۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

سخنان ماندگار سري 1

تورو : تا کنون رفیقی پیدا نکرده ام که به اندازۀ تنهایی قابل رفاقت باشد .

اُرد بزرگ : آدم های ماندگار به چیزی جز آرمان نمی اندیشند .

تئودور روزوست : در هر جا که هستید و با هر چه که در اختیار دارید کاری بکنید.

بزرگمهر : بد نژادان و بدگوهران خطاکار را باید از درگاه خویش براند تا نیکان از گزندشان در امان بمانند .

ارد بزرگ : آدم های پاک نهاد درهای وجودشان را پس از ناسپاسی می بندند نه پیش از آن .

فردریش نیچه :بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بینم.

پائولو کوئیلو : در جوانی آنگاه که رؤیاهایمان با تمام قدرت درما شعله ورند خیلی شجاعیم ولی هنوز راه مبارزه را نمی دانیم، وقتی پس از زحمات فراوان مبارزه را می آموزیم دیگر شجاعت آن را نداریم.

تناجیو : وقتی در زندگی به داشتنی های خود فکر می کنیم خود را خوشبخت و زمانی که به نداشته می اندیشیم خود را بدبخت حس می کنیم . پس خوشبختی ما در تصور خود ماست .

جبران خلیل جبران : چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند، جز خطوط باریک انگشتانش را .

نادر شاه افشار :کیست که نداند مردان بزرگ از درون کاخهای فرو ریخته به قصد انتقام بیرون می آیند انتقام از خراب کننده و ندای از درونم می گفت برخیز ایران تو را فراخوانده است و برخواستم .

شوپنهاور :اگر با شخص مباحثه کنیم و تمام قدرت استدلال و بیان خود را به کار اندازیم چقدر تلخ و خشمگین خواهیم شد وقتی که بفهمیم طرف نمی خواهد بفهمد و ما با اراده او سر و کار داریم. از اینجاست که منطق بی فایده است.

ارد بزرگ : آدم های آرمانگرا هنگامیکه به نادرست بودن آرزویی پی می برند بر ادامه آن پافشاری نمی کنند .

یورتن : دیوانگی محض است که کسی برای آنکه ثروتمند بمیرد ، زندگی خود را چون فقرا و بیچارگان به سر آورد .

فردریش نیچه :با دیگران بودن آلودگی می آورد.

توماس براس : میان انسان و شرافت رشتۀ باریکی وجود دارد و اسم آن قول است .

اُرد بزرگ : آدمیانی که با دیگران رو راست نیستند با خود نیز بدین گونه اند .

تنسون : خود را بشناس و بر روح خویش فرمانروایی کن . در این صورت می توانی امیدوار باشی که روزی مقتدر و سعادتمند خواهی شد .

بزرگمهر : بیدارترین ، هشیارترین ، و پسندیده ترین کسان ، دانای سالخورده ای باشد که دانش به تجربت آموخته است .

اُرد بزرگ : آب و هوا ، بر جهان بینی ، پبوندهای توده و اندیشه ما تاثیرگذار است .

سارتو : انسان همان جایى است که تصمیم مى گیرد باشد.

اُرد بزرگ : آرمان و خواسته خود را در گفتگوهای روزانه بررسی کنید اگر در آن پیشرفتی نمی بینید نیازی بر انجام آن نیز نخواهد بود .

پلو تارک : ستون تمدن , کتاب و مطبوعات است.

پل نیسن: اگر در دل شوق و عشق داری از زندگی خود بهره بسیار به دست آر چون عشق همواره آدمی را به سوی کمال راه می نماید.

فردریش نیچه :بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند.

شان فور : اغلب مردم نیمی از عمر را صرف بدبخت نمودن نیم دیگر می نمایند .

اُرد بزرگ : آرمان و انگیزه هویدا ، ویژگی آدم کارآمد است .


ماخذ : سخنان ماندگار سري 1

برگرفته از : http://javedane-ha2.blogspot.com/2010/01/1.html



جملات قصار حکیمانه


به جای آنکه به تاریکی لعنت بفرستید ، یک شمع روشن کنید. کنفسیوس



بردن همه چیز نیست ؛ امّا تلاش برای بردن چرا . وئیس لومباردی



هرگز هنگام گام برداشتن به سوی آرمان بزرگ ، نگاهت به آنانی که دستمزد خویش را پیشاپیش می خواهند نباشد ! تنها به توانایی های خود اندیشه کن . ارد بزرگ



افتادن در گل و لای ننگ نیست. ننگ در این است که آنجا بمانی. مثل آلمانی



پیش از پرداختن به حل مشکل علت هایی را که ممکن است باعث ایجاد آن شده باشند مشخص کنید . برایان تریسی


کامل ترین پاداش برای انسان ، بخششی است که بتواند امیال هستی اش را تغییر دهد و خواستهای دو لب خشکیده از عطش او را دگرگون سازد و تمام زندگی اش را به چشمه های همیشه جوشان و ابدی تبدیل کند . جبران خلیل جبران



اندیشه همه گیر مردمی همیشگی نیست زیرا همواره دستخوش دگرگونی بدست جوانان پس از خود است ورود جوانان به آرامی ، آرمانهای نو پدید می آورد ، و اگر آرمان گذشتگان نتواند خود را بازسازی کند ناگریز نابود می گردد . ارد بزرگ



چون بخشنده ای با مستحق بخشش و کرم کرد در دل احساس شادی و فرح کند ، و ببالد . اما نیکی کردن به ناسزاوار روا نیست ، چه او هرگز قدر احسان را نمی شناسد و همچنانکه از خار خشک گل نمی روید ، ارج نهادن به نیکی را نمی داند . اگر از گنگی یا کری چیزی بپرسیم دور نیست که به گونه ای پاسخ گوید ، اما نشدنی است که نااهل و ناسزاوار قدر احسان را بشناسد و سپاس گوید . بزرگمهر



کیفیت راه حلی که برای حل یک مشکل انتخاب می کنید با تعداد راه حل هایی که در نظر می گیرید رابطه مستقیم دارد . برایان تریسی



هیچ‌کس نمی‌تواند به کارمندان این دوره انگیزه ببخشد بلکه این انگیزه می‌بایست درون خود افراد وجود داشته باشد . هرمن کین



آدمهای آرمانگرا هنگامیکه به نادرست بودن آرزویی پی می برند بر ادامه آن پافشاری نمی کنند . ارد بزرگ



نفهمی و نادانی سه نوع است : یکی آنکه انسان هیچ نداند ، دوم آنکه آنچه را که لازم است نداند ، و سوم آنکه آنچه را نباید بداند ، بداند . دوکلوس



در مورد هر تصمیمی که می گیرید احتمال بدهید که ممکن است شکست هم بخورید . پس پیش بینی کنید که در این صورت چه خواهید کرد . برایان تریسی



به یاد داشته باش که امروز طلوع دیگری ندارد. دانته



کمر راه هم در برابر آرمان خواهی برآزندگان خواهد شکست . ارد بزرگ



کسی که به کسی حسد می ورزد، دلیل بر آن است که به برتری او اعتراف کرده است. هراس وال پول



فکر کردن همراه با پیش بینی را تمرین کنید . چه اتفاقی ممکن است پیش بیاید و در آن صورت چه کار باید بکنید؟ . برایان تریسی



اگر جوان را از عشق منع کنید ، چنان است که مریض را از کسالتش سرزنش دهید . دوکلوس



میان گام نخست و آرمان بازه ای نیست ، آنچه داریم اندازه نیروی کنونی ماست . ارد بزرگ



خوشبختی پروانه است. اگر او را دنبال کنید از شما می گریزد ولی اگر آرام بنشینید، روی سر شما خواهد نشست. هیوم



اجازه ندهید دیگران کاری را که به آنها واگذار کرده اید دوباره به خودتان محول کنند . برایان تریسی



خرد در پیکار با دیوان برنده ترین سلاح ها ااست در برابر شمشیر تیز دیو ، خرد جوش است و جان بدان روشن . بزرگمهر



هیچ گاه از داشتن دشمن نترس ، از انجام ندادن درست آرمان های خویش بترس . ارد بزرگ



لحظه پیروزی برای من از آن جهت شیرین است که پیران ، زنان و کودکان کشورم را در آرامش و شادان ببینم . نادر شاه افشار



به جای انجام کارهای مختلف می توانید با واگذار کردن کارها به طور شفاف به دیگران و کنترل چگونگی انجام آنها بازده کار را چند برابر کنید . برایان تریسی



جوانی صندوق در بسته ای است که فقط پیران می دانند درون آن چیست . دوکلوس



آرمان را نباید فراموش ساخت اما می توان هر دم ، به روشی بهتر برای رسیدن به آن اندیشید . ارد بزرگ



چنان باش که به هر کس بتوانی بگویی «مثل من رفتار کن». کانت



هرکاری را که سایرین می توانند از عهده انجام آن بر آیند به آنها واگذار کنید . برایان تریسی



مطیع‌ مرد باشید; تا شما را بپرستد. کارول‌ بیکر



یادآوری آرمانها ، از بیراهه روی بازمان می دارد . ارد بزرگ



بزرگترین امید آن است که امید را به قصد کشت کتک بزنیم . جان اشتنبک



اختصاص دادن وقت خود به دیگران به منظور آموزش چگونگی انجام کارهایتان یکی از عوامل مهم صرفه جویی در وقت است . برایان تریسی



مشکلی که خوب تشریح و حلاجی شده باشد نصفش حل شده است. چارلز کیترنیک



آرمان ما باید دارای شور و برانگیختگی باشد . انگیزشی که آدمی را به هست و جوشش نیاورد ، خسته کننده است . ارد بزرگ



خود رایی و خودبینی ، همه کام و مراد خود طلبیدن و دیگران را نامراد و خوار و زبون خواستن ، راه اهرمن ، و دل به بهی و نیکی سپردن راه یزدان است . بزرگمهر



اگر کسی می تواند کاری را با کیفیتی معادل 70% کیفیت کار شما انجام دهد کار را به او بسپارید . برایان تریسی



برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمی کنم بلکه آن را با قدرت فرزندان کشورم به دست می آورم . نادر شاه افشار



اگر آرمان برایمان هویدا باشد ابزار های رسیدن به آن را خیلی زود خواهیم یافت . ارد بزرگ



نجیب زادگی بدون تقوی همچون قاب انگشتری زیباست که نگین جواهر نداشته باشد . جین پورتر



فروشندگان به طور متوسط حدود 20% از وقتشان را با مشتری سروکار دارند.یعنی روزانه تقریبا یک ساعت و نیم کار مفید انجام می دهند . برایان تریسی



خالق بزرگ خلاقیت به ما اعطا کرده است. پیشکش ما نیز به او به کار بردن آن خلاقیت است. جولیا کامرون



به جای خود کم بینی و آرمان گریزی ، پای در راه نهیم که این تنها درمانگر دردهای زندگی ست . ارد بزرگ



حوادث مشهور دوران گذشتۀ جهان را مروری بکنید ، تا شما هم مثل من این حقیقت را بپذیرید که بزرگترین جنایات همه با کوچکترین دستها انجام گرفته است . آگارادو



فروشندگان فقط هنگامی واقعا مشغول انجام کار هستند که در مدت زمان معقولی با شخصی سرو کار دارند که قادر و مایل به خرید است . برایان تریسی



آیندۀ اجتماع در دست مادران است . اگر جهان به مبانجیگری زن گرفتار شود ، تنها اوست که می تواند آن را نجات دهد . ابوفور



سفر ، نای روان است برای اندیشه و آرمان بزرگ فردا . ارد بزرگ



مغرور بودن به دانش خود ، بدترین نوع جهالت است . جرجی تایلر



به عنوان یک فروشنده ، مرتبا از خود بپرسید : فروش بعدی من به کدام فرد یا موسسه خواهد بود؟ . برایان تریسی



هیچ چیز غرور مرد را مثل شادی زنش ارضاء نمی کند ، چون همیشه آنرا مربوط به خود می داند . جونسون



آنکه در بیراهه قدم بر می دارد آرمان و هدف خویش را گم کرده است . ارد بزرگ



شانس هرگز کافی نیست . اندرو ماتیوس



موفقیت در فروش کالا مستقیما بستگی به این دارد که تا چه حد قادر هستید با خریداران جدید ارتباط بر قرار کنید . برایان تریسی



خرد بر سر جان چون افسری تابنده است و مدارا و مهربانی به قدر همسنگ خرد است . بزرگمهر



آنانیکه خویی جانور گونه دارند و تنها در پی زدودن گرفتاریهای خویشتن خویش هستند بزهکاران روزگارند. باید گفت نشانه آنها بر گیتی هم تراز ریگ کوچکی در کرانه دریای آدمیان نیز نخواهد بود . ارد بزرگ



مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی بوجود می آورند که نامش تقدیر است . جااولیور هاینز



کار اصلی یک فروشنده جست و جو ، عرضه و پی گیری است . سایر کارها جنبه فرعی دارند . برایان تریسی



بالاترین لذت ها در شور و شوقی است که انسان را به ماجراجویی ها و پیروزی های بزرگ و فعالیتهای خلاقه وادار می کند. آنتوان دوسنت اگزوپری



بی مایگی و بدکاری پاینده نخواهد بود ، گیتی رو به پویندگی و رشد است . با نگاهی به گذشته می آموزیم : اشتباهاتی همچون برده داری ، همسر سوزی و … را آدمیان رها نموده اند ، خردورزی ! آدمی را پاک خواهد کرد . ارد بزرگ

ماخذ : جملات قصار حکیمانه

برگرفته از : http://javedane-ha2.blogspot.com/2010/01/blog-post_6042.html


طبیعت افسونگر آبشار مارگون

http://www.picbaran.com/files/t10lohgau9pceh5kiaip.jpg

دره ای زیبا ومنحصر به فرد قابل رقابت به تمام طبیعت ایران وافسونگر از شاهکار خلقت این آبشار و طبیعت افسونگر درزمستانها تبدیل به یخشار میگردد در 24 کیلومتری شهریاسوج قرار دارد در میان کوههای بنار وسقاوه از مسیری دیگر در 60کیلومتری شهرشیراز و از شهرسپیدان در اینجا حس غرور ایرانی ما ارضا میشوم که میبینیم علاوه بر دارا بودن پیشینه تاریخی کهن در کشورمان مناطق زیبای طبیعی هم داریم که نظیر آن را کمتر در کشورهای دیگر میتوان یافت خصوصا آبشار زیبای مارگون که در دل کوهستان است و آرامشی عجیب به انسان میدهد به قول ارد بزرگ: کوهستان ها هم رامشگاه آزادگان و بی پروایان است و نهیب ماندگاران تاریخ .
هوای مارگون معتدل ومرطوب است . آبشار مارگون بزرگترین وشاید زیباترین آبشار خاورمیانه است وبه دلیل قرار گرفتن در داخل تنگه زیبای مارگون و تعدد رگه های آبشاری که به درون دره سرازیر می شودند جذابیتی خاص و منحصر به فرد دارند.


گلهای وحشی که منظره دشت های این روستا را در بهار مملو از لاله های وحشی و واژگون می سازند و گلهای ختمی و رنگارنگ خاطره ای بدیع وفراموش نشدنی را در ذهن هر بیننده ای ایجاد میکند .





برگرفته از : جاودانه های دو
http://javedane-ha2.blogspot.com/2010/01/blog-post_5396.html

دانشمندان خورشید را تکثیر می‌کنند

با هدف دستیابی به انرژی پاک
دانشمندان خورشید را تکثیر می‌کنند
دانشمندان قصد دارند با هدف دستیابی به انرژی پاک ، با شلیک پرتوهای لیزر به یک گلوله کوچک هیدروژن، انرژی خورشید را تکثیر کنند.
http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/2/24/Sakhtarekhorshid.jpg
به گزارش ایرنا ، روزنامه «تایمز لندن» روز یکشنبه نوشت: فیزیک دانان «مرکز ملی احتراق» در «لیورمور» واقع در آمریکا می گویند: آزمایشات گداخت هسته ای می تواند ، یک منبع انرژی پاکیزه در اختیار جهانیان قرار دهد.
دانشمندان گفتند: این گلوله هیدروژن با 192 پرتو لیزر (با قدرت 500 تریلیون وات) هدف قرار می گیرد. این میزان هزار برابر انرژی شبکه ملی برق آمریکا است.
«اد موسس» مدیر این مرکز ابراز امیدواری کرد: این آزمایشها نشان دهد امکان تولید انرژی بیشتر وجود دارد و گداخت می تواند یک منبع تامین انرژی بدون کربن باشد.
http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/khorshid3000/93D_earth_sun.jpg


دانش ساخت نیروگاه های انرژی گداخت که می تواند جایگزین پاکیزه ای برای سوخت های فسیلی باشد، دستکم به 25 سال زمان نیاز دارد.
سوخت این نیروگاه ها از اتم های هیدروژن استخراج شده از آب دریا تامین می شود تا برق فاقد کربن با کمترین زباله های رادیواکتیو تولید کند. با پایان عمر ذخایر فسیلی جهان ، بشر به مسیر های جایگزین مناسبتری می رسد بقول ارد بزرگ : اندیشمندان همواره بدنبال پیدا کردن راهی مناسب برای بهبود زندگی آدمیان هستند .
باید با آرامش به آینده امیدوار بود و به قدرت بالنده ذهن بشر ایمان داشت و آن را برای کشف ناشناخته ها بکار گرفت .


یاری به همنوع وهموطنی در نیاز مرگ وزندگی .وظیفه ی انسانی ماست



مونا زارعی میگوید : من منتظر تو هستم , منتظر یاری تو
To all of my fellow Iranians living in the U.S.,

My name is Mona Zarei and I am writing to you from the Intensive Care Unit (ICU) at Jackson Memorial Hospital, in Miami, Florida.

I am a 26-yearold graduate of Sharif University in Tehran, currently a PhD student in Electrical Engineering at the Florida International University. Unfortunately after only four months living in America, in November 2007, I was diagnosed with a rare blood disorder, which has gradually led to bone marrow failure.

Despite the dramatic affects of the disease on my day-to-day life and its harsh unknown emerging consequences, I have fulfilled my studies, teaching, and research obligations in order to keep my scholarship and health insurance. During this time, my physicians have exhausted all available means and treatments to control the symptoms of my incurable condition. Still I am struggling with the dangerous complications of my condition. Despite my deep desire for their presence by my side, my parents were not granted visitor's visas to come and visit me and stay by my bedside. I have fought this by myself for almost two years trying to stay strong and keep my spirits high.

Within the last two months, I have been repeatedly hospitalized in the intensive care unit (ICU). As my medical team has concluded, my only option for survival is a bone marrow transplant. I have tried several bone marrow banks, but have not been successful in finding a match.

Scientifically, the possibility of finding a match among Iranians is higher than those of other nationalities. It is for this reason that I am reaching out to you for help in saving my life.

The test that will determine your bone marrow type requires only a few cells that you yourself can easily swab from your cheek. The test doesn't hurt you in any way and won't cost you a cent! Through the kind support of PACI (Persian American Cancer Institute), anyone can be tested for FREE through 1/31/2010. To register and receive a FREE test kit, visit www.paci.org.

If you do turn out to be my match, all I will need is some of the stem cells of your blood to be transferred to my body. This still doesn't require surgery, only a little bit of your blood.

These past few months of hardship have caused me to reach the end of my rope. I am unsure how much longer I have to live. But what I do know is that the one thing that can save my life is a matching donor.

And with Iranians like you, I am unwilling to lose hope!


با عرض سلام خدمت دوستان ارجمند
دراین متن که مشاهده میفرمائید همراه با عکس وتفضیل تقاضای کمک ((خانوم مونا زارعی)) دختری 27 ساله است که در مونترال امریکا/ کالیفرنیا /و در بخش مخصوص بیمارستان
Intensive Care Unit (ICU)
بیمارستانی بنام:
Jackson Memorial Hospital, in Miami, Florida.

(بیمارستان یادبود جکسون در میامی فلوریدا) بستری هستند و بیماری ایشان مربوط نوع خون او میباشد که بتدریج تبدیل به کمبود مغز استخوان در بدن او شده است آنچه او نیازمند آن است این است که شما آزامایش خونی گرفته شاید کسی باشید که میتوانید اهدا کننده ی کمی از سلولهای پوستی خود باشید واینکار هیچگونه دردی را تولید نکرده وبسیار ارزان است وجان انسانی را نیز نجات میبخشد واو در انتظار این محبت انسانی شماست چراکه شاید امروز , در روز اخر زندگی او باشند وشما با گرفتن یک آزمایش خون ساده میتوانید دریابید که ایا اهدا کننده ی زندگی بخش به مونا زارعی میتوانید باشید یا خیر .اگر شما خود جای او بودید از همنوع وهموطن خود چه انتظاری را داشتید.یک خدمت کوچک برای یک زندگی کمتریت کاریست که ما میتوانیم در دنیای انجام دهیم وانسانی را از درد روزانه ویک بیماری نجات بخشیم.
ایشان دختری تحصیل کرده و بااستعدادیست که از دانشگاه شریف تهران فارغ التحصیل شده ودانشجوی دانشگاه بین اللمللی فلوریدا Florida International University
که فکر میکنم کارشناسی ارشد دبه زبان ایرانی باشد PhDدر رده تحصیلی
در رشته ی انرژی الکترونیکی هستند و از تمام ایرانیان تقاضای یاری وکمک کرده اند
تا هم اطلاع رسانی کرده وهم شاید خود نجات دهنده ی داو باشند
وخود او میگوید: من متتظر تو هستم وشاید امروز روز اخر من باشد وتقاضا میکنم به یاری من بشتاب ومرا زندگی ببخش فقط یک ازمایش ساده خون میتواند بتو بگوید که ایا میتوانی نجات دهنده ی زندگی من باشی یانه من درانتظار اهدای تو هستم .مرا یاری کن

امروز او دست نیاز بسوی شما دراز نموده است ونیازمند نوعدوستی انسان بزرگی که با اهدایی شما, میتواند زندگی دختر جوانی را نجات بخشد .وفردا نیز شاید برای او دیر باشد لطفا در این راه خیر از محبت وانسانیت وعشق خود دریغ نفرمائید وبا گرفتن ازمایش خون دراین امر خیر پیشقدم بوده و به دوستان واشنایان خود نیز اگاهی داده به فریاد دادرسی وطلب این دختر جوان جوابگو باشید باامید سلامتی ایشان وباامید اینکه انسان خیری پیدا شود که توان این اهدا را نیز داشته دراین امر انسانی خداوند را شاد ودختری را نجات داده واو خانواده ای را ممنون همه ی زندگی خود نمایند
با ارزوی سلامتی وکامیابی
فرزانه شیدا

جلد پنجم کتاب آرمان نامه ارد بزرگ به قلم فرزانه شیدا





بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *فریب*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *آگاهی*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *آدمی*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *نابودی*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *پیشرفت*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *آدمیان*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *بردباری*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *راه*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *خویش*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سکوت و خموشی*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *نگاه*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *اندیشه*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سامان*



بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *باور*




بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *باور* به قلم فرزانه شیدا

اندیشه و تفکر پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشراست وانسان بی اندیشه و تفکر به ماده ای بی روح می ماند .* پاسکال

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد باور _●
¤¤¤پایان جلد پنجم»5» ¤¤¤
هر انسانی در زندگی خود باورها واعتقادات ومنطق وفلسفه ی خاص خود را دنبال میکند وبااینکه انسانهااز یک اقلیم ودین وسنت واداب وروسوم در اتحاد بعضی افکار باهم متحّد هستند ودرک بسیاری از چیزهای زندگی زمانی که در ارتباط با عوام در منططقه ای باشد تبدیل به قانون فکری آن جامعه میشود اما حتی دراین شرایط نیز دیده میشود که باورهای فردی اشخاص در یک جمله ویک ایده آنقدر با دیدگاهای متفاوتی دیده میشود که گاه تعجب برانگیز نیز هستوگاه نیز در داشته های فرهنگی خود با جملاتی ضدونقیض برخورد میکنیم که هریک بگونه ای جز ئ باورهای ماست ما دراین مهم آنچه بیشازهمه اهمیت دارد چگونگی استفاده ی آن وجایگاه آن در موقعیتهای مختلف است در همین فرگردهها نوشتیم اسنان میبایست برای برداشتم پای خود اول جای پای خود را محکم ساخته وبا سازمان دهی وپیش بینی وطرح ونقشه وآگاهی از موقعیتها ایده ال خود وافکار وباوری را دنبال کند درهیم فرگردها نیز نوشتیم که اسنسان نیازمند ریسکهائی نیز هست و* اُرد بزرگ ,نیز در جملاتی همانند چون :برای گذر ازجائی باید قدمی به عقب برداشته وخیز برداریم دریکسو ودر سوی دیگر سامان دهی وساختار دقیق ومنطقی را عنوان میکنداینگونه تفاوت جملات وضدیتهای گفتاری, زمانی درک میشود که بدانیم درکجا چه را باید استفاده کینم ودرکجا میتوان جمله ونظریه ای را باور خود کرده به آن اعتقاد پیدا کنیم برای مثال وتوضیح اینگونه تفاوتها باید دید کجا آنرا بکار برده اند ویا کجا بیاد انرا بکار بریم تا شکل درست ومنطقی خود را داشته باشد وقابل استفاده ودرک باشدبرای مثال ما میتوانیم در زمینه کاری جدید که از نوع آن باخبریم واگاهی لازم را نیز درآن کسب کرده ایم اما درنهایت میدانیم که انجام آن چندین وچند نتیجه را دارد انرا ریسک زندگی خود به حساب اورده دل بدریا زده وسرمایه ووقت خود را برای ان بگذاریم اما درعین حال که ریسکی را انجام میدهیم تمام هستی خود را برآن نگذاریم که اگر این ریسک به نتیجه نرسید ورشکسته ای باشیم پاکباخته که هیچ برایش برجا نمانده است ودر این راستا باین تفکر باشیم که اگر دراین منطقه فلان ریسک را میکنم درکار دیگری که مطمئن هستم برنده وموفق خواهم بود ومیدانم نیز جای پای خود را محکم کرده ام سرمایه ی دیگری میگذارم تااگر اولی را باختم دومی یاور من باشد وهمیشه آب باریکه ای به اطمینانن برای خود نگه دارم .در مورد همینگونه مثالها وباورهاست که انسان در می یابد که همیشه وهمواره برای هر قدمی که بر میدارد می بایست اعتقاد وباوری قوی را دنبال کند وتمامی جنبه های آنرا نیز در نظر گرفته زمانی اقدام بکاری کند که میداند صدمه وآسیب آن در حد خطرناک ویاجسورانه ی اما بدون اندیشه ای نیست که انجامم آن هستی ما ودیگری را به خطر بیاندازد.درباب باورها همانگونه که گفتم ما یک جمله را به هزار نوع میتوانیم به هزار شکل تفسییر ومعنی کنیم از جملهای شناخته شد بگونه ای استفاده برده وآنرا برای سود ومنطق خود منطقی جلوه دهیم که احدی در راستی ودرستی آن شک نکند میتوانیم با مغلّطه درآن جمله دیگران را به غلط به باوری بکشانیم که دز ظاهر درست اما در باطن بسیار زشت ویا حتی نادرست وخیانت آمیز وباعث دردسر است در نتیجه بهترین راهکار برای باور درست وقبول درست باورها واعتقادات وتمثیلها وحتی درک واستفاده ی درست از جملات بزرگان این است که ما در نهاد خود باخود روراست باشیم واینرا درخود بشناسیم که چگونه آدمی هستیم ایا از ان دسته انسانهائی هستیم که حق وباطل فقط برای متا وقتی حق وباطل است که به نفع ماست یا آنکه منطق راستی ودرستی وخوبی ما حق وباطل انسانی را برای ما مرز بندی هائی کرده است که میدانیم تا کجا ی آن حق پیشزروی داشته کجا باید ایستاده وازادامکع صرفنظر کنیم که حقی از دیگری را نیز ضایع نکرده باشیم معمولا هرکسی با باورها وایده ها وافکار شخصی خود والگوهائی که در طی زندگی برگزیده است خود نیز میداند هم چگونه آدمی ست وهم چه را در زندگی طلب میکند تا چه حد مادی فکر میکند تا کجا منطقی ست وتا چه میزان با معنویت ها واحساسات جاری در زندگی بشری فکر میکند ازکدامین بیشتر استفاده میبرد وبرای استفاده باورهای خود چه چیزی را ملاک قرار میده مثلا پول یا معنویت های انسانی - سود یا دوستی های مرزبندی شده ؟ ودر اجرای آن, ملاک وهدف انجام آنها چیست ؟ایا انقدر خودخواه است که همیشه خوداو درمقام ائولیه هر کاری قرار دارد ودیگران وانچه باعمل او وفکر وباور او بر آنان میگذردت چندان فرقی بحالش نمیکند یا اینکه گامی وقدمی که بر دیگری اثر بد گذاشت هرچند برای ما سوداور بیشتر از آنکه باعث شادی وسرور ما شود غم بدل ما خواهد انداخت که بابت رسیدن من به این نقطه کسی صدمه دید یا دلشکسته و.دلسوخته ورنجیده خاطر شد درهمین یک مکان انسان خود را میشناسد ودرمییابید چونه آذمیست وباورهایش تا چه حد براساس پایه های درست قرار گرفقته است وایا بخود حق میدهد هر باوری را بدیگران نیز تحمیل کند یا باورهای دیگران را به سهولت بپذیرد یا حتی باورهای خود را براحتی بدور ریخته وفقط برای آنکه با استادی روبرو گشته است که خدای آن فن وآن ایده است وبزرگ رشته وفکر وایده الی موافق صددرصد بدون چون وچرا باشد حتی خداوند نیز از بنده خویش نخواسته است چشم وگوش بسته پذیرای همه چیز باشد که این از عقلی که به آدمی بخشیده است بدور است که پیرو ومقلد دیگرانی باشد که شاید وبدون شک آنان میز در زندگی خود اشتباهاتی داشته وخواهند داشت ونمیتوانند در نهایت دانائی یک دانای کامل باشند وخداوند نیز براین امر تکیه دارد که عقل وهوش وهمت وحتی حکمت آنرا به شما بخشیده ام که فکر کنید وانچه را درست وانسانی وبرحق میدانید بپذیرید وهرگز تابع چیزی نباشید که نمیدانید پایه وریشه ی آن درکجاست واصلا برای چه درست شده وچه هدفی را دنبال میکند.
شمع دل ______:
روزو شب طی میشود ، این دیدگان مانده به راه
روزگارم در دمِ دلواپسی , تارو سیاه
آسمانِ سینه ,بارانی , ولی آتش بدل
میکشم خود را، دراین دنیا ولی زار و تباه
گرچه میسوزم, چو شمعی در میان عشقِ تو
گر که سوزان ،آب داغی گشته دل، سوزان ِتو
لیکن از این سوختن ، این آب کردن های دل
همچنان یک عاشقم ،آن عاشقِ حیرا نِ تو
گرچه هردم شعله ای دیگر زنم بر شمع دل
گر به نزد هرکسی, از اشک دل گشتم , خجل
گر ندیدم ,بعد تو, شادی دنیا را دمّی
بازهم وامانده پایم ,مانده اندر لای و گِل
بازهمدرمانده, ماندم ، بی تو با خود چُون کنم؟!
با چه تدبیر ی,ز دل, عشق ترا بیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی، آخرمرا پرهیز داد
گفته میمرداگر ،اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب پا میکشم,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ تو...عاشق دلی , مجنون و خوار
بازهم, دلازتو میگوید، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم», زین سرنوشت ِ نابکار!!!
¤¤¤ فرزانه شــیدا یکشنبه 23 دی ماه سال 1386¤¤¤
مشخص است که ما در اثر اشتباه وانجام خطا نتیجه ی آنرا نیز می بینیم ویاد میگیریم وتجربه میکنیم که این کار خطاست وسعی میکنیم بگونه ی دیگری باآن مواجه شویم ودرراه زندگی باروزگار وعشق وکاروعمل خود به شکستها وپیروزی هائی نیز نائل آمده دنیا را لحظاتی نیز تلخ تصور کنیم وبه روزگارخود با تجربیات روزمره ی زندگی خودکم کم خو گرفته راه دیگری را از سر بگیریم موباورهای خود را به شکل امن تر وموفقق تری بسازیموبه باورهای دیگران نیز اندیشه ای دوباره داشته یا باور کسی را بر منطق خود قوی تر دیده وآنرا راهگشای هدفق خود بدانیم وبه آن ایمان بیآوریم, اما هرگز نمیتوانیم بپذیریم که کسی درنهایت دانش نیز هم اگر باشد به ما رسیده ازما توقع داشته باشد که پیرو بی چون چرای ایده ها وافکار وباور های او باشیم که حتی شخصیت فردی انسانی نیز بطور صددرصد قبول تمامی ایده های دیگری را نمیتواند برخود بپذیرد چراکه بسیارند دیدگاهای زندگی شخصی ما از زندگی ما از دنیا ازجامعه از مردم وازخود.درهیمن رابطه ممکن است ما چیزی وکسی را درافکار وعمل عاشقانه ستایش کنیم اما درکنار تمامی اینکه اورا دوست داشته افکار ونظریات وباورهای اورا با علاقه دنبال میکنیم اما عملی یا فکری از افکار اورا دوست نداشته باشیم یا اخلاقی ورفتاری درآن شخص را دوست نداشته باشیم ویا نپنسندیم وباافکار وعقای وباور های شخصی ما جور درنیآید.این به معنای آن نیستکه آن شخص را طرد میکنیم چون یکی از صداخلاق او بما نمیخورد بلکه هدف ازگفتن این موض.ع این است که بگوئیم کهما نمیتوانیم صئدردصد بات یک شخص روح مشترک وایده ی موافق داشته باشیم وهمواره چیزی هست درمیان باورها وافکار ونظریه ها ورفتارهای ما که ما را از آن فرد بعنوان شخصی منفرد, مجزا میکند که این نه بگونه ای منفی که نماینده ی داشتن شخصیتی فردیست که در آن هرکسی دنیا وافکار وباورهای خودرا دارد و باوجود داشتن علاقمندی ها ی مشترک با دیگر اشخاص وقبول مرزهائی در دنیای ذپیرامون خود چون دیگران باز برای خود نیز مرزهای مشخصه ای را در زندگی دارد که در باور او درست هستند ودنبال کردن آن اخلاق وصفت وذات شخصی ویا دنباله روی نوع تفکر واندیشه ی اوست که میتواند بسیار هم در زمینه هایی با دیگران متفاوت باشدوبا وجود دوست داشتن وقبول داشتن بسیاری از مردمان چه درمیان بزرگان واندیشمندان چه در مردم پیرامون خود حتی عزیزان ما در زندگی درمواردی ترجیح بدهیم که بگونه ی خود فکر وعمل کنیم .وهرگز علاقه ای باین نداشته باشیم که درزندگی خود یک یا چند روش وشیوه اخلاقی آن دیگری را داشته باشیم ودقیقا چون او عمل کینم چراکه بخواهیم هم نمیتوانیم با خوی وذات درونی خود جدال کرده پیرو راهی شویم که در نهاد خود آنرا نمی پذیریم ,یا مثلا نمونه رفتارهایی هست که فردی ازخود نشان میدهد اما در جمع باآنکه اورا قبول داریم وبه بیشتریت افکار ونظریات ویا شخصیت او عشق وعلاقه داشته واحترام میگذاریم اما توان این را نداشته باشیم که یکی دواخلاق مثلا تند یا نکوهش امیزی یا متلک گوئی را دراو بپذیریم وچون او استاد وبزرگی برای خود است دقیقا همانگونه رفتار کنیم که او میکند شاید چون مثلا ذات شخصی ما با تندی میانه خوشی ندارد وانسانی میانه رو هستیم که ترجیح میدهیم در زندگی خود آزار رفتاری وزبانی دیگران نباشیم.مثلا ما ممکن است شاعری را ازته دل دوست داشته باشیم من خود «*استاد شهریار ووحشی بافقی وفریدون مشیری ونیما یوشیج وقیصر امین پور »,را در میان تمامی شاعران بیشمار دیگری که بدانها نیز علاقمندم , در جایگاه هائی خاصی از دیگر شاعران قرار میدهم وبرای شهریار ونیما یوشیج احساس عمیق تری را داشته وباآنان احساس همدلی وهمزبانی بیشتری میکنم وتفکر واندیشه ی خودرا بسیار با نمونه ی فکری واشعاری آنان نزدیک میبینم وحتی گاه که سروده وشعری نخوانده ازآنان رامیخوانم یا دگرباره مرور میکنم در دل آنقدر خودراآن نزدیک وآنقدربااشعار خود همزبان میبینم که دچار شگفتی ازاینهمهتفکر یکسان حتی درنوع گفتن حرف خود در زبان شعری مشترک خود با آنان میشوم وگاه دلم نیز همپای شعری با آنان آب میشود واشکی نثار روح شاعر وغم دل خودمیکنم وقتی که میبینم دقیقا همان دید که من دیدم همان کشید که من کشیدم همان حس رادر قالب شعری تداعی کرد که من نیز کردم بانام شعری خویش وچنان با آنان دل واحساس خود رانزدیک می بینم که ودرعین حال از لحاظ احساسی وقتیی شعر واشعاری ازایشان میخوانم انگاه حس میکنم شاید دوروح دریک بدن بودیم واین احساس رابااشعار استاد شهریار بیشتر وبهتر تجربه کرده ام و میدانید که استاد شهریار نیز علاقه ی وافری به نیما یوشیج داشت وارج واحترام خاصی برای او قائل بود وحتی بارها برای دیدن او بار سفر بست تا بدیداراو نائل آمده و بسیار اورا دوست میداشت واین احساسات مشترک من با این شکل بااین دوشاعر آنقدرگاهی برایم عمیق میشود که در دل بااشعارهریک ,دچار احساسات متفاوت :غم ,شادی وسرور ,یا حتی دلسوزی برای شاعر ویا غرقه شدن درحال وهوای احساسی شاعرانه ی اوآنقدر همدلی وهمزبانی حس میکنم که بی تاب وبیقرار میشوم وچنان مست دنیای احساسی وزیبا و وظریف ایشان بخصوص *استاد شهریارمی شوم مه بارها شده به حتی هزار باردرطی خواندن هرمصرع و بیت در آه وحسرت واحساس غمگنانه ویا دلسوزانه ای بگویم : آه چه دردی داشت چه غصه ای کشید ,الهی... چقدر زیبا درد خود بیان کرد, چقدر دل زیبا ونگاه زیبائی داشت چه شیرین درد خود را درقالب کلمات ریخت ,چه پرشور عشق خویش را به واژه های شعر خود سپرد ,که این رقّت احساسی وجذب شدن وشاد وغمگین شدن وحتی اشک ریختنی به حال او یا همدل دیدن او بااحوال خود را , گاه چنان مرا در تاثر احساسی و درک متقابل کشیده است که حتی گاه با استاد شهریاراحساس هم روح بودن کرده ام وگاه فکر میکنم او شاید درمن دوباره متولد شده است وشباهتهای شعری واحساسی اورا باخود چنان نزدیک میبینم حال چه در سرگذشت وسرنوشت چه در تجربه های زندگی که فکر میکنم یا خدا شهریار را واشعار او را بمن بخشید تا خود را دردنیای احساسم تنها ودرک نشده احساس نکنم یا اینکه شهریار درمن روحی میدمد که بی انکه تمامی اشعاراو را حفظ باشم همان میگویم که او گفت شاید اما در قالب واژه های شخصی خود اما بادردی واحساسی دقیقا همانند درداو با تجربه ای همسان با او وزندگی او ... شهریار درکودکی ازمادر دور شد و به دایه سپرده شد وشیدا نیز ازمادر دور شد وبه خاله سپرده شد شهریار مادر و دایه ی خویش را عاشقانه دوست میداشت وآنان نیز اورا وشیدا نیز مادر وخاله را همیشه پرستیده و میپرستید وآنان نیز اورا وهردو سرگردان عشق هردو بودیم وسرگشته ی بازی روزگار درعین طفولیت ودر خلوت تنهائی خود...واما درد, درد مشترک زیستن ازاوان کودکی ,با شکستی درعشق درجوانی, وسرخوردگی دیدن هائی نیزاز مردم وزندگانی بود وبس....و همه وهمه انگار تکرار دوباره یک زندگی بوده باشد درطول گذر زندگی من ,در تکرار زندگی شهریار, و دربسیاربودن شباهتهای تجارب وباورها و شکل تجربیات زندگی منو او در طول زندگی بوده است, مُنتها او در قالب مردی ومن در قالب زنی ,اما هردو در راه رفتن در دنیایی سرشاراز سرگشتگی ها وسردرگمی ها ودلشکستگی های بسیارمشترکی , در مسیر سفرِدل وعمرو زندگی ,وهمچنین مشقت های سفرهای واقعی زندگی بوده ایم که گاه سرگردان و پریشان راه پیش برده ایم ودر غمها ورنجشها دل سوخته گذر کردیم زندکی با ما میجنگید وما با زندگی ولی همانند هم دریک مسیر بسیار مشترک در راه زندگی .
¤¤¤ بخوان یک فاتحه برما*¤¤¤
نـگاه گـرم و زیـبایـش دوچـشم مـست گیرایش
مـراازخود برون رانـد بـسوی عــشق اوخوانـد
گهی غـمگین نظر دوزد به قـلبم آتــش افـروزد
نگاهـش قصه ها دارد زآن صدها سـخن بارد
»درآن لبــخند رویـائی به شوخی گه به « شــیدائی
کلامی مـیشود تـکرارکلامی مـانده دراسـرار
گهی برمن شود خـیره شود بر قـلبء من چـیره
ولی قـلبم به خود داری ندارد با دلــش کاری
بـدل گویم مکن یـادش مزن درســینه فـریادش
زهـرعـشقی هـــراسانم زهـریـاری گـریزانم
کنون هم گرکمی شـادم بـوّد زآنـروزکه آزادم
نـدارم گـریـه و زاری به عـشقی درگرفـتاری
به خلوت شاد وخـشنودم که تـنها با خودم بـودم
به خلوت گوشه ای دارم درآ ن تــنهائیم یارم
ولی آن دیـدهء گـویا پریــشان مـیکند ما را
رهـی جـسته به پـندارم درونء خواب وبـیدارم
تو گوئی گـشته خواهانم که او را بـر دلـم خوانم
نـمیدانـد که غـمگینم , بهرعـشقی چه بدبـینم
زهرعـشقی هــراسـان , زهر یـاری گـریـزانم
نگاهــش با همه ایـنها شـده تـصویر قـلب مـا
رهـی دارد به رویـایـم به روزو صبح شـبهایم
شده درذهن من جاری دراین دنـیای تکراری
عجب ازچشم جادویش نگاهش خنده اش رویش
دل ما را چه شـیدا کرد خودش را دردلم جا کرد
من این فـرزانه ء عـاقل...چگونه بوده ام غافل؟؟!!
کنون با خود شوم صادق شـدم« شــیدا» شدم عاشـق
چه سان گویم که« فرزانه »شده یک قلبِ دیـوانه
دگردل را نـخواهم دید که اوازشاخه ما را چید؟!
کنون دیگر گـرفتارم ,اسـارت مــیشود کارم
منی که دل زکف دادم , چه سان گـویم که آزادم؟
من آن فـرزانه ی شـیدا شـدم عـاشق.. خـداوندا!!
بـخوان یک فاتحه برما که شد این قـب ما «شـیدا»
که شد این قـلب ما « شـیدا» ....!!!!
1362 - سوم اردیبهشت / ایران- تهران
¤¤¤از: فـرزانه شــیدا ¤¤¤
و استاد شهریار در «غم عشق »می سراید:

¤¤¤مشق جدائی عشق": ¤¤¤
تا اول عشق است ,من , مشق جدائی میکنم
با دیو نافرمانم فرمان خوئد زور آزمائی میکند
ای مّه تو دانی وخدا گر بی وفا خوانی مرا
گر بی وفائی میکنم , مشق جدائی میکنم
آری جدائی کارخود , کرده ست بامن, من دگر
تا میتوانم احتراز از آشنائی میکنم
تیغ جد ائی ناله ام, جانسوز تر سازد چو نّی
بااین نوا کامی روا, در بینوائی میکنم
آخر جدائی گر نبود, الهام شاعر هم نبود
این پرده چون بالا زدی, من خودنمائی میکنم
ما قهر کردیم از شفا, روای طبیب سنگدل
تا دردمند آتشی با یس دوایی میکنم
لیکن غزالا, شرم از آن مشکین کمند آید مرا
کز حلقه ی دلبند او فکر رهائی میکنم
فرمانبر شیطان تن, گر خواهیم معذور دار
من در قلوب عاشقان , فرمانروائی میکنم
این عشق خاکی را که روز, ازجان افلاکی جداست
شب بال پرواتز از بر عرش خدائی میکنم
با تاج عشقم می کشد کاخ جمال کبریا
وز رهروان کوی او « همن» گدائی میکنم
بررود نیل آسمان چون اشیان کز پَر ِقُوست
قایق زماه وپارو از ابر طلائی میکنم
مارا به مستی رخصت کلک وبیانی هست لیک
تا« شهریارا» باخودم کی خودستائی میکنم
¤¤¤* استاد شهریار ¤¤¤
شیدا در میانه ی دوران ماندن ورفتن در سوزش آتیشین گرمای عشقی دلسوخته از ناامید وغم میسراید : ¤¤¤ خاموش خواهم بود ¤¤¤
لـب فــرو بندم از این پس در برِ دلــدار خویش
بعد از این از دل نگویم در حضـور یار خویش
دل بسوزم در سکوت و سیـنه سوزم در خـفا
لحظه ای با او نـگویم از دلِ بیـمار خویش
همچــو برگی در خـــزان افتادم از چــشمان او
او که چـیده قلب ما از شاخه ی ‌گلزار خـویش!!
بعد از این دیگـر پـناهم سینه ی دلــدار نیست
در پناه آن خـــدا ، خواهم مدّد بر کار خویـش
سینه میسوزم چو شمعی ،‌اشک میریزم خموش
در ســکوتی جاودان گریم به حال زار خویش
در پریـشان سـینه دارم ناله ها با سوز آه
لب فـــرو بندم ، نگویم بعد ازاین گفــتار خویش
در پریـشان حالیم در خلوتی ریزم سرشــک
ســر بکوبم در خـفا بر سـینه ی ‌دیوار خویش
در شـــب افسردگی آزرده قـلب و بیـقرار
خلوتی دارم به اشک ودیده ی ‌بیـــدار خویش
کو کسی تا بر اجل از من رساند این پیام
کای اجل! بر تو دهم این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را ندارم کن شتاب!!!
تا ندادم جان بدست غصه ی خونخوار خویش
ناامیدم ، بسکه عمرم در سیاهی ها گذشت
بسکه کردم زندگی با غصه ی ‌بسیار خویش
بسکه دیدم جور یا ر و قهر و بی مهری او
بسکه پیچیدم بخود , در خلوت پندار خویش
بسکه عمری زندگی این سینه را درهم شکست
بسکه افتادم ز پا در صحنه ی پیکار خویش
بسکه دیدم غصه را در کنج قلب وخانه ام
بسکه جنگیدم به غم در بازی تکرار خویش
بسکه صدها چاره کردم چاره ای هرگز نشد
بر یکی ازآنهمه صد مشکل دشوار خویش
بسکه رفتم سوی یارم ،‌ با هزاران آرزو
تا بسوزاند مرا ،‌ در آتشِ آزارِ خویش
بعد ازاین از بی کسی بر دفترم آرم پناه
تا فروریزم غمم را درتن اشعار خویش
۱۳۶۵/۱۲/۱۰¤¤¤ یکشنبه فــرزانه شــیدا¤¤¤
من خود درراه زندگی همواره در درون دل به هرچه بود ونبود عشق میورزیدیم به خود زندگی به طبیعت به زمین وزمان وخداوند به نرمی احساسات به طنزگونه دیدنهای ناشی از اندوه وگاه ناشی از دیدن کنایه وار زنذدگی درقالب خنده ای وگاه در نم اشکی با یادواره ها وخاطره هائی شکستهایئ ودلشکستگی هائی .... وبسیار برای تشخیص راه ازچاه در طُی این گذر با دلداری دادن هائی بخود گذشت در قالب شعری وبا مدد واژه ها ئی,تا راه رابرای پیش روی وادامه ,بسوی جلو بر خود گشودیم وادامه سفر دادیم ...وباز رفتیم تا گذر کرده باشیم ازطّی طول عمری وسفر هائی که جز پیش رفتن وادامه دادن چاره راه دیگری برما نگذاشته بودم وچاره دیگری نیز نداشت واما گذری بود با هزار ویک ماجرای مشترک برما ... ودر بی همزبانی وتنهائی هائی سر شد و طی شد که دران هیچکس را باما کاری نبود ونه تنها پُرسنده حالی که بر غم عشق وجدائی ما چون دل ما درد درون مارا شمع گونه بسوزد . و از همان اولین روزهای عمر معنی جدا شدن ها را آموخته باشد ورها شدن ها وتنها ماندن ها را وبدینگونه بوده است راه سفر منو او که با بسیاری دلشکستگی ها ی خویش رفتیم گاه رها شده , گاه در خلوت اندوه خویش به تنهائی نشسته و گاه بااندوه احساسی خویش دور شدیم وبه تنهائی های فکری واحسای خود سرکردیم و به باورهائی رسیدیم که درآن هیچکس را باما سر یاری نبود وهمیشه همگان دیر بما میرسیدند وزود ازما گذر میکردند.!وگاه تاثیر ودرد شکستی جاودانگی خویش دردل ما برجا نهاد وماندگار ائیم روح ودرون مشاشد در واژه ی محبت وعشق:
: « پیمانه » :¤¤¤
پیمانه ای ساقی بده ، تا من شفای دل کنم
این قلب افسون گشته را ، از هجر او غافل کنم
جامی بده مّی را بریز، امشب تو سر مستم بکن
غافل مرا از خویشتن ، وز آنچه که هستم بکن
جامم شده خالی ز مّی ، پیمانه ام گشته تهّی
پرکن قدّح ساقی که من، در آسمان یابم رهی
پیمانه ام را مشکنی !
مّی را مریزی بر زمین!
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!
مستم ولی افسرده ام ، با غصه مّی را خورده ام
از فرط مستی ساقیا ، از یاد خود را برده ام
اما فراموشم نشد، درد جدائی ساقیا !!!
با جام لبریز از شراب ، آرام سوی من بیا
پیمانه ام را مشکنی،‌مّی را مریزی بر زمین
زیرا به قلب عاشقم، مرحم ندارم غیرازاین!!!!

هرچند لبریزم ز مّی ، اما تو پرکن جام من
مستی بده بر جان من، بر این دل ناکام من!!!!
خالی شده تنُگ شراب
یک تنُگ دیگر هم بیآر
خواهم ز مستی جان دهم
راهی شوم بر آن دیار!!!
پیمانه ام را مشکنی،‌مّی را مریزی بر زمین
زیرا به قلب عاشقم، مرحم ندارم غیر ازاین!!!!
¤¤¤از: فـرزانه شــیدا - 3/12/1361 ¤¤¤
درتکرار مداوم تکرارها وبی وفائیهای آدمی و پس از لحظه ای وچندی ماندن نیز,میرفتند نه از آن جهت که ما لاک پشت وار میرفتیم وآنان تندپا بودند و خرگوش گونه, که آنان سیر مسیر مارا ,چون ما نمیرفتند وچون ما نیز نمیدیدند که رفتن ها ,گاه براستی می بایست لاک پشت وار باشد وگاه خرگوش وار ,اما درهمه حال رفتن ورفتن ونه ایستادن وبر دیگری خیره شدن یا جاماندن واز باوری تهی شدن یا نشستن وبا باوری مدتها سرگرم شدن که در باورهای بسیاری از شاعران نقش باوروعقیده واعتقادات نیز در اشعارآنان پیداست ونیازی به جستجوی درون شاعر نیست که سخن ودرون شاعر به یاری ومدّد قلم ِاو در سطرسطر واژه ها یش پیداست حتی بی آنکه برای سخن گفتن نیازبه گشودن لب داشته باشند وسر دادن صدائی, که گفته اند ناگفته های درون خویش رادر مصرع وبیت وسروده ای...
¤¤¤ یک رویای صادقه سروده ی: * استاد شهریار* ¤¤¤
دارم ار دوز فلک دورنما می بینم
شاهد پرده نشین چهره گشا می بنیم
باز عُرش طوفان مهیب تارخ
آشمان کشتی نوحی که رها میبینم
اشک وخون شیته غبار از رخ ملک وملکوت
عرش وفرش آینه ی صلح وصفا می بینم
پُشت هر ابر رقیقی که غبار خورشید
جام خضر و قرُق آب بقا می بینم
سیناها ملکوتی, وهمه چشم وچراغ
تا به هر صحنه چه گویم که چه ها می بینم
به موُازات علم های عدالت , ناچار
چوبه ی دار مجازات بپا میبینم
سرنگون گلّه ی فرعون به کام دریا
هم سر وکلّه ی موسا وعصا می بینم
خَط فریبان دگر تزراه خطا برگشتند
خودفروشان که خریدار خدا می بینم
لا گل ولاله سرافراشته مَهدّی ومسیح
پای دَجال فُرو در گل ولا می بینم
آسمان رَحجمت بی چون وچرا می بارد
وزمین طاعت بی روی وریا می بینم
درهمه کعبه ی دل یم بُت خودخواهی نیست
که دراین خانه , خدا خانه خدا میبینم
«شهریارا» تو از آن َشهد وشفا کامروا
نه کزاین شعبده باتو که روا میبینم
¤¤¤ *استاد شهریار* ¤¤¤
وما نیز رفتیم... بی آنکه هرگز برما زبانی چون زبان ما پیدا شود که بداند وبگوید آنچه را ما میگفتیم وبفهمد آنچه را که ما کشیدیم ولی افسوس همواره و همیشه دیگران و همگان فقط خوانندگان اشعارما بودند بی خبر ازما ,و بااینهمه بازدر میان باور وناباوری بسیاری از دلشکستگی های زندگی خود سر کردیم تا راه را از چاه باز شناسیم وبادرد همسخن شده با غم همنوا گشته به گفتگو با« دل ودنیا وغم وشادی وعشق» نشستیم و وشکستیم وپا پس گشیده درجائی ورها شده درجائی دیگر ودلشکسته از سوئی دیگر بریده رها کرده وراهی دیار تنهائی فکر واندیشه خود در غربت زندگی خود شدیم که هم در خیال غریب بود وهم در واقعیت وبا یاری زنده ودرمقابل خود در دیار شعر وغزل وترانه وقصیده ومثنوی ورباعی با« غم دل »و« با خود ِدل »با یاری به نام حسرت و یاآرزو , ناکامی ویاس , دنیا وزندگی با دوستی بنام امید وپیروزی ...باعشق چوئن یار جانی دراشعار همسخن شدینم وشعری سرزودیم در وصف حسرتی وغمی , انکار که بااو که « غم » بود «نام او »نشسته براستی حرف میزنیم وسخنگوی خود آنان بودیم در دنیای شعر ...
¤¤¤ توشه ی سفر: ¤¤¤
شب است وچشم به راه ستاره ی سحرم
که تا سپیده دم امشب ستاره میشمرم
سپاه صبحدم وتیغ آفتاب کجاست
که با ستاره ستیز است و جنک با قمرم
گر آسمان به افتاب در نگشود
به سان صبح بر آرم که پرده اش بدرم
چو شهسوار فلک گر به نیزه ی زرین
گلوی شب نشکافم فکندهباد سرم
زمهر وماه چو بندم رکاب ابلق صبح
ستاره های سرشکند, توشه ی سفرم
شَرّاروار فرا گر جهم از این آتش
چو باد از سراین آب وخاک در گذرم
ره فراری اگر پیش پای من بنهند
چنان روم که دگر پشت سر نمی نگرم
بر اشیان محبت فشانده ام پروبال
اگر به سنگ ستم , نشکنند, بال وپرم
مراه به کوه وکمر خواند آن رمیده غزال
اگر زمحنت کوه , نشکند کمرم
گهی به شهر طرب« شهریار» شیرین کار
گهی به کوی طلب خاکسارم ودربدرم
¤¤¤ *استاد شهریار* ¤¤¤
با آنان سخن گوی نا مری بودیم در لحظه های شعر ودرلحظه هائی از زندگی وگاه نیزبا دید ونگاهی طنز الوده سعی در درک همه ی آن احساسها را داشته ایم تا بتوانیم خود را با هرچه بود وهست وگذشت ومی آیددر روزگار خود , وقف داده و آنچه میگذرد را برای خود واحساس خود معنا کنیم وبا آن سازگاری یافته وانرا درک کرده وبا آن زندگی کنیم وهمیشه نیز با هرچه برما گذشت بازعاشقانه عشق ورزیدیم به دنیا وزندگی وانسان ووطن و...تا امروز که شهریار نیست ومن نیز راه بسیار آمده هنوز در راهم وافسوس که کی دیر با شهریار واشعار او آشناشدم واز زمان سفر او بدنیای باقی مدتی گذشته بود .افسوس.
بهرحال در سفر شاعرانه ام در دیوان اشعار شهریار ونیما یوشیج دیروز وامروز وهمیشه درواقع درک بیت بیت ومصرع به مصرع اشعار آنان همیشه آنقدر برایم سهل وساده بوده است که انگار هرگز هیچ چیز بین منو این افکار نمیتواند فاصله ای بیاندازد وبه نوعی خود نیز قصه ی این سرگذشتها واین احساسات را در زندگی خود تجربه کرده از سرگذرانده با ان سفر عمر خویش را در دنیا ودر طول زندگی خود تا بامروز داشته ام وزمانی که شاعر در شعری مینویسد که : او بعنوان شاعر , بر دفتر شعر خود تنها قلمی ست که مینویسد و واژّه های شعر از آسمان چون راز شبانه وگاه درنابهنگامی زمانی چون در هنگامه ی خواب ویا در میان شلوغی مردمانی که او درمیان آنان نشسته یا ایستاده ومشغوب کار دیگریست بناگاه براو خوانده میشود وشاعر ناگزیر به پیدا کردن خلوتی و نوشتن واژه واژه ههای امده به درون روح ومغز ودل خویش میکند آنگاه دقیقا میدانم چه میگوید که خود نیز بربرگ سفید شعر نسروده ای آنگونه مینویسم که گوئی تنها روی کلمات محوی را سیاه میکنم تا بر دیگران نیز چون دیده وچشم من , قادر بدیدن وازه های محوی باشند که بر برگ هست ودیده نمیشود تا بر آنان نیز دیده وآشکار شود ودروادی احساسات عمیقی از روح وجان تولد شعری داشته ام ودرلحظاتی که انرا مقدی میشمارم و درخلوت اشعارم اشعاری سروده شده وپایان یافته وسروده میشود وجان میگیرد که گاه در پایان آن وبا خواندن دوباره آن به باورم نمی اید که این سروده من است وگفته های من... هرچند که خود بخوبی در دنیای باورها واندیشه های خوداین را میدانم که تولد این شعر چگونه بود,از کجا امد چگونه سروده شد چه حالی داشت وچرا چنین نوشته شد واما هرگز نیز خود را اسیر قالب وقافیه ها نمیکنم چرا که شعرهمانگونه زیباست که برآدمی گوئی وحی میشود وهمانگونه که دیگر شاعران ونویسندگانو بسیاری از شاعران بزرگ ومطرح جامعه ایران وجهان نیزکفته اند و بر این باور بوده اند که شعر زمینی نیست آسمانیست وخدای شعرو عشق است که بر شاعر حکم سرایش میدهد وشاعر وسیله ای ست وقلمی ونه بیشتراز آن.تنها قلم چرخان اشعار بر تن دفتر واستفقاده کننده ی جوهر خودکار برای نقش دادئن به سطح سفیدی که می بایست پر شود به شعری وازه ای وفکری واندیشه ای وباوری. من نیز با تمامی اعتقاد وباروم به ایتن باور رسیده ام که شعر از عالم ملکوتی خداوند به انسان داده میشود وآنچه سرود ه میشود از گفته های وسخنان خداوندکار است که خواسته است شاعر اوسراینده ی این شعر او باشد به شعرها واشعار مبتذلی که اینروزها باب شده است کاری ندارم وبه هیچ وجه نیز به تائید هیچیک نمی نشینم که در دنیایس شعر میدانم این گونه اشعار توهینی به دنیای شاعرانه وجدی واحساسی وشاعرانه ی شاعران است وسرایندگان این اشعار نیز انسانهای سبکسری که قدرت قلم دارند وآنرا بگونه ای ناهمگون با ظرافت وزیبائی وعمق وکلام متبرک شعری به بیراه ی ابتذال میبرند ویا گاه حتی درجّدیتی در* قالب نیما و*سپهری و*فروع ...دیگر شاعران نیز , گفتن پند رادر دوخط به معنای شعر به مردم قالب میکنند وچون بخوانی نه ظرافت شعری وپیرایش ولطفی دراین دوخط میبینی ونه میدانی براستی درکدامین سبک است که ودرکدامین شعربود که«* نیما یوشیج» اینگونه « شعرنو»ئی سرود که در هیچ کتابی ومقاله ای وبرگه ای نیز اثر آن بنام *نیما یا دیگر شاعران یافت نمیشود وامروزه رسم روزگار امروزی شده است که شاید برای تلاش برای پیداکردن سبکی تلاش یا پیدایش نوع جدید ازسبک شعرنو دست باینگونه سرایش هائی میزنند که درگند آن شکی نیست اما در دنیای شعری , شعر محسوب نمیشود ومتاسفانه دیگرانت چنان نام استاد استادی برایشان میبندند که انسان به نام « استادی» دل میسوزاند وبر آن «استادی » که استاد بود وشناخته هم نشد واشعارش را به جامعه نیز نداده ودنیای فانی را طی کرد ورفت بی اینکه دیده شود یا نه حداقل از مرگ او کسی خبر داشته باشد که بسیارند بزرگانی که درگوشه ی عزلت و تنهائی وحتی فقر به سرای باقی شتافتند یا کسی تا چندروز از مرگ آنان بی خبر بود یا خیلی دیر خبر مرگ ایشان به جامعه ی ادبی رسید وحال اینکه باورهای زندگی ما چگونه باوری میتواند باشد که براحتی دردنیای کنونی خود ابتذال عقاید وشعر وافکارورفتارهای ناهنجاری را نیز میپزیریم ودر نقش روشنفکر بود ن سعی میکنند آنرا بزرگ کرده وبدنیا قبولانده وحتی بگویند اینهم سبکی ست که مادرک نمیکنیم وروزی نیز چون شعر نیما درک خواهد شد که افسوس ودریغ تا زمانی که اجازه مید هیم باورهای نادرست درهرزمینه ای در زندگیما رنگ گرفته ریشه کرده وپا بگیرد از دنیای وافعیات بیشتر وبیشتر بدور افتاده ایم واز همپائی با دنیای کنونی جا مانده ایم.بااینوصف میشود گفت دنیای باورهای مانیز باز میگردد بدورن خود ما واینکه ما چه چیزی را باور اصلی ومبدا خود قرار داده ایم و اینکه در چگونگی زیستن به چه چیزهائی برخورد کرده وچه دیده وبا چه آشناا شده ایم وچه علاقمندی هائی نیز داشته ایم ودر معنای شخصیتی خود حتی خود را چگونه میبینیم وچه پنداری ازخود داریم ودیگران نیز چگو.نه ما را میبنند ودرمورد ما چگونه فکر میکنند وآنچه ازخود برداشت میکنیم واز دیگران درمورد خود سازنده « من ِ» اصلی ما خواهد بود که صدالبته کاه اجتماع آدمی با با پندارهای خویش به جایگاه بلندی میبرد که شاید حق ما نباشد ویا به کنجی می اندازد که شایسته انسانی نیست که زندگی را بسیار زندگی کرده است وباورهای او بسیار نیز شنیدنی ودر ارج درمنزلت بالائی قرار دارد وبرای رهبری انسانی بسوی روشنی فکر ,اجرا کردنی ویاد گرفتنی ست وباز درهمین راستا دشمنان باورها آنقدر بسیارند که برای مقابله با آنان تنها نیروی منظطق قوی میتواند چاره ساز دشمنی ها خاموش کردن شکایتها وگلایه ها وحتی بی انصافی ها وحسادتها باشد که فیلسوف بزرگ ما ارد بزرگ نیز با آن روبرو بوده است درداوریهای گاه غیر منصفانه وبدون پایه ویا گاه براثر کمبود دانش دشمنان یا حسادت ورقابت دیگری بااو وطرفداری جمعی از شخصی که در هم شکل بودن ,انواعی از باورها وایده آلها وعقاید وافکار با *ارد بزرگ همواره درر رقابت بوده است یا قصد این را داشته است که ایده هخای این فیلسوف وبزرگمرد تاریخ ایران را بنام خود ثبت کرده واورا دردنیای افکار عوام ک.چک نموده خود را بزرگ دارد کههمواره دنیا خود ثابت کننده حق بر باطل بوده است وآنچه بنامیکی ثبت میشود چون اندیشه های پرارزش ارد بزرگ ونظریه های او خواه ناخواه دردنیای انسانها جایگاه ومقام شایسته ی خویش را نیز بنام* ارد بزرگ پیدا نمود ه ونیازی به ثبت خویش نداشته است چرا که میدانیم ( آنچه عیان است چه حاجت به بیان است) ودر ثبوت طلا احتیاج به جلا هم نیز که غبارآلوده ی افکاری نیز چون باشد همچنان طلاست وارد بزرگ طلائی جامعهی اندیشه های نابی ست که هرکس را یارای مقابله بااو نیست که قادر باشد ایده ونظریه ای وباور وافکاری را به جامعه ارائه دهد که قادر به رد افکار *ارد بزرگ باشد وبرای ایده ها وباورهای جدید شاید روزگار چیزی در آستین داشته باشد ولی هرچه به دنیای افکار افزوده گردد تماما تکمیل کننده ی افکار اندیشمندان است نه رد کننده ی ایده وایده الی وهرگز نیز این اتفاق نخواهد افتاد که روزی بیاید که درجای اینکه بشنویم عاقل غم نمیخورد بشنویم عاقل باید غم بخورد
که البته عاقل غم میخورد اما نه غمی بگونه ی عوام دنیای غم او دنیای بزرگی از اندیشه های خدمتگزار به جوامعی ست که انسان بشر وطن دنیا وخداوند را دوست میدارد وبرعلیه وضد آنان نیست .
باشد گه باورهای ما درمقامی قرار کیسرد که از آن عشق به زندگی وبشریت ودنیا گرمی بخش سرزمین سرد احساسات امروز باشد.
_________________________________________:

*_آدمهای فرهمند به نیرو و توان خویش باور دارند. ارد بزرگ
* _هم رنگ دیگر کسان شدن ، باور هیچ کدام از بزرگان نبوده است . ارد بزرگ
* _ پیام آوران باورهای پست بزرگترین پیروزیهای تاریخ مردم خویش را به ریشخند گرفته اند . ارد بزرگ
* _ آدم خودباور ، هیچ گاه برای رسیدن به مادیات ، ارزشهای آدمی را زیر پا نمی گذارد . ارد بزرگ
* _ مهم نیست که دیگران ما را باور کنند ، مهم آن است که خود خویشتن خویش را باور کنیم
نگاهی نیز داشته باشیم به باورها وافکار بزرگانی که هریک در طول زندگی ما چون راهبرانی خردمند توانائی آنرا دارند که رهبر فکر واندییشه وباور ما باشند:
ارزش پیمان شکن ، باندازه کفن هم نیست . اُرد بزرگ
مدام از خودتان بپرسید : آیا کاری که مشغول انجام آن هستم " بیشترین بازده برای وقت صرف شده " را دارد یا نه ؟ . *برایان تریسی
اگر در بند زندگی روزمره تان شوید نمی توانید گامی بسوی بهروزی بردارد .*اُرد بزرگ
زیبایی غیر از اینکه نعمت خداست. دام شیطان نیز هست .* فردریش نیچه
تنها زمانی می توانید چیزی را که ریشه های عمیق در فرهنگ شما دارد به وضوح ببینید که آن چیز در کار دور شدن از شما و فرو رفتن در دور دست باشد .* جی.هیلیس میلر
خوشا به حال پیمان منشانی که وجودشان به پیرایه پاکی و شرم آراسته شده .* بزرگمهر
حیات آدمی در دنیا همچون حبابی است در سطح دریا .* جان راسکن
توانایی شما در مدیریت زمان برای دست یابی به بالاترین نتایج ، مهارت اصلی در کارایی فردی است .* برایان تریسی
چرا باید در انتظار بهشت موعود احتمالی باشیم ؟ما خود قادریم یک بهشت واقعی در عرصه زمین به وجود آوریم.,اگوست کنت
آنکه برای بهروزی آدمیان تلاش می کند و راه درست را نشان می دهد بارها و بارها می زید و تا یاد و سخنش جاریست او زاده می شود و باز هم .*اُرد بزرگ
انسانها با دو چشم و یک زبان به دنیا می آیند تا دو برابر آنچه می گویند ببینند ، ولی از طرز سلوکشان این طور استنباط می شود که آنه با دو زبان و یک چشم تولد یافته اند ، زیرا همان افرادی که کمتر دیده اند بیشتر حرف می زنند و آنهاییکه هیچ ندیده اند ،دربارۀ همه چیز اظهار نظر می کنند .* کولتون
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد . *جبران خلیل جبران
برای تلفظ کوتاهترین کلمه "بله" یا "نه" خیلی بیشتر از یک نطق باید فکر کرد . *پتیاگور
اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد . *فردریش نیچه
هرکس قادر به تملک و ارادۀ نفس خود باشد آزادی حقیقی را به دست آورده است . *پرسلیس
هر پیوستنی آگاهی و میوه ای نو ارمغان می آورد . *اُرد بزرگ
تملّق خوراک ابلهان است . *شکسپیر
آغاز هر کار مهمترین قسمت آن است . *افلاطون
قبول حقیقت از بیان حقیقت سخت‌تر است .*آلفردهیچکاک
میزان بزرگی و موفقیت هر فرد بستگی به این دارد که تا چه حد می تواند همه نیروهای خود را در یک کانال بریزد.*اریسون سووت ماردن
با،رفته گان به جهان دیگر، نتوان همراه شد ، که این کوشش و همراهی عمر را بباد میدهد. *اُرد بزرگ
ایده های ازلی دریافته از تامل ناب هستند و مایه اساسی و ابدی تمام پدیده های جهان را بازگو می کنند. این ایده ها متناسب با ماده ای که واسطه بازگویی آنها هستند ، جامه نقاشی ، شعر، مجسمه سازی یا موسیقی می پوشند . تنها سرچشمه هنر معرفت بر ایده هاست و تنها هدف آن انتقال این معرفت است.*شوپنهاور
هر عادتی در ابتدا مانند یک نخ نازک است . اما هربار که یک عمل را تکرار می کنیم ما این نخ را ضخیم تر می کنیم و با تکرار عمل نهایتا این نخ تبدیل به طناب و بلندی می شود که برای همیشه به دور فکر و عمل ما می پیچد.*اریسون سووت ماردن
فکر خوب معمار و آفریننده است . *دیل کارنگی
تمام پیشرفتهای عالمگیر خود را مدیون تفکر منظم و یادداشت برداری دقیق هستم . *ادیسون
افکار افراد متفکر خودبخود می اندیشد .*ارنست دیمنه
در روزگار ما ، سرنوشت آدمی در سیاست تحقق یافته است . *توماس مان
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیم های گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟ . *جبران خلیل جبران
بدگمانی میان افکار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است که همیشه در سپیده دم یا به هنگام غروب که نور ظلمت بهم آمیخته است بال فشانی می کند . *بایگون
من «احساس می کنم »پس «هستم»!.*آندره ژید
گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن درحال پیدایش است.*اُرد بزرگ
به نزدیک خردمندان چهار چیز بر پادشاهان عیب است : ترسیدن در میدان جنگ ، گریز از بخشندگی ، خوار داشتن رای خردمندان ، شتابزدگی و نا آرامی و بیقراری در کارها . *بزرگمه
ای اختر بزرگ ؛ تو را چه نبکبختی می بود اگر نمی داشتی آنانی را که روشنی شان می بخشی !
هان ! از فرزانگی خویش به تنگ آمده ام و چون زنبوری انگبین بسیار گرد کرده ؛ مرا به دستهایی نیاز است که به سویم دراز شوند.هان ! این جام دیگر بار تهی شدن خواهد و ابرانسان دیگر بار انسان شدن.*فردریش نیچه
شعر، حافظه ی آینده است. یانیس ریتسوس
در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد. *آلبرت انیشتین
آنکه نمی تواند از خواب خویش برای قراگیری دانش و آگاهی کم کند توانایی برتری و بزرگی ندارد.*اُرد بزرگ
فکر کردن،سخت ترین کار بشر است .*انیشتین
آن هنگام که روحم عاشق جسمم شدو جفت گیریایندو سر گرفت من باردیگر متولد شدم.*جبران خلیل جبران
مردی که فکر نو دارد مادام که فکرش به ثمر نرسیده است آرام و قرار ندارد. *مارک تواین
فزون خواهی برای داشته های ما زیانبار است .*اُرد بزرگ
تنها دوراه برای زیستن در زندگی خود داری ،اول اینکه هیچ معجزه ای را باور نکنی، ودیگر اینکه همه چیز را معجزه بدانی.*آلبرت انیشتین
زندگی روزمره شما پرستشگاه و نیز دیانت شماست .* جبران خلیل جبران
تنها زندگی کردن ،بهتر از رفاقت با نارفیقان است. * پل ورلن
اینها ضعفا هستند که اراده به سوی قدرت خودشان را به این صورت مخفی می کنند که عالم دیگری بسازند در واقع عالم افلاطونی همین است .*فردریش نیچه
انسان وقتی که بلند حرف بزند صدایش را می شنوند ، اما وقتی که یواش حرف بزند به گفته اش گوش می دهند. *پل رینو
خوار نمودن هر آیین و نژادی به کوچک شدن خود ما خواهد انجامید . *اُرد بزرگ
بخشنده نیکخوی آن کس است که به بخشش جانش را آراسته گرداند . دور از جوانمردی است که بخشنده بر آن کسی که چیزی به او داده یا خیری رسانده منت نهد .*بزرگمهر
عشق مانند ساعت شنی همان طور که قلب را پر می کند مغز را خالی می کند. *آلبرت انیشتین
مفاهیم اساسا تفکراتی انتزاعی و تا اندازه ای بی جان هستند. هنرمندانی که پیش از شروع یک کار تمام جزئیات آن را برنامه ریزی می کنند تنها از اندیشه مفهومی سود می جویند و در نتیجه آثار سست و ملال آوری به وجود می آورند زیرا خود را از منابع عمیقتر الهام یعنی ایده ها محروم می کنند .* شوپنهاور
بسیاری از جنگها و آوردهای مردمی از روی نبود شناخت و آگاهی آنها نسبت به یکدیگر بوده است . *اُرد بزرگ
لذت نگرستن و درک طبیعت والاترین نعمت است . *آلبرت انیشتین
ایرانیان راستگوترین و راست تیرانداز ترین قوم تاریخ اند .* فردریش نیچه
در روزگار ما ، سرنوشت آدمی در سیاست تحقق یافته است .* توماس مان
ما در واقع هیچ چیز دربارة انگیزه نمی‌دانیم. همة آنچه می‌دانیم نگارش کتابهایی در این مورد است.* پیتراف دروکر
از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش .* جبران خلیل جبران
برای جوانمردی و مروتی که به هر کس می کنی انتظار هیچ پاداشی نداسته باش. پیکاسو
برای رسیدن به هدف و مقصود بهترین راه آن است که از راه راست رو نگر داند و از گناه بپرهیزد ، بی گمان آرام ، و کام و نام نصیبش می شود . *بزرگمهر

¤¤¤ پایان جلد پنجم»5» کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ¤¤¤

● فرگرد باوربه قلم: فرزانه شیدا ●


برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *باور*


بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سامان* به قلم فرزانه شیدا - بخش نخست

الماس را جز در قعر زمین نمی توان یافت و حقایق را جز در اعماق فکر نمی توان کشف کرد. ویکتور هوگو

الماس را جز در قعر زمین نمی توان یافت و حقایق را جزدراعماق فکر نمی توان کشف کرد. ویکتور هوگو
●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد سامان _●
پیروتمامی فرگردهائی که تاکنون دنبال کرد وبه تفسیر وبررسی آن پرداخته ایم همواره نقش نیروی درون انسان در سخنان فیلسوف بزرگ ایران زمین * ارد بزرگ مد نظر بوده است و همواره تلاش بر این داشته است تا که بشر دریابد تا چه میزان برسرنوشت وزندگی خود نقش داشته است .در کل سامان دهی بر خودوزندگی همانگونه که بارها گفته شد در طی روزگار عمر ما باتمامی اعمال وتصمیمات ماخوبخود شکل میگیرد ازاین جهت بسیار مهم است که در گام گام ِرفتن مراقب اقدامات وتصمیمات خود, در چگونگی زندگی خود باشیم وبه سهولت از کنار بسیاری از مسائل که بنظر چنان مهم نمی آید نگذریم .حتی کوچکترین کارهای ما در سامان دهی فردا وآینده ی مکا میتواند نقش بزرگی را بوسی شادی یا غم وخوشبختی وناکامی ما باعث گردد لذا همانگونه که ارد بزرگ میفرمایند: ‌سامان از پس ساختار درست هویدا می گردد .*ارد بزرگ
در نتیجه اینکه در ساختار ذهنی وفکری ,روحی ومعنوی وهمچنین مادی خودهرآنچه خودبر خود شایسته بدانیم وبرای آن تلاش کنیم روزگار فردای ما را تعیین میکند برای مثال شما میتوانید برای کمترین مورد زندگی خودوارد فروشگاه مواد غذائی شده وازمیانن صدها کالا درست چیزهائی را انتخاب کنید دکه نه تنها کالری وپروتئین وویتامین بدن شما را بحد لازم تامین نمیکند بلکه شما را دچار عارضه هائی چون چاقی یا مرض قند یا بسیاری دیگر از عوارض ناشی از مواد مصرفی روزانه مینماید وفردائی که شما درامروز خود درسلامت کامل درون پاکت وپلاستیک مواد غذائی کالاهای خود را چیده وتحویل میگیرید در راه بازگشت به خانه در حقیقت بسوی بیماری فردای خود گام برمیدارید واینکه بدانید چگونه میتوانید پیشگیری کنید چیزی ست که روزانه چه در رسانه ها چه حتی درسخنان عوام بسیار میشنوید بسیارند که میگویند اگر قسمت براین باشد که من با خوردن ونخوردن هایم فلان بیماری را گرفته وجان دهم حتی اگر نخورم نیز آن بیماری را خواهم گرفت و بالاخره بگونه ای انسان باید بمیرد !. مسلم است که انسان درجهان عمر جاودانی نیست اما چگونگی مرگ او اگر به بلایای طبیعی وحوادث ناگهانی نباشد بسیار میتوانیم درچگونگی طول عمر خود اثر گذار بوده ولااقل برای بیمار نشدن خود آنچه را که میدانیم نباید بکنیم, نکنیم وآنچه را میداینم نباید به مقار زیاد مصرف کنیم نیز مصرف نکنیم ما بدین شکل سامان دهی درستی در زندگی خود را پایه گزاری میکنیم وبقدرت اندیشه وفکر خود وجمع آوری اطلاعات درست در باب انواع میوه جات وتره بار وخوراکی ها میتوانیم غذا ودسر خوشمزه ای نیز صرف کنیم که سرشار از کالری وتولید کننده ویتامین ها وپروتیین های لازم بدن ما باشد وبا نوشیدنی هاومایجات خوب وپر انرژی مواد معدنی لازمه بدن خود رانیز تامین کنیم درواقع خودرن شیرینی جات وترشی جات که هرکدام در زیادی مصرف خطرناکند میتواند بگونه ای حساب شده نیز مصرف گردد وهمه ی انچه را دوست داریم مصرف کنیم وخورده از لذت آن بهره مند شویم اما اینکه بنشینیم ویه جعبه یشیرینی یک کیلوئی را در عرض نیم ساعت با علاقه ی شدیدی که به شیرینی دارم حداقل نیم کیلوی آنرا یکجا صرف کنیم وفردا هی ناله بزنیم که من هیچی نمیخورم اما نمیدانم چرا چاق میشوم ودر نهایت خودرا مجبور به رژیم های نامناسبی کینم که بیشتر آآنها تصمیمات شخصی خود ماست نه نظزیه پزشکی مثل اینکه یکدفعه چون میخواهیم پیرهن عروسی دوخته شده خود یا کت وشلواری را که پارسال خریده ایم وامروز با تن چاق ما نمیخورد حتما با نخوردن های بدون برنامه ریزی اندازه خود کنیم وسرانجام با چهره ای زرد زیر چشمی فرورفنه اعصابی که معمولا از نخوردن وبی موقع خوردن وبد خوردن همواره متشنج است لباس مورد نظر را سرانجام اندازه تن کرده وبه عروسی برویم واین عذاب الهی که بخود ومعده ی دردکشیده ی خود ازفشار کم خوردن یا گرسنه ماندن ها بخود بدهیم که در نهایت دریک عروسی به دست زدن هائی در بیحوصلگی وبشکن زدنهائی در بیحالی معده ای گرسنه مثلا در شادی سرکنیم زمانی که براستی نه جسم ما شاد است نه روح ما وآزاردیده ی هفته ها ازاری هستیم که خود به خودما ن داده ایم , بی اینکه توجه کرده باشیم که وقتی چاق بودیم حداقل رنگ صورتمان طبیعی بود وحصله مان بیشتر وبهتر میتوانستیم ازاین مهمانی لذت ببریم و اینهمه شب وروز درحسرت خوردن این چیز وآن چیزی سرنکینم اگرآن یک کیلو شیرینی را طی مدتی طولانی تری مصرف میکردیم ودرست بعد از صرف غذا تکه ای میخوردیم که هم در هضم غذائی وخوابیدن ویا سبک بودن پس از غذا بسیار موثر است هم لذت استفاده از همه ی مواد غذائی را بیکباره ازخود نمیگرفتیم .اینکه برای شما مثال زدم چیزی نیست که در تصور خود آنرا ساخته باشم نمونه های زیادی ازاینگونه اعمال را میان دوستان وآشنایان خود شاهدم وهمینکه به دلسوزی ومحبت بگوئی عزیزجان چرا اینطور خودت را عذاب میدهی چرا دَر دنیا روبروی همه خوردنیها دوهفته بروی خود بسته ای وبا نگاه به غذا دلت غش میرود وبا خوردن دیگران شاید دردرون عصبی میشوی ویا غصه هم میخوری اخر این که نشد دیروز راکه گذشت که گذشت , شیرینی را خوردی وتمام شد ,امروز گرسنگی را لااقل عذاب دوم خود نکن از قدیم گفته اند:( کم بخور , همیشه بخور)والا رنگ زرد چهره وچشمان زیر سیاه شده بااین لاغری زورکی نه تنها بتو نمی اید بلکه حتی بنظر چهره ای بیمار میآئی باورکن دیروز شاداب تر وخندان تر وحتی با گونه های قرمزت زیباتر هم بودی ومطمئنا دلت نمیخواهد بیمار باشی امامتاسفانه امروز از دیروز چاق بودن خودهم بیمارتری! چرا که گرسنه ای! وبه یکباره تمام نیازهای بدنی خود از کالری وینامین وهمه چیز را هم ازبدن که نیاز دارد گرفته ای ,والا اگر بیارزد اینهمه عذاب برای ذره ای لاغری و...بااین گفتار بااینکه هرچه گفته ای خالی از حقیقت وبدون پایه واساس پزشکی هم نیست,تازه برای خود یک دشمن هم تراشیده ایم که پشت سربگوید اینمه زحمت کشیدم خودمو لاغر کردم جااینکه بگه چه خوشکل شدی میگه زرد وزار وبیماری از سر حسودیشه یا چون خودش اندامش خوبه یا استعداد چاقی نداره , آدمو اینجوری تحقیر میکنه!!!بدون اینکه شما ذره ای دراین گفتار قصد رنجاندن اورا داشته باشید وبی اینکه توجه کند به اینکه دوست بودیم که گفتیم ودشمنیم اگر نگوئیم ,دوست آن است که حقیقت را بگوید حتی اگر به رنجش دوست باشد اما به صلاح او وبدتر انکه پس از مدت شاید دو سه هفته عذاب آنگاه بعد ازعروسی بارها دیدهام که همان شخص میگوید امروز بزار مهمونیم غذاها خوشمزه س بخورم فردا رژیم میگیرم !!! پس آنکه این چاقی وآن عذاب پس از آن وهمچنین درد ایستادن در مچ پا در فرداهار بر اثر سنگینی وزن وهزار ناراحتی چاقی را سامان داد یا نه با نخوردنهای بدون برنامه ریزی خودرا به دامن کمبود ویتامین ها ونیازهای بدنی بی حساب وبدون برنامه ریزسی صحیح کشید وبیمار شد حالا از چه رو وچرااز خدا میپرسد: خدایا میان اینهمه آدم من چه بدی بتو کرده بودم که مرا بیمار کردی؟! واین دردوآن درد را بمن دادی بی اینکه توجه کند خدا برای بیماری او برنامه ریزی نکرده بود بلکه خوداو کرده بودونه حتی هیچکس دیگر. بااین مثالهای ساده بسیاری ازاعمال ورفتارهای روزمره ما سامان زندگی فردای ما را بما پیشاپیش نشان میدهد ولی چرا به کرده های خود به هرچه انجام میدهیم وبدنبال آنیم هرگز توجه ونگاه نمیکنیم اما درفردای تلخی وناامیدی زمین وزمان وکائنات وخداوند را باعث درد ورنج واندوه خود تصور میکینم حداقل اگر خود باعثیم اینرا نیز بپذیریم که خود کرده را تدبیر نیست وآنچه من برخود روا داشته ام شاید دشمن من نیز برمن روا نداشت , آنهم وقتی که برای مثال ,در خیابانی از دست فروشی در گرمای تابستان چندین وچند نان خامه ای زیر افتاب مانده خریده از فرط گشنگی خوردم وفردا بعلت مسمومیتهای غذائی در بیمارستان به ِسرُم وصل شدموزمین وزمان را هم به نفرین ولعنت میگیرم که گناه من چیست که اینجا گوشهی بیمارستان افتاده ام .دیدن بدیها خوب نیست اما اینکه خطا واشتباه خود را به گردن همه چیز وهمه کس انداخته وهمه را محکوم وباعث ناخرسندی ومشکل وگرفتاری خود بدانیم واز دیدن حقایق درهرآنچه که هست سر باز زده وبه تکرارکردن اشتباه خو کننم از دیدن منفی ودیدگاهی منفی داشت نه تنها چندان دور نیست بلکه خود گول زدنی هم هست که کمتر از منفی نگری نبوده است و اینگونه تفکر نیز ,خود چهره ی منفی دیگری در اخلاق وضعف شخصیتی وکمبودشخصی ماست که در سازمان دهی زندگی ما بی شک اثری منفی نیز خواهد داشت کما اینکه ماخود بر خطا ی کرده خویش نیزواقفیم اما چه دردردون چه در نزد این وآن همه چیز را به گردن دیگران می اندازیم حال یا اطرافیان ما یا دنیا یا بخت یا حتی خداوند. ودر عین حال عادت کرده ایم به همه کس وهمه چیز با دید منفی وشکاک نگاه کرده بدون اینکه ماهیت حرف دیگران را که یا از دلسوزی ست یا از سر محبت یا دادن آگاهی را بدون حتی تحلیل واقعیت ماجرا که بنفع خود اوست بدیده ی بدبینانه ای نفی کنیم وکار خود را درست جلوه داده وشکل منفی عمل خود ونتیجه ی آنرا به گردن دیگران انداخته وحتی معتقد باشیم که اگر بمن گفت از روی بدجنسی بود ومیخواست بگوید زحمت نکش دنیارا هم زیر رو کنی از وزن تو کم نمیشود یا خوردنهای مرا به تمسخر گرفت چنین برداشتهاوی از سخنان دیگران نه تنها عاقلانه نیست بلکه کورکورانه قضاوت کردن ومنفی گرائی وبدبینانه قضایا را محّک زدنیست که حتی به نفع شخصی ما نیز نیست اما انسانس که خود زبان تلخ ومتلک گو دارد همه را نیز تلخ زبان ومتلم گو میپندارد ودر باور خود اینرا نمیشناسد که کسی براستی از روی دوستی ومحبت پندی باو داد وحرفی زد که برای او عمل کردن به آن بهتر جواب میداد تا شکل رفتاری خود او.
-* وقتی که شما به بدبینی عادت کنید ، بدبینی به اندازۀ خوشبینی مطلوب و دوست داشتنی است .*- آرنالد بنت

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سامان* بخش دوم

¤¤¤ در مروری بر خویش ¤¤¤
درمروری برخویش
دفتری روی دو پا
برگ در برگ همه خاطره ها
وبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دیده ام خیره , به اوراق وبه برگ..
وچو ابری به شتاب

؛ خاطره ؛ از دل و...از آبی ِاین روح گذشت
در مروری که دلم..
پر ز یک " حس مداوم" شده بود
" زهمه قصه ی تکرار شدن "!.....
روزگاری همه آه ،گذر شبنم واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه...
گاه در گرمی یک روز بلند ،
روشن و پر شده از سایه ی شوق...
گاه در باران ها ...
گه گداری به مه ونمناکی...
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده در غمناکی...
بی پناهی هائی ،روزوشب ، گه گاهی !
از خط مرز عبور...
گاه وامانده به راه
گاه در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی... مانده به جا !
خاطری نیست از آن "حس امیدم " امروز،
شوقکی نیست در این ذهن حضورم اکنون!

ورقی تازه دگر نیست مرا
تا نویسم بر برگ ...
سبزی خاطره ی فردا را...
درامیدی به خیال!!!

درخیالی که تو درآن هردم
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردست
با نگاهی که در آن، شعله ی عشق...
سردی حرف جدائی ها را...
درحریم سرد ِ
دل ِ سرمازده ام ،
محو ُو، تبخیرکند!
و گل سرخ دلم باز شود
به امید ی که درآن ،
هردم وُ ...هرلحظه به عشق
روح لبخند توبامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
آه ای روح طــراوت ،
بـرگـی،...باز بگــشا بدلم !!!
¤¤¤چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷-فـرزانه شـیدا¤¤¤¤
اینکه خودبدانیم وخود را براه دیگر بزنیم از اینهم بدتر است که انسان احمق ونادانی باشیم که چون عقل درستی ندارد وسط جاده ی اتوبان میایستد ومیخواهد اولی کامیون را بگیرد که در اسباب کسی اورا یاری کند وبجای رفتن به خانه جدید به خانه ودیار باقی نقل مکان میکند براستی چه ازاو کمتر داریم ماهم بگونه ی او وسط جاده ای میرویم ومیایستیم که روبسوی مرگ دارد میدانیم ومیکنیم اما باخود فکر میکنم این جاده تک وتوک ماشین میاید حالا کوتا آنموقع که این کامیون مرگ بیاید ومکرا ببرد که هرگز کسی نمیداند درلحظه ای بعد وساعتی دیگر آیا زنده است وکامیون حامل اجل دران هست یا نه ترمز دارد که حماقت مرا به بیمارستان خوابیدنی طولانی با درد مبدل کند تا سرانجام راهی دیار باقی شوم یا نه سرتیر مرا میکشد وراحتت میکند امید همگان عمری طولانی وبه سلامت وشادی داشته باشند اما چگونه میتوانیم داشته باشیم اگر من نوعی همین را امروز به عنوان هشداری ننویسم واگر همان رسانه ها بخود من اینها را نمی اموختند واگر کتابهای متعدد مخصوص چاقی ولاغری نوشته شده بسیاری از پزشکان وردشده ی بسیاری از دیگر پزشکان در رادیو ورسانه ها نبود که فریاد میزنند این داروها پودرها وقرص ها این نخوردن ها این استفاده از وسائل لاغری کننده برقی هیچکدام سلامتی شما را تامینن نمیکند سلامتی تو دراین است وبس بی هیچ دارو وزحمتی جانم عزیزم: کم بخور همیشه بخور . ونه زندگی را برخود تلخ کن نه بر آشنایانت با بودن ونخوردن یا با بیمار شدن ورفتن ونماندن در دنیا .به همین سادگی وبجای اینهمه غذاهای یکمن روغن بروی ان شبی وشبهائی را سالاد کاهوو وگوجه فرنگی وخیاربخور با انواع سبزیجات وتخم مرغ ولوبییا وماکارونی پخته شده درون آن که هم غذای کاملی ست هم سیر کننده هم مقوی هم رژیمی ودرعین حال تامین کننده بدنی که نیازمند همه نوع کالری و.. غیره نیز هست ودر کنارش یک لیوان آب سیب یا آب پرتغال ودرنهایت قطعای کوچک شوکولات یا شیرنی برای هضم غذا کمی راه رفتن پس ازان وآنگاه همه چیز روبراه است وروز خوبی هم داشته ای ولذتی هم از صرف غذا برده ای.اما این تنها بخش کوچکی از اصرارهای ما در خزا رفتن های آگاهانه ایت که میدانیم چه چیز ما را چاق ولاغر میکند ولی برای سامان دهی رفتار خوئد تلاش مصرانه ای را نداریم وبه عدت ها خو کرده تکرار اشتباه را نیز عادت گونه انجام میدهیم حتی بااینکه دردل نیز خود را سرزنش میکنیم ومیدانیم که کار درستی انجاتم نمیدهیم وحال زمانی که خطا ها وعادات ما به زشتی هائی باشد که نه تنها برخود که صدمه واسیب رسان به دیگران میز باشد آنوقت دیگر این حق ما نیست که خودخواهانه آنچه را که خود میخواهیم به دیگران نیز تحمیل کنیم وتوقع داشته باشیم آنان میز حال یه بخاطر ما یا چون ما توقع داریم به سازگاری باما بپردازند که اینجا دیگر پای من تنها وسط نیست وعمل وکار وتصمیم من بردیگری نیز تاثیر گزاراست ودیگر حق نداریم بخواهیم همه جوره دیگران تابع ما باشند وموافق تصمیمات واعمال ما چون آنچه شاید برای من یا به نظر من خوب است شاید از دیدگاه او وبرای او نه تنها خوب نباشد بلکه یا مضر یا ناشایست یا نادرست باشد واو در زندگی خود چنین کاری را با دیگری نمیکند درنتیجه به شما من نیز اجازه نمیدهد که هرگونه دوست داریم بااو رفتار کنیم وتوقع داشته باشیم موافق تمامی دیدگاها واعمال وافکار ما باشد.هر کس در زندگی ایده الها وآرمانها ودیدگاههای خود را دارد وباورهای هرکسی نیز محترم است اما اینکه اصرار داشته باشیم که باور ومنطق ما مورد قبول همگان باشد انگاه که بر این دیگران نیز نقشی دارد اینجاست که پا از مرز شخصی خود بیرون نهاده وارد مرز دیگران شده ایم وباید انتظظار این را داشته باشیم که با مخالفت ونارضایتی وشکایت وحتی برخوردهای اونیز مواجه شویم اگر برحق باشیم که ایستادن بر حق خود بر ما واجب است ولی اگرنه واگراینکار دیگری را تحت فشار خواسته وایده ی خود قرار دادن است بهتر است هرگز پا از گلیم خود بیرون ننهاده به مرز دیگران بدون اجازه وارد نشویم چون آنگاه هرچه ببینیم از چشم خود دیده ایم برای مثال اگر من حتی بخواهرم اصرار کنم که تواین لباس را که خریده ای بتو نمی اید نپوش حتی اگر از سر دوستی باشد من اجازه اینکارا را ندارم که دراین ایده ی خود اصرار ورزم شاید از چشم من این لباس بر او زیبا نیست شاید دوستانه نیز میگویم اما او این را دوست دارد وبرای آنتخاب آن وقتی صرف کرده وبرای پوشید ن آن نیز شوقی دارد واین بی توجهی من به احساس وایده وعقیده ی اوست که تمیل عقیده کنم که چون من این لباس را برتو برازنده نمیبینم تو هرچقدرم پول داده ای هرچقدرم دوستش داری حق نداری بپوشی اینجا حق متعلق بمن نیست اینجا حق متعلق به او واین حریم ومرز اوست واوست که میباید انتخاب کند چه را دوست داشته وبپوشد واستفاده کند وهیچ چیز این وسط هم نماینده بالاتر بودن عقل من نیست که توقع شنیدن وگوش کردن او را نیز داشته باشم چه در سن چه درمقام وقتی شخصی بالاتر از 18 باشد درکانون خانواده نیز حق انتخابات شخصی وحق تصمیم دارد واینرا دنیا نیز تائید میکند ودرجائی که ما هنوز دراین قصه درگیریم که امر ونهی کننده اطرافیان خود باشیم ومدام بدون اینکه حق آنرا داشته باشیم به مرزهای دیگری دخول کنیم وبجای او فکر کرده تصمیم بگیریم وامر ونهی نابجا کنیم نمیتوانیم سامان دهی درستی نه در شخصیت وزندگی خود داشته باشیم نه حتی در زندگی عزیزان یا اطرافیان خود.
¤¤¤¤ تک واژه زندگی ¤¤¤¤
باز گه پیدا وگه پنهان ز غم
این منم با یکدل ویران ز غم
باز در مجنونی دل نالــه ها
میرسـد فـریاد دردم تا خــدا
میبرد سوز سرشکم ره به رود
باز دریا میشود دردی که بود!
باز در رویای من گـم میشوی
در دلم ، مو ج وتلاطم میشوی
باز هم در بیصدائی... مست جام
بازهم ناکامی عالم ... بکام !!!
در شب مستی تار و تیره ای
بازهم بر قلب شیدا ، چیره ای
بازهم دل میشود زخمی و ریش
باز پنهان میشود قلبم به خویش
باز میخوانم ز قـلبم این سـرود:
زندگی تک واژه ی نام تو بود!!!
ای تو تنــها واژه های بودنم
بی تو بااین زندگانی چون کنم!؟
دیده را دریا کــنم از سوز اشک ؟؟؟
می برم بر بیخیالی، رشک رشک ! !
باز بر چـهر دلـم ... آئیـنه ای!
هم امید و هم دل و هم سینه ای...
گرچه " دل" پندی دهد دائم بگوش:
بر منو و آرامش منهم بکوش!!!
با دلم گــویم به زاری در خفا
چون بخوابم در غم وجور وجفا !!!
دیدگان چون با سرشک شب تر است
رنج بیداری کشـیدن بهتر است!
زین سبب آرام وخوابم نیست نیست
این جدائی هم جوابم نیست نیست
باز میگویم بخود با اشک و سوز
دیده ی دل را براه او بدوز
باز می آید شـــبی همراه ماه
تا نمـیرد قلب ما در سوز آه
باز بر آ ن آبی رویای عشق
میدرخـشد کوکب زیبای عشق
دل ز رویای حضورش بر مگیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
¤¤¤ فــرزانه شـــیدا- اسلو - نروژ/ اول خرداد / ۱۳۸۷ ¤¤¤
داده ها وگرفته های بسیاری در زندگی که یا خود به خود تحمیل میکنیم یا بما تحمیل میشود همه وهمه در سامان دهی زندگی ما نیز دست داشته وبر روح واندیشه ی ما تاثیراتی میگذارد که با درک آنها ومقابله با آنان ودر صورت نیاز نیز با سازگاری وهماهنگ شدن با آن میتوانیم بسیاری از ساختارهای زندگی خود را سامان داده در پایه ریزی اولیه زندگی خود بدرستی عمل کینم تا برج آمال وآرزوهای ما نیز کج بالا نرفته باشد وبدرستی سازماندهی کرده وموارد مورد نیاز ودانستنی های پیرامون آن را در هرزمینه ای که هست با بررسی هائی انجام دهیم که توان اینرا بما بدهد که انسانی مقاوم را ساخته باشیم که قادر به ساماندهی وسازماندهی کل زندگی خود در طول عمر باشد.ماحتی در زمان بیکاری میتوانیم با بازی با ایده های خود چگونگی انجام آنرانیز برای خودبرنامه ریزی کرده وسامندهی کرده وبدانیم لااقل برای شروع به چه نیازمندیم وچه راا باید درکجا آغاز کنیم که لااقل قدم اول را برئداشته باشیم وبه هدف نهائی نیز نائل آئیم. ودر تصمیمات زندگی نیز سرانجام راهکار سامان داده ای را برای خود مشخص کرده دنباله روی آن باشیمتا بازدهی مثبتی را نیز در پیش رو داشته ومطمئن باشیم که گامهای خود را وقتی برداشته ایم که جای پای خودرا محکم کرده ایم وزیر پای ما از لغزش وافتادن وچاله وچاه خبری نیست .
¤¤¤ «از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد : نیما یوشیج »¤¤¤
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت «شیدا دل و دیوانه» شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می اید مرکز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می کردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود
هر یکی محنت زدا ،‌خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را کرده ساز
هر یکی با یک کرشمه ،‌یک هنر
هوش بردی و شکیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر کمند
می کشیدی هر که افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر کجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه کیست
قصدش از همراهی در کار چیست ؟
بس که دیدم نیکی و یاری او
مار سازی و مددکاری او
گفتم : ای غافل بباید جست او
هر که باشد دوستار توست او
شادی تو از مدد کاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش : ای نازنین یار نکو
همرها ،‌تو چه کسی ؟ آخر بگو
کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روی تو بزداید محن
تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی
به به از کردار و رفتار خوشت
به به از این جلوه های دلکشت
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی ، باش در پایندگی
باز ای و ره نما ، در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها کردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم کسی
چون که در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز نکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم ،‌خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا
آدم کم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و نکامی خود
که : چرا بی تجربه ، بی معرفت
بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود
چاره می جستم که تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می کردم بهر جیله شود
چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق کز اول مرا درحکم بود
آنچه می گفتم بکن ،‌ آن می نمود
من ندانستم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او
که فکنده ست او تو را در جست و جو
ترک آن زیبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ،اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه ! آه
کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد
این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم
چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟
که شده ماننده ی دیوانگان
می روم« شیدا سر» و شیون کنان
می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در کار خود
که نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها کار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری که از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نکویی کز فا
دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟
چه شد آن یاری که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس که دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد
وای بر حال من بدبخت!‌وای
کس به درد من مبادا مبتلای عشق*
با من گفت : از جا خیز ، هان
خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز نکامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان
منع می کردم من از پیکارشان
* خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش کرد
هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد
که پریشانی من افزون نمود
خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن کس که دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن که کمتر قدر تو داند درست
در میانخویش ونزدیکان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس
بس بدی کردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر کردار خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیکو نهاد
حیف از اویی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یک نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
که به غفلت قسمتی بگذشاتم
خلق را حق جوی می پنداشتم
من چو آن شخصم که از بهر صدف
کردم عمر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت کردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
سیر من همواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی
که تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا که باشد در بشر
عاقل آن باشد که بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
می کشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان کسی
سالها سر برده ام تنها بسی
من یکی خونین دلم شوریده حال
که شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یکباره ناپیداستم
کس نخوانده ست ایچ آثار مرا
نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینک ، کانجمن
ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناکامی و درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم
خاطر پر درد کوهستانیم
کز بدی بخت ،‌در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر که را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا که مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوکتی ،‌ نه زینتی
نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار
در کنار گوسفند و کوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
که بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و کار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از کید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا که این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است ، ای کاش او نبود
من هراسانم بسی از کار عشق
هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،‌جنگل من ، کو، کجاست ؟.
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می کند
س دورم از دیرینه مسکن می کند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
کس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است
که جهانی خصم جانی من است
هیچ کس جز من نباشد یار من
یار نیکوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه کاش نقش تو نبود
کیستی تو ! این سر پر شور چیست
تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ،‌ افغان کنی
خلق را زین حال خود حیران کنی
چیست آخر!«این چنین شیدا»چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز ای ، هان
که تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
حاصل عمر است شادی و خوشی
نه پریشان حالی و محنت کشی
اندکی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی که تو راست
گر ملامت ها کند خلقت رواست
ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت
که ملامت دارد این شوریده بخت
گرد ایید و تماشایش کنید
خنده ها بر حال و روز او زنید
او خرد گم کرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست
که چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم اید درد و غم
راست گویند این که : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
بلکه از دیوانگان هم بدترم
زان که مردم دیگر و من دیگرم
هر چه در عالم نظر می افکنم
خویش را در شور و شر می افکنم
جنبش دریا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
ریزش باران ، سکوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله ی جغدان و تاریکی کوه
های های آبشار باشکوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون که می اندیشم از احوالشان
گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوییا هر یک مرا زخمی زنند
گوییا هر یک مرا شیدا کنند
من ندانم چیست در عالم نهان
که مرا هرلحظه ای دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه است
که شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه کردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز که دید
چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش
لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟
ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شکوه ها کردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من !
دور شو عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا که در تو و لوله افکند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون کند
گه اسیر خلق پر افسون کند
گه تو را حیران کند در کار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یکسره از کار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گر نگویی ترک این بد کیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون که دشمن گشت در خانه قوی
رو که در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدکردار و کیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جایی کت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،‌حمایت ها کنند
چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم کن بر بیچارگان باشد روا
کاش جان را عقل بود و هوش بود
ترک این شوریده سرا را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید که از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز کرد
بر من بیچاره کشف راز کرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
کاش راه او نمی آموختم
کی ز جمعیت گریزان می شدم
کی به کار خویش حیران می شدم ؟
کی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟
کی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی
فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و کین و دشمنی
بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ،‌ بین مردگان و زندگان
قصه ام این است ،‌ ای ایندگان قصه ی رنگ پریده آتشی ست
در پی یک خاطر محنت کشی ست
زینهار از خواندن این قصه ها
که ندارد تاب سوزش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد *‌
¤¤ نیما یوشیج ¤¤

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان