شادی
شادی
پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com
ارد بزرگ میگوید: شادی کجاست؟ جایی که همه ارزشمند هستند
بزرگان به شادی بیاراستند / می و رود و رامشگران خواستند
ز خنده نیاسود لب یک زمان / ببودند روشن دل و شادمان
همه شادمان نزد شاه آمدند / بدان نامور پیشگاه آمدند (فردوسی بزرگ)
شادی و شادمانگی آن میل به شکفتن است که خون را در رگهای آدمیان روان میکند، خنده بر لب آورده و تن انسان را از تراوش مایه ی خوشی آفرین (اِندورفین) پُر میسازد. شادی، آن قهقهه ی پیوسته ی طبیعت است که از نمایندگی خود در چهره به همه ی تنواره ی آدمی گسیل میشود. هنگامی که شادی بر پیکره ای چیره میگردد، همه ی اندامه ها خود را یکپارچه میبینند و خویشتن را در یگانگی هستی آن پیکره گم میکنند. اشو زرتشت، "آن بازگو کننده ی بزرگ اندیشه ی ایرانی"، شادی را همتای زندگی و هستیوری و همپایه با راستی و نیکی میداند. چرا که زندگی پیشکشی است برای شاد زیستن (اُرُد بزرگ)
همانگونه که اهریمن برای یگانگی در نازیبایی و نازندگی خویش، مویه و شیون را پیشنهاد میدهد، "شادی"،احساس یگانگی در هستی اهورامزدا "آن دانای هستی بخش" است.
انسانی که در شادی غوطه ور است، هیچ بندی را به خود نخواهد پذیرفت. شادی از اساس، گونه ای پویایی است که با گوشه گیری و دربند بودن همِستار است، آن کس که در بند است از بُن نمیتواند شاد باشد، چه، بند، جنبش را از شادی دریغ میکند. آنکس که شاد است، خویشتن را در پیکار با بدی آزاد میبیند و چنین آزاده ای دست بر بندِ چرخِ بلند هم نخواهد داد.
آنکه شادی را پاک میکند، روان آدمیان را به بند کشیده است (اُرُد بزرگ)
به وارون، پراکندنِ غم و اندوه و مویه، ابزاریست در چنگ شبانانِ بدکردار، برای راندنِ رمه های انسانی به هر ناکجا آبادی که خویشتن در اندیشه ی آنند، چنین گوسفندانِ مویه گری را حکومت گرگان بِه.
در کتاب مینوی خرد پیرو اندیشه های اوستایی آمده است بدترین خانه ها جایگاه هاییست که در آن مویه گری میشود و برترین کاشانه ها، خانه های ست که در آنها آوای شادی و سور همیشه شنیده میشود.
ز تو دستِ آهِرمنان دور باد / سراپای تو خانه ی سور باد (فردوسی بزرگ)
"زیگموند فروید" در واپسین سالهای زندگی اش، بر این باور شده بود که آدمی را دو گونه غریزه است. نخست غریزه ی زندگی و دوم غریزه ی مرگ. نخستین غریزه، آدمی را به زیستن در گیتی وادار میسازد، دومی انسان را به بازگشت سوی نیستی و سنگ مایگی فرامیخواند. چنین اندیشه ای را چند هزاره پیش از وی، اشو زرتشت بازگو کرده است که دو مینوی نیکی و بدی با زندگی و نازندگی همسانند. فروید بر این باور بود که: شادی و زیستندگی از ویژگیهای غریزه زندگی (اِروس) میباشد که با هرگونه انزوا خواهی صوفیانه زاهدانه و یا هندی که زاده ی غریزه ی مرگ (تاناتوس) اند در رویارویی شدید است.
میل به تخریب یا میل به گوشه گیری که نخستین خشمی است رو به بیرون و دومی گرایش خشم به درون، هرکدام نشانه های از آز و نیاز را در خود میپرورند و به همین شوند با شادی که زاده ی عشق به زندگی است بیگانه اند. نهصد سال پیش از فروید، چنین اندیشه را فردوسی بزرگ بازگو کرده است:
ز تو دور باد آز و مرگ و نیاز / مبادا به تو دستِ دشمن دراز
آز و نیاز، هر دو از غریزه ی مرگ شالوده میگیرند، آنها دشمنان سوگند خورده ی زندگی اند.
برای آنکه "شادی" بتواند از گزاره ی شناسایی مینوی خود پای بر هستی بگذارد، نیاز است تا به پیکره ی مادی در آید. در اندیشه ی آدمی، شادی ناب آن زمان روی میدهد که هر انسان، دیگران را چون خود، یاوری برای پیروزی نیکی بر بدی میداند و این یاوری برای به کردار رسیدن راهی جز ارزشمند دانستن همه ی اندامواره های آن برای خود نمیشناسد. در جایی که همه ی آدمیان ارزشمند هستند، مویه و شیون و ریشخند و کردارهای اهریمنانه پایگاهی ندارند. شادی در ژرفای انسانی که دیگران وی را ارزشمند دانسته اند چون غنچه ای، ناگهان میشکفد و تن و روان او را مالامال از شادی میکند. چنین شادی ای را میتوان در پایکوبی ها، جشن ها و بزم ها به گستردگی دید.
اگر پایکوبی و شادی نباشد، جهان را ارزش زیستن نیست (اُرُد بزرگ)
در فرهنگ ایران، شادخواری و سورچرانی، شادنوشی و می نوشی، شادمانی و جشن همراستا هستند. آسمان جشن ها پر است از راز و رمزهای شگفت، که جز برای کسانی که شادخوارگی آموخته اند، پرده ی معنی خویش را از چهره بر نمیدارد.
رازها در هنگام شادی و بازی آدمیان است. نکته ی فراموش شده ی جهان اندیشه، تعریف درست این حالت هاست (اُرُد بزرگ)
فزون بر جشنها و بزمها در بازیها نیز شادی را میبینیم. از بُن در کاخی که شادی هست، زمزمه های آسمانی را نیز بار هست. چرا که افلاکیان جز با زبان شادی با هیچ گویش دیگری سخن نمیگویند. آما این سخنان را با گوش نمیتوان شنید، بلکه تنها میتوان در آوایش غرقه شد و آن را حس کرد.
در دیدگاه نامه ی آرامش پرده از سخن برداشتیم که ایرانیان چه در بزم و چه در رزم، از خویشتن پویایی میتراوند. اکنون پرسش این است، آیا چنین هستیورانی که در "بزم" شادند، در "رزم" نیز ایدون اند؟
گرچه ایرانیان در هستی و زندگی میپویند اما از یاد نیز نمیبرند که چرخ دروگرِ فلک را رایی دیگر در سر است. هوشمندی ایرانی نیز از همینجاست که افزون بر تلاشی که در برخورداری از هستی میکنند، واقعیت مرگ با همه ی نیستندگی آن را نیز فراموش نمیکنند: (بدو گفت پردخته کن سر ز باد / که جز مرگ را کس ز مادر نزاد !!!) رزمیاران ایرانی که خویشکاری ایشان در رزم ها ویژه تر است، به شوند آنکه هماره مرگ را پیش چشم دارند، یک آن از شادخواری باز نمی ایستند. آنان بر این باورند که:
بدان ای برادر که تن مرگ را ست / سرِ رزم زن، سودنِ ترگ را ست
کسی زنده بر آسمان نگذرد / شکار است و مرگش همی بِشکَرَد
یکی را برآید به شمشیر، هوش / بدانگه که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیرِ درنده را ست/ سرش نیزه و تیغ برنده را ست
یکی را به بستر برآید زمان/ همی رفت باید، ز بُن، بی گمان
چنین باوری، ایرانیان را بر آن داشته تا پیش از پیکارهای بزرگ، همه ی کوشش خویش را بر آن دارند تا این یک دم عمر را غنیمت شمرند
ارد بزرگ میگوید: آدمهای نیرومند در هنگامِ آوردها و پیکارهای سهمگین، شادی هدیه میدهند.
البته که ایدون است. ایدون باد. ایدون تر!
در شاهنامه، پهلوانان ایران پیش از جنگ، به نوشیدن مِی می ایستند، که شاید زین پس نه شاید بُدَن. در داستان جنگ افراسیاب با نوذر بیم آن میرود که شبستان شاه ایران بدست تورانیان بیفتد و چه ننگی از این بیشتر برای ایرانیان ناموس پرست. درنگ روا نیست، هر چه زودتر باید به پشتیبانی از شبستان رفت. اما با همه ی این تیزی
نشستند بر خان و مَی خواستند / زمانی دل از غم بپیراستند
این مَی خوراگی با سستی و پلشتی و بی اندیشگی پیوندی ندارد. بلکه از احساس مسئولیتی بزرگ سخن میگوید و از نیاز به پرداختن اندیشه ی مرگ: یک امشب به مِی شاد داریم دل / وُز اندیشه آزاد داریم دل
یا هنگامی که سهرابِ گرد به ایران میتازد، کاووس را بیم آن میرود که تاج و تخت خویش از دست برود. بی درنگ گیو را به زابلستان گُسیل میدارد، اما با همه ی تیزی و تندی که رستم میباید از خویشتن نشان دهد:
به می دست بردند و مستان شدند / ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم بر خمار / بیامد تهمتن بر آراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد / دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد مَی/ نیامد ز مَی یاد فرمانِ کَی
در نبرد هفت گُردان نیز این چنین است. رستم و پهلوانان ایرانی در مرز توران به شادخواری و بزم سرگرم اند. زواره پیام می آورد تورانیان با لشکری گُشن در اندیشه ی یورش اند:
چنین گفت با رستمِ شیرمرد / که برخیز و از خرمی بازگرد
که چندان سپاه است کاندازه نیست / ز لشکر بلندی و پستی یکیست
درفشِ جفا پیشه افراسیاب / همی تابد از گَرد چون آفتاب
چو بشنید رستم بخندید سخت / بدو گفت: با ماست پیروز بخت
تو از شاهِ ترکان چه ترسی چنین؟/ ز گَردِ سواران توران زمین
سپاهش فزون نیست از صدهزار / عنان پیچ و برگُستوانوَر سوار
این چنین دلیری و به هیچ انگاری مرگ، از جنگاوری ساخته است که خویشتن، بزرگترین شادخواره ی ایرانست، چنانچه کسی را یارای مَی نوشی و شادخواری با وی نیست. نیروی شگفت رستم در نوشیدن، در یکی از زیباترین و شگفت ترین پرده های بزمی شاهنامه، چنین به سخن در آمده است:
به کف بر نهاد آن درخشنده جام / نخستین ز کاوس کَی برد نام
که شاه زمانه مرا یاد باد / همیشه بر و تخمش آباد باد
به کف برگرفت و زمین داد بوس / چنین گفت کاین باده بر یادِ توس
سرانِ سپه پاک برخواستند / برِ پهلوان خواهش اراستند
که: ما را بدین جامِ مَی رای نیست / به مَی با تو ابلیس را پای نیست!
مَی و گرز یک زخم و میدان جنگ / جز از تو کسی را نیامد به چنگ
برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com
پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com
ارد بزرگ میگوید: شادی کجاست؟ جایی که همه ارزشمند هستند
بزرگان به شادی بیاراستند / می و رود و رامشگران خواستند
ز خنده نیاسود لب یک زمان / ببودند روشن دل و شادمان
همه شادمان نزد شاه آمدند / بدان نامور پیشگاه آمدند (فردوسی بزرگ)
شادی و شادمانگی آن میل به شکفتن است که خون را در رگهای آدمیان روان میکند، خنده بر لب آورده و تن انسان را از تراوش مایه ی خوشی آفرین (اِندورفین) پُر میسازد. شادی، آن قهقهه ی پیوسته ی طبیعت است که از نمایندگی خود در چهره به همه ی تنواره ی آدمی گسیل میشود. هنگامی که شادی بر پیکره ای چیره میگردد، همه ی اندامه ها خود را یکپارچه میبینند و خویشتن را در یگانگی هستی آن پیکره گم میکنند. اشو زرتشت، "آن بازگو کننده ی بزرگ اندیشه ی ایرانی"، شادی را همتای زندگی و هستیوری و همپایه با راستی و نیکی میداند. چرا که زندگی پیشکشی است برای شاد زیستن (اُرُد بزرگ)
همانگونه که اهریمن برای یگانگی در نازیبایی و نازندگی خویش، مویه و شیون را پیشنهاد میدهد، "شادی"،احساس یگانگی در هستی اهورامزدا "آن دانای هستی بخش" است.
انسانی که در شادی غوطه ور است، هیچ بندی را به خود نخواهد پذیرفت. شادی از اساس، گونه ای پویایی است که با گوشه گیری و دربند بودن همِستار است، آن کس که در بند است از بُن نمیتواند شاد باشد، چه، بند، جنبش را از شادی دریغ میکند. آنکس که شاد است، خویشتن را در پیکار با بدی آزاد میبیند و چنین آزاده ای دست بر بندِ چرخِ بلند هم نخواهد داد.
آنکه شادی را پاک میکند، روان آدمیان را به بند کشیده است (اُرُد بزرگ)
به وارون، پراکندنِ غم و اندوه و مویه، ابزاریست در چنگ شبانانِ بدکردار، برای راندنِ رمه های انسانی به هر ناکجا آبادی که خویشتن در اندیشه ی آنند، چنین گوسفندانِ مویه گری را حکومت گرگان بِه.
در کتاب مینوی خرد پیرو اندیشه های اوستایی آمده است بدترین خانه ها جایگاه هاییست که در آن مویه گری میشود و برترین کاشانه ها، خانه های ست که در آنها آوای شادی و سور همیشه شنیده میشود.
ز تو دستِ آهِرمنان دور باد / سراپای تو خانه ی سور باد (فردوسی بزرگ)
"زیگموند فروید" در واپسین سالهای زندگی اش، بر این باور شده بود که آدمی را دو گونه غریزه است. نخست غریزه ی زندگی و دوم غریزه ی مرگ. نخستین غریزه، آدمی را به زیستن در گیتی وادار میسازد، دومی انسان را به بازگشت سوی نیستی و سنگ مایگی فرامیخواند. چنین اندیشه ای را چند هزاره پیش از وی، اشو زرتشت بازگو کرده است که دو مینوی نیکی و بدی با زندگی و نازندگی همسانند. فروید بر این باور بود که: شادی و زیستندگی از ویژگیهای غریزه زندگی (اِروس) میباشد که با هرگونه انزوا خواهی صوفیانه زاهدانه و یا هندی که زاده ی غریزه ی مرگ (تاناتوس) اند در رویارویی شدید است.
میل به تخریب یا میل به گوشه گیری که نخستین خشمی است رو به بیرون و دومی گرایش خشم به درون، هرکدام نشانه های از آز و نیاز را در خود میپرورند و به همین شوند با شادی که زاده ی عشق به زندگی است بیگانه اند. نهصد سال پیش از فروید، چنین اندیشه را فردوسی بزرگ بازگو کرده است:
ز تو دور باد آز و مرگ و نیاز / مبادا به تو دستِ دشمن دراز
آز و نیاز، هر دو از غریزه ی مرگ شالوده میگیرند، آنها دشمنان سوگند خورده ی زندگی اند.
برای آنکه "شادی" بتواند از گزاره ی شناسایی مینوی خود پای بر هستی بگذارد، نیاز است تا به پیکره ی مادی در آید. در اندیشه ی آدمی، شادی ناب آن زمان روی میدهد که هر انسان، دیگران را چون خود، یاوری برای پیروزی نیکی بر بدی میداند و این یاوری برای به کردار رسیدن راهی جز ارزشمند دانستن همه ی اندامواره های آن برای خود نمیشناسد. در جایی که همه ی آدمیان ارزشمند هستند، مویه و شیون و ریشخند و کردارهای اهریمنانه پایگاهی ندارند. شادی در ژرفای انسانی که دیگران وی را ارزشمند دانسته اند چون غنچه ای، ناگهان میشکفد و تن و روان او را مالامال از شادی میکند. چنین شادی ای را میتوان در پایکوبی ها، جشن ها و بزم ها به گستردگی دید.
اگر پایکوبی و شادی نباشد، جهان را ارزش زیستن نیست (اُرُد بزرگ)
در فرهنگ ایران، شادخواری و سورچرانی، شادنوشی و می نوشی، شادمانی و جشن همراستا هستند. آسمان جشن ها پر است از راز و رمزهای شگفت، که جز برای کسانی که شادخوارگی آموخته اند، پرده ی معنی خویش را از چهره بر نمیدارد.
رازها در هنگام شادی و بازی آدمیان است. نکته ی فراموش شده ی جهان اندیشه، تعریف درست این حالت هاست (اُرُد بزرگ)
فزون بر جشنها و بزمها در بازیها نیز شادی را میبینیم. از بُن در کاخی که شادی هست، زمزمه های آسمانی را نیز بار هست. چرا که افلاکیان جز با زبان شادی با هیچ گویش دیگری سخن نمیگویند. آما این سخنان را با گوش نمیتوان شنید، بلکه تنها میتوان در آوایش غرقه شد و آن را حس کرد.
در دیدگاه نامه ی آرامش پرده از سخن برداشتیم که ایرانیان چه در بزم و چه در رزم، از خویشتن پویایی میتراوند. اکنون پرسش این است، آیا چنین هستیورانی که در "بزم" شادند، در "رزم" نیز ایدون اند؟
گرچه ایرانیان در هستی و زندگی میپویند اما از یاد نیز نمیبرند که چرخ دروگرِ فلک را رایی دیگر در سر است. هوشمندی ایرانی نیز از همینجاست که افزون بر تلاشی که در برخورداری از هستی میکنند، واقعیت مرگ با همه ی نیستندگی آن را نیز فراموش نمیکنند: (بدو گفت پردخته کن سر ز باد / که جز مرگ را کس ز مادر نزاد !!!) رزمیاران ایرانی که خویشکاری ایشان در رزم ها ویژه تر است، به شوند آنکه هماره مرگ را پیش چشم دارند، یک آن از شادخواری باز نمی ایستند. آنان بر این باورند که:
بدان ای برادر که تن مرگ را ست / سرِ رزم زن، سودنِ ترگ را ست
کسی زنده بر آسمان نگذرد / شکار است و مرگش همی بِشکَرَد
یکی را برآید به شمشیر، هوش / بدانگه که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیرِ درنده را ست/ سرش نیزه و تیغ برنده را ست
یکی را به بستر برآید زمان/ همی رفت باید، ز بُن، بی گمان
چنین باوری، ایرانیان را بر آن داشته تا پیش از پیکارهای بزرگ، همه ی کوشش خویش را بر آن دارند تا این یک دم عمر را غنیمت شمرند
ارد بزرگ میگوید: آدمهای نیرومند در هنگامِ آوردها و پیکارهای سهمگین، شادی هدیه میدهند.
البته که ایدون است. ایدون باد. ایدون تر!
در شاهنامه، پهلوانان ایران پیش از جنگ، به نوشیدن مِی می ایستند، که شاید زین پس نه شاید بُدَن. در داستان جنگ افراسیاب با نوذر بیم آن میرود که شبستان شاه ایران بدست تورانیان بیفتد و چه ننگی از این بیشتر برای ایرانیان ناموس پرست. درنگ روا نیست، هر چه زودتر باید به پشتیبانی از شبستان رفت. اما با همه ی این تیزی
نشستند بر خان و مَی خواستند / زمانی دل از غم بپیراستند
این مَی خوراگی با سستی و پلشتی و بی اندیشگی پیوندی ندارد. بلکه از احساس مسئولیتی بزرگ سخن میگوید و از نیاز به پرداختن اندیشه ی مرگ: یک امشب به مِی شاد داریم دل / وُز اندیشه آزاد داریم دل
یا هنگامی که سهرابِ گرد به ایران میتازد، کاووس را بیم آن میرود که تاج و تخت خویش از دست برود. بی درنگ گیو را به زابلستان گُسیل میدارد، اما با همه ی تیزی و تندی که رستم میباید از خویشتن نشان دهد:
به می دست بردند و مستان شدند / ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم بر خمار / بیامد تهمتن بر آراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد / دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد مَی/ نیامد ز مَی یاد فرمانِ کَی
در نبرد هفت گُردان نیز این چنین است. رستم و پهلوانان ایرانی در مرز توران به شادخواری و بزم سرگرم اند. زواره پیام می آورد تورانیان با لشکری گُشن در اندیشه ی یورش اند:
چنین گفت با رستمِ شیرمرد / که برخیز و از خرمی بازگرد
که چندان سپاه است کاندازه نیست / ز لشکر بلندی و پستی یکیست
درفشِ جفا پیشه افراسیاب / همی تابد از گَرد چون آفتاب
چو بشنید رستم بخندید سخت / بدو گفت: با ماست پیروز بخت
تو از شاهِ ترکان چه ترسی چنین؟/ ز گَردِ سواران توران زمین
سپاهش فزون نیست از صدهزار / عنان پیچ و برگُستوانوَر سوار
این چنین دلیری و به هیچ انگاری مرگ، از جنگاوری ساخته است که خویشتن، بزرگترین شادخواره ی ایرانست، چنانچه کسی را یارای مَی نوشی و شادخواری با وی نیست. نیروی شگفت رستم در نوشیدن، در یکی از زیباترین و شگفت ترین پرده های بزمی شاهنامه، چنین به سخن در آمده است:
به کف بر نهاد آن درخشنده جام / نخستین ز کاوس کَی برد نام
که شاه زمانه مرا یاد باد / همیشه بر و تخمش آباد باد
به کف برگرفت و زمین داد بوس / چنین گفت کاین باده بر یادِ توس
سرانِ سپه پاک برخواستند / برِ پهلوان خواهش اراستند
که: ما را بدین جامِ مَی رای نیست / به مَی با تو ابلیس را پای نیست!
مَی و گرز یک زخم و میدان جنگ / جز از تو کسی را نیامد به چنگ
برگرفته از : واکاوی فلسفه ارد بزرگ
http://greatorod.wordpress.com
نظرات