فراموشی مطلق



فراموشی مطلق
شب، شبي بود غم‌انگيز كه آزارم داد
خلوتي بود غم‌آميز كه آزارم داد
كاسه‌اي دست تو و باقي اين ظرف تهي
دلم از صبر تو لبريز كه آزارم داد
فصلها يك غم مبهم شد ومن
خسته از حسرت پاييز كه آزارم داد
آخرين عابر اين كوچه منم
سايه‌يِ پشت سرم نيز كه آزارم داد
دردهاي دلِ تنهاي من از شعر بپرس
از غزل حس گلاويز كه آزارم داد
ماه هم ديد كه خاتون غزلهاي شبم
نيمه شب بر در دهليز كه آزارم داد
لحظه‌ي شرجيِ ديدار تو آميخته بود
با سكوت شب شاليز كه آزارم داد
بعد از آن آه خودت مي داني
اين همه غصه‌يِ يكريز كه آزارم داد
خاطراتم به فراموشي مطلق پيوست
غير يك حرف و يك چيز كه آزارم داد
شاعر : محمد از وبلاگ:
http://hami334.blogfa.com/


نظرات

جملات کوتاه مشاهیر جهان

پست‌های پرطرفدار