
چهارشنبه 21 فروردین1387
● شعراز فرزانه شیدا_______________
بسیارند کسانی که خودخوادهی های شخصی آنان , ایشان راوادار میکند برای حال حفظ آبروست یا اینکه دیگران تصور نکنند انسان ضعیفی است یا حرفی در پشت سراو نماند و...هزار ویک دلیل که گاه بچه گانه وگاه,احمقانه وگاه حماقت آمیز است,از طلب کمک ویاری سرباز میزنند ودرنهایت شاید فاجعه ای رخ دهد که میشد جلوی آنرا گرفته وپیشگیری کرد بارها چه در جملات متفکرانه ی ارد بزرگ چه درطی فرگردها ازایشان خواندیم وخود نیز نوشتم که نیازارتباطات نیاز به همنوع همسایه هموطن چه درداخل چه درخارج ازمحل زندگی وکشور خودنیازی همگانی عادی وطبیعی ست هرچقدراز شرق وغرب دوری بجوئیم درمکانی ومنطقه ای نیازمند همسایگان شرق وغربی محله وکشور خودهستیم نه ازآن جهت که خود قدرت حل مسائل نداریم که بسیارندکه همگان قادرندهمه چیز باشندولی برای همه چیز شدن زمانی رانیازمندیم که ساختار اولیه خودرا شکل داده به همان نقطه ای برسیم که یک فیلسوف ودانشمند وعالم ودانای کشورما,یادیگر کشورها بدان رسید خیلی ازما کاشف نیستیم وهرگزنیز کاشف چیزی نخواهیم بود در زمانی که نیاز انسانی ایجاب میکندازآنچه همسایه ی شرقی وغربی من داراست ومن برای بدست آوردن یاداشتن آن سالهائی راباید بی آن صرف کنمتا یا قدرت مالی خرید آنرا بدست بیاورم یاخودآنرا بسازم یا....وهمچنین کشفی که همسایه ی شرقی وغربی من داشته است ومن نیازمند آن برای رفاه زندگی یا نیاز زندگی خودهستم .بسیاریازچیزهاست که مندرخود ندارمو شما در«خویش» نداریدوبرای داشتن آن نیازمند شخص ثالثی در زندگی هستیم که این نیازرا جوابگو باشد وتقاضای آن نه تنها حقارت نیست بلکه کمک خواستن بموقع ویاری گرفتن بجاهمواره از عقلیت ذهنی انسان سخن میگوید نه,از کند ذهنی ویا کمبود انسانی وشخصیتی ومعنوی ومادی .
●پشت دروازه ی خیال
حقیقت * را
پشت دروازه های خیال
جا نهادم
نه از آنرو
که تلخیش آزارم میداد
که بودنش
رویایم را برهم میریخت
و آرزویم را
بر باد میداد
اما حقیقت را
به باد بخشیدم
که در گذر خویش
همگان راهشیار کند
افسوس دلم
... آه ...
دلم اما
غمگنانه بر مزار
آرزوهایم
گریان بود
آخر تفاوت میان
« حقیقت با حقیقت»
بسیار بود
حقیقت من
رنجباره ی سنگین
روزگاری بود
که کوله بارش را
به درازای عمرم
بر دوش میکشیدم
و حقایق تلخ و شیرین
در آلبوم یادّواره های دیروزم
گاه میخندید گاه تبسمی داشت
گاه نگاهی بود بدون عمق...
حقیقت اما
.عبور لحظه های ممتد عمر بود
که ریزش باران پائیز را
بیاد میآورد
آنگاه که چتر اندوهم
باز نمیشد
تا خیس واژه های درد نگردم!!!
شنبه 24 فروردین 1387
● شعراز فرزانه شیدا___
سواستفاده ازدیگران برای رسیدن به هدف خود همواره,فرآیند خوبی به همراه نداشته است وناتوانی فکری او خبر میدهد که خودقادر به ساختن دنیای خویش نیست ودیگران را وسیله ی رسیدن به امیال وخواسته های خود قرار میدهد.واین ازضعف شخصی آدمی را میرساند,امابرطرف نمودن نیاز از سوی دیگران بگونه ای مسالمت آمیز وباهمکاری نیاز آدمی راجوابگو خواهد بود
* _ آدمهای بی مایه ،همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند .ارد بزرگ
ودر تمام دنیا رسم عالم براین است که درهر منطقه ی حتی کوچکی چون یک آبادی کسی مرغ به همسابه میدهد جاگزین آن شیراز همسایه میستاند این درجائیست که منطقه آنقدر کوچک است وهمه چنان بیاری هم خودکفاهستند که نیازهای اولیه خودرا باحضور هم تامین میکنندامابرای خریدو داشتن رادیو باید به شهر بروند واگرحتی نیاز به ارتباط جمعی نیزنداشته باشند وهمان روستا رابرای بودن خود کافی بدانند خوب میتوان بی رادیو هم سر کرداماچراانسان میبایست خودرا معذب کندوکمترزندگی کند یاکمترازامکانات برخوردار شودوقتی درکناردست اودرهمان روستای بغلی یک بقالی وقصابی بازشده است که,اگر نیازبه شیر وماست وگوشت او ندارم امابه مایه ی ظرف شوئی ورخت شوئی او برای پاکی لباس ووظروف وسلامتی خود نیازمندم وچرا چون دوران تاریخ قدیم وبمانند گذشته با گل وعلوفه در کنار رودخانه ظرفم رابشویم وبر تخته ای رختم را سائیده تا پاک وتمیز شود وخود رااز تمیزی وسلامتی ماده ی تمیز کننده ی مخصوص آن محروم کنم وقتی که همگان دردنیااز آن استفاده میکنند, وازچیزی که برای رفاه زندگی من است بگذرم چیزی که ,حق من است ورفاه زندگی مرا باعث میشود وسلامت خانوادگی مرا. و حال اگر آنرا ندارم باتفکربه اینکه روزی قدرت وتوانی ساخت آنرا به هر شکل که باشد برای خودفراهم میکنم, سالهای طوولانی را با غرور اینکه «من میتوانم » سرکنم ولی بی آن سرکرده شاهد باشم آنچه را که من تازه میخواهم بسازم ودیگران ساخته اند همه از آن بهره ببرند ولی من از آن محروم باشم , تا بالاخره روزی برسد که آنرا ساخته باشم وبه تلافی بیایم وبگویم :خب حالا بیاوببین منهم بالاخره آنرا ساختم !!تا تو فکر نکنی کمتر ازتوام !!! بزرگان میگویند : اینکه کاری را انجام دهیم که همیشه کرده ایم درواقیعت امر ,ما کار مهمی راانجام نداده ایم درواقع کاروقتی ارزشمند است که پیشترازآن,چه خود چه دیگری آن کارراانجام نداده باشدوانجام آن چیزی به م بدهد که درقبال زحمت وتلاش ما ,ارزش این زحمت را نیزداشته باشدچراکه تکرار ساختن چیزی درواقع درجهان کشف یااختراع آن چیز محسوب نمیشودبلکه تقلیدی ازعمل است که مجدد تکرار شده است وزمانی این ارزش بیشتری پیدا میکند که مثلا اگر دوربین دیجیتال رامجدد با دیزاینی ورنگی دیگرپس ازکشوری ساختیم لااقل درساخت آن چیزدیگری را نیز افزوده باشیم وبه اختراع یا کشف دیگری نیز رسیده باشیم وگرنه مونتاژ وسوار کردن آنچه دیگری ساخته بروی هم نه تنهاهنری نیست که گفتن هم ندارد.آری انسان چون «بخواهد میتواند» ومی بایست خواسته های اونیز پس ازرسیدن به رفاه اولیه ی زندگی چیزی فراترازآنچه هست باشدودراین راه زهرچه میتواند مدد جسته وآنرا برای ترقی وپیشرفت خودودنیای خویش بکار گیرد:
*_ با گفتن واژه هایی همانند نمی توانم !و یا نمی شود !هر روز پس تر می روید . ارد بزرگ
این درست است که دنیا باازدیاد جمعیت بطور مداوم نیازهاتی اجتماعی واقتصادی بیشتر وافزون ترمیشود ولی ساختن صد کارخانه ی مونتاژ ماشین ودستگاهای الکترونیکی تنها نیازهای جامعه را برآورده میکندوعده ای ازآن روزگار گذرانده وشاغل میگردند ونانی برسرسفره خود میبرند که,این گذر همان روال عادی زندگی هام دردنیاست ,اماانسان میبایست خود سازنده ی چیزی جدید باشدحال چه این ساخت وکشف در خانه ی آدمی باشدچه درمحله چه درکشوری مهم این است که انسان قدرت فکری والائی دارد ودارای هوشی است که میتواند هر آنچه را کشف واختراع میشود کسترش داده به پیشرفت بیشتری برساندخودکفائی امری جدای این سخن است انسان خودکفا نیازهای اولیه خودرا تامین میکند ومدام آنرا پیشرفت میدهد اما باید انسان همیشه چیزی ازخود خویش داشته باشدرفتن کوچه ای را تاانتها که هرروزه هزاران نفر آنرا تا به آخر طی میکنند هنری نیست.اما پیداکردن راهی به آن انتها که سهولت رفتن را موجب شود انجام شدن کاری جدید است ماهمیشه گفته ایم برای موفقیت میبایست پادر جای پای بزرگان گذاشت وچون آنان رفتارکرداماانسانی باگذاشتن هزاربار پا بروی یک جای پاتا خود شخصی خویش را ترقی ورشد ندهدهرچقدرهم وقت خودرابر نهادن پادر جای پائی تلف کند فقط وقت خود راتلف کرده است وتا خودبراستی برای ترقی معنوی وذهنی خودتلاش نکند تقلید کردن دیگران نه تنهاباو چیزی نمیبخشد بلکه شاید باعث خواراو نیزباشد.انسان درحدساده ی شعوروفهم نیزمیداند لجبازی وخودنمائی وخودپرستی بسیار ابلهانه وحتی کودکانه واحمقانه است ودرشرایطی که,آدمی عقل سالمی راداشته باشد میداند که نیاز معاشرت وارتباطات و تبادل فکر واندیشه وحتی مادیات ,درزندگی« قانون هستی بشریت»است و براساس ارتباط متقابل بادیگران شخصیت اجتماعی وفرهنگی فردی جامعه ای ودنیائی شکل میگیردودر جائی اززندگی انسان می بابست ازدیگران نیزیاری گرفته ومشکل خودراحل کرده وگاه لازم است که چنین کند وهمینقدر که عقل سالمی داشته باشدنیز میداندکه این نوعی فقرعقلی وکمبود دانش معنوی وذهنی انسانیست که باغروری بیجاوبی پایه ای خودرابه مشکلاتی درگیر کنیم که میشودبه یاری,دیگران حل شده وبه سرانجام مثبتی برسد.انسانهای بزرگ هرگز درهای دانش وعلم وترقی ورشد خودرابروی دیگران می بندند وهمواره چه ازلحاظ معنوی وچه مادی خواهان این هستند که دررسیدن به مقام ومنزلتی درخور وشایسته ی « خویش» ازهرآنچه یاورآنان است بهره ای مثبت گرفته وخودرارشددهندازاینروست که دنیای اندیشمندان وبزرگان وعالمین جهان همواره سرشارازدانش واندیشه ی بزرگانیست که خودآنان ر در روزگار اولیه ی زندگی «خویش »ودردوران« شناخت خویش »"الگوی فکری وعملی"خود کرده اندوحتی شهریار نیز دراین شعرخود عنوان میدارد که حافظ وسعدی رادرحد ستایش دوست میداشته است ودرمقابل آنان خود را ذره ای کوچک بیش نمیدید که چون به دیوان واشعارونوشته های خود"استادشهریار"بنگریم دریای معرفت واندیشه را دراشعار او باز خواهیم یافت: نیاز آدمی به دیگرانسانها خودبر پایه ی نهاد آدمی نهاده شده است وهرکسی در پی ساختن دورن « خویش» سرانجام نیاز به روابط عمومی وروابط متقابل را نیز درک میکند واینکه اسنانس توان آنراداشته باشد که از خودشناسی خود به مردم شناسی وعشق به زندگی وطبیعت ومردم رادریابد شاید برای بسیاری از مردم زمانی طولانی را طلب میکند از دیر باز اما داد وستد از دوران گذشته وازدوران غارنشیتنی تا به امروز در زندگی بشری , حکم نیاز آدمی راداشته است وحال اگر همسایه ای بمن داشته های خود را نمیفروشد وآنچه را داراست نه بامن تقسیم نموده نه حاضراست آنرا به من به نرخ بیشتری بفروشد یا آنکه دلش نمیخواهد منهم چون او زندگی کنم مسئله ای جداست که به تفکر ذهنی آن دوست یا همسایه یا هموطن و... باز میگردد وکاه نیزثروت ودارائی همسایه ماست که اورا غّرقه به خویش ساخته دیگران را ازحق مساوی بااو محروم داشته یا حق دیگران نمیداند که چون او در رفاه وآسایش زندگی کنند
* _ کردارناپسند خویش رابادارایی زیادهمنمی توانی پنهان سازی.ارد بزرگ
امادرکناراینگونه انسان هائی بسیارندآدمیان وهمسایه های دیگری کهچون من نوعی نیازمند چیز دیگری هستند که دراختیار دیگری قرار دارد ونیاز مبادله وتبادل وروابط مشترک خوبخود این مشکل رابرطرف میسازد که آدمی در دنیای خوداز چیزی محرومم باشد که همگان از آن بهره مند هستند درنتیجه دادوستدی که ازدیرزمان دردنیای بشری رسم بوده است هرروز شکل گسترده تری گرفته بهامروز مارسید که,اینکا نوعی نیاز ملی وجهانی رارقم زده است واین تنها مربوط به مادیات زندگی نمیشود که تبادل فکر واندیشه ودانستنی ها ی دنیای کنونی نیز ,چیزیست که میبایست بطورعادی وروزمره وجودداشته باشدچراکه آنچه یکی ازدیگری دریافت میکندهمواره,در شکل شئی وموادی هم,اگر باشددرکنارخود نظریه ویا دانش یا فرآیند جدیدی رانیز با پیشرفت دنیا بمن میدهد وتبادل این افکار وداد وستدهای معمولی با ترقی شکل آنچه ساخته میشود مثلا حتی اگر پرتغال وارد میکنیم شکل جعبه ی جدید آن یا نمونه های آب پرتغال همان کارخانه ای که پرتغال را به کشور من صادر میکند خود درجای خود چیزهای جدیدرادراختیارمن قرار میدهد که نوعی تبادل مادی ومعنوی وذهنی وفکرسیتوودرقبال آن کشوری در زمینه ای به رشد رسیده دستگاه وکشف وحتی اندیشه ای را گسترش میدهد وکشور دیگری گوشه ی دیگری ازاین بخش عظیم دانستنی ها واختراعات وافکارواندیشه وعلوم رادنبال میکندوبه تکمیل آن میپردازد این است که بستن راه فکر ب وی همدیگر بستن راه فکری «خویش» بروی دنیاست انسان به تنهائی نمیتواند بی هیچ دانشی مرکب دانائی را سوار شده به سرزمینافکارواندیشه ها رسیده و نیاز فکری خود راتامین کند همگان از "انیشتن" و"ارسطور" و"ابن سینا,از شاعرونویسنده و... دردنیا,ازهر مملکت ودین وآیینی ,از هر زبانی واز هریک از قرون تاریخی تا به,امروز , با یادگیری وتحقیق وپژوهش علوم وافکار واندیشه ودانشهای مختلف مورد علاقه ی خود به جایگاه تاریخی امروز خود رسیده اند واین است که اندیشه را زمانی میتوان در« خویش» گسترش داد وبه مبداومنبع اصلی رساند که در اینراه دیگران وافکاردیگر بزرگان نیز همپا ویاور آدمی باشد وازساختار شخصیتی خویش به گسترش شناخت دنیای خودوآدمیان دیگر بپردازیم وبا افکاری که میتواند رهبر خوبی در زندگی ما باشد عاقلانه برخورده کرده ودرصورت آنکه قابل قبول ومنطقی ودرجای خود ارزشمند بود آنرا پذیرفته وبی دلیل به جنگ عقایدی نرویم که,به حقیقت وحقانیت آن وقوف داشته ومیدانیم که گویای حقیقتی ست پذیرفتنی که آدمیان نادان ودرجهل همواره چنین کرده وافکار واندیشه ودیدگاه هائی رانهی ورد میکنند که قادربه درک آن نیستند ودرتفسیر آن یا خود ویا منافع آنان درخطر ست وازاینرو باایده هاوافکاری میجنگند که قادرنیستند درمقابل آن منطقی قوی ترارائه داده]وباآن همپا شوند.درنتیجه ضعف فکری وذهنی خود را با خشم وکینه ودشمنی براین میگذارندکه با عامل آن اگرانسانیست ومتفکری ودانائی وعاقلی به جنگ برخاسته اوراخاموش کنندکه,درطول تاریخ نمونه ی,این گونه حوادث را بسیار دیده ایم وچه درمحله ای ساده چه دربین مردمی در داد وستدچه درجوامع وکشورها همواره صدائی خاموش شده یابرعلیه آن جنگیده اند که یاقدرت درک وفهم آنرا نداشته اند یااین صدا رابرعلیه منافع وموقعیت خود دیده اندوحسادت وتنفر وخشم آنان رابرانگیخته است که قادرنیستند باآن همپا شده خودی نشان دهند یا برآن غلبه کرده,وپیروز شونددرنتیجه بسیارراحت تراست کسی را,از سرراه برداریم وبرای همیشه ازشر مشکلات بااو خلاص شویم
* _ آدمهای بی مایه ، همگان را ابزار رسیدن به خواستههای خویش می سازند .ارد بزرگ
وهمواره بزرگان دنیای ما هستند که دراولین گامها بامخالفتهای بسیاری روبرو شده وجنگ وستیز روحی ورفتاری سختی رااز دنیاواز مردمی می بینند که قادر بدرک معنویت های فکری واندیشه های جدید او نیستند واین افراد نیز چون منو شمادرگامهای اولیه به سادگی منو شما چون نوزادی پابدنیا نهاده وانسانهای ساده ای نیزبوده اند که به تجلی درون وشخصیت « خویش» نگاه دنیائی رابسوی خودمعطوف داشته وسرانجام نقشی رادرتاریخ رقم زدند.برای نمونه « کاندی»انسانی ساده ومعمولی درزندگی خودبودولی امروزه شهرت جهانی راداراست وتا ابدا نیز درتاریخ باقی خواهد ماندودرطی قرون نیز طرفدارانی رابخود جلب خواهد نمود.« مهاتما گاندی»،رهبر ضد استعمارهند "که برعلیه دولت انگلیس که یه استثمار واستعمار هند سالها بر کشور ومردمان این کشور چیره بودو« کاندی» حتی,درمقابله با گسترش این,استثمار واستعمار کن وشلوار خود رادرآورده,و پارچه ای سفیدازالیاف کشورخود را لباس روزانه ی وهمیشگی خودنمود تابدین وسیله, زورودکالاهای انگلیسی وخارجی بدورن کشورش جلوگیری کرده وبه مردم خویش بیآموزد شناخت خویش ودر کنار خودکفائی آن فکری وعقیدتی وعملی در زندگی اولین گام رهائی ازاستبداد مردمانیست که برای چیره شدن برتو ترانیازمند به خویش میکنند تاقادرنباشی,که ازخودچیزی داشته وبیآموزی که میتوانی خود, سازنده ی زندگی خودوحتی برآورنده کننده ی نیازهای شخصی وحتی ملّی خودباشیم:


مهاتما گاندی متولد 10 مهر 1248وتاریخ مرگ1326در9بهمن
مردی بود که خود میگفت در مدرسه شاگردی تنبل بوده ام ولی روزی فرارسید که به خارج از کشور جهت تحصیل سفر کرد وبا خود سازی خویش به هند بازگشته ودرخدمت مردم خود با مقابله با دولت انگلیس برخاسته وسرانجام نیز موفق گردید که کشور خودرااز چنگال استبداد گر واستعمار کنند واستثمار گر انگلیس برهاند وبه عنوان سمبل آزادی ورهائی مردم هند شناخته شده ودرتاریخ ماندگار وجاودان گردد. : * مهاتما گاندی، سیاستمدار و فیلسوف ونجات بخش کشور بزرگ هنداز چنگال استعمارواستثمار انگلستان ازجمله افراد بزرگی بود که برای خودکفائی ملّی هندوستان ورهائی این کشور از دست بیگانگان بسیار مبارزه کرده تاهم بدنیا وهمبه مردم کشورخود بگوید که نیازهای فردی واجتماعی خود رابدون یاری گرفتن از دیگران نیز میتوان برآورده کرد,وبه مقامی مختص بخود رسید ونام کشورخودرا بعنوان کشوری آزاد از استثماربدنیا معرفی نمود .درگذرچنین روزگاری که همواره وهمچنان دنیاباایده های نو وافکار اندیشمندان جوامع دچارمشکل است
آنچه برای آأمی بجا میماند خودسازی خویش است تا درنهایت امر قادر باشیم ایده ها ونظریات فردی خاصی رابدنیاعرضه کنیم که دنیا نیازمند تازگی آن است واندیشه هادرپی آن.اردبزرگ
*_ اگر جانت در خطر بود بجای پنهان شدن بکوش همگان رااز گرفتاری خویش آگاه سازی .اردبزرگ
*_ با گفتن واژه هایی همانند نمی توانم!یا نمی شود!هر روز پس تر می روید.ارد بزرگ
* _ نخستین کسی که در برابرش باید کُرنش کنی خویشتن خویش است .ارد بزرگ
* _ خویش راخوار نکنیم,واگرارزشش رابدانیم هیچگاه دربرابر یاوه گویان آسیب پذیر نخواهیم بود .ارد بزرگ
* آدمهای بی مایه،همگان راابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند.ارد بزرگ
* بسیاری,ازآرزوهایمان رامی توانیم بانشان دادن توانمندی خویش به آسانی بدست آوریم . ارد بزرگ
* آنگاه که سنگ خویشتن رابه سینه می زنی نبایدامیدداشته باشیدهمگان فرمانبردار شما باشند . ارد بزرگ
* تبهکارهمیشه نگران کیفرخویش است حتی,اگر بر زروزور لمیده باشدواین بسیاردردآوراست چرا که سایه کیفرهمواره دربرابر دیدگانش است .ارد بزرگ
* هنگامی که می خواهی وظیفه,وبایسته خویش راانجام دهیاز کسی فرمان نگیر.ارد بزرگ
* آنکه می دزدد،جز حق خویش چیزی نمی ستاند.امااین ستاندن نفرین وخواری ابدی در پی دارد .ارد بزرگ
* بسیاری درپیچ وخم یک راه مانده اندوهمواره,ازخویشتن می پرسند :ماچراناتوان, ازادامه راهیم. بدانها بایدگفت میدانی, درکجا مانده ای؟ همانجای که خودراپرمایه دانسته ای.ارد بزرگ
* کردارناپسند خویش رابادارایی زیاد هم نمی توانی پنهان سازی.ارد بزرگ
* برای آنکه پرواز کنی ،پیکر خویش را به حال خود رها مکن .تراتاعرش اسمان خدابالامیبرد.ارد بزرگ
پایان فرگردخویش به قلم فرزانه شیدا
اشتراک در:
نظرات (Atom)
پژواک اندیشه در فراسوی مرزها
تاریخ بشر، داستان مبارزه بیپایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، میتواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان
کتاب انسانگرایی در برابر امپریالیسم - اختلاف نظرهای ارد بزرگ و دوگین
کتاب تفاوت های بارز اتوپیای جزیره اُرُدیسم با اتوپیای کشور جهانی هاکسلی
کتاب شباهت های فلسفه ارد بزرگ و مدل حالت پایدار
کتاب تفاوتهای اساسی، دیدگاههای زیست محیطی فیلسوف اُرُد بزرگ و ترامپ
کتاب تفاوت های بارز اتوپیای جزیره اُرُدیسم با اتوپیای کشور جهانی هاکسلی
کتاب شباهت های فلسفه ارد بزرگ و مدل حالت پایدار
کتاب تفاوتهای اساسی، دیدگاههای زیست محیطی فیلسوف اُرُد بزرگ و ترامپ
- فلسفه اُرُدیسم چیست ؟ Orodism
- بازتاب جهانی فلسفه اردیسم Reaction of the World to the ORODISM Philosophy
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان The philosophy of Orodism in India
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا The philosophy of Orodism in United States
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ازبکستان The philosophy of Orodism in Uzbekistan
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کلمبیا The philosophy of Orodism in Colombia
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لهستان The philosophy of Orodism in Poland
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تاجیکستان The philosophy of Orodism in Tajikistan
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان The philosophy of Orodism in Afghanistan
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مراکش The philosophy of Orodism in Morocco
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور برزیل The philosophy of Orodism in Brazil
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نیجریه The philosophy of Orodism in Nigeria
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نائورو The philosophy of Orodism in Nauru
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لیبی The philosophy of Orodism in libya
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بلژیک The philosophy of Orodism in Belgium
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سریلانکا The philosophy of Orodism in Sri Lanka
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فیلیپین The philosophy of Orodism in Philippines
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کنگو The philosophy of Orodism in Congo
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ژاپن The philosophy of Orodism in Japan
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اتیوپی The philosophy of Orodism in Ethiopia
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کرواسی The philosophy of Orodism in Croatia
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور جمهوری چک The philosophy of Orodism in Czech Republic
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گینه استوایی The philosophy of Orodism in Equatorial Guinea
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور صربستان The philosophy of Orodism in Serbia
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور دانمارک The philosophy of Orodism in Denmark
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مالزی The philosophy of Orodism in Malaysia
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اکوادور The philosophy of Orodism in Ecuador
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور قزاقستان The philosophy of Orodism in Kazakhstan
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هائیتی The philosophy of Orodism in Hait
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوراس The philosophy of Orodism in Honduras
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تانزانیا The philosophy of Orodism in Tanzania
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس The philosophy of Orodism in Switzerland
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نپال The philosophy of Orodism in Nepal
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تایلند The philosophy of Orodism in Thailand
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایتالیا The philosophy of Orodism in Italy
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گرجستان The philosophy of Orodism in Georgia
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آفریفای جنوبی The philosophy of Orodism in South Africa
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بلغارستان The philosophy of Orodism in Bulgaria
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کنیا The philosophy of Orodism in Kenya
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کامرون The philosophy of Orodism in Cameroon
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کره جنوبی The philosophy of Orodism in South Korea
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نروژ The philosophy of Orodism in Norway
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مکزیک The philosophy of Orodism in Mexico
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اندونزی The philosophy of Orodism in Indonesia
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در جمهوری آذربایجان The philosophy of Orodism in Azərbaycan
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور انگلیس The philosophy of Orodism in England
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور عراق The philosophy of Orodism in iraq
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان The philosophy of Orodism in Germany
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور پورتوریکو The philosophy of Orodism in Puerto Rico
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور غنا The philosophy of Orodism in Ghana
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اسپانیا The philosophy of Orodism in Spain
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه The philosophy of Orodism in France
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ترکیه The philosophy of Orodism in Turkey
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور روسیه The philosophy of Orodism in Russia
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بنگلادش The philosophy of Orodism in Bangladesh
- بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور پاکستان The philosophy of Orodism in Pakistan
- زندگینامه فیلسوف حکیم ارد بزرگ ( بنیانگذار فلسفه اُرُدیسم Orodism)
-
* «اگر انسانها در طول عمر خویش فعالیت مغزشان به اندازه یک میلیونیوم معدهشان بود، اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت.» * «اگر واقعیات با نظر...
-
سياستمدار انسانها را به دو دسته تقسيم ميكند: ابزار و دشمن. يعني فقط يك طبقه را ميشناسند و آن هم دشمن است. فردریش نیچه بلند پروازی من ...