۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

تارنگار كتاب بیست - گفتگویی با شاعر پر آوازه فرزانه شیدا

نام فرزانه شیدا امروزه نامی آشنا در عرصه شعر و ادب کشورمان است . سروده های روان و پر احساس او به آدمی ، وسعت دریا می بخشد . با سروده های او می توان احساس تازه ایی را تجربه کرد این شاعر گرانقدر کشورمان با اشعارش توانسته محبوبیت فراوانی کسب کند . او سالهاست در کشور نروژ زندگی می کند ، اما با سروده های خویش به همه ما نزدیک است . همه در آغاز با اشعار او آشنا می شوند اما من در سال 1384 با کتاب سخنان ماندگارش که مجموعه ایی از زیباترین جملات متفکر نامدار کشورمان ارد بزرگ است با ایشان آشنا شدم . امروز با افتخار باید بگویم توانستم گفتگویی با ایشان داشته باشم که نظر شما را به این گفتگو جلب می کنم :
مردم ایران با خواندن سروده های زیبا و به یاد ماندنی شما احساس می کنند شما را بخوبی می شناسند اما خواهش می کنم برای ما از زندگی خود بگوید از آغاز تا به امروز ، یقینا این خواست بسیاری از هم میهنان است که شاعر محبوب خویش را بیشتر از این بشناسند ؟
در پانزدهم مهر 1340 در تهران و در خانواده ای گیلانی (بندر انزلی*) چشم به جهان گشوده ام خانواده ی من چندسال پیش از تولدم از بندرانزلی به تهران مهاجرت کردند و من دومین فرزند از خانواده ای هستم با شش فرزند ، که همگی در شعر و ادبیات دستی به قلم داشته و خواهر بزرگم اولین شاعر خانواده ما است که هم اکنون در رادیو ایران فعالیت نویسندگی دارد و خواهر پنجم من دارای لیسانس هنرپیشگی و کارگردانی است و در رادیو تلویزیون هر دو حضوری فعالانه دارند .

ازهمان اوان کودکی به داستان ، قصه و شعر علاقه ی بسیاری داشتم و با رفتن به دبستان به جمع آوری کتابهای قصه بخصوص شاهکارهای داستان کودکان مشغول بودم و مادرم نیز تعداد زیادی از این قصه های کودکان را برای سهولت کار من با هم سیمی کرده بود و همچنان بیاد من در خانه نگاهداری می کند که نوه های او نیز از آن استفاده می کنند و بتدریج با افزایش سن به کتب شعر و شاهکارهای رمان و ادبیات علاقمند شده و بعلت علاقه شدیدم به مطالعه همیشه پدر و مادرم کتاب به من هدیه می دادند و شاید بیشترین مبلغی که در زندگی خرج کرده ام بابت خودکار و دفتر و کتاب بوده است و آنقدر به اینکار که دیگر توجه ای به دیگر چیزها نداشتم و از سرگرمی های زندگی من محسوب می شد که در کتابخانه ها و کتابفروشی ها بگردم و کتب جدید را پیگیری کرده یا سفارش بدهم و در کنار آن همواره طبیعت را نیزمی پرستیدم .
خاطرم هست که در اوان کودکی مادرم درنوشتن انشای (بهار را توصیف کنید) همیشه آنچنان به شیرینی مطالب را برایم می گفت که عشق به زیبا نویسی و ادبیات و همچنین عشق به طبیعت را در من تجلی بخشید .
هنوز هم چهره مهربان و صدای مادرم را درحین کمک کردن بمن در نوشتن انشا، بخاطر دارم و خاطره زیبائی ست از دوران کودکی من.
دردوران دبستان ودبیرستان نیز همیشه در رشته ی ادبیات فارسی و انشاء نویسی ( و همچنین نقاشی و کارهای دستی و حرفه و فن ) دارای نمرات خوبی بودم و در کل هیچگاه در امتحانات مدرسه نیاز بخواندن کتابهای فارسی ام نداشتم چرا که وسعت مطالعاتم بحدی بود که پیش از کلاس و مدرسه، جمله و کلمه و نوشتن آموخته بودم و در کلاس نیز هنگام خواندن اشعار کتاب فارسی چه خود می خواندم چه همکلاسی ها ، جذب متن شعر می شدم و همواره دل شاعر ، احساس و زیبائی نگاه شاعر مد نظرم بود.
در واقع زنگ انشا و نقاشی و کار دستی در اصل زنگ تفریح من بود و بسیار این ساعات مدرسه را دوست داشتم و در کارهای هنری و دستی هم همیشه استعداد خوبی داشتم و ساعات زیادی به انجام آن در خانه و برای خودم می پرداختم و همچنان نیز اینکار ادامه دارد .
از دوران نوجوانی نیز دفاتر خاطراتی داشتم که درآن انشاها و اشعارهای سپید و متون ادبی و همچنین خاطرات روزانه خود را می نوشتم و در سن ۱۵ سالگی بود که بناگاه شروع به سرودن دو بیتی هائی کردم و این شروع بازگشائی دفاتر سرشار از اشعارم شد . متاسفانه ازاین دفاترخاطرات ومتون ادبی من اثری برجا نمانده است! و در کنار سرودن هایم در دوران نوجوانی و جوانی همچنان مشتاقاته به خواندن کتابهای متعدد ومطالعه سرگرم بودم و در کنار جملات یا ابیاتی که دوست داشتم علامت گذاشته و در دفتری جداگانه برای خود نوشته و نگهداری می کردم و گاه به دوباره خوانی این جملات می نشستم .
درهمین زمان بود که توجه ام به جملات بزرگان و همچنین روانشناسی بیشتر جلب شد و شروع به خواندن کتب ادبی وشعرقدیم وجدید وهمچنین روانشناسی کردم .
در دبیرستان رابعه تهران ، دو دبیر داشتم که استاد دانشگاه نیز بودند و یکی در انشاء و دیگری در روانشناسی بسیار در تشویق و کار من مفید و موثر واقع شدند. دبیر انشای من همیشه متنهای ادبی و شعر مرا که معمولا سبکی شاعرانه داشت دوست داشته و همیشه اولین نفری بودم که صدایم می کرد تا انشای خود را بخوانم و او چون دریافت که شعر نیز می گویم ازمن خواسته بود اشعار جدیدم را برای او یا کلاس بیاورم که گاهی اینکار را می کردم چرا که در کل همیشه آدمی کمرو و آرام و حتی بدون اعتماد به نفس بودم که از جلب توجه خوشم نمی آمده و چرا که در اصل نوشته های من برای دل خودم بود و بیشتر ساعاتم را در اتاق خود مشغول نوشتن اشعار و دلنوشته هایم بودم .
متاسفانه اسم این استادان عزیز را در ذهن ندارم اما تشویق ایشان بسیار در ادامه کار من در تمامی مراحل زندگی موثر بود.
و اما اولین دوبیتی خود را که در سن 15 سالگی سروده ام این دوبیتی بود:
گفتی که مگیر سخت بر دهر
تا باتو نکرده این جهان قهر
کیکی ست جهان ولی ندانی
در مایه ی آن زده شده زهر
در این دوران که تنها برای دل خود می نوشتم به جدا سازی دفاتر شعرم از دفاتر خاطره و نثر های ادبی خود پرداختم و در طی سالهای ۵۸ تا ۶۴ دارای چهار دفتر دویست برگ شعر بودم که مشتمل از اشعار کلاسیک و شعر نو بود گه گاه اشعارم را به رادیو و مجلات مختلف می دادم و هنوز صدای مجری راه شب رادیوی ایران را که چند بیتی از شعر غریبانه ام را می خواند در کاستی و برگه هائی از مجله جوانان در بخش شعر که در آن با تشویق روبرو شده و آینده خوبی را برایم پیش بینی می کردند همچنان در نزد خود به یادگار دارم.
سرانجام تحصیلات خود را دررشته فرهنگ و ادب در دبیرستان رابعه تهران به پایان رسانیدم و در سال نخست (که دو سال از انقلاب اسلامی) می گذشت با امید دبیر شدن و در ادامه ی آن استادی دانشگاه (درست پس ازگرفتن دیپلم ) در دانشکده ی رشته تربیت معلم نام نویسی کردم متاسفانه در کمال تعجب جواب دریافت کردم که: سن شما کم می باشد! و همزمان سال بعد آن نیز جواب گرفتم که: سن شما زیاد است!!!
در همان سالها دانشگاههای ایران نیز به مدت دوسال بسته شد و من به ناچار در شرکتی مشغول به کار گردیدم چرا که هرگز از بیکار بودن خوشم نیامده است. و اما پس از گذر هفت سال پس از دیپلم ازدواج نموده و در سال ۱۳۶۶ صاحب فرزندی پسر شدم و سرانجام در اواخرسال 1367 با خانواده سه نفره ی خود به کشور نروژ مهاجرت نمودم .
در بّدو ورود به فراگیری زبان نروژی پرداختم وپس ازطی دوسال ونیم مدرک گرفته بلافاصله در رشته دکوراسیون ویترین و بوتیک دوره ای فشرده ای را گذراندم که در پیدا کردن کار در این رشته موفق نبودم چرا که معمولا همه جا دکوراتورهای مخصوص و قدیمی خود را داشته و نیاز به شخص دومی نداشتند در سال 1373 صاحب دومین فرزند خود که دختریست شدم که به مدت سه سال برای نگهداری او ( پیش از دوران مهدکودک برای فراگیری زبان) در خانه از او پرستاری می کردم و با آشنا بودن به روانشناسی کودک این را نیز می دانستم و معتقد بودم که تا سه سالگی هر فرزندی نیازمند توجه می باشد و بودن در کنار مادر بسیار برای شخصیت آینده ی او ضروریست .
در سال 1376 در دانشکده (اِس مُد) دیزاین ووطراحی مد( در دو رشته ی دوخت و همچنین طراحی/ دیزایندر کلاس دوزندگی صبح ها و دیزاین دربعداز ظهر ) نام نویسی نموده و در سال 2000 فارغ التحصیل شدم( متاسفانه تاریخ ایرانی آنرا نمیدانم!*)
و پس از سه ماه استراحت تابستانی پس از فارغ التحصیلی در شرکتی مشغول بکار گردیدم که در طی ۴ ماه آموزشی( برخلاف قانون دوره ی آموزشی که شش ماه می باشد) در ماه چهارم استخدام رسمی شدم و از آنجا که داشتن کار ثابت در اروپا بسیار حائز اهمیت می باشد از این بابت که شرکا و همکاران شرکت به این سرعت با کار دائم من موافقت کردند بسیار خوشحال بودم و براحتی درجمع آنان جای خود راپیدا کرده و محبوب شدم .
اما پس از گذر سالیانی متاسفانه سرمای نروژ تاثیر ناخوشایند خود را بر روی من نهاد و بعلت دو شکستگی قدیمی در دست چپ و بعلت فشار کاری بالا و همچنین سرمای شدید و هوای نمناک کشور ، دچار دردهای عضلانی شدم و به توصیه دکترم مجبور به این شدم که تقاضای بازنشستگی زودرس را بدهم که چندسالی بخاطر کم بودن سن من در قانون بازنشستگی جواب این تقاضا بطول انجامید تا سرانجام با پافشاری دکترم با این تقاضا موافقت گردید .
از آن پس با وسعت بیشتری به کار شعر و نوشتن پرداختم چون همیشه علاقه شدیدی به این کار داشته وبه نوعی عشق من محسوب می شد ولی بعلت مشغله روزانه همیشه وقت و زمانی برای نوشتن اشعارم نداشتم .
و اما با پیشرفت علم با راه اندازی اینترنت در سراسر دنیا ارتباطم با ایران بیشتر شد و شروع به نوشتن اشعارم در وبلاگی کردم در واقع شعر و نوشته هایم همیشه جنبه ی شخصی داشت وبقولی برای دل خودم می نوشتم اما کم کم با توجه وبلاگنویسان متعدد ایرانی از همه جای دنیا روبرو شدم که همواره سراغ شعر بعدی مرا می گرفتند و این خود تشویقی بود که جدی تر به شعر وادبیات فکر کنم ومصمم تر گردم تا دفاتر شعرم را به اینترنت منتقل کنم تا دیگران نیز از آن استفاده کنند
درحال حاضر شش دفتر شعر را دارا هستم که در سبکهای کلاسیک (غزل/ قصیده /رباعی..) و همچنین شعر نو و شعر طنز و ترانه می باشد برگزیده ای از سرودهای من توسط نشر اینترنتی جاودانه ها و همچنین مجله ی اینترنتی موفقیت منتشر شده است .
*خانم فرزانه شیدا علت علاقه گسترده عمومی نسبت اشعار خود را در چه می بینید ؟
من فکر میکنم علت آن سادگی کلام من در اشعار و بخصوص ترانه هایم باشد که از سبک مینی مالیسم تبعیت می کنم ودر نهایت سادگی با زبانی خالی از ابهام به سرودن اشعارم می پردازم و در کل با شعر ابهام آمیزی که خواننده را به فکر فرو برده و تا خود معنای آنرا دریابد موافق نیستم چرا که دیدگاه ها مختلف است و ممکن است معنای اصلی شعر و نوشته در افکار شخصی آن فرد گم شود از این جهت چه در شعر و چه در زندگی معمولا تا حد امکان سخنان خود را به سادگی ادا می کنم و این احتمال سوء تفاهم را نیز از بین خواهد برد
*برای ما از آشنایی با اندیشه های ارد بزرگ بگویید ؟
آشنائی من با" ارد بزرگ "بواسطه آشنائیم با سایت جاودانه به مدیریت آقای امیر همدانی بود و ایشان نیز با آشنا شدن با سایت و وبلاگ اشعار من پیشنهاد فرمودند که برگزیده اشعارم را درصورت تمایل در اختیار سایت جاودانه ها قرار دهم که چنین کردم و پس از زمان کوتاهی با بازدید بسیاری مواجه شدیم که برای من غیر قابل باور بود و در این هنگام بود که جناب آقای همدانی پیشنهاد کردند که از *ارد بزرگ *و سخنان بزرگان جملاتی را که دوست دارم به سلیقه ی خود انتخاب کنم و بنویسم من نیز چنین کردم و نتیجه کتاب سخنان ماندگار شد که از آن خبر دارید .
پس از آن به فکر افتادم از کتب نروژی سخنان بزرگان را ترجمه کنم ونتیجه دو کتاب شد بنام ذرات طلائی یک و دو ، که همه را در اختیار جناب آقای امیر همدانی گذاشتم و ایشان در سایت جاودانه ها نشر کردند و همین کار باعث شد تعداد بسیار زیادی از وبلاگنویسان از اشعار و همچنین این کتابها دانلود کرده یا آن را برای دانلود دیگران در وبلاگ های خود می گذاشتند
*خانم شیدا برای ما شیروانیها " ارد بزرگ " یک نماد و سمبول است نمادی که ما جوانان شیروان همه دوستش داریم . شما افکار ایشان را چگونه دیدید که در آذر ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار کتاب سخنان ماندگار که منتخبی از سخنان ارد بزرگ است را منتشر نمودید ؟
باید اقرار کنم که ایده ها و افکار این بزرگمرد تاریخ بمانند دریائی از صدفهای پر از مروارید را می ماند که باید گردن بند و گوشواره ای از آنها درست کرد وبه گردن آویخت و آویزه گوش کرد چرا که هر یک از جملات عمیق ایشان ، راهگشای خوبی در راه زندگی انسان است . از این نظر زمانی که با سخنان ایشان آشنا شدم شوق و شعفی در خود احساس می کردم چرا که می دیدم این مرد بزرگ در زمان زندگی خود تجارب ارزشمندی داشته که به رایگان در اختیار مردم خود قرار داده است که در نسلهای آینده نیز کاربرد خواهد داشت و این خود جای تقدیر دارد .
*بین سخنان حکیمانه و سرایندگی و شعر چه ارتباط اساسی وجود دارد ؟ چون شما بجز از آنکه شاعری توانا هستید در حوزه سخنان حکما نیز کوشش های فراوانی از جمله ترجمه ، گردآوری و انتخابگری داشته اید . برای ما از این ارتباط سخن بگویید ؟
بنظر من شاعر ونویسنده بیش از خود به مردم تعلق دارد و آنچه می گوید و می نویسد چنانچه طرفدارانی از آن تبعیت کنند آنگاه در قبال ایشان مسئولیت عظیمی بر گردن نویسنده و شاعر آن متن خواهد بود از اینرو در کل معتقدم هر کسی که به نوعی دست بر قلم دارد حتی اگر در حد یک وبلاگ نویسی شخصی و ساده باشد باز می بایست متوجه این باشد که افرادی از هر قشر جامعه با سنین مختلف به مطالعه آن خواهند پرداخت و آنچه با احساس و اندیشه دیگران در رابطه باشد مسئولیت خطیری را برای نویسنده متن ایجاد می کند از اینرو معتقدم که می بایست کسی که می نویسد و نوشته خود را اعم از شعر ونثر و... در اختیار دیگران قرار می دهد آنقدر مطالعه و تجربه داشته باشد که چنین مسئولیتی را بر دوش بکشد زیرا قلم خود قدرتمند هستند و واژه ها نیز ارتباط مستقیم با اندیشه و فکر و احساس آدمی دارند واژه ها ماندگار و اثر گذارند از اینرو من به نوشتن کتابی بنام واژه ها پرداخته ام که دوجلد اینترنتی آن تمام شده و جلد سوم در دست نوشتار است و در آن از نقش واژه و انسان سخن به میان آورده ام ضمنا معتقدم رابطه نویسنده وشاعر با سخنان بزرگان می بایست رابطه ای تنگا تنگ باشد و لزوم آشنائی با این جملات اجتناب ناپذیر است از اینرو من به شخصه در اشعارم جای پای بسیاری از این آثار بزرگان را نیز می بینم که به ناخود اگاه در اشعارم رنگ میگیرد حتی گاه بدون آگاهی خود! چرا که طی سالها مطالعه خواه ناخواه آدمی می آموزد و در زندگی هرچه آموخته را بکار می گیرد و زمانی که دیگران نیز خواننده او باشند بسیار ارزشمند خواهد بود که سخن به بیهوده نگوئیم و آنچه نوشته یا سروده می شود ارزش خواندن نیز داشته باشد و لااقل اگر چیزی را نمی آموزد در احساس فرد رخنه ای از ناراحتی یا پریشانی فکری را به وجود نیاورد.
*اگر بخواهید از بین سخنان ماندگار ارد بزرگ جمله ایی را برگزینید آن جمله کدام خواهد بود ؟
همانگونه که اشاره کردم از دریای پرصدف سرشار از مروارید افکار ایشان اگر بخواهیم تنها جمله ای را بیرون کشیده وبگویم این مروارید ...ازمرواریدها ی دیگر...مروارید تر است کار درستی بنظر نمی آید اما چون تنها یک جمله از ایشان مد نظر شماست این جمله را که همیشه کاربرد دارد در هر زمان و هر سنی انتخاب می کنم : (( اگر آماده نباشیم بهترین بخت ها را نیز از دست خواهیم داد ، و کسی که آماده نیست کمتر به پیروزی خواهد رسید ، آمادگی یعنی بروز بودن داشته ها و دانش بیشتر در هر پیشه و کاری ))
*در صورت امکان ، به انتخاب خود یکی از اشعارتان را به خوانندگان ما هدیه نمایید .
ترجیح میدم ترانه ای رو که برای دو فرزندم سرودم به یادگار براتون بزرام :
نام ترانه : لالائی ( تقدیم به دختر و پسر عزیزم و همه دختران و پسران ایران من*)
لالا گل پونه ، دل از غمها به زندونه
برای عاشقی کردن، تواین دنیای ویرونه
دیگه شوقی نمیمونه
دیگه شوقی نمیمونه
لالا گل سرخم ، نمونده سرخی رخ هم
نه شرم از بی وفائی ها ، نه حُجّبی بر رخ و گونه
تو دنیای تباهی ها ، دل هر آدمی خونه
دل هر آدمی خونه!
لالا گل سوسن ، توُ این دنیا، تُو این برزن
تمومه قصه ها مردن ، دلا از بسکه حیرونه...
دیگه آوای هر قلبی ، چه غمگینه چه محزونه!
لا لا شقایقها ، امید قلب عاشقها
توُ این دنیای دیوُنه ،دل عاشق چه پنهونه
سکوتش گریه ی قلبه ، همش در خود پریشونه
همش درخود پریشونه !
لالا گل یاسم ، نسیم عطر احساسم
توُ دنیای غم و ماتم ، همه دلها چه داغونه!
به شبها رهگذر درغم ، دیگه شعری نمیخونه
دیگه شعری نمیخونه!
لالا گل خنده ، گل مادر که فرزنده
برای خواب وآرومت ، دل مادر چه مجنونه
همه شادی ورنج تو، تماما بر دل اونه
تماما بر دل اونه!
لالا گل نازم، توئی در شعر و آوازم
به رسم زندگی روزی، توهم میری ازاین خونه
دل تو در کنار من ، فقط چندروزی مهمونه
فقط چندروزی مهمونه!
لالا گل عشقم ، نبینم در نگاهت غم
به هر قطره به هر اشکت ، دلم با غم هراسونه
دلم معنای بودن رو ، به لبخند تو میدونه
به لبخند تو میدونه!
بخواب آروم لالا.. لالا ، تو دلبندم ، گل زیبا
اگرچه زندگی سخته ، همه رنجش روی شونه
لبات وقتی که می خنده ، برام دنیا چه آسونه
برام دنیا چه آسونه!
( فرزانه شیدا - یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷ )
*اگر صحبت خاصی را لازم می دانید مطرح نمایید خوشحال می شویم آن را هم بدانیم .
من متاسفانه بمدت یکسال در سال گذشته من به سختی بیمار شدم و از جهان مجازی بدور ماندم و زمانی که باز گشتم دیگر خبری از سایت جاودانه ها نبود! علت را نمی دانم که آیا توسط خود آقای همدانی این سایت بسته شده و یا علت دیگری دارد و به هیچ طریقی نیز موفق به تماس با جناب آقای همدانی نشدم و ایمیل هایم نیز بی جواب مانده اند جا دارد که از ایشان تقدیر کرده و اعتراف کنم که با زحمات و توجه ایشان بود که فرزانه شیدا در دنیای اینترنت دیده و شنیده شد و این موضوع هرگز از خاطر من نخواهد رفت و همواره امید سلامت و موفقیت همیشگی ایشان را دارم.
*از این که وقت گرانبهایتان را به ما دادید بسیار سپاسگذاریم برای شما شاعر توانای ایران زمین آرزوی تندرستی و شادکامی می کنیم.
از شما ممنونم و باعث شادی و افتخارم بود که وقت عزیز خود را به من داده و پای صحبت طولانی من نشستید آرزومند موفقیت همیشگی شما هستم شاد و سبز و مانا باشید (زندگی محل گذریست آنگونه زندگی کن که سایه نباشی و زمانی که از جائی گذر می کنی عطر خاطر تو تا همیشه برجا بماند . ف.شیدا)
گفتگوی فرزانه شیدا شاعر بنام کشورمان را با حمیرا ستارزاده مطالعه نمودید . این گفتگو در سوم امرداد 1388 انجام شده است .


برگرفته از سایت چهره های ماندگار
مجله موفقیت
http://muovafaghiat.blogsky.com/?PostID=40


ماخذ : http://book20.mihanblog.com/post/1872

سایت دانشگاه پیام نور بیجار - ابوعبدالله جعفر فرزند محمد ، رودکی پدر شعر فارسی


250px-Rudaki-Panjakent از کودکی و چگونگی تحصیل او آگاهی چندانی به دست نیست. در ۸ سالگی قرآن آموخت و آن را از بر کرد و از همان هنگام به شاعری پرداخت. برخی می گویند در مدرسه های سمرقند درس خوانده است. آنچه آشکار است، وی شاعری دانش آموخته بود و تسلط او بر واژگان فارسی چندان است که هر فرهنگ نامه ای از شعر او گواه می آورد.

رودکی از روزگار جوانی آوازی خوش داشت، در موسیقی و نوازندگی چیره دست و پر آوازه بود. وی نزد ابوالعنک بختیاری موسیقی آموخت و همواره مورد ستایش او بود، آن چنان که استاد در روزگار کهنسالی چنگ خود را به رودکی بخشید. رودکی در همان دوره شعر نیز می سرود. شعر و موسیقی در سده های چهارم و پنجم همچون روزگار پیش از اسلام به هم پیوسته بودند و شعر به همراه موسیقی خوانده می شد. شاعران بزرگ آنانی بودند که موسیقی نیز می دانستند.

از هم عصران رودکی ،منجیک ترمذی (نیمه دوم سده چهارم) و پس از او فرخی (۴۲۹ ق) استاد موسیقی زمانه خویش بودند. شاعران، معمولاً قصیده هایشان را با ساز و در یکی از پرده های موسیقی می خواندند. هرکس که صدایی خوش نداشت یا موسیقی نمی دانست، از راوی می خواست تا شعرش را در حضور ممدوح بخواند. رودکی، شعرش را با ساز می خواند .

رفته رفته آوازه رودکی به دربار سامانیانرسید و نصربن احمد سامانی (۳۰۱ ـ ۳۳۱ ق) او را به دربارفرا خواند. برخی بر این گمانند که او پیش از نصربن احمد به دربار سامانیان رفته بود، در آنجا بزرگترین شاعر دربار سامانی شد. در آن روزگار در محیط ادبی، علمی، اقتصادی و اجتماعی فرارود، آن چنان تحولی شگرف روی داده بود که دانش پژوهان، آن دوره را دوران نوزایی (رسانس) ایرانی می نامند.

بر بستر چنین زمینه مناسب اقتصادی، اجتماعی و برپایه دانش دوستی برخی از پادشاهان سامانی، همچنین با تلاش و خردمندی وزیرانی دانشمند و کاردان چون ابوالفضل بلعمی (۳۳۰ ق) و ابوعلی محمد جیهانی (۳۳۳ ق)، بخارا به صورت مرکز بزرگ علمی، ادبی و فرهنگی درآمد.

دربار سامانیان، محیط گرم بحث و برخورد اندیشه شد و شاعران و فرهنگمداران از راههای دور و نزدیک به آنجا روی می آوردند.
بهترین آثار علمی، ادبی و تاریخی مانند شاهنامه منصوری، شاهنامه ابوالمؤید بلخی (سده چهارم هجری)، عجایب البلدان، حدود العالم من المشرق الی المغرب در جغرافیا، ترجمه تفسیر طبری که چند تن از دانشمندان فراهم کرده اند، ترجمه تاریخ طبری از ابوعلی بلعمی، آثار ابوریحان بیرونی (۴۴۰ ق) وابوعلی سینا (۴۲۸ ق) در روزگار سامانیان پدید آمدند. دانشمندان برجسته ای مانند محمد زکریای رازی (۳۱۳ ق) ابونصر فارابی (۳۳۹)، ابوریحان بیرونی، ابوعلی سینا و بسیاری از شاعران بزرگ مانند فردوسی (۴۱۰/۴۱۶ ق) در این روزگار یا متأثر از آن برآمده اند.

بزرگترین کتابخانه در آن دوران در بخارا بود که ابوعلی سینا آن را دید و گفت که نظیر آن را هرگز ندیده است. تأثیر این تحول، نه تنها در آن دوره که در دوران پس از آن نیز پیدا است. رودکی فرزند چنین روزگاری است. وی در دربار سامانی نفوذی فراوان یافت و به ثروتی افزون دست یافت. نفوذ شعر و موسیقی او در دربار نصربن احمد چندان بود که داستان بازگشت پادشاه از هرات به بخارا، به خوبی بیانگر آن است.
هنگامی که نصربن احمد سامانی به هرات رفته، دیرگاهی در آن دیار مانده بود، هیچ کس را یارای آن نبود تا از پادشاه بخواهد که بخارا بازگردد؛ درباریان از رودکی خواستند تا او این وظیفه دشوار را بپذیرد.رودکی شعر پر آوازه « بوی جوی مولیان آید همی ـ یاد یار مهربان آید همی » را سروده است.
درباریان و شاعران، همه او را گرامی می داشتند و بزرگانی چون ابوالفضل بلعمی و ابوطیب مصعبی صاحب دیوان رسالت، شاعر و فیلسوف. شهید بلخی (۳۲۵ ق) و ابوالحسن مرادی شاعر با او دوستی و نزدیکی داشتند.

گویند که وی از آغاز نابینا بود، اما با بررسی پروفسور گراسیموف (۱۹۷۰ م) بر جمجمه و استخوانهای وی آشکار گردید که در دوران پیری با فلز گداخته ای چشم او را کور کرده اند، برخی استخوانهایش شکسته بود و در بیش از ۸۰ سالگی درگذشت.

رودکی گذشته از نصربن احمد سامانی کسان دیگری مانند امیر جعفر بانویه از امیران سیستان، ابوطیب مصعبی، خاندان بلعمی، عدنانی، مرادی، ابوالحسن کسایی، عماره مروزی و ماکان کاکی را نیز مدح کرده است.
از آثار او بر می آید که به مذهب اسماعیلی گرایش داشته است؛ شاید یکی از علتهای کور شدن او در روزگار پیری، همین باشد.

با توجه به مقاله کریمسکی، هیچ بعید به نظر نمی رسد که پس از خلع امیر قرمطی، رودکی را نیز به سبب هواداری از قرمطیان و بی اعتنایی به مذهب رایج زمان کور کرده باشند.

آنچه مسلم است زندگی صاحبقران ملک سخن ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی سمرقندی در هاله ای از رمز و راز پوشیده شده است و با اینکه بیش از هزار و صد سال از مرگ او می گذرد، هنوز معماهای زندگی او حل نشده و پرده ای ابهام بر روی زندگی پدر شعر فارسی سایه گسترده است.

رودکی در پیری با بی اعتنایی دربار روبرو شد و به زادگاهش بازگشت؛ شعرهای دوران پیری او، سرشار از شکوه روزگار، حسرت از گذشته و بیان ناداری است. رودکی از شاعران بزرگ سبک خراسانی است. شعرهای اندکی از او به یادگار مانده، که بیشتر به صورت بیتهایی پراکنده از قطعه های گوناگون است.

کامل ترین مجموعه عروض فارسی، نخستین بار در شعرهای رودکی پیدا شد و در همین شعرهای باقی مانده، ۳۵ وزن گوناگون دیده می شود. این شعرها دارای گشادگی زبان و توانایی بیان است. زبان او، گاه از سادگی و روانی به زبان گفتار می ماند.
جمله های کوتاه، فعلهای ساده، تکرار فعلها و برخی از اجزای جمله مانند زبان محاوره در شعر او پیداست. وجه غالب صور خیال در شعر او، تشبیه است.

تخیل او نیرومند است. پیچیدگی در شعر او راه ندارد و شادی گرایی و روح افزایی، خردگرایی، دانش دوستی، بی اعتبار دانستن جهان، لذت جویی و به خوشبختی اندیشیدن در شعرهای او موج می زند.

وی نماینده کامل شعر دوره سامانی و اسلوب شاعری سده چهارم است. تصویرهایش زنده و طبیعت در شعر او جاندار است. پیدایش و مطرح کردن رباعی را به او نسبت می دهند. رباعی در بنیاد، همان ترانه هایی بود که خنیاگران می خوانده اند و به پهلویات مشهور بوده است؛ رودکی به اقتضای آوازه خوانی به این نوع شعر بیشتر گرایش داشته، شاید نخستین شاعری باشد که بیش از سایر گویندگان روزگارش در ساختن آهنگها از آن سود برده باشد. از بیتها، قطعه ها، قصیده ها و غزلهای اندکی که از رودکی به یادگار مانده، می توان به نیکی دریافت که او در همه فنون شعر استاد بوده است.
معرفی آثار
تعداد شعرهای رودکی را از صدهزار تا یک میلیون بیت دانسته اند؛ آنچه اکنون مانده، بیش از ۱۰۰۰ بیت نیست که مجموعه ای از قصیده، مثنوی،قطعه و رباعی را در بر می گیرد. از دیگر آثارش منظومه کلیله و دمنه است که محمد بلعمی آن را از عربی به فارسی برگرداند و رودکی به خواسته امیرنصر و ابوالفضل بلعمی آن را به نظم فارسی در آورده است (به باور فردوسی در شاهنامه، رودکی به هنگام نظم کلیله و دمنه کور بوده است.)

این منظومه مجموعه ای از افسانه ها و حکایتهای هندی از زبان حیوانات فابل است که تنها ۱۲۹ بیت آن باقی مانده است و در بحر رمل مسدس مقصور سرود شده است؛ مثنویهای دیگری در بحرهای متقارب، خفیف، هزج مسدس و سریع به رودکی نسبت می دهند که بیتهایی پراکنده از آنها به یادگار مانده است. گذشته از آن شعرهایی دیگر از وی در موضوعهای گوناگون مدحی، غنایی، هجو، وعظ، هزل ، رثاء و چکامه، در دست است.

عوفی درباره او می گوید: ” که چنان ذکی و تیز فهم بود که در هشت سالگی قرآن تمامت حفظ کرد و قرائت بیاموخت و شعر گرفت و معنای دقیق می گفت، چنانکه خلق بر وی اقبال نمودند و رغبت او زیادت شد و او را آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود. از ابوالعبک بختیار بر بط بیاموخت و در آن ماهر شد و آوازه او به اطراف واکناف عالم برسید و امیر نصر بن احمد سامانی که امیر خراسان بود، او را به قربت حضرت خود مخصوص گردانید و کارش بالا گرفت و ثروت و نعمت او به حد کمال رسید.

زادگاه او قریه بنج از قراء رودک سمرقند است. یعضی او را کور مادر زاد دانسته اند و عقیده برخی بر آن است که در اواخر عمر نابینا شده است. وفات وی به سال ۳۲۰ هـجری در زادگاهش قریه بنج اتفاق افتاده و در همان جا به خاک سپرده شده است.

رودکی در سرودن انواع شعر مخصوصاً قصیده، مثنوی ، غزل و قطعه مهارت داشته است و از نظر خوشی بیان در تاریخ ادبیات ایران پیش از او شاعری وجود ندارد که بتواند با وی برابری کند.

به واسطه تقرب به امیر نصر بن احمد سامانی (۳۰۱-۳۳۱) رودکی به دریافت جوائز و صله فراوانی از پادشاه سامانی و وزیران و رجال در بارش نائل گردید و ثروت و مکنتی زیاد به دست آورده است چنانکه به گفته نظامی عروضی هنگامی مه به همراهی نصر بن احمد از هرات به بخارا می رفته، چهار صد شتر بنه او بوده است.

علاوه بر دارا بودن مقام ظاهری رفعت پایه سخنوری و شاعری رودکی به اندازه ای است که از معاصران او شعرای معروفی چون شهید بلخی و معروفی بلخی او را ستوده اند و از گویندگان بعد از او کسانی چون دقیقی، نظامی عروضی، عنصری، فرخی و ناصرخسرو از او به بزرگی یاد کرده اند.

امروزه مردم این ناحیه در آسیاسی مرکزی بخصوص آنهایی که اهل سرایش و ادب هستند عشقی بسیار به او دارند و البته فردوسی بلند آوازه را بیشتر می پسندند و به اندیشمندان امروزی ایران همانند ارد بزرگ هم چنین احساس نزدیکی و خویشاوندی را دارند .

سخنان رودکی در قوت تشبیه و نزدیکی معانی به طبیعت و وصف ،کم نظیر است و لطافت و متانت و انسجام خاصی در ادبیات وی مشاهده می شود که مایه تأثیر کلام او در خواننده و شنونده است. از غالب اشعار او روح طرب و شادی و عدم توجه به آنچه مایه اندوه و سستی باشد مشهود است و این حالت گذشته از اثر محیط زندگی و عصر حیات شاعر نتیجه فراخی عیش و فراغت بال او نیز می باشد. با وجود آنکه تا یک میلیون و سیصد هزار شعر بنا به گفته رشیدی سمرقندی به رودکی نسبت داده اند تعداد اشعاری که از او امروزه در دست است به هزار بیت نمی رسد.

از نظر صنایع ادبی گرانبهاترین قسمت آثار رودکی مدایح او نیست، بلکه مغازلات اوست که کاملاً مطابق احساسات آدمی است، شاعر شادی پسند بسیار جالب توجه و شاعر غزلسرای نشاط انگیز، بسیار ظریف و پر از احساسات است.

گذشته از مدایح و مضمون های شادی پسند و نشاط انگیز در آثار رودکی، اندیشه ها و پندهایی آمیخته به بدبینی مانند گفتار شهید بلخی دیده می شود. شاید این اندیشه ها در نزدیکی پیری و هنگامی که توانگری او بدل به تنگدستی شده نمو کرده باشد، می توان فرض کرد که این حوادث در زندگی رودکی، بسته به سرگذشت نصر دوم بوده است. پس از آنکه امیر قرمطی را خلع کردند مقام افتخاری که رودکی در دربار به آن شاد بود به پایان رسید.

با فرا رسیدن روزهای فقر و تلخ پیری، دیگر چیزی برای رودکی نمانده بود، جز آنکه بیاد روزهای خوش گذشته و جوانی سپری شده بنالد و مویه کند.

مهمترین کار رودکی به نظم در آوردن کلیله و دمنه است، متاسفانه این اثر گرانبها مانند سایر آثار و مثنویهای رودکی گم شده است و از آن جز ابیاتی پراکنده در دست نیست. از ادبیات پراکنده ای که از منظومه کلیله و دمنه و سایر مثنویهای رودکی باقی مانده است می توان فهمیند که صاحبقران ملک سخن لقبی برازنده او بوده است. در شعر او قوه تخیل، قدرت بیان، استحکام و انسجام کلام همه با هم جمع است و بهمین دلیل در دربار سامانیان، قدر و مرتبه ای داشت که شاعران بعد از او همیشه آرزوی روزگار او را داشتند.

medium_Tajikistan. Fann mountain. Rudaki mausoleum



ماخذ : http://pnubijar.ac.ir/blog/?p=817

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *رنج وسختی*


alt

بُعد سوم آ رمان نامه - 3
__________________


فرگرد رنج و سختی


*****


مقدمه:


در فرگرد عشق گفتیم که زندگی بدون عشق همانند زندگی بدون هواست که


انسان دچار خفقان روح ودرون میگردد

در فرگرد رنج ومشقت وسختی از * ُارد بزرگ*


زندگی را از دید گاه رنج واندوه آن به سخن می نشینیم:


*****
د رگذرگاه یکباره زندگی که انسان تنها برای یکبار مهلت زیستن را دارد

مسلما این زندگی تنها برای آنکه آفریده شویم , زندگی کنیم واز

دنیا رفته وفراموش شویم , نبوده است


من معتقدم حضور و وجود انسان, دلیلی از جانب خداوندگار دارد که


بر ما واجب است آنرا دریافته وبه آن عمل کنیم



بی شک اینکه در زندگی چگونه آدمی هستیم در راه زندگی


پشتوانه ی زندگی ما خواهد بود


اینکه در این گذرکاه کدامین راه را برگزینیم نیز
خود بخشی از زندگی ست که پرداختن به آن , خود کتابی قطور خواهد شد


اما این مسلم است که در این گذرگاه هزاران راه برما گشوده میگردد

که رفتن از هریک از آن در هستی ما نقشی ویژه واساسی دارد

مثال های بسیاری از نوع انتخابی که ما ,در زندگی خود کرده ایم را میتوان
در اکثر کتب مربوط به *راه زندکی *یا *راز موفقیت وامثال آن مشاهده نمود

اما بسیاری از مردم نیز اعتقادی به اینگونه کتابها نداشته وخودرا در حد کافی عاقل وبالغ و

باتجربه میدانند که نیازی درخواندن اینگونه آثار
در خود نمی بینند
غافل ازاینکه همه انسان ها توشه ای ا زاین دست از زندگی را باخود میکشند
که بواسطه همان اینگونه کتب تحریر گردیده است حا ل باید دید
که چه رخ میدهد که چنین انسان عاقل وبالغ وباتجربه ای بناگاه در
چاه یأس وناامیدی خودفروافتاده وقادر به بیرون کشیدن خود
ازاین معرکه رنچ ومشقت وسختی زندگی نیست
به فرموده ی ارد بزرگ:

گذشتن از سختی های پیش رو ، چندان سخت تر از

آن چه پشت سر گذاشته ایم نخواهد بود . ارد بزرگ

من خود در این مورد بسیار در کتاب واژه های خود سخن گفته ام


اما مروری تعجیلی بر آن میکنم تا برای دوستانی که واژه ها را نخوانده اند مجهول باقی نماند:

ما انسانها در زمینه ی فراموش کردن شادیها و خوشی ها


وحتی پندها واندرزها هریک به نوعی نابغه ایم



اما در یادآوری غم واندوه وآنچه به روزگارمان آمده
میتوانیم برای تمام عمر برای فرزند ونوه واگر زنده بمانیم(برای شما:انشالله)


حتی* نتیجه ی *خود قصه های درد بگوئیم تا درخاطرشان بماند چقدر تجربه آموخته ایم


وموهایمان رنگی از آسیاب ندید که هیچ


چقدردرد ورنج مشقت زندگی بود که موسفید وروسفیدمان کرد!


اما چطور نتوانستیم این غم ورنج را جز به گذر زمان


وبه *حکمت دنیا بر خود آسان کنیم جای سوال دارد


چون اکثر آنهائی که بسیار رنج دیده اند باتمامی تجارب

اگر براستی ایستاده وراهی را برای رهائی یافته اند


آنگاه میتوان گفت که اینان انسانهائی موفق بوده اند
وچنانچه تنها با همان روز وحال گذشته همچنان درغم وفشار
وسختی سخن از این برانیم


که دخترم پسرم من چه ها که نکشیدم تا شدم اینکه شدم و
وقتی نگاه می کنی میبینی تغییر چشمگیری
از انروز تا بامروزدر زندگی این فرد حاصل نگشته است
جز اینکه فلان مشکل بمرورزمان به قدرت دنیا وخداوند حل گردیده است


آنگاه باید پرسید : میشود بفرمائید شما چه شدید؟؟؟


دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ،

باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست . ارد بزرگ

سازش با آنچه بر سرمان می اید جدا از تلاش برای بهتر نمودن آن است

اینکه دست بر دست نهاده انتظار بکشیم که همه چیز حل میگردد

مسلما عاقلانه نیست صرفنظر ازاینکه گاه مشکلی براستی از قدرت ما خارج باشد

بمانند بیماری یا مرگ وامثال اینها

به گفته یکی از بزرگان:

*من زمانی که میبینم دیگر قادر به حل کردن مشکلم نیستم آنرا بدست

زمان رها میکنم تا کائنات خود به حل آن بپردازد*

اما این به معنای اینکهتسلیم زندگی گردیم نیست

چراکه پیش ازآنکه بدانیم براستی راه حلی برای آن پیدا میشود یا خیر

اگر تنها بگوئیم خودش درست میشودیا بالاخره یکطوری میشود

کافی نیست

انسان میبایست گامی بردارد تا خدواند وکائنات نیز گامی برای او بردارند

*ازتو همت* ازخدا برکت*

واین

جمله ایست کوتاه وبسیار اما جامع وگویا برای آنکه بدانیم زندگی نشستن

ودست روی دست نهادن نیست

واین کلامی ست که از کودکی توسط والدین خود,دین خود, اجتماع

خودباآن بزرگ گشته ایم وبه کرّرات آنرا شنیده ایم

وقتی به افرادی که به نشستن وامید بستن باینکه بالاخره درست خواهد شد نگاه میکنیم

بسیار میبینیم که تغییری آنچنان دیدنی در هستی وزندگی آنان رخ نداده

اما در مقام سخن نظر ایشان این است که همینقدر که اینهمه سال زنده مانده ام


باید کافی باشد ! که حقیقتا چنین نیست


زنده بودن درمقام زنده بودن بیش ازاینها می بایست ارزش داشته باشد


وتلاش برای بهبود اوضاع نیز تنها باین ختم نمیشود که بگوئیم من طاقت میآوردم


خیر! بایستی گفت: حق من اینگونه بودن نیست!


ودرتلاش بود که راهی گشود برای آنکه اینگونه نباشم


بگذارید مثالهائی بیاورم از ترجمه ی کتاب ذرات طلائی دو:


ما باندازه کافی انسانهائی داریم که بگویند :همین است که هست


اما ما نیاز به به کسانی داریم که بگویند :میتواند اینگونه باشد!!!


*روبرت أوربین*


******

پر کردن زمان هرروز, بتو جوانی, سلامتی, استعداد, وامید خواهد داد


بدانگونه که همه زندگی تو چون اعجازی خواهد بود با دنیائی خاطرات خوب!


* پم برآ وُن*
و براستی نیز اینکه همواره در جای همیشگی خود کارهای
روزانه ومتدوال خود را انجام دهیم بامید آنکه سرانجام یکطوری میشود !
بمانند این است که
درسر زیر برف فرو برده از خود واطراف ومشکلات خود غافل شده
وگول زدن خود نیست
وازدقیقا از دست دادن لحظات وفرصتیهائی ست که برای بهتر زندگی کردن
وانجام دادن کاری مفید چه برای خود چه دیگری
میشد از آن استفاده کرد
چون براستی هر انسانی حق خوب زندگی کردن را دارد
اما زمانی که خود به خویش دل نمیسوزانی
چگونه انتظار خواهی داشت دیگری برتودل بسوزاند
یا خانواده وجامعه دستگیر تو باشند؟
حقی که من وشما از زندگی بما داده شده است زمانی
کاربرد دارد که در درجه ی اول خود خود را باورکنی وبرای بهزیستی خود ودیگران
تلاش نمائی
انچه مسلم است حق را به انسان نمیدهند
حق را باید گرفت
حق را باید بدست اورد
وتنها زمانی به چنین چیزی خواهی رسید که منطق واعمال تو
آنقدر قوی باشد که دیگران ناگزیر به این باشند که حق ترا قبول کرده
وبه آن تن در دهند درغیر اینصورت
هرچقدر در زندگی تلاش کنی تا اجازه میدهی
که برتو بد بگذرد
برتو بدنیز خواهد گذشت این قانون زندگیست.
وآنکه :
آنکه سختی نکشیده ، نرمی و بهکامی نخواهد داشت . ارد بزرگ
نیازی نیست که در هر قدم از زندگی بطور مدوامباخود بگوئیم
که من انسان بدشانسی هستم ویا غم همواره بدنبال من خواهد آمد
چراکه باور آن بیشتر اندوه وسختی انسان را افزون نموده وبر ما زندگی را دشوار میکند
برای یکبار نیز شده صبح که از خواب چشم میگشائید درزمان
ایستادن روبروی آینه برای آنکه آبی بر صورت زدن
بخود بگوئید: امروز روز خوبی ست ومن شاد خواهم بود
وهیچ جیز هیچ کس در هیچ موقعیتی قادر نخواهد بود باعث اندوه من شود
من اجازه نخواهم داد که اندوه گریبان مرا گرفته در رنج ومصیبت روزگار
مرا مچاله ی زندگی کند
که من چون بخواهم شادی از آن من است
باور کنید خرجی ندارد تنها امتحان کنید برای چندروز ونتیجه را
خود شاهد باشیدورضا نباشید که هرچه دنیا وزندگی میخواهد بر سر شما بیاورد
چرا که قدرت اولیه پس از خدا
دردستهای خود شماست:
اینگونه بودن!
_________________

صدایی خسته در صد واژه ی مبهم
وصدها واژه ای در سطر خیس قطره های اشک
میان خیسی هرخط دفتر . . .
در تب فریاد و چون سرخی غمبار شقایق ها
نگاهی غمزده خونین
درون سینه اش رنگ سیاهی های یک اندوه
و تکرار خطوط اشک
میان خط به خط دفتری خاموش
و اما بازهم خاموشی و اندوه
ودر صدها سوال مانده در تردید
به سرگردان سکوتی باز پیچیدن بخود . . .
در یاس نا سامان یک "بودن"
نیازی سخت درمانده به فریادی ز قعر سینه ای همواره در خاموشی مطلق
ویک نومیدی سخت وسیاه
از هرچه بودن در میان اوج نامردی
به قعر نامرادی ها اگر حق هم چنین باشد
چنین حق دل من نیست
نه حتی حق تو در بودنی تنها برای زنده بودن ها . . . فقط یکبار !
نه بار دیگری از روی دانش های عمری زندگی کردن . . .
( فقط یکبار ! )
ولیکن زندگانی ، زنده بودن نیست !
بسی بالاتر از این ، حق ِ بودن هاست !
و اما عشق . . .
گذار رودباری در رگ خونین قلبی پر طپش اما . . .
رسیدن تا به مردابی میان زندگانی بین آدمها !
ز دنیا حق من " اینگونه بودن "
باز هم ، حق دل من نیست . . . نه حتی تو !
خداوندی که جان بخشیده قلبی را
به هر تن در جهان خویش
تنی آزاده را روی زمین همواره می جوید
واما آدمی درحد جای خود گرفته حق بودن را ،
میان این زمینِ ِ تا ابد درگیر ناحقی !
نه دیگر ! حق تو یا حق من
"اینگونه بودن "نیست !

دقیقا همانگونه که ارد بزرگ میفرمایند:

آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .

ارد بزرگ

آنهائی که قادر بدوست داشتن نیستن از مهمترین بخش زندگی

محروم میمانند

چراکه بسیاری از آنچه در دورادور ما وجود دار د

تنها زمانی دیده میشه که شخص قادر به احساس آن باشد

وانسانی که ازمحبت وعشق بهره ای نبرده است

از دیدن واحساس اینگونه چیزها نیز محرومند

انسانهائی ازاین دست همیشه دچار مشکلات بیشتری هستند

چرا که دنیای آنان قانون دودوتا چهارتا را دنبال میکند

وهرگز نخواهد آمدکه دودوتای آنان بشود سه یا پنج !

اما دنیای عاشقان در بسیار اوقات پنج هم میشود!

واگه بزبانه عامیانه برایش سه هم شده حسابی سه میشود!

وشاید به سختی نیز صدمه ببیند!

اما در یه چیز میتواند مطمئن باشهد که

پای دل خود را خورده است

اینگونه بسادگی این مطلب را بیان کردم چراکه

دردنیای عامه معمولا همینگونه است که گفته شد

د ر رابطه با چنین اشخاصی میتوان گفت

لااقل اینگونه انسانها برای اینکه ادم بدی بوده اند صدمه ندیده اند

بلکه از آن جهت که احساس دل را مقدم تر از عقل خویش قرار داده است

شاید به ضربه ای دچار شود که باید گفت چنین انسانهائی حتی درقبال اینگونه

صدمات نیز نخواهند شکست چراکه در

باور خود براین عقیده اند

که من از سر خوبی دل وبه نیتی پاک چنین کردم

اما اگر قدر دانسته نشد خداوندی هست که خواهد دید

وباز مرا درمانده نخواهد گذاشت وبدینگونه به حسرت وتاسف

نخواهند نشست

اگرچه دنیای فعلی هرگز بادنیای انسانهای رومانتیک پابپا نمیرود

اما یک چیز درهمه اوقات صادقاست

انسان بااحساس لااقل دلش شادتر از دیگران است

چراکه تنها نمیاند وهمیشه وقتی محبتی دردرون اوهست

دور واطرافش پر مخواهد شد از انسانهائی که به این نوع افراد علاقمندند

چون یه به زبانی ساده بمانند همان یکی یکدانه های مادرهستند

وته تغاری های خدا .که خوش به سعادتشان باشد.

و از این دست آدمهاهم در این دنیا بسیار نادر بوده وکم پیدا میشوند

* دیروز ...امروز ...فردا*
_________


دیروز فردایم را بی ثمر خواندم

امروز دریافتم که بی ثمر نبود


گریز از دیروزی که زندگیم را...

عبث کرده بود،بی آنکه عبث باشد!..


رنگ تیره ای، از گذشته را ، ثمره ی فردایم کرد!


چه با اشتیاق از میله های زندان ِگذشته گریخته بودم!

و چه تلخ دریافتم که هنوز ،در حصار گذشته ها،

درزنجیر مانده ام!



با عشق... بی عشق ,به جرم گناه آلوده ی!

دوست داشتن!!!



در اسارت بودم!هر چند که عشق ،



روزگاری معنای زیبای محبت بود...



بر هر چه در دنیاست!

و امروز ....دوست داشتن ، سمبل قلبی ...که هنوز

...بی مهری ندیده است!...

هر چند بسیار دیده بودم بی مهری را....اما دوست میداشتم!

آری دوست میداشتم ،لطف دوست داشتن را



آنهم درکدامین دنیا،در کدامین دنیا!!؟

دیروز, فردایم را بی ثمر خواندنم

امروز دریافتم, که بی ثمر نبود




امروز نیز، لبهای ِخاموش پر فریادم

در بیصدائی ها ،بر هم فشرده میشود


با پرده ی سکوتی که رو یاروی من...

و بر لبهای خموش من... فرمان خموشی صادر نموده است!


و رویایم را درهم می شکند...

رویای دوست داشتن را !



دیروز رنج می کشیدم،چرا که دوست می داشتم

امروز رنج می کشم.... زیرا می پرسند:


چرا دوست میدارم ؟!و من خاموشم! چرا که نمیدانم



دوست داشتن چه معنائی جز ؛دوست داشتن؛


میتواند داشته باشد!



و آنکه دوست میداشت...دیروز چرا،

مرغِ شکستهِ بال ِقفس دردانگیز ِعشق بود

و امروز چرا... بستهِ پر ِقفسِ ناباوری های،


دنیای بی محبت!

با من بگو.... چرا نا آشناست

دلهای امروز با محبت و عشق چرا تردید هاست

در معنای عشق؟! ...

لیک بر من شرمی نیست


اگردر دنیای.. خالی ازعشق "توانم" بود ...عاشقانه...


قلب ِ محبت باشم و ...دوست بدارم عاشقی را!



دنیای من آخر، دنیای محبت بود!

هرچند در نگاهها، ناشناس!

در باور ها ، پر تردید!!!




اما ...عشق را "توان"ِ آن است که،


بر گلبرگ گلی ...دلبسته باشد!...

اگر قلبی را... توان بخششی

از محبت و دوست داشتن باشد!



این نیز.. شاید...ساده نیست !!!

بر آنکه مهربانی را نمی شناسد




دیروز فردایم را بی ثمر خواندم


امروز دریافتم که بی ثمر نبود



قلبم ثمره ی دوست داشتن خویش را

دریافته بود،در تعلیم عاشقی !



دل ،خدای عشق خویش ... جُسته بود!

و او را،که خود بردل، عشقی بخشیده بود!


....

دیگر میدانستم... ازشهر ِ"بیهوده گی "گریخته ام



حتی اگر از دید دیگران ،راهی نپیموده باشم!



دیروز فردایم را بی ثمر خواندم

امروز دریافتم که بی ثمر نبود

عشق, گناه بی گناهیم بود

واگر از زندان ناباوری خویش،آزادم کرده اند،

یا بنام دیوانگی،میخواهند زندانی را ببخشند!

که گناهی نکرده بود!



من اما ...به سر بلندی....

از کنار اینان، خواهم گذشت



گناه من اگر گناهی باشد ،


جز دوست داشتن ،نبوده است



آری امروز یا فردایم ....از اثر دیروز

از احساس عشق در درونم،

در امروزمیتواند...


دردستهای دیگران، به ظلمت باشد


اما برای آنکه.... سراپا سوخته بود


ودیگر ،آتش نمی گرفت....مگر چه فرقی داشت؟!؟



من اماهرگز....


به ظلمت خوُ نخواهم کرد... که دوست داشتنم


هر گونه بود ،هر گونه هست



به هر چه خواهد بود....به هر که خواهد بود


روشنائی روح است و نورِ درون من !



ثروت من است ،در اوج تنگدستی

در دنیای مردمانِ خودباخته ای که

از عشق بی نصیب مانده اند

از بخشش ...بی خبر ...ا


ز خودِ خویش، لبریز...

از باور عشق ناکام!

مرا چه باک... مرا چه غم

آنگاه که خداوندم با من است

دیروز فردایم را بی ثمر خواندم


امروز دریافتم که بی ثمر نبود



*1364____* فرزانه شیدا‌*

رنج آدمی را نیرومند می سازد برسان کوهستان سخت . ارد بزرگ

اینچنین پابندم:

____________________

دیده ام خیره بر این کاغذ هاست
بر خطوطی که قلم بر آن زد
بر حروفی که گهی خط خورده
و به آشفتگی صدها حرف
که اگر باز نویسم آنرا
بازهم دل به پریشانی وغم
در پی حرف دگر میگردد
آن الفبائی را
که دبستان وکلاس
بمن آموخته بود
گوئیا گم کردم
دفتر وکیف و کتابم را هم
ودلم را پس از آن
خیره ام بر همه ء کاغذها
که من آخر ز چه رو
اینهمه کاغذ سرگردان را
اینچنین سال به سال
یک بیک می گردم
وتوان در من نیست
بگذرم از ورقی تا خورده
که درونش یکروز
در میان شعری
چشم گریانی را
کرده ترسیم تب احساسم
یا که در یک شب دیگر خطی
روی یک برگ تهی
با ز ترسیم شدو شعری شد
مانده در دفتر شعرم برجا
قدرتم نیست سپارم بر باد
چک نویسی حتی
که بر آن قطره اشکی افتاد
قدرتم نیست فراموش کنم
که به هر بیت وبه هر تک غزلی
که به هر نثر وبه هرواژه عشق
اینچنین پابندم
وتمامیت این برگ به برگ
از درخت دل پر باری بود
که به هر فصل که از راه رسید
از خود وبودن خویش
نقش خود ایفا کرد
لحظه ای سبز بهارانی بود
لحظه ای میوه به تابستان داد
در خزان
برگ وجودش خشکید
وتن لرزانی
در زمستانی شد
و هر آن دانه ءبرف
نزد او حرمت داشت
بر تنش جائی داشت
زندگی بود تمامیت این بودن ها
لیک من حیرانم
که کجاشد همه آن روز وشبی
که کنون در تقویم
بدلم میگوید
اینهمه سال گذشت
آه ای برگ سفید
که کنون منتظری
تا دگر باره به احساسی سبز
سردی بودن را
از تو واز دلها
بزدایم با شعر
از دل خود هم نیز
لیک ای برگ سفید
گوئیا هیزم تن میسوزد
شعله اش پیدا نیست
در دلم
روح الفبا هم نیز
خود شراری دارد
زندگی قصه یک پرواز است
لیک بر روی زمین
روح همواره ز جسم ,آسمان میخواهد
آسمانی که درآن
دل اگر بارانی
یا که در پائیز است
یا زمستان بدلش سردی داد
باز هم هیزم یک بودن بود
در درون آتش
بازهم هیزم یک بودن بود
گرچه تن سوخته اما سرشار
از همه احساسی
که بدل ره میداد
وبه آن دل می بست
اینچنین پابندم
اینچنین پابندم به هر آن لحظه خویش
اینچنین پابند است
دل به رویائی چند
که به عمرش همه روز
زندگانی بخشید
اینچنین پابندم ...اینچنین پابندم



_________________________

● دشواری ، به هدف ما ارزش می بخشد . دشواری بیشتر ،
ارزش فزونتر . ارد بزرگ
بیدار باشیم !
همیشه رنج وسختی درکمین آدمیست اما
چگونه با آن برخورد کنیم دقیقا همان راه حلی ست
که در مطب دکتران روانشناس بدنبال آن میگردیم یا
باداروهای پزشک اعصاب
به آرام بخشیدن آن می پردازیم
اما ما نیازی به هیچیک از این ها نخواهیم داشت
زمانی که بدانیم چگونه مغلوب غم واندوه خویش نگردیم
وآنکه قادر باشد دراوج غم خنده ای بر لب بگذارد ولبخندی نه
در قالب نقابی بر صورت
بلکه به قدرت ایمان درونی خویش
که براو میگوید: بازنده کسی است که قادر به تحمل اندوه ودرد خود نباشد و
تسلیم غم گردد
وهمواره برخود وزندگی واحساسات خویش تسلطی مثبت داشته
باشد بازنده نیست بلکه فردی ست که سرانجام به جائی خواهد رسید حتی اگر
درتمامی گامهای زندگی سختی بسیار دیده باشد.
وبزرگان نیزبه تکرار گفته اند:
* عاقل غم نمیخورد*
ارزش سختی های روزگار را باید دانست ، آنها آمده اند
تا ما را نیرومندتر سازند . ارد بزرگ


* بنویس*:
_______________________


قلمت را بردار


وبرای دل شب بازنویس


که اگر خسته نوشتم در شب


از سر غصه ی تاریکی نیست


روزگارم لبریز ...از تمامیت نور...


دیدگانم بیدار


دل من بس غمگین... دل من غمناک است....


واگر بیدارم


درگذر از همه شبها... هرشب....


کوچه ها خسته و بیدار زده


همدمم خواهد بود...


ماه ومهتاب کنار دل من


و به همپائی هر نقطه ز نور


در دل شب زده ی غمناکم


هم سخن گشته دلم...


با گل و کوکب و مهتاب و نسیم


آه افسوس ولی...


کس دراین خلوت تنهای سکوت


همصدا بامن وبا قلبم نیست


کوچه هم بس تنها...و دلم بس غمگین


آسمان گاه بگاه ،ابری وتیره و بارانی وتلخ


با دل من هم پاست .


لیک افسوس دلم...

همچنان غمزده در کوچه ی تنهائی ها


رهگذار شب غمناک ِدل است!


تو ولی ازدل من بازنویس :


آسمان تنها نیست ...


گل ز هر شبنم شب ،بوسه بخود میگیرد...


آسمان بوسه زنان دل اوست !


من ولی ...من ولی باز همان سرگردان...


من همان بیدارم!


با دلی بس تنها...رهروی تیره رهِ راهِ سحر


در هرآن ساعت غمناک ِگذر!


دل من همدم ِ تنهائی هاست


دل من بس تنهاست !


شنبه 19 آبانماه 1386

فرزانه شیدا

ولی در اوج تنهائی نیز انسان میتواند برخود خویش تکیه زند

وبرخدای خویش که در راه زندگی

نیز همواره یده ایم هیچکس به اندازه خود ما به یاری خداوندگار

قادر نخواهد بود

اندوه درونی ما را بشناسد وبه چاره

ی آن بپردازد چراکه هیچکسی بدرستی نمیتواند آنگونه که باید

ازدرون تو باخبر باشد

وباز این خود توهستی که میدانی چگونه و

باکدامین راه میتوانی به آرامش دل خودبرسی

وآنچه دکتر روانشناس واعصاب تو نیز

برای تو انجام میدهند چیزی نیست جز اینکه بتو یادآور شوند

که تا زمانی که خود از درون غمگین باشی

هرگز دنیای اطراف توزیبا نخواهد بود وهرگز حتی بهاران نیز گلی برای تو

نخواهد داشت زمانی که به اندوه چشم بر زمین غم خویش دوخته

از نگاه به اطراف از فرط افسردگی چشم پوشیده ای

مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد . ارد بزرگ

_____________________

زندگی سخت است و دراین حرفی نیست

اما سخت تر میگردد اگر سخت نیز بگیری

دنیا را می بایست آسان گرفت لااقل بخاطر خود برخود.


*و کسی نیز بما گوش نکرد ....!*

______________


گفتی وباز شنیدم که دلت سخن از دلتنگی ست ..

سخن اینکه سکوت در دلت باز شکست

وتو گفتی با دل

هرچه در قلبت بود... لیک گوش همه این مردم دهر

خالی از گفت وشنودخالی از باورهاست

ودلی چون دل ماهرچه مینالد ومیگوید باز

کس به یک چشم ونگاه

به رخ خسته ما نیز نگاهی زسر شوق نکرد

من که فریاد زدم با دل خویش

منکه گفتم همه اندوه دلم

منکه هر روز و هرآ ن شب به غمی

واژه در واژه به تکرار امید

درقلم مُردم وبا اشک

به صبح دگری...

پای اندوه دلم باز کشید

وهنوزم که هنوزبیصدا مانده دلم

باهمه گفتن هاباهمه شعر وسخن

باهمه دفتر و گفتار وکتاب

هیچکس گوش شنیدن که نداشت

هیچکس غصه عالم که نداشت

همه کس غرقه به خویش

غرقه در دنیائیست

که در آن یاد دگر مردم دهر...

رفته دیگر ازیادومن افسوس ...

خدا

ازچه رو اینهمه غم را بدلم باز کشم

من که هر فریادم .... میخورد بردیوار!!!

منکه حتی به قلم ,اشک و به دل خون دادم

ما چه گفتیم مگرجز حقیقت جز عشق

جز محبت.... خوبی ...

ما فقط قصه تکرار همان دیروزیم

شنوائی به جهان نیست که نیست

رمز ویران سکوت ... عاقبت بر لب من نیز نشست ...

وسکوتم پس ازاین ...نه به فریاد و قلم

نه به اشک ونه به آه

با کسی هیچ نخواهد گفتن

من فقط تکرارم ...تو فقط تکراری

و کسی نیز بما گوش نکرد

و کسی نیز بما گوش نکرد!!!

،، دل من پرشده از گفتنها،، ،،

دل من پرشده از گفتنها،،

از: فــرزانه شــیدا

یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶

________________

نه اور کنید که این دنیا نیست که سرد شده است

این ما آدمها هستیم که قلبهایمان از هم دور گردیده است

وموضوع زندگی تنها دارائی وفقر وثروت وپول نیست

که انسانها را ازهم دور کردهاست

این فقدان عاطفه هاست

که نمیگذارد نه نتها کسی به کسی نزدیک شود

بلکه حتی

از ترس صدمه دیدن میل کمک کردن رانیز درخویش نمی بیند

حتی بااینکه شاید قدرت انجام آنرا نیز داشته باشد ودردرون مایل به انجام آن باشد

در دنیای ساعتی امروزمانند این است که انسانها

به مانند "تیک تاک ساعت " قدم بقدم جلو میروند

وحاضر نیستند و نمیتوانند انحرافی بسوی چپ یا راست داشته باشند

ودایره وار زندگی را دور زده ودور میزنند

واینگونه میشود که هرکدام تبدیل میشویم

به ساعت هائی می که فقط وظیفه گذران شب وروز را

بخوبی از عهده برمیائیم

وحتی نیاز نداریم جر صدای قدمهای خود

در سکوت زندگی

چیز دیگری را بهم گفته یا اعطا نمائیم

متاسفانه این هدیه ی عصر جدید ماست

اما آیا می بایست فراموش کنیم

که دردرون ما احساس عطوفت ومهربانی وعشق نیز

از دردگاه تعالی خداوند بخشیده شده است!؟

برگ افتاد

___________

برگ افتاد ز آغوش درخت
مرغکي پر زد و بر شاخه نشست
باد در برگ درختان پيچيد ..
سيب سرخي در آب ...
در دل حوض سفيد ... همچنان ميرقصيد
عکس خورشيد چه لغزنده بر آب..
در گذر بود و... کنارش ابري
من ولی ... غرقه به يک برگ سفيد
بر دل و دامن دفتر...تنها....
غرقه در صحبت دائم با دل
منو خودکار سياه...
منو اين برگ سفيد ...
منو دنيائي حرف...
بارش اشک مداوم بر آن...
لحظه ای خيره به پائيزی سرد...
لحظه ای غرقه به خویش!
...
روز پائيز به همراهي باد
...در شتابي جدّي ...
در جدا کردن هر برگ ... پس از برگ دگر
گوئيا قصد سفر داشت که زود ...
تا زماني باقی ست
فصل پائيزي خود را اينجا
به هر آنکس که نگاهش ميکرد ...
باز پس داده و اثبات کند...
که دگر پائيز است.!
و منو دفتر من... بي هرآن پائيزي
فصل در فصل همه ؛بودن؛ را ...
در هرآن برگ... پس از برگ دگر
قصه گفتيم و کسي گوش نکرد!!
و کسي نيز نديد...که جهان‌ ِ دل ما
در کجا برفـی بود....
در کجا بارانی...
کي به پائيز رسيد
يا بهارانش را...در کجا سر ميکرد؟
...چه زمان طي ميکرد؟
...
مرحبا بر دل هر فصل جهان...
که اگر آمد و رفت ...لااقل در نگه مردم دهر
همه جا ديده شد و نقشي داشت....
در دل يک يک افراد جهان!
......آه و افسوس بما..
که بدون اثري...
آمده ... مانده و... آخر رفتيم


ف.شيدا 1383 مهرماه

____________________
دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ،
باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست . ارد بزرگ
________________________

* همه جا بودم وهرجا به یه حالی*


همه جا بودم وُ , هر جا به یه حالی . . .!


از دل جنگل سبزی, تا رسیدنی به دریا
از بیابون تا به صـحرا


تا رسیدن ,توی کوچه های شهری ...تک و تنها


!همه جا بودم وُ . . . هر جا به یه حالی . . . !
از دل جنگل سبزی تا رسیدنی به دریا


از بیابون تا به صـحراتا رسیدن ,


توی کوچه های شهری تک و تنها !


در گذر از همه جایی


هـمه ی جاهای دنیازیر سایه ی درختی


بی هدف نشسته بر جا !
گاهی هم بالای ابرا !


گاهی توی جنگلایی . . . روی کوهها


گاهی روی دوش خورشیددر غروبی توی رویا!
گاهی رو بال پرنده... گاهی توُ صدای ِپرواز


گاهی بر دامن رودی که کشیده شد ,


روی خاکای نمناک


بعضی وقتا روی ساقه ی چمن ها


گاهی وقتا ,مثه سنگهای روی خاک


همه جا بودم وُ . . . هر لحظه تُو حالی !
...
گاهی خندون , گاهی گریون


گاهی مثل ِ قطره های ریز بارون


گاهی مثل َپر , روُ گودال ِ ,پُر از آب.



گاهی مثل دل گنجیشک


که پریده از صدایی ! . . .


یا مثه یه بچه ای که , با صدا پریده از خواب !


همه جا بودم و هر لحظه به حالی!


گاهی شبها روی انگشتای پَردار ِ


ستاره یا مثه "مِه" توی اَبرایی که , خالی از غباره
گاهی توی ذره های ,نقره ای دل ِ مهتاب


یا به همراهی شبنم, روی گُلهاکه هنوز ندیده آفتاب


گاهی مثل, دل ِ آهو که یه پاش اسیر دامه!


گاهی هم مثه یه لرزش... که توُ گریه ی صدامه


همه جا بودم و هر جا به یه حالی . . . !
گاهی دیدم توی دُنیام ... نه یه جنگل ، نه یه دریاست


نه یه کوهه . . .نه یه خورشید


نه یه آسمون که حتی , بشه از میون ابراش


یه شب مهتابی رو دید !


نه درختی ,واسه رفع خستگی هام , میشه پیـدا . . .


نه پرنده ای که با پرهای رویابشه


هـمراهش سـفر کرد وُ , رسید بالای ابرا !


آره دیدم گاهی دنیام, توی رویا هم


زمین و آسمونش, پُر ِ ابره


یا مثه بارون ِ پاییز ,


که میباره پشت هـم , قطره های ریز


مثه چـشم من, فقط ,خیسه و نمناک


بوی پاییزه وُ , بوی خیسی خاک!


دل منهم مثه اون ,آهو که افتاده به دامه


با همون لرزش تلخی , که با گریه توُ صدامه


مثـه قلب ِ بچه گنجیشک


که پریده روی شاخه, از صدایی


یا مثه بچه ای که, پریده از خواب


یه دل طپندس وُ , یک دل بی تاب !


یه دل طپندس وُ , یک دل بی تاب !!



نمیدونم! دل ِ شاعرم گرفته


یا که از دست دلم ، صبره که رفته ولی دنیام ,


با هر اون چیزی که داره


یا هر اون چیز که نداره ! . . .


مثه دنیای همه یه روز بهاره


گاهی پاییزه و بارونی میباره.


گاهی دل , یک دل آروم و صبوره



گاهی هم , یه خسته دل ، یه بیقراره !



ولی اما , توی دنیا م ,من به هر حالی که بودم



یا بهر جایی که رفتم , یا به هرجایی که بودم



همه چی دیدم و هر چی بود کشیدم . . .



همه جور آدمو دیدم !و به هر جا که رسیدم



همه جور بودم و . . .



هر لحظه به حالی


همه جا بودم و . . . هر جا به یه حالی


همه جا رفتم و . . . هر لحظه به حالی !


26/مهر 1383 فرزانه شیدا


آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .
ارد بزرگ
گذر های زمان
______________


این گذر های زمان

انقدر ها که گمان میکردیم

تازه وبکر نبود

قصه تکرا ر همان

قصه دیروز وکسان دگر است

ما فقط بار دگر

روی سن رفته

چو آن بازیگرزندگی را

همه بازی کردیم

تا بدانیم همه , دنیا نیز

گذری بیش نبود

گذری بی برگشت

گه به لبخند وگهی در گریه

گاه افسرده دل وآزرده

گذری بیش نبود

گذری بی برگشت

نه بدان گونه که می باید بود

و گر امروز بپرسند مرا

ثروت و علم کدامین خواهی

خواهمت گفت: بدون تردید

که بدون دل و عشق

زندگی بی معناست

چه به ثروت باشد

چه بدانستن علم

گذر زندگی ماست که بی برگشتی

گر بدون دل عاشق باشد

بس تهی بس خالیست

و به ثروت و علوم

در تهی بودن قلبی خالی

انتهایش به خراب آباد است

ثمری نیست که نیست

گر که بی عشق دلی

در خرابات جهان راه برد

جسم خالی زهمه ایمان را

جسم خالی ز خدای دل ودهر

جسم خالی ز خدای دل را .

ف . شیدا

۱۷ /اردیبهشت/ ۱۳۸۴



دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ،


_______________________

مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد .
ارد بزرگ

یادبگیریم شکر گذار خداوندگار خویش باشیمدر شادی وغم ورنج ومشقت

در رهر روزه ی زندگی خویش که به سلامت از خانه بیرون رفته به سلامت باز میگردیم

که پدر ومادری داریم یا حتی یکی از ایندورا که شاید فرزندانی که بامید خدا به بیراهه نرفته اند

وبالاتر ازهمه خداوندی که همواره پناه ماست اینها تماما معجزات زندگیست

پس یادبگیریم بگوئیم خدواندا شکر تو

احساس
_____________

اگر توانست فر یاد زند فر یاد زد

اگر چشمانش خواست بگرید، گر یست

در آینه چو خود را دید

گر لب تمایل به لبخند داشت لبخندی زد

چو خواست دیده از خویش بر گیرد برگرفت

اما نمی توان گفت اسیر نفس خویش بود

که اسیران نفس بازیگران شیطانند و شادمان

او اما اسیر احساس بود و غمگین

گویند فرمان اشک و خنده ز

ادراک ذهنی ست

و دل بازیگر نقشی

باور ندارم اینرا

که دلشکستگی را

دل بود که احساس کرد

ذهن باور کرد

و چشم گریست

آندم که دل گفت : بمان ...مرو

ذهن گفت : برو گر بروی غنگین نخواهی شد

و رفتی و دریافتی که غمگین تری

آندم دل بود که گفت : غمگینم

نمیدانم ساید باید شاعر بود

یا در احسـاس آزاده

تا فرمان دل

فرمان تو باشد

اما میدانم آنجا که ذهن

فرمان دهد

احسـاس زنـدانی ست

و زندانی در همه جا زندانی ست

چه در اسارت عقل

چه در میان دیواری

من این میدانم

که با دل از ورای دیوار

از مرز آسمان

ار لابلای ابـر

و حتی ار آتش خورشید

میتوان گذشت

آنگاه که عقل میگوید ترا

راه گذری از دیوار نیست

به خورشید نمی توان نزدیک شد

بی پرو بال نمی توان پریــد

اسیــر نفــس نبوده ام هـرگـز

اسیــراحسـاسـم که مرا همه جا بـرد

گریانـم کـرد خنـدانم کـرد

ایــمانم داد

مهـر خـداونـد را بر من بخشیـد

خـوارم کـرد بلنــدم کـرد

هـر چـه بود

هـرگز ازا حســاسـم

نرنجیــدم

هـرگـز بر او نخنـدیدم

و هـرگـز از او

جــدا نگـردیـدم

چــرا کـه خــدایـم را

بــر مــن بخشیــد

کـه بیـــش از تمـامـی

آنان کـه بایــد یـارم بـــود!


فرزانه شید ا 25 مهر1383


برگرفته از : بُعد سوم آرمان نامه

ماخذ :


پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان