کشور:ايران / شهر: يزد
چاپ رمان همسفر عشق در سال 1383
دستگاه هاي عدد نويسي هوشم را محاسبه کردند وبا ضربه ي پتک عدد ها را
از دیالکتیک فیلسوف اُرُد بزرگ تا نظریات فلسفی او
آیوت ها

آیوت ها ثروتمندترین خاندان بازرگان دودمان اشکانیان بودند آنها در مدت 470سال کالاهای مورد نیاز مردم خاور و باختر جهان را فراهم و برایشان می فرستادند . آیوت یکم در جوانی پس از کمی تجارت برای بازرگانان خورده پا تصمیم گرفت خود این راه را ادامه دهد و تبدیل به بزرگترین بازرگان ایران گردد روزی که نخستین سفر بازرگانی خویش را در پیش داشت مردی میانسال پیش او آمد و گفت من بازرگانم همان جایی می روم که شما در پی آنید . آیا می خواهید همراه با هم این راه را برویم ؟
آیوت گفت هدف شما از سفر چیست ؟
آن مرد گفت : هم اکنون می خواهم بازرگانی کنم . شاید در بین راه و یا در آن شهر که می رویم کار پر درآمدتری یافتم . هدف من این است هر کاری که بهتر بود به آن بپردازیم .
آیوت جوان به او خندید و گفت من با آدمی که برنامه مشخصی برای زندگی خویش ندارد همراه نخواهم شد و از او جدا شد . اندیشمند ایرانی ارد بزرگ می گوید : برنامه داشتن ویژگی آدمهای کارآمد است .
اگر آیوت با آن مرد همراه می شد شاید هیچ وقت نمی توانست امپراتوری بازرگانی آیوت ها را ایجاد کند . چون برای آیوت تنها یک هدف مهم وجود داشت و آن تبدیل شدن به بزرگترین بازرگانی ایران بود .
من نمیخواممممم بزرگ بشمممم!!!
من نمی خوام بزرگ بشمنوشته شده در 27/7/1388 - 1
5:58 توسط آقای شهرام باقری
در موضوع فرهنگی و اجتماعی
اگه دست من بود رنگ سبز میزدم .
مردم رو می خندوندم .دیدن دندونای سفید بچه ها دلمو می لرزونه.
تازه میشم.
دیدن خوشحالی آدما برای من مثل رسیدن به آرزوست.
اگه دست من بود گلهای زیادی می کاشتم و به مردم هدیه می داد م .
اگه دست من بود غذاهای خوشمزه ای می دادم به گشنه ها
.لباسای نو می خریدم برای بچه ها.
اگه دست من بود گریه کردن رو به مردها یاد می دادم
.خندیدن رو یاد می گرفتم از بچه ها .
عکس یادگاری می گرفتم با پیرزنا و پیرمردا.
اگه دست من بود بچه های یتیمو نوازش می کردم .
براشون شعر می خوندم.اگه دست من بود با بچه ها آواز می خوندم .
اگه دست من بودروزهای تعطیل به سفر می رفتیم
و من ترانه هام رو برای کارگرا می خوندم
تا خستگی یک هفته کار از تنشون در بره.
اگه دست من بود ...
خدایا چرا نمیشه
که هر کسی هر چیزی که دوس داره رو ببینه؟
چرا اینهمه چیزایی هست که ما دوس نداریم؟
چرا قلب ما انقد پاک نیست که چیزای خوب رو بخواد؟
چرا برای همدیگه آرزوی خوبی و خوشی نمی کنیم . چرا؟
قلبم میشکنه وقتی دردای مردم نمی ذاره که خوب باشن .
با همدیگه مهربون باشن.دلم پره .
انگار به اندازه صد سال می خوام گریه کنم .
اشکا همینطور از چشام می ریزن..
وقتی فاصله بین دنیای من ودنیای واقعی انقد زیاده
تنها وتنها می تونم به خدا پناه ببرم.
منکه دلم می خواد آدما رو دوس داشته باشم
میون اینهمه تاریکی تنها نوری که وجود داره
برق چشای بچه هاست.
گاهی هم چیزای کوچکی که توی آدما میشه دید
منو امیدوار می کنه.
اما بیشتر از همه به طبیعت پناه می برم
.به بارون.به سبزی سبزه ها.به ابرها.
دریا.اگه دست من بود برای بچه ها شهری می ساختم
پر از اسباب بازی و تاب و سرسره.
پر از شیرینی و بستنی.
خودم هم میون بچه ها گم می شدم
و تمام دردهای زندگی بین آدم بزرگها رو فراموش می کردم.
من می خوام که برای بچه ها لالایی بخونم و خودم هم بخوابم
و هر روز صبح با صدای خروس از خواب بیدار شم
و تمام زندگیم رو با بچه ها و برای بچه ها بگذرونم.
وتا لحظه مرگم هزار چیز رو از بچه ها یاد بگیرم
و بهشون یاد بدم.
.آواز رو ..خوبی رو.. دوستی رو..مهربونی رو..
ادب رو..احترام رو..رفاقت رو..نوازش رو..بوسیدن رو..ت
ماشا کردن بارون رو..برف بازی رو..گریه کردن رو..خندیدن رو..چ
یزای خوبی که توی وجود ما هست
اما فرصت و موقعیت نشون دادنشون روپیدا نکردیم..
وقتی هم که دارم می میرم توی یک غروب کنار ساحل دریا .
.دراز کشیده ..
دست تو دست بچه ها .."خوشحال و راضی و آروم "
با لبخند چشامو ببندم و سفر کنم.
خوشحال از اینکه ادامه دنیا -بعد از مرگم- توی دست بچه هاییه
که دل هر کدومشون یه دنیاست.که عشق رو می فهمن.
رفاقت رو می فهمن .
با همدیگه مهربونن.
هوای همدیگه رو دارن.
کسی گرسنه نیست.کسی تشنه نیست.
روح و جسم همه سیرابه.
راضی از اینکه دنیا رو دست بچه هایی سپردم
که منو ادامه می دن
.آرزوهام رو ادامه می دن.
گل می کارن و هدیه می دن.
غذاهای خوشمزه می خورن و لباسای زیبا می پوشن
.گریه می کنن و می خندن.ع
کس یادگاری می گیرن.شعرو آواز می خونن.
سفر می رن...
آروم از اینکه همه چیز سر جای خودشه.
همه چی مرتب و منظمه و من خوب زندگی کردم .
اونطوری بودم که خدا می خواست و
کارهایی انجام دادم که خدا رو خوشحال کرده .
و این بچه ها وقتی بزرگ شدن باز هم بچه ان .
همونطور که من هستم و با همدیگه مهربونن..
بیا وا بدیم بدی هامونو - خالی از بدی - پر بشیم از همدیگه .
- بیا دنیا - از منو تو پر بشه - که هزار بار واسه هم بمیریم..
به قلم شاعر ونویسنده آقای شهرام باقری
جناب آقای شهرام باقری
متن شما بسیار زیبا و با احساسی زیباتر بود
که به قلم خودتون به تحرير کشيدید ومن احساس نزديکى شديدىبااحساس
این دلنوشته کردم
هميشه همينگونه باش تا خداوند به همراهت باشد وموفق وشاد باشى
فرزانه شیدا
»»::::::::::**::::::::««
خدا مشتي خاك را برگرفت؛
مي خواست ليلي را بسازد،
از خود در او دميد؛و ليلي پيش از آن كه با خبر شود عاشق شد.
سالياني ست كه ليلي عشق مي ورزد.
ليلي بايد عاشق باشد.
زيرا خدا در او دميده است و هركه خدا در او بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران زمين است ( نام ديگر انسان ) .
عرفان نظر آهاري

خانم آتشی به عنوان اولین سئوال بفرمایید چه شد که به داستان کوتاه علاقه مند شدید ؟
داستان کوتاه می تواند مخاطب خویش را بدون بازی های کلامی به مضمون اصلی و واقعی خویش برساند . این کار موجب ایجاد انگیزه بیشتر مخاطب برای خواندن داستانهای بعدی می شود .
چرا مانند نویسندگان سرشناس این حیطه ، سوژه هایتان در متن زندگی روزمره نیستند ؟
واقعیت آنست که هر کشور و سرزمینی خواسته ها و شرایط خاص خودش را دارد به نظر من نسل امروز ایران بدنبال داستانهای تاریخی است . وجود کتابهای قطور و سنگین آنها را از مطالعه فراری می دهد ! کاری که من می کنم این است که با مطالعه تاریخ و مطالب باستان شناسان سعی می کنم در طی داستانهایی خلاصه ، شیره و عصاره آن را تحویل جوان علاقه مند بدهم .
پس علت اصلی استقبال از آثار شما خلاصه گویی مباحث ناب تاریخی است ؟
دقیقا همین طور است ، من سعی می کنم انگشت بر روی مهمترین بخشهای تاریخ گذاشته و مواردی را مطرح کنم که نیاز به فهم آن در بین نسل جوان امروز وجود دارد . بطور مثال وقتی از مجلس مهستان در دوره اشکانی می گویم و یا زمانی که از ارزش نهادن دیاکو اولین پادشاه ایرانی به حقوق زنان و یا از خصلت های پاک فرگون زیبا به عنوان یک زن ایرانی همواره بدنبال پشتوانه های تاریخی برای ارتقاء منزلت اجتماعی مردمم هستم .
بعضی می گویند شما پائولو کوئلیو ایران هستید علتش چیست ؟
آنها لطف دارند اما من به شخصه بسیار مبتدی و ضعیف تر از آن هستم که لایق عناوینی این چنین باشم .
چرا کمتر آفتابی می شوید و علت این همه گوشه گیری چیست ؟
علت خاصی ندارد شاید به خاطر این است که زندگی خصوصی ، فرزندان و همچنین مطالعات و نوشتنم دیگر وقتی برای موارد دیگر باقی نگذاشته است .
آیا همسر شما هم علاقمند به ادبیات هستند ؟ و آیا فرزندانتان به نوشتن می پردازند ؟
همسرم مرا درک می کند اما علاقمندیش به ادبیات محدود است دخترم فرحناز با این که سال اول راهنمایی است اما داستان های قشنگ و جالبی می نویسد و من هم تشویقش می کنم.
برگردیم به داستانها ، تقریبا در تمام داستانهای شما از اندیشمند کشورمان ارد بزرگ یاد شده است علت در چیست ؟
اگر خوب دقت کنید یکی از وجوه تمایز ادبیات ما با ادبیات غرب در همین است ما همواره در کتابهای گذشتگان خود نقل قول ها ، متل ها و حکایات جانبی را می بینیم . من هم سعی کردم این مسیر را همانند یک امضاء بر روی آثارم داشته باشم . من در مورد اندیشه ها و افکار ارد بزرگ مطالعات فراوانی داشته ام و به شخصه فکر می کنم ایشان بزرگترین متفکر حال حاضر ایران هستند . صدها جمله از ایشان را در حافظه دارم و سعی می کنم با جملات حکیمانه اشان وجه معنایی داستانهایم را بالا ببرم .
از این که می بینید داستانهای شما همه جا هست و گاها نام شما هم در زیر آن نیست ناراحت نمی شوید ؟
دیروز یکی از دوستان روزنامه جام جم را نشانم داد که یکی از داستانهایم در مورد ابومسلم خراسانی را به نقل از یک وب سایت اینترنتی و بدون نام من منتشر نموده بود دوستم معترض بود اما من خندیدم و گفتم مهم این است که این حکایت منتشر شده . چون من برای دل و عشقم می نویسم و خودخواه هم نیستم .
به عنوان آخرین سئوال ، کدام داستان کوتاهتان را بیشتر می پسندید تا در پایان این گفتگو برای مخاطبین عزیز بگذاریم ؟
داستان " صدای جاودانه دختران ایرانی " را شخصا خیلی دوست دارم .
صدای جاودانه دختران ایرانی
سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد .
آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند .
مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود .
یکی از آنها می گفت مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دلنرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند .
دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست .
و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد .
مهرداد تکانی خورد با خود گفت چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند .
آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستن پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرفهای آنها اندیشید .
در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را .
آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود . به گفته ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی : پرداختن به ریشه ها ، کار ریش سفیدان و اهل دانش است . فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان ) . بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به خاطر آنکه مدام از بازگشت ایران و نجات از دست خارجیان یونانی سخن می گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالی کشتند .
مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالی که موبدان زرتشی اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذیرفت و گفت جای آتشکده در کوهستان است نه میان مردم .
از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت .
برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت .
فرهاد دوم برای ایجاد جنگ خانگی در سوریه ( قسمت باقی مانده سلوکیان متجاوز )دمتریوس را که توسط پدرش مهرداد اسیر شده و در زندان بود را رها کرد تا میان دو برادر نبردی درگیرد. گفتنی است که ظلم و ستم سلوکیان بر مردمان تحت انقیادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکیان به فرهاد گرویدند. آنتیخوس برای گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهی گران به ایران آمد، ولی فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکی کشته شد. از این پس سلوکیان یونان دیگر به خود اجازه تجاوز به حریم ایران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکی از همین زمان آغاز گردید.
تاریخ بشر، داستان مبارزه بیپایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، میتواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...