کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار
دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
تا خلق ازو رسند بسایش
هرگز بعمر خویش نیاساید
آنروز کآسمانش برافرازد
از توسن غرور بزیر آید
تا دیگران گرسنه و مسکینند
بر مال و جاه خویش نیفزاید
در محضری که مفتی و حاکم شد
زر بیند و خلاف نفرماید
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خویش بام نیفراید
تا کودکی یتیم همی بیند
اندام طفل خویش نیاراید
مردم بدین صفات اگر یابی
گر نام او فرشته نهی، شاید
هفتهها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار
یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار
شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار
صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار
دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار
تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسانیست پروای شرار
دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار
نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت
خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار
تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان
تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار
سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق
هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار
ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار
جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند
زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار
از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار
باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود
میوهها بردند دزدان زین درخت میوهدار
ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار
رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار
نظرات