۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سامان* بخش دوم

¤¤¤ در مروری بر خویش ¤¤¤
درمروری برخویش
دفتری روی دو پا
برگ در برگ همه خاطره ها
وبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دیده ام خیره , به اوراق وبه برگ..
وچو ابری به شتاب

؛ خاطره ؛ از دل و...از آبی ِاین روح گذشت
در مروری که دلم..
پر ز یک " حس مداوم" شده بود
" زهمه قصه ی تکرار شدن "!.....
روزگاری همه آه ،گذر شبنم واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه...
گاه در گرمی یک روز بلند ،
روشن و پر شده از سایه ی شوق...
گاه در باران ها ...
گه گداری به مه ونمناکی...
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده در غمناکی...
بی پناهی هائی ،روزوشب ، گه گاهی !
از خط مرز عبور...
گاه وامانده به راه
گاه در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی... مانده به جا !
خاطری نیست از آن "حس امیدم " امروز،
شوقکی نیست در این ذهن حضورم اکنون!

ورقی تازه دگر نیست مرا
تا نویسم بر برگ ...
سبزی خاطره ی فردا را...
درامیدی به خیال!!!

درخیالی که تو درآن هردم
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردست
با نگاهی که در آن، شعله ی عشق...
سردی حرف جدائی ها را...
درحریم سرد ِ
دل ِ سرمازده ام ،
محو ُو، تبخیرکند!
و گل سرخ دلم باز شود
به امید ی که درآن ،
هردم وُ ...هرلحظه به عشق
روح لبخند توبامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
آه ای روح طــراوت ،
بـرگـی،...باز بگــشا بدلم !!!
¤¤¤چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷-فـرزانه شـیدا¤¤¤¤
اینکه خودبدانیم وخود را براه دیگر بزنیم از اینهم بدتر است که انسان احمق ونادانی باشیم که چون عقل درستی ندارد وسط جاده ی اتوبان میایستد ومیخواهد اولی کامیون را بگیرد که در اسباب کسی اورا یاری کند وبجای رفتن به خانه جدید به خانه ودیار باقی نقل مکان میکند براستی چه ازاو کمتر داریم ماهم بگونه ی او وسط جاده ای میرویم ومیایستیم که روبسوی مرگ دارد میدانیم ومیکنیم اما باخود فکر میکنم این جاده تک وتوک ماشین میاید حالا کوتا آنموقع که این کامیون مرگ بیاید ومکرا ببرد که هرگز کسی نمیداند درلحظه ای بعد وساعتی دیگر آیا زنده است وکامیون حامل اجل دران هست یا نه ترمز دارد که حماقت مرا به بیمارستان خوابیدنی طولانی با درد مبدل کند تا سرانجام راهی دیار باقی شوم یا نه سرتیر مرا میکشد وراحتت میکند امید همگان عمری طولانی وبه سلامت وشادی داشته باشند اما چگونه میتوانیم داشته باشیم اگر من نوعی همین را امروز به عنوان هشداری ننویسم واگر همان رسانه ها بخود من اینها را نمی اموختند واگر کتابهای متعدد مخصوص چاقی ولاغری نوشته شده بسیاری از پزشکان وردشده ی بسیاری از دیگر پزشکان در رادیو ورسانه ها نبود که فریاد میزنند این داروها پودرها وقرص ها این نخوردن ها این استفاده از وسائل لاغری کننده برقی هیچکدام سلامتی شما را تامینن نمیکند سلامتی تو دراین است وبس بی هیچ دارو وزحمتی جانم عزیزم: کم بخور همیشه بخور . ونه زندگی را برخود تلخ کن نه بر آشنایانت با بودن ونخوردن یا با بیمار شدن ورفتن ونماندن در دنیا .به همین سادگی وبجای اینهمه غذاهای یکمن روغن بروی ان شبی وشبهائی را سالاد کاهوو وگوجه فرنگی وخیاربخور با انواع سبزیجات وتخم مرغ ولوبییا وماکارونی پخته شده درون آن که هم غذای کاملی ست هم سیر کننده هم مقوی هم رژیمی ودرعین حال تامین کننده بدنی که نیازمند همه نوع کالری و.. غیره نیز هست ودر کنارش یک لیوان آب سیب یا آب پرتغال ودرنهایت قطعای کوچک شوکولات یا شیرنی برای هضم غذا کمی راه رفتن پس ازان وآنگاه همه چیز روبراه است وروز خوبی هم داشته ای ولذتی هم از صرف غذا برده ای.اما این تنها بخش کوچکی از اصرارهای ما در خزا رفتن های آگاهانه ایت که میدانیم چه چیز ما را چاق ولاغر میکند ولی برای سامان دهی رفتار خوئد تلاش مصرانه ای را نداریم وبه عدت ها خو کرده تکرار اشتباه را نیز عادت گونه انجام میدهیم حتی بااینکه دردل نیز خود را سرزنش میکنیم ومیدانیم که کار درستی انجاتم نمیدهیم وحال زمانی که خطا ها وعادات ما به زشتی هائی باشد که نه تنها برخود که صدمه واسیب رسان به دیگران میز باشد آنوقت دیگر این حق ما نیست که خودخواهانه آنچه را که خود میخواهیم به دیگران نیز تحمیل کنیم وتوقع داشته باشیم آنان میز حال یه بخاطر ما یا چون ما توقع داریم به سازگاری باما بپردازند که اینجا دیگر پای من تنها وسط نیست وعمل وکار وتصمیم من بردیگری نیز تاثیر گزاراست ودیگر حق نداریم بخواهیم همه جوره دیگران تابع ما باشند وموافق تصمیمات واعمال ما چون آنچه شاید برای من یا به نظر من خوب است شاید از دیدگاه او وبرای او نه تنها خوب نباشد بلکه یا مضر یا ناشایست یا نادرست باشد واو در زندگی خود چنین کاری را با دیگری نمیکند درنتیجه به شما من نیز اجازه نمیدهد که هرگونه دوست داریم بااو رفتار کنیم وتوقع داشته باشیم موافق تمامی دیدگاها واعمال وافکار ما باشد.هر کس در زندگی ایده الها وآرمانها ودیدگاههای خود را دارد وباورهای هرکسی نیز محترم است اما اینکه اصرار داشته باشیم که باور ومنطق ما مورد قبول همگان باشد انگاه که بر این دیگران نیز نقشی دارد اینجاست که پا از مرز شخصی خود بیرون نهاده وارد مرز دیگران شده ایم وباید انتظظار این را داشته باشیم که با مخالفت ونارضایتی وشکایت وحتی برخوردهای اونیز مواجه شویم اگر برحق باشیم که ایستادن بر حق خود بر ما واجب است ولی اگرنه واگراینکار دیگری را تحت فشار خواسته وایده ی خود قرار دادن است بهتر است هرگز پا از گلیم خود بیرون ننهاده به مرز دیگران بدون اجازه وارد نشویم چون آنگاه هرچه ببینیم از چشم خود دیده ایم برای مثال اگر من حتی بخواهرم اصرار کنم که تواین لباس را که خریده ای بتو نمی اید نپوش حتی اگر از سر دوستی باشد من اجازه اینکارا را ندارم که دراین ایده ی خود اصرار ورزم شاید از چشم من این لباس بر او زیبا نیست شاید دوستانه نیز میگویم اما او این را دوست دارد وبرای آنتخاب آن وقتی صرف کرده وبرای پوشید ن آن نیز شوقی دارد واین بی توجهی من به احساس وایده وعقیده ی اوست که تمیل عقیده کنم که چون من این لباس را برتو برازنده نمیبینم تو هرچقدرم پول داده ای هرچقدرم دوستش داری حق نداری بپوشی اینجا حق متعلق بمن نیست اینجا حق متعلق به او واین حریم ومرز اوست واوست که میباید انتخاب کند چه را دوست داشته وبپوشد واستفاده کند وهیچ چیز این وسط هم نماینده بالاتر بودن عقل من نیست که توقع شنیدن وگوش کردن او را نیز داشته باشم چه در سن چه درمقام وقتی شخصی بالاتر از 18 باشد درکانون خانواده نیز حق انتخابات شخصی وحق تصمیم دارد واینرا دنیا نیز تائید میکند ودرجائی که ما هنوز دراین قصه درگیریم که امر ونهی کننده اطرافیان خود باشیم ومدام بدون اینکه حق آنرا داشته باشیم به مرزهای دیگری دخول کنیم وبجای او فکر کرده تصمیم بگیریم وامر ونهی نابجا کنیم نمیتوانیم سامان دهی درستی نه در شخصیت وزندگی خود داشته باشیم نه حتی در زندگی عزیزان یا اطرافیان خود.
¤¤¤¤ تک واژه زندگی ¤¤¤¤
باز گه پیدا وگه پنهان ز غم
این منم با یکدل ویران ز غم
باز در مجنونی دل نالــه ها
میرسـد فـریاد دردم تا خــدا
میبرد سوز سرشکم ره به رود
باز دریا میشود دردی که بود!
باز در رویای من گـم میشوی
در دلم ، مو ج وتلاطم میشوی
باز هم در بیصدائی... مست جام
بازهم ناکامی عالم ... بکام !!!
در شب مستی تار و تیره ای
بازهم بر قلب شیدا ، چیره ای
بازهم دل میشود زخمی و ریش
باز پنهان میشود قلبم به خویش
باز میخوانم ز قـلبم این سـرود:
زندگی تک واژه ی نام تو بود!!!
ای تو تنــها واژه های بودنم
بی تو بااین زندگانی چون کنم!؟
دیده را دریا کــنم از سوز اشک ؟؟؟
می برم بر بیخیالی، رشک رشک ! !
باز بر چـهر دلـم ... آئیـنه ای!
هم امید و هم دل و هم سینه ای...
گرچه " دل" پندی دهد دائم بگوش:
بر منو و آرامش منهم بکوش!!!
با دلم گــویم به زاری در خفا
چون بخوابم در غم وجور وجفا !!!
دیدگان چون با سرشک شب تر است
رنج بیداری کشـیدن بهتر است!
زین سبب آرام وخوابم نیست نیست
این جدائی هم جوابم نیست نیست
باز میگویم بخود با اشک و سوز
دیده ی دل را براه او بدوز
باز می آید شـــبی همراه ماه
تا نمـیرد قلب ما در سوز آه
باز بر آ ن آبی رویای عشق
میدرخـشد کوکب زیبای عشق
دل ز رویای حضورش بر مگیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
¤¤¤ فــرزانه شـــیدا- اسلو - نروژ/ اول خرداد / ۱۳۸۷ ¤¤¤
داده ها وگرفته های بسیاری در زندگی که یا خود به خود تحمیل میکنیم یا بما تحمیل میشود همه وهمه در سامان دهی زندگی ما نیز دست داشته وبر روح واندیشه ی ما تاثیراتی میگذارد که با درک آنها ومقابله با آنان ودر صورت نیاز نیز با سازگاری وهماهنگ شدن با آن میتوانیم بسیاری از ساختارهای زندگی خود را سامان داده در پایه ریزی اولیه زندگی خود بدرستی عمل کینم تا برج آمال وآرزوهای ما نیز کج بالا نرفته باشد وبدرستی سازماندهی کرده وموارد مورد نیاز ودانستنی های پیرامون آن را در هرزمینه ای که هست با بررسی هائی انجام دهیم که توان اینرا بما بدهد که انسانی مقاوم را ساخته باشیم که قادر به ساماندهی وسازماندهی کل زندگی خود در طول عمر باشد.ماحتی در زمان بیکاری میتوانیم با بازی با ایده های خود چگونگی انجام آنرانیز برای خودبرنامه ریزی کرده وسامندهی کرده وبدانیم لااقل برای شروع به چه نیازمندیم وچه راا باید درکجا آغاز کنیم که لااقل قدم اول را برئداشته باشیم وبه هدف نهائی نیز نائل آئیم. ودر تصمیمات زندگی نیز سرانجام راهکار سامان داده ای را برای خود مشخص کرده دنباله روی آن باشیمتا بازدهی مثبتی را نیز در پیش رو داشته ومطمئن باشیم که گامهای خود را وقتی برداشته ایم که جای پای خودرا محکم کرده ایم وزیر پای ما از لغزش وافتادن وچاله وچاه خبری نیست .
¤¤¤ «از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد : نیما یوشیج »¤¤¤
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت «شیدا دل و دیوانه» شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می اید مرکز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می کردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود
هر یکی محنت زدا ،‌خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را کرده ساز
هر یکی با یک کرشمه ،‌یک هنر
هوش بردی و شکیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر کمند
می کشیدی هر که افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر کجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه کیست
قصدش از همراهی در کار چیست ؟
بس که دیدم نیکی و یاری او
مار سازی و مددکاری او
گفتم : ای غافل بباید جست او
هر که باشد دوستار توست او
شادی تو از مدد کاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش : ای نازنین یار نکو
همرها ،‌تو چه کسی ؟ آخر بگو
کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روی تو بزداید محن
تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی
به به از کردار و رفتار خوشت
به به از این جلوه های دلکشت
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی ، باش در پایندگی
باز ای و ره نما ، در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها کردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم کسی
چون که در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز نکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم ،‌خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا
آدم کم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و نکامی خود
که : چرا بی تجربه ، بی معرفت
بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود
چاره می جستم که تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می کردم بهر جیله شود
چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق کز اول مرا درحکم بود
آنچه می گفتم بکن ،‌ آن می نمود
من ندانستم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او
که فکنده ست او تو را در جست و جو
ترک آن زیبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ،اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه ! آه
کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد
این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم
چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟
که شده ماننده ی دیوانگان
می روم« شیدا سر» و شیون کنان
می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در کار خود
که نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها کار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری که از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نکویی کز فا
دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟
چه شد آن یاری که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس که دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد
وای بر حال من بدبخت!‌وای
کس به درد من مبادا مبتلای عشق*
با من گفت : از جا خیز ، هان
خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز نکامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان
منع می کردم من از پیکارشان
* خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش کرد
هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد
که پریشانی من افزون نمود
خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن کس که دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن که کمتر قدر تو داند درست
در میانخویش ونزدیکان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس
بس بدی کردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر کردار خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیکو نهاد
حیف از اویی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یک نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
که به غفلت قسمتی بگذشاتم
خلق را حق جوی می پنداشتم
من چو آن شخصم که از بهر صدف
کردم عمر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت کردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
سیر من همواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی
که تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا که باشد در بشر
عاقل آن باشد که بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
می کشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان کسی
سالها سر برده ام تنها بسی
من یکی خونین دلم شوریده حال
که شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یکباره ناپیداستم
کس نخوانده ست ایچ آثار مرا
نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینک ، کانجمن
ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناکامی و درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم
خاطر پر درد کوهستانیم
کز بدی بخت ،‌در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر که را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا که مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوکتی ،‌ نه زینتی
نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار
در کنار گوسفند و کوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
که بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و کار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از کید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا که این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است ، ای کاش او نبود
من هراسانم بسی از کار عشق
هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،‌جنگل من ، کو، کجاست ؟.
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می کند
س دورم از دیرینه مسکن می کند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
کس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است
که جهانی خصم جانی من است
هیچ کس جز من نباشد یار من
یار نیکوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه کاش نقش تو نبود
کیستی تو ! این سر پر شور چیست
تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ،‌ افغان کنی
خلق را زین حال خود حیران کنی
چیست آخر!«این چنین شیدا»چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز ای ، هان
که تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
حاصل عمر است شادی و خوشی
نه پریشان حالی و محنت کشی
اندکی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی که تو راست
گر ملامت ها کند خلقت رواست
ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت
که ملامت دارد این شوریده بخت
گرد ایید و تماشایش کنید
خنده ها بر حال و روز او زنید
او خرد گم کرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست
که چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم اید درد و غم
راست گویند این که : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
بلکه از دیوانگان هم بدترم
زان که مردم دیگر و من دیگرم
هر چه در عالم نظر می افکنم
خویش را در شور و شر می افکنم
جنبش دریا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
ریزش باران ، سکوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله ی جغدان و تاریکی کوه
های های آبشار باشکوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون که می اندیشم از احوالشان
گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوییا هر یک مرا زخمی زنند
گوییا هر یک مرا شیدا کنند
من ندانم چیست در عالم نهان
که مرا هرلحظه ای دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه است
که شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه کردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز که دید
چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش
لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟
ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شکوه ها کردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من !
دور شو عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا که در تو و لوله افکند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون کند
گه اسیر خلق پر افسون کند
گه تو را حیران کند در کار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یکسره از کار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گر نگویی ترک این بد کیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون که دشمن گشت در خانه قوی
رو که در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدکردار و کیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جایی کت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،‌حمایت ها کنند
چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم کن بر بیچارگان باشد روا
کاش جان را عقل بود و هوش بود
ترک این شوریده سرا را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید که از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز کرد
بر من بیچاره کشف راز کرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
کاش راه او نمی آموختم
کی ز جمعیت گریزان می شدم
کی به کار خویش حیران می شدم ؟
کی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟
کی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی
فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و کین و دشمنی
بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ،‌ بین مردگان و زندگان
قصه ام این است ،‌ ای ایندگان قصه ی رنگ پریده آتشی ست
در پی یک خاطر محنت کشی ست
زینهار از خواندن این قصه ها
که ندارد تاب سوزش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد *‌
¤¤ نیما یوشیج ¤¤

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سامان* بخش سوم

تصور میکنم تمامی آنچه را که لازم به گفتن بود درشعر نیما یوشیج بگونه ای زیبا وبه روشنی گفته شد واز تحول فکری شاعر ودیدگاه او در باب زندگانی وانسان نیز میشود پی برد که او به تحول فکری خود رسیده وبی نیازی ازجهان وآدمی را دریافته است وسروده ی او این نیز کاملا عیان وآشکار بود که « عشق» در زندگانی سامان دهنده ی بسیاری ازچیزهاست وگاه تجلی دهنده ی روحی وبه زوال رساندنی درنهایت که وقتی انسان به اوج کمال معنوی میرسد در می بیابد که دیگر همه آنچه تصورات انسانی ساده ی دیروزی او بود بدانگونه که در نگاه عام میگذرد براو نمیگذرد وبیکباره احساس تنهائی ودرک نشدن و اینکه در دنیائی سرشار از بی همزبان ها وتنهائی ها بجا مانده است آزار دل میشود ,دنیائی که هرآنچه را بگوئی به شیدادلی ودیوانه سری برتو نگریسته وحق وباطل آموخته ی دنیای ترا به زیر سوال میبرند وحاضر به شنیدن گفتار تو نیز نیستند وچن قادر به جوابگوئی شیوه ی فکر تو نیستند به طرد تو دست میزنند وحتی خصمانه ودشمنانه باتو مقابله میکنند اما نه حتی مقابله به مثل که حق را با حق جوابگو باشند وراست را بدرستی که دقیقا برعکس حق را به ناحقی وراستیت را به نادرستی پایمال میکنند ودر خیال خویش ترا دیوانه میپندارند وشیدا سر وقتی که نمیدانند دیوانه آن کسیست که ندانددر اطراف او چه میگذرد آنکسی ست که قدرت تشخیص حق وباطل را ندارد انکسی که جز خود نمیبیند ودر دنیای بودن خویش سامان خویش را درلگدمال کردن افکار واندیشه وتلاش وعشق دیگران می بیند درچنین دنیائی که حتی محبت کردن ها نیز به دیده شک نگاه میشود انسان براستی خز خود کسی را ندارد وچز خدای خود نیز پناه دیگری را نمی بایست جستجو کند که هرکس حق خویش را درست یا نادرست ضایع ببیند برحق وناحق با آدمی دشمن میشود و هرکس امنیت دورونی وبیرونی خود رادر خطر میبند نیز ارام نمی نشیند ودنیای دیگران را نیز چون خود به آشوب میکشد وسامان زندگی خویش نیافته دیگران را نیز بی سروسامان ویا اسیر ویا آواره میکند بااینوصف ,آنکه صلاح خویش بهتر از هرکسی میداند دقیقا خود ما هستیم هیچکس دردرون ما نیست نه دردرون فکر واندیشه ی ما نه دردرون دل ما ازاین رو اینکه چگونه درجای ما فکر کنند نیز وحتی چگونگی درک ما نیز باز به دیدگاه درونی وشخصی او باز میگردد وما نیز وقتی دردرون با خود ادرآرامش باشیم وامنیت خویش را احساس کرده وخاطر جمع باشیم که در دنیای خویش سروسامانی داشته و نیازمند کسی نیستیم میتوانیم حتی با دشمنی ها وبدخلقی ها ودرک نشدن های مرد مان با خود نیز راحت کنار بیائیم چراکه هرچه کنند دیگر قادر نیستند دنیای ترا برهم بزنند زیرا که این تو نیستی که نیازمند آنانی بلکه همواره آنانند که نیازمند تو خواهند بود وروزگاری نیز هرآنکه بتو پشت میکند بسوی تو باز میگردد تا اندوه ودرد خویش با توئی باز بگوید که روزی ازسوی خود ترا طرد کرد چراکه گذر زمان خودنشان دهنده حق وباطل است چه در ساده ترین چیزها چه در سخت ترین ومهمترین مسائل زندگی وآنچه می باید درددنیائی پا بگیرد وسامان گرفته جایگرین شود وگذشته پوسیده را خراب سازد تا آبادی دوباره را شکل دهد بموقع خود شکل میگیرد اما بااین شرط که انسان خود برای این سامان دهی دانش وعلم فکری وذهنی ودرونی ومادی ومعنوی خود را نیز هماهنگ با دنیائی سازد که طاقت خراب کردن دییارهای پوسیده افکار و ساختارها ی حتی ساختمانهائی را داشته باشد که کهولت عمر وقدیمی بودن زمان آن ایجاب میکند که یا به مرمت آن بپردازیم یا به خرابی وباز سازی وتازه سازی آن دنیا بامنو شما هرروز جدیدتر میشود وهر یک گام بسوی ما سامان ما وفردای ما را دربر دارد باشد که سازندگان مثبت عصر خود باشیم وجویندگان افکار نوینی که انسان برای پیشرفت نیازمند دانش آن است.درواقع انسان خود ساخته ی سامان یافته بدرستی میداند درکجای زندکی ایستاده به کجا روان است وچه را بدیت میاورد وبه کجا خواهد رسید ودنیای او انقدرها نمیتواند با حوادت واتفاقات وماجراهای زندگی به اشفتگی وپریشانی ویا شوک خوردن وبرجا نشتسنی مبهوتانه رسیده واورا از پا دراندازد چراکه هرکه آنقدر خود ساخته وسامان دیده شده باشد میداند که درقبال هر گام هر سخن هرعمل همواره چندین وچند چیز خوب وبد میتواند اتفاق بیافتد وبدترین وبهترین و میانگین آنرا نیز میداند درنتیجه وقوع آنچه اتفاق میافتد آنقدرها برای او غیر قابل پیش بینی بسیار شاد کننده یا خیلی ناراحت کننده نیست که به سهولت قادر است خود را آن وقف داده آنچه هست را بپذیرد وبدنبال راه چاره ای باشد اگر مشکلی ایجاد شده است درواقع تنها مرگ است که چاره ای برآن نیست وهرچه درد نیا هست بگونه ای راه وحلی دارد که تنها بایاد انرا پیدا کرد اما در نگاه مردم عادی اینگونه مواجه شدن با مسائل عادی نیست وانتظار ازجا پریدنی به شوق یا بهتر یا به اندوه را درمقابل خبر خوب وبد وهیجان انگیر وغم برانگیزی را دارند که باید بطور طبیعی واکنش طبیعی انسان باشد اما دنیای افراد سامان یافته حتی برای اتفاقات واجراهای پیش بینی نشده هم سامانیگرفته است واو میداند چگونه با آن مواجه شود که درهم نشکند وازپا نیافتد وتوان ادامه را داشته باشد در واقع قدرت اعتماد واعتقاد بخود دراین افراد بحدی بالاست که نیازی حتی بدلداری دیگران نیز در موقع وقوع اتفاقات ندارنند که پدیده ای وماجرائی اگر اتفاق افتاده دیگر اتفاق افتاده است وکاری با آنچه شد نمیشود کرد باید فکر اینکه ازاین پس چه کند باشد وبجای نشستن وغم خوردن چاره راه فردای خود را بفکر واندییشه بنشیند اوحتی میداند کجا سخن بگوید کجا نگوید به چه کس بگوید با چه کسی خاموش باشد ازچ کسی چه موقع درخواستی داشته باشد واز چه کسی هرگز سوالی را که حتی میداند جواب آن « نه » است نپرسد وآنقدر با پیرامون واطرافیان ودنیای خود اشناست که میداند در قبال هریک چگونه باید باشد ووقتی سخنی آغاز کرد میداند به کجا میخواهد برسد وچه نتیجه ای حتی خواهد گرفت وکجا باید سخن را پایان دهد وکوتاه بیاید یا ختم کلام او باشد میدانددر هر گامی که برمیدارد به کجاها ممکن است برسد وچه نتایجی را باید انتظار داشته باشد واز هرفردی که پیرامون اوست حتی چه جوابهائی را درخصوصی که بااو درمیان میگذارد خواهد گرفقت وازجملات اولیه درپاسخ میداند که جمله دوم ازهمان شکل مثبت ومنفی داولیه جواب او چه چیزی ممکن است باشد وچگونه پاسخی میتواند باشد در نتیجه نه اینکه دنیای او دنیا کسالت اور بی هیجانی باشد دقیقا برعکس او بسیار لذت میبرد وقتی میداند با هرکه به کجا خواهد رسید چه کسی را میتواند تا کجا با خود ببرد وچه کسی را میتواند یاری داده ورهنمائی کند کلی ذوق زده وخوشحال مبیشود وقتی میبند جمله بعدی فرد متقابل اورا پیش ازاو برای خود او به زبان میآورد وحتی فر د متقابل نیز به خنده مینشیند وقتی میبیند آنقدر دستش پیش آدمی باز شده است که دیگر غم شادی , خشم وعصبانیت ] اندوه وشرم خود را هم نمیتواند پنهان کند واو میداند در کجای جمله دیگر بهتر است نگوید ونپرسید یا نه ادامه داده به نتیجه ی دلخواه خود برسد که این انسان شناسی ودیگرشناسی او بیشتر در محدوده اشنایان نزدیک واطرافیانی ست که دمتی طولانی آنان را میشناشد ودر محدوده ی بزرگتر نیز براحتی خلق وخوی مردمی را که باانان در رابطه های مستقیم غیر مستقیم است در می یابد چراکه یکی دوپیش آمد واتفاق وسوال وجواب کافیست تا انسان بداند شخص متقابل او در چگونه دنیائی سرمیکند چه دیدگاهی دارد وچطور با دنیا ومردم برخورد میکگند وچونبا کسی به کفتار وبحثی بنشیند بخوبی میداند در قدم دوم به درگیری زبانی هم بااو خواهد رسید واگر ادامه دهد میخواهد دقیقا میخواهد که ادامه دهد نه از آن جهت که بدنبال دردسر میگردد کهاگر پای حقی درمیان است باید پاسخ دهد و اگربا کسی که حق اورا زیرپا مینهد ساکت بماند بیشک حق دیگری وحق بدتری ازاو ضایع خواهد شد چراکه بزرگان نیز گفته اند که ( این خودما هستیم که رفتار دیگران با خود را میسازیم )واگر اجازه بدهیم کسی یکبار غرور شخصیت یا حق ما را پایمال سازد برای او اینکار قانون میشود وبخود حق میدهد کمه به تکرار بارها وبارها درجاهای دیگر حق ادمی را پایمال کند ولی اگر دراولین گام جلوی او درامده اورا بر سرجایش نشانده ویا اورا طرد کنیم او نیز خواهد اموخت که با هرکس هرگوننه بخواهد حق رفتار ندارد وموظف است احترام دیگری را نگاه دارد وحقوق اورا نیز محترم بشمارد. ما وقتی از مردم وحتی اطرافیان صدمه میبینیم که اجازه میدهیم به ما صدمه بزنند او یکی دوبار که درجول ی ایشان ایستاده انان را بقدرت وبشدت طرد کرده وازخود برانید دیگر می آموزد که یا به شما نزدیک نشود یااگرشد احترام خود را نگاهدارد چون همیشه هرزبانیس در دهان من هست در دهان دیگری نیز هست وچون من تلخ بگویم تلخ نیز خواهم شنید وهر رفتاری که من قادر باشم انجام دهم دیگری نیز قادر به انجام پان است اما اگر کسی زبان بدهنت گرفته حرمت نگاه میدارد ویا دست به عملی متقابل نمیزند نه از ترس او که از سر بزرگی واحترزامیست کهدردرجه ی اول به شخصبیت خود میگذارد که اجازه ندهد ارتباط بااین شخص اورا به خواری وتوهین وحرمت برساند ودرعین حال نیازی به جواب متقابل وخوارکردن او درخود نبیند وبگذارد اونیز در دنیای خود تصور کند حق دارد وحق داشت که ترا آزرده کند وبرنجاند چراکه بعضی از انسانها لایق این نیز نیستند که انسان زمانی را برای آنان صرف کند که آنان ترا بشناسند یا یاد بگیرند که با عرض معذرت: آدم باشند وانسانی رفتار کنند وشایسته بر خود آدمیست که انان را ترک کرده باآنان همسخن وهمکلام نشود ورتبه ومقام آنان را نیز به آنان واگذارد وخودرا نیز در پلکان آنان قرار ندهد که بالاتر یا پائین تر ارزش ها را رفتار ها واعمالهای ماست که میسازند وسامان میدهند وگاه کاری که برای منو شما شاید ساده وبی اهمیت باشد در جایگاهی میتواند برای کسی بسیار خرد کننده باشد وشرم آور وشکننده ویا برعکس کاری میتواند برای دیگری هرچقدر درنگاه ما ساده معجزه ی زندگیا و باشد که با عمل ما در تغییر زندگی وفقکر ورفتار وحتی باورها ومنطق او تحولی ایجاد میکند واینگونه اعمال تنها ازکسانی برای مردم عام بر می اید که خودسازانی سامان یافته باشند که میتوانند با اعمال واندیشه های نوین خود دنیای افکار واندیشه ومعنویت ومادیت انسانهای بسیاری را در زندگی تغییر داده به رشد وباروری مثبتی رسانده وبه تحولات بزرگی برساند.از بزرگان گذشته اگ ربخواهیم نام بریم« خواجه حافظ شیرازی« نیز نمونه ی ارزنده ای از تحول بافتگان فکری بود که اشعار او نه تنها بر ما ایرانیان که نمونه روشنفکری ودانش وبیسنش او در غرب نیز بازتاب گسترده ای را داشته ودارد.شمس الدین محمد حافظ را که نوازشگر جاودانه نیز نام داده اند و صدای سخن مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق و پیکار با ریاکاری را در بند بند اشعار او بازیافته واقای :« محسن حیدریان» از خواجه شیراز وتحول فکری او چنین مینویسند که بسیار خواندنی ودر خور تعمق است ودانستن آن نیز خالی از سود وفایده وارزش نیست وبا تشکر ار ایشان: دوران سربرکشیدن :
حافظ(۱۳۹۰_۱۳۲۰)میلادی ، معاصر با دوسر آمد قرون وسطی در غرب یعنی بوکاچیو و دانته است. او در آغاز سده هشتم هجری در شیراز چشم به جهان گشود و به دورانی تعلق داشت که ایران از کانونهای پرتپش اندیشه و معرفت جهانی بود و دانشمندان و متفکران برجسته ای را پرورانده بود. در آن دوران ایران، به دلیل وجود مدارا و کثرت گرایی و نیز گسترش روابط با جهان و اهمیت دادن به علم و دانش موفق به ایجاد یک تحرک نسبی در زندگی اجتماعی و فکری خود شده بود. قرون وسطی دوران افول فکری، فرهنگی و رواج خشک اندیشی در غرب است. امادر کشورهای اسلامی و شرق روندی معکوس جریان داشت. در تمام قرون وسطی کشورهای عربی و بویژه ایران، نقش رهبری فکری جهان در زمینه های نجوم، ریاضیات، پزشکی و ادبیات را بعهده داشتند. 
 موضوع مثلث خدا، جهان و انسان که خطوط اساسی فکری بزرگترین اندیشمندان و متفکران را تشکیل میداد، نخستین بار از سوی اندیشمندان ایران باستان مطرح شده بود. یونانیان این اندیشه را از اندیشمندان ایرانی قرض گرفته و پرورش داده بودند و آنرا به گونه ای تحلیلی و فلسفی فرمولبندی کرده بودند. کشف این مثلت خدا ، جهان و انسان یک کشف راهبردی و کلیدی بود که درک انسان از هستی را طی دو هزار سال گذشته رقم زده و دگرگون کرده است. ارسطو این مثلث را متساوی الاضلاع میدانست و لذا هماهنگی میان این سه مولفه پایه ای را نوعی فضیلت می شمرد. اما پس از ارسطو بتدریج نقش خدا در این مثلت اهمیت بیشتری یافت و در دوران وسطی از سوی آگوستین تبدیل به وتر این مثلت گردید. آگوستین، تنها هدف جهان و انسان را خدا اعلام کرد، اما در دوران رنسانس دوباره نقطه تعادلی این بار بر مدار انسان در این مثلت پدیدار گشت. اما انسان اروپایی به راحتی از وتر خدا به وتر انسان نرسید، بلکه از راه بازگشت از خدا به جهان و طبیعت گذر کرد تا به انسان رسید و در این راه بود که اندیشمندان ایرانی_ اسلامی نقش بزرگی ایفا کردند. در ایران دوره مورد بحث، همین مثلت خدا، جهان و انسان در اندیشه متفکران و فلاسفه ایرانی به گونه خاصی به چشم می خورد. در نزد اندیشمندان ایرانی (در دوران قرون وسطی در غرب ) جهشی از خدا به سوی جهان صورت می گیرد و آنان طبیعت و جهان را به صورت پدیده ای مستقل در هستی می نگرند. طبیعت و جهان در شکل ستاره شناسی، فیزیک ، شیمی و جغرافیا و به صورت مطالعه طبیعت انسانی مورد بررسی اندیشمندان ایرانی قرار گرفت. این مطالعه طبیعت انسانی را بعنوان نمونه میتوان در سعدی بطور چشمگیری ملاحظه کرد. در واقع میتوان گفت که سعدی پایه گذار آنتروپولوژی جدید است. بسیاری از اصطلاحات علمی ریاضی ، نجوم و پزشکی از همان دوران از فرهنگ ایرانی و اسلامی به زبانهای زنده اروپایی راه یافت که هنوز هم در اکثر زبانهای غربی رایج است. ظهور کسانی مانند نظامی، فردوسی، سعدی ، خیام و حافظ از مظاهر عروج اندیشه و ادبیات در شرق و بویژه ایران، در برابر فرود آن در غرب قرون وسطی است. 
تجار، شوالیه ها و میسیونرهای مذهبی اروپا در اثر تماس با کشورهای شرقی ، چیزهای زیادی فرا گرفتند. آنها این آموزشها را با افتخار بسیار به کشورهای خود می بردند و اشاعه میدادند. بعنوان نمونه هنر استفاده از باروت، کاربرد ریاضیات، اعداد و استفاده از کاغذ که همگی از شرق به غرب منتقل شد، تاثیر بزرگی بر ایجاد یک دینامیسم تازه در فضای فئودال زده اروپا داشت و بتدریج آنرا دگرگون کرد. 
زندگی و سیر و سلوک حافظ 
 شمس الدین محمد بزرگترین غزل سرای ایران و از نوابغ برجسته دنیای ادب و اندیشه است. با توجه با محبوبیت حافظ و شناخت گسترده ای که از او در ایران وجود دارد، اساتید گرانقدر و مفسرین حافظ هر یک بارها درباره زوایای زندگی و دیوان او نوشته اند. این نگارنده هرگز نه خود را حافظ شناس میداند و نه از تخصص ادبی برای ورود به بحث حافظ شناسی برخوردار است. با این وجود اما نه از منظر حافظ شناسی رایج در ایران، بلکه از منظر تطبیقی در چهارچوب سرآمدان اندیشه عصر حافظ نکاتی را پیش می کشد .
از دوران کودکی و جوانی حافظ اطلاعات زیادی در دست نیست. اما از مقدمه ای که دوست و همدرس وی محمد گلندام بر دیوان وی نوشته است، بر میاید که شمس الدین محمد از دوران نوجوانی از ذهنی باز، جستجو گر و کنجکاو برخوردار بوده و در عین حال بسیار سخت کوش بوده است. حافظ علاوه بر اینها دارای ذوقی سرشار، روحیه ای لطیف و ذهنی تیز بوده است. اما قدرت حافظه فوق العاده نیرومند حافظ که ظرفیتی شگرف داشته و توانایی او در مشاهده و تحلیل پدیده های انسانی و طبیعی، به او این امکان را داده است که از خلاقیتهای ذهنی و روحی خود بطور حداکثر بهره برداری کند. خصوصیات فوق ، از حافظ اندیشمندی شگرف، تحلیل گری تیزبین، انسانی با طبع لطیف و هنرمندی نواندیش و آزاد منش ساخت. 
 حافظ در جوانی به مطالعه علوم زمان خود روی آورد و نه تنها زبان فارسی و عربی بلکه مهمترین دانستنی های دوران خود نظیر قرآن و تفسیر آن و روایات گوناگون مذهبی و همچنین آثار تمام شاعران پیش از خود را به خوبی فراگرفت. شمس الدین محمد از آنرو تخلص حافظ را برگزید که قرآن را با چهارده روایت آن از بر کرد. اما اشعار او همچنین نشان میدهد که حافظ پژوهشی گسترده در آثار و اندیشه های مهمترین سخنوران ایران نظیر فردوسی، سعدی، نظامی، سلمان و خواجو کرده و نه تنها فرم و سبک پیشینیان بلکه نحوه تفکر و استدلال آنها را نیز بازخوانی کرده است. 
حافظ پس از پایان تحصیلات که در آن دوران بطور عمده شامل تفسیر قرآن، حکمت و کلام می شد، برخلاف سنت رایج زمان متوجه شد که آنچه او با حفظ آیات قران و تقلید از علما به دست آورده است، کمکی به کشف راز هستی نمی کند. پرسشهایی که دغدغه ذهنی حافظ بود، کم و بیش همان پرسشهایی بود که در نزد معماران فلسفه دوران آنتیک و نیز همه فلاسفه همه دورانها وجود داشته است: انسان را چگونه باید زیستن؟ حافظ برای دستیابی به پاسخ مربوط به چگونه زیستن انسان حیطه های انسان شناسی و اخلاق تا دین و عدالت را مورد تعمق قرار داد. اما باید تاکید کرد که پرسش مرکزی که سالها فکر حافظ را بخود مشغول کرده بود این بود که در جهان هستی که همه موجودات و جانوران و اشیا و طبیعت در حال دگرگونی اند، فلسفه و راز آفرینش چیست؟ انسان چگونه به آرامش درونی و خوشبختی دست می یابد؟ در پاسخ به این پرسشها بود که حافظ بر خلاف سنت رایج زمان، بجای تقلید و پیروی کورکورانه از تعالیم دینی از شک عالمانه شروع کرد. همین شک علمی و قدرت تعمق و تفکر به او فرصت داد که گام به گام در پاسخ به پرسشهایی که در ذهن داشت، تحول یابد. نخستین گام مهم حافظ کنار گذاردن روش تقلید و انتقاد از «علوم ظاهری» است. در پی آن ،در راه کشف و جستجوهای تازه، مدتی را با خانقاه نشینان بسربرد. اما مطلوب خود را آنجا نیز نیافت. از خانقاه روی بر تافت، اما سخت کوش و جستجو گر بود. با خود می گفت: 
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید یا جان رسد بجانان یا جان ز تن بر آید حافظ از جمله شاعرانی است که در ایام حیات خود شهرت یافت و به سرعت در دورترین شهرهای ایران و حتی در میان پارسی‌گویان کشورهای دیگر پر آوازه گردید و خود نیز بر این امر وقوف داشت. درباره عشق او به دختری "شاخ‌نبات" نام، افسانه‌هائی رایاست،اماعشق، در شعر و زندگی حافظ جایگاه زمینی ، جسمی و ملموس دارد. لذا نمیتوان ازعشق ناکام یا عشق افلاطونی در زندگی اوسخن گفت . عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان روزی که رخت جان به جهان دگر کنیم 
در این تردیدی نیست که حافظ همچون دیگر اندیشمندان و سر آمدان اندیشه و ادب مراحل رشد و تکامل فکری را گام به گام و بتدریج پیموده و در هر مرحله از دوران تحول خود در آثارش تاکیدات خاصی داشته است. هر یک از این مراحل که قبل از هر چیز نشان دهنده ذهن پویا و حقیقت جوی حافظ است، نماینده دوره ای از تحول و تکامل فکری اوست. اما حافظ چون سروده ها و غزلهای خود را گرد آوری نمی کرده است و این آثار پس از وی بر اساس ترتیب الفبایی حروف قافیه جمع آوری شده است، بررسی سیر و سلوک روند تحول فکری حافظ مشکل شده و محل اختلاف فراوان پژوهشگران تاریخ و ادب ایران بوده است. اوج بلوغ فکری حافظ: تساهل و مدارا 
حافظ پس از انتقاد و روی برگرداندن از مدرسه و تقلید و خانقاه که در نقد هر یک از این سه مرحله تجربه و تحول فکری خود، غزلیات زیادی سروده است، گام بزرگی بسوی خودیابی و انسان شناسی بر داشت. اما راهی را که به اینسو طی کرد، سرشار از رنجها و تامل ها و اشک خون ریختن ها بوده است: 
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما بدست شراب دوساله بود 
 در این رویکرد، طریق ملامتیان را که بر دوری از ریا و تظاهر و نفاق تاکید ویژه ای داشته اند، بیشتر می پسندد. گرمسلمانی ازینست که حافظ دارد آه، اگراز پی امروز بود فردائئ در اینراه نیز انواع تلقی های غالب دوران خود درباره دست یابی به توازن و هماهنگی و عزت نفس را رد می کند. چرا که دو انتهای افراطی چنین تلقی هایی سلطه جویی بر دیگران و ریاضت کشی بوده است. رویکرد حافظ به میخانه را شاید بتوان کنشی در پیکار با زهد فروشی و خود محوربینی دانست. 
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفرست درین مذهب، خودبینی و خودرائی 
اما در این رویکرد مساله اساسی برای حافظ معرفت و شناخت از راه کوشش و ایستادگی است. 
سعی ناکرده در اینراه بجائی نرسی مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر
 حافظ که در هیچ یک از سه مرحله توفانی زندگی خود، شخصیت و منش آزاد منشی را رها نکرده بود و هرگز دچار بیماری طاعونی خود محور بینی شرقی نشده بود، در غزلها و ابیات متعددی به نقد شجاعانه خود می نشیند: 
مگو دیگر که حافظ نکته دانست که ما دیدیم و محکم جاهلی بود 
بطور کلی نقد و بازبینی و مبارزه با خود خواهی از مهمترین خصوصیات حافظ و مهمترین منبع جوشش دائمی فکری و تبدیل او به متفکری در سطح جهانی است: "خودپسندی جان من برهان نادانی بود". با چنین پشتوانه ای، حافظ به بزرگترین تحول ذهنی خود پس از گذراندن مراحل فوق گام می گذارد. این مرحله که اوج بلوغ فکری و وارستگی و آزاد منشی اوست، قوام گیری اندیشه مدارا و تساهل در نزد اوست. در این مرحله حافظ علمای دین و نیز زورمندان و رهروان گرایشهای گوناگون را به تحمل یکدیگر، چشم پوشی و شکیبایی فرا می خواند. میتوان گفت که حافظ پس از گذر از مراحل متعدد زندگی و آزمونهای بسیار فکری و عملی با دعوت از انسانها به مدارا و تساهل به اوج بلوغ ذهنی و قله معرفت بشری گام گذاشته است. این مسیری است که اغلب سر آمدان اندیشه و ادب تنها با عبور از آن به جاودانگی رسیده اند. نیوتن، شکسپیر، دکارت ، هیوم و دیگران از آن جمله اند. حافظ راه رسیدن به خوشبختی، آرامش و توازن را چه برای عرفی ها و چه دینداران ، چه برای روحانیون و چه اندیشمندان راه و روش آشتی جویی میداند و بر این باور است که : 
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا 
 سخت گیری و تعصب برای هرچه و بدست هر که باشد، برای حافظ خامی است و جهالت. اهمیت این دریافت را آنگاه متوجه میشویم که بزرگترین دشمن بشریت نه تنها در قرن هشتم هجری ایران بلکه در قرون وسطی اروپا و نیز در سرتاسر تاریخ بشریت تندی و سرسختی و عدم انعطاف و نامدارایی بوده است. حافظ در این بیت یکی از بزرگترین عوامل رشد و توسعه روان شناختی انسان و نیز راه واقعی توسعه جامعه را پیش می کشد. آگاهی و حساسیت حافظ نسبت به موضوعی که ریشه اصلی همه ناکامی های فردی و اجتماعی انسان ایرانی است، حاصل تجربه گران زندگی و تعمق دوراندیشانه وی بوده است. این درک حافظ گویای آنست که مشکل اساسی نه در تفاوت آرا و عقاید گوناگون بلکه در روشهایی است که دارندگان عقاید گوناگون برای اشاعه و یا دفاع از آن در پیش می گیرند. حافظ به این جمع بندی درخشان رسید که مشکل انسان و جامعه در نفس دینداری و یا خراباتی بودن و یا عارف بودن و غیره نیست بلکه در عدم تحمل و تعصب است. تفاوت انسان مدارا گر با انسان متعصب و سخت گیر در درجه ایمان و درستکاری نیست بلکه در این است که متعصبان تفسیر و برداشت خود از دین و عرف و مسلک را مطلقا درست میدانند و برداشت دیگران را مطلقا انحرافی و نادرست. دو قرن پس از حافظ بود که توماس مور اصلاح طلب دینی را در سال ۱۵۳۵ به جرم افتراق در کلیسا در انگلیس گردن زدند و سپس در سال ۱۵۷۲ دریا سالار کلین یی رهبر سیاسی پروتستانهای فرانسه را در پاریس ترور کردند و سپس دست به قتل عام موحش سن بارتلمی زدند. به عبارت دیگر حافظ با چنین درکی قرنها پیش از سرآمدان دوران رنسانس و روشنگری به این دریافت رسید که برداشت هیچ فرد و گروهی صددر صد نیست و زورگویی و تحقیر حاصلی جز ایجاد دشمنی و بی اعتبار کردن خود ندارد. این نتیجه ای بود که اراسم و توماس مور در دوران رنسانس اروپا بدان رسیدند. اما چند قرن دیگر طول کشید تا مدارا و تساهل در جامعه مدرن امروزی اروپا بعنوان روش حل اختلافات دینی، گروهی و عقیدتی افراد جامعه تبدیل شود. 
 بنابراین توجه به سیر و سلوک حافظ و راهی که او در مراحل گوناگون زندگی در راه حقیقت فلسفی پیموده است، به روشنی این واقعیت را بازمی تاباند که سخن قبل از آنکه بر سر پاسخ باشد، بر سر خود پرسش است. چرا که حالت سرگشتگی و حیرت همانا بدر آمدن از غفلت و بیدار شدن و گام گذاشتن در راه شناسایی و اندیشیدن است: 
نشوی واقف یک نکته ز اسرار وجود تا نه سرگشته شوی دایره امکان را چهار مولفه فکری حافظ: مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق، پیکار با ریاکاری 
اما آنچه از شمس الدین محمد یک چهره در سطح اندیشه و تفکر جهانی ساخته است، ویژگیها و مولفه های آثار اوست. اشعار او اشارات زیادی به علل اساسی افول فکری و فرهنگی جوامع دارد و تیز بینی و تشخیص وی هوشمندانه است. در دید حافظ علت اساسی افول فکری و فرهنگی جامعه انسانی در واقع خشک اندیشی است. حافظ در اشعار خود به لطیف ترین و انسانی ترین شکل دوری گزینی از اعتدال را مورد نکوهش قرار میدهد و آزاد منشی را به اوج منزلت انسانی میرساند. او ستایش گر عشق ، آزادی، اعتدال و صراحت و شفافیت و جستجو گر راه حقیقت و دانش است. بیا تا گـل برافـشانیم و می در ساغر اندازیم فـلـک را سقـف بـشـکافیم و طرحی نو دراندازیم بلندترین و باشکوه‌ترین مضمون شعر حافظ را باید در چهار مولفه فکری مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق، پیکار با ریاکاری او دانست که به شعر و اندیشه‌ی او جایگاهی ویژه می‌دهد. شگفتا که همه این مولفه های فکری در دورانی مورد تاکید این اندیشمند ایرانی قرار گرفته اند که خشونت و خشک اندیشی دینی و انجماد فکری و فرهنگی در جهان غرب بیداد می کرده است. از اینرو حافظ نه تنها شاعری خوش سخن و نکته بین بلکه متفکری نواندیش و مستقل بوده است. افکار و اشعار حافظ بدون تردید بازتاب نقطه اوج رنسانس فکری و ادبی در ایران آنهم در دنیایی است که غرق تاریکی قرون وسطایی بود. درست است که حافظ به تمدن شرق تعلق دارد و نوزایی و رنسانس در حوزه تمدن غرب بروز کرد، اما اگر از منظر تجریدی به مقایسه بپردازیم میتوان گفت که حافظ بدون آنکه در زمان خود تاثیر مستقیمی در جهان غرب گذاشته باشد، از پیشقراولان رنسانس و نوزایی در جهان بشمار میاید. اما به دلایلی که در حوصله این نوشته نیست ، روند توالی و استمرار فکر و معرفت ایران درست در هنگامی که به یک تپش تازه برای همسویی دینامیک با جهان دوران رنسانس نیاز داشت، دچار گسست گردید و از شکوفایی باز ماند. 
 اندیشه‌ی جهان شمول و انسان دوستانه‌ و تاکید حافظ بر لطیف ترین اندیشه های انسانی و عشق و دوستی راز جاودانگی این نوزایشگر ایرانی است. درخت دوستی بنشان که کام دل ببارآ رد نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار دارد بی پردگی حافظ و بیزاری او از ریا و دورویی که به باور او شرک واقعی است و سرزنش او درباره زهد فروشان و آموزش وارستگی و آزادگی از مهمترین علل تاثیر گسترده اشعار حافظ فراتر از زمان و مکان بوده است:" محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد". 
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود- تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود 
 حافظ که دل به عشق زنده داشت، درونی ترین احساس انسانی را به کارساز ترین فرم و عبارت پردازی شاعرانه بیان می کند..اوحتی دراوج ناکامی، مثبت اندیش است:" دمی با غم به‌سر بردن جهان یک‌سر نمی‌ارزد." واژگان کلیدی حافظ، شراب، میخانه، چنگ ومطرب، ساقی، جام می وعشق است، که همه به معنای این جهانی وعرفی کلمۀ بکاررفتة اند. ای دل مباش یکدم خالی زعشق ومستی وانگۀ برو که رستی ازنیستی وهستی حافظ به این امر وقوف داشت که کشش نیروی عشق آن گوهر جاودانی است که فراتر از هر زمان و مکانی به انسانها نیروی مقاومت و امید میدهد: 
در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن 
دیوان حافظ آنقدر سرشار از عشق و نیروی لایزال آن است که شاعر آنرا میتوان شاعر عشق و رنجها و مصایب بی شمار رهروان این راه نیز دانست: 
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم که من بخویش نمودم صد اهتمام و نشد غزلهای حافظ هر یک شاه بیتی دارد که آن غزل بر مدار آن می گردد. این «شاه بیت» نقطه مرکزی اندیشه اصلی نهفته در غزل را بیان می کند. مثلا وقتی در غزلی می گوید: من نه آنم که زبونی کشم از چرخ و فلک 
 
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد این شاه بیت حول محور اندیشه کشاکش نیروهای سرنوشت و آزادی اراده می گردد. اما نکته دیگری که در مورد این شاه بیت قابل تعمق است، طرح مفهوم تقدیر و سرنوشت و آزادی اراده انسانی است. مفهوم تقدیر که از مفاهیم اساسی فرهنگ دینی است و در ادیان مسحیت و اسلام جایگاه بزرگی داشته است، همواره این پرسش را پیش می کشیده است که آیا ما خودمان سرنوشت خویش را تعیین می کنیم یا این سرنوشت مقدر است؟ حافظ در مواردی مانند بیت فوق بر این باور است که علیرغم نیروهای چرخ و فلک و تقدیر و سرنوشت، ما می توانیم از میدان جاذبه جبر بگریزم. اما در غزلهای دیگری حافظ وجوه دیگری از نبرد میان تقدیر و اراده آزاد انسان را طرح می کند. مثلا در شاه بیت زیربنابر تاویل حافظ انسان بهر حال مقهور نیروهای سرنوشت و چرخ و فلک است: 
بر آستانه تسلیم سربنه حافظ که گر ستیز کنی روزگار بستیزد کشمش میان نیروهای سرنوشت و تقدیر از یکسو و اراده آزاد انسان از سوی دیگر یکی از درونمایه های مهمی است که از ابتدای پیدایش انسان تا کنون همواره مورد بحث و محل نزاع فلاسفه و متفکران بوده است. اما آنچه که به اندیشه و سبک کار حافظ مربوط میشود وحدت اندیشگی و یکدست بودن زبان و موضوع آثار اوست. این نکته اهمیت بسزایی در غزلهای حافظ دارد و نشانه وحدت و کثرت در آثار اوست که راز زیبایی شناسی حافظ را تشکیل میدهد. بطوری که آثار حافظ را از هر زاویه ای که بنگریم در آنها میتوان یک وحدت درونی یافت که نشانه دیدگاه وحدت آن است و هم نشانگر یک کثرت اندیشگی است که وجوه گوناگون یک موضوع یا پدیده را باز می تاباند. 
 زبان حافظ،با وجود کاربرد واژه های عربی بسیار، امادارای جوهر اندیشه و روح گفتار فارسی است. برخلاف این ادعا که زبان فارسی شایسته اندیشه و فلسفه نیست، زبان حافظ نشان میدهد که اگر واژه ها به فرمان نویسنده و سنجش گری او باشند، زبان فارسی گنجینه ای است که با آن میتوان بلندترین اندیشه ها را به رساترین صورت به زبان آورد. بنابراین تصادفی نیست که حافظ و آثار او به بخشی از هویت ایرانی تبدیل شده است. تاثیر حافظ بر متفکران و نویسندگان غرب از میان معدود متفکران و شاعران ایرانی که تا کنون توانسته اند تاثیر مهمی بر متفکران برجسته غربی داشته باشند، بدون تردید حافظ و خیام در جای نخست قرار دارند. دیوان حافظ تاکنون بارها به زبانهای انگلیسی، آلمانی، لاتین، ترکی و فرانسه ترجمه شده و او را به یکی از محبوب ترین شاعران ایرانی در نزد غربی ها تبدیل کرده است. نویسندگان غرب اغلب حافظ را بعنوان شاعری آزاد منش با احساسات شگرف و نیرومند انسانی می شناسند. عشق و شراب دو نماد مهم اشعار حافظ در غرب به شمار میاید. نخستین ترجمه های دیوان حافظ در قرن هفدهم میلادی در دوران روشنگری صورت گرفت که علاقمندی به شرق و فرهنگ و ادبیات کشورهای دور دست یکی از نشانه های مهم آن بود. رزنزویک شووانو دیوان حافظ را به آلمانی و ویلبر فورس کلارک آنرا به انگلیسی ترجمه کردند. اما هرمان بیکنل در سال ۱۸۷۵ ترجمه کامل و بزرگتری از دیوان حافظ به انگلیسی انجام داد. ولفانگ گوته برجسته ترین نویسنده و شاعر دوران رمانتیک در سال ۱۸۱۴ دیوان حافظ را که به آلمانی ترجمه شده بود با اشتیاق مطالعه کرد و مجذوب او شد. کشش نیرومند گوته به حافظ قبل از هر چیز تحت تاثیر غزلیاتی صورت گرفت که مظهر لطیف ترین اندیشه های عرفانی و انسانی است. متن شیوا و افکاری که به شرح درون و تحولات روانشناختی فردی در دیوان حافظ می پردازد، تاثیری جدی در گوته نهاد. آنچه که روح گوته را پس از خواندن دیوان حافظ تسخیر کرد، آزاد منشی و صدای سخن عشق بود. گوته در اشعار حافظ بیزاری از ریا و بی پردگی را ستود. گوته به همراه یکی دیگر از شعرای آلمانی بنام ماریان فون ویلمر کوشش به سرودن غزلیاتی به آلمانی کردند. در سال ۱۸۱۸ گوته اثر معروف خود را که تحت تاثیر حافظ به رشته تحریر در آورده بود، بنام "دیوان شرقی و غربی" منتشر کرد. این اثر کوششی در نزدیکی شرق و غرب و نشان دادن یگانگی ها و افکار مشترکی است که میان ادبا و متفکران شرق و غرب وجود داشته است. این کتاب حاوی اشعاری است که گوته تحت تاثیر حافظ سروده است. البته گوته خود اذعان کرده است که قادر به نزدیک شدن به شیوه عرفانی و شیوایی حافظ در غزلسرایی نیست، اما کوشیده است از طریق غزلیات عاشقانه اندیشه های دوران رمانتیک خود را در توصیف طبیعت، خود شناسی و لطافت بیازماید. در «دیوان شرقی و غربی» قهرمانانی بنامهای حاتم و زلیخا راز عشق و دلدادگی را باز می تابانند. گوته در ایام پیری از کلام و سخن حافظ نیرو و الهام بسیار گرفت. رابیندرانات تاگور (هندی) نیز، تحت تأثیر حافظ، به آفرینش آثری دست زد. جاودانگی حافظ علت اصلی جاودانگی آثار حافظ در تیز بینی، نحوه استدلال و شرح درون و تحولات روانشناختی فردی انسان است. 
 او صدای سخن عشق و خود شناسی است که هر چه زمان بر آن بگذرد از شیوایی ، لطف و سوز نهفته در آن کاسته نمیشود و دلها را فراسوی زمان ومکان بسوی خود می کشاند. دیوان حافظ به همه زمانها و مکانها تعلق دارد و همواره تازگی و طراوت خود را حفظ می کند. بعبارت دیگر همچون اثری کلاسیک ماورا زمان و مکان قرار دارد و از چنان توانمندی و تازگی همیشگی برخوردار است که میتواند در هر زمان و مکانی روح و نظر مخاطبین را جلب کند. «فهم» نهفته در دیوان حافظ درباره انسان و زندگی درونی و روان شناختی او و بویژه تاکیدات شاعر بر روحیه تساهل و مدارا به این اثر چنان کیفیتی را داده است که در هر دوره ای میتواند مورد بازخوانی قرار گیرد و هربار نکات تازه ای در آن کشف گردد.
¤¤¤این مقاله یکی ازبیش از صدجستاری است که درکتاب "سرآمدان اندیشه و ادبیات از دوران باستان تا آغاز قرن بیستم" به همین قلم آمده است. این کتاب که اخیرادر ایران منتشر شد، به تمعق اساسی بر دورانهای رنسانس، روشنگری و واقع گرایی می پرد ازد و زندگی و آثار بیش از پنجاه تن از متفکران، فلاسفه، نویسندگان و
ب نظریه پردازان مرجع جهان را بازخوانی می کند.
¤¤¤¤¤¤
_ سامانه همه گیر هستی با آنکه یکنواخت پنداشته می شود ولی رو به پویش و پیشرفت است . گردش آرام هستی نباید ما را فریب دهد ، ما بخشی از یک برنامه بزرگ و پیشخواسته در کیهان هستیم که پیشرفت را در نهاد خود دارد . ارد بزرگ
*‌ _ مهمتر از امنیت بیرونی ما ، امنیت درونی ماست . هیچ ارتشی نمی تواند نا امنی درون فرو ریخته مان را بهبود بخشد . تنها خود ما هستیم که می توانیم آن را سامان بخشیم . ارد بزرگ
*‌ _ شورشهای آدمیان ، با بسامدهای پر توان کیهانی خیلی زود به سامانه درست خویش باز می گردد . ارد بزرگ
*‌ _ برآیند سامان یافتگی رفاه است پس : نخست باید به ساختار درست رسید سپس بر اساس آن ساماندهی کرد آنگاه رفاه همگانی بوجود می آید .ارد بزرگ

¤¤¤¤
پایان فرگرد سامان
¤¤¤¤ به قلم: فـرزانه شـیدا¤¤¤¤


برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سامان*

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *اندیشه* به قلم فرزانه شیدا

¤¤¤خانه عشاق¤¤¤
ما راه سپردیم وگذشتیم ودویدیم
در راه سفر وه که چه ها دید ه, شنیدیم
امروز مرا صحبت جانان ..., دل ِخوش بود
فردا که ندانیم کجارفته رسیدیم...
هرچند دراین راه ِسفر مست مرادیم
در غافله ی عشق «دلی» غرق ِامیدیم ...
بّه, تا که دراین «وادی دنیا » , دل وُافکار
با خود به درِ منزلِ ِعشاق ,کشیدیم .
¤¤¤فرزانه شیدا / اُسلُو -نروژ /1388¤¤¤

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد اندیشه●_
¤¤¤ اندیشه¤¤¤
پیوسته نقش غزل, آرمیده ی روح
در بیکران خاطررویائی دل است
پیوسته نقش ِحضورِخیالِ ذهن
درروحِ اندیشه های رها ئی به منزل است
روحم حدیث غزل را چوسر دهد
نقاشی رخ عاشقانه, خوشکل است
جان را به گذرگاه روح میبرم, که دل
در آن به شوق رسیدنِ سینه , عاجل است

آری خیال دلم ,بی نصیب فکر
در کوچه های درد ,اسیرِ شکستگی ست
فکر دلم گرچه ز بار سفر پر است
آه ای دریغ ,جامه دان گذر های من تهی ست

گفتند: بار سفر را زمین گذار
گفتم: ز راه ِ نشستن , چه حاصل است؟
گفتند این «دل ِ شیدا »مزن به کوه ...
رفتیم ! گرچه که «فرزانه» عاقل است
آندل که گوشه گرفته به کُنج غم
آنکس نشسته به منزلِ اندوه ,جاهل است
پرشد درون دلم پُر, به شوق ِراه
درپایِ آرزو,« نرفتن»! , چه مشکل است

من بیکرانه ی دلم را به فصل شوق
در فصل فصل دلم ساز میزنم
گاهی به سرمستی بودن, در «آن خیال"
در مستی دلم , لبی به آواز, میزنم

از نقش اندیشه های ناب فراوان زندگی
روحم به رقص وبه شادی به محفل است
پر کن سر امید به ر ویای وصل وعشق
هر کس نبرده ثمر« زآن», چه غافل است
اندیشه ام ! اندیشه ای به سرامستی خیال
ای دل !حدیث قصه ی ما ,رنگ ساحل است
آبی تر از سماییم ونیلی به سبز روح
رنگ محبتم به بوم جهان ,رنگِ ِکامل است

باشد که عمر نسازد بما که ما
خودسازگار جهانی به بودنیم
روزی که خط محبت کشیده شد
دل را به موج های دریای دل ,زنیم


وقتی که عمربه جهان کوتّه ست ولیک
این« آدمی »,باز, دلخوشِ دنیای قاتل است
در میزند چه بناگه به خانه ای
« مرگ» است که درناگشوده,داخل است
هر سالِ بودنِ خود , «آدمی » ولی
در فکر آخر سال ومعدل است
از یاد برده بشر در خیال خویش
روحِ« اجل » به بردن ارواح ,شاغل است

من نیز دفتر شعری گشوده ام
در دفتری که عشق ناله میزد
صدواژه ,اشک ,به گریانی قلم
گیسوی اندیشه های مرا شانه میزند

در دفتر شعر وغزل گر نبوده عشق
بر دفتر محبت دل « خط باطل » است
در زخمه های قلم خون چکان درد
گوئی دلم به عالم «بودن» معطل است!!!
زین راه عمر, نصیبم , اگر کم است
قلبم ولی به گذرها, مُحصل است
دل میبیرم روبسوی اندیشه های ناب
یارب مدد! که رحمت تو , رَحم عادل است
ما پای عشق سر به ره سجده داده ایم

روح غزل ,به قصیده, به شعروشور
ای یاربِ شیدا دلم ,بگو
اخر کجای سفر میرسم به نور
¤¤¤ فرزانه شیدا- 1388/اُسلُو - نروژ ¤¤¤
در سفر عمر راه میبریم ودروادی تار وسیاه نادانی تلاش میکنیم اندیشه ای خویش راجلا بخشیده همره وهمپای دنیائی باشیم که در آن یکبار اما برای هرروز زندگی کردن به درستی تلاشی مشقت بار را تحمل میکنیم ودراین راستا برای رسیدن به قله های حتی نه چندان بلند عرق ریزان زندگانی پرفشار روزمره ای میشویم که در آن به هر آن اندیشه که باشیم نه براستی بازنده ایم نه برنه های جام طلائی روزگار اما هرچه هست در سفر عمر سفر اندیشه ها را با خود همراه میکنیم در تفکر روزگاری که نمیدانیم در آن درکجای خط بودن هستیم وایا دراینن سفر روح تلاش ما به تجحلی اخر هستی خویش خواهد رسید یا خیر پا میکشیم در دنیائی که برای رفلتم هرروزه هزار دیواری وهزار سنگی بر سر راه گاه ایستاده بر جایمان میگذارد دگاه پا پیچ خورده وناندوه زده خیره برادامه ی عمیر میشویم وباز لنگ لنگان رفتن راهی سفری بی انتها که در کجای زندگی اجل سلام خالصانه ی روزگار را بروی ما خنده زند وراهی شویم به دیار باقی که بی شک در آزادی روح قله های دیروز رسیده ونرسیده را نیز طی خواهد کرد بدون دردهای جسم واندیشه در راه سفر روزگار .حال آنکه دراین میان تا کجای بودن خویش توان واستقامت داشته وتا کدامین مرز طاقت ادامه داشته ایم چیزیست که اندیشه ی ما آنرا بما تحمیل میکند که در درون خود را شکسته خورده ی دنیائی بدانیم یا جام طلائی برنده بودن را درخیال خونیش بالا برده با خود بگوئیم هرچه بود رسیدم به خط پایانی که هدفم بود وراهم را بر آن به دویدن های مداوم در زندگی پیش بردم شاید کسی نیز همزمان بامن به خط پایان رسیده است که درود براو چه میدانیم او نیز دویدن های دبسیار ونفس نفس زندن هایبسیاری را در حرارت دویدنی بسوی هدف تحمل کرده است واونیز برحق است جام طلائی خویش بالا گرفته بر خود ببالد وشادی کند وقتی که میدانیم خطشروع دیگری چند قدم انطرفتر درانتظار ماست وخواهد بود خطوط شروع بسیار دیگری تا هستیم واگر میخواهیم براستی باشیم واندیشه زندگی خویش را سرشار کنیم از نابی افکاری که هریک درجایگاه خود اندیشه های والای زندگی را جان میخشد تا سرانجام بدانیم که هیچ نمیدانیم اما هرچه آموخته ایم نیز بی ثمر نبوده است واندیشه زمالنی رنگ وجلا گرفته وشفافیت خویش را نشان میدهد که سیاهی شبهای فکر خویش را بیاری وهمکاری دیگر اندیشه ها به اوج تجلی وتکامل برسانیم وهیچکس را نیز توان این نیست که بگوید درتکامل کامل اندیشه ام که در مکتب دنیا در جایگاه فیلسوف نیز هنوز مبتّدی دنیای بودنیم وهنوز شاگرد کلاس زندگی
¤¤¤ دریغ بیداد:از *استاد شهریار ¤¤¤
آوخ که پیامی نبرد باد هم از من
آنرا که به عمری نکند یاد هم ازمن
دامن مفشان از من ِخاکی که رسیدم
آنجا که به گرَدی نرسد باد هم از من
صدبار دم صید به خون غرقه وآخر
خرسند نشد خاطر صیاد هم از من
نتنها نّبود سوختنم شیوه ,که چو شمع
نشنید کسی ناله وفریاد هم ازمن
دیوانه شدم این دد ودیوم بِرمَد , لیک
رم میکند آن حوّر پریزاد هم از من
شمشاد قدت, خواندم وآزردی واکنون
سرمی کشد از رشک تو شمشاد هم ازمن
جان دادم وکامی ز وصالش نگرفتم
فریاد که خواهد بت من ,داد هم از من
امروز به بیداد هم از من , نکند یاد
آوخ که دریغ آمده بیدار هم از من
¤¤¤ استاد شهریار*¤¤¤
* _ پیرامونیان ما چه بخواهیم و یا نخواهیم بر اندیشه های ما اثر خواهند گذاشت .ارد بزرگ
* _ وارونگی آدمیان و جانوران در پویایی اندیشه و دانش است ولی آدمی هر دم می تواند به رفتار و خوی بسیار بربرگونه دست یابد و دست به هر بزهی بزند که پلیدترین جانوران هم در بایسته ترین هنگامه از انجام آن می پرهیزند .ارد بزرگ*
*_ همواره آدمیان دایره و چنبره بدی و پلیدی را با دانش و اندیشه برتر خویش بسته وبسته تر می سازند . ارد بزرگ
* _ خرد ابتدا به اندیشه پناه می برد . ارد بزرگ
* _ چهار چوب نگاه ما زمینی است ، اما برآیند اندیشه ما جنبه آسمانی نیز پیدا می کند . ارد بزرگ
* _ با کسی گفتگو کن که رسیدن به خرد و آگاهی اندیشه اوست نه خویشتن خویش . ارد بزرگ
* _ اندیشه و انگاره بیمار ، آینده را تیره و تار می بیند. ارد بزرگ

¤¤¤ پایان فرگرد اندیشه¤¤¤
¤¤¤ به قلم: فرزانه شیدا¤¤¤

برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *اندیشه*


بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *نگاه* به قلم فرزانه شیدا

شکوه و تقوا و شگفتی
و زیبایی شور انگیز طلوع خورشید را
باید از دور دید.
اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم.
لطافت و زیبایی گل
در زیر انگشت های تشریح
می پژمرد !
آه که «عقل»
اینهارا نمی فهمد.
*دکتر علی شریعتی*

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد نگاه●_
¤¤¤مسافر دنیا*استاد شهریار¤¤¤
اهل دنیتا چون مسافر خفت وخوابی دید ورفت
در مسافرخانه ی دنیا شبی خوابید ورفت
خفته ی شب خوابهای نغز وشیرین دیده بود
بامدادان تا به هوش آمد همع پاچید ورفت
صحیه اش ناگه بگوش آمد که دکان تخت کن
ور بساطی چیده بود ازهول جان برچید ورفت
آنکه تن پوش بهارش از خز وسنجاب بود
گو زمستان باش تنها یک کفن پوشید ورفت
گو بر آ , ای پیر غافل سر به غوغای رحیل
همرهان بستند بار وکاروان کوچید ورفت
سنگ باشی یا گُهر از تخته ی تابوتها
درسه چال لحد خواهی به یر غلتید ورفت
خار زاراست این جهان لیکن به سود آخرت
«می توان از وی گل مقصود خود را چید ورفت!»
شمع چون خندیدن خورشید خاور دید صبح
از خجالت آب شد وانگه بخود خندید ورفت
زین جهان تا آن جهان, ظلمات پر پیچ وخمی ست
باید از اختر شناسان راه خود پرسید ورفت
شهسوار برق تا آمد رکابی در کشد
پرتگاه این جهان دئید وعنان پیچید ورفت
حلقه ی طاعت بگوش آویز در آتش مرو
اهرمن بود آنکه فرمان خدا نشنید ورفت
گر کنیز پادشاهی گر زن بقال کوی
درتغار صبر باید کشک خود سائید ورفت
شاه باشی یا گدا از دست ساقی فلک
باید این تک جرعه ی جام اجل نوشید ورفت
خَرّم آن جای علوی کر کف حرو پشت
وقت رفتن با لبی خندان گلی بوئید ورفت
« شهریارا» ذوق رفتن در وداع آخر است
دوستان با وعده گاه بوستان بوسید ورفت
*‌غزل خداحافظی استاد شهریار در تاریخ 1333 مردادماه /از تهران
¤¤¤استاد شهریار * روحش همواره شاد باد¤¤¤
نگاه آدمی در زندگانی تنها وسیله ای ست که میتواند وسعت دنیای خداوند را بر انسان نمایان کند واین نگاه در اصل خویش به دونگاه تبدیل میوشد نگاهی که توسط آن دیدنی های دنیای پیرامون خود را میبینیم ودرمورد ان فکر واندیشه میکنیم و« نگاه دل».نگاه اولیه دیدی است که مادیات واشیا وآنجه وجود وحضور دارد را میبیند ودراین دیدن باعث میگردد که آأمی در تشخیص مسیرهای زندگی خود توانائی آنرا داشته باشد که مراقب اطراف خود بوده ودرعین حال از افتادن به چاه وباتلاق ورفتم بسوی خطری پرهیز کند درعین حال بااین دید میتواند به بررسی دنیای پیرامون خود نشسته وآنگاه با نگاه دوم یعنی دیده ی دل اندیشه های درونی وذهنی خود را به تکامکل ورشد برساند بسیارند آنان که در گذر از خیابانی بسیاری از چیزها را نمیبینند ودرجایگزین آن خیره بر چیزهائی میشوند که علاقمند به آن هستند ودیگر چیزها برای آنان اهمیتی ندارد ونمیخواهندحتی ببینند یا اصلا فرقی برای ایشان نمیکند که درگذر وچرخش چشم آن چیز را هم ببینند درکنار این افراد مردمی زندگی میکنند که صرفنظر به علاقمندی های خود به علاقثمندی های دیگران نیز علاقه نشان میدهند ولااقل آمادگی آنرا دارند که دیگر چیزها را ببینید یاد گرفته بیآزمایند وگاه به آن نیز علاقمند شده گاه همینقدر که ازاین موضوع جدید هم چیزی بدانند خرسندند واما گروه سوم گروهی از مردمان عمیق ومتفکری هستند که دردنیای امروزی آن انسانهائی هستند که نگاه چشم ونگاه دل وروح وذهن آنان هرگز خالی از دیدن نمیشود همه چیز بسیارند چیزهائی که میبینند وحتی بسیار است چیزهائی که آرزومند وخواهان دیدن آن هستند ودیگر وقت آنرا پیدا نمیکنند یا در دسترس آنان نیست بدینگونه است که دنیای سراسر نگاه این افراد پراز تنوع وهیجانتن مختلفی میشود که هریک در شیوه وراه وروش خود دیدنی وشنیدن از آن شنیدنی وحتی اگر نوشته ای از این دیدگاهها از این افراد برجا باشد ویا بعدها از آنان برجا بماند خواندنیست .
_____ « بُرُودّت» _____
باز پنهان به سخن آمده ام
به شب بیداری ,با شب وُجلوه ی مهتابی سرد
مَه ِ اِکیلی سرمایِ شبِ کوچه ..به بازی در نور...
درچراغی که به قندیل زمستانی خود,
خو کرده است
و به سرماو برودت... در دهر... ...نه فقط ,در
شب ِیخ کرده ی سرما زده ای
به زمستانی باز... ,که به دورانی چند!
آنقدر سرد ...که حتی... به تن گرم چراغ
تن فولادی او یخ زده است
وتنِ یخ زده ی « قندیلی»
باز چسبیده به او , تا بگوش دل او
قصه ی ...سردی ِدوران گوید...
ودراین وادی سرمازده
در شب خفته ی انسان به سکوت
تن لرزان , سخنم باشب و با ماه
که ندارد پایان
من ...به تن لرزه ی اندوه ,بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی درآن!!!
...وای بر مردم دهر!..
وای بر طفلِ , رها مانده
به گهواره ی بی لالائی
که در آن مادر ِافسرده ی ِبی حوصله ای ..
خیره ومات ,نگه دوخته بر ,
زردی آن دیواری ,
که خطِ نم زده یِ« ناداری »
ونقوشی از« فقر » من
...به تن لرزه ی اندوه
بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی درآن!!!
...وای بر مردم دهر!..
وای بر طفلِ , رها مانده
قصه از, رنگ ِترحم بارِ,
« بی کسی »میگوید ...
مادر اما به سکوت
کودک اما به نگاه ...خانه اما خاموش
چه کسی باز بخوان به شبِ کودک دهر
باز لالائی زیبای محبت ها را...
...طپش عشق ومحبت میداد
زندگی قصه ی جاماندن ما , نیست بدهر
درشب سرد زمستانی فصل
ما بدنیای وجود, همگی یخ زده ایم
دل ما یخ زده است ونگاه دل ما
درُبرّوت های مّه پنهان شده در,
بی کسی و تنهائی
__فرزانه شیدا / 1388 _/ اُسلُو - نروژ___
دنیادر نگاه گروه سوم اسنانها ودردیدگاه این افراد تنها آسمان وستاره وزمین وکهکشان واقیانوس نیست دنیای این افراد چیزی فراتر از جسم مادی اشیای حاضر برروی زمین است وحتی ازاینمه چیزها که دردنیا هست کمتر چیزی هست که آنان با گذر از آن مسیر آنرا ندیده بگذرند وبروند در نگاه این افراد آنچه نباید زیاد بر آن وقت تلف کرد دیدن چیزهای عادیست ویا آنچه که دیدن آن چندان تاثیری بر نگاه ودیده وافکار آنان نمیگذارد .اما در چشمان این انسانها تعویض فصول , تغییرات جوّی وزمینی ودریائی , رشد جوانه ای از کنج یک دیوار , گل بسیار کوچک ظریفی در میان بوته های بلند وبسیاری از چیزهای شاید حتی بسیار کوچک دیده میشود که نگاه عادی حتی درکنگاش وجستجوی آن نیست وشاید در تفکر اینکه دیدن این گل تا باین حد کوچکی که گلبرگهایش اندازه ناخن کوچک طفلی هم نمیشود چه دیدنی دارد وحالتصور کنید که آنرا هم دیدیم اما دیدن وندیدنش به چه دردما میخورد؟..اما این دقیقا همین تفاوت دید ونگاهیست که فیلسوف گرانقدر ایران زمین * ارد بزرگ از آن سخن میگوید ودر واژه های ساده اما عمیق به گشودن« راز نگاه» می پردازد واین نگاه دراو دربزرگان عالم در کاشفین ومخترعین, در چشمان نویسندگان وشاعران قرون وتاریخ ونقاشان و تمامی آنانی که بگونه ای با درونگرائی وبا طرحها وشیوه وفرم ها وشکلها در ارتباطند وماهیت هرچیز در نگاه آنان بگونه ای برای کارویا علاقمندی آنان نیاز آنان نیز محسوب میشود نگاهی ساده نیست که وسعت این نگاه فراتر از دانائی وعقل بسیاری از مردمان ساده است که قادر باشند دریابند که چرا اینگونه دیدن تااینحد میتئاند برای یک فرد زندگی ساز وبااهمیت باشد وقتی که بدون داشتن این عمق نگاه نیز میشود زندگی کرد .آری میشود زندگی کرد اما زندگی نیز به هزارگونه برای آدمیان شکل میگیرد وهر کسی با دیدگاه خاص خود زندگی را میبیند وچگونگی گذر زندگی را معنا میکند کسی در اینکه فصول طبیعت چه فرایندی دارد وچه اهمیتی تنها بااین نگاه وفکر نگاه میکند که برای گردش زمین این آمد وشد, فصول نیازی ُمبّرم است تا زندگی به روال عادی بچرخد اما نگاه دنیوی ومعنوی وماورلئی دیدگاهی بزرگتر وعمیق تر وژرف تر وگشترده تری را داراست که داشتن این دید برای هر انسانی یک موهبت الهی نیز به شمار میرود کمااینکه بسیاری ارتباطات گاه حتی غیر منطقی اما واقعی را بین چنین انسانهائی بادیگر چیزها برقرار میکند اینگونه افراد دنیا را بگونه ی عادی نگاه نمیکننددنیای این افراد در شکل ونگاه چیزی فراتر از تصویر عکسیست که نگاه به مغز ما ارسال میکند وعقل وشعور آنرا درک کرده برای ما نمایش میدهد برای مثال وقتی شما درگدر نگاه در مسیر چشمتان با به ریگ سادهای در زیر پای خود برخودر میکند شاید پانیز بروی آن گذاشته ویا بی هیچ توجهی بگذرید چراکه مگر چه چیز دیگری جز یک ریگ ساده است اما یک زمین شناس یا کسی که با تاریخ بشر کار میکند یا در معدن شاغل است وبسیاری دیگر از حرفه ها این ریگ را باین سادگی نمی بیند وحتی گاه نشسته انرا بدست میگیرد ودر جنس سنگ دقیق میشود که ایا دراین تکیه کمی از سنگ « گرانیت یا مرمر یا خاک رس یا شیشه» هم وجود دارد یانه ایا تکهه ای از آثار گذشتگان وتاریخ بشر دران یافت میشود یاخیر به همین گونه است که تاریخ شناسان از دل سنگ وخاک تاریخ را برای ما بیرون کشیده اند غارهای انسانهای اولیه بانوقوش دیواری درون خاک ها استخوانهای دایناسورها /کوزه های باارزش عتیقه/ حتی گنجهای دوران پیش از باستان یا پیش دوران پیش از ظهور مسیح یا کشف دوران رنسانس یا پس از آن وامروزه کمترین نمای شناختن خاک وسنگ بر برجها یا ساختمانهای معمولی هر شهری ودرشکل ساده تر در هر روستائی دیده میشود که بهنسبت خاک وسنگی که دران منطقه یافت میشود ماهیت اصلی خود را نشان میدهد مثلا شما ممکن است ببینید دیوار «کاه گلی» خانه ی روستائی کمی نیز به رنگ سرخ میزند که حضور خاک رس در خاک آن منطقه را نوید میدهد یا جلوی خاک رودخانه ای سفیدک زده است که حضور« نمک» ویا « گچ »را خبر میدهد یا کوزه های دست ساز اهالی محل یا سفیدتر است یا سرخ تر ودر شهررونمای همهی ساختمانها نیز انواع واقسام سنگهائی که در زیبائی جلوه ای خاص دارند در رنگهای وجنس های مرمری, سیاه وسفید ,درسنگهای گرانیت متفاوت درساخت دستی شیشه با بتون توسط انسان واستفاده ی رنگ وطرح هائی در خاکها وسنگهای مخصوص رونما که نیمی از ان از معادن طبیعی خود کشور ونیمی دیگر از واردات کشوریست همه وهمه در نگاه ساده ی یک انسان ساختمان وبنا وکلبه ی قشنگی ست درنگاه آنکه ماهیت ونوع وجنس را مورد اهمیت قرار میدهد گرفته شده از هزاران هزار معدنی ست که در در دل خاک وکوه وحتی دریا توسط انسان دیده شناخته شده ومورد بکار گیری آن برای انواع ساختمان یا مجسمه سازی یا... هزار چیز دیگر در دنیای یافت پدیده های طبیعی پس از دیدن و پیداکردن وشناخت آدمی یا به همان شکل طبیعی مورد استفاده قرار گرفته است یا اگر سنگیست تراشیده وصیقل داده شده است واگر چیزی گرفته شده از خاک وآب چون « نمک» امروزه منو شما درسهولت عمل فقط آنچه اماده است را میبینیم وازآن استفاده میبریم واین تنها بخش کوچکی از اینهمه طبیعت است که درخاک میتوان هزاران چیز دیگر را نیز یافت که شاید بدرد منو شما درشکل اولیه نخورد اما وقتی کاشفی ومحققی آنرا یافت برای استفادهی منو شما به شکلی درامده ومیاورد که مانیز سود آنرا برده باشیم وبسیارند اینگونه چیزها که کسانی میبینند وکسانی حتی به آن فکر هم نمیکنند یا تابحال بفکرشان خطور نکرده است دکه انقدر با ریشه وبن به ساختمانی نگاه کنند که تازه دردل شهر وروستا سربراورده است وهمینقدر که برج زیبائی باشد ودرآن رستورانی وفروشگاهی برای سرگرمی عام وشاید برطرف کردن نیاز مادی مثلا خرید دودست لباس از بوتیک داخل آن یا خوردن غذائی در رستوران آن کافیست واین باز جنبه های مادی نگاه است که جنبه های درونی وماورائی نگاه انقدر وسعت دارد که به درک بسیاری نمیرسد وحتی گاه تعریف آن برای دیگری وبرای آنکه با دنیای این نگاه نا آشناست یا باعث تمسخر وخنده میشود یا بدیده شک به شخص گوینده نگاه کمرده درعقل ودرایت فکری وشعور او شک میکننددر صورتی که شاید اگر باور میکرد وسعی میکرد حقیقت را لاالقل با چشم مشاهده کند وهمراه ان فردباشد شاید براو هم گفته های آن فرد تثبیت میشد من خود ارتباط معنوی عمیقی با پرندگان دارم وفرق نمیکند کجای دنیا باشم پرندگان براحتی به من نزدیک شده وبامن مانوس میشوند وحتی شاید روزها وساعتها نیز درکنار مندر دوسه قدمی من مانده با جیک جیک وصدای خود حتی اگر متوجه ی انان نشوم با نوک زدن به پنجره خانه ام یا صدبار جلو عقب رفتن در مسیر روی دیواره ی بالکن خانه ام مرا متوجه خود میکند دوسه کبوتری نیز دارم که جدیدا از نشستن درباغچه ی جولی بالکنم به رشد فکری رسیده وروی صندلی داخل بالکن من جا خشک میکنند وهمیشه جای مرا وقتی من بایم خالی میکنند ودر صندلی دیگر مینشینند بی اینکه حتی یکبار به یکی از آنها دست زده باشم حس انس آنان را بخودد میبینم ویا درراهی مرا بال زنان وزمانی چندقدمی جلوتر ازمن درجلوی پاهایم کمی بر زمین کمی در بالای سر همراهی کنند وحتی با صدای مخصوص خود با من به گفتن حرفهائی نیز میپردازند وبا عملی مرا از خود آگاه میکنند ومن نیز با زبان عادی وزبان فارسی بسیار آنهارا ناز داده وبرای هریک اسمی گذاشته ام که وقتی می آنید نشسته وتا پایان حرف من ازمن دور نمیشوند ولی اگر همزمان کسی به نزدیک انان بیاید حتی اگر فرزند من باشد پر میکشند وبرشاخه ای دورتر مینشینند.واینکه میگوید مربوط به یکی دوکبوتر نیست که هریک ازاین کارها را پرندگان مختلفی برای من انجام میدهند وریک در زیبائی نقش ونگار از زیباترین پرندگانی محسوب میشوند که معمولا انسانها اگر دستشان برسد آنها را درقفس خواهند انداخت اما من پرنده کوچک ووحشی آزادی داشته ام که ودارم که مدام میاید ومیرود وبا تعویض فصل گاه خود سفر میکنند وسال بعد باز به خانه ی من باز میگردند وبااینکه لانه ای دریک جائی دراحتمالا طراف خانه من دارند , اما روز را بامن سرمیکنند وگاه با سفر کردن های من حتی دلتنگ نیز میشوند وانقدر به شیشه میزنندتا شوهرم برود نانی بریزد وحتی یکهفته ای اگر مرا نبینند دیگر نمی ایند وزمانی که باز میگردم نمیدانم از کجا خبر شده مجدد بامن هستند واین باعث تعجب خانواده ی من شده است که درنبود من انها نیز نیستند باامدن من انها مهمان هرروزه ی ساعتهای بالکن من هستند ومن فکر میکنم موحبت وعشقی که من دردرون به پرندگان عالم دارم از سوی آنان احساس میشود وحتی میدانند من از در قفس دیدن آنان اندوهگین میشوم ومیدانند هرگز قصد گرفتن انها را ندارم انقدر پرنده های ناشناس در بالکن خانه ی من راه بیرون رفتن از میان پنجره را گم کرده اند وسرانجام به یاری من پرواز کرده ورفته اند کهاگر میخواستم تک تک انها رابگیرم برایم مقدور بود وامروز شاید اتاقهایم پر میشد از پرندگان جورواجور وندیده ام که درهمسایگی ما که دوستانی ایرانی نیز هستند اینهمه بااین مسئله مواجه شده باشند که مدام پرندگان را از بالکن خود که درآنگ یر کرده وراه گم کرده اند به بیرون پرواز دهد. این ارتباط عاطفی را منو پرند ه های من, باهم ،درک میکنیم وبی اینکه زبان هم را بدانیم باهم ارتباط زبانی داریم وحتی پیغام هم با شاخه ای بروی صندلی تکه نانی از بالکن بروی میز یا داخل درگاهی پنجره , برایم میگذارند که بدانم امروز که بیرون رفته بودم آنها امده اند ومن نبوده ام.وهمه ی اینه شاید بنظر آنکه میشنود عقلانی نیاید یا مراانسانی مانده در تصورات رویائی وخیالی یا اسیر خرافات تصور کند اما حتی فرزندم معتقد بود که من میبایست این ارتباط را به جائی چون کانالهای پژوهشی وعلمی چون «دیسکاوری »یا تلوزیون شهری خبر بدهم تا بدانند کسی دردنیا پیدا میشودکه پرندگان پشت شیشه ی خانه او نوک به شیشه زده وگاه داخل امده به در میزنند وکلی با زبان خود با من حرف زده حتی به شیوه ی زبانی خود برایم پیام نیز میگذارند . مثلا مرغ دریائی باصدای ناهنجار خود اگر نان نریخته باشم انقدر سرم غر میزند تا هرکاری دارم زمین بگذارم وبرای خلاص شدن از فریادهای طلبکارانه ی او بروم ونانش را بدهم ویکی دوتا هم نیستند وساعت امدن هریکی نیز مشخص است ,دم جنبان های معمولا جفت با صدای زیبای خود بسیار مرا در راهها رفتن همراهی میکنند وتک تک پرندگان آواز خوان رنگارنگم که نمیدانم در زمستان چگونه اینجازنده میمانند ومهمان روزانه ی پشت پنجره ی خانه ی منند.وهربار که قصد سفر دارم با دلتنگی وفکراینکه با ندیدن من انها میروند به سفر میروم وبارها تلفنی سراغشان را ازخانواده میگیرم وآنها نیز این علاقه ی متقابل را بسیار دوست دارند وبرایشان جالب است وحتی در استکله ولنگرگاه قایق وکشتی که نیمکت های بسیاری هست ومردم توریست واهل دریا بر آن مینشینند میان اینهمه نیمکت دور نیمکت من پراز پرندگانی میشود که بسیار مجبور میشوم غذای خودرا دراورده باانان شریک شویم ودلم نمی اید به تنهائی دربادین نگاه آنان ساندویچ خودرا بخورم آنهم وقتی میدانم که آنها گرسنه اند ورسم مردم است که دراینجا همه به پرندگان غذا میدهند وبرایم این نیز نیز پیش آمده که توریستها ازحرف زدن پرندگان بامن عکس وفیلم گرفته اند زمانی که مرغ دریائی درست جلوی نوک کفشم غر میزند وداد وفریاد میکند ومرا نگاه میکند ومن سعی میکنم باو حالی کنم که دیگر نان وچیزی برای ریختن ندارم اما حتی برایشان همانجا خرید هم کرده ام ونان تازه نیز گرفته ام تا که ناامیدشان نکرده باشم وتصور میکنم همانگونه که کودک حتی بدون حرف اطرافیان وحتی مهمانی سریعا در می یابد چه کسی اورا دوست دارد وباو محبت دارد وبه همان او حتی باوجود خجالتی بودن بدون مشکلی نزدیک شده وبروی پای او مینشیند بی انکه هرگز با شخص دیگکری اینکار را کرده باشد پرندگان نیز میدانند من همانقدر که فرزندان خود را دوست میدارم عاشق پرندگان هستم وچون فرزندانم درهمه سن همچنان انان را ناز وقربان صدقه میروم پرندگانم را نیز به قدوقواره شان کاری نداشته نازشان میدهم .اینرا حس کرده تا پایان مینشینند وقصه ی قربان صدقه رفتن های مرا گوش میکنند تازمانی که ساکت شوم وانگاه کمی منتظر مانده پر میکشند دوری زده مجددباز میگردند و مینشیند ومرا نگاه میکنند تاباز نازشان بدهم. وکلی وقت روزانه ی من نیز صرف همینکار میشود که چاق سلامتی هایم را نیز با پرندگانم کرده باشم واین در رابطه با« فرگرد نگاه» از دیدگاه من نگاه معنوی رابط میان منو پرندگان است که درک آن شاید مشکل یاا حتی خنده اور برای من اما تولید شوق وهیجانی وافر میکند که هر لحظه درانتظارز دیدن یک یک آنان در طی روز باشم وچون دیر میکند نگرانن شوم همانگونه که فرزندم چون دیر بیاید هزاربار از پنجره سرک کشیده دورتا دور خانه ام از پنجره ها نگاه میاندازم شاید زودتر ببینم وخیالم راحت شود که امده اینجاست ونزدیک است.درنگاه شما تمام اینها حتی اگر خرافات احمقانه ای باشد اما هرچیزی وقتی درتکراراتفاق بیافتد دیگر حنبه اتفاقی بودن ندارد که کم کمانسان متوجه میشود که این مانند طلوع صبح وآغاز صبح امری عادی در زندگی او شده است ونه تنها برای خود شخص آنقدرها تعجبی ندارد بلکه اگر پیش نیاید بیشتر متعجب ونگران میشود ووقتی این گونه مسائل مداوم و در تکرار اتفاق میافتد که پرندگانی نیز براین جمع افزوده شوند ویار جانی من گردند دیگر این چیزی ست که من آنرا سعادت خود میدانم وبدیده ی خرافی بااینکه مخالف صددرصد خرافاتم به آن نگاه نمیکنم ودرکل هرچه را غیر منطقی باشد نمیپذیرم اما اینگونه مسائل نگاه وتوجه هرشخصی را در هر مقام سنی وفکری واندیشه ای که بوده است بخود, جلب کرده واندیشه را بفکر وامیدارد کمااینکه هرکه مرا میشناسد از حضور این پرندگان در زندگی من نیز بادیدن انها, مطلع است وبرای همه نیز چیزی ست جالب و غیر قابل درک است که حقیقت آنرا خواهی نخواهی مجبور به باور بوده اند چرا که چه باور کنند یا نکنند چیزی ست که به چشم دیده اند وبه تکرار رخ میدهد ورخ دادگه گاهی هم نیست بلکه دیگر امری عادی در باغچه ی بالکن خانه ی من است که حقیقت دارد و من میتوانم با شادی عنوان کنم که میان دوستان بسیار درمیان انسانها دوستانی از جنس پرنده و انواعی از حیوان را نیز دارم که سریعا به من انس والفت میگیرند وحتی چندی پیش درخانه ای دیگر, پرنده کوچک دیگری که بعلت کوچکی هنوز کامل پریدن وپرواز را را یادنگرفته بود و ودرحد مسیر بسیار کوتاهی در حدودی کمتر از ده قدم می پرید واحتمالا در تعلیم پرواز با مادر گم شده , یا از لانه به بیرون افتاده بود وبه خانه ی من میان انهمه خانه رسیده بودو مادرش را گم کرده بمن پناه اورده بود را بااینکه سعی کردم از بالکن خانه او راراهی کنم اما خود او نمیخواست برود و نمیرفت وهمینکه درب داخلی خانه بسوی هال را بازکردم که بداخل بروم جلوتر ازمن پرکشیده از میان پایم بداخل رفت واورا چون خودش میخواست تا پیداکردن مادرش درخانه نگاهداری کردم وزمانی که پس از گذر هفته ای مادراو امده وصدایش میکرد در را باز کردم واورا به بیرون بردم اماباز نمیخواست برود ولی سرانجام به اصرار مادرش بارها با پر کشیدن بسوی مادر وبازگشت به من ونشستن بروی شانه ودست من سرانجام پرکشید ورفت وتا مدتها که درآن خانه بودم نیز بمن سر میکشید.اینگونه عوالم دنیائی نیست که بشود آنرا معنی کرد اما بسیاری ازاینگونه چیزها در دنیا وجود دارد که برای هرکسی اتفاق نمیافتد ومن معتقدم این خودما هستیم که نمونه فردی وشخصیتی ما درهماهنگ کردن خود بادننیا روابط عاطفی وارتباطات معنوی خوبی با دنیای خود برقرار میکنم که هم باعش شادی خاطر است هم بدنیای ادمی معنائی زیباتر ودوست داشتنی تر میدهد تا انسان از ته دل دنیا را ذدوست بدارد ومهر ومحبت عالم پرندگانن را نیز دریابد وباانان در دنیای آسمانی آنان انقدر نزدیک باشد که ترا بی آنکه توان حرف زدنی به زبان آدمی داشته باشداما حس محبت ادمی را درک کنند وانسانی را دوست خود بدانند وتو نیز آنان را چون فرزندی دوست بداری ودراین رابطه بسیارند که البته رابطه بین حیوان وانسان وپرنده وانسان چندان چیز عیر قابل درکی نیست که پرندگان خانگی به صاحب خود انس میگیرند اما پرنده های من پرندگان آزاد خانگی من هستند که برای دوستی ومحبت آنها نیازی به این نمیبینم که ازادی را از آنها سلب کرده وبرای شادی دل خود نوک پر پرواز رهائیشان را بچینم وترجیح میدهم همانگونه ازاد دوستشان داشته باشم واز دوستی ولطف همخانه بودنی در آزادی طرفین با آنان بهره مند شوم وخودخواهی صاحب بودن را ازخود گرفته دوست باشم تا صاحب واما دراینگونه موارد بسیارند دیدنی وخواندنی وشنیدهائ ی که میتوان با دنبال کردن این وقایع, زیبائی وشگفتی های بسیاری را زندگی دید وزندگی را عاشقانه پرستش کرد وازته دل به خلقت خداونمدی عشق ورزید من دینا وطبیعت وزمین وزمان را عاشقانه میستایم وبر هر ذره وتکه ای از ان چنان علاقمندم که تا جائی که درتوانم باشد در حفط زندگی انان کوشیده ام چه پرنده ای بود چه گلی درگلدان خاکی چه جوانه ای حتی به عمر یک بهار در طول بودن و.... نمیدانم ولی به شکلی اینگونه اتفاقا ت در زندگی من سبب شده است که نه تنها از زندگی بیشتر لذت ببرم بلکه جز ار بلایای طبیعتی که قدرتی بران ندارم هیچ ترسی نیز از دینا خود احساس نمیکنم هرگز نکرده ام ولی میدانم که دنیا هرچه هست دشمن جانی ادمی نیست مگر درخطای ونادانی انسانی که از سوی طبیعت براو صدمه ای زده شود ودرعین حال همانقدر که از بودن وزندگی نمیترسم از مرگ نیز واهمه ای دردل احساس نمیکنم چرا که وقتی دردنیا بودن میتوان با اینگونه دیدگاهها اینمه آزاد بود وخش زیست وشادمان بود وباز درپناه خداوند خود را درآرامش روحی ومعنوی دید دنیای اخرت که جسم را رهائی بخشیده وروح را به هر سوئی گکه آرزو دارد روان میسازد وازادی می بخشد چگونه میتواند باعث ترس واندوه باشد ترک دنیا وقتی علاقمندی ها وعشق وکسانی را برای دوست داشتن داریم شاید ازاین جهت سخت باشد که نگران آنانی هستیم که بعد ازما نمیدانیم چه میکنند اما همانگونه که من وشما زندگی را بابود ونبود همه ی آنان که در دنیا هستند وهمه ی آنان که رفتند توانسته ایم خوب یا بد بروی پای خود سر کنیم وبه اتگا بقدرت وتلاش خود وایمان به حضصور ووجود خداوندی که پناه آدمی وحامی ویاور رستگاری ماست از چه باید درهراس باشیم خفتن درخاکی که وقتی جسم را درون آۀن میگذارد هیچ درد وترسی را درک نمیکند دیگر چه ترسی میتواند داشته باشد جسمی که دردنیا درد میکشد بیشتر ازار میبند تا جسمی که تمامی اعصاب واحساسات بدنی او به خواب ابدی رفته باشد ودیگراحساس نکندبر تن چه میگذرد وروح رااما همواره داشته باشد که در بودن وهستی نیز رهبراو بسوی راه زندگی وعشق ومحبت وعاطفه ودنیائی بود که میشد گفت ومیشود گفت هیچ کم نداشته و ندارد
¤¤¤ماه تابان¤¤¤
امشب از هر شب دیگر قلبم
نقش دلتنگی وبی تابی را ,بیشتردر دل من
می گرید
امشب این ساحل دل
موج اندوه شب طوفان را
پرتلاطم بدل وساحل دل باز دهد
ومن اما غمناک
موج در موج فقط میگریم
و بسی دلتنگم
خبری از شب آرامم نیست
و دلم می پرسد
آسمانی که بدل ساحل آرامش بود
از چه رو ابری و تاریک شده ست
ماه تابان شب عشق کجاست
تا دگر باره به تصویر رخش
سینه را نورانی
وبه موجی آرام
بر رخش بوسه زنم
ماه تابان شب عشق کجاست
وه که بی او چقدر دلتنگم 01.10.1385 جمعه
____ فرزانه شیدا /اُسلُو_نروژ_____
مگر من بخواهم آنرا در کمبود احساس کنم وبرخود تلخ کنم .دنیا زیباست بسیار زیبا ودوست داشتنی بسیار باارزش وما می بایست قدر همان شاخه ظریف جوانه زده گلی به اندازه انگشت کوچک خود در ظرافت کامل شاخه وبرگ را تا تنومند ترین درخت تاریخی دنیا وقدیمی ترین کوه وغار ودره وسنگ وهرچه خداوند در زندگی بما بخشیده است با عشق وعلاقه پاس داشته ودوست بداریم وبر هریک سپاس خداوندی را بجا بیاوریم که این نعمات را بی هیچ درخواستی بما بخشید وحتی درخواست نکرد که خود اورا دوست داشته باشیم وانتخاب را به عقل خود ما بخشید که اورا بیاد وباور داشته باشیم یا به فراموش بسپاریم راه نورانی اورا طی کنیم یا بیراهه را برگزینیم بر عظمت وغناّی وجود او ارج بگذاریم یا ازخاطر ببریم که خالق وجود وحضور ماست این ما هستیم که دنیای خالق خودرا جلوه ای زیباترودرخشنده تر میدهیم اگر نگاه دل را به همه آنچه باز کنیم و ازدیدنی ها سیر نشده همواره تشنه باز دیدن وبیشتر دیدن ودرک مسائلی باشیم که برای زندگی ما مفهوم وارزشی را باعث میگردد که به قدرت ونیروی آن انسان خود را نیزدرمقابل طبیعت قادر وتوانا حس میکند وحس نزدیکی وهمدالی ودرک دنیا خود بخش ارزنده ای دردنیای آدمیست که بیسیاری از خصلتهای بدوناشایست انسانی رااز انسان بدور کرده وآدمی دربرابر عظمت دنیا وزیبائی وراستی ودرستی و وصداقت وشفافیت آن سر تعظیم فرد آورده بددیه ی احترام به طبیعت ودنیای خود نگاه میکند وبر زندگی ارجی دوباره میگذارد وهرروز گوئی بیا گشودن چشم دوباره تولد یافته وباز این موهبت ورحمت خداوندی را هدیه میگیرد
¤¤¤ پیر شب ¤¤¤
بیرون از این خلوت....شبی خاموش
چون پیری سال دیده
در سکوت رمز آلود خویش
به تفکر نشسته است
دیده ستارگان از پشت پنجره
در پی دیدگان بیداریست
که همنشین تنهائی او باشد
نفس های ممتد وآرام خفتگان
گوئی بدو آرامش می بخشید
ونجوای شب زنده داران
با زمزمه آرام شب... درهم میپیچید
واو مهربانانه مینگریست
پیر شب در سکوتی رمز آلود
در همدردی با پریشانی های دل بیداران!
میداند او که این گذر آرام لحظه ها
پرماجراست حتی درسکوت
ومیداند در پس این سکوت
رودهای بسیاری جاریست
چه از دیده گان ...چه از سرچشمه های‌آرام
که گاه تند وپرشیب
وگاه آرام و بیصدا ,در گذار است
چون زندگی آدمیان !!!
پیر شب ...طپشهای آرام زندگی را دوست میدارد
همچنانکه آدمی را
وبر امید ها وآرزوهای آدمی
مهربان وآرام چشم دوخته است
و میداند پر طپش ترین دل
غمگین ترین دلی است
که زندگی را سر میکند!!!
ایکاش ...آرامش عمیق او
طپشهای دل بیقرار را
در ماجرای روزگار
آرامی می بخشید در سکوت آرام شب
که بسیارند بیقراران شب
در طپشهای مداوم زندگی
در هزار گونه گی ایه ...اندیشه های دل
و پیر شب مینگرد در سکوت ..وسکوت !!!
¤¤¤¤¤سروده ف.شیدا/اُسلُو - نروژ¤¤¤¤¤
...تا آنگاه باز بیشترو بیشتر زندگی کند ,ببیند درک کند بفهمد وباآن ودران جذب شده در دنیا وچرخش روزگار وقانون طبیعت خداوندی وج.دی حل شده ویا ادقام شده باشد وبداند دینائی از آن اوست که بیشتر آنچه را که نیازمند دیدن آن است قادر است ببیند وبه لطف دانسته های خود بیافزاید و.باز فردائی را انتظار بکشد که دیده ی دل ودرون را به تازه هائی آشنائی کند که هنوز براو پنهانند و در شوق وشعف این دانش زندگی کند که در دنیائی سا که از بسیاری از چیزهای درون ان آگاه است و میتواند بر آنچه نمیداند وبایست تا هست تلاش کند که آنرا نیز دریافته از لطف آن بهره مند شود فائق آمده لااقل تلاش بدرک وفهم وادراک آن داشته باشد که حتی اگر درحد اعلای دانش بدین آگاهی نرسید لااقل در حد متوئسط ذهنی تلاش خود را کرده باشد ولی ما درنادانی فکری خویش نه تنها از بسیاری چیزهاست که ازان بی خبریم واز لطف دانش وآگاهی از آن بی بهره بلکه حتی تلاش نمیکنیم آنرا بازیافته, ببینیم ودریابیم وازخود راضی شویم که اگر بودم بودنم بیهوده نبود لااقل سعی کردم به بهترین شکل باشم واگر بهترین نبودم حداقل درحد خوب فعال بوده وزحمت خودرا برای دانائی خویش کشیده ام ,که اگر چنین فکر کنیم, وعمل کنیم دنیاپر میشود ازانسانهائی که خود خداوند زمسن وزمان وروزگارند وباعث خشنودی و شادی ورضایت خداوند.
¤¤¤ماه تابان¤¤¤
امشب از هر شب دیگر قلبم
نقش دلتنگی وبی تابی را ,
بیشتردر دل من ,می گرید
امشب این ساحل دل
موج اندوه شب طوفان را
پرتلاطم بدل وساحل دل باز دهد
ومن اما غمناک
موج در موج فقط میگریم
و بسی دلتنگم
خبری از شب آرامم نیست
و دلم می پرسد
آسمانی که بدل ساحل آرامش بود
از چه رو ابری و تاریک شده ست
ماه تابان شب عشق کجاست
تا دگر باره به تصویر رخش
سینه را نورانی
وبه موجی آرام
بر رخش بوسه زنم
ماه تابان شب عشق کجاست
وه که بی او چقدر دلتنگم 01.10.1385 جمعه
____ فرزانه شیدا /اُسلُو_نروژ_____
* نگاه درون و برون ما ، از خویشتن خویش آغاز و بدان خواهد انجامید . ارد بزرگ
* درون ما با تمام جزئیات ، از نگاه تیزبین اهل خرد پنهان نیست . ارد بزرگ
* نگاه زمینیان ، تهی است از انوار آسمانیان . ارد بزرگ
* نگاه آدمهای کوچک ، چه زود پر می شود و لبریز .ارد بزرگ
نگاه خردمندان به ریشه ها می رسدودیگران گرفتار نمای بیرونی آن می شوند .اردبزرگ **
¤¤¤ پایان فرگرد نگاه ¤¤¤
¤¤¤ به قلم فرزانه شیدا¤¤¤

برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *نگاه*


بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سکوت و خموشی* به قلم فرزانه شیدا

¤¤¤ شعر وشعور¤¤¤
نشد عقل وعشقم بهم جمع تا
بر انگیرم از شعر , شور ونشُوری
به عهد شبابم که شوری به سر بود
به امداد شعرم نیآمد شعوری
کنون از شعورم چه حاصل که دیگر
به پیرانه سر در سرم نیست شوری
بتازم گهی سخت وناگاه سستی
چو دزداز زمین سر برآرد که بوری
دگر تنگ مغرب شده ودره ی کوه
توای وقت دیری توای کعبه دوری!
____سروده ی: استاد شهریار____

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد سکوت و خموشی ●_
¤¤¤ * شعرنو_ از استاد شهریار * ¤¤¤
جوانا کن بگو و بیش بشنو
زبان زیر بلیط گوش داری
کمال عقل تو ازچل به بالاست
به کمتر, نقص عقل وهوش داری
همیشه حاجت اموختن هست
مباد این نکته را فرَمُوش داری
خود این صندوق سربااین در گوش
بپا کن تاتوان وتوش داری
سرو گوشی به سطح بینی اما
خبر کی از ته واز توش داری
مگر بندی به نامحدود ودل را
به نقش عاشقان مقنوش داری
مکن کاری که گر سر برکُند عیب
نه دیگر دست ونه سرپوش داری
سخن تا خام وخالی از محبت
« همان بهتر که لب خاموش داری»
لُغُزهای خنک سبک آفرین نیست
چرا مغزی چنین مغشوش داری؟
زبان زرگری هم شعر نو شد؟
نه قوش است اینکه چاتلانقوش داری
بهل شعرتوهم شاعر بگوید
که غِش با روکش وروپوش داری
چه الزامی که ما شعری بگوئیم
چه ریگ است اینکه در پاپوش داری؟
مداد شاعران از مشک باشد
توجای مشک پِ شگ موش داری
نه برگ و بُته ای پیوند شیراز
نه بیخ وریشه ای از یوش داری
همین وای غرابی ناخودآگاه
دراین بیغوله چون بیّقوش داری
اگر تخریب با بیل وکلنگ است
تو تُخماقی و گرهم روش داری
به اهل فن راها کن هر فنی را
بجا کن گرکه جنب وجوش داری
کِجائی ؟! مُهره ها چون جابجا شد
نه مرد وزن که مرزنگوش داری
خلاف فطرتت وسنت چو رفتی
بُجر لعنت چه در آغوش داری؟
ادب, نقشییته ی دین است واخلاق
تواین نقش خدا مخدوش داری؟!
جهان عاریت بهر جهاد است
نه آسایش که پشت گوش داری
به هشیاری وچشم باز خفتن
کمین درسی که از خرگوش داری
جهان نیش است اگر نوشت نماید
تواز نیش انتظار نوش داری
مُعلق چون نبازی چون کبوتر
نه پروا اینقدر از قوش داری
مگر «خلقت» تواند سرسری بود
تواز شیطان سر مدهوش داری
چرا بیراهه راندن مرکب عشق
توکه چون انبیا چاوش داری
به پایان میرسد این سال تحصیل
تو نقش طفل بازیگوش داری
سعادت خودفروشی با خدا دان
نه خود با هر خسی مفروش داری
نمیدانی که بااین طالع شوم
چه باری سهمگین بر دوش داری
________ استاد شهریار ________
دنیا در هجوم افکار مالیخولیائی خود هرروزه رو به نیستی میرود وانسان دیگر درحضور غمگنانه ی خود نقش انسانی را پیدا نمیکند وبی تاب نقش سکوت بر لبهائی میزند که دیگر نمیداند چه بگوید چه بپرسد چه بخواهد یاحتی چگون باید فریاد زد.
***جهانم سخت بی تاب است*_______
دلم در بیکران ِخلسه ی تنهائیم پر میشود ازغم
ودر سوت مداوم در سکوت تیره یک شب
صدا درسینه ام , حکم غزل را ,میکند خاموش
وروح خسته ام از بیکران, گسترده ی رویا
چه ُسُّریده ست به عمقِ دره های تلخ نومیدی
که در آن درسکوت وَّهم ِ غمناک ِسیه فامی
صدای مانده در فریادِ دل ,همواره خاموش است
نگاهم در تداوم ,خیره وُچشمِ دلم ,گوش است
ونقش ِتلخ ِدلتنگیِ به خاموشی...
!!!فرومیمیرد اندر سایه ی مبهوت دلسردی
نمیبینم کسی را درجهان ِخالی وُسرد ِکنون ...امشب
بخواند نغمه های دیگری ,جز در تب تردید
که همواره میان رفتن وبودن
میان بودن وماندن
بگوید قصه های نو, به گوش این جهان کهُن ِ دیرینه
که جز تقاشیِ دوران تاریخی
کسی ازان ندارد یادگاری ...
در خطوط خسته ی افکار پوسیده
به غار ذهن خاموشی ...که با َنفسِ جدید تازه ی دنیا
بخواند باز...
نمیبینم سکوتم بشکند ,درشوق یک گفتار
بگوید زیرلب حتی
منو دنیای من , دنیای دیرین را ,
به پاس آنچه در یاد , وُبه هرخاطر
بجا مانده درون سینه ای جاوید.
!!!
...هنوزم در سر اندیشه ای دیگر بیابم باز
فضای دیگری در خاطر وذهنی
!!!
نمی بینم بگوید قلب من دراوج ناکامی
که دنیا مهد زیبای محبتهای دیرینی ست
که روزی روزگاری چند
به یک بوسه بروی گونه ی فرزند
رخ خندان وچشم ِمهربانی , شاد میگردید
نمیبینم بجز در پشت این خاُمش سکوت تلخ
دمی حتی به نقش یک هوس... تک خاطری ,از نقش یک لبخند
نمیبینم سکوتی بشکند در پای حق گوئی
مگر در حق مطلوبی
که مطلوب دل خود باشد وخودخواهی فردی...
!!!
نمیبینم میان واژه های لب , الفبائی که گوید
در خطوطی چند, تن آزاده ام دریاب
در بال وپر پرواز آزادی
نمی بینم دل وارسته ای دیگر
که پای صخره ای زانو زد ه نقش تَوّهم را
بدنبال خدا درجستجویِ چشم ِنادانی
میان ریزه های خاک , کشد دستی تبرک بر سر وصورت
درآنوقتی ...
درآنوقتی که خالق در کنارش دیده دوزد بر حمافتها
ومیپرسد زخود آیا بشر با عقل ودانائی
مرا درخاک می بیند ؟
که من درخلقتم ازخاک وسنگ ودانه وریشه
به چشمش بیشتر بخشیده ام نقش طبیعت را
ولی شیدا دلم! ...خاموش!
جهان اکنون نمیداند...
خداوندی که درخاک است
میان ذره های جان ما همواره بیداراست
ولی این دل ...ولی این سر
ولی این دیده ی خالی
ولی این روح ِپوشالی
همیشه گوئیا در بستر خواب است
همیشه غرقه درخواب است
نمیداند چرا..اما... دلی همواره بی تاب است!!!
دوشنبه 21 دی ماه سال 1388
_________ فرزانه شیدا_________
با نگاهی به زندگی وطبیعت روزانه دنیا را در صدا وهمهمه ی طبیعت می بینیم وگاه شبهای سکوت را نیز صدای باد وباران وطوفانی درهم میشکند اما آنچه زندگی را زندگی میبخشد بیش از خاموشی , صدات .صدائی که جنبش وحرکت وزنده بودن زندگی را در روح ودر نگاه آدمی شکل میدهد وموسیقی ترنم وار زندگی را آهنگی از هستی میبخشد دراین میان دیدن اینکه خداوند نیز زمانی را برای انسان در سکوت انتخاب کرد است نیز باید دقت داشته باشیم در سکوت شب که معمولا تمامی انسانها اندیشمند دنیا وفیلسوفان وبزرگان وعارفان ونویسندگان وشاعران...در آن به عرفان روحی ومعنوی میرسند وچه در اهنگ زمزمه ی دعائی در سکوت با خداوند چه سر بر سجده سپاس او چه در شبی که نگاه ستارگان به خاموش در چشمک نورانی خویش وحرکت آرام ارام ماه در گستره ی آسمان تا رسیدن به زمان طلوع خورشید همگی اگرچه در بیصدائی اما همچنان در سکوت خود زنده بودن وجاری بودن زندگی را خاطر نشان میکنند این است که بارها نوشته ام بهترین معلم آدمیان طبیعتی ست که خداوند باو بخشیده است وانسان از نگاه باین طبیعت گاه پرهمهمه گاه ارام وخاموش میتواند بسیاری چیزها بیآموزد که خود راهنمای خوبی در زندگیست همیشه گفته اند اگر میخواهی صدایت را بشنوند , فریاد کن اما اگر میخواهی حرف وکلامت را بشنوند ارام وشمرده سخن بگو در جائی دیگر میگویند سکوت علامت رضاست که دراین خصوص همه جا این کلام صدق نمیکند بسیاری از وقتها سکوت از اندوه است وگاهی از به عمق رفتن اندیشه ای وگاه بر نارضایتی اوضاعی .در شکلی دیگر میگویند در مواقعع طغیان خشم , سکوت بهترین چاره راه مقابله با تصمیم ورفتاریست که چون در خشم انجام دهی یا سخنی بر لب آوری باعث پشیمانی واندوه فردای تو نگردد در منطقه ای دیگر از زندگی میگویند سکوت را زمانی جان ببخش که میدانی سخن بیهوده است وشنونده نادانی است که بگوئی ونگوئی فرد شنوندهی خوبی نیست وگاه میگویند چون فلانی چون دیوار ساکت است که نمونهی همان فردیست که دنیا با او به سخت بنشینی بدوستی وبه خشم وبه قر وبه شادی دنیای سکوت احمقانه وگاه ابلهانه ی او برهم نمیخورد که باید دید این سکوت از سر نادانیست یا از سر بی تفاوتی به آنکس که سخن میگوید یا از سر این است که شخص جوابی برای گفتن ندارد ودردرون قبول دارد که هرچه میشنود وهرچه میگوئی حقیقت است اما نمیداند به چه شکلی باتو توافق فکری خود را عنوان کند یا شرم میکند بگوید حق باتوستدرنتیجه سکوت وخامشی نیز در زندگی چون طبیعت شکلهای متفاوت وجایگاه های خاض خود را داراست واینکه کجا بهتر است سکوت کنیم وکجا فریاد کجا اعتراض کنیم وکجا بپذیریم همگی بسته به نوع شرایطی ست که با آن مواجه میشویم واین از عقل ودانش ودیدگاه فردیست که میتواند خود تشخیص بدهد درکجا می بایست سکوت کند وکجا صدا بهترین دستآور د وچاره ساز او در گفتن هاست مسلم است زمامی که غرق میشویم نمیتوانیم در سکوت بمانیم وبا همان دست وپائی که میزنیم بدن انسان فریاد خویش را سر میدهد ونهاد انسان کمک را با صدا به عقل فرمان میدهد وفریاد میزنم به شکلی ذاتی فریاد میزنیم : کمک در زمانی که گاه میدانیم درحال غرق شدنیم واز شرم آنچه خود برخوئد کرده ایم صدا درگلو فروخورده در باتلاق اندیشه ی اشتباه خود که بهتراست درخاموشی بمیرم تا ادر بی آبروئی وشرم زندگی خود را فنا میکنم گاهی در حرکت ممتد ومتداوم زندگی وطبیعت این دنیاست که بتو میگوید چگونه باش وهمانگونه که که برداشتن گامی پس از گام دیگر یک حرکت طبیعی ومنطقیست که حتی نیاز به فکر کردن ندارد وخودبخود انجام میشود وهرگز اتفاق نمی افتد که شما پای راست خود را دوباره به جلوبگذارید بی آنکه زمین خورده و دلیلی منطقی بر آن داشته باشید شیوه ی دنیا درگامهای زندگی بتو میگوید کجا ایستاده وخاموش باش تا زمین نخوری ودرکجا فریاد کن تا نفس کشیدن ازتو سلب نشده است درکجا قیام فکری خود را بادنیا وزندگی آغاز کن تا توان گامی بربلندای کوهی از کوهپایه ای داشته باشی ودر چه مکانی در سکون وسکوت درساحل دریا بایست ودیگر گامی به داخل دریا میگذار اگر قصد شنا نداری وبه موج دریا بنگر وبیاموز معنای قدرت وحرکت وزندگی را در امواجی که خود بتو میگوید که :زندگی زمانی جان دارد که در تحرک باشی زندگی زمانی زنده است ک متحرک باشد تو زمانی زنده بودنت اثر وسودی دارد که تحرک زندگی را بدورن فکر وروح واندیشه وگامهای خود ببخشی و متحرک باشی وهرچقدر دنیای تو درآرامش ودریای تو در سکوت وآسمانت در بی ابری وتابش خورشید در آرامشی مطلوب ومطبوع باشد اما باز نسیمی میگذرد که بتو بگوید جنبش وحرکت وتلاش زندگی در جریان است تو ارام باش واز زندگانی لذت ببر وازاین لحظه های سکوت وارامش نهایت استفادخ را ببر چه در اندیشه ای زیبا باشد چه در جلای اندیشه ای چه درزنگاه وجستجوی رمز وراز طبیعنی باشد چه درنگاه ساده ی تحسین کننده طبیعتی که در رنگها وجنبش ها وزندگی ها ی همه موجودات زنده ی دنیا خود تماشائی ست وسپاس آن بر ما در پیشگاه خداوندگار واجب وچه در این سکوت کتابی را خوانده از نور گرم خورشیدی لذت ببری که زندگی را با حرارت خود بتو می اموزد که انسان ببینی گرمی چه لذت بخش است گرمی دل وروحت را ز خاطر مبر ونه انقدر داغ باش که بسوزانی نه انقدر سرد که قلبی را بلرزانی .سکوت نیزدر جایگاه خود حرمتی دارد که باید آنرا کشف کرد وراز آنرا پیدا نمود سکوت جادوی جلای عقل است وائینه ی صافی شدن دل وتبلور احساست درونی آدمی در عاطفه ها وعشق ومحبت ودراین سکوت میشود« بود ونبود میشود زیست ومُرد میشود همه چیز شد وهیچکسی نبود وهیچکس نبود همه کس شد!»اگر راز سکوت را بدانی ودر محفل گرم وزیبای سکوت همآغوش لحظات معنوی شوی که ترا تا عرش اسمان خدا بالا میبرد به درون کهکشان ودریای فضا به عمق اقیانوس فکر واندیشه به انتهای گسترده ی خیال به مغز درونی هسته ی زمین برده وباز میگرداند زمانی که دراین بازگشت دیگر تو همان توئی نیستی که این سفر را اغاز کرده ای تو دوبار بیشتر تو شده ای در ژرفای فکر واندیشه ای که در سکوت زندگی را به تفسیرذ وتشخیص ودرک نشست در اندیشه وفکری در کعانی کتابی وواژه ای در بطن واژه های شعری در سطور نوشته شدن کتابی بر خطوط کاغذی از قلم تو در ذهن تو فکر تو روح تو اندیشه تو رمز سکوت را بیاموزیم که چون معنای عمیق وژرف آنرا بدانیم خود میدانیم کجا خاموش باشیم وکجا فریاد بزنیم. زندگی در گذر وعمر بادپا از کنار ما میگذرد آیا براستی میدانیم درکجا زندگی فریاد سرداده وچه موقع خاموش وساکت باشیم؟
______ پیامی به «اَنیشتن » » سرودهی استاد شهریار_______
انشتن[انیشتین] یک سلام ناشناس البته می بخشی ،
دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی نسیم شرق می آید،
شکنج طرّه هاافشان
فشرده زیربازو شاخه های نرگش[نرگس] و مریم
از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند
زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها دوان
می آید وصبح سحر خواهد به سر کوبید
درخلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.
درون کاخاست غنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار
به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، دربگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.
نبوغ شعرمشرق نیز با آیین درویشی
به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام
به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را
انشتن آفرین بر تو ،
خلاء با سرعت نوری که داری ، در نوردیدی
زمان درجاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد
حیات جاودانک ز َدرک بیرون بود, پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می گفت،جز این نیست
توبا هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن نازشست تو!
نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست
اتم تا میشکافد جزو جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اها[اهل] عرفان و تصوّف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را ماند
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،
جهان جسم ،موجی از جهان روح می دانم
اصالت نیست در مادّه.
انشتن صدهزار احسن و لیکن صد هزار افسوس
حریف از کش فو الهام تو دارد بمب میسازد
اَنشتن اژدهای جنگ ....!
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق ومحبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه می گویم؟
مگر مهرووفا محکوم اضم حلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مگر یک مادراز دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟
«اُنشتن» بغض دارم در گلو دستم به دامانت
نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
سراین ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتخت امپراطوریّ وجدان کن
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
«انشتن» نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟
حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را.
«انشتن» پافراتر ِنه ,جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را
کلید عشق رابردار و حلّ این معمّا کن
وگر شد از زبان علم این قفل کهن واکن.
«انشتن»بازهم بالا
...خدا را نیزپیداکن...
..... * استاد شهریار______¤¤¤¤¤¤
آن سخنی که از سر عقل ودانائی نباشد اگر درهف گفتن درجای خود منظور طنزگونه ای را درنظر خویش نداشته باشد ویا کنایه واشارتهای ومثل وتمثیلی , آنگاه گفتن جز بیهوده گفتن وبی ثمر سخن گفتن نیست ما گاه به طنز وخنده با ضربالمثلی وتمثیلی قصد گفتن جیزی را داریم اما سخنی که هدفی را دنبال نکند جز زیاده گوئی وبیهوده گوئی به جائی نمیرسد وشنونده را نیز کسل وخسته کرده وشوق ادامه سخن را ازدست میدهد هیچ آدمی حاضر نیست بدون اینکه به جائی از گفتگو برسد فقط حرف بزند یا حرفی را بشنود وصدالبته بسیارند حرفای اینچنینی درمحفل دوستانه ودر شب نشینی ها ودورهم نشستنها , که کسی تنهابرای جلب توجه آسمان وریسمانی ببافد ودرنهایت هرچه فکر کنی ببینی نمیدانی اینهمه حرف وسخن چه معنا داشت به کجامیخواست برسد واخر به کجارسیدایکاش زمان حتی باهم بودن رابه بیهوده تلف نکنیم که دنیا زمانی محدود را دراختیارما نهاده است که دران میتوانیم مرحم دلهایی باشیم وشادی روح وقلبی
¤¤¤ باد پا باید رفت ¤¤¤
طعنه باد نهیبم زد ورفت
و به گوش دل گفت: ماهمه رهگذریم
و دلم باز به آهستگی وآرامی
تا دم کوچه دلتنگی رفت
روزگاری که گذشت
خاطر رفتن و رفتن ها بود
لیک تا مرز رسیدن بر خویش
همچنان راهی بود
همچنان کوچه وپس کوچه ی بسیاری داشت
و رسیدن به سرا منزل عشق
در پس اینهمه رفتن ها نیز
باز ناپیدا بود باز هم راهی بود!
ودلم راهوسی خوش میکرد
که به همپائی باد
ره صدساله به یکشب یکروز
باد پا .. شیدا دل
طی کنم با همه ی قدرت خویش!
عمر بس کوتّه و ما در گذریم
باد پا باید رفت
تا سرامنزل عشق تا رسیدن به بهار
تا شکوفائی دل
باد پا باید رفت! باد پا باید رفت.
شنبه 21 اردیبهشت 1387 ¤¤¤ ف . شــــیدا ¤¤¤
ایکاش زمانی لب بکشائیم که اگر درمتن گفتار خویش حرفی وپیامی نداریم لااقل در گفتن آن رنج وآزاری را نیز سبب نشویم ودر پایان از گفته ای بی ثمر یا نگاه مبهوت دیگران که ترا درنیافته اند شرمنده نشویم که این شخص چه گفت وچرا اصرار به سخن دارد زمانی که هیچ براتی گفتن ندارد وبهتر است اگر هیچ برای گفتن نداریم خاموشی برگزیده ودر سکوت خویش ماهیت اصلی خود را پنهان داریم که اگر شخصیتی نه آنچنان بزرگ را هم دارا نیستیم لااقل تصور شخصیتی بیهوده را دراذهان ازخود بجا نگذاریم وحرمت سخن وزبان نگاهداشته وقتی سخن بگوئیم که این گفتار یا برای گفتن حق ومنطقی باشد یا برای گویائی مطلبی یا به مهر ومحبتی یا حداقل تولید خنده ای در جمعی دوستانه که باعض شعف روح آدمی پس از یکروز خسته کنند باشدوسخن وواژه ها را ارج بگذاریم که هر کلام میتواند طلائی درآمده از معدن افکار تو باشد وهر جمله ای میتواند تفکر تازه ای بیافریند وبهتر انکه وقتی بگوئیم جمله های ناب را گفته باشیم که پیش ازما کسی آنرا نگفته باشد واگر گفته ای از بزرگی ست ودوستی درمقام اندیشه ویا محبتی لااقل « کلام ناب اورا » مجدد جلا بخشیده باشیمدر تکرار اندیشه ای ناب که روزگاری بکار ما خواهد آمد.
*‌ _ آتش خشم را با آب سکوت خاموش کن . ارد بزرگ
*‌ _برای کسب گنج سکوت ، بارگاه دانش ات را بزرگتر بساز . ارد بزرگ
*‌ _ رویش باغ سکوت ، در هنگامه خروش و همهمه ارزشش را نشان می دهد . ارد بزرگ
*‌ _ خموشی ، دری به سوی نگاه ژرف تر است . ارد بزرگ
*‌ _ اگر دشمنت با روی خوش نزدیکت شد ، در برابرش خموش باش و تنهایش بگذار .ارد بزرگ
¤¤¤¤¤¤
پایان فرگرد سکوت وخموشی
به قلم فرزانه شیدا
¤¤¤¤¤¤


برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سکوت و خموشی*


پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان