بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *باران*
- فرگرد باران
یکبار می گویم وبس!
آسوده قلبی ست که اندیشه های غم را
« هرچه هست» برای فردامیگذارد
وفردا رابرای روزی دیگر
ولحظه را برای «لحظه » می گذراند
وخنده را همیشه پذیراست
وچون بپرسی
از دنیا چه میخواهی , خواهد گفت:« امروز را»!!!
ف.شیدا 4مهر1383
طبیعت سرشار از زیبائی هائی ست که نگاه را را بخود خیره ساخته
وانسان را محو خود میسازد
انچه در زمین واسمان دل کهکشان ها واعماق دریاها وقعر زمین نیز
موجود است
«وانسان گاه با چشم طبیعی قادر بدیدن آن نیست »
از جمله عجایب زیبائی ست
که گوئی در هریکی ودرهر ذره وهر بخشی
ازآن( که هریک ساخته شده از اتمی ست وموجودیتی یافته است )
انقدر محاسن موجود است
که گاه انسان را به شگفتی وا میدارد.
اینکه خداوند یکتا چگونه و درچه مدت زمانی همه ی انچه را هست
خلق کرده است بر آدمی آشکار نیست
اما انچه میدانیم این است که هیچ اتم عنصر وموجودیتی َ،وجود ندارد که
بی دلیل َ،
وتنها بر حسب این بوجود آمده باشد که فقط حضور داشته باشد .
ما از بسیاری،ازآنچه در طبیعت موجود است حتی آگاهی نداشته
وتمامی علت ومعلولهای آنرا نمیدانیم
وآدمی درطی قرنها در این سوال باقی مانده است
که بسیاری از آنچه موجود است به چه کاری می اید ؟
ضرر وزیان آن چیست ؟
منفعت آن در کدام است؟ از ان چه میشود ساخت ؟چه استفاده ای دارد ؟و....
چیزی که برای همگان می بایست دیگر، روشن باشدَ
چرخه ی زندگیست که بر اساس آن این
زنجیره ی هستی همواره طی قرن ها وقرنها ادامه داشته است
وآدمیانی آمده ورفته اند
ودرنهایت در مکانی هستیم که امروزه خود را در زمان پیشرفته ای
احساس میکنیم که
بیشترین نیازهای آدمی با اختراعات وکشفیات بسیار، در حدی زیاد،
در سهولت وراحتی ست.
عقل انسانی که هدیه خداوندی برای زیستن انسانها ست خود بهترین یاور
آدمی بوده است
تا انسان بتواند به یاری آن خود وزندگی را ساخته چه بر خود چه بر دیگران
آسودگی زندگی را فراهم اورده وبرای یافتن بهترین ها تلاش کند
و« آب » این سرچشمه حیات بشری در مکان وجایگاه والائی در زندگی ما قراردارد که بی آن نسل انسانی محکوم به فناست وبر اساس همین قطره هاست که انسان از طبیعتی برخوردار میگردد که درآن تمامی مایحتاج زندگی خویش را بدست آورده وبه لطف ویُمن وبرکت آن روزگار میگذراند
((هنگام نکوهش هنگامه باران ، به بهره اش نیز بیاندیش . ارد بزرگ))
شکوه ها دارم ... از اشکهایم ... که بی ثمر بارید باران وار
دخلوت اتاقی خاموش...در تنهائی ...بی هیچ ثمری
نه حتی در پای گلی
یادر پای شقایق تشنه ای ...یا درصحرائی خشک
شاید که ثمری باشد آنرا ,
بارید... بی آنکه آرامم دهد... از فرط غصه ها!
درد را ,در تمامی جسمم ..احساس میکنم
در تاروپود تن ...دورادور قلبم...درون دلم
واشک درخلوت ....باریدنی داشت,
همچنان تنها ,چون همیشه بی ثمر
ای اشک دلم را ارام بخش
تا بارش تو بی ثمر نگردد!
اول آبان 1382 فرزانه شیدا
« باران »این قطرات زیبائی که گویا از بهشت بر سرزمین ما باریده میشود نیز
یکی از زیباترین پدیده های زندگیست
که برای رسیدن, به مرحله ی اینکه « قطره ای» باشد باریده از دیدگان آسمان ,
مراحلی هم شاعرانه وزیبا را طی مینماید .
در قانون طبیعت هم آنچه بر این« قطره » میگذرد که از
رود ودریا وخا ک به آسمان بازگشته دوباره برسر بشروطبیعت باریدن اغاز کند
خود شکفتی دیگریست
که هرگز آدمی از یاداوری ان در ذهن خویش خسته نمیشود
واین بارش وباریدن که در
شاعرانه های زندگی انرااشک آسمان میخوانیم گاه اندوه آسمان ...
((بارش باران تپش زندگی و مهربانی است . ارد بزرگ))
آسمان از منم , بگوحرفی...
در صدای غم آور باران , جانفرا نغمه ای پر از اندوه
می فشارد دل پر ازدردم , تا که سنگین شود دلم چون کوه
اوچه خواند ز غمدلان آواز , در صدایش حکایت غمها
بی کسی های قلب تنهایان , وآنکه مانده درون غم تنها
دیده ی اشکبار منهم نیز , می سراید سرود ناکامی
آسمان گر ز غمدلان گوید , از چه ازمن نمیبرد نامی؟!
من به سهمم دراین جهان از غم , کوله باری کشیده ام بردوش
خنده ی من دلیل شادی نیست ! , غم مرا هم کشیده در آغوش !
غم چو مهمان رود به مهمانی , سوی دلهای خسته ومحزون
چونکه مهمان خانه ی من شد , زین دراما نمی رود بیرون
آسمان از منم بگو حرفی , منکه گریم ز غم غریبانه
غم چومهمان اگر بمن سر زد , گشته با من , دگر چو همخانه!!
فرزانه شیدا (۱۷/۶/۱۳۶۲ چهارشنبه )
((باران مهر آسمان است نه بغض آن ، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند . ارد بزرگ))
__ باران __:
آه آن ابر سیاه ...
کُند وآرام ر آن آبی غمناک ,گذشت
همچو یک موج غریب , که گذر کرد, به آن ساحل تنهای غروب
دل من میدانست , خلوتی می جوید, تا بگرد به غم ورنج زمین ...
آه آن ابر سیاه , گرچه آرام گذشت, ...صد سخن بامن داشت
او ز اندوه زمین می بارید !
...
قصه های دل ما یکسان بود گرچه هر گریه ی او...
سبزی وتازگی دنیائی ست
گریه های دل من...
همه پژمردگی روحی بود , که دگر میل سخن نیز نداشت!
از چه باید می گفت؟
آسمان دل من...ابر باران زده ای بیش نبود .
ثمری داشت اگرگریه ی غمناک «سما»
بی ثمر بوده ولی گریه ی من!
...
کاش بارانِ مرا هم یکروز ,« رود جاری» به گلستان می برد
وامیدی میشد, برتن خشک زمین ....بر نهالی که ز آن کوشه ی سنگی
, یکروز, سر به بیرون میداد. همچو لبخند به لبهای زمین !
کاش باران دل من روزی , شادی باغ بهاران می شد!
1383 / 30 می 2004
فرزانه شیدا
وقتی که باران « رود جاری» میان کوچه ها میگردد
ویا درمیانه دشت راه باز میکند واز سنگ وکوه میگذرد وبر هر نهال هر درخت و ..
با هزار سخاوت حتی , هر علف هرزی را آبیاری میکند ,
ما انسانها چگونه میتوانیم کمتر از یک قطره ی آب , یک رود جاری باشیم؟
وبی هیچ ثمری در خشکی روح وسردی احساس
انجماد لحظه های بی تفاوتی را , در زندگی بر قلبها باعث شویم؟
چگونه میشود انسان بود ومهربان نبود
چطور میشد از جنس آدمی بود واز بهترین خلقت خدا
وحتی درحد بارانی ریخته از چشمان آسمان
بر ای حتی یکنفر موثر نبود ؟
چیستان ابر:
ای کشتی یی که در شکم تست آب تو
ارام جانور همه د اضطرابتو
نیک وبد زمین ز فراز ونشیب تو
بیش وکم جهان ردردنگ وشتاب تو
هرگه که تو برآی گوید فلک به مهر
انک بیافتند به دریا نقاب تو
تاروز ناله یتو بگوش آیدم همی
شب نعنوی ببست مگر باد خواب تو
نابست دُّر ونرگس با چشم روشنست
تا چشم توبریخت همی دُّر ناب تو
تا بر خوی چکاند بر گل رخُت چو گل
گلبن معطر است به طبع از گلاب تو
« گر اصل زندگانی مائی» همی چرا
یک لحظه بیش نآید عمر حباب تو
پر آب وآتش است کنارتو سال وماه
پس چونکه آتش تو نمیرد ز آب تو
(بر جای خلق « رحمت با شی» همه چرا)
زینسان به آب واتش باشد عذاب تو
کوهی به طبع وشکل از ان چون کنی سوال
جر کوه کس نداند , دادن جواب تو
( ای کودک جوان ز عطای توباغ وراغ)
پیری شد به رنگ .شب امد خضاب توا
ای چرخ پر ستاره کجا دیو دیده ای؟
کاویدن دمادم است به جستن شهاب تو
ای سایبان خاک, بهپای ازچه مانده ای
افتاده وگسسته عمود وطناب تو
( فتحست فتح باب تو روزیِ خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو)
منصور بن سعید که از شرم رای او
خورشید وماه روی کشد در حجاب تو!
ز کتاب (کوهسار بی فریاد )
مسعود سعد
ما امروز در این دنیای پیشرفته بیش از هرچیز بی تفاوتی ها را شاهدیم
وبیشتر از هرچیز بدوری وجدائی فکر میکنیم
تا به زیستنی درکنارهم در صلح وارامشی که در نهاد آدمی, نیاز اوست
دراین زمان در این ورطه از تاریخ ,گوئی ما دردنیای بیگانگیه ا به تنهائی های خود
خو میکنیم واز غریب واشنا دوری جسته سر به اندرون فر وبرده
وبه زندگی تنها به شکلی مینگریم که گوئی فقط آمده ایم کار کنیم ,
پرداختی های ماهانه را با کار خود بپردازیم
وروز را به شب رسانده مجدد در همان راه هرروزی, راهی شده
وباز دوباره بر سر سفره ی خانگی خود, خسته از هیاهوی روز
حتی تحمل سخن نیز نداشته باشیم !
وشدت خستگی آنچنان مارا از خود بیخود کند که دمی به
بی تفاوتی به تلوزیون نگاه کنیم وبعد در بی حوصلگی تمام به رختخواب رفته
فردا را منتظر شویم .
این میان تکلیف آن دیگرانی که درهمین خانه نیازمند ما هستند چه میشود؟
تکلیف همسری که تمام روز یا درخانه کدبانو بوده یا مردی که تمام روز
درسرکار با زندگی وسختیها کلنجار رفته
یا کودکی که چشم براه مادری ,امده از سر کار یا خرید
یا پدری خسته تر ,از راه رسیده از یک ترافیک سنگین,
محبت را در چشمان امید درنگاه آنان جستجو میکند
وسخنی به مهر را !و... تکلیف خودمان با خودمان چه میشود؟
اگر حتی بفکر دیگری نیستیم آیا باران وجود ما جز از سر غم هرگز
باریدنی از سر لطف ومهرو محبتی بر قلبی داشت؟
آیا تاکنون کلام ما باران عشقی بود, بر نهالِ دلی خشکیده
در صحرای بی تفاوتی ؟
« باران» این مظهر نعمت ,خود برای ما سخن های بسیاری را بازگو میکند
در همان صدای باران
آیا این« گریه ی خداوند » نیست , بر روح زمین وزمان وانسانها ؟
ایا این درداشک آلوده خداوند گاری نیست بر سرزمین تنهائی ها که
هرکه درفکر خود(وگاه نه حتی در فکر خودهم ), زندگی
سرشار از عشق وزیبائی ومحبتی را ,که خداوند تنها برای او افریده است
که زمانی دارد وعمری زکف میدهیم واو مبهوت انسانی میشمد که به او همه
یز بخشیده است واو همه را به یاس وناامیدی نادیده میگیرد!
تا آنکه مرگ او را نیز ازمیان بردارد.
سیل آمد ورود یارانم را
پیچید بساط نو بهارانم را
من بر خاکشان به چشم ابر بهار
می بارمشان گوهر بارانم را
شهریار
و انسان بی هیچ نگاهی بی هیچ احساسی این همه را از روز به شب میکند
بی آنکه بداند
زندگی , « مفهومی بیش از », روزمرگی دارد
ونیآمده است تا فقط خرجی زندگی خود را تامین کند
وزندگی همسر وفرزندی را « کسی» باشد که تامین میکند
وتنها یارای گذران ماه وهفته وسر برج ها , که باید این قسط وآن هزینه
پرداخت شود !
وهرچه بیشترنگاه میکنیم میبینیم زندگی درنگاه بسیاری
از فرط سنگینی خرج روزگار و خستگی وایام فشار,
« نمیتواند» جز این باشد
واگرچه قطره ایست در دریای زندگی
اما هرگز فرصت نداشت بارانی شود بر دل خود یا دیگری
ایا این باران اشک خداوند برهمین زندگی واینگونه
زندگی کردن بشر نیست؟!
وقتی که میشود صبح را باتمام گرفتاریه ها ومشکلات زندگی
با تمامی داری نداری ها , فشارها وکمبودها
جلوی آینه ای ایستاد بخودسلام کرد وبخود گفت
امروز روز زیبائیست....
وچرا نباشد؟!هرچقدر سختی هرچقدر فشار این منم که که میبایست
خواهان خنده ای باشم
این منم که می باید روحم طراوات بارانی را داشته باشد که سرشار از
بخشش ومهر وعشق است
این منم که میتوانم چهره ی گشوده ای باشم بر چهره سبز زمین که
با بارش احسان ومحبت خود از همان« زبان » تنها دارائی من
که هزینه ای نخواهد کر د اگر خوش سخن باشیم وبر دلها
باران کلام محبت
وبر دنیا و حتی بر دل خود که بارها نوشته ام در نوشته هایم در
کتابهایم در اشعارم, اگر بارانی هم هستیم بارانی باشیم از سر عشق
واگر میخواهیم چنین انسانی باشیم قبل از هرکس باخود مهربان باشیم
صبح را با طراوت احساسی شروع کنیم که حتی در روز گرم تابستان نیز
میتواند روحی با طراوت باشد دلی شاداب اگر بخود بگوئی
من خوبم! من میخواهم خوب باشم
من انسانی خوب نیز هستم , من میخواهم که انسانی خوب باشم
من میخواهم بردل خود مهر باشم بر دل دیگری محبت
من میخواهم وقتی همه خسته ونالان ویا عرق ریزان واشفته
به سراغم می ایند وباخلقی تنگ گلایه ها از زندگی دارند
باران آرام روح انان باشم وبکلام محبتی دل اورا ارام کنم
از هرچه آشفته اش کرده است ,ازهرچه ازارش میدهد
اگر دل کسی ست که دوستش میدارم که میبایست تندبار بهاری باشم
آنچنان سریع وپرطراوت بر روح دل ائ ببارم که هرچه زودتر ارام گیرد
اگر اشنائی ست حال که به سراغ من آمده بگذار افتاب سوزان خشمش را
به قطره های بارانی خنک کنم با کلامی که در میان سروصدا ی خشم او
انتظارش را ندارد درکمال ارامش بگویم: عزیز جان ارام باش وبگذارم
بداند که « میخواهم» او را درک کنم «میخواهم » دردش را بشنوم
«میخواهم» اورا یاری کنم و« میدانم » او اشفته است و« نمیخواهم»
اورا اینگونه ببینم!
گاه همین برای کسی که سرشار از اشفتگی ویا اندوه ویا خشم است
گاه شاید این خشم برمن باشد باز بگذار بداند که حتی نمیخواهم ازمن
آزرده باشد! حتی نمیخواهم بادلیل یا بی دلیل او را اشفته ببینم
ومیشود غریبه را نیز اسوده وارام کرد وقتی که با هزار دل پر
یکدفعه در صندلی کنارتو در اتوبوس وتاکسی مینشیند
و بیهیچ آشنائی آنقدر دل ازرده است که بناگاه با تو سر سخن باز میکند
ویکدفعه میبینی ازهمه ی زندگی او باخبری
وانقدر دلش پر بود که دیگر تفاوتی نمیکرد برای چه کسی دردل بازگوید
که باران غمناک اندوهش زبان شده بو د و میبارید می بارید می بارید
* بارید....
غروب بیکسی لحظه هایم بود
آنروز که در کنار شقایق جان داده
از سرمای هجر
گامهای دوریت را می شمردم...
هیچ چیز اما، پس ازآن صدائی نداشت
نوائی نداشت ، قدرتی نیز...
نه دیگر حتی ترانه ای را
از نوک قرمزپرنده ای
باز شنیدم...
ونه رویای دوباره دیدنت را درخواب،
...که حتی پنجره نیز
سردی بیرون را
دردرون خانه ام
اشک می ریخت
سرد بود آری سرد ...
وقتی که
فصل سرد جدائی
در ( طبیعت بودنم)
حتی فضای
بیرون ازخانه ی را نیز،
یخبندانی کرده بود،
بر دلم!
بهار بوداما ...
بهار! که دانستم , هرگز از آن من نخواهی شد
و گریست ابر بهاری، تند وپرشتاب
دراندوهم
وساکت شد...
ازآنروز ...ابر بارانی قلب من
همواره پائیز را بارید ...بارید ...
بارید!
1388مهرماه / فرزانه شیدا
نیازشخصی چون او که بناگاه به اشفتگی ترا مخاطب سخن خود میکند
گاهی فقط« شنیده شدن » است واحساس است که درک میشود
وچقدر زیباست اگر بکلام مهرآمیزی, انسان اورا (باهمه ی انکه نمیشناسد*)
اما اورا دلداری دهد و به جمله ای حتی کوتاه هم , شده,
حال میخواهد در هر رابطه ای این مشکل هست باشد اما بگوید:
میدانم حق باشماست!
گاهی همین یک کلمه آبی ست وقطره ای وباران تندی بر دل آنکه آتشی دردل دارد
وحتی اگر حق بااو نباشد اینگونه ادامه بدهید که :
اگرچه مشکل باید ریشه یابی شود
اما درکل اینکه انسان باین شکل اشفته شود حق هیچکس نیست,
حال چه مقصر باشد چه نه
مسلم است انکه در صندلی بغل شما در اتوبوس , تاکسی , پارک
بناگاه می نشیند وسر دردودلش با شما که نمیشناسد
باز میشود نیازمند این نیست که شما بلند شده همراه او بروید
ومشکلش را حل کنید
او نیازمند باران رحمتی از زبان شماست
او نیازمند شنیده شدن است اوخواهان این است که شما تنها
به او گوش کنید وحس کند که او را درک می کنید
اگرانسان اندیشمند ودانا و بزرگی مخاطب چنین فردی باشد دراینگونه مواقع
همین خواهد کرد که دردرجه ی اول اورا ارام کند
چراکه بسیاری اوقات گام مهم برای یک فرد ارام کردن اوست
پیش ازاینکه او از دردوناراحتی ع یا خشم واندوه ه یا هرچه هست
انقدر ازخود بیرون شود که خدای ناکرده بر او اثری ناخوشاند را شاهد باشیم
چون ضعف کردن وبیهوش شدن وازحال رفتن
یا خدای نکرده سکته یا حتی فشار تا آنحد بالا باشد که وقتی بیش از حد
شخص از کوره در رفت حال چه به غم چه به خشم
دیگر قادر نباشد باین زودی ارام بگیرد و به حال عادی بازگردد
وهمین تامدتها وح واندیشه ودل ودرون ار را به چنان اشفتپی بکشاند
که تامدتهای طولانی قادر نباشد بخود اولیه خود بازگردد
بگذارید دردرجه ی اول خودمان انسانی نباشیم که چنین خشم واندوهی را
بر دیگران باعث شویم واگر به چسن شخصی نیز برخوردیم مانیز بمانند
همان اندیشمند عاقل ودانا
بزرگ باشیم وعاقلانه بااین شرایط روبروشده واول از
هرچیز اورا چه حق دارد چه ندارد ارام کنیم
اما بسیار دیده ام وقتی فردی با خشم وناراحتی به سراغ یکی میرود
وشروع میکند به تعریف ماجرا که این شد وان شد چه آشنا باشد
چه غریبه طرف مخاطب اول از درون حرفهای اوبدنیال این میگردد
که مشکل چه کسی ست ان شخصی تالثی ست
که او از ان حرف میزند یا خود این شخص عصبانی که نزد ما امده
یا مشکل اگر بین افراد نیست واز کاری وچیزی اشکال برخاسته است
وگاه دل گریان لحظه های دردی ست که حتی باران را نیز به همدلی میخواند
___ شب بارونی __:
قصه یک دل تنهاست ، قصه های منو بارون
هر دو دلگرفته از غم ، با چشائی زارو گریون
هر دو سینه ای پراز حرف ، هر دو در سکوت شبها
هر دو بیدارِ شبونه ، توی کوچه های تنها
اشکای من ، روی گونه ، هق هق تلخ خیابون
آخر عاشقی اینه !!! گریه کردن زیر بارون !!!
آره باورم نداری ,توکه اشکامو ندیدی
توکه هرگز زیر بارون ,غم عشقو نکشیدی
این منم که زیر بارون ، خاطراتُو مینویسم
منکه با قطره اشکم ، رهگذا ر شبِ خیسم
...
واسه این غریبه گشتن دیگه چتری هم نمیخوام
پا بپای سرنوشتم حتی یکقدم ، نمیام!
آره باورم نداری ، تو که ا شکامو ندیدی
تو که هر گز زیر بارون غم ِ عشقو نکشیدی
این منم که زیر بارون همه اشکام روونه
کسی اما زیر بارون راز اشکو نمیدونه!!!
این منم ، که زیر بارون ،خاطراتوُ مینویسم
منکه با قطره اشکم،رهگذا رشبِ خیسم
...
کاش دوباره زیر بارون ، تو میومدی سراغم
تا ببینی مثه دیرو ز ، من هنوز یکدل داغم
ولی تو یک شب آروم ، زندگیمو ابری کردی
تو خودت گفتی که هرگز ، بدلم برنمیگردی!!!
من از اونروز تا بامروز ، دلِیِ بارون زده هستم
تو منو تنها گذاشتی ، من زدم دلو شکستم
حالا خاطرات بارون ، شاید از یادِ تو رفته
دل منهم ، واسه هیچکس ، راز اون شبو نگفته !!
تو میدونی و دل من ، که برات شعری رو خوندم
شعر کوچه از «مُشیری » , تا بدونی چرا موندم!:
( با تو گفتم حذر ازعشق؟ ندانم ! سفرازپیش تو ؟! هرگز !
نتوانم، نتوانم !*)
....
آخه دل کجارو داره ؟ وقتی یک دله اسیره!
دله من اسیر دامه ، خودشم بخواد نمیره!
تو با عشقتم ، یه روزی ، هر دو پای منو بستی
فردا با، سنگ جدائی ، پر و بالمو شکستی!
آره باورم نداری ! تو که ا شکامو ندیدی!
تو که هرگز زیر بارون ! غم عشقو نکشیدی!
این منم که زیر بارون همه اشکام روونه
کسی اما زیر بارون راز اشکو نمیدونه
این منم ، که زیر بارون ، خاطراتوُ مینویسم !
منکه با قطره اشکم ، رهگذار شبِ خیسم !
...
کاش دوباره زیر بارون ، تو میومدی سراغم
تا ببینی ، مثه دیرو ز ، من هنوز یکدل داغم !!!
من هنوز یکدل داغم !!!
...
اشکای من ، روی گونه ، هق هق تلخ خیابون
آخر عاشقی اینه !!! گریه کردن زیر بارون !!!
گریه کردن زیر بارون !!!
سروده فرزانه شیدا
ودر چنین شرایطی که کسی به غم از دل برای تو به سخن مینشیند تو نیز می بایست باران رحمت ومحبتی بر قلب او باشی تا ا رامش روح خویش را باز یابد
((بارش باران تپش زندگی و مهربانی است . ارد بزرگ))
ببار ای آسمان بر حال زارم
که دیگر طاقت غم را ندارم
بریز اشک غمین بر چهر ورویم
که باتو قصه ی دل را بگویم
نوازش کن مرا ای ابر غمگین
غمی دارم بدل پ ردرد وسنگین
دلی دارم زغم درخون نشسته
دلی کز غصه ها دیگر شکسته
چه سان گویم زدرد ورنج دنیا
دگر قلبم ندارد تاب آنرا
دلم دیگر ندارد شوق بودن
دمادم « شعر تنهائی » سرودن
ببار ای آسمان بر حال زارم
که دیگر طاقت غم را ندارم
نمیخواهم دگر دراین سیه دشت
که عمرم درغم هرروزه بگذشت
بنام زندگی سوزم به هر غم
دلم باشد مکان رنج عالم
نمیخواهم بجای خنده ی لب
بسوزم دم بدم در آتش تب
نمیخواهم به اشک دیدگانم
به حسرتها دراین دنیا بمانم
ز اوج زندگی در قعر ظلمت
فرو افتادم ُومُردم ز غربت
ببار ای آسمان بر حال زارم
که دیگر طاقت غم را ندارم
کسی براین دل از پا فتاده
جوابی از سر مهری نداده
کسی فریاد دل را ناشنیده
کسی اندوهِ قلبم را ندیده
کسی دراوج این غمهای بسیار
نشد با سینه ی غمدیده , غمخوار
ترا امشب کنم با سینه همراز
منم با اشک تو همراه ودمساز
ببار ای آسمان بر حال زارم
که دیگر طاقت غم را ندارم
زغم مردم مرا امشب تو دریاب
لب دنیا ز خونم گشته سیراب
نگه کن اشک من فریاد درد است
رفیق سینه ی من آه سرد است
ببین بر دیدگان حسرت وسوز
مرا یاری نباشد خوب ودلسوز
کنون دلگیرم وبی تا ب و محزون
دلم از غصه ها افسرده وخون
دگر رنجم شده در سینه بسیار
زدوشم این غم دیرینه بردار
ببار ای آسمان بر حال زارم
که دیگر طاقت غم را ندارم
فرزانه شیدا
1361/3/2 یکشنبه خردادماه
شاعر ونویسنده وهرکه در دنیای احساس اندیشه ها را به یاری میگیرد
وهزار توصیفی برای بارش وباران
یافته به شرح قطره های برکتی مینشیند که هریک قطره اش
موهبتی ست بر دنیا وهستی .
اما این برکت الهی که دنیا وزمین وابسته به آن است بیشتر
به حالت غمگنانه ای
از آن یاد میشود ودر نوشتار وشعر نیز شاعر ونویسنده آنرا
برای ابراز غم خود بکار میبرند
اما هیچکس ازاین امر نیز غافل نیست که باران
اگرچه درهوائی مرطوب وابریست
اما تمامی موجودات زنده متحرک وساکن, نیازمند بارش آنند .
((نم نم باران ، سبب بیداری خاک گشته و آن را شکوفا می کند ، خرد هم ناگهان پدید نمی آید زمانی بس دراز می خواهد و روانی تشنه باران . ارد بزرگ ))
ولی بعلت اینکه هوای بارانی, هوائی ابری ست ودر نهاد بشر نیز روزهای آفتابی
وروشن
باعث میگردد که انسان احساس نشاط وشادابی کند وهمگان در روز بدون خورشید
بی اختیار
حالت ارام وحتی کمی بیحوصله پیدا میکنند ازاینرو درکشورهای غربی که اکثر
این کشورها نیز زمستانهای ابری وبارانی یا برفی بمدت طولانی دارند
چون انگلیس (که البته انگلیس زمستان وتابستان بارندگی بسیاری دارد)
واسکاندیناوی وکاندا
که بیشتر روزها ابری بارانی یا هوائی برفی ست
بر ای آنکه مردم دچار افسردگی های روحی نشوند سعی میکنند
فضاهای سربسته ی
مجهز وروشنی دراختیار مردم بگذارند
که هوای سرد یا بارنی مانع خروج مردم از خانه نشود این است که
جز درتابستانها که درمیدانها نیز ممکن است جنسی بفرونشد
در دداخل پاساطها تمامی احتیاجات آدمی
اعم از مواد عذائی تا لباس تا حتی وسایل آشپرخانه ومبلمان را
در یکجا گرداوری کرده اند
ومرکز خریدی برای هر شهرک تدارک دیده اند که در آن
حتی سینما و سالنهای ورزشی وهمچنین مکانی
برای نگهداری کودکان اختصا ص داده اند
که پدرومادر برای خرید با خیال راحت کودکان را دراین مکان
به چندخانمی که آنجا کار میکنند , میسپارند وبه خرید خود میرسند
وچنانچه بچه نیاز به پدرمادر داشته باشد از طریق بلندگو خانواده اروا
صدا میکنندواین
محل با اسباب بازی های متنوع و نور کافی وجایگاهی نرم
که بعلت امنیت کودک در زمان
بازی ست ساخته شده است که کودک درآن مکان میتواند بخوبی
بادیگر بچه ها بازی کند ...
در نتیجه وقتی شخصی به مرکز خریدی میرود , میتواند تمامی مایحتاج خود را
از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد در یک مکان ثابت وهمیشگی پیدا کند .
روانشناسان نیز معتقدند هوای ابری وبارانی اگر طولانی باشدمی بایست افراد سالیانه
برای مسافرتهائی برنامه ریزی کنند که به جاهای گرم سفر کرده واز افتاب مورد نیاز
بهره مند شوند
ازاین جهت مرخصی های سالانه گاه اجباری هم میشود و اگر شخصی خود برای
مرخصی اقدام نکندخود مسئولین زمان وتاریخ این مرخصی را که دیگر اجباریست باو ابلاغ میکنند .
((به هنگام نکوهش هنگامه باران ، به بهره اش نیز بیاندیش . ارد بزرگ))
امروز را با امروز زندگی کن
دیروز ها گذشته َ فردا نیآمده است
آینده نا پیداست
امروز را با امروز زندگی کن . ف.شیدا
((خردمندان همچون باران بر اندیشه های تشنه می بارند و دگرگونی های آینده را موجب می گردند . ارد بزرگ))
((نم نم باران ، سبب بیداری خاک گشته و آن را شکوفا می کند ، خرد هم ناگهان پدید نمی آید زمانی بس دراز می خواهد و روانی تشنه باران . ارد بزرگ))
((بارش باران از پستان گیتی ، فرزندان را در دل خاک جانی می دهد و زندگی را هویدا می کند و چه نیک مردان و زنانی که می بارند برای شکوفا شدن بستر آیندگان . ارد بزرگ))
((باران مهر آسمان است نه بغض آن ، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند . ارد بزرگ))
ولی با تمامی این تفاضیل , این نیز قانونی ست که بدن می بایست
درمقابل سرما وگرما خود قدرت مقاومت را داشته باشد وتوانائی
اینرا نیز باید به بدن داد که قادر به زیستن درهمه فصلی باشد و
زمانی که در کشورهای اروپائی کمتر روزهای آفتابی دیده میشود
ازاین رو از کودکی بدن اطفال را به هر هوائی عادت میدهند
مثلی است که میگوید نروژی با دوچیز بدنیا می آید
کوله پشتی وچوب اسکی!
واین واقعیتی ست که در باران برف سرما از همان دوره مهدکودک
ساعاتی از طریق مسئولان مهد کودک ومدارس وهمچنین برای تعطیلت زمستانی زمانی در نظر گرفته میشود که در زیر باران وبرف
به فعالیت وبازی وتفریح بپردازند وگاه پیش می اید درقلب زمستان بچه ها را زیر باران وبرف وگرما وسرما به جنگل برده آنان را با با بازی ها
وآموزش های متعدد ازجمله آشنائی با گیاهان وحشرات
وانواع قارچها وپروانه ها ( در تابستان ) وگاه یا د دادن ماهیگیری
ودر زمستان تعلیم اسکی وغیره کودکان را به بیرون برده وسرانجام
برای اینکه تفریح کامل شود به کودکان میگویند
همرا ه خود نوشیدنی گرم وسوسیس یا چیزی که روی سیخ بروی آتش بتوان
کباب کرد با خود بیاورند وآتشی افروخته همه دور هم بروی اتش
غذای خود را بروی سیخ بروی آتش گرفته ودرعین حال که درهمان موقع نیز
کسی قصه ای میگوید یا نوعی آموزش تفریحی به بچه ها میدهد
غذا ونوشیدنی خود را صرف کنند واین نه تنها آموزشی برای کودکان است
بلکه آمادگی بدن او برای هرنوع هوا وباز درکنار آن یادگیری بودن در جمع وهمکاری
با یکدیگر است.
((بارش باران از پستان گیتی ، فرزندان را در دل خاک جانی می دهد و زندگی را هویدا می کند و چه نیک مردان و زنانی که می بارند برای شکوفا شدن بستر آیندگان . ارد بزرگ))
پایان فرگرد ادب به قلم فرزانه شیدا / نروژ / اسلو
: سه شنبه 19 آبان ماه سال 1388
منبع :بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *باران*
http://greatorod.forumotion.ca/forum-f11/topic-t3-5.htm#23
نظرات