۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

یک غزل عاشقانه

در من بپيچ وُ شكل همين گردبادها
با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها

تنهاترين مسافر اين شهر خسته ام
ناباورانه رفته ام آري زِ يادها

سيمرغ وُ بيستون وُ تب تيشه در غزل
هي شعله مي كشند درونم نمادها

آه اي خداي معجزه ي شاعرانه ام
خط مي زنند بي تو تنم را مدادها!

خوش كرده ام تمام دلم را به عشق تو
زخمي نزن به پيكر اين اعتماد ها

لب گريه هاي منجمدم را نظاره كن
پس كي؟بگو نمي رسي آيا به دادها؟

بايد براي آمدن تو دعا كنم
تا لحظه ي اجابت اين وان يكادها

با اين همه تو دوري وُ آري نمانده است
چيزي به غير خاطره در ذهن بادها

۱ نظر:

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان