(لحظه ی خط خوردن)!

صبح است صبحی سرد
ومن ،خیره در پنجره ی صبح!
بیرون درمیان ِ خانه های سفید ،سرخ ، قهوه ای
در سبزینه رنگهایِ آخرین روزهای تابستان
در پرش پروازهای مرغهای دریائی
گذرپرنده های مهاجر
گنجیشکک های تازه بال گرفته،
در صدای آرا م نسیم ِ سرد
که آهسته ،ترانه ی "بودن" را زمزمه میکند و
....
خورشید اما هنوز
به پنجره ام ،نرسیده است
وسردی صبح دربطن تن
لرزش زندگی را، به جانم می بخشد
واندیشه ها...آه اندیشه هائی که
درسکوت ملموس ِخانه
زمزمه ی صبح را، برباد میدهد
آرامم؟ یا در التهاب همیشگی ِ
چگونه زیستن ! سردرگم؟!
پریشانم؟ یا در بُن اندیشه ی خویش
بی تفاوت!...نمیدانم...!
هرچه هست...بخواهم یانخواهم
صبح زندگی ست
وآغازها...بی هیچ تآملی...
باید بود!
تا لحظه ی خط خوردن!

سروده ی: فرزانه شید ا -fsheida

سه شنبه 17 شهريور 1388 -۸ سپتامبر۲۰۰۹










نظرات

جملات کوتاه مشاهیر جهان

پست‌های پرطرفدار