7
Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 7
اشعار فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ (7)●
کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه شیدا"
● اشعار فرزانه شیدا در کتاب:
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
ـ● بخش هفتم/7 ●ـ
۱____ *حاجت ____
ای خدا ! درد دلم را با که گویم ؟!
بار دیگر بسته شد , درها برویم
بازهم سر کوفتن , بر درب بسته
بازهم راهی به پشت در نجویم
بازهم زاری و گریه , از ته دل ،
برهمان , ویرانه های آروزیم!
بازهم با اشک تلخ دیدگانم
چهره ی غمدیده را , باید بشویم ,
بازهم باید , به صحرای جدائی
یکّه وتنها ، ره دنیا بپـُویم ,
تیره گی های دلم ، پایان ندارد
در پی نوری خدایا ،
بی سبب در جستجویم
رنگ شادی را ندیدم ،
جز غمی بر دل ندارم
غم فقط چون یار جانی ,
میدود هر دم بسویم
ای خدا با سوز گریه ،
پشت درگاهت نشینم
تا که حاجـت را نگیرم ،
دست ازاین درگه نشویم
دست ازاین درگه نشویم!!!ـ
ـــــ*سروده ی فـرزانه شیـداـــــ
ــ●ـــ
۲__ گاهی وقتا... __
گاهی وقتا دل نمیخواد دیگه هیچی رو ببینه
نشنوه حتی صدائی و توِی خلوتش بشینه
دلم از دنیا میگیره وقتی هر کجا ئی که میرم
واسه ی به غم نشستن من جوابی نمیگیرم
میبینم دلا گرفته س یا توی دنیائی دیگه ست
رسم زندگی و بودن مثه دیواره و بن بست
یکی چسبیده به حرفش اون یکی یه بیقراره
حتی هیچکس نمیدونه واسه چی آروم نداره
این خطای زندگی هاست یا که بیهوده گی ماست
یکی امروزش نرفته بامید صبح فرداست
ای خدا یه راه رفتن !یه امیدِ بدونِ غم
یه بهانه! نه ! یه اصلی! که باشه نجات آدم!
تو خودت بده به قلبها به دلهای مونده تنها
یا یه قانون درستی که باشه نجات دنیا
آخه امروزه امروز همه دلها پر درده
اگه خوبه چرا آدم دنبال شادی میگرده
یه چیزی اینجا درست نیست !یه چیزی همش میلنگه
ما که موندیم تو دو راهی... نمیگیم دنیا قشنگه
اینکه ما زندگی کردیم , زندگی نبو د برامون
" زندگی"رو کسی دیگه "زندگی کرده بجامون
" زندگی"رو کسی دیگه"زندگی کرده بجامون
* شنبه اول اردیبهشت 1385/
ــــــ فرزانه شیدا ــــــــ
ــ●ــ
۳ـــــ" درکجا باید میخی کوبید"!!* ___
از عمق دل گریان شدم ، بر بودنِ بی حاصلم
از آنهمه رنجی که دید ، از روی ناچاری دلم!
بر هر دری رو کرده ام ، آن در برویم بسته شد
گریان نگه ،جامانده ام ، درگوشه ای در منزلم!
آید چکار از دست من ، جز غصه خوردن درخفا
گردر جوانی جان دهم ، "غم " بوده تنها، قاتلم
***
اما جهانِ یاوه گو! با من ز " عرفانت " مگو!
زآندم که شد" غم" همدمم ، *"دیدم ز دنیا غافلم"!!
یا باید از این غصه ها ، دل را کشم دیگر بروُن
یا آنکه قربانی شوم در "غم "... که بوده مشکلم!
قلبم ولی در زندگی ، هرگز نشد تسلیم " تو "
یا تو, خودت یک جاهلی!...یا من زیادی جاهلم!!!
***
همراه رودی رفتن وُ همراه او جاری شدن؟!
"*فرقی میان آدمیست با گله ای روی چمن*"!!
" بُز" گر رَود ، راهی خطا، یک گله بی چون وچرا
دنبال او راهی شود!
این را تو میخواهی زمن ؟؟!!!!؟؟
***
اما جهان! من آدمم ! با عقل وهوش وفکر خود
هرگز نمی بینی زمن ،" تسلیم" من با جان وتن!
شاید خطا , شاید فنا ... اما تو باور کن مرا!
باید گُـُل ِ شادی شدن در زندگی چون یاسمَن
من میروم شاید غمین! با زندگانی در کمین!
*" شـیدا " ولی داند "کجا میخی زخود باید زدن"!!*
27/1/1364 سه شنبه فروردین ماه
___ فرزانه شیدا ____
ــ●ــ
۴ـــــــــــ ساحل تنهائی ـــــــــــــــــ
" امروز " را در حسرت "دیروز" سر کردم
بی آنکه بدانم " فردایم" که همین
"امروز بود که
"دیروز " انتظارش را می کشیدم!
آه ...این نیز بگذرد
اما چشم براهی هایم را بهانه ای نیست
چشم براه بوده ام
بی آنکه در باورم بگنجد که رفته ای
وغمی را بر دلم
به ارمغان محبت خویش، برجای نهاده ای!
چشم براهت میمانم
چشم براهت میمانم حتی کنون که بازگشته ای!
نمیدانم چرا ...نمیدانم
ولی همیشه دلتنگم!
دلتنگی هایم را ، بهانه ی دیداری
" درخیال هم " آرامم نمی بخشد!
وساحل تنهائیم
پر میشود از گامهای خیس
نه تنها در موج که در اشکهای من نیز!
دلم پر میزند
دلم پر میزند برای طپشهائی
که دیدار را شوق می بخشذ
ورسیدن را شادی،
درگامهائی بسوی عشق ومحبت!
ساحل تنهائیم را پر کن
" ای همیشه بیدار" !
به قلم : فـــرزانه شــیدا ___
ــ●ــ
۵____تا چه پیش آید؟___
خزان بر باغ قلبم سایه افکنده
به صد خواری
نمیدانم چه پیش آید؟
نمی خواهد ببارد آسمان یک قطره
رویای بهاری!
گو چه پیش آید؟!
نگارم رفت ودل افتاده آخر،
درغم وزاری
بگوآخرچه پیش آید؟
بهارم سر شد اندر، ناله برگ دلم،
دربیقراری
تا چه پیش آید؟!
بدنبال رهی آواره ام .. درکوچه ی
شب زنده داری
هر چه پیش آید!!
شکستم هر دمی
در خلوت شبهای تاریکم
به تاری
تا چه پیش آید؟!شدم خاکسترعشقی،
نشسته در دَم وُ دود و غباری
گو چه پیش آید؟!
در این غمها شد ,این دل هم زخود ...
حتی فراری
تا چه پیش آید؟!! ....
ولی بس باشد این دیگر، ببینم سینه را،
در سوگواری
هر چه پیش آید!!
رهانم سینه را ... زین پس دگر
زین بیقراری
تا چه پیش آید!
رهم این د یده را
از سوزش ِچشم انتظاری
هر چه پیش آید!! ....
دهم زین پس به امیدی، به قلبم
باز دلداری
چه پیش آید!!؟ به اشکم میدهم ,امید دل را،
آبیاری هر چه پیش آید!!
گلی می رویم.... اندر گلشن ِ
امیدواری
تا چه پیش آید!!
هرآن آید مرا
در حسرت ِهر لحظه اینسان،
جانسپاری
وه چه خوش آید !
نگه دارم دلم را از برایش
* یادگاری *تا چه پیش آید!!!
شانزدهم-اسفند ۱۳۶۶*
ــــ فرزانه شیدا - ف .شیداــــــ
ــ●ــ
۶ـــــــ تمدن ...تقدیر....عشق...زندگی...!!! ـــــــ
از این واژه ی بی معنای بودن,
سخت دلگیرم!!
و آن اندیشه های تلخ مغزم را
به سان یک کبوتر بر فراز عالم هستی
چه غمگین میدهم پــــرواز
و می بینم که انسان این همان
پـس مانـده ی تـاریخ ,
به اسم پـو چ و خــالـی تـمدن ,
سخـــت مـی بـالـد !!
و چون آن عنـکـبوت پـیر
به تار چـسب آگـین تمدن ..
وه چـه می چسـبـد و مـغـرور اســت!!!
ولـی غـافل ز اینکه ...
بـاز هـم در دام افـسونی
گرفتـار اسـت...
و پـای رفـتنش درگیـر
زنـجـیر اســت !!
و درچنگال خون آلـود...
قـرنی ظـالم و وحشـی
چـه زخـمی و بـه خـون خـفتـه
پـریـشان مـی شـود روحـــش !
و آن تـک واژه ی شیـریـن ..
ولـی خـالی تـر از خالـی
چـو آن زالـو ی خـون آلـود
بـه نـام بـا ابهـت تــمدن
خـون انـسان را
چـه بیرون مـی کـشد از جــان!
و زنجـیر نگـون بـختـی
بپـای خسـته ی انســان
همـی بنـدد !!!
و قلـب خـستــه ی انــسان ...
کـه دارد در هـر آن گــوشــه
هــزاران آرزو پــنـهان !
بناگـه درهـمان
چـنگال خون آلوده ی تقدیـر
و یــا قـسمت !!
و یـاغـرق ِ واژه ی شـیرین تـمـدن نیـز!
چـه آسـان زنــدگـی بـازد!!
و انــسان بـا دلی
افســرده و غـمگـین
و غـافـل از هـمه...
بـازی رنـگارنـگ این دنــیا ,
درون سـینـه
آن ویــران ســـرای دل
چـه آسـان
مـقـدم هـر آرزوئـــی را
عـزیـز و مـحتـرم دارد!!!
ولـی در یکـدم خـالـی ...
دم غــفـلـت
همه امـید و عــشق و
هــستی انـسـان
چـو یـک دیــوار پـوســیده
فـروریـزد
مـیان دیـدگان خـسته و حـیران
ودیــگر بـار ویــرانـی ســـت !...
بـدانـگونـه
کـه گـوئی هــیچ امــیدی..
درون سینـه ی افـسرده ی مـا...
جا نـشد هـرگـز !
و لــبهـای خـمـوش مــا
از آن پــس شــعرِ تـلـخ نامرادی را...
درون خــود فـروریـزد!
وآن انــبار عــشق و آرزو ، آن دل
بیـکباره شــود انـبار نـاکـامـی!!
چــه آســان میــشود خــامـوش
لـهیـب شــعلـه هـای آتـش عشــقی
و سـر خـورده غـروری
در غــم و تـشویـش !!
چــه آسـان مــیشـود نــابـود
بـه لبها خـنده ی
پـر شــور هــر شــادی
بـه داغ قــطره هــای
اشــک نـاکـامــی!
ز سـوز انـدرون ِ یـک نـگاه ِ
خـسته از بودن،
چــه آسـان مـی خـراشـد ,
سـینه را،خـاموش !!
....
و آن انــسان ِ دل مــرده ...
بـه اوج یـک تـمدن
لیـک پـوشـالـی
ز عشــقـی مــرده
در دنـیای رنـگارنـگ
کـــه آنــرا ،، زنـدگـی ،، نــامـند
چــه آســان جـان دهـد
در اوج نـاکامـی
بـنام هــستـی و عــشق و
تـــمدن نیز!!
...
وآه... افــسوس...
چــه آسـان مــیشود خــامــوش
دلــی در ( قــرن تـنهائــی)!
و صد افــسوس
که سـر سـخـتانـه انـسان
فخـر هـا دارد ...
بـدنیائـی که در آن
بـا نـقاب ِخیـر خـواهی های
پـر تزویر
(صلــیب ســرخ)!!...
و یـا بـا نـام آزادی ِانسانـی
حـقوقِ هـر بـشر
(این آدم از یـاد رفـته در کف دوران)!!!
تـمدن را چـو زنـجیـری
بـپای هـر کـه راهی شـد بـراه حــق...
دوبـاره ســخت مـی بندد!
و نـادان قلــب ما...
اینگـونـه پنـدارد,
کــه ایــن زنــجـیر
بـنام زنــدگـانـی ،
سـمبـل پـیونـد ویــاری هاست!!...
میـان او ودیگـر راهیان جـستجو گر
در پــی یـک صــلح جــاویــدان..
بیـاری تــمام مـردم دنیــا
کــه در آرامــش و صلــحی
هــمیشــه جـاودان بـاشیم!!!..
.....
نمیدانم چرا همواره جنگ است
و ز آرامـش,
نمی یابـم نشانی
در جـهان صـلح ؟!!
ولیکن در درون
در یک سـکـوت تلـخ
لیـک وحـشتنـا ک!
گهی در سینـه گه در ذهـن
کـلامـی میشـود تکـرار :
هـمه اینها فقط تـزویـر زیبا ئیـست
کـه هـرگز جـاودانی نیسـت!!!
کـه هـرگز جـاودانی نیسـت !!!
از این واژه ی بـی مـعنـای بـودن
؛؛؛سخت ؛؛؛ دلگیـرم !!!
۱۳۶۳-۱-۲۲دوشنبه
ــ●ــ
۷ـــــــ بیدار ــــــــ
بدل آرامشی , در خواب ,
می جُستم
که آنهم در پریشانی،
مرا بیدار می سازد
...و می بینم , ومی بینم
که خواب دیگران ،
مانند " ظلمت "
سخت سنگین است !
...و در آرامشی خفتن ،
خیالم را تمسخر میکند،
با نیشخند تلخ تاریکی !
شب آرام است و من ،
با واژه هایم مانده ام تنها
خیالم میرود همراه اندیشه ،
بدنبال شب رویائی شاعر
کمی تاریک میگردد
به ابری نور مهتابم ،
وابر آرام
بیک بوسه، جدا میگردداز،
آغوش ماه شب
ستاره در نگاهم میزند چشمک ،
و بیدارم !
سکوتی سخت و سنگین است !
کسی شاید بغیر از دیدگانم ،
باز بیدار است...
کسی شاید به شب با روح بیداری
درون خلسه ای نجوا به شب دارد
کسی شاید میان انتظار و لحظه دیدار
زمان خواب را رویا کند،
در شوق بیداری
که فردا را ببیند در نگاه او
میان وعده گاهی ،روشن از آن دیده آرام
که بر او همچو آغوش است
دلی عاشق بیک رویا ،
باوجی همچو پرواز است...
واوج عاشقی زیبا !
محبت در نگاهش رویش یک عشق
و عاشق زندگی کردن، چو یک رویاست
و جز او قلب غمگین هم ندارد خواب
و آن بیــدارِ روح ِغرقه در افکار
که میجوید جواب از " هستی و بودن "
و چشم شاعری،
می بیند این شب زنده داری را...
که بیداری دلیلش
هر چه هم باشد
میان زندگی ...
با عشق و شور وُغم
" به عرفان میرسد
احساس یک بیدار "!
و شب آرام به راز این
سکوت خود به دل گوید :
به آرامش دلت را ,
آشنا گردان ، به آرامش
: تو معنایِ ِ" سکوت زندگی" دریاب
: و دل را هم" رها کن از اسارتها "!
مگیر از او نوای عاشقی ها را
مگیر از او طپش های محبت را
" خدای عشق بیداراست
ومی بیند دل مارا !"
شنبه شانزدهم اردیبهشت 1385
___فرزانه شیدا ____
ــ●ــ
۸___ (قـسمتم )، یعنی خـودِ من!!! :___
هـر چه بـودم ...هـرچـه دیدم
هــرچه را ، د ر ره کــشـیدم
از هــر آن جــائی گـذشتـــم
بـا هــر آن فــردی نشــستـم
گــررهـی، بر مــن نبــوده
یـا کـه شـد ، راهی گشوده
گـرکـه رفـتم، راهِ غــ م را
گـه به جمعی ، گـاه تنـها!!
از" خـوده ِ مـن" بـوده برمن
از" من ِ من" بـوده برمن!!!
....
زنــدگی جـرمی نــدارد
تـا به د ل رنـجی گـذارد!!!
دل به هــرراهـی کـه رفـته
شـوق ِآن،از"مـن " گـرفته!!!
....
هـرچـه بـوده ،بـوده ازمـن
هــرچـه بـوده ، بـوده ازمـن
گـر به غــمها رهــسپارم
شــکوه ای از کـس، نـدارم
آخرایـن " انـدیشه ی مــن"
بوده چون " آیئـنه ی مـن"!!!
(قسـمتم )، یعنی خود ِمـن!!!
(قـسمتم )، یعنی خـودِ من!!!
___ فرزانه شیدا 26 شهریور 1386_____
ــ●ــ
۹___ « دل به تنگ آمده است» ____
مانده ام سرگردان ...ونمیدانم من
به چه اندیشه دلم خوش دارم
دیگر از هرچه دروغ است
به جان آمده ام
دیگر از دیدن این چهره ی مردم
به نقاب
اینهمه ضدیت حرف و عمل
اینهمه پشت هم از شاخ دروغ
برسرشاخه تزویر پریدن
...تا کی؟
من به جان آمده ام
دلم از هرچه دروغ است
به تنگ آمده ...
فریادش نیست !!
بغض در راهروی سینه
چه آشوب زده حیران است
دیده ام اما خشک
ونگاهم خیره ،
بر همه رفتنِ این روز وشب است
آه ای مردم دنیا چه شده ؟؟!!
از چه اینگونه به تزویر وریا پیوستید
از چه اینگونه دروغ
برلب وبر همه لبها جاریست
وخدایا تو بگو
چه شده با دل این مردم تو؟
دوستت دارم ها
جز هوس نیست بروی لب این مردم دهر
ومحبت ها نیز
همه الوده به تزویر وریاست
ودلم میسوزد
بر دل گنجشکی
مرغ عشقی به قفس
یا کبوتر هائی
که ز دست منو تو
دانه بر میچیند
و خیالش خوش بود
که کسی دانه او خواهد داد
وای برما که برخود هم نیز
دانهء درد وغمیم
چهره در پشت نقاب
خالی از هر احساس
بر دلی میتازیم
که محبتها را بی هرآن سود ونیاز
رایگان می بخشد
خسته ام از همه این بازیها
وز آن مردم بی تدبیری
که درون خود ودر فطرت خویش
همه را مردم نادان خواندند
و بصد بازی وصد ها تزویر
بر دل ساده او چنگ زدند
وگهی زندگیش را آسان
تا به سر منزل غوغا بردند
تا بدرگاه شکست!!!
وبه خلوتگه خویش
بردلش خندیدند
مانده ام شیطان کیست
اگر اینگونه کسی شیطان نیست
...آه .
آه بس خسته بسی دلگیرم
ودگر قدرت این نیست مرا
که بیک قطره اشک
دل زاندوه رهانم به دمی
قلب من پُر شده از بغض وسرشک
دیده اما خشک است
ولبم
بسکه گزیدم هر دم
همچو دل میسوزد!!!
دلم از هرچه زمین است دگر نومید است
آسمان باز بآغوشم گیر
ودگر باره تو بگذار که سر بردل ابر
لحظه ای زار زنم
دل به جان آمده است
دل به تنگ آمده است!
نهم بهمن ماه 1385
___ فرزانه شیدا____
۱۰___ " اسارت " ____
" اسارت " قصه ی زندان شدن نیست
گهی ، در اوج ِ آزادی اسیری
نه دیواری ، ز سنگ است و نه شیشه
ولی در" اندرون" ، پابند و گیری
" رهائی" ، هـمچو برگی در خزانی
ولی " سرگشته" د ر راه ُو مـسیری
ترا بادی برد هر سـو که خـواهد
نمی بینی ، کسـی دستش بگـیری
"اسارت قصه ی زندان شدن نیست"
اسـیری گر غــم ِ دنیا ، پذیری
دل و روحـت ، رهـا باید ز غــم کرد
نمی خـو اهی ا ـگر، از غـم ، بمیری
دلِ ِ آزاده ، آزاد ِ جـهان اسـت
تو خود، از رنج این " غـمخانه" ، سیری
بـکوش امروز وُ بـگذ ر از گذشـته
که " شـادان دل" شـوی در روز پیری
و گرنه ، با غــم وُ رنــج ِ گذشـته
به هـر ، راهـی روی ، سـودی نگـیری
ـــــــ فرزانه شیدا - f sheida ــــــ
۱۱___ شب وعشق ____
پریشان بود...
چون بادهای آشفته ی بیقرار
عصیان داشت...
چون تلاطم موج های دریای طوفانی....
بیقرار بود
چون سرگشته موجی بی ساحل
.... و نگاهش ،جوشش چشمه های درد را
از عمق خموش سینه ی خویش...
به فریاد آگهی میداد!
آفتاب وجودش ...در جنگلهای دوردست
و درختان درهم پیچشده.... گم میشد
و غروب خاطرش
در پشت کوهساران بلندوُ...
قهوده ای وخاکی ، رنگ می باخت
اما شبهایش ...آه شبهایش
شب های او ... دریای آرام وعمیقی بود
که بیصدا موجهای افکارش را
به ساحل اندیشه های شبانه میکشید
اینجا در عمق تاریک وپنهان ِشب
گوئی در عمق یک دریا ... سکوت ....
دور از هیاهوی روز...خود را باز میافت
خودِ درونش را!
و افکار او ، علفهای روئیده سبز زیر آب بودند
که دریک سبزی ملایم ولطیف
درموج اندیشه های آبگونه ی روح
او را... آرام میبخشید!
او عشق را ... در عمیق ترین
عمق زندگی جستجو میکرد!
نه در دل خاک
در دل کهکشان ...یا عمق دریای آبی!
گوئی , تن به آب سپرده
دست در دست قطره های آب
به دوردستهای اندیشه آدمی ... ره یافته بود.
شب ِ او... شب دریائی افکاری بود
که در انتهای خویش،به محبتی آرام دهنده
وعشقی عمیق میرسید
دریای خاطر او، حتی در طوفان نیز
میتوانست ، عشق را ازاو باز پس گیرد
درعاشقانه های درون او...
عشق او دریائی بود!
چون مرواریدی در صدف
درعمق دریاها...
بسی پنهان ...ودور از هر نگاه.
عشق او...از آن او بود و بس .
تنها از آن او!
_17 فروردین / 1368 _ف . شیدا_
۱۲ــــــــــ طغیان لحظه های درد ____
در طغیان لحظه های درد ...
که فریاد سر نداده ی ،
عشق را فرو میخورد
و سکوت بر صدا ,
چنگ می کشید!..
و گامهای ِ شتابنده ی ؛اشک ؛
راهروی ِ ؛صبر خویش را؛
می دوید ...
در ؛بی صبری ِ ,
همیشه خاموش بودن؛! ...در شکایت ِ ,
؛ِهمیشه؛ بیصدا ؛ گریستن ؛ !
.....
شبها را، تا صبح بدرقه کرده ام،
... بسیار!...آری بسیار!
اکنون نشسته بر ایوان صبح ،
در بدرود با ستارگان شب ...
...آنچه باقی ست ،
دلی ست که هنوز ,
عـشق را جستجو میکند !...
و بی آنکه بداند ،
میدانست راه ِرفتن ،
اگرچه طولانی
نمی بایست ،
تسلیم لحظه های نومیدی بود ...
اگر که میخواست ,
از پای نیافتد !
اگر که میخواست ,
بیهوده نباشد!
چـراکه ... زندگی
معنایش هرگز باختن نبود ,
نه! زندگی معنایش هرگز باختن نبود
*ـــــــــــ ۱۳۸۳ فرزانه شید ا ـــــــــ*
۱۳ـــــــــــــ نارفیق: ـــــــــــــ
دوش اشکی به نگه آمده بر چهره چکید
کس دراین خلوت غم اشک من ِ خسته ندید
هرزمان بادل خود گفتمومیگویم باز
مشو با هرکه ز ره آمده همصحبت راز
تا به کی درکف پای دگران پا بنهی
تا به کی ساده دل و بی خرد وخام وتهی
کی بخود آمده خود را بدهی ارج وبها
همچو آن بنده ی وارسته ی آن یکّه خدا
تا به کی هرکه ز ره آمده ,باشد غم ِ تو
او که گویدشده همراه تو وهمدم تو
ز هر اندوه , بجان دادی وهمراه شدی
ز شکستن به رهش, دیر , توآگاه شدی
بی خرد! اینهمه , سرخوردن از این دهر, بس است!
نا رفیقی که ترا میدهد این زهر , بس است
جز خدا , یار دگر هم نشود هم سخنم
آن خدا یاورِ فرزا نه ی شیدا که منم!
شنبه 2 دیماه 1385
___فرزانه شیدا/ ف.شیدا____
۱۴● فریبی بنام وصل ●
رویا زده در فریبی بنام وصل
در کو چه های عشق در پی امید گشته ام
از رهگذار خسته عابر ز کو چه ها
پرسیده ام نشانه ی مهر و گذشته ام
گوئی نشان مهر سوالی بجا نبود
چون در هر نگاه گوئیا خنده میدوید
گوئی که در پی این راه پای من
در انتهای خویش به ویرانه میرسید
در این گذر همه اندیشه های تلخ یأس
پا بر پله کان فریاد سینه میگذاشت
دستی بدفتر عمر بر سر امیدو آرزو
خطی سیاه ز حرمان و غم نگاشت
آری جهان من از غصه ها پر است
قلبی دگر در پی مهری روان نبود
هرکس که جامه غم را به تن کشید
گوئی دگر که آدمی از این جهان نبود
دنیا به چه خوش بود در روزگارمن
این رسم روزگار چه غمگین و بس تهی ست
در خط زندگی در این راه بی امید
دیگر نشانه ای ز محبت به سینه نیست
●1366 فرزانه شیدا ●
۱۵____ ادب ____
سخن بگوتو به لطف ومحبت یاری
که حرمت خود را ,چنین نگهداری
نه خصم و حسادت نه بدزبانی واخم
نبرده ره بدری ,جزبه ذلت وخواری
چو در دهان تو ,سرخی زبان نازیباست
حکایت انسانی تو ناپیداست
چگونه بدانم که چگونه "انسانی"
چو در کلام وعمل ,"آدمیت " پیداست؟ !
نه لطف سخن دیده ام ترا, نه نیکی خوُی
نه درعمل تو مرادی ,نه جلوه های نکُوی
نه هرکه زبان دارد او" بشر" باشد
براه خیر ومحبت, رهی دوباره بجوُی
____فرزانه شیدا - 1388_____
۱۶___ در پی خویش ____
کوهساری غمگین
در غرویب غمناک
منم اینجا تنها
ملتهب از فریاد!
آمدم تا که در این خلوت سرد
بر سکوت دل خود چیره شوم
آمدم تا که به فریاد بلند
بانک تکرار ( مرا) داد زنم !
من در این پیچ و خم سنگی کوه
رو به هرسوی غریب
ناشکیبا از درد
در پی خویش فراوان گشتم
و به نومیدی و یاس
چشمه را آینه خود کردم
لیک آخر ز چه رو
در پی اینهمه فریاد وفغان
گشتنی دور خود اندر دل کوه
گر یه ای ملتهب از جوشش درد
همچنان غمگینم
همچنان آشفته
و ز بودن خالی
اثری از من من نیست چرا
در پی چیست که میگردم من
کوله بارم خالیست
از امیدی که مرا راه برد !
و من اما مغموم بی هدف سرگردان
همچنان در راهم...و به شب نزدیکم.
لیک این خاکی کوه
اینهمه سردی و دل سنگی او
رنگ خاکستری چهره یاو
سبزی بودن را
از دل پر طپشم می دزدد
و سکوتش گوئی بر فغان دل من میخندد
از من من اثری نیست ولی
در من اما طپشی بیهوده ست
در تلاشی مغموم
(رفتن و جستن خویش )!
لیک آخر ز چه رو
همچنان در راهم
با کدامین شوقی
راه شب می پویم
کوله بارم خالیست
از امیدی که مرا راه برد!
____ 1374 /فرزانه شیدا ____
۱۷_●_ به خود سوزن بزن! آنگه خود داور باش _●_
میان سینه فریاد یست
درون سینـه ام یک خــشم
و دردی مانده در بغــض گلویم با نگاهی تر
و چشمم ، خیره برآن آینه لبریز اندوه است
و بس رنجیده خاطر ،خیره مانده ،در نگاه من!
و فریاد است...
و اندوه است و
یک دل بس شـکسته غرقه در گفتار!
میان آینه با دیدگان تر نگاهش خیره مانده ،
در نگاه من گناهش بی گناهی هاست!
و از آن دل که جز عشقی ،
درونش نیست فقط مانده نگاهی تر میان آینه،
در خیرگی، بردیدگان من
چه گویم دیدگانم را
که میخواهد،جواب قلب من باشد؟!
که میخواهد نگرید، بیش ازاین با درد
...
ومن در باور خود،هرچه میگردم
گناهی را نمی بینم که محکومش شوم ،
اینگونه با تلخی بد بینی
که( من جز من ) نبودم
در تمام زندگی با خود...
و یا بادیگری ،هر کس ،
که بااو ،هم سخن گشتم
...و حتی باور من نیز ...
به بهت حیرتی بر من نظر دوزد!
و می پرسد مداوم،
پشت هم ،بی هر درنگی،
از منو از دل میان اینهمه
باید نباید ها گناهم چیست؟!
بجز یک همدلی ، یک دوستیی
ک مهربان دل، بودنی ،
در زندگانی من چه بودم؟!
باور من چیست؟!
مگر قلبی شکستم یا کسی رنجاندم، از ظلمی
مگر جز مهربانی راه دیگر، بوده در راهم؟!
مگر جز بر امیدی،
حرف دیگر بر زبانم بوده با،
هر یک دل نومید
مگر بر گریه و تنهائی قلبی
بجز یک مهربان بودم؟!
مگر هر دل نباید همدل و همراه و یاوروار
بپا خیزد،
برای یک دل دیگر به همراهی ، به دلداری ؟!
گناهم چیست؟!
دلی بودم بیک باور که دنیا،
مظهرِ عشق و محبت ، مهربانی هاست
...
خداوندا همه اینها،
همه اینها ،
چه شد در سینه ها،
آن باور زیبای ما، یک باور از رویاست ؟ !!
بگو این داوری ها چیست؟!
کجا ی زندگی گم شد،
همهایمان و باورها ؟!
کجای راه من، بوده خطا، در بازی اینها؟!
اگر شعری نوشتم شعر قلبم بود
اگر حرفی زدم آئین مهری در کلامم بود
اگر پندی دهم جز از رهِ یک مهربانی نیست
چه میگویند؟!! ،چه میخواهند؟؟!!
من اما ؛ من ؛ فقط بودم؛!
...
نه نیرنگی شناسم ،
در وجود خود نه ننگی را پذیرم بر دلم کین دل،
نشانش ،جز محبت نیست
و رنگ سرخ دل ،رنگی بجز رنگ صداقت نیست!
همه این داوریها،
از سیاهی های قلب ِمردمی،فانی ست
که قلبش آشنا با گفته های پاک یزدان نیست!!
من اما ؛ من؛ فقط بودم
و ؛من بودن؛ گناهی نیست !!
چو میدانم دلم از هر گناهی عاری و خالی ست.
((چنین بودن گناهی نیست ))!
...
و تو ای آنکه، بی رحمانه تازیدی
به قلب سرخ یک عاشق
که قلبش ماءمن ، عشق و عطوفت بود
تو خود را سوزنی زن
،تا که دریابی گناهت چیست!
که ناحق تاختن بر دیگری لطف و محبت نیست
و راه آن خداوندی که میگوئی
چنین ره نیست !!چنین ره نیست !!!
___ فرزانه شیدا ( ۱۳۸۴ ) ___
●
۱۸___ لاف ___
بس کن این صحبت وُعمل بنما
وَرنه هر گفته ای , بوّد بی جا
مردِ کاری , نشان بده جانم
لاف بیهوده تا به کی ؟ آقا!!!!
__ ف.شیدا 1362__
۱۹● در پشت نقاب●
به هر جا جستجو گر دیده خود را
کنم راهی
نگاه بی فروغم ...
خسته ای سر درگریبان رادوباره باز می یابد
که غمگین مانده ورنجور
به هرسو دیده گانم میدود...
مأیوس وسرخورده...
نگاه پُر زفریادی
بروی چهره ی من میشود خیره!!!
وناگه سر فرود آرد ...
به معنای همه تن خستگی های پُر از حرمان!!...
بدون آنگه آرامش بگیرد باز!!!
به هر کس دیده گانم چشم میدوزدبه هر سوئی...
تبسم های تقلیدی , برویم میشود جاری!!!
که گر حتی بخواهم ...بر دلم رنگی نمی بخشد!!!
(چو بی معناست)*!!!
اگربینم زنی، مردی..جوانی ...پیر سالی را
بروی چهره ها پاشیده رنگ تیره ی اندوه!!!
وحتی ...خنده ها جز رنگ تزویری..
دروغین نیست!!!
ز رنگ زرد وبی حال دوروئی ها!!!
ز ناچاری گهی شاید ...برای حفظ ظاهر...
در ورای چهر ه ای پُر بغض،،لبخندی،،.
.درخشش های اشکی در نگه جاوید!!!
ورنگ سرخ خونباریبروی گونه ای بی رنگ...
که از سوز دروناله ام میگیرد!!!
به هرجا دیده پُر وحشتم گردد
هراس ِ دیدگان ِدیگران...
بیم دل ِ پُر التهابم رافزونی میدهد از درد !!!
خدایا قصه ها ،گر قصه ی فقر است وگر اندوه!!!
چرا تنها ،،همین،، در دیده من میشود تکرار؟؟!!
کجا را بنگرم آخر؟!
کدامین سونظر دوزم؟!
کجا را بنگرم یارب؟!
که آنجا شور وشوق وخنده ای در نور...
،،صداقت،، را میان چهره ای شادان
بدون آن نقاب پُر ز تزویر...
,تظاهرهای آلوده ،ولی غمگین!
دوباره بردلم نوری بپاشد باز؟!
دلم از سوز ودرد آدمی ...سوزان وغمگین است
توان دیدنم را ازکجا یابم؟!که این بسیار غمگین است!
کجا را بنگرم یارب؟!
کجا را بنگرم یارب؟!
فقط یکجا...فقط یکجا
خدایا ...،، آه ،،
فقط یکسو توان ِدیدن ِدل هست
نگاهم بیقراری را ... فقط یکجا
ز خاطر می بردبا شوق
به میدانگاهِ اطفالیکه در بازی بدون فکر واندیشه
جدا ازهر تضاد وُرنگ وافکاری
به شادی بی غم وسرخوش
وحتی ،،بی کلامی،، غرقه در خویشند
ودر شور وشر بازی...چه خندانند!!!
نه اما میشود دیدن
چنین شوروشّری را درمیان بچه های جنگ!!!
که غمگینند وبس تنها!!!
همین میدانگه بازی
یگانه مظهر امید ودلگرمی ست
برای این دل حیران
که در اینجا ؛حقیقت؛معنی خود میکند پیدا!!!!
بغیر ازاین ؛حقیقت؛ نیزبی معناست
بی معناست!!!
که تنها شوق وشور ِکودک این ِ زندگانی
،، شادمانی،،را دهد معنا!!!
وگر اوهم به فقر وظلم وجنگی باز
در سوگ وغمی ...گریان نگردد باز!!!
کنون اما ...
نه دیگر چهره ای یکرنگ خواهی یافت!!!
نه حتی در لبی لطف کمی ،،لبخند،،!
جهان وزندگی پابند ِاندوه ِزمان ...
هرروز,بسوی قهقرا ...
ره میبرد ,افسوس!!!
وطفل زندگانی
گرچه شادان است
به فردایش نشآید گفت که فردای دگر ...
خالی ز تکرار ِ,حوادث های "انسانی ست"!
جدا آخر ز خشم این طبیعت
باز باید درهراس تلخ ،،بودن ،،بود
که ،،انسان،، بر سر انسان
چه خواهد آورد فردا !!!
که اکنون ظلم انسانی...
حوادثهای اخبار جهان شد,درهمه دنیا !!!
اگر سیلی نیآزارد ....وگر آتشفشانی
سخت خاموش است ولی دست بشر
همواره در هرروز وُ...در هرشب بسان زلزله ...
با قلب سوزانی زآتشها...
به جان آدمی افتاده وخود ریشه ی خود را ..
ز بُن از جا کَند با ظلم انسانی!!!
خداوندا ...تو شاهد باش
که اینک قرن کشتار است
همان قرنی که میگفتند
جهانی میرود تا بهترین قرن ِجهان باشد!!!
عجب برما...عجب برما!
که گویا هردم وُ هر روز وشب
امید می بستیم ...
که فردای دگر"نوری" دگر دارد,ولی ..اما....
هنوزم بر جنایتهای دیروزی
که بر انسان روا کردند
دگرباره، هزاران صحبت وبحث است
دوباره قصه از جنگ است!!!
دوباره یا که شاید صدهزاران باره ،
انسانی تفنگی در کف وُدر قتل عام آدمی
در راه رفتن هاست!!!
خدایا کودک دنیا بسی تنهاست!!!
که انسانی به رشد وعقل ودیدن ها
چوُنان کوری... پُر ازخشم وپر ازکینه
جهانی میکند نابود!
خداوندا...فقط چشمم بروی هر سیاهی باز میگردد
وتنها آتش ودود وُتفنگ وُبمب وبمب افکن
جواب تازه ی قرن جدید ماست!
خدایا کودک ِدنیای تو
بس بی پناه وبیگناه وُبی خبر اینجاست
خدایا کودک ِ دنیای تو تنهاست!!!
___ فرزانه شیدا____
●
۲۰___ مرغ ودرخت ____
روزی آن مرغ پای بسته ی دهر
پروبالی برای رفتن یافت
پرکشید و به شادی وامید
" قفسی" از برای "بودن" ساخت
این سرائی که لانه ی او شد
به خیالش که آشیانه ی اوست
بی خبر زآنکه شد اسیر قفس
در سرائی که همچو خانه ی اوست!
...
نیست فرقی میان مرغ ودرخت
" سرنوشتی " اگر "اسارت " بود
" نه درختی توان رفتن داشت"
"نه که مرغی در قفس بگشود"!!
___بهمن ماه 1365 /فرزانه شیدا____
●پایان بخش هفتم از: اشعار فرزانه شیدادربعدُ سوم آرمان نامه ی ارد بزرگ●
| ||||
نظرات