بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سکوت و خموشی* به قلم فرزانه شیدا

¤¤¤ شعر وشعور¤¤¤
نشد عقل وعشقم بهم جمع تا
بر انگیرم از شعر , شور ونشُوری
به عهد شبابم که شوری به سر بود
به امداد شعرم نیآمد شعوری
کنون از شعورم چه حاصل که دیگر
به پیرانه سر در سرم نیست شوری
بتازم گهی سخت وناگاه سستی
چو دزداز زمین سر برآرد که بوری
دگر تنگ مغرب شده ودره ی کوه
توای وقت دیری توای کعبه دوری!
____سروده ی: استاد شهریار____

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد سکوت و خموشی ●_
¤¤¤ * شعرنو_ از استاد شهریار * ¤¤¤
جوانا کن بگو و بیش بشنو
زبان زیر بلیط گوش داری
کمال عقل تو ازچل به بالاست
به کمتر, نقص عقل وهوش داری
همیشه حاجت اموختن هست
مباد این نکته را فرَمُوش داری
خود این صندوق سربااین در گوش
بپا کن تاتوان وتوش داری
سرو گوشی به سطح بینی اما
خبر کی از ته واز توش داری
مگر بندی به نامحدود ودل را
به نقش عاشقان مقنوش داری
مکن کاری که گر سر برکُند عیب
نه دیگر دست ونه سرپوش داری
سخن تا خام وخالی از محبت
« همان بهتر که لب خاموش داری»
لُغُزهای خنک سبک آفرین نیست
چرا مغزی چنین مغشوش داری؟
زبان زرگری هم شعر نو شد؟
نه قوش است اینکه چاتلانقوش داری
بهل شعرتوهم شاعر بگوید
که غِش با روکش وروپوش داری
چه الزامی که ما شعری بگوئیم
چه ریگ است اینکه در پاپوش داری؟
مداد شاعران از مشک باشد
توجای مشک پِ شگ موش داری
نه برگ و بُته ای پیوند شیراز
نه بیخ وریشه ای از یوش داری
همین وای غرابی ناخودآگاه
دراین بیغوله چون بیّقوش داری
اگر تخریب با بیل وکلنگ است
تو تُخماقی و گرهم روش داری
به اهل فن راها کن هر فنی را
بجا کن گرکه جنب وجوش داری
کِجائی ؟! مُهره ها چون جابجا شد
نه مرد وزن که مرزنگوش داری
خلاف فطرتت وسنت چو رفتی
بُجر لعنت چه در آغوش داری؟
ادب, نقشییته ی دین است واخلاق
تواین نقش خدا مخدوش داری؟!
جهان عاریت بهر جهاد است
نه آسایش که پشت گوش داری
به هشیاری وچشم باز خفتن
کمین درسی که از خرگوش داری
جهان نیش است اگر نوشت نماید
تواز نیش انتظار نوش داری
مُعلق چون نبازی چون کبوتر
نه پروا اینقدر از قوش داری
مگر «خلقت» تواند سرسری بود
تواز شیطان سر مدهوش داری
چرا بیراهه راندن مرکب عشق
توکه چون انبیا چاوش داری
به پایان میرسد این سال تحصیل
تو نقش طفل بازیگوش داری
سعادت خودفروشی با خدا دان
نه خود با هر خسی مفروش داری
نمیدانی که بااین طالع شوم
چه باری سهمگین بر دوش داری
________ استاد شهریار ________
دنیا در هجوم افکار مالیخولیائی خود هرروزه رو به نیستی میرود وانسان دیگر درحضور غمگنانه ی خود نقش انسانی را پیدا نمیکند وبی تاب نقش سکوت بر لبهائی میزند که دیگر نمیداند چه بگوید چه بپرسد چه بخواهد یاحتی چگون باید فریاد زد.
***جهانم سخت بی تاب است*_______
دلم در بیکران ِخلسه ی تنهائیم پر میشود ازغم
ودر سوت مداوم در سکوت تیره یک شب
صدا درسینه ام , حکم غزل را ,میکند خاموش
وروح خسته ام از بیکران, گسترده ی رویا
چه ُسُّریده ست به عمقِ دره های تلخ نومیدی
که در آن درسکوت وَّهم ِ غمناک ِسیه فامی
صدای مانده در فریادِ دل ,همواره خاموش است
نگاهم در تداوم ,خیره وُچشمِ دلم ,گوش است
ونقش ِتلخ ِدلتنگیِ به خاموشی...
!!!فرومیمیرد اندر سایه ی مبهوت دلسردی
نمیبینم کسی را درجهان ِخالی وُسرد ِکنون ...امشب
بخواند نغمه های دیگری ,جز در تب تردید
که همواره میان رفتن وبودن
میان بودن وماندن
بگوید قصه های نو, به گوش این جهان کهُن ِ دیرینه
که جز تقاشیِ دوران تاریخی
کسی ازان ندارد یادگاری ...
در خطوط خسته ی افکار پوسیده
به غار ذهن خاموشی ...که با َنفسِ جدید تازه ی دنیا
بخواند باز...
نمیبینم سکوتم بشکند ,درشوق یک گفتار
بگوید زیرلب حتی
منو دنیای من , دنیای دیرین را ,
به پاس آنچه در یاد , وُبه هرخاطر
بجا مانده درون سینه ای جاوید.
!!!
...هنوزم در سر اندیشه ای دیگر بیابم باز
فضای دیگری در خاطر وذهنی
!!!
نمی بینم بگوید قلب من دراوج ناکامی
که دنیا مهد زیبای محبتهای دیرینی ست
که روزی روزگاری چند
به یک بوسه بروی گونه ی فرزند
رخ خندان وچشم ِمهربانی , شاد میگردید
نمیبینم بجز در پشت این خاُمش سکوت تلخ
دمی حتی به نقش یک هوس... تک خاطری ,از نقش یک لبخند
نمیبینم سکوتی بشکند در پای حق گوئی
مگر در حق مطلوبی
که مطلوب دل خود باشد وخودخواهی فردی...
!!!
نمیبینم میان واژه های لب , الفبائی که گوید
در خطوطی چند, تن آزاده ام دریاب
در بال وپر پرواز آزادی
نمی بینم دل وارسته ای دیگر
که پای صخره ای زانو زد ه نقش تَوّهم را
بدنبال خدا درجستجویِ چشم ِنادانی
میان ریزه های خاک , کشد دستی تبرک بر سر وصورت
درآنوقتی ...
درآنوقتی که خالق در کنارش دیده دوزد بر حمافتها
ومیپرسد زخود آیا بشر با عقل ودانائی
مرا درخاک می بیند ؟
که من درخلقتم ازخاک وسنگ ودانه وریشه
به چشمش بیشتر بخشیده ام نقش طبیعت را
ولی شیدا دلم! ...خاموش!
جهان اکنون نمیداند...
خداوندی که درخاک است
میان ذره های جان ما همواره بیداراست
ولی این دل ...ولی این سر
ولی این دیده ی خالی
ولی این روح ِپوشالی
همیشه گوئیا در بستر خواب است
همیشه غرقه درخواب است
نمیداند چرا..اما... دلی همواره بی تاب است!!!
دوشنبه 21 دی ماه سال 1388
_________ فرزانه شیدا_________
با نگاهی به زندگی وطبیعت روزانه دنیا را در صدا وهمهمه ی طبیعت می بینیم وگاه شبهای سکوت را نیز صدای باد وباران وطوفانی درهم میشکند اما آنچه زندگی را زندگی میبخشد بیش از خاموشی , صدات .صدائی که جنبش وحرکت وزنده بودن زندگی را در روح ودر نگاه آدمی شکل میدهد وموسیقی ترنم وار زندگی را آهنگی از هستی میبخشد دراین میان دیدن اینکه خداوند نیز زمانی را برای انسان در سکوت انتخاب کرد است نیز باید دقت داشته باشیم در سکوت شب که معمولا تمامی انسانها اندیشمند دنیا وفیلسوفان وبزرگان وعارفان ونویسندگان وشاعران...در آن به عرفان روحی ومعنوی میرسند وچه در اهنگ زمزمه ی دعائی در سکوت با خداوند چه سر بر سجده سپاس او چه در شبی که نگاه ستارگان به خاموش در چشمک نورانی خویش وحرکت آرام ارام ماه در گستره ی آسمان تا رسیدن به زمان طلوع خورشید همگی اگرچه در بیصدائی اما همچنان در سکوت خود زنده بودن وجاری بودن زندگی را خاطر نشان میکنند این است که بارها نوشته ام بهترین معلم آدمیان طبیعتی ست که خداوند باو بخشیده است وانسان از نگاه باین طبیعت گاه پرهمهمه گاه ارام وخاموش میتواند بسیاری چیزها بیآموزد که خود راهنمای خوبی در زندگیست همیشه گفته اند اگر میخواهی صدایت را بشنوند , فریاد کن اما اگر میخواهی حرف وکلامت را بشنوند ارام وشمرده سخن بگو در جائی دیگر میگویند سکوت علامت رضاست که دراین خصوص همه جا این کلام صدق نمیکند بسیاری از وقتها سکوت از اندوه است وگاهی از به عمق رفتن اندیشه ای وگاه بر نارضایتی اوضاعی .در شکلی دیگر میگویند در مواقعع طغیان خشم , سکوت بهترین چاره راه مقابله با تصمیم ورفتاریست که چون در خشم انجام دهی یا سخنی بر لب آوری باعث پشیمانی واندوه فردای تو نگردد در منطقه ای دیگر از زندگی میگویند سکوت را زمانی جان ببخش که میدانی سخن بیهوده است وشنونده نادانی است که بگوئی ونگوئی فرد شنوندهی خوبی نیست وگاه میگویند چون فلانی چون دیوار ساکت است که نمونهی همان فردیست که دنیا با او به سخت بنشینی بدوستی وبه خشم وبه قر وبه شادی دنیای سکوت احمقانه وگاه ابلهانه ی او برهم نمیخورد که باید دید این سکوت از سر نادانیست یا از سر بی تفاوتی به آنکس که سخن میگوید یا از سر این است که شخص جوابی برای گفتن ندارد ودردرون قبول دارد که هرچه میشنود وهرچه میگوئی حقیقت است اما نمیداند به چه شکلی باتو توافق فکری خود را عنوان کند یا شرم میکند بگوید حق باتوستدرنتیجه سکوت وخامشی نیز در زندگی چون طبیعت شکلهای متفاوت وجایگاه های خاض خود را داراست واینکه کجا بهتر است سکوت کنیم وکجا فریاد کجا اعتراض کنیم وکجا بپذیریم همگی بسته به نوع شرایطی ست که با آن مواجه میشویم واین از عقل ودانش ودیدگاه فردیست که میتواند خود تشخیص بدهد درکجا می بایست سکوت کند وکجا صدا بهترین دستآور د وچاره ساز او در گفتن هاست مسلم است زمامی که غرق میشویم نمیتوانیم در سکوت بمانیم وبا همان دست وپائی که میزنیم بدن انسان فریاد خویش را سر میدهد ونهاد انسان کمک را با صدا به عقل فرمان میدهد وفریاد میزنم به شکلی ذاتی فریاد میزنیم : کمک در زمانی که گاه میدانیم درحال غرق شدنیم واز شرم آنچه خود برخوئد کرده ایم صدا درگلو فروخورده در باتلاق اندیشه ی اشتباه خود که بهتراست درخاموشی بمیرم تا ادر بی آبروئی وشرم زندگی خود را فنا میکنم گاهی در حرکت ممتد ومتداوم زندگی وطبیعت این دنیاست که بتو میگوید چگونه باش وهمانگونه که که برداشتن گامی پس از گام دیگر یک حرکت طبیعی ومنطقیست که حتی نیاز به فکر کردن ندارد وخودبخود انجام میشود وهرگز اتفاق نمی افتد که شما پای راست خود را دوباره به جلوبگذارید بی آنکه زمین خورده و دلیلی منطقی بر آن داشته باشید شیوه ی دنیا درگامهای زندگی بتو میگوید کجا ایستاده وخاموش باش تا زمین نخوری ودرکجا فریاد کن تا نفس کشیدن ازتو سلب نشده است درکجا قیام فکری خود را بادنیا وزندگی آغاز کن تا توان گامی بربلندای کوهی از کوهپایه ای داشته باشی ودر چه مکانی در سکون وسکوت درساحل دریا بایست ودیگر گامی به داخل دریا میگذار اگر قصد شنا نداری وبه موج دریا بنگر وبیاموز معنای قدرت وحرکت وزندگی را در امواجی که خود بتو میگوید که :زندگی زمانی جان دارد که در تحرک باشی زندگی زمانی زنده است ک متحرک باشد تو زمانی زنده بودنت اثر وسودی دارد که تحرک زندگی را بدورن فکر وروح واندیشه وگامهای خود ببخشی و متحرک باشی وهرچقدر دنیای تو درآرامش ودریای تو در سکوت وآسمانت در بی ابری وتابش خورشید در آرامشی مطلوب ومطبوع باشد اما باز نسیمی میگذرد که بتو بگوید جنبش وحرکت وتلاش زندگی در جریان است تو ارام باش واز زندگانی لذت ببر وازاین لحظه های سکوت وارامش نهایت استفادخ را ببر چه در اندیشه ای زیبا باشد چه در جلای اندیشه ای چه درزنگاه وجستجوی رمز وراز طبیعنی باشد چه درنگاه ساده ی تحسین کننده طبیعتی که در رنگها وجنبش ها وزندگی ها ی همه موجودات زنده ی دنیا خود تماشائی ست وسپاس آن بر ما در پیشگاه خداوندگار واجب وچه در این سکوت کتابی را خوانده از نور گرم خورشیدی لذت ببری که زندگی را با حرارت خود بتو می اموزد که انسان ببینی گرمی چه لذت بخش است گرمی دل وروحت را ز خاطر مبر ونه انقدر داغ باش که بسوزانی نه انقدر سرد که قلبی را بلرزانی .سکوت نیزدر جایگاه خود حرمتی دارد که باید آنرا کشف کرد وراز آنرا پیدا نمود سکوت جادوی جلای عقل است وائینه ی صافی شدن دل وتبلور احساست درونی آدمی در عاطفه ها وعشق ومحبت ودراین سکوت میشود« بود ونبود میشود زیست ومُرد میشود همه چیز شد وهیچکسی نبود وهیچکس نبود همه کس شد!»اگر راز سکوت را بدانی ودر محفل گرم وزیبای سکوت همآغوش لحظات معنوی شوی که ترا تا عرش اسمان خدا بالا میبرد به درون کهکشان ودریای فضا به عمق اقیانوس فکر واندیشه به انتهای گسترده ی خیال به مغز درونی هسته ی زمین برده وباز میگرداند زمانی که دراین بازگشت دیگر تو همان توئی نیستی که این سفر را اغاز کرده ای تو دوبار بیشتر تو شده ای در ژرفای فکر واندیشه ای که در سکوت زندگی را به تفسیرذ وتشخیص ودرک نشست در اندیشه وفکری در کعانی کتابی وواژه ای در بطن واژه های شعری در سطور نوشته شدن کتابی بر خطوط کاغذی از قلم تو در ذهن تو فکر تو روح تو اندیشه تو رمز سکوت را بیاموزیم که چون معنای عمیق وژرف آنرا بدانیم خود میدانیم کجا خاموش باشیم وکجا فریاد بزنیم. زندگی در گذر وعمر بادپا از کنار ما میگذرد آیا براستی میدانیم درکجا زندگی فریاد سرداده وچه موقع خاموش وساکت باشیم؟
______ پیامی به «اَنیشتن » » سرودهی استاد شهریار_______
انشتن[انیشتین] یک سلام ناشناس البته می بخشی ،
دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی نسیم شرق می آید،
شکنج طرّه هاافشان
فشرده زیربازو شاخه های نرگش[نرگس] و مریم
از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند
زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها دوان
می آید وصبح سحر خواهد به سر کوبید
درخلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.
درون کاخاست غنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار
به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، دربگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.
نبوغ شعرمشرق نیز با آیین درویشی
به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام
به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را
انشتن آفرین بر تو ،
خلاء با سرعت نوری که داری ، در نوردیدی
زمان درجاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد
حیات جاودانک ز َدرک بیرون بود, پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می گفت،جز این نیست
توبا هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن نازشست تو!
نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست
اتم تا میشکافد جزو جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اها[اهل] عرفان و تصوّف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را ماند
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،
جهان جسم ،موجی از جهان روح می دانم
اصالت نیست در مادّه.
انشتن صدهزار احسن و لیکن صد هزار افسوس
حریف از کش فو الهام تو دارد بمب میسازد
اَنشتن اژدهای جنگ ....!
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق ومحبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه می گویم؟
مگر مهرووفا محکوم اضم حلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مگر یک مادراز دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟
«اُنشتن» بغض دارم در گلو دستم به دامانت
نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
سراین ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتخت امپراطوریّ وجدان کن
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
«انشتن» نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟
حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را.
«انشتن» پافراتر ِنه ,جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را
کلید عشق رابردار و حلّ این معمّا کن
وگر شد از زبان علم این قفل کهن واکن.
«انشتن»بازهم بالا
...خدا را نیزپیداکن...
..... * استاد شهریار______¤¤¤¤¤¤
آن سخنی که از سر عقل ودانائی نباشد اگر درهف گفتن درجای خود منظور طنزگونه ای را درنظر خویش نداشته باشد ویا کنایه واشارتهای ومثل وتمثیلی , آنگاه گفتن جز بیهوده گفتن وبی ثمر سخن گفتن نیست ما گاه به طنز وخنده با ضربالمثلی وتمثیلی قصد گفتن جیزی را داریم اما سخنی که هدفی را دنبال نکند جز زیاده گوئی وبیهوده گوئی به جائی نمیرسد وشنونده را نیز کسل وخسته کرده وشوق ادامه سخن را ازدست میدهد هیچ آدمی حاضر نیست بدون اینکه به جائی از گفتگو برسد فقط حرف بزند یا حرفی را بشنود وصدالبته بسیارند حرفای اینچنینی درمحفل دوستانه ودر شب نشینی ها ودورهم نشستنها , که کسی تنهابرای جلب توجه آسمان وریسمانی ببافد ودرنهایت هرچه فکر کنی ببینی نمیدانی اینهمه حرف وسخن چه معنا داشت به کجامیخواست برسد واخر به کجارسیدایکاش زمان حتی باهم بودن رابه بیهوده تلف نکنیم که دنیا زمانی محدود را دراختیارما نهاده است که دران میتوانیم مرحم دلهایی باشیم وشادی روح وقلبی
¤¤¤ باد پا باید رفت ¤¤¤
طعنه باد نهیبم زد ورفت
و به گوش دل گفت: ماهمه رهگذریم
و دلم باز به آهستگی وآرامی
تا دم کوچه دلتنگی رفت
روزگاری که گذشت
خاطر رفتن و رفتن ها بود
لیک تا مرز رسیدن بر خویش
همچنان راهی بود
همچنان کوچه وپس کوچه ی بسیاری داشت
و رسیدن به سرا منزل عشق
در پس اینهمه رفتن ها نیز
باز ناپیدا بود باز هم راهی بود!
ودلم راهوسی خوش میکرد
که به همپائی باد
ره صدساله به یکشب یکروز
باد پا .. شیدا دل
طی کنم با همه ی قدرت خویش!
عمر بس کوتّه و ما در گذریم
باد پا باید رفت
تا سرامنزل عشق تا رسیدن به بهار
تا شکوفائی دل
باد پا باید رفت! باد پا باید رفت.
شنبه 21 اردیبهشت 1387 ¤¤¤ ف . شــــیدا ¤¤¤
ایکاش زمانی لب بکشائیم که اگر درمتن گفتار خویش حرفی وپیامی نداریم لااقل در گفتن آن رنج وآزاری را نیز سبب نشویم ودر پایان از گفته ای بی ثمر یا نگاه مبهوت دیگران که ترا درنیافته اند شرمنده نشویم که این شخص چه گفت وچرا اصرار به سخن دارد زمانی که هیچ براتی گفتن ندارد وبهتر است اگر هیچ برای گفتن نداریم خاموشی برگزیده ودر سکوت خویش ماهیت اصلی خود را پنهان داریم که اگر شخصیتی نه آنچنان بزرگ را هم دارا نیستیم لااقل تصور شخصیتی بیهوده را دراذهان ازخود بجا نگذاریم وحرمت سخن وزبان نگاهداشته وقتی سخن بگوئیم که این گفتار یا برای گفتن حق ومنطقی باشد یا برای گویائی مطلبی یا به مهر ومحبتی یا حداقل تولید خنده ای در جمعی دوستانه که باعض شعف روح آدمی پس از یکروز خسته کنند باشدوسخن وواژه ها را ارج بگذاریم که هر کلام میتواند طلائی درآمده از معدن افکار تو باشد وهر جمله ای میتواند تفکر تازه ای بیافریند وبهتر انکه وقتی بگوئیم جمله های ناب را گفته باشیم که پیش ازما کسی آنرا نگفته باشد واگر گفته ای از بزرگی ست ودوستی درمقام اندیشه ویا محبتی لااقل « کلام ناب اورا » مجدد جلا بخشیده باشیمدر تکرار اندیشه ای ناب که روزگاری بکار ما خواهد آمد.
*‌ _ آتش خشم را با آب سکوت خاموش کن . ارد بزرگ
*‌ _برای کسب گنج سکوت ، بارگاه دانش ات را بزرگتر بساز . ارد بزرگ
*‌ _ رویش باغ سکوت ، در هنگامه خروش و همهمه ارزشش را نشان می دهد . ارد بزرگ
*‌ _ خموشی ، دری به سوی نگاه ژرف تر است . ارد بزرگ
*‌ _ اگر دشمنت با روی خوش نزدیکت شد ، در برابرش خموش باش و تنهایش بگذار .ارد بزرگ
¤¤¤¤¤¤
پایان فرگرد سکوت وخموشی
به قلم فرزانه شیدا
¤¤¤¤¤¤


برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سکوت و خموشی*


نظرات

جملات کوتاه مشاهیر جهان

پست‌های پرطرفدار