۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

یاسمین آتشی و دو داستان تاریخی

امنیت در دستگاه دیوانی !


روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .

قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند .

سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه میشدی و چنین می گفتی .

مرد گفت : هیچ

قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او می گفتی ؟

گفت : چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که باید پا از گلیم خود بیرون نگذارم .

قاضی گفت : عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی ؟ چون فکر می کردی این حق را داری !؟

آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند . این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم .

قاضی پس از آن ماجرا پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند . به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت .

سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند . چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت : خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد . قاضی سر افکنده و گریان گفت : آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد .

قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت : عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند . متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه رشد تبهکاری در امنیت بزهکار است . و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد . چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست ، مردم را مضحکه و مورد ریش خند قرار می دهد …




کمک خواندنی شاه سلطان حسین به سیل زدگان !


در دودمان صفوی خبر رسید فلان روستای نزدیک اصفهان سیل آمده است و کوهی ریزش نموده مردم ده روز است گرسنه اند چند روزی که گذشت شاه سلطان حسین مشغول خوردن غذا بود یاد آن روستا افتاد یکی از نزدیکان خود را با پنج محافظ فرستاد تا میزان خسارات آن روستا را وارسی کنند و نیازهای آنها را گزارش دهند تا نسخه ایی برای حل مشکل آن روستا پیچیده شود . چون به آن روستا رسیدند دیدند قشری از گِل و لای روستا را در بر گرفته و خانه ایی با سقف دیده نمی شود مردم رنجور بر زمین خود را می کشیدند و بوی مردار به مشام می رسید . از اسب پیاده شده و کمی در روستا گشتند فقر و بیچاره گی در حدی بود که کمک رسانی به آنها را بسیار سخت می کرد اشراف زاده گفت برگردیم و بگویم هیچ چیزی اینجا درست نیست و هر چه زودتر غذا و کمک بفرستند .

چون بازگشتند دیدند جماعتی در جایی که اسبها را بسته بودند جمع شده و چون آنها را دیدند می دویدند . خوب که نگاه کردند دیدند هر یک تکه گوشتی در دست گرفته و از آنها دور می شوند . مردم از گرسنگی اسبها را پاره پاره کرده و از استخوانها نیز نگذشته بودند . هوا نزدیک تاریکی بود در گوشه ایی نشستند تا فردا از همان راهی که آمده بودند باز گردند . شاه سلطان حسین آنشب خواب بدی دید و همان نیمه شب 200 سوار با زره کامل فرستاد به دنبال خویشاوند خویش ، چون سواران به روستا رسیدند صبح شده بود اشراف زاده نزدیک آنها شد و گفت آیا غذا و خوراکی به همراه خود آورده اید فرمانده سواران گفت خیر ، آمده ایم تا شما را سلامت برگردانیم .

اشراف زاده که شب تا به صبح ناله های آدمهای رو به مرگ را شنیده بود به سربازان گفت از اسبها پیاده شوید و با من بیایید سربازان پیاده شده و از همان جا عازم اصفهان شدند این در حالی بود که صدای اسبهایی که در حال پاره پاره شدن بودند از پشت سر شنیده می شد . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : برای آدمهای گرسنه ، هیچ نسخه ایی ، جای خوراک آنها را نمی گیرد .


post-443-1192873959


می گویند شاه سلطان حسین پس از دیدن اشراف زاده با سواران پیاده و شنیدن مرگ و میر روستا دستور داد پرچم های سیاه همه جا نسب شود و آنقدر مشغول سوگواری بود که اگر باز هم صحبتهای آن اشراف زاده نبود مردم آن روستا را فراموش می ساخت .


یاسمین آتشی


دانلود بخشهایی از کتاب بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ بقلم فرزانه شیدا



جلد نخست کتاب آرمان نامه ارد بزرگ به قلم فرزانه شیدا اینجا کلیک کنید




بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *ریش سفید*اینجا کلیک کنید

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *میهن*اینجا کلیک کنید

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سرآمدان*اینجا کلیک کنید


طعم عشق به میهن

یکی از زیباترین داستان های تاریخی که خوانده ام داستان از خود گذشتگی میترادات است خانم یاسمین آتشی بسیار هنرمندانه شرایط آن دوران را وصف می کنند از شما دعوت می کنم این داستان را بخوانید :

میترادات دختر مهرداد پادشاه اشکانی خواب دید ماری سیاه به شهر حمله نموده سربازان مار را به بند کشیدند و چون پدرش آن مار زشت را بدید دست او را گرفته و به مار پیشکش کرد مار بدورش پیچید و او را با خود از شهر ببرد چون از شهر دور شدند ماری دیگر بر سر راه آنها سبز شد و بدین طریق میترادات از مهلکه گریخت به سوی شهر خویش باز گشت مردم شادی می کردند و نوازندگان می نواختند او هم شاد شد اما همه چیز برایش غریبه و نا آشنا بود چون بر لب جوی آبی نشست موهای خویش را خاکستری دید زنی کامل در آب دیده می شد از ترس از خواب پرید و ساعتها بر خود لرزید . میترادات در آن هنگام تنها 14 سال داشت . چند سال گذشت در پایان جنگ ایران سلوکیان (جانشینان اسکندر) فرمانروای آنها اسیر شده و به ایران آوردنش .

 میترادات دختر مهرداد پادشاه اشکانی - mitradat



آن شب در زیر نور مهتاب مهرداد به دخترش میترادات گفت ای عزیزتر از جان می خواهم همسر دمتریوس فرمانروای اسیر شده سلوکیان شوی . رایزاننم می گویند اگر دمتریوس را عزیز داریم در آینده او دودمان سلوکیان را تضعیف خواهد کرد و در نهایت ما می توانیم برای همیشه آنها را نابود کنیم و تو می دانی آنها چقدر از ایرانیان را کشته اند آیا قبول می کنی همسر او شوی ؟ دختر به پدر نگاهی کرد و خوابش را بیاد آورد .

در دل گفت آه ای پدر ، آه ای پدر من این مار را قبلا در خواب دیده ام و می دانم کی باز خواهم گشت زمانی که دیگر نیمی از موهایم سفید شده اما بخاطر ایران و شادی مردمم خواهم رفت .


سرش را پایین انداخت و گفت پدر هر چه شما تصمیم بگیرید همان می کنم پادشاه ایران دخترش را در آغوش گرفته موی سر او را بوسید و گفت دخترم می دانی که چقدر دوستت دارم .

میترادات در دل می دانست آغوش مار در انتظار اوست اما صدای شادی ایرانیان آرام ش می کرد همچون آرامش آغوش پدر ، و آرام گریست .

اندیشمند میهن دوست کشورمان ارد بزرگ می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .

سالها گذشت میترادات که به ایران باز گشت همه چیز همانگونه بود که در خواب دیده بود بر لب همان جوی آب نشست خود را در آن دید اشکهایش با آب جوی در هم آمیخت و طعم میهن پرستی را برای روح و جان ایرانیان به یادگار گذاشت .

یاسمین آتشی

فهرست کتاب بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ به قلم فرزانه شیدا

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

سروده ای زیبا از زهرا طهماسبی(پریشان) بلداجی

سروده ای زیبا از زهرا طهماسبی ( پریشان) بلداجی
به نام: کلاغ پر

تا کی به احترام مترسکها
کلاغ پر خواهی رفت؟
بگذار دروغ ،کمی بخوابد
یادت باشد
تو از نجیب زادگان همین دیاری
اما افسوس
در انزوای شانه های مرده
به تدریج به خواب میروی
وانگار نه انگار ،حوّا تورا زاییده
کجای این کوچه های غریب
خواهی رفت ؟
وکدام خیابان را برای رسیدن به عصیان فروغ
خواهی دوید ؟
کفشهای سهراب برای پاهایت گشاد است
میترسم ،از اینکه دوباره به زمین بخوری
وبرای دفترهای بسته سوژه ای بکر شوی !
کسی چه میداند تو قطره ی کدام دریایی ؟
که می خواهی ،باز باران را...
برای سروهای شمال خلاصه کنی
وچادر گیلکهای نجیب را،به باد بسپاری
می دانی اصلا گوشهایت نمی شنوند
شاید دلباخته ای باشی
که لفظ اوج را ،در چارچوب قابها زنجیر کرده ای
وخیانت ودروغ را نمی فهمی
شاید نمی دانی
{حاصل عشق مترسک به کلاغ،
کشتن مزرعه است}
وخود را وبال گردن تقدیر کرده ای
شاید از روی سادگی
برای مترسکها کلاغ پر میروی
اما یادت باشد
سایه ات تمام این لحظه ها را
میان کاغذهای کاهی جیغ میکشد
¤¤¤¤¤¤
شاعر
زهرا طهماسبی(پریشان)بلداجی
دیگر دفاتر شعر ایشان در سایت شعرنوموجود می باشد

وصیت نامه چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین

تو مرا نمی شناسی ژرالدين . در آن شبهایدور٬ بس قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستانی شنيدنی است‌: داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگی را چشيده ام . من درد بی خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام. با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آيد ٬ از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم . ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست . نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی . گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن ٬ و دست کم روزی يکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنان هستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ، هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند . و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوب می شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست . نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد . همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که در خانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد . من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مال من نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ." جستجويی لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت . اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم :

مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند .

شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد . آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است . شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوط می کنند . دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد ...

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم . به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند .

به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند . برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری

. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

داستانک امنیت در دستگاه دیوانی

روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .

قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند .

سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه میشدی و چنین می گفتی .

مرد گفت : هیچ

قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او می گفتی ؟

گفت : چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که باید پا از گلیم خود بیرون نگذارم .

قاضی گفت : عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی ؟ چون فکر می کردی این حق را داری !؟

آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند . این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم .

قاضی پس از آن ماجرا پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند . به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت .

سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند . چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت : خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد . قاضی سر افکنده و گریان گفت : آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد .

قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت : عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند . متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه رشد تبهکاری در امنیت بزهکار است . و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد . چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست ، مردم را مضحکه و مورد ریش خند قرار می دهد …

اسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.ir


منبع :داستانکهایی هست در این وبلاگ

http://refigheman.pib.ir/263756/

داستانک احترام به شایستگان

خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد .

یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود . خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.
ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : "شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند."
شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد.

اسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.ir


منبع : داستانکهایی هست در این وبلاگ

http://refigheman.pib.ir/263758/


داستانک فر یاپت

اردوان (سومین پادشاه اشکانی و فرزند تیرداد یکم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفته و در میان مردم قدم می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم.
چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که پایش زخمی شده و پزشک پایش را معالجه می نماید. مادر کودک که هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشک می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد .

پادشاه رو به زن کرده و گفت مگر فرزند شاه این بلا را بر سر کودکت آورده و مادر گفت آری کودکم در میانه کوچه بود که فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلای را بر سر کودکم آورد . پادشاه گفت مگر فرزند شاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر ، همسایگان او را به من معرفی نمودند . پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشک به زن اشاره نمود که این کسی که اینجاست همان پادشاه ایران است .
زن فکر می کرد به خاطر حرفی که زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دونیم می کنند . پسر شاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا این گونه کردی و فرزند گفت متوجه نشدم . و کودک را اصلا ندیدم . پدر گفت از این زن و کودکش عذرخواهی کن . فرزند پادشاه روی به مادر کودک نموده عذر خواست پادشاه ایران کیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران ، زور گویی و اذیت خلق خویش نیست .
زن با دیدن این هم فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاده و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید . و پادشاه ایران اردوان در حالی که از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیک رفتاری باشد نمونه…
اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یک کودک باشد.
این داستان به ما می آموزد هیچ چیزی بالاتر و مهمتر از نیک رفتاری و فروتنی نیست

اسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.ir


منبع : داستانکهایی هست در این وبلاگ

http://refigheman.pib.ir/263755/

اس ام اس فلسفی- از هوار تا اس ام اس!!!

یه دشت سرسبز ، یه رود پر آب ، داشتیم تو سیلاب ، ما از خوشیها دلامون آزرد ، سد و شکستیم ، دنیا رو آب برد.


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


صفايي ندارد ارسطو شدن، خوشا پر گشودن پرستو شدن...


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


نه کار ایناست نه کار اوناست / از این و اوون نیست از ماست که برماست!


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


تصميم هاي خداوند اسرارآميز، اما همواره به سود ماست .
(پاولو كوئيليو)


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


سربر گریبان فرو بر، از دل خویش بپرس آنچه را که مى داند.

(شکسپیر)


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



چه بسیار گردن کشانی که به آنی دچار زبونی شدند.
(ارد بزرگ)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



نشانه مهارت، دانستن بیشترین ها در مورد کوچک ترین ها است.
(اچ لاسکى)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



اولین گام در راه آگاهى، درک جهل است.
(بى پیماستر)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



رایزن کسی است که می تواند از درون پیچیده ترین مشکلات، ساده ترین و بهترین راهها را بیابد.
(ارد بزرگ)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



خداوندا، نمى توانیم از تو چیزى بخواهیم که تو نیازهاى ما را مى دانى، پیش از اینکه در ما پدیدار شود.
(جبران خلیل جبران)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



فرهنگ رودخانه اى است به قدمت تاریخ.
(یونگ)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



بی گمان اولین بار، آخرین بار نخواهد بود.
(ارد بزرگ)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _



آزادی ابر انسان تنها در صورتی واقعی است که در زمان فراشد و در ساختن آینده ای بر پایه گذشته عملی شود.
(فردریش نیچه)


ادامه مطلب در لینک زیر :

http://bepar2sms.blogfa.com/post-16.aspx

سایت داستان های کوتاه : حکایتی از ناصر خسرو

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود.

شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج.

نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد.

صدای فریاد و نالههای دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش میرسید.

مبهوت فریادها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت:

این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را میشنویم. چون در بین ما نیست همین فریادها به ما میگوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال میشویم که نفس میکشد.

ناصر خسرو گفت: میخواهم به پیش آن مرد روم.

مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد.

ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود.

مرد به آن دو گفت از جان من چه میخواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.

ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو.

چون در سفر گمشده خویش را باز یابی. دیدن آدمهای جدید و زندگیهای گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود…

چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.

چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود..

سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت.

اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ میگوید:

"سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان میکنی. به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو.

لبخند آدمیان اندیشه‎های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود. "

شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ای بسازند، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند.

باید دنبال شادی ها گشت ولی غمها خودشان ما را پیدا می کنند.

(فردریش نیچه)


منبع:

http://docbook.ir/story/?p=117#respond


پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان