۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

Nima

گزیده ای از بهترینهای سخنان ارد بزرگ / نیما اسماعیل پور




نام کتاب : رهایی بی نقص ؟....

گزیده ای از بهترینهای سخنان ارد بزرگ

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»




نویسنده نیما اسماعیل پور

اسفند 1388

بزرگمردی که کلامش از خردی ناب و خالص سرچشمه می گیرد و همیشه سعی دارد از زهدان هستی رازی تازه و با طراوت به دنیا آورد تا به ادراک آدمی تفکری درست و پویا هدیه کند که این خاصیت بزرگان تاریخ است نکتهء بسیار مهم در سخنان این بزرگوار این است که کمترین و یا شاید هیچ تناقضی در گفتار وی مشاهده نمی کنیم بی شک پشت پردهء این افکار پرسشگری های بسیاری نهفته است که به گفته خود او پرسشگری حس کودکانه ای است که تا پایان زندگی باید همراهش داشت آدمی تنها زمانی دربند رویدادهای روزمره نخواهد شد که در اندیشه ایی فراتر از آنها در حال پرواز باشد . "ارد بزرگ" ... اندیشه پروازگر است جایی فرودش آوریم که زیبایی خانه دارد . "ارد بزرگ"

آدمهای ماندگار به چیزی جز آرمان نمی اندیشند . ارد بزرگ

مردمان توانمند در میان جشن و بزم نیستند . آنها در هر دم به آرمانی بزرگتر می اندیشند و برای رسیدن به آن در حال پیکارند . ارد بزرگ


پیش نیاز رسیدن به دلیری و بی باکی ، یافتن آرمان و خواسته ای هویدا است . ارد بزرگ


تنها آرمانهای بزرگ است که به ما بینشی فرا دنیوی می دهد . ارد بزرگ


به جای خود کم بینی و آرمان گریزی ، پای در راه نهیم که این تنها درمانگر دردهای زندگی ست . ارد بزرگ


ادانه در آدرس زیر :
http://sedayeandishehmana.findtalk.net/montada-f12/topic-t674.htm#2658

   Home Improvement Projects
Make your dream home a reality. Click here to find all your home improvement needs!
Click Here For More Information
 

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

همت مضاعف ، كار مضاعف در کلام بزرگان


اشخاص بزرگ و با همت به كوه مانند، هر چه به ايشان نزديك شوي عظمت و ابهت آنان بر تو معلوم شود و مردم پست و دون همانند سراب مانند كه چون كمي به آنان نزديك شوي به زودي پستي و ناچيزي خود را بر تو آشكار سازند. « گوته »

ایرانیان هر گاه پُشتکار داشته اند شگفتی ها آفریده اند . « ارد بزرگ »

صاحب همت در پيچ و خم هاي زندگي هيچ گاه با درماندگي روبرو نخواهد شد. « ناپلئون »

آنان که مدام دل نگران ناتوانان هستند هیچ گاه نمی توانند ناتوانی را نجات بخشند ! با اشک ریختن ما ، آنها توانا نمی شوند باید توانا شد و آنگاه آستین همت بالا زد . « ارد بزرگ »

هر که در سيرت و رفتار پيشينيان نظر کند ، متذکر مي شود تا چه اندازه از همت مردان واپس مانده است . « همدون قصار »

کار ، بهترین تسکین دهنده ، افکار پریشان ، و غم است . « ارد بزرگ »

آغاز هر كار مهمترين قسمت آن است . « افلاطون »

براي پيشرفت سه چيز لازم است: اول پشتکار، دوم پشتکار، سوم پشتکار. « لرد آويبوري »

در پشت هیچ در بسته ای ننشینید تا روزی باز شود . راه کار دیگری جستجو کنید و اگر نیافتید همان در را بشکنید . « ارد بزرگ »

داشتن پشتکار ، تفاوت ظريف بين شکست و کاميابي است. « سارنف »

پشتکار گوهر مردان و زنان فرهمند است . « ارد بزرگ »

مردانگي تنها به مرد بودن نيست ؛ به همت و گذشت است. « هگل »




کار و تلاش از دیدگاه بزرگان
همت و کار از نگاه بزرگان
همت مضاعف ، كار مضاعف در سخن بزرگان
"همت مضاعف ، كار مضاعف" از دیدگاه بزرگان
همت مضاعف ، كار مضاعف در اندیشه بزرگان
اندیشمندان ، فلاسفه و دانشمندان



۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

گفتگویی پیرامون کتاب یازده جلدی بعد سوم آرمان نامه با استاد فرزانه شیدا




بانو فرزانه شیدا نخستین سئوال من در مورد کتاب " بعد سوم آرمان نامه " است .

این کتاب که به حق یک شاهکار پژوهشی نیز هست آیا توانست در نهایت آرامانهای فکری شما را برآورده سازد و شما توانستید با بررسی سخنان فیلسوف یگانه ایی همانند ارد بزرگ رازهای درونتان را جلوگر سازید ؟

_ بله , درنوشتن این کتاب ونشان دادن آرمانها واندیشه هایم بسیار خودرا موفق میدانم وازاین بابت راضی هستم چراکه نزدیکی افکار شخصی من ,با اندیشه های ارزشمند اُردبزرگ ,بسیارمرا یاری نمود تا توانائی آنرا داشته باشم تا از تجربیات وزندگی خود درنوشتن این کتاب بهره برداری کرده وبنوعی نیز فکرمیکنم بسیاری از آرمانهای فکریم دراین کتاب مشهود باشد وهمچنین نمونه هائی ازاندیشه هائی من در رابطه با زندگی , انسان , امید وآرزو , دریکایک فرگردها نیز عنوان شده است.


کدام بخش از 113 فرگرد ارد بزرگ برای شما جذابتر بود و چرا ؟
کدام فرمان ارد بزرگ از 745 فرمان موجود در آرمان نامه حاوی آمیختگی بیشتری در وجود شماست ؟

درجائی خواندم که از فرگردهای ارد بزرگ, زبیاترین وبااحساس ترین آن "فرگرد میهن" بوده است اما نظر شخصی من این است که "بسیاری "از فرگردهای ارد بزرگ شامل چنین احساسی بوده است ونه تنها فرگرد میهن بلکه از لحاظ آمیختگی با احساسم ,اگر بعنوان شاعر به آن نگاه کنم تمامی فرگردهای احساسی ایشان ,مملو از احساساتی دوست داشتنی ودلنشین بود از جمله" "فرگرد آرمان " ,"فرگرد عشق ", "فرگرد آرزو ,"فرگرد امید" ,"فرگرد باران ",وبسیاری از دیگر فرگردها را که بسیار دلپذیر ودوست داشتنی میدیدم وهمراه با احساسی عمیق وشاعرانه هریک از آنان را به تحریر درآوردم واز دیدگاه" اندیشه" اگر به فرگردها نگاه کنم فرگرد "آدمی", "فرگرد ریشه ها" , "فرگرد ساختار"...درواقع انقدر با فرگردها همدلی وهماهنگی احساس میکنم ,که میتوانم بگویم تمامی آنها را هریک بگونه ی خود دوست داشته ام وفکرمیکنم یکی بدون دیگر کامل بنظر نمیرسد وباید هریکی را درکنار آن دیگری داشته باشیم تا مجموعه ای درست از اندیشه های ناب اُرد بزرگ را درفکر ودل خود بطور کامل ,جمع کرده باشیم واستفاده ای مثبت از آنها ببریم .


یک مخاطب برای فهم بیشتر اندیشه های ارد بزرگ ، به نظر شما باید چه پیش زمینه هایی را بیشتر داشته باشد ؟

بنظرم آشنائی با سخنان دیگر بزرگان , میتواند زمینه ی خوبی برای درک بهتر اندیشه های اُرد بزرگ باشد چراکه درمقام مقایسه نیز میتوان دریافت که ایشان فیلسوفی کامل وبدون نقص هستند که اندیشه های ارزشمند ایشان را میتوان با خاطری راحت واسوده آئین زندگی خود نمود واز ان استفاده ای بهینه برای زندگی برد.


سروده های بسیاری از شما در کتاب 11 جلدی بعد سوم آرمان نامه وجود دارد .... در مورد آنها بنویسید و بگویید کدام یک را بیشتر دوست دارید

اشعاری که از مجموعه اشعار من در کتاب بعُد سوم ارمان نامه بیاری گرفته شد براساس نام فرگردها واندیشه های اُرد بزرگ انتخاب شد ودرجائی که احساس میکردم شعرم قادر به گویایی بهتر مطلب در تفسیرهایم می باشد در میان هر فرگرد از این اشعار استفاده میکردم ودرمجموع باید بگویم هرشاعری با دل, تمامی اشعار خود را دوست میدارد, بخصوصا ز آنجهت که اشعارمن یک به یک نمودار وخاطرات زندگی من هستند ودرکل شعری نیست که من برای تفنن گفته باشم وهریک رانیز بر اساس احساسی, در خاطره ای ,یا اتفاق و رویدادی درزندگیم مینوشتم وهمچنان نیزمعتقدم :"قلم من زبان دل من است و اشعار من گویای اسرار درونی من" .لذا هر شعری را شما نام ببرید خاطره ای ازآن دارم وبنوعی آنرا زندگی کرده ام ومیتوانم بگویم نمونه ی فرگردها نمودار زندگی من نیز بود که ازهریک خاطره ها وتجربیاتی را با دل ومغز خود کشیده ومیکشم ومتاسفانه درانتخاب واقعا قادر نیستم دست بروی یکی ازاین اشعار نهاده بگویم این بهترین یا عزیزترین شعر من از اشعار بسیار قدیمی من باغ زندگی را همیشه دوست داشته ام از اشعار جدید سالیان اخیر"غربتی بیش نبود", " باورم کن"وبه شیدائی کسی فرزانه ات نیست را همیشه بسیار دوست داشته ام.


در طی صدها روز و شبی که این کتاب نفیس را می نوشتید یقینا با خاطرات بسیاری روبرو بوده اید آیا می شود یکی از آنها را برای مخاطبین ما بازگونمایید ؟

در خاتمه ی کتاب نمونه هائی از خاطرات دوره نوشتن را بازگو کرده ام اما جالبترین ان این بود که با خود نیت کرده بودم که درست لحظه ی تحویل سال 1389 من اخرین نقطه را بروی اخرین نوشته ی این کتاب بگذارم ولزومی نداشته باشد که یک کلمه به آن اضافه کنم وبطورکامل "آن نقطه" دقیقا" نقطه ی پایان کتاب من باشد". تا بعنوان هدیه ای به جناب استاد امیر همدانی آنرا تقدیم دارم وبه همین علت سه شبانه روز نخوابیدم تا نقطه آخر درست موقع تحویل سال زده شد وکتاب بپایان رسیدومن برعهد خود با دلم ماندم این برایم خاطره قشنگی از تلاش وسروقت بودن بود که توانستم به گونه ای کار کنم که حتی یک لحظه قبل یا بعد ساعت اعلام تحویل سال نباشد وچنین نیز شد.من انرا درست سر تحویل سال تمام کرده بودم.عهدی که با ایشان بسته بودم که اولین روزسال کتاب بصورت سراسری منتشر شودوکتاب روز نخست سال تکمیل وکامل وآماده بود.


فرزانه شیدا را تا کنون بسیاری به عنوان یک شاعر برجسته ایرانی می شناختن ، اما در کتاب بعد سوم ما شاهد یک اندیشمند و آموزگار بزرگ اخلاق هستیم ، آیا باید برای شاعر شدن فلسفه و جامعه شناسی خواند؟ به نظر شما در حال حاضر یک شاعر نوپا چه مقدماتی را باید طی کند ؟

این نظر لطف شماست برای من بعنوان یک شاعرونویسنده این افتخار بزرگی بود که قادر باشم که تجربیات زندگی خودرا درلابلای این فرگردها بکار گرفته آنچه آموخته یادرطول زندگی دیده ویاد گرفته بودم را,در فرگردهای اُرد بزرگ دراختیار علاقمندان نیز قرار دهم تا,شاید که مددی باشد درادامه راه زندگی وساختاری دوباره بر اندیشه هایی مردمی , با دیدگاه شاعری دورازوطن که زندگی متفاوتی را نسبت به زندگی در داخل ایران ازسرگذرانده بود وهمین باعث میشد که آموخته هائی داشته باشم که فکر نمیکردم روزی بکارم بیاید ,اما دراین کتاب بسیار ازتمامی آنها استفاده کردم.ودررابطه بااینکه یک شاعر درمجموعِ دانش خود چه علومی را باید بداند معتقدم قلم آنقدر ارزشمنداست که باید آنکه آنرا بدست میگیرد بسیار بر اطلاعات علمی خود حتی روزانه بیافزایدوعلومی چون جامعه شناسی, انسان شناسی, فلسفه ومنطق ,عرفان, متافیزیک اشنائی با دیگر ادیان بسیار میتواند قلم انسان را قوی وقدرتمند کند تا آنچه بعنوان شاعر ونویسنده مینویسیم تنها قافیه بندی وتکنیک شعری نباشد بلکه درعین داشتن احساسی که از درون آدمی متبلور میشود درخود اندیشه ای براساس علوم را نیز دارا باشد. البته من بسیار راه درپیش دارم تا خود را اندیشمند بخوانم وبسیار علومیست که هنوز گذرعمر اجازه آنرا نداده است که برتمامی آنها تسلط داشته باشم اما علاقمندیهایم به علوم مختلف یاری بسیاری به من کرده است تا درنوشتن کتاب" بعُد سوم آرمان نامه" خود را موفق بدانم وفکر میکنم وظیفه شاعران ونویسندگان است که بر علم خویش افزوده وقتی قلم را بکار میگیرند ,نه تنها دل را درمیان گذاشته باشند,بلکه نیاز جامعه به علوم را نیز درک کنند تا توانائی انرا نیز داشته باشند که نوشته وشعر وتحریری را دراختیار جامعه بگذارند که در کلام آن چیزی برای گفتن ویا یادگیری وجود داشته باشد واگر صرفاجنبه احساسی دارد نیز احساس را بگونه ای نوشته وبسرایند که درخور وهمپای احساس عاطفی وقلبی ارزشمند انسانها باشد وگویای بهترین شکل احساس خویش درقالب واژه ها.


از ارد بزرگ برایمان بگویید ....مسلما کسی که هزاران صفحه در مورد چنین شخصیتی مهمی مطلب نوشته باشد شناختش بالاتر از هر کس دیگریست . آنهم استادی نظیر شما ، مشتاقیم نظرات شما را در این ارتباط بشنویم ؟

برای معرفی فیلسوف عزیز کشورمان اُرد بزرگ نوشته ها , مقاله ها وکتب بسیاری را شاهد بوده ایم من درجایگاه نویسنده ی کتاب بعد سوم آرمان نامه معتقدم اُرد بزرگ اسطوره بزرگی در زندگی ماست که نسل های آینده نیز همواره و همیشه ایشان را الگوی زندگی خویش قرار خواهند داد و این خوشبختی بزرگی بود که نسل ما شاهد حضور چنین اندیشمند باارزشی درمیان مردم ایران بود که مسلما افتخار امروز وفردای و درنسل های آینده نیز خواهد بود ، ومن افتخار می کنم که نویسنده ی کتابی با نام ایشان بودم , چه برسد به تمامی فرگردها وپندها وافکار این بزرگمرد تاریخ ایران وجهان وامید سرافرازی وسلامتی وشادی ایشان را نیز دارم.


در ابتدای جلد یازده شما شعری است از شما با عنوان ارد بزرگ ، این شعر بسیار مورد استقبال قرار گرفته ، بغیر از جنبه های زیبای شناسانه و ادبی این اثر جاودانه فکر می کنید چرا این قدر بر دلها نشسته است ؟

شاید چون همیشه گفته اند:" آنچه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند ",این شعر سروده ای بود سرشار ازتمامی احساسات قلبی من وبراستی درنوشتن آن بسیار قطره اشکی را بر چهره شاهد بودم و فکرمیکنم این اشکها ,ودرون پرازاحساسی که در سرودن این شعر داشته ام بی تاثیر برکلام شعر نبوده باشد واگر شعر موفقی بود ازآنرا بود که برای من هرگز اشعارمن به معنی تنها شعری سرودن یاساختن شعری نیست , بلکه شعر برای من بانام شعری آن برای من یعنی دل واحساس عمیق درونی من نسبت به آن مطلب است وازانجا که اُرد بزرگ را بسیار دوست میدارم این شعر کمترین چیزی بود که بایشان میتوانستم با تمامی احساس درونیم تقدیم کنم تا شاید بدین وسیله ارج وارزش ایشان را به همگان نشان داده باشم وهمچنین احساس واندیشه خود را نسبت به اُرد بزرگ فیلسوف عزیز ودوست داشتنی ایران.


بانو فرزانه شیدا امروز پس از سی سال سرایندگی و داشتن محبوبیت بین ایرانیان داخل و خارج از کشور فکر می کنید ادبیات ما به کدام سو می رود ؟ شما به کدام دسته از ادبای ما باور دارید آنهایی که در درون خود غوطه ورند و خود را وصف می کنند و یا آنهایی که پیشرویند و آینده ایی بهتر را نوید می دهند ؟

شعر وادب وادبیات ایران انقدر ارزشمند است که معتقدم هر شاعری به هر سبکی که قلم را بدست می گیرد باید خود را سرباز ایران و نگهبان ایران وایرانی ببیند , لذا درهر زمینه ای چه شاعر باشیم چه نویسنده درجائی که قلم دردست ماست باید خود را مسئول وموظف به این بدانیم که با نهاد ودلی پاک و درراه درستی و راستی وبا صداقت و داشتن شرف ملی بنویسیم . این وظیفه ایرانی است که همواره خود را فرزند وطن ونگهبان ایران خود بداند ودرمقام شاعری نیز این وظیفه سنگین تر وبار مسئولیت آن نیز پربارتر میگردد وشاعرانی را دوست دارم که شعر را برای دل واحساس وقلبها واندیشه هایی مینویسند که هدف ایشان خوشبختی وشادی تمامی انسانهاست نه فقط خود وزندگی شخصی خود وشهرت مختص به خود که این خودخواهی ست .چرا که شاعر وقلم متعلق به مردم هستند.



توصیه شما برای دختران و پسران ایرانی که تازه پا به عرصه شعر و ادب نهاده اند چیست ؟

توصیه میکنم بر دانش خود افزوده ، سازنده شعر نباشند ! سراینده ی شعر باشند بین این دو تفاوتی بسیار موجود است شاعری که ازدل مینویسد چشمه ی احساس او گاه نیمه شب او را ازخواب بیدار میکند وتا نوشتن اخرین مصرع وبیت آرام نمیگیرد ولی ان کسی که دفتری پیش رومیگذارد ومیگوید: الان میخواهم شعر بگویم! آنقدرها که خیال میکند شاعر نیست ,حتی اگر به تمامی تکنیک وفنون شعری وعروض وقافیه نیز تسلط کافی داشته باشد حتی اگر تااخرین مدارج دانشگاهی ادبیات ایران وجهان را پشت سر گذاشته باشد.در واقع شعری شعر است که ازدرون بجوشد وبیخبر بیاید ودرسینه ی سفید دفتری نقش ببندد این شعر بی شک زیباترین واثرگذارترین شعرو سروده ای خواهد بود که انسان میخواند وبسیار نیز ازاین نوع اشعار درتاریخ دیروز وامروز ادبیات ایران وجهان هست که میتوان نام برد لذا اول دل روشن کنید ودانش را آویزه وچراغ دل کرده ,سپس شاعر باشیدواگر از نوجوانی تبلور شعر را درخود دیده وشاهد بودید بردانش خود بیشتر وبیشتر بیافزائید چراکه شعری که از دلی دانا برخیزد معنی احساس وعشق ومحبت و...را نیز با تمامی وجود بیشتراز پبش احساس میکند انگاه شاعری موفق ومردمی خواهید بود .که امید شاهد چنین جوانانی در عرصه ی شعر وادبیات ایران نیز باشیم



باغ زندگی
باغ زندکی
به تماشای بهاری خوشرنگ
سفری سوی مکانی دیگر
با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر
و رسیدن به خزان... دیدن برگ به خون آلوده
رنگ زرد مردن
باغ پائیز زده افسرده!
با سکوتی غمگین ...به نمایندگی یک فریاد
همه جا خاموشی...
بهر عصیان و قیام و بیداد!!!
"آسمان" ابری و تار ...بهر بارش حاضر
بغض از خواری باغ ...یاد گل در خاطر!!!
ملتهب از اندوه ...سینه را فرمان داد:
تو ببــار ای باران!!
ومن اینجا تنها... زیر باران غمگین
پس چه شد آن گل سرخ؟! آن بهار رنگین؟!
به تماشای بهار آمد ه ام ...لیک او اینجا نیست
این خزان است خزان... این خزانی خالیست!!!
گوید اما از مرگ..از همه بیرنگی
دل او بیرحم است ...جنس قلبش سنگی!!
ناگه از پشت سرم ...تک صدائی برخاست...
گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست!!!
گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار
اشک بر چهره زرد... پیکرش خسته و زار
گفت :آن تازه بهار ..رفته از باغ جهان
زندگی یک رو نیست ..با بهار است خزان!!!
گل شود مست غرور تا که رنگی دارد
او نداند افسوس...وقت تنگی دارد!!!
غنچه ای چون کودک...بی خبر از دنیاست
آنچه او می بیند...باغ نه، یک رویاست!!!
زندگانی هم نیز...نیست کمتر ز بهار
هستی انسان هم... نیست گمتر ز قمار!
لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری
لحظه ای در خنده...لحظه ای در زاری!!!
باغ را ساده مبین..در درونش "هستی"ست
آنچه اینجا پیداست..."غفلتی" از مستی ست
از غرور منو تو ..مستی و نخوت ما
ما که غافل بودیم از خزان فردا
دیر برخاستنت ...شکلی از "غفلت " بود
آمدی آندم که...باغ در ذلت بود
آدمی اینگونه ست...دیر بر پا خیزد
میرود آندم که برگها میریزد!!!
در قبال خود هم ...از بهاران غافل
او ندارد چون گل...غیر "مردن" حاصل!!!
خود همی میدانی آدمی"آه" و" دم" است
آه چون بیرون داد... بینی از دنیا رست!!!
باغ را الگو ساز ...هستی خود دریاب
آخر انسان تاکی ...غرق مستی...در خواب؟!
باغ خود را بنگر ...گلشن دنیا را
تا که امروزت هست ...کو دگر تا فردا!!!
تو" کنون" بر پا خیز ...رسم بودن آموز
توشهء فردایت ...کار تو در امروز!!!
1362




گفتگویی پیرامون کتاب یازده جلدی بعد سوم آرمان نامه با استاد فرزانه شیدا



بانو فرزانه شیدا نخستین سئوال من در مورد کتاب " بعد سوم آرمان نامه " است .

این کتاب که به حق یک شاهکار پژوهشی نیز هست آیا توانست در نهایت آرامانهای فکری شما را برآورده سازد و شما توانستید با بررسی سخنان فیلسوف یگانه ایی همانند ارد بزرگ رازهای درونتان را جلوگر سازید ؟

_ بله , درنوشتن این کتاب ونشان دادن آرمانها واندیشه هایم بسیار خودرا موفق میدانم وازاین بابت راضی هستم چراکه نزدیکی افکار شخصی من ,با اندیشه های ارزشمند اُردبزرگ ,بسیارمرا یاری نمود تا توانائی آنرا داشته باشم تا از تجربیات وزندگی خود درنوشتن این کتاب بهره برداری کرده وبنوعی نیز فکرمیکنم بسیاری از آرمانهای فکریم دراین کتاب مشهود باشد وهمچنین نمونه هائی ازاندیشه هائی من در رابطه با زندگی , انسان , امید وآرزو , دریکایک فرگردها نیز عنوان شده است.


کدام بخش از 113 فرگرد ارد بزرگ برای شما جذابتر بود و چرا ؟
کدام فرمان ارد بزرگ از 745 فرمان موجود در آرمان نامه حاوی آمیختگی بیشتری در وجود شماست ؟

درجائی خواندم که از فرگردهای ارد بزرگ, زبیاترین وبااحساس ترین آن "فرگرد میهن" بوده است اما نظر شخصی من این است که "بسیاری "از فرگردهای ارد بزرگ شامل چنین احساسی بوده است ونه تنها فرگرد میهن بلکه از لحاظ آمیختگی با احساسم ,اگر بعنوان شاعر به آن نگاه کنم تمامی فرگردهای احساسی ایشان ,مملو از احساساتی دوست داشتنی ودلنشین بود از جمله" "فرگرد آرمان " ,"فرگرد عشق ", "فرگرد آرزو ,"فرگرد امید" ,"فرگرد باران ",وبسیاری از دیگر فرگردها را که بسیار دلپذیر ودوست داشتنی میدیدم وهمراه با احساسی عمیق وشاعرانه هریک از آنان را به تحریر درآوردم واز دیدگاه" اندیشه" اگر به فرگردها نگاه کنم فرگرد "آدمی", "فرگرد ریشه ها" , "فرگرد ساختار"...درواقع انقدر با فرگردها همدلی وهماهنگی احساس میکنم ,که میتوانم بگویم تمامی آنها را هریک بگونه ی خود دوست داشته ام وفکرمیکنم یکی بدون دیگر کامل بنظر نمیرسد وباید هریکی را درکنار آن دیگری داشته باشیم تا مجموعه ای درست از اندیشه های ناب اُرد بزرگ را درفکر ودل خود بطور کامل ,جمع کرده باشیم واستفاده ای مثبت از آنها ببریم .


یک مخاطب برای فهم بیشتر اندیشه های ارد بزرگ ، به نظر شما باید چه پیش زمینه هایی را بیشتر داشته باشد ؟

بنظرم آشنائی با سخنان دیگر بزرگان , میتواند زمینه ی خوبی برای درک بهتر اندیشه های اُرد بزرگ باشد چراکه درمقام مقایسه نیز میتوان دریافت که ایشان فیلسوفی کامل وبدون نقص هستند که اندیشه های ارزشمند ایشان را میتوان با خاطری راحت واسوده آئین زندگی خود نمود واز ان استفاده ای بهینه برای زندگی برد.


سروده های بسیاری از شما در کتاب 11 جلدی بعد سوم آرمان نامه وجود دارد .... در مورد آنها بنویسید و بگویید کدام یک را بیشتر دوست دارید

اشعاری که از مجموعه اشعار من در کتاب بعُد سوم ارمان نامه بیاری گرفته شد براساس نام فرگردها واندیشه های اُرد بزرگ انتخاب شد ودرجائی که احساس میکردم شعرم قادر به گویایی بهتر مطلب در تفسیرهایم می باشد در میان هر فرگرد از این اشعار استفاده میکردم ودرمجموع باید بگویم هرشاعری با دل, تمامی اشعار خود را دوست میدارد, بخصوصا ز آنجهت که اشعارمن یک به یک نمودار وخاطرات زندگی من هستند ودرکل شعری نیست که من برای تفنن گفته باشم وهریک رانیز بر اساس احساسی, در خاطره ای ,یا اتفاق و رویدادی درزندگیم مینوشتم وهمچنان نیزمعتقدم :"قلم من زبان دل من است و اشعار من گویای اسرار درونی من" .لذا هر شعری را شما نام ببرید خاطره ای ازآن دارم وبنوعی آنرا زندگی کرده ام ومیتوانم بگویم نمونه ی فرگردها نمودار زندگی من نیز بود که ازهریک خاطره ها وتجربیاتی را با دل ومغز خود کشیده ومیکشم ومتاسفانه درانتخاب واقعا قادر نیستم دست بروی یکی ازاین اشعار نهاده بگویم این بهترین یا عزیزترین شعر من از اشعار بسیار قدیمی من باغ زندگی را همیشه دوست داشته ام از اشعار جدید سالیان اخیر"غربتی بیش نبود", " باورم کن"وبه شیدائی کسی فرزانه ات نیست را همیشه بسیار دوست داشته ام.


در طی صدها روز و شبی که این کتاب نفیس را می نوشتید یقینا با خاطرات بسیاری روبرو بوده اید آیا می شود یکی از آنها را برای مخاطبین ما بازگونمایید ؟

در خاتمه ی کتاب نمونه هائی از خاطرات دوره نوشتن را بازگو کرده ام اما جالبترین ان این بود که با خود نیت کرده بودم که درست لحظه ی تحویل سال 1389 من اخرین نقطه را بروی اخرین نوشته ی این کتاب بگذارم ولزومی نداشته باشد که یک کلمه به آن اضافه کنم وبطورکامل "آن نقطه" دقیقا" نقطه ی پایان کتاب من باشد". تا بعنوان هدیه ای به جناب استاد امیر همدانی آنرا تقدیم دارم وبه همین علت سه شبانه روز نخوابیدم تا نقطه آخر درست موقع تحویل سال زده شد وکتاب بپایان رسیدومن برعهد خود با دلم ماندم این برایم خاطره قشنگی از تلاش وسروقت بودن بود که توانستم به گونه ای کار کنم که حتی یک لحظه قبل یا بعد ساعت اعلام تحویل سال نباشد وچنین نیز شد.من انرا درست سر تحویل سال تمام کرده بودم.عهدی که با ایشان بسته بودم که اولین روزسال کتاب بصورت سراسری منتشر شودوکتاب روز نخست سال تکمیل وکامل وآماده بود.


فرزانه شیدا را تا کنون بسیاری به عنوان یک شاعر برجسته ایرانی می شناختن ، اما در کتاب بعد سوم ما شاهد یک اندیشمند و آموزگار بزرگ اخلاق هستیم ، آیا باید برای شاعر شدن فلسفه و جامعه شناسی خواند؟ به نظر شما در حال حاضر یک شاعر نوپا چه مقدماتی را باید طی کند ؟

این نظر لطف شماست برای من بعنوان یک شاعرونویسنده این افتخار بزرگی بود که قادر باشم که تجربیات زندگی خودرا درلابلای این فرگردها بکار گرفته آنچه آموخته یادرطول زندگی دیده ویاد گرفته بودم را,در فرگردهای اُرد بزرگ دراختیار علاقمندان نیز قرار دهم تا,شاید که مددی باشد درادامه راه زندگی وساختاری دوباره بر اندیشه هایی مردمی , با دیدگاه شاعری دورازوطن که زندگی متفاوتی را نسبت به زندگی در داخل ایران ازسرگذرانده بود وهمین باعث میشد که آموخته هائی داشته باشم که فکر نمیکردم روزی بکارم بیاید ,اما دراین کتاب بسیار ازتمامی آنها استفاده کردم.ودررابطه بااینکه یک شاعر درمجموعِ دانش خود چه علومی را باید بداند معتقدم قلم آنقدر ارزشمنداست که باید آنکه آنرا بدست میگیرد بسیار بر اطلاعات علمی خود حتی روزانه بیافزایدوعلومی چون جامعه شناسی, انسان شناسی, فلسفه ومنطق ,عرفان, متافیزیک اشنائی با دیگر ادیان بسیار میتواند قلم انسان را قوی وقدرتمند کند تا آنچه بعنوان شاعر ونویسنده مینویسیم تنها قافیه بندی وتکنیک شعری نباشد بلکه درعین داشتن احساسی که از درون آدمی متبلور میشود درخود اندیشه ای براساس علوم را نیز دارا باشد. البته من بسیار راه درپیش دارم تا خود را اندیشمند بخوانم وبسیار علومیست که هنوز گذرعمر اجازه آنرا نداده است که برتمامی آنها تسلط داشته باشم اما علاقمندیهایم به علوم مختلف یاری بسیاری به من کرده است تا درنوشتن کتاب" بعُد سوم آرمان نامه" خود را موفق بدانم وفکر میکنم وظیفه شاعران ونویسندگان است که بر علم خویش افزوده وقتی قلم را بکار میگیرند ,نه تنها دل را درمیان گذاشته باشند,بلکه نیاز جامعه به علوم را نیز درک کنند تا توانائی انرا نیز داشته باشند که نوشته وشعر وتحریری را دراختیار جامعه بگذارند که در کلام آن چیزی برای گفتن ویا یادگیری وجود داشته باشد واگر صرفاجنبه احساسی دارد نیز احساس را بگونه ای نوشته وبسرایند که درخور وهمپای احساس عاطفی وقلبی ارزشمند انسانها باشد وگویای بهترین شکل احساس خویش درقالب واژه ها.


از ارد بزرگ برایمان بگویید ....مسلما کسی که هزاران صفحه در مورد چنین شخصیتی مهمی مطلب نوشته باشد شناختش بالاتر از هر کس دیگریست . آنهم استادی نظیر شما ، مشتاقیم نظرات شما را در این ارتباط بشنویم ؟

برای معرفی فیلسوف عزیز کشورمان اُرد بزرگ نوشته ها , مقاله ها وکتب بسیاری را شاهد بوده ایم من درجایگاه نویسنده ی کتاب بعد سوم آرمان نامه معتقدم اُرد بزرگ اسطوره بزرگی در زندگی ماست که نسل های آینده نیز همواره و همیشه ایشان را الگوی زندگی خویش قرار خواهند داد و این خوشبختی بزرگی بود که نسل ما شاهد حضور چنین اندیشمند باارزشی درمیان مردم ایران بود که مسلما افتخار امروز وفردای و درنسل های آینده نیز خواهد بود ، ومن افتخار می کنم که نویسنده ی کتابی با نام ایشان بودم , چه برسد به تمامی فرگردها وپندها وافکار این بزرگمرد تاریخ ایران وجهان وامید سرافرازی وسلامتی وشادی ایشان را نیز دارم.


در ابتدای جلد یازده شما شعری است از شما با عنوان ارد بزرگ ، این شعر بسیار مورد استقبال قرار گرفته ، بغیر از جنبه های زیبای شناسانه و ادبی این اثر جاودانه فکر می کنید چرا این قدر بر دلها نشسته است ؟

شاید چون همیشه گفته اند:" آنچه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند ",این شعر سروده ای بود سرشار ازتمامی احساسات قلبی من وبراستی درنوشتن آن بسیار قطره اشکی را بر چهره شاهد بودم و فکرمیکنم این اشکها ,ودرون پرازاحساسی که در سرودن این شعر داشته ام بی تاثیر برکلام شعر نبوده باشد واگر شعر موفقی بود ازآنرا بود که برای من هرگز اشعارمن به معنی تنها شعری سرودن یاساختن شعری نیست , بلکه شعر برای من بانام شعری آن برای من یعنی دل واحساس عمیق درونی من نسبت به آن مطلب است وازانجا که اُرد بزرگ را بسیار دوست میدارم این شعر کمترین چیزی بود که بایشان میتوانستم با تمامی احساس درونیم تقدیم کنم تا شاید بدین وسیله ارج وارزش ایشان را به همگان نشان داده باشم وهمچنین احساس واندیشه خود را نسبت به اُرد بزرگ فیلسوف عزیز ودوست داشتنی ایران.


بانو فرزانه شیدا امروز پس از سی سال سرایندگی و داشتن محبوبیت بین ایرانیان داخل و خارج از کشور فکر می کنید ادبیات ما به کدام سو می رود ؟ شما به کدام دسته از ادبای ما باور دارید آنهایی که در درون خود غوطه ورند و خود را وصف می کنند و یا آنهایی که پیشرویند و آینده ایی بهتر را نوید می دهند ؟

شعر وادب وادبیات ایران انقدر ارزشمند است که معتقدم هر شاعری به هر سبکی که قلم را بدست می گیرد باید خود را سرباز ایران و نگهبان ایران وایرانی ببیند , لذا درهر زمینه ای چه شاعر باشیم چه نویسنده درجائی که قلم دردست ماست باید خود را مسئول وموظف به این بدانیم که با نهاد ودلی پاک و درراه درستی و راستی وبا صداقت و داشتن شرف ملی بنویسیم . این وظیفه ایرانی است که همواره خود را فرزند وطن ونگهبان ایران خود بداند ودرمقام شاعری نیز این وظیفه سنگین تر وبار مسئولیت آن نیز پربارتر میگردد وشاعرانی را دوست دارم که شعر را برای دل واحساس وقلبها واندیشه هایی مینویسند که هدف ایشان خوشبختی وشادی تمامی انسانهاست نه فقط خود وزندگی شخصی خود وشهرت مختص به خود که این خودخواهی ست .چرا که شاعر وقلم متعلق به مردم هستند.



توصیه شما برای دختران و پسران ایرانی که تازه پا به عرصه شعر و ادب نهاده اند چیست ؟

توصیه میکنم بر دانش خود افزوده ، سازنده شعر نباشند ! سراینده ی شعر باشند بین این دو تفاوتی بسیار موجود است شاعری که ازدل مینویسد چشمه ی احساس او گاه نیمه شب او را ازخواب بیدار میکند وتا نوشتن اخرین مصرع وبیت آرام نمیگیرد ولی ان کسی که دفتری پیش رومیگذارد ومیگوید: الان میخواهم شعر بگویم! آنقدرها که خیال میکند شاعر نیست ,حتی اگر به تمامی تکنیک وفنون شعری وعروض وقافیه نیز تسلط کافی داشته باشد حتی اگر تااخرین مدارج دانشگاهی ادبیات ایران وجهان را پشت سر گذاشته باشد.در واقع شعری شعر است که ازدرون بجوشد وبیخبر بیاید ودرسینه ی سفید دفتری نقش ببندد این شعر بی شک زیباترین واثرگذارترین شعرو سروده ای خواهد بود که انسان میخواند وبسیار نیز ازاین نوع اشعار درتاریخ دیروز وامروز ادبیات ایران وجهان هست که میتوان نام برد لذا اول دل روشن کنید ودانش را آویزه وچراغ دل کرده ,سپس شاعر باشیدواگر از نوجوانی تبلور شعر را درخود دیده وشاهد بودید بردانش خود بیشتر وبیشتر بیافزائید چراکه شعری که از دلی دانا برخیزد معنی احساس وعشق ومحبت و...را نیز با تمامی وجود بیشتراز پبش احساس میکند انگاه شاعری موفق ومردمی خواهید بود .که امید شاهد چنین جوانانی در عرصه ی شعر وادبیات ایران نیز باشیم

پایان اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بعد سوم آرمان نامه ی اردبزرگ


کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه     شیدا"


اشعار استاد فرزانه شیدا
درکتاب بعد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ
بخش پانزدهم(۱۵)

___ کوچه های رفتن ___
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی
اگر تو بودی
در کوچه های گذر
هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود
وهر گز گذر فصلها
اینچنین
بی رنگ نمیشد.
ـــــ‌۱۳۸۲ / فرزانه شیداـــــ
۲
_____ سرنوشت______
دوباره قرعه ء تقدیر شیاد
بنام این منه سرگشته افتاد
دوباره من شدم قربانی او
که ویران دل کند مارازبنیاد
دوباره این جهان مردم آزار
در آورده صدایم را به فریاد
دوباره گوشه گیر غم رفته
به حوری شد اسیر ظلم وبیداد
دوباره تا که آرامی گرفتم
به خشمی بر دلم حرمان فرستاد
دوباره خشم خود برمن گرفته
دوباره کرده از ویران دلم یاد
دوباره چشم بر ویرانه دارد
مبادا یاوری آید به آباد
دوباره در رهم دامی نهاده
که خود صیدم کندمانند صیاد
نمیخواهد که آبادی بگیرم
چو خود اینسان مرا ویرانیم داد
مرا هر دم به اندوهی کشاند
مبادا لحظه ای این دل شودشاد
مرا ویرانه بهترمی پسندد
چو خود بنیاد این ویرانه بنهاد
اسارتهای دل خشنودی اوست
نباید دل شود از غصه آزاد
و میدانم به تزویر خودش بود
اگر در قرعه اش نام من افتاد
خدایا بس دگر رنج و عذابم
زاین دنیای ظالم...آه.. فریادددددد
_______۱۳۶۲/ف.شیدا___
۳
____ " کدام ...؟" _____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام
و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف
وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه
گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی
چه زودگذر بوده است
من آخر صاحبش نبوده ام
و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیء زمستانی اندوه
میرسد.... در تکرار تکرارها
درمانده ام
کدامین صدا را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری
یا صدائی را که میگوید
ز خاطر ببر
کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
در آینده ... فرداها
در کدامین جاده ها
چه خواهم کرد.....نمیدانم
آرامشم کجاست؟! ...نمیدانم
کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟
اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ـــــ فرزانه شیدا ــــ
۴
● صدای زندگی ...●
درصدای باران
یا صدای باد
در خش خش برگها
تا کاغذی رها در هوا
در صدای رود یا نوای موج
در چهچهه مرغ های بهاری
یا در همهمه هائی
کوچه وخیابان
آنچه همه در پی آنیم
صدای زندگیست
مانده ام با کدامین نوا
در کدامین صدا
وتا کجا میشود
دلخوش بود
مانده ام
در کشاکش بودن
دلم را در کدامین خرابه
پنهان کنم
تا درناله های پر طپش قلبم
ازپا نیافتم
و باز بشنوم نوای زندگی را
که دوراست از صدای دل
دورتر ازمن و حتی بودنم
بر جای مانده ام
فرو رفته در خویش
مانده در سکوتی دردآور
بسته لب در آروزی سخن
چگونه تاب آورم
زیستن را
آه غم هرروز چون پیچکی
در دلم می پیچد
نفس تنگ میشود
بیقراری دلم را
لرزان میکند
بی تاب میشوم
و میخواهم در صدای باد
در صدائی از زندگی
خود را فراموش کنم
تو چه میدانی چقدر سخت است
در دور دست آه کشیدن
و بی هیچ رسیدنی راه پوئیدن
و باز هیچ...هیچ ...هیچ
ایکاش اینگونه نبود
جمعه، 14 اردیبهشت، 1386
¤سروده ی : فرزانه شیدا¤
۵ ●
___درانتظار چه...؟!___
اینهمه بردر میخانه نشستیم, چه شد؟
بغض دل, بر لب پیمانه شکستیم ,چه شد؟
از خود ودیر مغان گاه گُسستیم ,چه شد؟
عهد با دلبر جانانه که بستیم ,چه شد؟

اینهمه از سر تدبیر وخرد نیز نبود
بر همه هستی ما شور دل انگیز نبود
غم بدل, پای کشان ,رفته شکستیم ,چه شد؟
زندگی غیر همان, درد غم انگیز نبود

قدرِ دانائی خود هیچ ندانیم چرا ؟
بی خرد, پای,دراین دشت کشانیم چرا؟
ناتوان ازچه شده قلب ودل ودیده ی ما ؟
دیده ودل ز چه بر نور خدائی نرسانیم؟ چرا؟

«عقل » ما را , به در خانِ خدا میخواند
«چون خدا, عقل وخرد داده , خود او میداند
اشرف روی زمینیم!... چرا منتظریم؟!
تا به کی «عمر» مگر روی زمین میماند؟!

این پریشانی ما, از سَر نادانی ماست
ناتوان بودن ما ,در َسر انسانی ماست
تا نباشد خردی ,عقل کجا راه برد؟ !
بی خرد ماندنِ ما, مایه ی ویرانی ماست

جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست
تا نباشد دلخوش , لذت پیمانه کجاست؟
ما دراین میکده , گر, خوار نشینیم , رواست
بی وضوِدل وجان,لذت ِمستانه, کجاست؟

بّه که برپا شده در راه دگر پای نهیم
وندرین غصه سرا بّه که زغمها برهیم
بی خدا ,کوردلی , با دل وچشم ونگهیم
بّه که درروح وروان ,« عشق خدا » جا بدهیم
_____ فرزانه شیدا /1388____
۶ ●
¤ غزلی باید ساخت ¤
غزلی باید ساخت تا
بگوید منو دل تنهائیم
تا بگوید زغم واشک ونیاز
تا بگوید زچه رو دردل شب
"آه" ماتم زده ای
از دل سوخته برمیخیزد
و به همراه سرشک
در کف و دامن تومیریزد

غزلی باید ساخت
از شکستن در راه
و نشستن غمناک
و به تنهائی دل
خیره شدن
غرلی باید ساخت ...
غزلی باید ساخت
¤ سروده فرزانه شیدا/1386¤
۷ ●
¤ شیشه ی دل ¤
امروز به با غ نظر می کنم ولی
درگوشه های دلم، خار غم بسی است
هرروز بر سر این شیشه ی دلم
پیوسته سنگ جفا ،دست هرکسی ست
گویا بنام زندگی اندر مسیر عمر
تا هست وهست ساز خموشی بوّد روا
درگوشه ای که دلم نغمه می زند
بازهم منم به خموشی چه بیصدا
شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
____سروده فرزانه شیدا___
۸ ●
_____ نگاه از ..____
دل را روشنی بخش
و از ورای آن بنگر
زیبا خواهد بود
دیدنی
با امیدِدیدارِزیبائی
بوسه های طبیعت
بر تن نرم زندگی
تن نرم آب
در آغوش زمین
ریشه های درخت
بوته های سبز
گلهای رنگین
در هم آغوشی خاک
نوازش نسیم بر برگ و گل
بر چهره منو تو
نگاه سبز زمین بر ما
نگاه آبی آسمان
بر منو تو
بوسه های باران و برف
بر چهره ها بر زمین
عشق مگر چیست
آغوشی گشوده
از محبت در طپش قلبی
طپش قلبی
...در مهربانی ستودن
خواستن و
عاشقانه زیستن
بخشیدن محبت خویش
بی چشمداشتی
ما ستوده ی
زمین و آسمانیم
به حکم خدای عشق!
زندگی
بسیارعاشق ماست
مااما, به ویرانیش
کمر بستیم
ما هستی را, بی نگاه
گذشتیم و رفتیم
اما, دیگر بس
ناله های غم
دیگر بس شکایتها
ما خود,ویرانی
همه چیز بوده ایم
در زندگی ،
عشق
و باهم بودنها
ندیده ام
"هیچستان سهراب" را
میدانم
امابه هیچستان
رسیده ایم
در اوج داشتن های
همه چیز
ما خود
ترانه زندگی
بی صدا کرده ایم
ما خود
عشق رارانده ایم
به کوچه های غریب
ما خود
نامهربانی را
به خانه دل بردیم
تنهائی گزیدیم
...
درخلوتها
گاه سربر
آغوشِ ناامیدی
در کتمانِ عشق
ما به طواف
« نمی توانم ها»
«نمی شودها»
« ممکن نیست»
عادت کرده ایم
ما بی اعتباری احساس
و ناثباتی اندیشه را
آشفتگی روح خویش را
زندگی خواندیم...
اما ...
دل را روشنی بخش
واز ورای آن
زندگی را بنگر
زیبا خواهد بود
نگاهی ساده
در باور آنچه هست
در حقیقت زندگی و عشق
در دیدنِ تمامی
رنگهای زندگی
زیبا خواهد بود.
● ۱۳۸۵/۲/۱۸سه شنبه از: فرزانه شیدا●
۹
____ با من بگو ..._____
با من بگو ای شب نشینِ
بیدار دل
اکنون که در
کوچـه های خالی شب
،، نسیم سردزمستان،،
عابری تنهاست...
اینک که ستاره وماه
از میان ابرهای دلتنگی
که فروغشان را
به یغما برده است
گه بگاه
نگاه مهربان خویش
برزمین می دوزد
ازمیان مه وابر!!!
وآبهای جاری
جویبارهای تاریک
در زیر یخ
ترانه ی
رفتن ورسیدن را
به ترنم نشسته اسـت
تو در پشت پنـجره ی
اتاق تنهائیت
چه میکنی؟!
آیادیوا رهای ضخیمِ
خانه های غریب
ایستاده درکنارهـم
میتواندفاصله ی تو
با دلها باشـد؟!
پیوند عاطفه های زلال
...آیا....
دیوارها را
به تسلیم کشیده اند؟!
یا این دلهاست درحصار
در حصـاره ی خودفرو رفتن؟!
... بامن بگو...
که تنهادسـتهای رسـیده بر هم
قـدرت پیوستن دارنـد؟!
...آه...مگو جـدائی
دستهای تنها
در پشـت دیوارها
گلهای پیوند را
فسرده دیده است!!!
که دسـت دل
دیوارها را نیز
به تمسخر خواهد کشـید
اگر درکوچه های خیال
،،افکار عاشـقانه،،
در کوچه های شـهر
غـزلخوان شـبانه ها
گردند
و پیوند را
ترانه کنند!!
" فاصله "
سخنی بیش نیست
در قلب عاشقی
بایدعاشـق بود
که رازهمدلی ها را
در شبهای تنهائی
دانسته...روح را
همدم دلدار دید!
که حتی عاشقان جدا
ز یکدیگر نیز
در احساس خویش ...
همواره باهمند
هـمواره باهـم!!!
وروح را در عــشق
جـدائی از
عاشـق نیسـت
___ ف.شیدا زمستان۱۳۶۷ -اسُلو /نروژ ____
۱۰
____ وتو...رفتی _____
به هزار نغمه برایت گفتم
با هزار نگاه
با لبخندهای بسیار
وگاه بااشکهایم نیز
تا شاید گوشه ای
از آنهمه محبتی را
که دردل برتو بود
بازگفته باشم
افسوس ...
افسوس هرگر ندانستی
چگونه میتوان
اینهمه عاشق بود
چراکه هرگز
کلامم را درنیافتی
وهرگز ندانستی ...
چگونه دوستت میدارم
ورفتی...
تنهائی اینجا بامن است
خاطره هایت را
برایش بازخواهم گفت
در لحظه لحظه ی دلتنگی.... بی تو...
_____ 1387 /ف.شیدا ______
۱۱
__ گلخانه ی دنیا ____
منم آنکس که با شادی وامید
گل مهرم دراین « گلخانه» روئید
ندانستم همه رنگ وفریب است
بدنیائی پُر از اندوه وتردید
چو دنیا جایگاهی از دوروئی ست
بدی , بهتر زخوبی ونکوئی ست
حقایق جای خود داده به تزویر
جفا بینی چو راهت راستگو ئی ست
بدی , دنیا به ویرانی کشانده
دگر « گلخانه ای» برجا نمانده
اگر روید گلی باشد گل یخ
که سردی را دراین دلها نشانده
دگر از باغبان گویا , اثر نیست
نوای زندگانی را خبر نیست
همه در مشغله اندر پی سود
کسی را بر گلستانی گذر نیست
دگر دنیا شده غمخانه ای سرد
گل هر چهره ای، پژمرده وزرد
نمی خواند ، دگر بلبل بدین باغ
چه این ویرانه ای باشد پُر از درد
کنون عشـقی درون سینه ای نیست
میان سینه ها، جز کینه ای نیست
چـرا دلها همه خالی زعـشق اسـت
به قـلبی صــافیِ آئینه ای نیست
چـرا آن دل که پُـر ازعـاشقی بـود
درون خـلوتش جز گــریه ای نیست
درونِ سینه ی عاشـق ، خـدایا
به جز غمهادگر گنجینه ای نیسـت
27 خرداد 1360
____ فـرزانه شــیدا ____
۱۲
____ بگوید با او...از ف.شیدا______
آسمان چون تو نبود
آسمان همواره
در غروب رفتن
پا بپای خورشید
رفته تا لحظه آخر با او !
تا که در بدرقه خویش بگوید با او
باز فردا برگرد !
____ اسفندماه 1384 ف. شیدا _____
۱۳
_____ خدا یارت , ف.شیدا ______
توخود در باور چشمان من دیدی
که پر ازاشک واندوهی توان فراسا
بدرد وغصه واندوه تو
پرپر زدم روزی
وتو ...حتی
برای دیدن اندوه ورنجِ مانده در قلبم
نفهمیدی که گر مهری بدل
برتو نباشد بر دل وسینه
چرا باید بدینسان
در غمت آشفته وخون دل شوم هردم
که دریادت
ترا غمگین به کُنج خاطر خود
باز میبینم
نمیدانی
وتو هرگز ندانستی که این دل
...رنجهایت را
بدوش خود کشد هرباره وهربار
که تو درغصه ای درسینه آشفتی
تواما این نمیدانی
ومن دلخسته از گویائی مهرم
کنون راهی شدم بر روزگارخود
که خود هم دردلم انبار غم بودم
ولی در رنج تو همواره ...همراهت
تواما این نمیدانی
تواما این نمیفهمی
...
برو دیگر , که من هم
خسته از تکرار تکرارم
که منهم خود گرفتارم
که منهم بیش ازاین
تاب وتوانم نیست
که دردت را بدل هردم کشم روزی
برو دیگر
گخ من دلخسته از این بازی تکرار
سپردم قلب تو بر روزگار تو
خدایم یاورت باشد
که دردل در ,دعایم جاودان هستی
_____ فرزانه شیدا/ 1388 _____
۱۴
___ انتظار _____
صدایم کن که از
انتظار بیزارم
از دلتنگی آشفته
صدایم کن
که در بیصدائی سکوت
تیک تاک ساعت
بدلم می کوبد
و تنفس هر بار
قفس سینه ی من را به فشار
باز آلوده بخون می سازد..
قلب خونین مرا باور کن
و مرا باز بخوان
که دلم , دلتنگ است
و فقط منتظر آن لحظه ست
که تو یکبار دگر
نام مرا
بر لبت ساز کنی
بر لبت ساز کنی
____ فرزانه شیدا____
۱۵
____ من آن نیستم ...___
من آن نیستم ...نه...
نه آنکس که
جامه دان سفر پرکرده بود
,در شوق دیدار
با هزار آرزو....
در پائی که پر میکشید
تا رسیدن به تو...
تا در آغوش جویمت!
...نه من آن نیستم
...نه....
که چون رسید...
سکوت خامُش پنهان تو
درگردش ِحیرانِ سرگردانیِ
در شهرتو
گریانش کرد!...
پریشانی ِجستجوی نگاه تو
آزرده گی قلبش شد!...
من آن نیستم ...نه...
که سرسپرده , دل سپرده ,
جان سپرده د خویش
اما بی دل ...« بازکشتنم » را
به خویش نمیدیدم
اگرچه باز گشته بودم ,
در بی توماندن ها....
نه , من آنکس نیستم
نه آن زنده ی دیروز...
اما خسته در خموشی ها
نه دلشکسته ی امروز ...د
ر سکوت عمیق خیره بودن ها
درهیچِ هوا...
باز درسکوت
... وخاطره ی بودنت ,
محو میشد
محو میشد
در نگاه نومید لحظه هایم
که چندان نیز بازگشتت را
انتظار نمی کشید
نه دراینهمه بی تفاوتی تو,
در شکست سختِ خاموش
من در جستجوی دیروزی یافتنت!
بازگشتم ووای در خیرگی,
میانِ هیچ ِهوا
سکوت کردم
سکوت ...سکوت
لب به سخن باز نمیشد
نه توان اشک نه توان
حرف نه حتی توان زیستن
هیچ درمن نبود...
هیچ درمن نمانده بود
وخاطره بودنت ...
محو میشد
در اندوهی که دیگر
درپی جامه دان سفر نبود
نه دیگر بسوی تو
نه برای باردیگر شکستن
وزندگی محو میشد
درهیجِ من ...
که بی تو
زندگی نمیشناخت
ونه دیگر شوق
زندگی کردن را
___فرزانه شیدا /1388-اُسلو نروژ____
۱۶
___ بیهوده, ___
هنوز غبار ازتن
پاک نکرده بودم
که غبارآلوده تن
در گردباد افکارم ,
خویش را باختم
وقتی که
گلستان احساسم را
در میان شنهای
غبارالوده تردید
گم کردم
درکویر تنهائی غمناکی ,
که تو مرا بدان خواندی
ومیگفتی کنار دریاست
دریائی که دوستش میداری!
وامروز ...آه ...
میدانستم
که دیروزها
باز نمیگردد ...
ودر آندم
که بدنبالت میگشتم
همراه تو, چیزی در,
درونم گم کردم
چیزی را...
چه؟ ...هنوز نمیدانم !
تراکه گوئی, برای همیشه
گم کرده بود دلم
وپیدایت نمیکرد
هرچه درخویش کاوشگر
امید بودم
امیدم بودی , آری امیدم
بی آنکه بدانی
گلستان دیروز هستی ام
درکویر ناامیدی های تو
گم شد
وگم کردم ترانیز
وخود را, هم!
درتنهائی مرکبار سکوتی
که درآه
هیچ چیز پیدا نبود
چیزی را
گم کرده بودم
...چه ؟نمیدانم
...نپرس....دیگر مپرس
چیزی درمن شکسته است
باور بود یا اعتماد
عشق بود یاامید
نمیدانم
دست دراز نمی کنم
که میدانم دستم کوتاه
امیدم بیهوده بود
چیزی درمن گم شد
چیزی درمن شکست
چه؟ نمیدانم!
____ فرزانه شیدا/ 1388/اُسلو-نروژ____
۱۷
___چه شد ...____
شب به شب غرق سوالم بادل لبریز درد
آتش اندوه را بیرون دهم با "آه سرد"
سینه ام سوزدار "آهِ ًغمین" ماندبدل
باهمه افسردگی های دلم،بایدچه کرد؟!
سرزنومیدی گذارم سجده گون برروی خاک
پرسم ازدنیا"چه شدآن مهربان دلهای پاک؟!"
پرسش دل تاسحر،تکرارمیگرددمدام
پرسشی از قلب وعمق سینه ای،اندوهناک!
مهربانی کو ؟وفاکو؟عشق کو؟دلدار کو؟
سینه ا ی بربی کسی ها ی دلی،غمخوارکو؟!
پُر طپش قلبی برای عشق ورزیدن چه شد؟!
یک نگاه عاشقِ غمگین، به شب بیدارکو؟!
آنگهم از یأس ونومیدی کشم "آه"از درون
"آه فریاد من غمگین بّود از قلب خون"!
گویم آخرمهر مُرده،دلبرودلدارنیز
قلب من بس کن! دگرچرخی مزن گرد جنون!!!
هرنگاهی برجمالی خیره میگرددچنان
گوئیاعشق ومحبت رافقط جویددرآن
لیکن این دیده پرازنیرنگ وتزویروریاست
معنی دیگر نداردجان من !،اینرابدان!
گرعروسک بودی ودرسینه ات قلبی نبود
گرفضائی پُر نمیشدازتن وجان ووجود
شایدآنگه میشدی همرنگ دیگرمردمان
"ازهمه بی مهری دنیاترادردی نبود"!
ای دریغ ...
ای دریغ اززندگی زیراچوآن رنگین کمان
رنگهادارد ولی ازآن دورنگی هافغان!!
بسکه دیدم ازهمه نامردی و نامردمی
زین پس از مهرومحبت هم نمیگیرم نشان
___سروده استاد فرزانه شیدا ۱۳۶۲ مردادماه___
پایان اشعار فرزانه شیدا در 15 بخش هر بخش 20 شعر نوشته شده درکتاب بعد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ به قلم: استاد فرزانه شیدا


● بعُد سوم آرمان نامه ی اردبزرگ ● بخش چهارم(4) ●



کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه      شیدا"

اشعار استاد فرزانه شیدا
● بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ
● بخش چهارم(4) ●
____ چرا تکرارم نمیـکنی...؟!____
چرا دیگر
تکرارم نمیـکنی...؟!
چرا در
واپسـین لحظه های عاشــقی
در میان یادها وخاطره ها...

آندم که بر شانه های پـرواز
نشسـته ای
تا " دورشدن "
را بیآموزی!!

در میان خیالت...
مرغک دلم را ،
هـمراه خـویش نـُبردی؟
نمیدانستی مگر،
عاشقانه میخواهمت ؟!

... پس ازاین اما...
دیگر،بالهای پروازم ،

گشوده نخواهد شد...
در آبی ِ بیکرانِ عشق
...اما...آه...
چرا دیگر
تکرارم نمیکنی؟

مگر نبود
آن" لحظـه های قسـم"
آن لحظه لحظه ی
سرودن ِ ترانه های عاشقی
در... بند... بندهای " پیوند"
در عاشقانه واژه های
" باتو میمـانم" ...
"بی تو میمیرم " !!!

اما...چرا
چرا چهره ام را،
که تا همیشه ،
آینه ی خویش میخواستی

..حتی...لحظه ای ،
درخـاطرت نبود؟!چرا...؟
چگونه توانای رفتنت بود؟!

چگونه پرواز را
"در فصل کوچ"
بی من...
به بالهای رفتن سپرده ای؟!
چرا امروز تکرارم نمیکنی
آری نامم را...
عشــقم را...قلبم را
چرا تکرارم نمـیکنی ؟....
آخر مگر، چـه شد ؟!!!
دوشنبه 23 شهریور 1388
____ فــرزانه شیـدا___
¤
____ نمی شناختم اورا...___

نمی شناخت مرا
اما چون نگاهم کرد
خندید...آرام ، ملیح
مهربان وگرم!

مهربانی درنگاهش
جرقه ای زد...
وبدورنگریست
...
نمی شناختم اورا
اما...آشنایم بود
با درخشش مهری
که درشراره های نگاه..

وکافی بود مرا
...بس بود مرا...
اینگونه آشنائی را...
تا آشنایش باشم!

نگاهش گوئی ، با نگاهم سازشی داشت.
ایکاش این نگاه دوباره بر می گشت

تا بنگرد نگاهم را...
تا گرمی آتشین مهربانیش

لبخند پاینده... بر لبانش
گرمی خورشید روزگارم باشد!

ونوازش دهنده ی قلب بیقرارم!
نگاهش به پاکی نماز بود!

به بی گناهی گل
به زیبائی گلشن های پرمحبت عشق

نمی شناختم اورا...
اما آشنایم بود!
گوئی همزبانم بود بیشتر از هرکسی!

آشنائی بس دیرینه بود ،اما...
که فقط نامش را نمی دانستم

شاید محبت بود ،‌نام او
شاید عشق

شاید دوستی
شاید انسانیت

وشاید مهدی(عج)
هرچه بود ... نمی شناختم اورا

اما آشنایم بود!
۲۲ مهر ۱۳۸۳/۲۰۰۳ آگوست/نروژ /اُسلو
___ فرزانه شیدا ____
¤
____ بازگرد ___
یکبار برای تو از خود گدذشتم
یکبار بخاطر تو از دل
یکبار در راه تو از زندگی
امروز می بینم که تونیز نیستی
اما هر چه میکنم می بینم
از تو نمی توانم بگذرم
بازگرد
تادر همیشگی بودنم
تنها از آن تو
باشم و بس
باز گرد
تا برای تو "خود" را
زندگی را , ودل را
تا آخرین لحظه ی حیات
با تمامیت "عشق"
ازآن تو کنم
بمن بازگرد
____ سروده ی فرزانه شیدا ____
¤
____ بپای عاشقی ها مینویسم ____
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
تورفتی قلب من جا مانده اینجا
ولی تنها توئی عشق عزیزم
پس ازتو دل نمیگیرد قراری
ندارم بعد تو من روزگاری
تو رفتی و زمستان جدائی
ترک داده دلم در بیصدائی
زاین سرمای تلخ بیقراری
نمی آید دگر برما بهاری
اگر حتی دگر با من نمانی!
نگیرم دل زتو درزندگانی
وگر از تو نگیرم هم نشانی
درون سینه ی من جاودانی
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم.
اول اردیبهشت 1378/ پانزدهم آپریل 2008
____ فرزانه شیدا ____
¤
_____ الهه شعر ____
از زخمی بر الهه شعر
زخمی بدل گرفتم
تاالیتیام راهی باقیست
بس دراز!
و گرچه چون شاعر
بی واژه بماند
یا به سکوت در آویزد
خود مرگ شاعری ست اما
(حاشااگرازمرگ هراسیده باشم.شاملو)!
یکشنبه 22 اردیبهشت 1387
_____ فرزانه شیدا____
¤
_____اسـیر...___
اسـیرم ...
در سکوت...
در بودن ...
باتمامی پنجره های گشوده
و در تیک تاک لحظه ها
درلبهای آینه که جز سکوت
هیچ نمیدانست
هیچ نمیدانسـت
و جز نگاه هیچ نمیگفت
من اما با سرود سـردآینه
در نام"سکـوت "خیـره ام
چه خواهم گفت بااو
نمیدانم
چه رامی جویم ؟
نمیدانم !!!
با دستهای بیقرار
که مبهوت لمس دیواری ست
سـردوبی احساس
پیرامون اتاق را
حس کرده ام
در لحظه های تماس
درهـای رفـتن
ایمن از گذر باد
پیچیده در
تارهای تنبیده ی غربت
چه بیرحم بربی کسی ام
چـشم دوخـته اسـت..
گوئی اسیـرم
با تمامیِ پنجره هایِ گشوده
در دیواری سـرد
در آئینه ای خاموش و بیصدا
در درهـای بسته
در خود! آری در خود
...
مرا آزادی بخش
ای افکاره غمدیده ی تنهائی
من از اینجا نیستم،نیستم
...
مرا در یـاب ای عشـق
که تنها تو
تنهاتو ,دیوارها را
آینه ها را, پنجره ها را
به حرف واخواهی داشت
اگر با نگاه دل
با قبی سرشاراز محبت
به هـرکجا بنگری
...
مرا دریاب ای عشـق
مرادریـاب
شـایـد
شاید که آرامـی بگیرم
شایـد...
____ فرزانه شیدا _____
¤ «عــشق یقـین » ¤
آبی تر از سـپهر؛غـمگین تر ا زغـروب
ای یـا رهـمنشین, ای هـمزبان خـوب
ای هـم سـوال مـن ای مـانده درسـکوت
با مـن بگو ز عشق از بودن و ثــبوت
لفـظ غـریبه یـست بـدورد لـحظه ها
تـا آخـرین کـلام تـنها بـگو : وفـا
با من غــریبه است لفـظ ء جـدا شـدن
با قــلب عــاشـقی شـب همــصدا شـدن
هــمواره با تـوام هـمچون خـود خــدا
همـچون دلـت کـه بـاز در ســینه مـی طـپد
در واژه و غــزل او شـاعـری کــند
مـانـند روحِ تـو , درکـو چـه های شـب
هــمواره با توا سـت قـلبی مـیان تــب
تبدار و سـینه سـوز شـیدا و بــیقرار
در کـو چه های شــب هــمراه انــتظار
آری به هـر قــدم ؛ با شـب ؛ شـب ونــیاز
هـمـپای قـلب تـو دارم ره نـماز
چــون آیـه هـای عــشق « شــیداترین » شـدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین »شــدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین » شــدم
شنبه 17 آدزماه 1386
____ فرزانه شیدا____

¤ فصل شکفتن واژه ها¤
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه " در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
دوم اردیبهشت 1387
_____ فرزانه شیدا___
¤
____ پنجره ای رو به عشق ____
اگر میشد
پنجره ای گشود به باغ محبـت
به باغ دلهای عاشق
اگر میشد
گلهای گلشـن محبت را..بـوئید
اگر میشد باغبان عشــق بود و
پاســدار مهـربـانی
هـرگـز دلـی نمی شکســت
هــرگز محبتــی فراموش نمیشد
هـرگز دلی تنهائی نمی کشیــد
و مهـربانی
شکـوفـه های پر عــطر خویـش را
درباغ روح انسـانی
شکفتنـی همیشگی داشــت
در طــراوت روح
اگر مـــیشد
پنـــجره ای گشــود
به باغ محبــت ها
و دل را به عشــق
بخشید
...اگر میشد...
____ فرزانه شیدا____
¤
ــــــ عشق یعنی ... ــــ
عشق یعنی عشق زیبای خدا
راه خود روسوی حق راه وفا
عشق یعنی یاری ودلدادگی
یاوری بر مردمی, در سادگی
شاه خوبان باش وبر دنیا امیر
دست محرومان دنیا را بگیر
عشق یعنی ازخودم بیرون شدن
در ره و راه خدا مجنون شدن
عشق یعنی« پای» همراهی شدن
در رهی در« یاوری» راهی شدن
عشق یعنی دل سپردن با وجود
روح خود را بر خدا ,هردم سجود
مهربان قلبی به تن, عقلی سلیم
عشق یعنی دستگیری از یتیم
در ید قدرت گرفتن دهر را
تا که مهرت پرکند این شهر را
عشق یعنی یاد زیبای خدا
تا ببینی« او »چه میخواهد زما

ـــــ سروده ی: فرزانه شیدا ــــــ
پایان بخش چهارم -۴
ازکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ
سروده ها ی: فرزانه شیدا
Farzneh Sheida



Mihan Nameh-e Orod Bozorg میهن نامه ی ارد بزرگ نوشته مسعود اسپنتمان

http://razdar.files.wordpress.com/2010/03/mihan-namehe-orod-bozorg1.jpg

نام کتاب : میهن نامه ی ارد بزرگ


نوشته : مسعود اسپنتمان


فرمت : پی دی اف


حجم : 873 کیلوبایت

از آدرس زیر کتاب را دانلود کنید


http://greatorod.files.wordpress.com/2010/03/mihan-namehe-orod-bozorg1.pdf


منبع :

http://greatorod.wordpress.com


۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

13

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 13


اشعار استاد فرزانه شیدادرکتاب بعُد سوم آرمان نامه اردبزرگ (۱۳)

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"


کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "استاد فرزانه شیدا"

●بخش سیزدهم(۱۳)
____ باران ۱●____
دلم پر شد
از سکوتی بوسعت دنیا
و آسمان تمامی روز
و حتی در این نیمه شب
آرام باریدنی داشت
و بارید ...بارید ...بارید
تند و سیل آسا
بسیار باهم
گریسته بودیم
اینبار سکوت من بود
واشکهای او
وآه های من در نگاه او
دیگر از مرز گریستن
نیز گذشته بودم
می بایست آیا
آرام میگرفتم
می بایست
خاموش میماندم ..آه....
امشب لالائی خواب من
صدای قطره های توست
وصدای باد بر نوازش برگ
من از مرز گریستن گذشته ام
امشب دلم را تو گریه کن.
مردادماه 1386/اُسلُو -نروژ
ــــ فرزانه شـیدا ــــ
۲●
¤ گل دل در آتش ¤
سینه میسوزد ،گل قلبم درون آتشی
نزد شمع روشنی , نجوای قلب سَر کِشی
باز میبینم که دل جان میدهد در سوز وداغ
باز میسوزد دلم در غصه های فاحشی
...ای جهان رحمی ,که من در زندگانی بی کسم
دارم از لطف خداوند بزرگم , خواهشی
یا خدا در سوز تنهائی ,مرا یاور توئی
ای خدا ...
ای خدا,کی, سر براین ,سوزنده قلبم می کشی ؟
یاربآ... در روزگارِ پستی وُ جهل وستیز
من فروافتاده ام درشعله های سرکشی
تن همی سوزد, دلم هم,روزگارم پابپا
دیده میگردد, بدنبال دل ِزیبا وشی
رقص دنیابادلم,آهنگ تنهائی چو گفت
کو به,آهنگ دلم رقصی,به شادی!...دلخوشی!
قصه ام گر قصه ای بوده ست همسان باغریب
شانه ی اشک غریبم, راچو,یاوربالشی
کس نمی پرسد غریب لحظه های غصه کیست
تابگویم«این جهان»درغصه وُ«من» نزداودرچالشی
کس نمیجوید خبرازقلبِ یاری هادگر
جای آن افتاده بس دلها بپای ترکِشی
جنگهای آدمی, باخودمگر, کافی نبود؟
«آدمی» آخرچرا؟بادست خود,قلبی دگررامیکُشی
4 بهمن 1388
25.01.2010/اُسلو -نروژ
____ فرزانه شیدا____
۳●
¤ " حقیقت ..." ¤
حقیقت را
پشت دروازه های خیال
جا نهادم
نه از آنرو ...
که تلخیش آزارم میداد
که بودنش...
رویایم را برهم میریخت
وآرزویم را
بر باد میداد!
اما حقیقت را
به باد بخشیدم
که در گذر خویش همگان را
هشیار کند!!
اما دلم...آه ...
دلم...غمگنانه
بر مزارآرزوهایم
گریان بود
آخر تفاوت
میان ِحقیقت با حقیقت
بسیار بود
حقیقت من رنجباره ی
سنگین روزگاری بود
که کوله بارش را
بدرازای عمر ...
بردوش میکشیدم!!!
وحقایق... تلخ وشیرین...
در آلبوم
یادواّره های دیروزم
گاه میخندید
گاه تبسمی داشت
گاه نگاهی بود بدون عمق !
حقیقت اما ...
عبور لحظه های ممتد
عمر بود
که ریزش باران پائیز را
بیاد میآورد
آنگاه که چتر اندوهم بازنمیشد
تا خیس واژه های درد نگردم
شنبه 24 فروردین 1387
___فرزانه شیدا ___
۴●
¤ دست میکشم...¤
دست بر شیشه میکشم
در پاک کردن
بخار آغشته از تنفس هوا
بی انکه آنسوی پنجره
نگاه را بدنیائی آشنا کنم
که رنگ رنگ زندگی را
رنگین نموده است
بی آنکه در خاطرم باشد
نگاه مظلوم کودک تنهائی را
غم مشهود نگاه زن
خشم خسته ی
مرد روزگار ...
و کسالت اندوهبارِ
پیرمردی درک نشده را
...
دست میکشم برتن سرد پنجره
در زدودن اشک نگاه او
در بخار اندوهی که
از سرمای بیرون
گلایه ها میکند
آنگاه که دستهای نوازش
فراموش شده از« آدمی»
تنهائی را
آغوش می کشاید ...
... دست میکشم بر پنجره
.....1388/اُسلُو -نروژ
¤ فرزانه شیدا ¤
۵●
ــــــ« حقیقت»ــــ
اگر به « حقیقت»
به گفته بنشینم
بجز به « حقیقت»
مرارهی نبّود
اگر که بگویم
زهرچه می بینم
بجز به محبت
مرا دَری نبّود
به پاس «بودنِ» عمری
دراین جهان بایست
به پای نصیحت
به «خیر» بنشینم
وگر که بگویم :
ره جهان «این» است
ببین به فضلِ جهانم
چه بوده آیینم
اگر که سخن گویمت
به دانش خویش
نصیحت و پندی
به نقدراه وُ عمل
به آنچه سخن گویمت
مرا دریاب
اگر که چو زهر است
وگرچوطعم عسل
توعاقل ودانا
تو درک خود ,داری
به راه رفتن خود
شیوه های خود,داری
من آنچه بگویم
سخن ز خوب وبد است
به نیکی و خوبی
زمن چه پنداری؟!
مرا تو
به دنیای فکرخود
بسپار
به لحظه های
« حقیقت»
به آن دم, یکرنگ
وگر که نبودم
براه خوب ودرست
به شیشه ی دل
«خود»روابدارم ,سنگ
اگر به نام وفا
نام من , بّود انسان
براه حق وحقیقت
:« نمادِ انسانم»
جزاین چو شدم
«مُردنم»من رواباشد
که جای بودن خودرا
به دهر,میدانم
وگر به راه خودم
راه خویش دریابم
مراچه ثمر
سنگ راه توگردم
وگر نصیحت ما را
نمی پذیری باز
چه سودبرمن «انسان»
که چاه تو گردم؟!
وگر بره دشمنی
رهی رفتم
مرا به سر دشمنی
بِران ازخویش
ولی چوترابوده ام
دلی دلسوز
مَکن به زخم سخنها
دل ِغمینم ریش
_____فرزانه شیدا/ 1388____
۶●
ـــ « دوست » ـــ
نمیگویم مرا دریاب درغم
نمیگویم به رنجی یاورم باش
نمیگویم زخود,بگذشته بگریز
ویا درعاشقی ها همرهم باش
ترا گویم بسان یاروهمراه
مرایاری وفاداروامین باش
چو نتوانی شدن یارای قلبم
به قلبم سنگ تلخ آخرین باش
ـــ فرزانه شیدا/ 1388 ــــ
۷ ●
ـــــ خانه ای میخواهم که ...ـــ
خانه ای میخواهم که
شود کشور موعود دلم
ودران شاه ووزیر
ودر آن « مرد امیر»
به تمامیت نیکوئی خویش
ره بسوی دل ودلدار برد
تا بسازد همه ی ملک مرا
تا بسازد به جهان باغ مرا
خانه ای میخواهم
که دران مُوطن من
نامش « عشق»
ولب کودک وفرزند دلم
خوش باشد
به هزاران خنده
روی تابی پره نیلوفر ویاس
...خنده اش گوش نوازش باشد
و به پروانه ی باغ
وبه بلبل و
به هر نغمه ی مهر
روح سرسبزی دوران بخشد
خانه ای میخواهم
که شود کشور شادی وسرور
ملّتم بُته ی صدها گل سرخ
کوچه ها غرق اقاقی هائی
که به یاس دل من
رنگ سفیدی بخشند
از « صداقتهائی»
که درون دل خود می بینم
وبرای دل مردم هم نیز
همچو آن میخواهم.
قصر زیبای طلائی دلم
نیز به شور
کلبه ای بود اگر
پُر ززیبائی صدواژه شود
نغمه در نغمه به
سر«سبز»ی
صد شعرِ امید
جمله در جمله
همه رنگ «سپید »
سرخی ِ« عشق » مداوم بخشد
به طپشهای محبت
در عشق به امیدی رنگین
بدل وجان همه ملت من
به درون دل آن کودک من
سبز با رنگ سپید وسرخی
که "وطن نام شود « میهنِ»" من
که بُّودنام همین کشور من
, « مام من مام وطن»
سرزمینم « ایران»
که در آن زندگی وعشق
همه شور وامید
زندگی کردن در آن
به سهلولت ,آسان
کاش اینگونه شود:
سرزمینم « ایران»
/1388 /اُسلُو - نروژ
ــــ فـرزانه شــیدا ــــ
۸●
_____ "موج غم" ____
چه آسان میدود
اشکم دوباره روی این گونه
چه سهل وساده مبرقصد
چنین اشکی به غمهایم
و من در دامن غمها
چه آزرده چه غمگینم
چه چیزی را
در این دنیای وانفسا
از آنِ سینه میبینم
که اینسان
در سکوت بی سرانجامم
نه شادم بلکه غمگینم
چه میخواهم از این دنیا
که سهل وساده هر قلبی
بدستی ظاهرآ خالی
دلم را میدرد
با گفته های خویش
...ومیبینم...
...و میبینم
که دستِ خالیش پر بود
زخنجرهای نامردی
چه آسان میشود قلبی درید
و بر سر یک سفره شامی را
به شکر یک شب دیگر
سپاسی گفت
ویکبار دگر سررا
بروی بالشی از پر
نهادوباز هم خوابیدو
فردائی دگررا دید
خداوندا کجائی
آخر از این غصه ها مُردم
مرا دیگر توانی نیست
دلم را چون همیشه
یارو یاور باش
مرا بار دگر
همراه وهمره باش
نه اشکم را
دگر پایان دهی از غم
نه روحم را
رها سازی ز بودنها
چه سان باید بگویم
خسته ام از بازی دنیا
رهایم کن مرا
ازجاودانه موج غم بودن
رهایم کن مرا
از اینهمه رویای بی فردا
سکوتم را تو بشکن
تا بگیرم روح آرامی
مرا آرامشی باید خداوندا
چه سان گویم بدرگاهت
نمیخواهم دگر من
لحظه ای دیدار فردا را
نمیخواهم دگر این
لحظه های تلخ دنیا را
دوباره باز دلتنگم
دوباره باز غمگینم
دوباره باز بیدارمم
دوباره باز بیدارمم
_____ فرزانه شیدا____
۹ ●
___روح پرواز ____
از دست بشر،کوه دراین دهرفغان زد
دیگرچه عجب من زفغان گریه کنم باز!
هرروزوشبی رفت ودلم سوخته تر شد
آخرغم دل گشته مراهمدم وهمراز
با خودهمه دم گفتموگفتم: مشونومید
سر خورده ,چوزدنیاتوشدی لیک ،زآغاز
شرمم زخودم آیدوازدهروُاز"آدم"
پاروی زمین، دل زخدادور وُهوسباز
یارب توببرروح مراازدلِ این خاک
قلبم تو رهاکن
زچنین، مردمِ, بدخواه ودغّل باز
شوقی نبّود پا بکشم روی زمینت
یارب مددی، بال وپری از برپرواز!
____ شنبه 4 اسفند1386/از فرزانه شیدا ___
۱۰●
____ آه ای عشق... چرا تنهائی _____
در حریم نفس عشق نهادیم دلی
و دگرباره به اندوه دلم باز شکست
و غم تنهائی همره راه غریب من شد
آه ای عشق چرا تنهائی
ره ما گرچه زهم گشته جدا
تو چرا,رو به خرابات مغان راه بری
من چرا یّکه وتنها ,در راه
توچرا یکه وتنها ,در ره؟
هردو مان یکّه و تنها ماندیم
عاقبت یکّه و تنها ماندیم
_____ اول اردیبهشت 1387(ف.شیدا)_____
۱۱●
¤ صدسال بودن...¤
درون سینه ام همواره میمیرم
وگاهی خشم دل
آنگونه پر آتش
درونم را
به خاکستر میکشد
در تیره شبهای غم واندوه
که غم افسرده سر را
درگریبان میبرد
تا درنگاه خویش
نگاهم را نبیند
درنکوهش های پر یأسی
که دران نقش
« بودن» همچو« مردن»
آنچنان
یکسان وبی معناست
که فرقی هم ندارد
درغمی بودن
و یا در شادی
یک لحظه سر کردن
بخوانم
نام « هستی» را
بنام «زندکی کردن»!
دراین دنیا...
بسی افسوس
که دنیا
پیش پای چشم من
بس میدود تند وشتابان
درره تندی
که گر آبی شوم
پرموج وپر طاقت
توانم نیست
شتابان تر روان گردم
به سوی آن بلندی ها ...
که حتی چشمه ی جوشانِ
«بودن» نیز
به سربالائی رفتن,
ندارت قدرتی
هرگز بدنیائی!
ولی باید روان باشم
نه چون آبی روان
درجویبار هستی بودن
نه چون چشمه
ولی دراندرون
در یک زلال پاک وشفافی
که روسوی بلندی ها
به گامی محکم وقاطع
توان رفتنم باشد
وهر اندیشه را
یارای خود سازم
که در رفتن
طنابی گردد
از بهر مدد حتی
که گاهی او کشد دل را
به بالاها...
به آن بالاترین
اندیشه ی موعودِ "بودن ها"
که هست وبوده
وچشمان بسیاری
توان دیدن آنرا
ندارد باز
مگر برخیزد وراهی شود
تا قله ی آن کوه
بسوی روشنی های دل وفکری
که درآن عاقبت
جز قدرت وحکم خدواندی
دگر چیزی نمی یابی
وراه دیگری هرگز
بدنیایی ...
جهان درسرعتی
همواره در راه است
ولی همواره وهمواره
تا پای خدا
هر راه رفتن را
توان رفتن
این آدمی ست.
اگر بوده تلاشی درپی رفتن
ولی ..اما..
هرآنجا هم رِسم یکر وز
هرانجا هم رِسی یک روز
درآخر نور
زیبای خداوندیست
که از روز ازل
با آدمی میگفت
بسوی من شتابان باش
که در راهت
بجز من چیز دیگر را
نخواهی یافت
مگر آنکه
توهم تکّ رهروی راه خطا باشی
که شیطان انتظارت را کشد
درآخر راه رسیدن ها
ولی انسان شتابان باش
که عمر آدمی
همواره کوتاه است
وگر صدسال هم عمر تنت باشد
تو,آن اندیشه را
صدساله کن درروز
« بودن ها ».
¤ فرزانه شیدا ¤
۱۲●
¤¤¤ « سرزمین عشق » ¤¤¤
در سرزمین عشق
تا بیکرانه های رفتن
میبایست رفت
تا آنجا که مهتاب
آواز میخواند
خورشید درپرتوی خویش
رقصان میدرخشد
پرنده
در نغمه های دل خویش
پرواز را
خاطره می کند
تا انجا که دل
اوج عاشقی را
باز می یابد وخود را
جمعه/۱۷ اسفندماه1367
ــــ فرزانه شیدا ــــ
۱۳ ●
____ گر تو.... _____
پیش پای دل خود
روز شبی سرکردم
تا جهان درنگهم
باغی شد
پر گلهای محبت
با عشق
پر زهرشاخه ی
روینده ی لطف
پر زپروانه ی
زیبای امید
...آسمانی آبی ...
...روزگاری خوشرنگ ...
زندگانی زیباست
گر که دل با دل
این باغ محبت , یکروز
بسپاری به ابد بر دنیا
که درآن نقش همه شادیها
درتن پاک درخت
درهمان ریشه به خاک
درهمان بال که پروازی داشت
در تن رنگی
زیبای چکاوک , بلبل
درتمامیت خلقت باعشق
شوق زیبای امیدی راداد
که درآن قلب من از شوق
طپشهائی داشت!
ضربان دل عاشق همنیز
که طپد نبض زمین را
به نشاط
میرهد قلب غمین را زسقوط !
عاشقی لذت وافر دارد
زندگانی هم نیز
گرتو با چشم دل عاشق خویش
بنگری برهمه ی هستی دهر
بازبخشی به جهان مهر وامید
زندگانی زیباست
گرتو عاشق باشی
¤ « فرزانه شیدا/1388- اُسلُو نروژ» ¤
۱۴●
● امشب بیا ...بیا ... ●
لب بسته وخموش
شب رانظاره ایست
در دیدگان ِمن
عشق دوباره ایست
گویادراین طریق
این راه عاشقان
بر رشته ای زنور
حرف اشاره ایست
خواندمرا به عشق
این رمز شب نوا:
با من براهِ عشق
امشب , بیا بیا
در گوش توهمی
خوانم سرودعشق
آن آیدت بگوش
زآن بوده ای جدا
شب راحقیقتی ست
اما به اهل راز
آن می برد نصیب
کاُو در شب نیاز
چشمش ز غم نخفت
آرامشی نداشت
دارد رهِ سفر
بااین شبِ ِدراز
ماندم به مثل شب
بیداروبس خموش
آمد بناگهان
جاهل دلم به هوش
این شب نظاره ای
بر قلب عاشق است
تا لحظه سحر
آید فغان بگوش
این شب شب نیاز
این شب شب خداست
در خلوتی خموش
هر شب شب دعاست
باآن خدای عشق
گفتن زاز دل
بر دیدگان خواب
این شب چو کیمیاست
شهریور 1367/ اسُلو-نروژ
ــــ فـرزانه شــیداــــ
۱۵ ●
¤¤¤ سکوت وسخن ¤¤¤
نه حتی درسکوت خاُمش غمگینِ
یکروز تنهائی
نه درآن واپیسن
بس لحظه های, بی نصیبی
درسکوتی سرد
نه در جائی که دل خاموش
میگرددبه نومیدی
نه آندم را
که درنام «سخن»
ناگه فروبندی لبانت را
نمی بینی...
نمی بینی زبانی درسخن
همسان وهمرنگِ
دلِ وامانده ای تنها
با گوید با تو از رویای هستی
از « دم» و« فردا»!
نمی بینی که حتی هرسخن
بر دل بیآویزد
چراغی درشب تار خیالی تلخ
که دران تیز میدانی
«سخن» محکوم خاموشی ست
«صدا» بر
"دارافکارِدل نادان"
فراوان میدهد
در بی کسی ها جان!
نمیبینی ک
ه حتی با لب لبخند
ودرصدواژه ی مهری
جوابی را نکُو
از دیگری روزی بگیری
بادل خوشرنگ
که درآن خَصم خاموشی
نباشد باز...!...
نمی بینی که دستان سخن
در یک قلم همواره میگرید
واشک خامه ی اندوه
میان دفتری
خاموش میگردد
ودرروزی که نقش واژه را
بی تو بخواند
چشم بدخواهی
چه هادر پشت سر
درنام تو
تفسیر میسازد
چه ها درنقد تو
بی مهر میگوید
چه سان نامردمیها را
زند رَنگی
به چشم دیدگان
خسته وبی رنگ
که در «حق سخن »
همواره نامردیست!
بباید گاه ساکت بود!
برای آنکه در
"رسم شنیدن"
«خَصم» خوددارد
برای آنکه درراه تفکر
کُفر خود دارد!
سخن با اهل دل گفتن
روا باشد
اگرجای سخن را...
باتو بگذارند...
سخن امابگوشی « کر »
نباید گفت
سخن با "بسته پنداری"
نشآید گفت
سخن گفتن به دیوار ی
بسی بهتر دهد برسینه آرامی
دلا !وقت سکوتت نیست
ولی «لطف سخن »را
درجهان دیگر نمی بینم
¤¤ فرزانه شیدا- 1388-اُسلو/نروژ ¤¤
۱۶●
¤¤¤ سکوتت را نمی بخشم ¤¤¤
سکوتت را نمی بخشم
...واینگونه مرا
چشم انتظاری دادنِ تلخی...
که در آن
دل به آتشها سپردم
در شب معبد
ودر خود
پیچ وتاب غصه را
سوزنده در آتش
سپردم در پریشانی ِ دل
بر خامه ی گویای فریادی
...که شعرم را
به سوز اندرون
در واژه ها میسوخت
!!!
وتو دریک سکوت ِ تلخ...
فقط خامُش
به پنهانی,
مرا می دیدی وُ
چیزی نمیگفتی...
!!
سکوتت را نمیبخشم
سکوتت را نمی بخشم
که در آتشگه
این معبد عشقی
که سوزان تر ز آتش
شعله ها دیدم
....توازاین شعله
شمع ِ غصه ی دل را
فروزان کرده ای ؛ آنگاه....
براه خود روان گشته
مرا تنها,رها کردی...
که سوزداین دلم
با شمع اندوه فروزانی
که دستانت
درون سینه ام افروخت
, دراین آتشکده
در سوز تنهائی
تراهرگز نمکیبخشم
براین آتش
نه حتی
..آن سکوتت را..
¤¤¤ فرزانه شیدا -1388/اُسلو -نروژ¤¤¤
۱۷●
___ زندگانی ___
زندگانی گلشنِ
زیبای رویاهاست
یا چو آن دشتی
سراسر غرقه در گلهای
صدرنگ امید وعشق
آرزوهائی وآمالی
درفروغ سبز رویائی
زندگانی رنگِ آبی تلاشی
در پر پرواز
آسمانی صاف وخورشیدی
به اوجی
بال گستردن
تا رسیدنها
به آن کوه بلند شادی وشوراست
دربلندای رسیدنها به هر آمال
زندگانی قصه ی
شور وتلاش وعشق وامید است
دربلندی ها نشستن ,دیدن دنیا
از فراز زندگی دیدن, جهانی را
درامیدی پاک درطلوعی نیک
در رسالت سوی نیکی های یک « بودن»
تا رسیدن ها به فرداها
تا رسیدن پای رویاها
اینچنین باید امیدی داشت
اینچنین هم, زندگی زیباست
_____فرزانه شیدا /1388_____
۱۸●
¤¤¤ پژواک صدا ¤¤¤
آنگاه که سایه های متداوم غم
همواره دنبالم میکنند
گریز از خورشید نیز چاره سازِ ِ
سایه های اندوه نیست!
شاید باید روزهای بارانی را
رهسپار کوچه ها باشم
....
اما..آه.. اشک آسمان را چه کنم؟
که تداعی اشکهای شبانه ی دل است
واندوه غمناک تاریکی آسمان...
در میانه ی شب!
...
با روز به همراهی خورشید
در گریز از سایه...
سرگردانم
در شب از تاریکی وسکوت
که گوئی همواره
صدای خفته در گلویم را
به؛ فـریاد؛ التماس میکند!
...
خاموشم
...نه آنکه ...می بایست خاموش بمانم!
زآنرو که صدا را....
وقتی پژواکی نداشته باشد...
وانعکاسی... بی ثمر می بینم
شاید در غروب لحظه های درد...
می باید زندگی کرد!!...
که خاتمه ی تمامی روزهای غمناک است.
دوشنبه 9 شهریور 1388
_____ فـرزانه شــیدا ____
۱۹●
_____ غریبانه..._____
او غریبانه جستجو میکرد
در غروبی" دوباره بودن را
از شب و باد پرس وجو میکرد
لحظه ی سبز پرگشودن را
بعد او ...هر کرانه ی پرواز
سینه ی بیقرار او می سوخت
باد آشفتگی به غوغا بود
مرغ دل را به هر طرف میکوفت
دیده ی بی شکیب او تا صبح
درد خود را به شب بیان میکرد
چونکه از یار خود سخن میگفت
خاطره در دلش فغان میکرد
بر لبش هر ترانه شد جاری
جویباری ز اشک میگردید
از بیابان ,غم, گذر میکرد
در پی میوه ی بهار امید
آنکه اینگونه بی نشان می گشت
این من ِعاشقِ« رسیدن »بود
قلب خود را به « آرزو » می سوخت
در امید دوباره دیدن بود
...
آه می شد دوباره شادی کرد؟
نه به باغ خیال و در پندار
سر رسد عاقبت زمان فراغ
در گلستان پر گل دیدار؟!
...
طاقتم نیست منتطر بودن
روح پرواز من سفر خواهد
ره بسوی یگانه دلدارم
ای خدا از تو بال و پر خواهد!
¤¤¤ سروده ی فرزانه شیدا ¤¤¤
۲۰●
____ ناشناخته مانده ام ... ____
ناشناخته مانده ام
در مسیر تمامی رفتن ها
در غـروب بی ترانه ی فردا
در طلوع صبح ابری و بارانی
وتنها دل میدانست
که بی نصیب میروم
بی آرزو , بی امید
درجاده های مه آلوده ی تردید
التماسم را
خش خش برگهای پائیزی
بی صدا میکرد
در زیر پاهایم
کـه گوئی ,بـی هـدف میرفت
به کجا, روانم مـن
جـویبـار غـم آلـوده'
اشکم نیـز, نمیداند
مـن اما روشــنائی
,نـور خــداونــد
را جـستجـو میکنم
باتمامی تار و پودم
و اگرچه سرگــردان
راه مـی پیمایم
میدانم
بیـراهه نخواهد بـود
جستجـوی راه خـدا
راهــی راکه در آن
به دورازتمامی نیرنگها
...در یأس
از پنـاه بردن به آدمـی
یکـروز,
روشنائی خواهد یافـت
از برکت امید به خـداوندی
که رهایم نمی سازد
در بی کسی ها
و آنـروز
دیر نخواهـد بود
ــــ فـرزانه شــیداـــــ
●پایان بخش سیزدهم اشعار فرزانه شیدا درکتاب بعد سوم أرمان نامه اردبزرگ
farzaneh sheida

   Diet Help
Wanna lose weight? Weight Loss Programs that work. Click here.
Click Here For More Information
 

12

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 12



اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ بخش دوازده (۱۲)

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"


کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "استاد فرزانه شیدا"

اشعار فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
● بخش دوازده (۱۲)●
__۱ __ غروب غم ______
در غروب هزار اندیشه وخیال
اگر درب خانه ی مرا بانک زدی
تنهائیم را نخواهی دید
ونه غروبین غمگینم را
مرا بسیار خندان دیده اند
میهمانان من!
اما غروب را چون غروب , دلگیرم
ونمیخواهم اینگونه ببینی مرا...
نگاه غمگین غروبینم را
تنها« آشنا»
اشکهای من است
که دلتنگی ام را آرام میدهد...
تو اما هرگز
نگاهم را غمگین نخواهی دید
...چون بگشایم
درب خانه را... بروی نگاه تو!
...لبخند من به پیشواز تو
خواهد شتافت...آنگاه که
گشوده گردد
درب خانه ام
درغروب هنگام غم.
مرا همیشه شادان دیده اند, یاران من
مرا همیشه
خندان دیده انددوستان من
21/ مردادماه /1382
2003 جوئن - اسلو /نروژ
_____فرزانه شیدا___
۲●
___ آینـه...___
آینـه...
اینگونه غمگین
دیده بر چشمم مدوز
من کجا گفتم
که یک عاقل
و یا فرزانه ام ؟!
گرچه میسوز د دلم
همواره در « شیدا شدن »
من هنوزم
یک دل دیوانه ی دیوانه ام !!!
با من ازدنیا مگو
قید جهان را ,زد دلم
قلب غمگین مانده جا
و دفتر و پیمانه ام
گوشه ی تنهائیم خوش باد
و یاد و خاطره
بعدازاین
بازندگانی هم دگرِ،
بیگانه ام
روح مادر آسمان گشته رها
.. بی قید و بند
باغ عشقی گر ببینی
من در آن پروانه ام
گربه خلوت سر کشیدی
در پی ِ « شیدا دلی»
شعله ی سوزانِ شمعِ روشنِ
آن خانه ام
من نمیگویم چه بودم
یا چه سان خواهم شدن
خواهد آمد روزگاری
بشنوی افسانه ام
___ فرزانه شیدا___
۳●
___ طفلی تو___
وقتی مجبور بشی
راهتو بگیری
بری وتُو خـلوتت
آروم بمیری
مثه پروانه بشـی
تو پیله ی غم
نتونی پر بکشی
توی اسیری
بدونی که زندگیت
راهی درازه
مثه کهکشون باشی
تُّو راه شـیری
بدونی که زندگـیت
آخـر ِخـطـه
توی غـصه پادشـا
تو غـم وزیری
بـدونی
به عاشـقی راهی نداری
بدونی تـو باخـتـنا
و« تو» بی نظیری
دیگه رفتن وواسـه تو
چه مـعنی داره؟
بسـکه وازرفتنٍ بیهوده
تو ســیری
تابیاد
« زندگی » معنائی بگیره
دیگه سـودی نداره
چون دیگه پیری!
طـفلی تو !
چه ساده این عمرتو
باخـتی
فکر میکردی که یه پا
خـودت مّـدیری!
طـفلی تو !که پای
عاشــقی نشســتی
گرچـه تُوکشــور عاشــقی
سفــیری!
اما دیدی ,که چه آسون،
همه ی قلبتُو باختی
ثروتت محبـتت بود
ولی آخـرش فـقیری
گرچه راحتی ندیدی
طـفلی تو!چه ساده باختی
همه ی راههارو رفتی
روز وشـب ,سختی کشیدی
اما آخرنمـیدونم
واسه چی تو
زنده هــستی
تو که از عالم وآدم
همـه جور ,رنجی رو دیدی!
نمیخوای یه بار بپرسی:
تا کجا,صـبر وتحـمل؟!
بگـو یکبار
صاف وساده :
"تو آخه کجارسیدی"؟
بودنت فقط بهونه س
که بگی زندگی کردی
اماامـروز, تو میدونی ؛
دیگه بدجوری بُریدی
دیگه حوصله نداری
؛ بگی زندگی قشنگه
یابگی:« درشب تارت» ,
باز میاد« روز سـپیدی»!!!!
یکشنبه 14 تیر 1388
_____ فرزانه شیدا _____
۴●
_____ در گذارزندگی _____
یک سبد خیال یک دوجین آرزو
صد گرمی امیـد
قلبی باندازهء مشت دستهای تو
طپش هائی درهر ثانیـه
و سـالهای زندگـی
با چند آلبوم خاطره
چند دوست ماندنی
بسیار دوستان رفتـه
و نام تو فراموش کـرده
چندین کتاب
در کتابخانه ی خاک خورده
دفتر و دفاتری از آنچه گذشت
با نام خاطرات من!
یا شاید چند دفتر شعرونثر
اگر شاعر بوده ای...
یک جاده با راهها
و بیراهه های بسیار
هزار اتنخاب در خیابانها
و کوچه ها ی شهر
برای رسیدن بآنجاکه می باید
... رفت و رسید...!
تصمیمی گاه درست گاه نادرست
گاه در شوق رسیدنی دوان دوان
گاه خسته از
دویدن سلا نه سلانه
دیدن چهره های
آشناوغریب
روی گرداندن دوستی
که روزی درب خانه ترا
ول نمیکرد
و امروز نمی خواست
نگاهش بر نگاهت بیافتد!
رنجشی در دل تو
رنجشی در دل او
آنگاه که روبروی هم در آمدید
بی هیچ نقشه قبلی
...و زندگی ست این!..
و بهتر آنکه زآغاز
بی خبر باشیم پایان را
همان بهّ که خدا بداند انتها را
از اضطراب نگرانی آشفتگی ها
بگذار دل بحال خود باشد
بگذار فردا خود بیاید
هر آنگونه کّه خود میخواهد
بگذار حتی اندیشه ی آنچه آزارت میدهد
«ترسی»که از شکست
طپشهای قلب را
شب و روزدو چندان میکند
و نشستن آسوده را ناممکن
ز بافتهای درونی بدن
سلولها و اتم های وجود
... دور بماند!
عـاقلانه نیست
اینگونه با خویش
به سر بردن,خود خوردن
ودر«اضطراب ثانیه ها»
لحظه لحـه آب شدن
در ذهن خویش سخن گفتن و
امکان و نا ممکن را
زیـرو روکـردن
برای حدس :
« چه خواهد شـد؟»
...یکروز با
یک سبـد خیـال
بایک دوجیـن آرزو
صد گرم امیـد نیز
کفایت نمی کند
ایستادن را
قدرت راه رفتن را
...روز دیگر
هرچه سبد داشته ای
...خالی ست
و یک آرزو با
ذره ای امیـد
با تمامیت
نور خورشید نیز
لحظه ای فردایت را
روشن نمی کند
یکروز قلبی
باندازه مشت دست تو
اعتصاب خواهد کرد
و فریاد خـواهـد کشید:
دیگر بس است مرا
دیگر بس
و دل خواهد گفت:
دیگر نمی خــواهم
در« اضطراب »سینه ی تو
خودرا به سینه کوفته
خون راکه مایه حیات توست
در سینه تو راه برده
سم آشفتـگی های ترا
به گلبولهای سفید
حمایت دهنده ات
باز رسانم
که او نیز
در بیقراری های تو
مغلوب گردیده است
و آخر چه سود
اینهمه آشفته زیستن ؟!
بگذار فردا
برای فرداباشد
بگذار خدا
بخواهد فردا
شادی توباشد
و رضـای او
, رضای تو
و بگذار
به حال خودباشم!
خدانیز ترا
نخواهد بخشید
که باو
اعتـماد نکرده
به او واگذاری
, فردایت را
وآشفته زیسـته ای
در"چه کنم های زندگی "!
عمر خود کوتاه مکن
در«اضطراب ِ» فردا
مبادا
فردائی را نبینی
در دست اوست هر چه هست
بگذار
در دستهای اوبماند...
آن سبد خیال با یکی
دو آرزو,مشتـی امید
ترا بس
که امروز را
سر کنی
در آرامشـی
___ فرزانه شیدا____
_ ۵●_
_ «هراسی نیست » ___
مرا تا دل سپردن های یک عاشق
ببر با خود
و بگذارم ...وبگذارم
که سر برسینه ات
یکدم بیآسایم
وبا قلبم بگو
از اوج پروازی بسوی عشق
که هرگز دل نمی ترسد
بگیرداوج پروازی
مراازعاشقی
هرگز هراسی نیست
مرا ترس ازدم
تقدیر غمگینی ست
که قلب آسمانش را
نیابم همچو روح آبی ام
بی تکه های ابرغمناکی
و تنهائی بخواند
قصه ی شب را
بگوش قلب غمگینم
مرا ترس از شب
غمگین تنهائیست
که درآن سوسوی صدها ستاره
میدرخشددرکنارماه
ولی حتی
یکی ازاینهمه کوکب
برای بخت
غمگین دل من نیست
مرا با خودببر
تا آسمان آبی عشقی
که در آن قصه ی
پروازهای عاشقی ها را
هراس یک قفس یا
تیر دشمن نیست
مرا با خود ببر
در فصل کوچ مرغک پرواز
که راهش گرچه طولانی
ولی پرواز بالش را
نهایت نیست
مگر تا مقصد
آن لانه ی عشقی
که هرگز قلب او را
بی سبب نشکست
به کنج بودنی آرام
مرا در بیکران عشق خود
آنگونه راهی کن
که پروازم
فقط تا لانه ی عشق تو
پروازیست
پر از شوق رسیدنهای دل
در مرز شور واشتیاق
با تو بودن ها
دلم لبریز عشقی
غرق غوغاهاست
هراس من
ولی عشق وتمنانیست
هراسم بی تو ماندن
در غروب
کوچ پروازی است
مبادابی تو پر گیرم
به ناچاری
به اوج بیکسی های
دلی غمگین
به تنهائی
مرا از عاشقی
هرگز هراسی نیست
که دل خود
بیکران عشق ورویاهاست
و بگذارم...
...و بگذارم...
که دراوج همان پرواز
به پیوندی دگر
در تودرآمیزم
به وقت دل سپردن ها
وگر مرغ دلم سررا
فرو برده ست
به زیر پال پروازش
به غمگینی
ز آنرو نیست
که میترسد بگیرد
اوج پروازی
مرا از عاشقی
هرگز هراسی نیست
که پروازم
پراز بال سپید مرغهای
راهی کوچ است
برای پر زدن
در آبی
پرواز عشقی جاودان
آندم
,که هم پرواز
بال پر زدنهایم
تو باشی تو.
18/بهمن ماه 1385
____فرزانه شیدا___
۶●
______ غافل ز خویش _____
کسی که دلی را, شکسته,خوار میدارد
نگاه خسته دلی را,به گریه ,زار میدارد
کسی که راه محبت ,نمی شناسد باز
اسیرِ پستیِ دل مانده,بی خبر زین«راز»

که دل شکستن عالم, نه ذاّت انسانی ست
مُریدِ پَستِ جفا بودنی, زنادانی ست !
کسی که غافل از خود وبی خبر زیاد خداست
چه ساده برده زخاطر که زندگی فانی ست

هرآنکه که به دنیا, ستم, روادارد
به نقش حقارت « خودی » جدادارد
کسی که به پنداراو, همه خوارند
عداّوتی به حقارت ,به آن خدا دارد

سرشت خشم وعداوت ز"ذات حیوان" است
ندیده نقش وجودش که روح حرمان است
ز دونی وپستی به خود نمی بیند
که او به نقش حقارت «خود»ازاسیران است
____فرزانه شیدا___
۷●
___ شمع دل ___:
روزو شب طی میشود
این دیدگان مانده به راه
روزگارم دردمِ دلواپسی
, تارو سیاه
آسمانِ سینه بارانی
ولی آتش بدل
میکشم خود را
دراین دنیا
ولی زار و تباه
گرچه میسوزم
, چو شمعی
در میان عشقِ تو
گر که سوزان
،آب داغی گشته دل
، سوزان ِتو
لیکن ازاین سوختن
، این آب کردن های دل
همچنان یک عاشقم
،آن عاشقِ حیرا نِ تو
گرچه,هردم
شعله ای دیگر
زنم بر شمع دل
گر به نزد هرکسی
از اشک دل گشتم خجل
گر ندیدم ,بعد تو
شادی دنیا رادمّی
بازهم وامانده پایم
مانده اندر لای و گِل
بازهم درمانده, ماندم
، بی تو با خود چُون کنم؟!
با چه تدبیری
,ز دل, عشق ترابیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی
آخرمرا
پرهیز داد
گفته میمرداگر
اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب پا میکشم
,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ تو
عاشق دلی , مجنون و خوار
بازهم, دل ازتو میگوید
، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم»
, زین سرنوشت ِ نابکار!!!
یکشنبه 23 دی ماه سال 1386
___ فرزانه شـیدا ___
۸ ●
ــــ بخوان یک فاتحه برما*ــــ
نگاه گرم وزیبایش
دوچـشم مست گیرایش
مراازخودبرون راند
بسوی عـشق اوخواند
گهی غمگین نظر دوزد
به قلبم آتـش افروزد
نگاهـش قصه هادارد
زآن صدها سـخن بارد
«درآن لبخند رویـائی
به شوخی گه به « شیدائی
کلامی میشود تکرار
کلامی مانده دراسـرار
گهی برمن شود خـیره
شود بر قلب من چـیره
ولی قلبم به خودداری
نداردبا دلش کاری
بدل گویم مکن یادش
مزن درسینه فریادش
زهرعـشقی هراسانم
زهریاری گریزانم
کنون هم گرکمی شادم
بوّد زآنروزکه آزادم
ندارم گـریه وزاری
به عـشقی درگرفتاری
به خلوت شاد وخشنودم
که تنهاباخودم بودم
به خلوت گوشه ای دارم
درآن تنهائیم یارم
ولی آن دیده ی گویا
پریشان میکند مارا
رهی جسته به پندارم
درون خواب وبیدارم
تو گوئی گشته خواهانم
که اورا بر دلم خوانم
نمیداند که غمگینم
هرعشقی چه بدبینم
زهرعـشقی هراسانم
زهر یاری گریزانم
نگاهش با همه اینها
شده تصویر قلب ما
رهی داردبه رویایم
به روزوصبح شبهایم
شده درذهن من جاری
دراین دنیای تکراری
عجب ازچشم جادویش
نگاهش خنده اش رویش
دل ما راچه شیدا کرد
خودش رادردلم جاکرد
من این "فـرزانه"ی عاقل
چگونه بوده ام غافل؟؟!!
کنون با خودشوم صادق
شدم« شیدا» شدم عاشـق
چه سان گویم که« فرزانه »
شده یک قلبِ دیوانه
دگردل را نـواهم دید
که اوازشاخه ماراچید؟!
کنون دیگر گرفتارم
اسـارت میشود کارم
منی که دل,زکف دادم
چه سان گویم که,آزادم؟
من آن"فرزانه ی شیدا"
شدم عـاشق خداوندا!!
بخوان یک فاتحه برما
که شداین قب ما«شیدا»
که شداین قلب ما« شیدا»
1362 سوم اردیبهشت
ایران- تهران
___ فرزانه شیدا ___
۹●
___ خاموش خواهم بود___
لب فرو بندم, ازاین پس
در برِ دلدار خویش
بعداز این از دل نگویم
در حضور یار خویش
دل بسوزم در سکوت وُ
سینه سوزم درخـفا
لحظه ای بااو نگویم
از دلِ بیمار خویش
همچو برگی در خـزان
افتادم, ز چـشمان او
او که چیده قلب ما
از شاخه ی ‌گلزار خویش!!
بعد از این دیگر پناهم
سینه ی دلـدار نیست
در پناه آن خدا
خواهم مدّد برکار خویش
سینه میسوزم چو شمعی
‌اشک میریزم خموش
در سکوتی جاودان
گِریم به حال زارخویش
در پریشان سینه دارم
ناله ها با سوز آه
لب فرو بندم ، نگویم
بعدازاین گفتارخویش
در پریشان حالیم
درخلوتی ریزم سرشـک
سـربکوبم در خفا
بر سینه ی ‌دیوار خویش
در شـب افسردگی
آزرده قلب و بیقرار
خلوتی دارم به اشک وُ
دیده ی ‌بیدار خویش
کو کسی تا بر اجل
از من رسانداین پیام
کِای اجل! بر تودهم
این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را
ندارم کن شتاب!!!
تا ندادم جان بدست
غصه ی خونخوارخویش
ناامیدم، بسکه عمرم
در سیاهی ها گذشت
بسکه کردم زندگی
با غصه ی ‌بسیارخویش
بسکه دیدم جوریار
وقهر وبی مهری او
بسکه پیچیدمبخود
در خلوت پندارخویش
بسکه عمری زندگی
این سینه رادرهم شکست
بسکه افتادم ز پا
در صحنه ی پیکار خویش
بسکه دیدم غصه را
در کنج قلب وخانه ام
بسکه جنگیدم به غم
در بازی تکرارخویش
بسکه صدها چاره کردم
چاره ای هرگز نشد
بر یکی ازآنهمه
صد مشکل دشوارخویش
بسکه رفتم سوی یارم
با هزاران آرزو
تا بسوزاند مرا
در آتشِ آزارِ خویش
بعدازاین از بی کسی
بر دفترم,آرم پناه
تا فروریزم غمم را
درتن اشعار خویش
۱۳۶۵/۱۲/۱۰¤ یکشنبه
___ فرزانه شیدا ___
۱۰●
___ شمع دل ___:
روزو شب طی میشود
این دیدگان
مانده به راه
روزگارم دردمِ
دلواپسی
, تارو سیاه
آسمانِ سینه ,بارانی ,
ولی آتش بدل
میکشم خود را،
دراین دنیا
ولی زار و تباه
گرچه میسوزم
, چو شمعی
در میان عشقِ تو
گر که سوزان
،آب داغی گشته دل
، سوزان ِتو
لیکن از این سوختن
، این آب کردن های دل
همچنان یک عاشقم
،آن عاشقِ حیرا نِ تو
گرچه هردم
شعله ای دیگر
زنم بر شمع دل
گر به نزد هرکسی
از اشک دل گشتم خجل
گر ندیدم ,بعد تو
شادی دنیا رادمّی
بازهم وامانده پایم
مانده اندر لای و گِل
بازهم درمانده, ماندم
، بی تو با خود چُون کنم؟!
با چه تدبیر ی
,ز دل, عشق ترابیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی،
آخرمرا
پرهیز داد
گفته میمرداگر
اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب پا میکشم
,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ تو
عاشق دلی , مجنون و خوار
بازهم, دل ازتو میگوید
، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم»
, زین سرنوشت ِ نابکار!!!
یکشنبه 23 دی ماه سال 1386
___ فرزانه شــیدا___
۱۱●
___درمروری برخویش ___
درمروری برخویش
دفتری روی دو پا
برگ در برگ همه خاطره ها
وبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دیده ام خیره
به اوراق وبه برگ..
وچو ابری به شتاب
؛ خاطره ؛ از دل و...
از آبی ِاین روح گذشت
در مروری که دلم..
پر ز یک
" حس مداوم" شده بود
" زهمه قصه ی تکرار شدن "!.....
روزگاری همه آه
گذر شبنم واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه...
گاه در گرمی یک روز بلند ،
روشن و پر شده از
سایه ی شوق
گاه در باران ها
گه گداری به مه ونمناکی
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده در غمناکی

بی پناهی هائی
روزوشب ، گه گاهی !
از خط مرز عبور...
گاه وامانده به راه
گاه در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی
.. مانده به جا !
خاطری نیست از آن
"حس امیدم " امروز،
شوقکی نیست در این
ذهن حضورم اکنون!

ورقی تازه دگر نیست مرا
تا نویسم بر برگ ...
سبزی خاطره ی فردا را...
درامیدی به خیال!!!

درخیالی که تو درآن هردم
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردست
با نگاهی که در آن
شعله ی عشق...
سردی حرف جدائی ها را...
درحریم سرد ِ
دل ِ سرمازده ام ،
محو ُو، تبخیرکند!
و گل سرخ دلم باز شود
به امید ی که درآن ،
هردم وُ ...هرلحظه به عشق
روح لبخند توبامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
آه ای روح طــراوت ،
برگی،...باز بگشا بدلم !!!
●چهارشنبه ۱۵خرداد ۱۳۸۷
____ فـرزانه شـیدا____
۱۲●
_____● تک واژه زندگی●____
باز گه پیدا وگه پنهان ز غم
این منم با یکدل ویران ز غم
باز در مجنونی دل نالــه ها
میرسـد فـریاد دردم تا خــدا
میبرد سوز سرشکم ره به رود
باز دریا میشود دردی که بود!
باز در رویای من گـم میشوی
در دلم ، مو ج وتلاطم میشوی
باز هم در بیصدائی... مست جام
بازهم ناکامی عالم ... بکام !!!
در شب مستی تار و تیره ای
بازهم بر" قلب شیدا " چیره ای
بازهم دل میشود زخمی و ریش
باز پنهان میشود قلبم به خویش
باز میخوانم ز قـلبم این سـرود:
زندگی تک واژه ی نام تو بود!!!
ای تو تنــها واژه های بودنم
بی تو بااین زندگانی چون کنم!؟
دیده را دریا کــنم از سوز اشک ؟؟؟
می برم بر بیخیالی، رشک رشک ! !
باز بر چـهر دلـم ... آئیـنه ای!
هم امید و هم دل و هم سینه ای...
گرچه " دل" پندی دهد دائم بگوش:
بر منو و آرامش منهم بکوش!!!
با دلم گــویم به زاری در خفا
چون بخوابم در غم وجور وجفا !!!
دیدگان چون با سرشک شب تر است
رنج بیداری کشـیدن بهتر است!
زین سبب آرام وخوابم نیست نیست
این جدائی هم جوابم نیست نیست
باز میگویم بخود با اشک و سوز
دیده ی دل را براه او بدوز
باز می آید شـــبی همراه ماه
تا نمـیرد قلب ما در سوز آه
باز بر آ ن آبی رویای عشق
میدرخـشد کوکب زیبای عشق
دل ز رویای حضورش بر مگیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
اسلو - نروژ/ اول خرداد / ۱۳۸۷
ــــــ فرزانه شـیداـــــ
۱۳ ●
ـــــ خانه ای میخواهم ــــ
خانه ای میخواهم که
شود کشور موعود دلم
ودران شاه ووزیر
ودر آن « مرد امیر»
به تمامیت نیکوئی خویش
ره بسوی دل ودلدار برد
تا بسازد همه ی ملک مرا
تا بسازد به جهان باغ مرا
خانه ای میخواهم
که دران مُوطن من
نامش « عشق»
ولب کودک وفرزند دلم
خوش باشد
به هزاران خنده
روی تابی پره نیلوفر ویاس
...خنده اش گوش نوازش باشد
و به پروانه ی باغ
وبه بلبل و
به هر نغمه ی مهر
روح سرسبزی دوران بخشد
خانه ای میخواهم
که شود کشور شادی وسرور
ملّتم بُته ی صدها گل سرخ
کوچه ها غرق اقاقی هائی
که به یاس دل من
رنگ سفیدی بخشند
از « صداقتهائی»
که درون دل خود می بینم
وبرای دل مردم هم نیز
همچو آن میخواهم.
قصر زیبای طلائی دلم
نیز به شور
کلبه ای بود اگر
پُر ززیبائی صدواژه شود
نغمه در نغمه به
سر«سبز»ی
صد شعرِ امید
جمله در جمله
همه رنگ «سپید »
سرخی ِ« عشق » مداوم بخشد
به طپشهای محبت
در عشق به امیدی رنگین
بدل وجان همه ملت من
به درون دل آن کودک من
سبز با رنگ سپید وسرخی
که "وطن نام شود « میهنِ»" من
که بُّودنام همین کشور من
, « مام من مام وطن»
سرزمینم « ایران»
که در آن زندگی وعشق
همه شور وامید
زندگی کردن در آن
به سهلولت ,آسان
کاش اینگونه شود:
سرزمینم « ایران»
● فرزانه شیدا .1388/اُسلُو - نروژ●
۱۴●
ـــــ بیا تا... ـــــ
بیا تا ستاره باشیم،توی کوچه باغ دنیا
یه سبدترانه باشیم باکلامی خوب و زیبا
بیا با دست صداقت گل شادی رو بکاریم
با یه بارون محبت روی دلهامون بباریم
بدونه ریا و تزویر کلبه دلو بسازیم
توی بازیهای تقدیر خودمونو زود نبازیم
____ فرزانه شیدا ____
۱۵●
¤ ــــــ تباه ــــــــ ¤
دردلم فرو ریزد, تلخیِ نِگاه تو
این جهان که میمیرد, درغرور و جاه تو
پیش پای افکارت مات مانده , حیرانم
این چگونه, دنیائی ست ,دیده ی سیاه تو
پای هرسخن این دل ,موج ِخشم میگیرد
دردرون سینه ی من,ازخطای, راه تو
وای ازاین سر خاموش,این نگاه دل مرده
روشنی قلبت کو؟ دردرون چاه تو!
رسم تازه ای رو کن درجهان بودن ها
تا مرا کند آرام, تا شوّد گواه تو
گر سخن نمیدانی, خامش ِسخن, بنشین
هم طلوع تو تار است هم شب و پگاه تو
میجهد زدل شعله ,درشرارافکارت
صد شراره ای مبینم,در میانِ«آه» تو
با خودم همی گویم او چگونه انسانی ست
دردلم ترا بخشم,یک به یک گناه تو
با دلم به خلوتها , گریه های چو نجوا شد
عمری خود زکف دادم,چون شدم تباه تو
¤ فرزانه شیدا /1388¤
۱۶●
¤ ز حال من چه می پرسی؟!!...¤
ز حال من چه می پرسی
توای غافل ز غمگینان
منم تنها ترین تنها
ز درد سینه ام بی جان
بّود روزم شب واین شب
بّود ظلمت گهی تاریک
حصار بی کسی دورم
ره امید من باریک
سروده خنده ام: هق هق
و سیل اشک من دریا
مرا آواره گی ؛گردش؛
سفر با قلب خوش ؛رویا؛!
سرایم دشت بی پیکر
بخاک تشنه ای مفروش
چراغم در ؛سما ؛ ماهی
که با ابری شده خاموش
نگاهم انتظاری تلخ
پناهم بی پناهی ها
سکوت دل همه فریاد
گناهم بی گناهی ها
دلم یک شیشه ی نازک
طپشهایش بسان سنگ
همه یاران من دشمن
به ظاهر با دلم همرنگ!
سلام دیگران با من
بواقع همچو یک نفرین
سخن با قلب من طعنه
بظاهر با دلم غمگین!
محبت با دلم حیله
نوازش چون خراش چنگ
وفا با قلب من تزویر
صداقت با دلم نیرنگ
مرا نور جهان ظلمت
درخشش تیغه ی خنجر
به محفل گفتگو ها جنگ
مرا تنهائیم سنگر!
حراّرت بر دلم آتش
نسیم صبح من طوفان
مرا همدر یک انسان!
ولی در باطنش شیطان!
مرا عشق جهان ، هجران؛
سرای آرزو حرمان
مرا پیوند دل زنجیر
سزای عاشقی زندان!
زحال من چه می پرسی
ندانستن گهی خوب است
چه سودی پرسش از قلبی
که در فریاد وآشوب است!!
بحال خود رهایم کن
که تا میرم به کنچ غم
چو پاسخ را نمیگیری
بُکن این پرسش خود کم!!!
جوابی را اگر خواهی...
درون دیده ام بنگر
بخوان دل را، ز چشمانم
سپس چون دیگران بگذر!!!
¤ سروده فرزانه شیدا ¤
۱۷●
______ باد بادک _____
در پژواک خاموشی که…
صدایم درپشت پرچین های
نامرادی,
...خموش میگردد
ای جاودانه
آسمان تا ابد آبی…
طوفان زده ...فریاد کن …
در حیرانی بادکنک های سرگردانی
که گم کرده راه ...حیرانند !!!
چهارشنبه دوم اسفندماه ۱۳۸۶
____ فرزانه شیدا ____
۱۸●
¤¤¤ بامن تو نگو ¤¤¤
بامن تو نگو از نقش هزارباره تقدیری
که برای ما رنگ خیال را به رویا
ورویا را به حقیقت مبدل میکرد،
درتلخ ترین کلام سرنوشت !
بامن تو مگو ...این بازی اوست
که دستهای سرگشتگی منو تو
دیگر نمیرسد، تا قطره های اشک را
ازچهره بزداید!.
نه.... این کلام خسته ی جامانده درسکوت
بهتر آنکه درسکوت سینه خاموش بماند
ورویابی فریاد را به دنیائی بسپارم
که به فریادم کشید ...بی آنکه توان فریادم باشد
نادانی را پشت کدامین چهره پنهان کنم
که اگر این نبود
امروز شاید اینجا ایستاده
در ماتم هزار باره شگفتی هایم
برحا مانده واز پا افتاده
دلشکسته دورانم نبودم
....بامن تو مگو....هیچ مگو.....

¤ فرزانه شیدا /1388/ اُسلُو- نروژ¤

۱۹●
_____ پشت تصویر سیاه زندگی* ____
پشت تصویر سیاه زندگی
همه چی آروم آروم فنا میشه
بخودم میخندم ازبس که دلم
باز میگه:دنیا پرازوفامیشه
طفلی دل!از بسکه ساده دل بوده
توخیالش رنگ بی وفائی نیست
همه دنیاش پر عاشقی شده
برااون دنیاواسه جدائی نیست
طفلی دل که صدبارم اگه شکست
باورش نبود جفا هم همینه
آسمونش اگه آفتاب ,اگه ابر
بخودش میگفت که" "زندگی اینه"
باورش نبود که آدما همه
با دلای سنگی شون زاده شدن
رسم عاشقی مرام دلهانیست
واسه دل شکستن آماده شدن
باورش نبودکه وقتی واسه عشق
همه هستی شو هم رومیکنه
آب ازآب تکون نمیخوره,آخه
هرکسی با بدیهاش خومیکنه
دیگه فرقی ام نداره دیگری
پیش پاش قلبشو قربونی کنه
شایدم توُی دلش بازم میگه
بهتره این دلو زندونی کنه
اگه,راستشو بخوای بهت بگم
گرچه,هرچیز ی یه اندازه داره
دل ما ولی توی زندون غما
حالا هرروز, تُرکی تازه داره
اما ماقربونی همین دلیم
اینه که, بازی دنیامال ماست
تا میشد هرکسی قلب ما شکست
شاهدحرفای من همون خداست
شاهدحرفای من همون خداست.
چهارشنبه 21 فروردین1387
_______ فرزانه شیدا ______
۲۰ ●
____ « پیمانه » _____:
پیمانه ای ساقی بده ،
تا من شفای دل کنم
این قلب افسون گشته را
از هجراو غافل کنم
جامی بده مّی رابریز
امشب تو سر مستم بکن
غافل مرااز خویشتن
وز آنچه که هستم بکن
جامم شده خالی ز مّی
پیمانه ام گشته تهّی
پرکن قدّح ساقی که من
در آسمان یابم رهی
پیمانه ام را مشکنی !
مّی را مریزی برزمین!
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!
مستم ولی افسرده ام
با غصه مّی راخورده ام
از فرط مستی ساقیا
از یادخودرابرده ام
اما فراموشم نشد
دردجدائی ساقیا !!!
با جام لبریز از شراب
آرام سوی من بیا
پیمانه ام را مشکنی
‌مّی رامَریزی بر زمین
زیرابه قلب عاشقم
مرحم ندارم غیرازاین!!!!
...
هرچند لبریزم ز مّی
اما تو پرکن جام من
مستی بده بر جان من
بر این دل ناکام من!!!!
خالی شده تنُگ شراب
یک تنُگ دیگر هم بیآر
خواهم ز مستی جان دهم
راهی شوم بر آن دیار!!!
پیمانه ام را مشکنی
مّی را مریزی بر زمین
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!!
3/12/1361
ـــــــــــ فـرزانه شــیدا ـــــــــــ
●پایان بخش دوازده از:اشعار فرزانه شیدادرکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ

   Weight Loss Program
Lose up to 20 lbs in one month with a new diet. Click here.
Click Here For More Information
 

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان