« ذن » چيست؟
• هميشه بايد درمقابل علامت سوال اين سوال كه « ذن » چيست؟ خالي باشد! زيرا درغايت مكتبي است كه آدمي را به خالياي درون ميرساند، جايي كه نه بيمحتوايي بلكه پر و كامل محتوايي است.
•
• شايد بهترين راه براي شناسايي چيزي تجزيه كردن آن باشد و اگر بخواهيم اين عمل را با ذن انجام دهيم بلافاصله به دو تكه اساسي تقسيم ميشود.
•
• ذن اتحادي است از دو چيز متفاوت و در عين حال شبيه؛ مراقبه و مراقبه، كه البته يكي از آنها مراقبه دروني و ديگري بروني است.
•
• و باز ذن دو شق اساسي دارد؛ بوداي هندي و لائوتزوي چيني. اين مكتب حاصل همهي بينشهاي اين دو است و دو جنبه عميق در خود دارد. زماني راه اشراق و كشف و شهود بودا كه ديانا خوانده ميشود با راه لائوتزو كه تائو بود، در يكجا به يكديگر رسيدند و خط سوميبه نام ذن را به جهانيان عرضه نمودند. البته ذن واژهاي است ژاپني كه همان معني ديانا، شهود يا مراقبه را ميدهد اما دو بينش بودا و لائوتزو به قدري در اين مكتب اساسياند كه ميتوان «ذ» آن را به مكتب بودايي و «ن» آن را به راه لائوتزو كه همان تائوست نسبت داد و بالعكس.
•
• در بينش تائوئيستها؛ بصيرت و آگاهي پيرامون به گونهاي چهره دوگانه نماي اشياء و رويدادها، يگانه دريافت شوند ركني اساسي است. چينيها اين دوچهرگي اضداد را به دو بخش عظيم يين و يانگ تقسيم نمودند كه با اين دو نام ميتوان از آسمان و زمين تا ماده و ضد ماده و از شب و روز تا صفر و يك را به زيبايي خلاصه گويي تقسيم نمود و به كلي در مورد دو شق اساسي گيتي به تفحص نشست. در حالي كه يين و يانگ دو قطب مخالفي هستند كه مدام در حال تبديل و جا بجايي يكديگراند، بينش تائواي به يگانگي و وحدت آنها اعتقاد دارد و تائو را يگانگي و مجموعه يين و يانگ ميداند. فرآيند فكر نيز از وجود اين دوگانگي و پذيرش و يا رد يكي در مقابل ديگري بوجود ميآيد كه همين باعث بروز اميال و خواهشهاي نفساني ميشود. براي لائوتزو اساس بوجود آمدن فكر يين و يانگ هستند و مقام روشنبيني يا تائو بودن براي او جايي است كه اين دوگانگي واحد شده باشد؛ زيرا بلافاصله بعد از اينكه تضادها يكي و (جمع) شوند، سنتزي بوجود ميآيد كه ابداً ماهيت دوگانگي قبلي با يين و يانگ را ندارد و آن تائوست كه جميع اضداد است . بنابراين به اعتقاد او هيچ شيء و رويدادي را به واسطه منفي يا مثبت بودن، نميتوان پذيرفت بلكه بايد آن را فهميد و راه فهمش مراقبه دائمي و دريافت لحظه به لحظه حوادث و پديدههاي روزمره در دنياي بيروني است.
•
• در بينش بودايي؛ از طريق ديگري به وحدت اين دوگانگي اذعان شده است. بودا با معرفي دايره نابودي و بازپيدايي سامسارا همان يين و يانگ چينييان را تداعي ميكند چرا كه اين دايره تنها ميتواند به واسطه وجود دو قطب متضاد كه جايشان را با يكديگر عوض ميكنند، بگردش درآيد و باز اين فكر نفس آلودست كه خود را در اين گردونه خواهش بيشتر ميكشاند و باعث نابودي و دوباره پيدايي جسم ميشود. براي بودا ميل و خواهش ، قرارگيري در اين دايره است و خروج از آن كه با بيميلي و بيخواهشي محقق ميشود، روشنبيني است. مقام نيروانا ي بودا نيز جايي است خارج از دايره بود و نابود يا يين و يانگ. او چون فكر را مسئول بروز اميال ميداند براي از ميان بردن آن مراقبه دروني را راه خروج از سامسارا و ورود به نيروانا ميداند.
•
• اما يك تفاوت اساسي ميان بودا و لائوتزو به چشم ميخورد و آن اين كه راه بودا رهايي و خروج از دايره بود و نابود (يا يين و يانگ) را به وسيله مراقبه دروني ميداند و لائوتزو به جاي خروج، در (جمع) بود و نابود (يين و يانگ) بودن را به وسيله دريافت طبيعت اشياء و رويدادهاي روزمره (مراقبه بيروني)، طريق خود قرار ميدهد.
•
• با يك نظر عميق به كنه مطلب دريافت ميشود كه اين دو بينش اگر چه مثل يين و يانگ در ظاهر متضاد مينمايند ولي بهگونهاي لطيف در ژرفا يكي هستند. چه اينكه هر دو طريق به يك جا منتهي ميشوند؟ چه تضادها جمع شوند، چه هر دو دفع شوند، افكار وابسته به اين دو مثل حبابي ميتركند و تنها يگانگي و وحدتي درياگون به جا ميماند. اين پذيرفتن يك شق و رد شقي ديگر است كه فكر براي دستيابي به اولي از هيچ كاري فروگذار نميكند، حال اگر اين دو شق جمع يا هر دو دفع شوند براي ذهن راهي نميماند جز يكپارچه ديدن. بودا و لائوتزو هر دو ميخواهند افكار نفساني و متضاد را از ميان ببرند، يكي بوسيلهي مراقبه دروني و ديگري از برون. البته اين به آن معني نيست كه لائوتزو به باطن توجهي نداشته باشد يا بودا برون را نفي كرده است. اصولاً هنگاميكه بدانيد درون وبرون به يكديگر مرتبط ، متصل و يگانهاند تفاوتي ميان آنها قائل نميشويد. درون و برون در مقطعي يگانه اند و اتحاد آنها با يكديگر مثل فرشي است كه تار و پود بافته باشند.
•
• براي يافتن اين اتحاد از درون، استفاده از مانترا (اصواتي لطيف) فكري به جا نميگذارد و افكار ضد و نقيض را به كلي از صفحه ذهن پاك ميكند. اما در دنياي برون كه ذهن همه چيز را تكه تكه و جدا از هم ميبيند، چگونه ميتوان اتحاد را تجربه كرد؟ به هنگام كار، راه رفتن يا هنگاميكه مشكلي برايتان بوجود ميآيد، همه چيز ضد و نقيض و پر از تضاد است و با مانترا كاري نميتوان كرد، به اين دليل لائوتزو شيوه مراقبه با حوادث دنياي روزمره را جمع كردن اضداد ميداند. به بيان ديگر براي تجربه اتحاد از درون با مراقبه دروني ميتوانيد از دايره افكار كه بر اثر تضادها بوجود آمدهاند خارج شويد كه شيوهي آن ترك اضداد است ولي براي تجربه وحدت از برون بايد تضادها را بجاي ترك كردن، جمع زد. اين است كه طرق بودا و لائوتزو از جهتي متضاد و از جهتي ديگر يگانهاند، اكنون محققاً ميتوان ذن را اجتماعي از تضادهاي بودا و لائوتزو دانست. البته اين روشن است كه تضادي وجود ندارد ولي شايد واژهي ضد يا تضاد بخاطر شرطي شدن ذهن، به نظر خوش نيايد و اين بواسطه عدم بينش درست نسبت به ضدين هم باشد.
•
• بايد گفت كه در طبيعت ضدين، نه تنها دو قطب واقعاً يكديگر را معلوم و مشخص ميسازند بلكه با يكديگر عميقاً معاشقه دارند. براي نمونه، در تقسيمات چينيها مرد، يانگ و زن يين است اما اين دو ضد يكديگر نيستند و همه ميدانيم كه معاشقهاي عميق بين اين دو جاريست. اگر اين الگو را تا سطح كيهاني گسترش دهيم نگرشمان درباره ضدين بكلي تغيير مييابد.
•
• از نظر تاريخي برخورد دو بينش هندي و چيني را به « بوديدارما » در سال 520 ميلادي نسبت دادهاند. او به امپراطوري چين سفر ميكند و چراغ آيين بودا را فروزان ، در كنار انديشههاي شگرف چينيهاي آن روزگار ميگذارد كه بعدها باعث ساخته و پرداخته شدن ذن ميشود. شعلهي ذن از برخورد دو چخماق بوديسم و تائوئيسم بوجود آمده بود و بوديدارما كسي بود كه اين دو را به يكديگر كوفت.
•
• افسانهاي هندو وجود دارد كه ذات يا خداي جهان، زندگي را نوعي بازي ميبيند و از آنجائيكه هر آنچه هست و تمامي آنچه كه وجود دارد اوست، بنابراين كس ديگري را ندارد كه با او اين نمايش را اجرا كند. پس او به تنهايي به بازي ميپردازد. وي با چهرهاي مانند من و شما نقش يك انسان را به عهده ميگيرد و با حوادثي هيجانانگيز و وحشتناك مواجه ميشود و در تمام مدت فراموش ميكند كه واقعاً چه كسي است. بهرحال ، ناگهان از خواب و رويا بيدار شده، هويت اصلي خود (ذات بيپايان عالم هستي) را بياد ميآورد. كسي كه هرگز نه زاده شده و نه ميميرد.
•
• اين افسانه نشانگر يك تجربه جهاني يا عمومي است كه در هر مذهبي به شكلي نفوذ كرده و در قدرتةاي خلاقهي بزرگ جهان ادبيات، فلسفه، موسيقي و ساير هنرها ريشه دوانده است. اين افسانه يك نمايش هنري از تجربهاي است كه ما در غرب آن را آگاهي به جهان هستي ميناميم. اين حس آگاهي در فرهنگهاي ديگر با نامهاي متفاوتي مانند اشراق، رهايي، موكشا، نيروانا، ساتوري و در فرهنگ عيسي (ع) بنام پادشاهي بهشت توضيح داده شده است. با استفاده از اين عقيده باستاني هندو، ما ميتوانيم جامعه را نوعي نمايش يا درام ببينيم كه نقش اصلي به عهده ذات اصلي جهان ميباشد. او در نقش و شخصيت افراد پنهان ميشود تا زماني كه دوباره بيدار شده و طبيعت حقيقي خود را بخاطر آورد. در اينجا هدف از بيدار دقيقتً نشان دادن روح واصل ذن ميباشد. يعني تجربهاي همگاني كه ذات را دروراي تمام قسمتهاي تراژدي و كمدي زندگي بدون نقاب ميكند.
•
• ذن يك مكتب است و نه يك فلسفه، بلكه راهي است به رهايي، راهي براي رها كردن خويش از همه نقابها و نقشهايي كه به اشتباه براي شخصيت واقعي خود در اجتماع به وجود آورده ايم. هدف ذن گشودن يك چشم سوم است، چشم دروني يا اشراقي كه قشر الفاظ را شكافته و يگانگي و تجزيه ناپذيري فرد و جهان را نمايان ميكند.
•
• روش اشاره ذن به آگاهي، به ما ميآموزد كه به آنچه جلوي چشمان ما است نگاه كنيم. (آن نيز آشكارا همين است) يعني از آغاز، هميشه بطور آشكارا چنين بوده است. و به همين دليل ديدن آن مشكل است. بطوري كه سوزوكي محقق ذن ميگويد: ذن شبيه اين است كه شما دنبال عينكي بگرديد كه روي بينيتان قرار دارد يا در جستجوي گاوي باشيد كه بر پشت آن سواريد.
•
• ذن نه با كلمات، بلكه با اشاره مستقيم ( بوسيله روبرو كردن ما با يك نمايش يا بحث با خودمان كه در آن تنها پاسخ، به دست آوردن آگاهي جديدي است) به ما ميآموزد. ذن نمايش درون است، نمايش كشف آن چيزي است كه ما در زير ماسكي كه آن را شخصيت ميناميم پنهان كردهايم. معمولاً فرض بر اين است كه شخصيت همان خودِ واقعي هر شخص است. و ضمير آزاد، مستقل و كاملاً متفاوت با ضمير ديگران است. اما هدف ذن نشان دادن صورتكي است كه ميپنداريم شخصيت واقعي ما است. در حالي كه شخصيتي ظاهري و نقشي غيرحقيقي است كه در هر فرد به وسيلهي ذات جهاني در افسانهاي كه گفتيم به نمايش گذاشته ميشود. كلمهي شخصيت از لغت لاتين (Personal) گرفته شده و به معني ماسك هنرپيشه ميباشد. درست همانطور كه يك هنرپيشه روي صحنه با فداكاري زياد نقش بازي ميكند ما نيز نقش خود را در اجتماع خيلي جدي به عهده ميگيريم و فراموش ميكنيم كه واقعاً چه كسي هستيم. ذن نگرش درون انسان است فارغ از نقشي كه بازي ميكند. و در نتيجه آگاهي از شخصيت هنرپيشه پنهان زير ماسك است.
•
• هنگاميكه بودا براي اولين بار به روشني رسيد از او سؤال شد : آيا شما خدا هستيد؟ پاسخ داد : نه. آيا قديس هستيد؟ نه.پس چه هستيد؟ و او جواب داد : ميبيدارم.
•
• با اين كشف به تآور به اين نتيجه ميرسيم كه تمام اين سوالهاي كوشش و پريشاني را در يك حالت غفلت به سر برده ايم و از همان اولين خاطرات كودكي نيمه خواب بوده و تنها با آگاهي اندكي عمل كردهايم. در اين سالها، ما محصور و افسون كلمات شده و از سازمان وجود خود و جهان بيگانه مانده ايم.
•
• « فرد واقعي بيهويت » زندگي واقعي است كه در درون ما جريان دارد و ما از وجود آن كاملاً ناآگاه هستيم. و هدف ذن برطرف كردن عوامل بازدارنده ايست كه هويت اصلي شخص را پنهان ميسازد.
•
• با حذف تقسيمبندي خودآگاه و ناخودآگاه، هر نوع تقسيمبندي ديگر نيز از بين ميرود، چرا كه جهان بعنوان يك ماده خارجي بنظر فرد به همان اندازه قابل قبول است كه شخص به طور ناخودآگاه نقش اجتماعي يا ظاهرياي را كه بوسيله اجتماع به او تحميل شده است قبول نمايد. با اين شناخت، نه تنها در سطحي روشنگرانه، بلكه به عنوان بيانيه اي از ضمير آگاه يك فرد، بهتر است به نوشته زير كه روشنگر يك درون ميباشد توجه كنيد:
•
• يك روز تمام تصورات و انديشه ها را از ذهنم پاك كردم، تمام آرزوها را كنار گذاشتم، از تمام كلماتي كه به آنها فكر ميكردم دست كشيدم و در سكوت نشستم، احساس عجيبي داشتم حس ميكردم دارم به جايي برده ميشوم يا مثل اينكه داراي نيرويي بودم كه براي خودم ناشناخته بود...
•
• وارد دنياي جديدي شدم. من مرزهاي فيزيكي بدنم را از دست داده بودم، البته پوست داشتم اما احساس ميكردم كه در مركز جهان ايستادهام، صحبت ميكردم اما واژهها معاني خود را از دست داده بودند. مردم را ميديدم كه به سمت من ميآيند اما همه يك جور بودند. همه خودم بودند: من قبلاً هرگز اين جهان را نشناخته بودم. پيش از اين معتقد بودم كه خلق شده ام اما اكنون بايد عقيده ام را تغيير دهم، من هرگز خلق نشده بودم، من جهان بودم، ديگر فردي بنام آقاي سازاكي وجود نداشت.
•
• بوسيله واژههاي مغشوش و گيج كننده و بي خبري از واقعيت، براي خود يك نقش ساختگي يا شخصيتي غيرواقعي خلق كرده ايم و در مراحلي فراموش ميكنيم كه اين فقط يك نقش است نه منشأ واقعي اعمال و رفتارمان. اجتماع اين عقيده را به ما تحميل كرده كه افكارمان مربوط به خودمان است و عملكردهاي اجتماعي و فرديمان را از خود مستقلاً پايه گذاري ميكنيم. در همان حال اين اجتماع است كه به ما ميگويد چه شخصي باشيم و چگونه عمل كنيم. بر اين اساس ميتوان گفت كه افكار ما پايه و اساس فردي نداشته و از اجتماع منشأ و مايه ميگيرد، به عبارت ديگر افكار شخص در بيرون از او قرار دارد. چنانكه آلن واتز اشاره ميكند: موقعيت متناقضي است جامعه و ما اين ايده را ميدهد كه فكر يا ضمير در درون ماست و جدا جامعه عمل ميكند. اينجا تناقض اصلي در مقررات بازيهاي اجتماعي بوجود ميآيد. اعضاي يك اجتماع بايد ظاهراً طوري نقش بازي كنند كه گويا عوامل مستقلي هستند اما نبايد بدانند كه مجبور به ايفاي اين نقش ميباشند. در مقررات به طور واضح ابراز شده كه فرد مختار است اما به طور ضمني اشاره ميكند كه او فقط پايبند مقررات باشد. علاوه بر اين، با وجودي كه فرد بعنوان يك عامل مستقل توصيف ميشود ولي استقلال او محدود به مقرراتي است كه از پيش تعيين ميگردد. بنابراين، انسان در اجتماع عامل اجراي قبول مسئوليت (با اختيارات نسبي) ميشود. مقررات بازي استقلال را به او اعطاء كرده و درهمان زمان از او پس ميگيرد. بدون اين كه تضاد نشان داده شود.
•
• اين تضاد دروني بصورت خاري است كه اجتماع از كودكي در ضمير انسان فرو برده است و بدون اينكه قادر به تشخيص نقص ديد خود باشيم متقاعد شده ايم كه افرادي آزاد و مستقل هستيم، در حاليكه در حال اجراي يك نقش اجتماعي ميباشيم كه هيچگونه آزادي عمل واقعي ندارد.
•
• هنگاميكه شروع به بررسي اين دام كه در آن درگير هستيم ميكنيم اولين سوالي كه پيش ميآيد اين است كه براي رهايي از آن چه بايد كرد؟ در اينجاست كه ذن مبتكر است. چون به ما گفته شده است كه براي رهايي از اين تضادها هيچ كاري انجام ندهيد. چرا كه همين انجام كار نيز نوعي تضاد خواهد بود، « كاري انجام ندادن » نياز به نوعي آگاهي در تمام حالات دارد. براي بدست آوردن آگاهي اكنون، در همين لحظه ميتوان منبع اصلي كردار را نشان داد، كه به هيچ وجه ضمير (خود) نيست بلكه مجموعه اي است كه فرد در يكي از قطبهاي متضاد آن قرار دارد.
نظرات
شاد وسبز ومانا باشی