سایت بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ - به قلم فرزانه شیدا - فرگرد گیتی
بسامدها : امواج
با سلام در این بخش به *فرگرد گیتی * خواهیم پرداخت
در فرگرد گیتی همانگونه که * ارد بزرگ میفرمایند:
ما انسانها نمیتوانیم در تمامی طول زندگی با
یکنواختی های آن کنار آمده وهمچنان راضی باقی بمانیم
برروزگارمان می آید اکتفا کنیم در روح بشر اندوه دردناکی را بوجود خواهد آورد
که بی شک در نابود کردن تدریجی او نقشی به سزا را بازی میکند
اکثر انسا نهائی که روحی اندوهگین ونگاهی منفی دارند از این قبیل افراد هستند
اما باید پرسید *چگونه میشود" این" نبود*
بارها وبه تکرار گفتیم که تسلیم شدمن درمقابل زندگی نه تنها به سود آدمی نیست
بلکه اورا از پیشرفتهای مادی ومعنوی نیز بدور میدارد
وهمچنان به ادامه آن بپردازد
معمولا انسانهائی که قادر به تغییر روزانگی خود نیستند نیاز به
کمکی بالاتر از سخن من یا پند واندرز دیگران را نیاز دارند
روانشناسان واندیشمندان بزرگ دنیا همواره میگویند:
هیچ شرم آور نیست که گاهی در زندگی خود را درمانده
احساس کنیم
ولی این شرم آور است که با دانش براین مسئله همچنان آگاهی
داشته باشیم
اما برای بهبود آن گامی از گام برنداشته بایمد این باشیم که روزی
درست میشود
و حتی بدون اینکه خود تلاشی بر ان داشته باشیم از دیگران نیز این
احتیاج روحی واحساسی را پنهان نموده وبه سرکردن
غمگنانه ی زندگی ادامه دهیم
در این مرحله می بایست به کمکی بالاتر از یک آشنا ویک دوست
تکیه کند ومی بایست در این زمینه به یک روانشناس مراجعه نموده
واز او یاری بطلبد وبدنبال راه حل اساسی و منطقی باشد.
اما متاسفانه ، تفکر عامه در باب روانشناس وروانشناسی در ایران
بدینگونه است که شخص شرم میکند از این راه کمکی دریافت کرده
ودیگران ازاین مطلب آگاهی پیدا کرده و اورا دیوانه بخوانند.
اما علم روانشناسی تنها برای آنان که بطور کل عقل خویش باخته اند
بنا نشده است.
ودرواقع اگر آنکه امروز بطور کامل ازخود بیخود گردیده در زمانی
مناسب طلب کمک کرده بود بی شک اونیز امروز درمیان دیگر
مردمان یک زندگی عادی را سپری میکرد صرفنظر از عده ای که برحسب
همان اتفاقاتی که گیتی بر سر راه اوقرار میدهند مانند
تصادف -پرت شدن از جائی - صدمه دیدن سر و... عقل خویش را
از دست میدهند.
پس بیائید واقع بین باشیم :
- من نمیتوانم مشکلم را حل کنم
-گفتن به اشنا هرچند نزدیک چون مادر وخواهر یا دوست جز شنیدن
پند واندرز راه بجائی نبرده ومشکلی ازمن حل نکرده است
- هرروز دچار اندوه بیشتر میگردم ونمیدانم چه کنم
- بدنم هرروز به نوعی دچار دردهای بی دلیل میشود یا بطور کامل
دلیلی برای اندوهم پیدا نمیکنم
- بی آنکه بخواهم عادت کرده ام که غمگین باشم حتی اگر آنروز
ودیگر روزها اتفاق خاصی نیفتاده باشد و.....
اینها تماما نشانه های افسردگیست
وزمانی که راه حلی نیست چاره فقط مراجعه به دکتر مخصوص آن است
درد چه روحی باشد چه جسمی چه از روح بر جسم
وچه برعکس بدین معنی ست که بدن اعتراض میکند تا
به ما بازگو نماید که درشرایط خوبی نیست وآنرا گاه با تب
گاه با کسالت جسمی وروحی ابراز می نماید.
ویا حتی با گرفتن این تصمیم باز راه بجائی نبرده چند روز بعد مجدد
همان میشوی که بودی.آنگاه میبایست قبول کنی
که چیزی دراین میان درست نیست وتو آنرا نمی شناسی
چیزی که لا زمه دانستن آن و شناخت وآگاهی از آن
بر عهده ودر کف دستان کسی ست که دانش آنرا کسب کرده است
یک دکتر یکروانشناس یک فرد آشنا با اینگونه دانش.
را عملی کرده وتو نیز چون دیگران قادر باشی اززندگی
وهیجانات وشادیهای آن بهره مند گردی.
هرچه هست تسلیم شدن جواب تو یامن نخواهد بود.
* تسلیم ! *
بسه دیگه برای من , این گذرون ِلحظه ها
گذشتن و ُرفتن و ُ باز , یه رفتن ِبی انتها
بیت غموُ , زار زدنی ! , توُ خلوت تنها ئیا
رفتن تُو آغوش غزل , توُ کوچه های بیصدا!
همیشه رفتنی بودن , تسلیم زندگی شدن!
به "غم" بگم باشه ! بمون!باز غرق سادگی شدن!
همیشه با خودم بگم، که قسمتم بوده
یاکه, توُ دست زندگی, اسیر ِ بردگی شدن
نگو که سرنوشت ماست, نشستن وغم کشیدن
اشکو ُ بدل راه دادن وُ ,خنده ی "غصه" رو , دیدن!
از لحظه ها گذشتن وُ دویدنی سوی ... کجا؟
دویدنای ِبیخودی, واسه ؟! به آخر رسیدن؟!
نگو که سرنوشت ماست , نشستنی پای غمی
شادیباید یه جا باشه ، حتی یه ذره یه کمی
تا کی اسیر سادگی،هی خودمو گول بزنم؟!
بگم بدل تقصیر توست اگر که تو اسیر شدی!
کی گفته دست تقدیره ، دست قدر یا که قضا
فقط برو راهی که هست !, بدون هیچ چون و چرا!
تسلیم زندگی با شوُ ! بگو خودش درس میشه
هرجارو هم ، نگاه کنی ، نگفته اینا رو ،خدا!!
نه بخدا , برام بسه , اینجوری , آواره بودن
توُ دست غصه ها اسیر , همیشه بی چاره بودن!
بیام بشم عروسکی , توُ دست سرنوشت وغم؟!
وَِیلون و ُسرگردونِ غم ، مثله یه بیکاره بودن!
یا که بپای هر دعا "دنیا " منو ، ، دک بکنه
توسبزه زار باشم ولی ، منو "مترسک " بکنه!
بیاد بگه که سرنوشت ، اینجور واونجور نمیشه!!!
تا یه روز آخرش بیاد خودش منو " حک " بکنه!
من زیر بارش نمیرم , که تا ابد اسیر باشم
سفره ی شادیها باشه !نخورده اما سیر باشم!
همش بهانه بیارم ، بگم گناهه " هَستیه"!
مثله یه کوری توی راه ، سرگردونِ "مسیر" باشم!
هرجوریم حساب کنی، من زیر بارش نمیرم!
یه روز توی همین روزا، حقمو من پس میگیرم
خدا خودش شاهدمه ،که نون دل رو میخورم
"شیدا"م ولی وا نمیدم ، حتی اگرهم بمیرم
گیتی در جنگ و آوردی بزرگ در گردش است . اندیشه و تلاش خردمندان از
یک سو و پوزخند اهریمن و روان دیوپیشگان از سوی دیگر ، معرکه این
جهان گذارا است .
**ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ**
همچنین بزرگان جهان میگویند:
اینکه نپرسیم که آیا راه حلی وجود دارد یا خیر ودر نادانی خود باقی بمانیم که
شاید باید همینگونه باشد وخدا بزرگ است ودرست میشود
خود نوعی جهالت است
وخداوندگار نیز ازاینکه ببیند فردی بدون هیچ تلاش تنها
امید بهبود زندگی خویش از در غیب را دارد افسرده وناراضی میگردد
وازاین سخن از پیامبر وامامان نیز
آیه وسوره هائی داشته ایم که میفرمایند:
خداوند بندگانی را که به ستم وغم
وبدبختی ونابسامانی خویش خو میکنند،نمی بخشد.
نام وشماره آیه وسوره در خاطرم نیست اما انچه ارزشمند است
یاد اینگونه گفتار است که میبایست در ذهن آدمی ریشه
داشته باشد تا انسان آنرا ز خاطر نبرد وبیاد داشته باشد
که در قبال خود اول از همه مسئول میباشد کمااینکه شنیده ایم که
میگویند: چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است
شما نمیتوانید برای دیگران انسانی نیکوکار باشید.
زمانی که هنوز در کار زندگی خود باز مانده اید یا از رسیدن بخود
دست کشیده اید انسانی که خود را دوست نداشته باشد
به هیچ وجهی نمیتواند دیگران را دوست بدارد درنتیجه نخواهید دید
که کسی نیکوکار باشد اما بخود وخانواده خود بد کند واگرچنین باشد
از آن دسته انسانهائی ست که جز چاپلوس ومغلطه کار
مردم فریب وعام فریبی ، بیش نیست!
می بایست چه بر اندوه خود چه دیگری یاوری باشیم و صدائی.
چه با قلم چه با حرف چه درعمل !
چرخه درست خود نخواهد انداخت بااینوصف که همه ی ما
درچرخش این زندگی نقشی را دارا هستیم وهرگز احدی بی دلیل
پا به عرصه جهان وگیتی نگذاشته است.
* صدایم در نمی آید ...صدایت کو؟!*
صدایم در نمی آید،نه حتی کُنج تنهایی
صدایم در نمی آید نه حتی در نوشتاری
(حقیقت رااگرانکار می باید" حقیقت "نیست! )
صدایم در نمی آید،
صدایم در نمی آید ، صدایت کوُ ؟!
که در کُنجی خداونداصدای ناله واندوه می پیچدو اشک درد ،
ولی تنها ، سکوتی نابسامان
که من در بیصدایی ها !
ومی بارد نگاه آسمان مغموم و خون آلود !
بگو حالا کدامین چهره گویا بود؟ً!
نگاه دستهایی که هردم با قلم
تو هم آینه را بردار
توهم ای لاف زن هر روزه و هر روزبه گوش هرچه بیکار است
به کُنجی دیدگانی باز می باردبه کنجی باز مظلومی ست
که در آن باز سبزی ، باز میوه
و اما ظلم را در کاغدی رنگیبه روبانی و تزئینی
تفاوت این میان در چیست ؟
خموشی تا ابد رنگ خموشی هاست !
صداهم تا ابد در واژه های درد حیران است
من اما سخت گریانم .... من اما سخت گریانم !
فرزانه شیدا / یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶
... و ما تا زمانی که درجنگ گیتی وره آورد های او خود را باخته ایم
هیچ چیز تغییری نخواهد کرد نه برای من نه تو نه دیگری
در بازی جهان وگیتی !
********
با نگاهی به گذشته می آموزیم : اشتباهاتی همچون برده داری ، همسر سوزی
و … را آدمیان رها نموده اند ، خردورزی ! آدمی را پاک خواهد کرد .
*********
در فکر جذب افکار عمومی بسوی خود می باشند
وتنها شهرت وخودنمائی را مد نظر دارند وچنین افرادی نیز بگونه ای
دیگر نیازمند روانکاوی هستند تا کمبودهای درونی خود را
برطرف نموده ودریابند .
وذهن آنان را معطوف به فریب وریای خود نماید.
تا همیشه ی زندگی قادر نخواهد بود چنن نقشی را
در صحنه ی گیتی بازی نماید!
وسرانجام آنچه درون مایه آنهاست درجائی نمایان خواهد رفت
چون تجربه علمروانشناختی وانسان شناسی نیز ثابت نموده است
که انسان قادرنیست همیشه وبطور کامل نقابی بر صورت نهاده
و پنهان کاری کند
وسرانجام جائی تحمل خویش را زکف داده بی آنکه خود
اگاه باشد درون خویش را آشکار می سازد خواه در جائی از شدت خشم
وخواه در صحنه ی پیش بینی نشده ای که دنیا وگیتی
در مسیر راه او خواهد نهاد تا
آنچه هست را بناگهان بر اثر از دست دادن کنترل خویش
برملاسازد
خورشید همیشه پشت ابر باقی نمی ماند !
*آنانیکه خویی جانور گونه دارند و تنها در پی زدودن گرفتاریهای
خویشتن خویش هستند بزهکاران روزگارند.
باید گفت نشانه آنها بر گیتی هم تراز ریگ کوچکی
در کرانه دریای آدمیان نیز نخواهد بود . ارد بزرگ
سروده ی : پیامبر اعظم شعری با استناد به ده فرمان
که بر (محمد ص) نازل گردید
"ده فرمان "
*****
انسانها در راه زندگی همواره سخن از عاطفه ها باز میگویند
اما هستند عده ای که در کنج تنهائی خود از شدت اندوه به
به چنین عواطفی رو کرده وبگونه ای که در مسیر درست باشد
راه نپیموده و همواره طعم تلخ شکست را در خویش احساس میکنند
ما هرگز نمیتوانیم همه را دوست بداریم
اگرچه میتوانیم با عطوفت برهمه بنگریم
اما دراین میان هستند انسانهائی که لایق محبت ما نباشند
انسانهائی که هرچه بر آنان محبت کنی در نهایت جز پشیمانی برایت برجا نمیگذارند
وسرانجام باعث اندوه دائمی شخص میشوند
هستند کسانی که از عطوفت ومهربانی تو تنها در جهت پیشرفت خود استفاده میکنند
و زمانی که نیاز خود را برطرف کردند به
هیچ وجه بخاطر نمی آورند که چگونه وتوسط چه کسی
به موقعیت فعلی خود نائل گشته اند
وهستند کسانی که بانهادن پای خویش بر سر دیگران خود را در زندگی بالا کشیده
وزمانی که به مقامی میرسندهرگز خود را از مردم عام وعادی نمی دانند.
وهمچنان در یک خودپرستی وخود بهتر بینی وخود ستائی * حقارت آمیزی*
تنها به سود ونفع خود توجه میکنند بی انکه بدانند درنگاه عام وخاص در ظاهر شاید محترم
اما دراصل دردرون دیگران جز احساس حقارت چیز دیگری از احساس آدمی را بهره نبرده اند
چنین افرادی حتی به تملق دیگران شاد شده وباور میکنند
که کسی هستند وحتی اگر به زور قدرت وثروت خویش
کسی هم شده باشند
درقانون گیتی ودر قالب انسانی ذبون وحقیرند چرا که از مهمترین بخش
انسان بودن بی نصیب مانده اند
بنی آدم اعضای یکدیگرند ...که در افرینش زیک گوهرند
چو عضوی بدرد اورد روزگار... دگر عضوها را نماند قرار
اما اینگونهافراد چنین شعر را خواهند خواند
بنی آدم اعضای یکدیگرند
سر یک قران روی هم میپرند
چراکه در نگاه اینان هیچ چیز ارزشی ندارد مگره جز همان پول وثروت !!.
اینگونه انسانها بی شک انسانهائی بوده اند که از محبت هرگز سهمی نبرده اند
وچه در زندگی درجامعه کوچک خانواده چه در اجتماع بسیار شکست خورده بوده اند
وامروز که خود را درمقامی میبینند
بقول معروف به سایه خویش میگویند:
توکه هستی بدنبال من راه افتاده ای به دنبال من نیا !!!
_______________________
نرمش و سازگاری با گیتی از هر کمین دلهره آوری ، رهایی مان
خواهد بخشید . ارد بزرگ
پنجره
اینــهمه پنــجـره در کوچه و شهر
پشت هر پنــجره ای خاطره ای
قصه از عشــق و محبت بسیار
قصه ها از دل این اهل دیار
قصـه ها بســیارنـد
گاه هریک چو کتابـی ست قطور
گاه ویرانی مردی ز غرور
گاه از حرمـت یک قلـب صبــور
گاه اندیشـه یــک زن به خــیال
گاه از باور پرواز ، بدون پر و بال
قصـه ها بســیار است
پشت هر پنــجره ای
لیک چون پنـــجره ها
یک لبــــی باز نشــد
تا بگوید:غــم چیســت
یا بگوید که دگر غمـــگین نیست
یا بگویــد که اصول دل شادان در چیسـت
از چه باید خندید
ازچه با گریه اندوه گریسـت
معنی بودن انسان در چیست
قــصه ها بسیارند
و پر از خاطـره ها
پشـت هر پنــجره ای
دل انسان طپشی دارد بازد
که ز سرسبـزی بودن گویـد
گرچه در عمـق سکـوت
لیک همـواره به هر ثانیـه ای
می طپـد باز پر از
حــس نیــاز
در تـمـــنای وفــا
در تـب عشـق هــنوز
نبــض بودن به امــیــد
می زند در شــب و روز
و چه غــافل دل ماســت
که اگر بودن ســبزی باید
سبـزی روح طلــب مــیدارد
و دراین باغ پر از سبــزه دهــر
گل احساس و محبــت افسـوس
جایگاهــش خالــیست
و جز این حرفــی نیســت
قــصه ها بســـیارند
پشت هر پنــجـره ای
و اگر پنــجـره ای باز نـشــد
جای تـردیدی نیســت
که ز باغ دل او هــم امــروز
جای گلهای محبت خالیست
دل او شادان نیســـت
و اگـر باز کــند پنــجـره را
شایـد از لطــف نسیـم
روح او تازه شـــود
با نگاهی به مســیر پرواز
با یکـی رنگ تبســم بر لــب
بر همان آبــی دهــر
آسمــانــی که بر او هرچـه گذشت
عاقبــت رنــگ دلــش آبــی بود
و پر از خــاطـره های پــرواز
و پــر از خــاطــره های پرواز
گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال
پیدایش است .
به تماشای بهاری خوشرنگ
سفری سوی مکانی دیگر
با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر
و رسیدن به خزان دیدن برگ به خون آلوده
رنگ زرد مردن
باغ پائیز زده افسرده
با سکوتی غمگین به نمایندگی یک فریاد
همه جا خاموشی
بهر عصیان و قیام و بیداد
آسمان ابری و تار بهر بارش حاضر
بغض از خواری باغ یاد گل در خاطر
ملتهب از اندوه سینه را فرمان داد
تو ببــار ای باران
ومن اینجا تنها زیر باران غمگین
پس چه شد آن گل سرخ ، آن بهار رنگین
به تماشای بهار آمد ه ام لیک او اینجا نیست
این خزان است خزان این خزانی خالیست
گوید اما از مرگ از همه بیرنگی
دل او بیرحم است جنس قلبش سنگی
ناگه از پشت سرم تک صدائی برخاست
گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست
گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار
اشک بر چهره زرد پیکرش خسته و زار
گفت : آن تازه بهار رفته از باغ جهان
زندگی یک رو نیست با بهار است خزان
گل شود مست غرور تا که رنگی دارد
او نداند افسوس وقت تنگی دارد
غنچه ای چون کودک بی خبر از دنیاست
آنچه او می بیند باغ نه ، یک رویاست
زندگانی هم نیز نیست کمتر ز بهار
هستی انسان هم نیست کمتر ز قمار
لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری
لحظه ای در خنده لحظه ای در زاری
باغ را ساده مبین در درونش هستی ست
آنچه اینجا پیداست غفلتی از مستی ست
از غرور منو تو مستی و نخوت ما
ما که غافل بودیم از خزان فردا
دیر برخاستنت شکلی از غفلت بود
آمدی آندم که باغ در ذلت بود
آدمی اینگونه ست دیر بر پا خیزد
میرود آندم که برگها میریزد
در قبال خود هم از بهاران غافل
او ندارد چون گل غیر مردن حاصل
خود همی میدانی* آدمی* آه و دم است
آه چون بیرون داد بینی از دنیار ست
باغ را الگو ساز هستی خود دریاب
آخر انسان تاکی غرق مستی در خواب
باغ خود را بنگر، گلشن دنیا را
تا که امروزت هست کو دگر تا فردا
تو کنون بر پا خیز رسم بودن آموز
توشهِ ی فردایت کار تو در امروز
نظرات