۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ - ●_ فرگرد ادب _ ●




●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ - ●_

● _ فرگرد ادب _ ●

دراین بخش از فرگرها به «فرگرد ادب « رسیدیم

میدانید که انسان از بدّوتولد توسط والدین تحت پرورش قرار میگیرند ورشد ونموهر انسانی درکانونی به نام خانواده شکل گرفته وآنچه در طی زندگی آموخته ومی آموزد نیز هم دیگر

یادگیری های اکتسابی اوهستند که به تفضیل در بخش های مختلفی از آن سخن بمیان آمده

واینک نقش ادب وتربیتی را که سازنده شخصیت انسانی میباشد به سخن نشسته

وبه بررسی آن از دیدگاههای مختلف خواهیم پرداخت

شخصیت ادمی گونه های مختلفی دارد وهر انسانی در مقام شخصی خود دارای خصوصیات اخلاقی خاصی ست که در گذشته نیز اشاره شد که هیچیک از این خصوصیات همانند دیگری نیست

سخن از عادتها نیست که برای مثال دست رو شستن وصبحانه خوردن که درتمامی ادمیان روزانه به شکل عادی وعادت هرروزه انجام میشود

بلکه سخن از رفتارهای هنجار وناهنجاری ست که ما در طی زندگی خود بیشتر ازخانواده وسپس از محیط اطراف ومدرسه کسب میکنیم وگذشته از آن در نهاد وباطن وذات درونی وخون خود نیز از والدین خود ارثهائی را نیز برده ایم که در نهاد ما همراه باما رشد کرده وبه تدریج در طول زندگی در شکل رفتارها در یک رفتار قوی تر

ودر دیگر رفتارها, ضعیف تر ودر نهایت کم وزیاد ان سرانجام آنچه که هستیم نماینده ای خواهد بود از شخصیت ما

که این شخصیت بیش از هرچیز وقتی جلوه ای خواهد داشت که با تربیتی درست

شکل گرفته باشد

مسلم است که مادر رابطه با دیگر ادمیان رفتارهای متقابلی را نیز بروز میدهیم و

اما چگونگی رفتار ما با دیگران نیز باز گشتی دوباره به ادب وتربیت خانوادگی ما وریشه های اصالتی آن خانواده دارد

بدین معنا که سرد بودن رفتاری یا گرمی ومهربانی عاطفی

یا بی تفاوت بودن ها نسبت به ادمیان اطراف خود طرز نشست وبرخاست نحوه ی برخورد ما

در رابطه با دیگران ودر رابطه با قضایا واتفاقات پیرامون ما

بسیاری دیگر از نمادهای شخصیتی انسان زمانی بروز کرده خود را نشان میدهد که ما با دیگران روبروشده ودرجمعی خواه محیط خانه و خانواده باشد

خواه مدرسه ودانشکده خواه محل کار یا اجتماعی باز ,کوچه وخیابان خود را نشان داده ونماینده کلی شخصیت آدمی میشود

اینکه ما چگونه جوابگوی روابط هستیم وباز پس دهی رفتاری ما به چه شکلی ست

نماینده شخصیت و فرم ادب وتربیتی ست که اموخته ایم

مثالهای بسیاری دراین باب می توانیم برای این مطلب به آن اشاره کنیم و به چند موردی

نیز خواهیم پرداخت



ادب با پول ، دانش و آموزش بدست نمی آید ادب دارای ریشه است ارد بزرگ

از نمونه های بسیار ساده خانه وخانواده است

در خانه وبا اقوام نزدیک ما ساده تر وبی پیرایه تر رفتار میکنیم وعلت آن است که دراین محیط بخوبی همه همدیگر را میشناسند وبا نقاط ضعف وقوت ما چگونگی آرامش , شادی وغم , عصبانیت و... ما اشنائی کامل دارند

بعضی صبحها کسل بوده وحوصله صحبت کردن را ندارند

عده ای روز را باشلوغ کردن وسروصدا ی زیاد, حال یا با سخن گفتن یا با ایجاد سروصداهائی در پیرامون خود مثل درست کردن صبحانه یا حتی با سروصدا صبحانه چیدن وخوردن ویا حتی برای یک لباس پوشیدن ساده درکمدها را کوبیدن واینور انور رفتن ها وغیره شروع میکنند

درکنار این رفتارها یکی نه این است ونه آن, و در کمال آرامش از خواب برخاسته دست وروئی شسته به ارامی صبحانه ای صرف میکند چندکلامی صحبت میکند وبه بیرون ازخانه حال هرکجا که هست میرود واین حتی ربطی به سن نیز ندارد که گاه بچه ای دوساله میتواندت همینقدر ارام روز را شروع کند یا خانمی 30 ساله یا مرد مسن 50 ساله.

حال چگونگی شکل همین رفتار نیز, باز به این بازخواهد گشت که ما در طول زندگی خود هرچقدرعمری کوتاه وبلند باشد با چه عواملی روبروبوده ایم و رفتارهای متقابلی که باما شده است چگونه رفتاری بوده است

که عده ای شروع روز را به آرامش, تعدادی به شلوغ ی وسروصدا کردن یکسری با خشم وناراحتی های صبحگاهی بی دلیل, یا بیحوصلگی های کسالت بار بعلت داشتن ساعات خوابی بد (که البته این بیحوصلگی ها معمولا یا بخاطر دیر غذاخوردن یادیر خوابیدن یا بد خوابیدن است وگاه نیز دلایلی چون ناراحتیهای معده می باشد که شخص حتی ازآن تا سالها بی خبر است )

شاید بپرسید اینگونه اطلاعات را من ازکجا می آورم که باید خدمت شما عزیزان ذکر

کنم که پروگرامها وبرنامه های تلوزیونی وکتابهای زیادی هستند که من بدانها علاقمندم که تنوع انان گاه تا بحدی است که اصلا با یکدیگر حتی قابل مقایسه نیز نیستند

برای مثال من َنشنال جغرافی را نگاه میکنم که همه تصور میکنند باید جغرافیای جهان باشد که این فقط بخشی ازاین پروگرامها وبرنامه هاست

درهمین پروگرامها ,وبرنامه های تلوزیونی به انسانهای مختلف ,فرهنگهای مختلف ,غذاهای مختلف نیز توجه میشود ودرهرکشوری که هربار بدانجا رفته وطول وعرض آنرا برای شناخت تماشاگر درسفری طی میکنند , مردم واهالی همان کشور نیز دررفتارها مورد بررسی قرار میگیرند وحتی نوع غذاها ئی که میخورند وعلاقه هائی که دارند چه در زمینه غذائی چه ورزشی و....از نوع غذاها مثالهای زیبای که میتوان نام برد غذاهائیست از کشورهای هند ومکزیک که در زیبای تزئین آن غذاهای , یااستفاده انواع فلفل و تندی ادویه جات که داشته واستفاده میکنند صحبت میشود که خود درای جذابیت های خاصی می باشد و حتی این نیزدر برنامه ای ذکر که غذاها ی تند ,
«در «روحیه آدمی» تاثیر میگذارند ورفتار آدمی رانیز تند وعصبی کرده و صبر وشکیبائی ادمی را تنزل میدهد
وحتما شنیده اید که دیر غذا خوردن نیز باعث عصبی شدن میشود وتحمل وشکیبائی انسان پائین آمده وپرخاشگر وتند خو میشود که بادر نظر گرفتن چنین عواملی میتوانیم اینرا نیز بازگو کنیم کهوقتی انسان در شرایط جسمی وروحی خوبی نباشد نمی تواند

باتمامی تربیت ونهاد وشخصیتی که داراست در شرایطی بد همچنان مودب وصبور باقی بماند وبراحتی از کوره در خواهد رفت..

در کناراین پروگرام بخشها وبرنامه های روانشناسی بسیاردیگریست که با دقت تماشا میکنم ودر جائی دیگر به( دیسکاوری= که پدیده ها وکشفیات جهان است*)چه از نظر کشف های الکترونیکی کامپیوتری یا

داروها وواکسنها ی جدیدی که به بازار آمده است ودرکنارهمه ی اینها برنامه ای که ازمواد غذائی ونوع ادویه جات حرف میزند وزیان وآسیبهای هریک یا منفعت ها واثرات خوب وبد انرا بررسی میکند

یا از انواع میوه ها درکل دنیا سخن گفته هریک را که شاید نیم بیشتری ازاین میوه ها درایران حتی شناخته شده نیست را باز کرده ونشان داده وباآن دسرها وغذاهای مختلف درست کرده واثر انرا بروی انسان (صرفنظر از ویتامینها که درروی روحیه اثر دارد) را نیز بررسی میکنند وبه تفضیل به سخن ایاینموارد می نشینند

همانگونه که خودما درایران نیز میدانیم که زعفران خنده زا ونشاط آور است (چون تولید کننده(« آدرِنآلین» مایه ی شیمیائی هیجان بخشی ست که دردرون بدن ترشح میشود وباعث نشاط وهیجان روحی میشود)و به مردم توصیه میشود که اگر روزانه کسل وبیحوصله هستید چای زعفرانی نوش جان کنید یا درغذای خود از محلول زعفران بهره بجوئید

یا عسل که سالهاست تشخیص داده شده است که بهترین داروی طبیعی برای زخم معده ,

ورم معده, دل دردهای گاهگاهی و باکترهای داخل معده وصفرا و مسمویت هاست

که شما میدانید *ادب انسانی* نیززمانی پا برجاست که منو شما در بدنی سالم وشاداب توانائی اینرا داشته باشیم که با یکدیگر روبرو شده وباآرامش روح ,توان برخوردی مسالمت آمیز را با یکدیگر را داشته باشیم
*

*با ترشرویی به میان مردم رفتن ، تنها از* بیماران *ساخته است
ادب خویش را هیچ گاه فرو مگذار ، با وجود آنکه مورد ریشخند باشی ! . ارد بزرگ

درمورد برنانههای کانال دیسگاوری:

باز درهمین بخش ازبرنامه های Dicavery Channel
دیسگاوری به کهکشان و فضا وستارگان وسیارات آسمانی توجه کرده ونمونه برنامه های ویا به اعماق دریاها واعماق زمین رفته کشفیات خود را پخش میکنند که مطالب مربوط به آن را تماشا میکنم
سایت دیسکاوری از برنامه تلوزیونی دیسکاوری امریکا که بین المللی ست ودر ساعات مختلف با زبانهای مختلف دنیا برنامه های خود را پخش میکند واکثر کشورهای اروپائی نیز جدااز دیسکاوری امریکا برنامه مختص دیسکاوری خود را نیز دارند که به زبان همان کشور پخش میشود

این سایت امریکائی ازهمین کانال تلوزیونی ست
http://dsc.discovery.com/
این سایت نیزمتعلق به انگلیس میباشد ( uk/ یونایتد کینگ دوُم
http://www.discoverychannel.co.uk/

درنتیجه برای من بسیار ساده است که آسمان را به زمین دوخته تااعماق زمین نیز فرورفته و شما هم خبر دار نشوید که من ازکجا به کجا رسیدم! وچطور شد اصلا به اینجا
رسیدیم وچه ربط ومناسبت منطقی و عاقلانه ای همه ی اینها به ادب وتربیت وشخصیت آدم
داشته است اما دارد .

من قول میدهم و مطمئن باشید که درنهایت چیزی را ازدست نداده وآموخته هایم را نیز باشما شریک خواهم شد .
که هیچیک از آنها نیز به ضرروزیان شما نخواهد بود
چراکه کمترین سخنی را بدون داشتن اطلاعات لازمه بر زبان نخواهم اورد که فردا نتوانم پاسخگوی آن باشم
ودر اصل دراین فرگردها تمامی و همه ی هدف من زیستنی بهتر درشرایط اسوده تر
امکانات روحی / روانی بهتر و بطریقه ای راحت تر زندگی کردنی است
که حق یکایک ماست!

عاقلان وبزرگان جهان نیز میگویند که آدمی هرگز بدون اینکه پشتوانه وریشه درستی در
اصالت خانوادگی داشته باشد وازخرد ودانش نیز بهره برده باشد نمیتواند دارای ادب وتربیتی مناسب باشد چراکه اکتساب وکسب ویادگیری ادب وتربیت نه تنها در ریشه های ارثی که در
اموزش زندگی نیز بی ثمر نیست
...
صرفنظر از تمامی آنچه که گفته شد «ادب » نیز برخاسته از طرز فکر آدمیان است ,یعنی چگونگی شکل فکر کردن ما وهمچنین ایمان واعتقاد وباروهای ما !

در نتیجه ما آنگونه رفتار وعمل میکنیم که فکر میکنیم یعنی اینکه چگونه رفتاری داشته باشیم وچگونه شخصیتی را از خود ارائه بدهیم بستگی به شکل وفرم فکر کردن ما دارد !
و دررفتار وعکس العمل های ما نقش بسزا ونقش پایه را بازی میکند
کمااینکه خواجه حافظ شیرازی نیز میفرماید:
دل سراپرده ی محبت اوست
... دیده آئینه دار طلعت اوست
... منکه سر در نیاورم بدوکون ...
گردنم زیر بار منت اوست ...
تووطوبی وما و قامت یار ...
فکر هرکس بقدر همت اوست*! )

**ادب نمایه آغازین خرد است ارد بزرگ .

انسانها در زندگی خود با شرایط متفاوتی مواجه میگردند که بسیاری ازاین شرایط گاه پیش
بینی نشده وبدون آگاهی قبلی ست

لذابسیارند عکس العمل ها وباز پس دهی های عاطفی روحی واخلاقی که انسانها در چنین شرایطی ازخود بروز میدهند
اما آنچه مسلم است انسانی که به خونگرمی وخونسردی معروف وشناخته شده باشد
معمولا کمتر پیش میآید که ازدر قابله با عوامل پیش بینی نشده
,حتی رفتارهائی که مشاهده میکند بناگاه چیزی جز آنچه که همیشه بوده است
بروز دهد
ما تنها زمانی کامل واکنشی غیر عادی وپیش بینی نشدهازخود بروز میدهیم که در شرایط شوک ویکه خوردنی قرار بگیریم که اصلا توقع آنرا نداشته ایم
من به شخصه آدمی بسیار ارام وصبورم ولی درکنار تمامی این صبر وارامش
چنانچه برای زاده ی ماه مهر که متولد نشانه ی ترازوست , میزان ترازوی حق وعدالتم برهم خورده وحقی بناحق ازمن ضایع گردد
براستی توان اینکه سکوت کرده واز آن بگذرم وندیده تلقی کنم, برایم بسیار مشکل است

وباانکه انسانی متعادل هستم که در میان اشنایانم آرام ومنطقی شناخته شده ام اما حتی آنان نیز اینرا میدانند که بااینکه کم از کوره بدر میروم اما چنانچه این شد کمتر میتوانم حق خود را ندیده انگاشته
وبگذارم همه چیز بگونه ای پیش رود که آب از آب تکان نخورد

چرا که در کنار تمامی صبر وتحملی که میتوانم داشته باشم وحتی بدان ادامه دهم این را حق خود نمیدانم که چنین کنم
کمااینکه در علم روانشناسی نیز گفتیم که زمانی که توبدانی حقی از ان توست زمانی که تو نیازمند آن هستی که چیزی را بازگو کنی وسوالی بپرسی وسر از مشکل خود درآورده, علت آنچه اتفاق میافتد را بدانی ,اینکه درسکوت بگذری, نه تنها مشکلی ازتو حل نخواهد کرد
بلکه ,
تفکر همین موضوع وچراها ودلایلی را که انسان مدام در خود ودر ذهن خود زیر وروکرده
تا بداند چرا چنین وچنان اتفاقی افتاد
یا مثلا چرا فلانی بامن چنین رفتاری کرد .

و سوالهای متعدد دیگر که بستگی باین دارد که ماجرا چیست وازچه ناراحت هستید آنگاه
همه وهمه خوره ای خواهد شد که شبانه روز فکر وذهن وروح را ازار خواهد داد

ازاین جهت است که میگویند :
پرسیدن عیب نیست ندانستن عیب است !

واین جمله را اگر در جوانب مختلف ریشه یابی <نیم در باب اینکه چرا من نباید علت ها را بدانم چه در بحثی باشد ,چه در روزمرگی زندگی باشد, چه در روابطی یا درسی , کاری ,علمی......
هرچه هست این حق مسلم انسانی ست که بداند وبپرسد وعلت جوئی کند

شما نمی توانید زمانی که بی دلیل با خصمی دشمنانه مواجه میشوید بگوئید
خوب طرف اینطوری ست عادت دارد یا.... !

اگر آن شخص را بشناسید وبه روحیه ی او آشنا باشید , باز هم زمانی که بدون علت با پرخاشگری او روبروشوید جا خواهید خورد
زمانی که با شخص چندان آشنائی نداشته باشید وازاو بیحرمتی ببینید مسلما ازخود خواهید پرسید مشکل من هستم یااو ,و باخود فکر میکنید که طرف چرا بامن اینطور رفتار کرد من چه کردم که این شد و این را گفت وچنان عملی را انجام داد وووو

دراینجاست که ما به کلمه ی« ادب » برمیخوریم وباید پرسید ما ادب را درچه میدانیم؟

ما چه موقع کسی را باادب تصور میکنیم ؟چه موقع خود باادب رفتار میکنیم؟ چه زمانی درچه شرایطی می بایست باادب بود؟ تا کجا می بایست حکم ادب را اجرا نمود؟ تا چه حدی انسان قادراست مودب باقی بماند ؟

همه ی اینها سوالاتیست که در شرایط گوناگون نیز جوابهای گوناگون دارد

شما نمیتوانید وارد شرکتی, بانکی و اداره ای شوید وهمینکه گفتید سلام
!شخصی با بی نزاکتی تمام درجواب بگوید :بروتوصف
یا تا به میز شخص نزدیک میشوید بی اینکه زحمت بلند کردن سر خود را بدهد بگوید : نوبت شما هست که جلوآمدید؟ یا خانم اقا من الان وقت ندارم بشینید صداتون میکنم!

.ضرب المثلیست که میگوید:

آدمی راآدمیت لازم است چوب صندل بو ندارد هیزم است

دراین معنی که هر آینه چوب صندل چنانچه بوی خوش نداشته باشد با هیزم برابر است

چنانکه آدمی به آدمیت است !

ودر عین حال نمونه واکنش ها نیز دربرابر انسانهای خوب وبد باادب وبی ادب متفاوت است و

آنکه با چنین اشخاصی روبرومیشود نیز ,گاه در واکنش متقابل ناچار میشود که برخلاف عادات دیرینه ی خویش رفتار کند

چراکه هرکسی را درحد جنبه ی او میتوان مورد حرمت واحترام قرار داد
وچنانچه کسی از این حرمت واحترا سواستفاده کند
واینرا وظیفه ی دیگران بداند بدون تردید سرانجام با کسی روبرو خواهد شد
که دلیلی نیابد که بی دلیل به کسی احترام بگذارد که حرمت او را نگاه نمیدارد.

کمااینکه دراین ضرب المثل میگوید: آدمیزاد از سنگ سف تره از شیشه نازکتر

بدین معنی که نظر به سخت جانی اودرجائی ودرجائی شکننده بودن انسان

که بنابر دلایل متفاوت نیز هست گاه ما با فرد بی ادبی تنها به نگاهی تحقیر آمیز
اکتفا کرده ومیگذریم بی اینکه جوابی را لایق او بدانیم

ولی گاه مجبوریم بعضی افراد را بر جای خود نشانده باو یادآور شویم که زبانی که در دهان توست در دهان همه کس وجود دارد,اما حرمت زبان هم از دین به ما امر شده
هم انسانیت حکم میکند زبان تلخ وسوزنده ای برای دیگران با دلیل وبی دلیل نباشیم :

ما میتوانیم چون این ضر ب المثل همیشه رفتار کنیم
:
آسیاب باش و خواب آسوده , سخت میگیرد به نرمی پس میدهد

یعنی راحتی بردباری , خود داری , فروتنی , تحمل , صبر گذشت وهمه ی انچه که تنها از کسی دیده میشود که شخصیتی نکو ادبی برازنده واندیشه ای سالم را داراست

معمولا انسانهائی که خود پرخاشگر بد زبان متلک گو وزبان تلخ هستندکه هریک ازاینها خود نشانه ی کمبود ادب درآدمیست همواره گوش بزنگ ومنتظرند که اگر کسی چیزی گفت از دست نداده وجوابگو باشند وحتی دریم جبه گیری دائمی همیشه هر حرفی را برعلیه خود میبینندوکمتر از چنین انسانهائی میتوان روی خوش واخلاق ارامی دید

و از انجا که خود هیچ چیز را بی منظور ادا نمی کنند حتی اگر دیگران نیز از جنس آنها نباشند هرچه را برزبان اورد بخود گرفته به تلخی پاسخ میدهند ووقتی نیز که باز به نرمی پاسخ دوباره ای از شخص متقابل دریافت میکنند این را حمل بر پیرزی خود میکنند

یااینکه احساس میکنند خوب طرف ادمش را شناخت کمااینکه میگوین

د کافر همه را به کیش خود پندارد

اینگونه انسانهادر جامعه ی کوچک خانواده اینگونه بار امده اند و در جامعه بزرگتر نیز همه را دشمنانی تصور میکنند که میبایست مواظب انها بوده وسریعا جوابگوی حرفهای آنان بود

اینگونه افراد درکنار زبان تلخ خود انتظار حتی احترام دوبرابر مردم عادی را دارند وخدا نکند این شخص به پیری که برسد اشخاصی دراطراف او باشند که همه را با چوب زبان خویش از بدو جوانی آزار داده تا اخرین مرحله ی هستی خود اسیب زننده به روح وروان دیگران هستند وهرگز باین نکته نیز پی نمیبرند که همگان شاید بخاطر شخصیت وادب فردی خود انان را برسرجای خود نمی نشانند یا اینکه آموخته اند حرمت سن بالاتر وموی سفید را داشته باشند

که باز این از ادب شخص متقابل است نه از حرمتی که به شخص توهین کننده وزبان تلخ روا میدارد و برای اینگونه افراد رنجش دیگران نیز هیچ تفاوتی نمیکند چراکه درمقام اول اگر چینین چیزی برای اینان اهمیت داشت نمی اموختند مه چنین باشند وچنان جواب دهند ونمیدانند که شاید درپشت سر احدی آنان را در مقامی که خود تصور میکنند هستند, نمی بیند !

که انسانِ لایق, انسانی ست باادب !

وچه کسی دیده است بی ادبی به مقام والائی برسد که دور وبر واطرافیان او حرمت اورا اگر نگه میدارند بخاطر یا پولش باشد یا نیازی که به کار اودارند
وباز حرمت بدارند
اگرچه بسیارند کسانی که حاضرند خودرا خوارکنند و بی حرمتی این افراد را نیز بپذیرند اما کار خودشان راه بیافتد !

اما برای اوکه خود شخصیتی را دارد ادبی را اموخته است وگاه بر حسب حرمت شخصی خویش میشنود ومیگذرد وبی هیچ جوابی میرود شکل ماجرا شناخت شخص خاطره ویاد او جز یک تصور دهشتناک از جنس بد آدمی نخواهد بود وبر طبق ضر ب المثلی اینگونه خواهد گفت که احترام ,امامزاده س, متولیه یا متولی نگه میداره باین معنی که کسی را که نزدیکانش به او حرمت نگذارند دیگران نیز حرمتش نمی نهند احترام زن ه واجب بر شوهر وحرمت مرد که ملزوم زن وبه همین طریق که بزرگداشت هر بزرگ وطرف ونتیجه ای لازم وملزوم همدیگرند

ونتیجه بخود شخص باز میگردد ودرعین حال میگویند:« احترامشو وَر کرد»!

بدین معنی که : وقتی به کسی بی حرمتی شده درجواب گله ای چنین میگوید: که هم به شوخی ست وهم به زخم زبان که ,قابل احترام نبوده است تا گذاشته شود

که باید دید درقبال چه کسی انسان محترم شمرده میشود
ودر مقابل چه کس انسان محترم نیست که

من فکر میکنم کوچک وبزرگ همه محترمند وانسان درمقام انسانی خود می بایست ارج نهاده شود

و درعین حال هر چه رفتارما باشد همان جواب ماست مگر با انسانهائی برخورد کنیم که خود نیز نمیدانند درمرتبه ی انسانی خویش چگونه حتی بخود احترام بگذارند که در مقابل آن نیز ارزش انرا داشته باشند که احترام ببینند

متاسفانه این از نمونه برخورد هائی بود که اخیرا من درایران در اداره جات بانکها ومحلهای عمومی باآن روبروشدم که بلافاصله جا خورده واز تصور اینکه چطور کسی میتواند اینگونه بادیگران برخورد کند هاج وواج برجا ماندم نشانه ی تربیت این اقا یا خانم درکدامین بخش جمله یاو یافت میشد که بعنوان پرسونلی که موظف است جوابگوی مشتری باشد اورا کارمند وخدمتگزار مردم بدانم
وخدا نیز نکند که کار شما گیر چنین آدمی هم باشد


رویا زده در فریبی بنام وصل
در کو چه های عشق در پی امید گشته ام
از رهگذار خسته عابر ز کو چه ها
پرسیده ام نشانهء مهر و گذشته ام
گوئی نشان مهر سوالی بجا نبود
چون در هر نگاه گوئیا خنده میدوید
گوئی که در پی این راه پای من
در انتهای خویش به ویرانه میرسید
در این گذر همه اندیشه های تلخ یأس
پا بر پله کان فریاد سینه میگذاشت
دستی بدفتر عمر بر سر امیدو آرزو
خطی سیاه ز حرمان و غم نگاشت
آری جهان من از غصه ها پر است
قلبی دگر در پی مهری روان نبود
هرکس که جامه غم را به تن کشید
گوئی دگر که آدمی از این جهان نبود
دنیا به چه خوش بود در روزگارمن
این رسم روزگار چه غمگین و بس تهی ست
در خط زندگی در این راه بی امید
دیگر نشانه ای ز محبت به سینه نیست
1366 فرزانه شیدا

برای مثال در اداره گذرنامه ای که من بارها در آن تا سر حد جنون به عصبانیت رسیدم ونیاز به گذرنامه _ پاس / وتمدید ان داشتم و با چنان خشونت های رفتاری وبی ادبی هائی مواجه شدم که هنوز پس از سالها در دهنم مانده است و نمیتوانم فراموش کنم

باراول که بعد از ایستادن در صفی طولانی از 5 صبح تا 12 بعد از ظهر راحت تا رسیدم پشت میز بی اینکه سری بلند شود گفت وقت امروز تمام شد فردا بیائید باردوم که بالاخره زودتر رفته وپشت میز عکسهارا نهادم گفتند دختر دوساله ام میباید را که با حجاب ومقنعه باشد ومن نمیدانستم چگونه بچه ای دوساله را که متولد خارج بوده وهرگز ندیده بچه ای روسری بگذارد چه برسد مقنعه راضی کنمکه جلوی عکاس اینرا به سر کرده وارام بنشیند

که سرانجام مجبور شدم دوست عکاسی را به عکس باحجابی از دخترم که آنزمان دوسال ونیمه بودو بارها نیز موقع سر کردن ان چون ساده نبود به گریه افتاد ساعتهادوست عکاس هم رانیز معطل خود وبچه ام کنم تا عکس باحجابی از این بچه بگیرد که هنوز نمیداند کلاه را چگونه باید روی سرش بگذارد که از انطرف سرش پائین نیافتد

وهمچنان نیز بخاطره ی تلخ آنروز هربار این عکس را نگاه کرده ام بخاطرم امده که چه اشکهائی که دخترم نریخت که نمیخواست انرا به سر گذاشته وارام بنشیند
واز نشتن درجلوی نور چراغ عکاسخانه هم چون میترسید چه مکافاتی کشیدیم تا این عکس گرفته شد
وهمان عکس نیزبه گذرنامه وصل شد وسفارت ایران درنروژ هاج وواج ماند که چه کسی مرا مجبور کرد که من دختر دوساله ام را با حجاب عکس بندازم

براستی این انسانهائی که درپشت این میزها احساس قدرت میکنند اگر انسانهائی بیمار مریض وبامشکل نیستند
اینگونه رفتارهای ازیتگرانه اینچنین اعمال های بی ادبانه وبرخوردهای ناشایست به چه معنا ست ایا براستی احساس ذوق وشعفی که دردرون چنین افرادی براثر این آزارها ناشی میشود انسانیست
یا حاکی از این نیست که مردم خدمتگزاری پیدا میشوند که حتی خدمت بخود را نیز نمیدانند ونمیفهمند که ادب هرکسی نشانه ی شخصیت خود اوست

بارها اینرا گفته ام درمکانهای بسیار آنگونه که رفتار میکنی دردرجه اول حرمت خودرا محک میزنی انگونهکه رفتار میکنی وسخن میگوئی اول ازهمه شخصیت خودرا نشان میدهی توهینی که بدیگری میکنی پیش از انکه باو برگردد توهینی ست که به نهاد وبه شخصیت خود کرده ای ! چگونه میشود فکرکرد اینگونه رفتارها درنظر دیگران قدرت است واجبار به احترام که شک دارم احدی باینگونه ادمی اهمیت داده ویا اورا شخصیت والائی تصورکند که برعکس

شاید چون من دل هم به چنین کسی بسوزاند که طفلک چه ادم ازار دیده ای باید باشد که حتی نمیتواند حرمت خودرا حفظ کند ونیازمند این است که دیگران به زور باو احترام بگذارند واگر این فرد کمبود نداشت چنین احساس وفکری هم دراوقوت نمیگرفت که اگر من مثلا اینگون با بیحرمتی باین خانمواقا حرف بزنم حساب کار دستش می اید که اول باید پرسید دنبال کدامین حسابی هستید که باید مردم ازشما بخاطر آن حساب ببرند یا از قد 150 تا دومتر ی شما هم اگر بود از جناتبعالی وحشت کنند وباید حرمت چه چیز شما را نگه دارند قد شمارا یا زبان شمار را یا میز اهنی سرد شما را یا نه میز تراشیده چوب گردوئی شمارا که با یک کبریت روی هوا دود میشود وشما میماندید ویک صندلی! ......

چگونه است که فردی در این لباس مقدس خدمت به مردم درپشت میزی در ,اداره ای در بانکی در فروشگاهی در بسیاری ازاداره جات مهم دولتی بخود اجازه چنین رفتاری را میدهد وکیست که به چنین فردی پروبال میدهد که بادیگران تا جائی که میتوانی خشونت کن یا بد رفتاری کن مسلم است که گاه این رفتارها در درون فرد بیمار نوعی دفاع از ترس هم میتواند باشد شخص از دیگران میترسد از صدئای بلند میترسد از شخصیتی بالاترازخود میترسد

درنتیجه بااینگونه رفتار پرخاشجویانه پشت صدای خود پنهان میشود واحساس امنیت میکند وتمامی اینها نیز ریشه ای روانی دارد این شخص یا درخانواده ای پرخاشگر بزرگ شده ورشد کرده است یا درخانه وخانواده کسی باو اهمیت نمیدهد ودراین جا درپشت میز احساس قدرت میکنند وکمبودهای خودرا بدینگونه جبران کرده خشم خود را بدین شکل خالی میکند هرچه هست چنین فردی درهیچ کجا درنزد احدالناسی فرد محترمی شمرده نمیشود که بتواند مطمئن باشد احترامی دارد که بیشک تنها خیالی باطل بیش نیست وبا خود همیشه فکر میکنم که اینگونه انسانی! نماینده چه نوع انسانی درجامعه ی ماست؟

ماکه دم از فرهنگ عمیق واصالت وتربیت میزنیم درکجا می بایست این فرهنگ این ادب این اعتبار تاریخی خود را نشان دهیم ودرنزد چه کسی؟!

چنین افرادی بااینگونه رفتارهای بی ادبانه کجا احساس میکنند کجا را وظفیه خود میدانند که میبایست درآنجا با ادب باشند با رفتاری درست وبا شخصیت؟

که شک دارم انسانی بااین روح آزرده وبیمار توان ,اینرا داشته باشد ویا درکل قادر باشد فقط به فقط انسان باشد! .... حال دیگر تربیت وادب پیشکش خودشان باشد .

چنین رفتارهائی در بیرون ازجامعه ی مادرهرکجای دنیا که بروید به هیچ شکلی ازسوی هیچکسی پذیرفته نمیشود وکافیست یک کارمند حتی رئیسی بی حرمتی کمی به کسی روا دارد تا بلافاصله با شکایتی از سوی ارباب رجوع منتظر خدمت شده سپس ازکار برکنار شود

اما متاسفانه ما غریبه پرست تر از ان هستیم که باهمزبان کشور خود مودب باشیم وهمینکه یک خارجی یک امریکائی یک آلمانی و... پا به همان محل بگذارد چهار بارهم برایش خم وراست میشویم چائی وقهوه را حتی نه از ابدارچی که میدویم وخودمان برایش میآوریم
که البته اصلا چنین عادتی دراینسوی آبها متداول نیست که کسی هرکه هست برای دیگری خم وراست شود یا بیش ازاندازه احترام کند

چراکه طرفین میبایست وموطفند حرمت واحترام یکدیگر را درحد معمول کارمند وارباب رجوع حفظ نمایند وهمانگونه که کارمند موظف به داشتن ادب وپاکیزگی لباس ورفتار وسخن است ارباب رجوع ومشتری نیز موطف به رعایت ادب واحترام به اوست

درنتیجه کارها بی هیچ کشمکش غیر عادیِ روحی روانی یا خدای نکرده با برخوردهای ناشایست یا رفتارهای نامتعادل روبرو نخواهد شد و کار بخوبی ومنظم یکی بعدازدیگری انجام میشود بی انکه کسی آزرده ازکار یا آزرده ازانجام آن کار ,درفلان اداره و فلان محیط کاری به خانه خود درساعت مقرر بازگشتی داشته باشد ....

جامعه وقتی میتواند شاهد چنین آسایشی باشد که هرشخص بنوبه خود در خودوشخصیت خوداین را وظیفه بپندارد که درمقابل دیگران هرکه هست کوچک وبزرگ مودب وبااحترام رفتارکند من وشما چنین حقی را نداریم که اگر ازهرچه ناراحتیم وهرچه در زندگی شخصی ما باعث ازار ونارحتی ماست ان احساس رابا غم واشفتگی وخشم خود به محل دیگری برده و برسر دیگران خالی کنیم ما حتی این حق را نداریم که درمحیط خانه وخانواده ناراحتی فرددیگری ازاعضای خانه خود را فراهم کنیم چه همسر باشد چه فرزند چه برسد به مردم اشنا وغریب که هیچ وطیفه ای ندارند مارا تحمل کنند یا به ما احترام بگذارند.

مسلم است کسی محتاج احترام دیگری نیست احدی بدون سلام منوشما زندگیش زیرو رو نمیشود کسی از اینکه ما برای او حرمت قائل نشویم دنیایش خراب نمیشود اما آنچه بجا میماند خاطره ی ماست که من اینمرد غریب اداره گذرنامه را بخاطر شخصیت والایش هیچوقت فراموش نخواهم کرد نه اورا نه رفتار نه طرز سخن گفتن اورا که با کینه ای غیر انسانی وبدون هیچ دلیل منطقی خشمش بچه ی دوساله مرا گرفت وازعکس بچه دوساله ام که موهایش را بسته بود ایراد گرفت که بچه نباید موهایش پیدا باشد وهرچه گفتیم اقا این دوساله است

گفت قانون قانون است ماهم موظفیم ومامور ومعذور که شک دارم چنین ماموریتی از سوی انسانن سالمی باین شخص داده شده باشد وشک دارم اصلا چنین حکمی وجود داشته باشد

چون قانون اسلامی را نیز بی خبر نبوده نیستم که دختر بعد از 9 سالگی در قانون اسلام موظف به انجام اموری مانند این است ومن و شما چگونه میتوانیم باافراید چون این اقا یا خانم دیگری در ورزارت امور خارجه که قرار بود شناسنامه بچه مرادر پاس ایرانی وارد کند وبا دستکشی بردست که بدون بلند کردن سرجوابگوست وقتی باو میگوئی

خانم ببخشید : این که نوشتید ( لورنشگوگ است , نه لورنسگوگ!( واسم (استانی درنروژ بود که مدتی در ان زندگی میکردیم ) واشتباه نوشتید ! بدون بلند کردن سربه تندی میگوید: من روزی صدبار اینو مینویسم میدونم چیکار دارم میکنم ومن پرسیدم امروز چندتا ایرانی از نروژ که بچه شون توی فلان بیمارستان لورنشگوک که بدنیا اومده بودن

اومدن خدمت شما که شما یه روزه یادگرفتی منکه 10 ساله اونجام بلد نیستم؟!وشما بکارت واری نه من که میدونم بچه ام کجا بدنیا اومد عجباااا فکر میکنید جواب چه بود ببنید خانم اگه میخواهید کارتون** امروز** راه بیافته ساکت شید بزارید من کارمو بکنم

_ یعنی زیادی حرفی بزنی انقدر میبرم میارمت حالتم جا بیاد انوقت خودت *ولونشکوگ خودت
رو بیای بنویسی وسط دریای ژاپن!
آخرشم بنویسی غلط کردم

دقیقا در چنین شرایط ست که احترا م گذاشتن نیز حدی دارد
وشخص متقابل می بایست دریابد که رفتار او مورد قبول نیست و باید بااو برخورد شود

که البته در ادرات مسئول درهمه ی دنیا شخصی بعنوان مسئول روابط عمومی ان سازمان ان شرکت ووو وجود دارد که شما بتوانید از چنین افرادی شکایت کرده وجواب بخواهید

بابت اینگونه رفتارهای کارمند پاسخ خواسته شفاهی وکتبی اورا محکوم به این کنید که مسئولیت خود را بدرستی انجام نداده وبا ارباب رجوع رفتار مناسبی را ندارد وحتی شخص متخلف می بایست معذرت خواهی نیز بکند

اما درجائی که انسان جز خودش کسی را ندارد بهتر است تکیه اش نیز بخود ش باشد واجازه ندهد که هرکسی درهرمقامی اورا مضحکه خویش کرده یا حرمت او را بشکند وبا تندی وبدخلقی او را نیز بدخلق کند !

من نیز برگه را ازدست ایشان گرفته گفتم من ترجیح میدهم فردا یا فرداها کارم راه بیافتداما با یک ادم حسابی تا امثال شماها که هم حرف زدن بلد باشد هم شعور داشته باشد هم از یادگرفتن کلمه ای اشتباه خجالت نکشد که به پرخاشگری منجر شود پارتی هم دارم نخواستم توازنون خوردن بیافتی نخواستم با پارتی بیام جلو حق کسی و ضایع کرده باشم انگار لیاقتتون همینه خانومی وبه بیرون امدم.

من باینگونه انسانها تنها یک جمله اتلاق میکنم: آدمهای ناسازگار! که دراصل با خودنیز نمیسازند چه برسد بدیگران ودر طب روانشناسی نیز

فرم برخورد آدمی به دیگران با جامعه با مشکلات با زندگی نماینده ی روشنی از طرز فکر اوست ودرزبان عامی نیز این افراد نامی برخود دارند که میگویند

او باخودش نیز قهر است یا: به سایه اش میگوید بدنبالم نیا

درواقع این منو شما نیستیم که باعث مشکل او هستیم این خود اوست که مشکل اوست وباید دریافت چرا! ودرون مایه ی چنین رفتارهائی چیست که بی شک هیجوقت چنین رفتارهای خصمانه وبدون سازگاری درفردی بی دلیل وتنها ازروی اینکه شخص دلش میخواهد چنین باشد نیست بلکه اودردرون از چیزی ناراحت است حال یاخود کار است که اورا آزار میدهد سخن گفتن ورابطه وروابط عمومی ست که دیگر تحمل ادامه ی آنرا ندارند باکسی مشکلی درانروز داشته وهزار دلیل دیگر که به هریک فکرکنیم باید دلمان هم بحال چنین ادمی بسوزد

اما ازآنجا که مانیز مجبوریم طبق روال روزانه ی زندگی خود کار خود را انجام دهیم ناچاریم ایاینگونه افراد بسایم یادمان باشد از کسی پیروی نکنیم اما از همه بیاموزیم آدم های زندگی ما معلمان پنهان ما هستند کدام شاگردی؟خوب یا بد؟ واین است رفتار نیمی از کارگزاران ما در پشت میزهای سفارت خانه ووزارتخانه وبانک و ....!!!

اینجاست که باید پرسید تا کجا میتوان با بی ادبی مودب بود تا چه حد باید تحمل کرد تا چه حد با شخص بی شخصیتی میبایست انسان شخصیت خود را حفظ کند که خود بی شخصیت نشود مورد بی احترامی قرار نگرفته وحرمتش حفظ گردد که انسانی نیست که باتمامی این شرایط تااخر خودرا نگه دارد وباادب ترین با شخصیت ترین انسانها سرانجام جوابگوی کسی خواهند بود که از ادب وشخصیت هیچ نمیفهمد که باید هم جوابگو بود

* مردم آدمهای بردبار را با ادب می دانند حال آنکه بردباری سنجشی درست نیست باید ادب آدمها را در آزمون ها سنجید و نه در سکوتها ... ارد بزرگ

چراکه اگر همه فقط تحمل کرده بگذرند این فرد هرگز نمی اموزد که مودب باشد وهمیشه تضور میکند قدرت دردست اوست وهرگز یاد نمیگیرد که همان زبان که او دردهان دارد در میان دهان همگان هست اما بسیارند که ربان به نیگوئی استفاده میکنند واز رنج وازار دیگران بگونه ای سادیسم وار لذت نبرده بلکه اینرا در درجه ی اول کسر شان خود محسوب میکنند. خواست ادب آن نیست که هر چه ما می خواهیم دیگران بگویند ، ادب آنست که ببینیم آیا کسان دیگر در جایگاه خویشند ؟ و حال ما در کجاییم ؟ ارد بزرگ

وانسان نیز با کسی تاب میاورد که دراوشخصینی را بجوید که قادر به تحمل ان باشد چه در محیط خانه چه اجتماع هرچککس موطف به تحمل کسی دیگری نیست که قادر نیست با زبان ورفتار خود اول باخود بعد بادیگرانکنار بیاید ومطمئن باشید چنینن اشخاصی دردرجه اول باخود مشکل دارند با درون خود بعد باشماوبا دنیا وبا هرچه در پیرامون آنهاست وناشی از بغض تلخی ست که دردرون بر اثر بیسروسامانی وناراضی بودن از زندگی خود در وجود آنان ریشه گرفته آنچه بروز میکند

رفتارهای ناسازگار تخریب کننده وآزارگریست که احدی مجبور به تحمل ان نیز نیست ومسلما سرانجام جواب میگیرد از همان کسی که هرگز تصور جواب را نمیکرد چون اینگونه اشخاص درعین حال انسانهائی ترسو هستند که یک داد برسر انها بزنی بلافاصله به معذرت خواهی افتاده یا اگر برحسب غرور هیچ نگویند دردل ازعاقبت کارخود میترسند وازاینکه شخص متقابل شکایت به بالاتر او ببرد خواه پدر باشد خواه رئیس و...

*دانه ادب در درون ما همانند گیاهی رشد می کند روشن بینی،

آب رشد آن است و خورشید دوستان و همدلان . ارد بزرگ


برای آنکه کسی را با ادب بنامیم و یا وارون برای این,
باید کمی درنگ کرد و زمان را به کمک گرفت . ارد بزرگ

زمانی که شما با نرمی وملایمت با ادب وبا شخصیت با نشان دادن توجه ورعایت دیگران با ملاحظه ی موقعیت دیگران با کسی نشست وبرخاست میکنید خواه زمانی کوتاه باشد خواه طولانی دیگر شخص متقابل دلیلی برخود نمیبیند که باشما رفتاری برخلاف آنچه دیده است داشته باشد مگر اینکه خود این شخص دچار مشکل باشد وبراستی وقتی شما دریابید درنزد فردی خواه همسر خواه دوست واشنا ویا غریبه واشنائی احساس امنیت خاطر میکنید احساس ارامش وشادی میکنید مسلما به آن شخص علاقمند نیز شده اورا دوست خواهید داشت

خنده از لطفت حکایت میکند...
ناله از قهرت شکایت میکند...
این دوپیغام مخالف درجهان
از یکی دلبر روایت میکند...
غافلی از لطف *بِفریبد چنان(* فریب دهد چنان که....) ....
قهر نندیشد , جنایت میکند !...
وآن یکی را قهر نومیدی دهد...
یاس کلی را رعایت میکند...
عشق مانند شفیع مشفقی ست...
این دوگمره را حمایت میکند...
شکرها داریم ز این عشق ای خدا....
عشق کفران را کفایت میکند...
کوثر است این عشق با اب حیات...
عمر را بی حد وغایت میکند...
ار میان مجرم و حق چون رسول....
بس دواد وبس سعایت میکند...
بس کن آیت آیت این را بر مخوان...
عشق خود تفسیر آیت میکند!

*کلیات شمس تبریزی*


اینگونه افراد مظهر عشقند عشقی که غایت ادب را دروجود آنان متبلور کرده چشمه ای از محبت دوستی یاوری ومهربانی را در روح دیگران جاری وزلالی دهده ی اندیشه ای سختی ست که قادر به دوست داشتن نبوده یا حتی شناختی بر عشق بر دیگری ندارند که همانا دوست داشتن دیگران است که توان خدمت بدیگران را نیز بوجود میآورد ودر درجه ی اول دوست داشتن خود است
که باعث میشود شخص برخوداحترام گذاشته دیگران را نیز با ادب واحترام مهر ومحبت خود آنگونه تحت تاثیر قرار دهد

که همگان اورا مظهر لطف وصفا بدانند ودرعین حال درحضور اوخود رانیز خوب احساس کندد خود را نیز باارزش بدانند وبرخود خویش نیز ارج بگذارند. چراکه دروجود این فرد چیزی والا را تجربه میکنید چیزی که شما را وادار به گذاشتن احترام میکند وحتی باینکه قلبا اورا دوست داشته باشید براستی برای یک انسان چه جیزی زیبا تر ولذت بخش تراز این میتواند باشد که فردی محبوب درخانه وخانواده وفامیل وجامعه باشد

انسان بیش ازاین براستی به چه محتاج خواهد بود وقتی بداند همگان بااو به مهر ومحبت رفتار میکنند همگان دوستش دارند وبرای دیدنش برای سرکردن لحظاتی حتی کوتاه بااو حاضرند تمام برنامه ریزی روزانه خودرا هم عوض کنند تا ساعتی از لطف کلام وهمنشینی او برخوردار باشند همه ی انسانها ازبودن درکنار انسانی خوش سخن وشیرین زبان لذت میبرند ودر دل ارزوی همصحبتی را دارند که در معاشرت ونشست وبرخاست بااو لحظات را طی کنند که درزمانی که اورا ترک میکنند احساس شعف وشادی وحالت روحی خوبی را در خود احساس کنند ومعمولا وقتی ما به چسن انسانهائی بر خورد میکنم اینگونه افراد جایگاه خواصی را در دل ما برای خود پیدا می کنند وخاطره ساعات بااون بودن وساعاتی که میشود بااو بود هم خاطره ای خوش هم امید همیشگیست چه خوب است

چنین دوستی برای هم باشیم که در کانون خانواده نیز هم میتوان باهم درکنار روابط خانوادگی دوست بود واز همانجا نیز می بایست شروع نمود

کمااینکه حافظ نیز دوست شیرین سخن وخوب را انگونه به تعریف مینشیند:

سر اردت ما وآستان حضر ت دوست
که هرچه بر سرما میرود اردت اوست!
نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه ومهر
نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو برتوست
نه من سبو کش این دیر رند سوزم وبس
بسا سرا که دراین کارخانه سنگ وسبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را
که باد غالیه سا گشت خا ک عنبر بوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمنست
فدای قد توهر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده ( زبان بیهده گوست*
( رخ تودر دلم امد مراد خواهیم یافت
چراکه حال نکودر قفای فال نکوست
نه این زمان دل حافظ در آتش هوسست
که داغدار ازل همچو لاله ی خوشروست
حافظ*

وچه زیباست چنین دوستی داشته وچنین دوستی برای هم باشیم که در نبود ما نیز خاطره ی ما خاطره خوبی محبت ادب ومهربانی ما در یاد همگی زنده باشد چنین آدمی می بایست انسان خوشبختی باشد که مهر همگان را میتواند بدست بیاورد ومیتواند با همه نوع انسانی کنار امده با هریک بگونه ی او وبه طریقه ی همان او و طوری رفتار کند که در هر سن واخلاق و ومنش ودین وفرهنگی دوستدار شما باشد که ادب ومهربانی بیش از هرچیز محبوبیت آدمی را باعث میگردد ادم باادب دروازه دلها را همیشه گشوده می بیند . ارد بزرگ
پایان فرگرد ادب به قلم فرزانه شیدا / نروژ / اسلو

: سه شنبه 19 آبان ماه سال 1388

حسن ختام سالنامه 87/ گفت وگو با محمود دولت آبادي




حسن ختام سالنامه 87/ گفت وگو با محمود دولت آبادي
انزواالزامي است



نيلوفر نياوراني

نويسنده و سردبير فصلنامه سينما و ادبيات

لادن نيکنام

نويسنده و منتقد

هواي اسفند ماه ناگهان غافلگيرمان مي کند. سوز تندي مي وزد وقتي تا ارتفاع بيست و يک طبقه يي بالا مي رويم. حس غريبي است نزديک شدن به آسمان. به محمود دولت آبادي. به قله داستان نويسي ايران. مي دانيم که خسته است و در انتظار چاپ آثارش. مي دانيم به کارکرد مطبوعات نقد دارد. اينها را در گفت وگوي تلفني گفته است. معتقد است کار رمان نويس شرکت در بحث هاي مطرح در عرصه مطبوعات نيست. رمان نويس بايد گوشه يي نشسته و کار خويش کند که قدر و اعتبار حرکت ادبيات با حرکت ژورناليستي قابل قياس نيست. ادبيات در ژرفاها حرکت مي کند. آرام و پيوسته و تاثيرگذار در درازمدت و نوشته هاي مطبوعاتي بر سطح حرکت مي کنند. امواج آن زود بر ساحل کوفته مي شود. بدون ادعايي يا دفاعي وارد خانه محمود دولت آبادي مي شويم. در ادامه بحث هم نمي توانيم اين دو مقوله را يکسان بپنداريم؛ اول به بهانه هاي لازم براي گفت وگو فکر مي کرديم، در ادامه ديديم گفت وگو با استاد به بهانه نياز ندارد. رمان نويس ايراني به دريايي شبيه است که به اندک تلنگرً نرمه بادي که بر سطح آن مي وزد توفاني مي شود. اما مي دانيم که در ژرفاي اين توفان جريان آرام و هميشگي روايت در حرکت است. اين حرکت در اين همه سال هرگز متوقف نشده است. قرار هم نيست متوقف شود.دولت آبادي عطف به شايعاتي که گفته مي شود او به وزارت اطلاعات احضار شده است مي گويد؛«تابستان گذشته به عنوان ريش سفيدي نويسندگان از من دعوت شد که بروم و به پاره يي از مشکلات نويسندگاني که به من مربوط نمي شد گوش بدهم.عين اين مطلب را به جمع نويسندگان منتقل کردم.اسم اين کار احضار نيست.» در ميانه بحث هم آن گاه که مي رسيم به بخش جوايز ادبي و آن گاه قياس جريان هاي ادبي فعلي و ادبيات داستاني در سال هاي دورتر صداي او پايين مي آيد. نگاهش آرام مي گيرد. گاهي به گوشه يي از اتاق خيره مي ماند و آن گاه جمله ها يي مي گويد که در ذهن مان مي ماند تا هميشه «ذهن انسان بزرگ ترين معجزه خلقت است.» يا «استثنا را وقتي وارد قاعده کني آنچه خراب مي شود استثنا نيست بلکه قاعده است که ويران مي شود.» او از حيرت افزايي نوشتن مي گويد. از «نونً نوشتن»اش که در ارشاد پنج ماه است مانده و شرح توانايي ها و ناتواني هاي نويسنده است در گاهً نوشتنً «روزگار سپري شده مردم سالخورده» و «کليدر». گاهي از سر پريشاني از روي صندلي برمي خيزد، گاه از سر انديشيدن به چگونگي هاي نوشتن. مثل هميشه هر وقت حرف بر سر نوشتن است مکث ها و درنگ ها بسيار. فرصت انديشه کردن در باب مفاهيم پديد مي آيد. حال آنکه وقتي بحث بر سر مطبوعات است رمان نويس ايراني يک نفس، پيوسته مي گويد. او به فرصتي که هشت سال فراهم بود تا جامعه ايراني به اجتماعيت نزديک شود، تشکل و تحزب در آن به وجود بيايد، اشاره هاي بسيار کرد. به زماني که نويسندگان به آن دل بسته بودند تا نگراني ها و دغدغه هاي جدي فرهنگي خود را از طريق متن هايي که در مطبوعات به چاپ مي رساندند، همچنين رمان ها يا دفترهاي شعر و مجموعه داستان هايي که منتشر مي شد مطرح کنند. فرصتي که تا اندازه هايي هم ايجاد شد ولي اگر کامل از دست نرفت يا شکل و شمايل سيستماتيکي پيدا نکرد، دليلش فقدان نظم و طرح از پيش تعيين شده است. همچنين محمود دولت آبادي باور دارد که آثار چاپ شده هم چندان تاثيري بر مردم باقي نگذاشت. او معتقد است ارتباط ارگانيکي ميان نويسندگان و مردم و مطبوعات به وجود نيامد. همچنين ساختارهاي نصفه نيمه يي که ايجاد شد، صورت فرصتي ماندگار به خود نگرفت. شکل فعليت يافته يي نداشت. او اين همه را مي گويد ولي وقتي به ادبيات مي رسد و روند نوشتن، برق ذوق کودکانه و دردناکي در لحن اش مي نشيند.



قول مادرش را مثال مي آورد که هنر بخش است. بخشش الهي است. هديه يي است از آسمان و آن گاه تعبير خود را به آن اضافه مي کند. که نفريني نيز در ذات خود داشته که گريبان نويسنده را مي گيرد. نوشتن از منظر او هيچ گاه آسان نبوده است. پروسه دردناکي است که وقتي از کابوس هايش مي گويد به استکانً ميان باريک اش خيره مي ماند. مدتي گويي مردي را مي بيند که در قهوه خانه يي در شهرستان نشسته و از پشت شيشه يي که سرما و باران کدرش کرده است، به بيرون نگاه مي کند. او مرد را مدت ها پيش ديده است ولي چنان چشم هايش در چشم خانه مي گردد گويي همين حالا هم مرد ميان ما حضور دارد. به اطراف نگاه مي کنيم. بيرون از پنجره نزديک کوه هاي اطراف تهران، کنار سلسله البرز، برف مي بارد ناگاه. سوز تندي هم در اتاق مي پيچد. پرده لوله مي شود. کنار مي رود. خيره مي شويم شايد به همان سرما و مرد، به تندباد مطبوعات که خلوت خلق استاد را بر هم زده است، به مردي که تا دم در بدرقه مان مي کند، به زندگي کوچک و زيبايي که شايد در زمان و مکاني ديگر بسيار بيش از اکنون اش قدر مي ديد، به اندوهي که در دل مان نشسته است وقتي بيست و يک طبقه فرو مي رويم. مي رسيم به سطح زمين. کوه از ما دور است، قله دورتر. به خانه مي رسيم و از خود مي پرسيم کجاي کار مي لنگد. آن همه سوال به خيال خود طرح کرده ايم اما هنوز دنياي پرسش ها گريبان ما را رها نمي کند. و نيک مي دانيم دريايي به نام محمود دولت آبادي طيف سبز- آبي واقعيت ها را با نگاهش درمي نوردد و اگر نه همه پاسخ ها که بخش زيادي از جواب ها نزد اوست.

-حرکتي در دوم خرداد 76 آغاز و ايجاد شد و تا امروز هم از آن به عنوان جريان اصلاحات ياد مي شود؛ در همين راستا بسياري از نويسندگان و هنرمندان مطبوعات دوم خرداد را به عنوان يک روند جريان ساز و پيشرو طبقه بندي مي کنند. به زعم شما دستاورد اين حرکت و فعاليتي که نويسندگان در اين مطبوعات انجام دادند، چيست؟

عرض مي کنم خدمت تان. اولاً که موقعيت پيدايش دوم خرداد از نظر همه مردم مثل نجات يافتن از موقعيتي بسته بود و بلاتشبيه مانند لحظه يي بود که بخواهيد براي لحظه يي آن شير آب مربوطه را ببنديد و براي تنفس از فضاهاي ناشي از انقلاب، جنگ تحميلي و تلاش به جهت حفظ و تمرکز قدرت، همه رفتند به استقبال اين جريان که نويد بازنگري و رفرم مي داد، از جمله نويسندگان و از جمله من که به پايان و فرجامش با قدري ترديد در آن نامه ياد کردم؛ و ايراد عمده اينکه دوم خرداد به جاي اينکه بيايد و از 75 درصد مردمي که بهش گرايش پيدا کردند، يک يا حتي بيشتر از آن حزب سياسي در مملکت ايجاد کند روي آورد به نويسندگان و هنرمندان و کلاً به اهل قلم و شروع کرد به تغذيه از حضور آنها در مطبوعات. به اعتبار اينکه دنيا، دنياي رسانه است و از طريق رسانه مي توان مردم را تحت تاثير قرار داد. بديهي است که اين حرکت به جايش تاثير خود را داشت. اما اين کافي نبود. در نتيجه انرژي که گذاشته شد، به اصطلاح بازتوليد نشد. خيلي اسف انگيز است که اين امر يکسويه انجام گرفت. اگر يک مورد مثال من باشم معناي روشن اش اين است که همه اش از من انرژي گرفت. يعني اين روحيه يکسويه نگري در - به اصطلاح - دوم خردادي ها هم خودش را وانمود تا ما به اين نتيجه برسيم که اس و اساس تفکر حاکم صورتش فرق مي کند، جلوه هايش فرق مي کند ولي در بطنش همان يکسويه نگري است. بيش از 20 سال است که من در اين مملکت خانه نشينم. اين آقايان نمي دانستند که من خانه نشينم؟ دولت که دست شان بود و من هم انتظار شغل و مقام اداري نداشتم. ولي حقوق پايمال شده من در اين 30 سال موضوعي نبود که يک لحظه فکر ايشان را به خودش مشغول کند؟ از کجا بايد اين تحريم برداشته مي شد؟ نبايد حقوق پايمال شده اعاده مي شد؟ و نبايد اعاده بشود؟ در وجه عام هم نتوانستند وارد پروسه عمل و اجتماعيت شوند، پس هم خودشان در پايان کار فرود کردند، هم آن طيف هايي که از آن حمايت کردند به انزواي بيشتري کشانده شدند.

-آقاي دولت آبادي ببخشيد من يک سوال اينجا برايم پيش آمد. پس نويسنده بايد نسبت به جريان هاي سياسي و اجتماعي خودش بي تفاوت باشد يا موضع گيري کند؟ در امريکا هم فکر مي کنند جريان هايي پشت پرده وجود دارد و چيزي قرار نيست عوض شود ولي ما مي بينيم نويسنده ها و روشنفکرها مي آيند از حزبي که فکر مي کنند در جهت آرمان ها و ايده آل هايشان است، حمايت مي کنند. اين حمايت در مطبوعات و رسانه ها علني مي شود. آيا بايد اين جريان ها را بايکوت کرد؟

شما چرا فوري مي پريد به ضد قضيه؟ من کي گفتم بايد بي تفاوت بود يا بايکوت کرد؟ کي گفتم از جريان هايي که يک گام به جلو هستند حمايت نکرد؟ من عرض کردم اين جريان يکسويه بود، و آن امکان درخشان اجتماعي وارد يک مبادله اجتماعي نشد، براي اينکه نتوانستند يا نشد که آن انبوه مردمان را- مثلاً- در يک حزب سياسي جمع و فراهم کنند. در نتيجه آن حمايتي که مردم داشتند و نظر هايي که مطرح مي شد، عملاً فقط تاييد يکسويگي شرايط موجود بود. بنابراين منظور مرا درست دريابيد. من نگفتم بايد بايکوت کرد. ما اين کار را نکرديم. من عملاً دارم به اندازه عقل خودم آسيب شناسي مي کنم، نه ادعاي بستانکاري. منظور اينکه به جاي اينکه حزب سياسي تشکيل بدهند، تشکيلات اجتماعي به وجود بياورند و کارشان را وارد پروسه عملي اجتماعي کنند فقط اعلام کردند ما رشد آزادي اينچنيني را در اين دوره داشته ايم، خيلي خوب امثال من هم در همه جا تحسين کردند از همان آزادي هاي نسبي، ولي در عمل براي خودشان چه کار کردند تا در آينده- حالا- بتوانند بر آن تکيه کنند؟

- در حقيقت شما مي گوييد ما را وارد جرياني در دو دوره اصلاحات کردند که ضرورتي نداشت و از انرژي و وقت و خلاقيت ما هزينه شد؛ در شرايطي که در کار اصلي ما وقفه ايجاد شد و در عين حال از شما حمايتي هم صورت نگرفت.

فکر مي کنم آنچه مي خواستم بگويم عام تر و فراگيرتر از اين محدوده ها باشد؛ اما در حوزه کار مي شود گفت مگر يک نويسنده چقدر وقت دارد؟ شما بشماريد از ابتداي اصلاحات چند ده تا گفت وگو داشته و مقاله نوشته ام. حتي به نظرم با خود شما در مورد روابط ايران و دنيا، با آرزوي صلح صحبت کرده ام و از جهت اهميت حياتي که براي مملکت داشته و اين فريضه يي به شمار مي رود براي هر ايراني، گفته ام که تنها دستي که مي تواند اين گره را باز کند ميانجيگري اروپاست. با خلوص و حسن نيت تمام حرف زده ام. هميشه همين طور بوده، صرف نظر از اينکه باز هم در کنج خانه ام نشسته يا ننشسته باشم و في المثل يک جلسه دوساعته بروم سر يکي از کلاس هاي دانشکده يا نروم. حقوقي که از من ضايع شده منحصر به زيان هاي فردي نيست. شما به مجموعه يي از آدم هايي فکر کنيد که در ميهن دوستي ايشان هيچ شک و شبهه يي وجود نداشت. آنها چه شدند؟، مثلاً يکي از آرزوهاي من اين بود که آوارگان اين مملکت بتوانند به اعتبار يک ميثاق بين المللي برگردند به ايران، حرفش هم زده شد، اما پيش از آن توافق دولتي حاصل نشده بود متاسفانه.

-در حقيقت بيشتر اين رفرم در سطح عمل کرده است؟

در عمل به نظرم موفق به تعميق نشد.

- اجازه دهيد نکته يي را بگويم. شما بگوييد اين احزاب به چه شکلي مي توانستند به نويسنده ها و روشنفکرها کمک کنند. چون بين همين احزاب سياسي هم که در حال حاضر وجود دارد آنقدر درگيري هست که تکليف شان دقيقاً مشخص نيست.

اگر فرض کرده بودم که شما از آنچه گفته ام استنباط «کمک خواستن» مي کنيد، مثال شخصي نمي آوردم؛ نه جانم دست کم آدمي که از حدود 10 سالگي با کار پيوند يافته و نان زحمتکشي خودش را خورده است؛ نه مي تواند و نه مي خواهد انتظار کمک از حزب، گروه يا دسته يي را داشته باشد. بنابراين توضيحاً موکد مي کنم نظرم را بر انتقاد از يکسونگري عمومي و با دريغ و تاسف از اينکه برگزيدگان جامعه ايران - به هر علتي که بود - غافل ماندند از حفظ و نگه داشت انبوه مردماني که در حد شايسته مدنيت به پاي صندوق هاي راي آمدند. مثال شخصي هم ناظر بود و هست بر اعاده نشدن حقوق پايمال شده و نه آن لفظي که شما آورديد. اما احزاب به نظر من گروه هايي هستند که از دولت پولي مي گيرند و مي خواهند کرسي هايي در مجلس به دست بياورند. حزب سياسي در ذهن من آن حزبي بود که اکثريت مردم ايران آمدند و گفتند ما به رفرم و اصلاحات راي مي دهيم. آن مردم کجا رفتند؟ تاسف عميق من اين است که نتوانستند به مردم ريخت اجتماعي بدهند. چرا؟ شايد از اينکه ظرفيتش را نداشتند يا در آن ريخت مورد نظر تمام مردم ايران در دو سه جريان متشکل و ريختمند جا مي گرفتند ولي در محفل اصلاحات يک جمعي فقط هستند که جا مي گيرند. معدود شخصيت هايي هستند، که نمايندگان اصلاحات هستند، نه آن امکاني که جمعي از مردم هم بعداً بتوانند بگويند نظر ما هم اين است. يکي از ساري در بيايد بگويد نظر من هم اتفاقاً اين است يا ديگري از سرخس يا از طبقه کشاورزان يا معلمان بگويد نظر انتقادي من هم اتفاقاً اين بوده است. نه. اين کار را نکردند و نه امتيازي براي خودشان رقم زدند و نه بهره يي به جامعه رسيد تا در آينده بتوانند خودشان از آن بهره مند شوند.

-پس تاثير حرکت نويسنده ها و روشنفکرها در اين هشت سال اصلاحات بر ذهن مردم چه بوده است؟

بله، گفته شده و باز هم اين است که تغيير و رفرم خوب است، برداشتن فشار از روي مردم بسيار خوب است و به شمار آوردن مردم بسيار مثبت است که واضح است در جاي خود تاثير قابل توجهي داشته است. الان هم کسي نمي گويد اقدامات خوب مثبت نيست، ولي مديريت کردن بر اين امر نکته يي بود که عملاً به توفيق لازم دست نيافت و سرانجام، مسووليت سنگين اجتماعي باز هم روي دوش دانشگاه و دانشگاهيان افتاد؛ و آن چاليدن هاي پاياني که هم از شأن شخصيت منتخب مردم مي کاست و هم از جايگاه دانش و دانشگاهي.

-يعني شما مي گوييد اصلاً الان نويسنده در جامعه مدني فعلي جايگاهي ندارد؟

عملاً جايي در روابط اجتماعي ندارد و آن بحث پردامنه يي است که عصاره اش را در اين سوال مي توان عنوان کرد که در کدام ظرف از مناسبات اجتماعي مي توان جايي براي نويسنده در نظر آورد؟ پس بيگانه با مناسبات است و اگر في المثل نظري بيان مي کند صرفاً بابت احساس مسووليت در وجه عام و ملي است.

-همچنان که هنوز وقتي از کسي مي پرسند چه کاره يي و او مي گويد نويسنده، باز مي پرسند نه، حالا بگو شغلت چيست؟

بله دقيقاً. و علت عمده فقدان اجتماعيت و ريختمندي اجتماعي است. توضيح ويژه نياز ندارد در باب اينکه اجتماعيت امري است متفاوت از اجتماع و جامعه. نفس اجتماعيت يعني جمعيت هايي متشکل و مرتب که با آرماني خاص که فرضاً اصلاحات است و بود - يا خلاف آن - عمل کنند. اين عمل به صرف گفتن از اصلاحات مقدور نيست. اصلاحات احتياج به حرکت مدام دارد. بديهي است که مقدار زيادي مانع جلوي اصلاحات ايجاد کردند ولي علت آن عدم پيشرفت فقط آن موانع نبود. آن موانع مي توانست به برکت جريان اجتماعي منظم و متشکل خنثي شود ولي روند اجتماعيت ساکن شد و عملاً ديگران را تنها گذاشتند.

-يعني اين جريان اجتماعي را قطع کردند؟

جريان اجتماعي به اجتماعيت تبديل نشد. من انتظارم اين بود که بعد از انتخابات و تعيين شدن رجال مملکت به فکر بدنه انتخابات باشند. آيا کار بدنه فقط راي دادن بود؟ پس توجه کنيد که در نگاه انتقادي منظورم اين نيست و نبود که جنبشي بايکوت شود يا مخالفتي شود، يا بي طرفي اعلام شود. نه، سعي من اين بوده هيچ وقت بي تفاوت نباشم و خوشايند و ناخوشايند را با هم ببينم و چنين نگاهي منحصر به دايره اصلاحات نمي شود. اصولي وجود دارد که نويسندگان از جمله من به آن اعتقاد داريم؛ مساله مملکت مساله فرهنگ ملي و تماميت ارضي و تساوي حقوق و آزادي بيان به نسبت براي تمام اقوام است. اينها اصولي است که فکر نکنم نويسندگان با آن مشکلي داشته باشند.

-شما هميشه موضع گيري هاي صريحي هم در اين موارد داشته ايد.

بله، من پنهان و پوشيده چيزي ندارم. از همين بابت است که تاکيد مي کنم امر اجتماعي متقابل است نه يکسويه. و تقابل يا به اصطلاح امروزي ها تعامل به سود هر دو سوي تعامل است با هدف و آرمان بهروزي اجتماعي، آباداني کشور و حراست از احترام رجالي که منتخب مردم اند

- خيلي اوقات اين بحث مطرح مي شود که اساساً جريان و حرکت روشنفکري جزء وظايف يا دغدغه هاي اصلي يک نويسنده نيست، بلکه امر فرعي کار نويسندگي است. در دوم خرداد اتفاقي که افتاد اين بود که خيلي از شاعران و نويسندگان اين حرکت ها را جزء وظايف اصلي خود دانستند. اساساً فکر مي کنيد اين نوع حرکت، فرعي کار نويسندگي است يا جزء وظايف اصلي و مهم يک هنرمند؟

از نظر حرفه يي در جايي مي شود اصل. کما اينکه ما به عنوان اصل به آن نگاه کرديم نه فرع. زيرا سرنوشت مردم و مملکت هميشه اصل است نسبت به هر امر ديگر. ولي در يک مقطعي. بعد از آن بر عهده بنيان هاي اجتماعي است که نظر را به عمل بينجامانند و اجتماعيت بتواند جايگزين شود. با وجود اين کوتاهي از جانب اهل قلم نبود.

-اين نياز بيشتر از طرف مردم به سمت شما شکل مي گرفت يا از سوي مطبوعات و چهره هاي اصلاحات؟
مردم که بدشان نمي آيد نظر امثال مرا بشنوند، ولي اين کافي نيست. اين هم يکسويه است. يعني باز هم و به کرات يکي بگويد و ديگران بشنوند. من با يکسويگي مخالفم. مردم چرا بايد خوش شان نباشد که مطالب خيرخواهانه و با حسن نيت از قلم امثال من درباره خوب بودن تغيير بخوانند؟ ولي نوع اجراي اين تغيير که امري است از تلفيق نظر و اجرا، مهم است. پس به عنوان يک پديده در امر تاريخ سياسي نگاه انتقادي به آن دارم و ايراد را متوجه کساني - شخصيت هايي مي دانم که در اين اتفاق دخيل بوده اند و يک جنبش عظيم و کم نظير را در اختيار و انحصار خود داشتند و متاسفانه نتوانستند پاسخي فراخور چنان استقبال عظيم و خردمندانه يي تدارک ببينند.

- مقصود من اين است که مردم بيشتر تحت تاثير نگاه نقادانه شما در متن ادبي تان قرار مي گيرند يا وقتي به طور مستقيم با آنها صحبت مي کنيد؟

نه. به نظر من اينها دو مقوله و دو امر جداگانه اند.

-يعني هرکدام دستاوردهاي خاص خودش را دارد؟
بله. ما آمديم به امر تغيير در دل ساختار يک حکومت کمک کنيم و اين کار لازم بود و پشيمان هم نيستم ولي ايرادم از اين سو مطرح است که ذهنيتي که وجود داشته غيردموکراتيک بوده در حالي که استقبال مردم از انتخابات در ذات خود يک حرکت مدني و مترقي و خواهان دموکراسي در حدود و حوزه هاي قانوني بود.

-شما هنوز هم معتقديد به جريان اصلاحات به همين شکل نگاه مي شود؟

اين را بايد در عمل ديد. رجال اصلاحات متاسفانه کنار گذاشته شده اند. آنها الان مورد تخريب قرار مي گيرند که البته رفتار نادرستي است، اما تخريب متقابل که شخصاً هيچ نمي پسندم، داده منطقي فرو بردن آشکارگي کردار و رفتار اجتماعي به پستوهاي محفلي است و ايجاب هاي چنان گذشته يي جز از حربه زشت تخريب نمي تواند از حربه هاي سالم و معقول يک انتخابات موجه استفاده کند.

- شما فکر مي کنيد بعد از دو دوره اصلاحات و دلسردي که براي نويسندگان و هنرمندان حاصل شد، ديگر نمي توانند مشارکت و حمايت نويسندگان و روشنفکران اين مملکت را داشته باشند؟

من پيشگو نيستم و نمي خواهم در ورطه تبليغات بغلتم. بايد ديد و شنيد چه شعارهاي مشخصي بدهند که مردم به اجرايي شدن آن باور کنند. متاسفانه کشور ما در موقعيت بسيار حساسي از لحاظ داخلي و جهاني قرار دارد که امر انتخابات عمدتاً با سرنوشت کشور گره مي خورد. با وجودي که شخصاً هيچ دل خوشي از اين و آن نمي توانم داشته باشم، اما نوعي فريضه به من حکم مي کند که بگويم همه آقايان عنايت داشته باشند که سرنوشت ملت و مملکت در اين شرايط بحران زده جهاني از پست و مقام يکايک کانديداها بسيار مهم تر و حياتي تر است. بنابراين مرحمت فرموده به آنچه اهم و في الاهم ناميده مي شود خوب بينديشند.

-يعني اين دفعه خيلي سخت تر و...

ممکن است بسيار سخت تر باشد، خيلي سخت. حتي ممکن است نفس انتخابات به يک معضل مهم تبديل شود.

-يعني الان هنرمندان هم اين جريان را نجات بخش نمي دانند؟

من حتي از جانب خودم داوري قطعي نمي کنم، پس چرا بتوانم از جانب ديگران اظهارنظر کنم؟ آنچه مي توانم بگويم اين است که در مسير ارتباط ارگانيک اجازه ندادند نويسندگان و هنرمندان پيوند با خودشان و با مردم برقرار کنند. ارتباط ساختاري اهميت دارد و مي تواند در موقعيت هاي حساس به سود و صلاح منافع ملي، در نگرش خود- حتي- تجديدنظر کند؛ يعني منافع عمومي را بر منافع گروهي خود ارجح بداند. اما چنين انجمني هم دريغ شد از جمعيت نويسندگان و هنرمندان که مي توانستند در موقعيت هاي حساس تاثيرات مثبت و راهگشا بگذارند. اما متاسفانه دولت ها با بدبيني- تنگ نظري و دامن زدن به سوءتفاهم ها، اين بنيان فکري- هنري را از پاي درآوردند با آن فجايع که رخ داد و شما هم مي دانيد. غافل از اينکه در حقيقت شکست حکومت ها در ايران هميشه از آن بوده است که مردم را منزوي کرده اند، اهل نظر را تارانده اند، حذف کرده اند يا گوشه نشين کرده اند با اين باور نادرست که هر که از ما نيست لاجرم بر ما است،

حکومت ها در ايران هميشه فکر مي کنند دست هاي عجيب و غريبي هست که آنها را ناک اوت مي کند. نه، اين جور نيست. شما مردم را منزوي مي کنيد. مردم از احساس پيوند و مسووليت عاري مي شوند؛ پس کنار مي نشينند و به شما مي گويند «اينها کاري نتوانستند بکنند» و ريزش از همين نقطه به تدريج آغاز مي شود و اين از هيچ چيزي ناشي نمي شود جز اينکه از مردم و مشارکت مردم بيم وجود دارد، وگرنه جامعه ما با توجه به پيشينه صد و اندي ساله مبارزات اجتماعي و تاريخي، در آن مقطع آمادگي کامل داشت براي متشکل شدن و مشارکت پيگير. در حالي که اکنون شخصاً مي بينم اهالي محترم تهران حتي زحمت به خود نمي دهند تا کيسه هاي زباله ها شان را در گاري هاي مخصوص زباله بگذارند و هر که به ديگري مي رسد، اشاره به هيات حاکمه مي گويد «اينا،» و اين بروزات آشکار احساس بيگانگي است. با وجود اين مردم غيرقابل پيش بيني هستند و هميشه دست به کارهايي مي زنند که با آمار و ارقام جور درنمي آيد.

-الان اين آمادگي وجود دارد؟

بستگي دارد به شرايط. هميشه اين زمينه وجود دارد ولي آن آمادگي در زمان خودش به طرز درخشاني به وجود آمد برخلاف تصور برخي افراد. اما واقعاً هيچ نمي دانم که الان هم چنان روحيه يي وجود دارد يا نه. اصل باورهاي مردم است. متاسفانه دولت هايي که در ايران هميشه سر کار آمده اند، اثرات منفي شان اين بوده که باورهاي مردم را فروريخته اند. در لايه هاي مختلف هم اين اتفاق افتاده است.

-با توجه به اينکه وضع اقتصادي و فرهنگي در دوره اصلاحات نسبت به دولت نهم بهتر بوده، آيا مردم مجدداً در عکس العمل به اين جريان به سمت اصلاحات حرکت خواهند کرد؟

چنانچه پيشتر گفتم من غيبگو نيستم و اين را هم آزموده ام که مردم ما غيرقابل پيش بيني هستند.

شما مي دانيد شرايط در اين دوره بسيار متفاوت است نسبت به 10 ، 12 سال پيش. شرايط داخلي سخت تر شده، فشارها شدت يافته (و اين موجب تعجب است که چه لزومي دارد؟) زندگي اقتصادي فشار بيشتري بر مردم تحميل مي کند، تعطيلي مطبوعات ادامه يافته، سختگيري هاي باز هم غيرلازم و غيرقانوني بر انتشار آثار مکتوب زيادتر شده، مشکلات جوانان با بيکاري و آينده يي مبهم گره خورده، و هر آينه ممکن است تحريم ها شدت يابد و تاثيرات منفي آن آشکارتر شود، و از حيث مشکلات جهاني هم مملکت در لبه ورطه يي مبهم قرار گرفته است و به اين ترتيب مردم نه به اعتبار حافظه شان از يک رويداد خوش گذشته، بلکه بيشتر به اعتبار فکرهايي که از جانب گروه ها عنوان بشود تصميم خواهند گرفت. البته اگر زندگي مجال انديشيدن به سرنوشت خود را در مردم باقي گذاشته باشد. با توجه به چنين شرايطي اول داوطلبان انتخابات بايد دعا کنند که مردم باز هم بيايند و در انتخابات شرکت کنند. اگر چنين روحيه يي هنوز وجود داشته باشد بديهي است برنده انتخابات آن جرياني خواهد بود که قول معتبر بدهد به رفع نقايص و کمبودها و برداشتن فشارها از روي دوش مردم و اعاده حقوق قانوني ايشان. اين نکات اگر در باور مردم بنشيند و امکان تحقق آن دور از باورها نباشد، اميد مي رود که باز هم مردم پاي صندوق هاي راي حاضر شوند. پيشتر هم اشاره کردم که شخصاً به چه ايده هايي راي مي دهم. آشتي ملي. جامعه دولت مدار ما هنوز به ارتقاي آنچه آشتي ملي ناميده مي شود- متاسفانه- نرسيده است. چه بسا اصلاح طلبان عهده دار قول و عمل هايي چنين سنگين شوند و مردم به آنها راي بدهند.

-تاثير آن وضعيت و آن دلسردي که نسبت به جريان اصلاحات و همين طور رفرم ايجاد شده، بر هنر چيست؟ شما الان گفتيد پنج سال است که کتاب هاي مرا نگه داشته اند.

نه. آن پنج سال قبل از آمدن آقاي خاتمي بود. آنها کتاب ها را نگه داشته بودند. بعد که ايشان آمد با تغيير وزارت ارشاد از مهندس ميرسليم به آقاي مهاجراني منع آن برطرف شد. الان پنج ماه است که کارهاي تازه من در ارشاد مانده و اين متفاوت است با آن پنج سال که در ادامه بحث به خصوصيات آن اشاره خواهم کرد.

-من مي خواهم بدانم تاثير اين بي اعتمادي چگونه است؟ در مطبوعات به عينه ديديم آدم هاي فعال اين حوزه يا مهاجرت کردند يا از ادامه کار منصرف شدند و جذب مشاغل ديگر شدند حتي آدمي را سراغ دارم که قصد دارد مسافرکشي کند.

حرف دل مرا مي زنيد يعني شخص فکر کرده که بازي خورده است. درسته؟ نشانه هايي از فرو ريختن باورها. اما سوال اين است که آيا همه بايد به خارج مهاجرت کنند يا مسافرکشي کنند؟

-بله. دقيقاً.

خيلي خوب. اين معلول همان فروريختن باورهاي مردم است يعني آن شخصي که شما از آن حرف مي زنيد توي دلش مي گويد ده سال من نوشتم، پس چي شد. بعد به اينجا رسيده که پيش خودش گفته بروم مسافرکشي کنم. اين خيلي مساله مهمي است اگر توجه کنند.

-ما نبايد به اين مساله اين طور نگاه کنيم که جريان هاي دموکراتيک در کشور ما که پيشينه استبدادي دارد، جريان هاي پرآزمون و خطايي است؟ اين جريان ها در کشور ما با شکست هاي فراوان و صرف انرژي بسيار همواره در حال وقوع بوده است. حتي کشور ما در يک موقعيت جغرافيايي است که در حقيقت امکان چندصدايي شدن هم برايش چندان ميسر نيست. مي خواهم بگويم آيا آزمون و خطاي ما نبايد قاعدتاً نسبت به کشورهاي ديگر بيشتر باشد؟

ما خيلي آزمون و خطا داشتيم و اين مساله يي که شما مي گوييد بسيار اهميت دارد. کشور ما صد و اندي سال است که در حال آزمون و خطاست. آيا از آن آزمون و خطاها به اين نتيجه بايد برسيم؟ خيلي خوب. من نمي گويم همه جريان ها بايد موفق باشد ولي جريان ها و شکست هاي احتمالي ما حتماً معناي خاصي دارند. معناي حرفي که مي زنم اشاره به امور بنيادي دارد که اگر در يک مقطعي موفق نشوند بنيادش باقي مي ماند. ببينيد، فکر کنيد که دوم خرداد يک حزب مي بود و مي ماند با وجود حزب يا احزاب ديگر، و اين حزب در مقابل رقيبش شکست مي خورد؛ حزب باقي مانده بود، شکست انجام گرفته بود. ولي وقتي يک حرکت به افراد محدود مي شود خب يکي آنجا در چاله مي افتد، يکي در دست انداز مي افتد، ديگري فراموش مي شود و بعد هم انگار باد تاير خالي شده و ماشين نشسته سر جايش و فقط در نهايت يک اسم باقي مي ماند. عيبي ندارد. شکست جزيي از جريانات اجتماعي است. چرا به ترکيه نگاه نمي کنيد؟ در ترکيه احزاب عمل مي کنند و به نسبت خواست مردم حرکت مي کنند. بعضي ها پيروز مي شوند، احزاب ديگر مي مانند براي پس دست يا احتمالاً موقعيت ديگر. اصل قضيه يي که من به آن اشاره دارم همين شکل هرمي و ساختار حکومتي در جنبش اصلاحات است- با حفظ شکل اصلي اش. چون اعتقاد دارم در مملکت ما بايد ستون اصلي خيمه در هر نظامي وجود داشته باشد و آن هم به علت زمينه هاي اسطوره يي، تاريخي و مذهبي است که ما مردم به آساني نمي توانيم از آن عبور کنيم؛ و در همين چارچوب به حرکت دموکراتيک مي بايد فعليت بخشيد، يعني که جامعه به عمل اجتماعي تبديل شود. در حالي که اکنون جنبش اصلاحات در وضعيت ديگري است، وضعيت جبري. يعني يک مجموعه وارد يک جبر شده است. قبلاً آنها به ضرورت پيدا آمدند و به اختيار رسيدند، اما حالا مجبورند شرکت کنند. چون شرايط مملکت آنها را مجبور مي کند، و تفاوت وجود دارد ميان آنکه باغي داشته باشيد و نتوانسته باشيد خوب ازش نگهداري کنيد و حالا برويد پشت در آن باغ گذشته بايستيد و اميدوار باشيد در آن باغ به روي تان باز شود با اين ترديد که شايد هم در باز نشود. آنچه از اصلاحات مي توان نتيجه گرفت اين است. در حالي که اگر آن باغ تنظيم شده بود ممکن بود مدتي سلب مالکيت از نگهدارنده بکنند ولي باغ به جاي خودش باقي مي بود. باغ از نظر من همان تشکيلات اجتماعي و مشارکت همگاني است.

-الان وقتي متني را در اختيار مطبوعات قرار مي دهيد احساس مي کنيد بازخورد آن چگونه است؟ به هر حال آيا مطبوعات دوم خردادي تريبون حرف هاي شما مي توانند باشند؟

نه من حرف خاصي ندارم که بخواهم تريبون داشته باشم. من که رجل سياسي نيستم تا نياز روزانه به تريبون داشته باشم. من کار خودم را انجام داده و مي دهم. ولي بودن چنين مطبوعاتي لازم است. بايد باشد و من هم اگر بتوانم، کمک مي کنم. و با بستن اين يا آن روزنامه هم مخالفم. اما اين کافي نيست. اين يکي از ارکان اجتماعي تلقي شده حتي وقتي پدران و نياکان ما انقلاب مشروطيت را برپا کردند يکي از ضرورت هايش را مطبوعات آزاد دانستند. اما مطبوعات آزاد بنياد عيني و واقعي و اجتماعي اش چيست؟ اين است که من به شما عرض مي کنم الان در وضعيت هشت، ده سال پيش نه من هستم، نه شما، نه خود آقايان و گمان نمي کنم وضعيت به آن صورت که رخ داد تکرار شود. آخر به تازگي يک کتابي درباره چه گوارا درآمده است. من نخوانده ام اش هنوز، ولي عکس هايش را نگاه کرده ام و فکر کردم چه گوارا چطور يک موضوع ساده را نفهميده بوده است و آن موضوع ساده اين است که در تاريخ يک کار را دو بار نمي شود انجام داد. در تاريخ يک کار را يک بار مي شود انجام داد. چه گوارا که مدعي دانش تاريخي و فلسفي بود اين را نتوانست بفهمد که ديگر نخواهد توانست و عوامل نخواهند گذاشت فيدل کاسترويي تکرار شود؛ و هنوز مانده ام آدمي با آن ظرافت و هوش و جسارت چرا اين موضوع ساده را نفهميد، بنابراين شکست خورد. همين طور آقايان نبايد انتظار داشته باشند ده، دوازده سال پيش تکرار شود. چون يک کار را فقط يک بار مي شود انجام داد. گفته شده است که تاريخ تکرار مي شود؛ يک بار به صورت حقيقي و يک بار به صورت مجازي. به گمان من تراژدي زندگي چه گوارا مثال بسيار مرغوبي براي مساله قابل تکرار نبودن تاريخ است.

- اگر ما دولت نهم را در کنار دولت اصلاحات قرار دهيم، و با در نظر گرفتن وضعيت اقتصادي و فرهنگي مردم در اين دو دولت بخواهيم قياسي داشته باشيم و نيز توجه به کارکرد و سياست هاي ارشاد در اين دو دوره داشته باشيم به چه نتيجه يي مي رسيم؟ از قياس همه جانبه اين دو دولت چه نکته يي در ذهن مان برجسته مي شود؟

بدون شک دولت اصلاحات روان تر از دولت نهم بوده است. نظر تساهلي بيشتري داشت و نکته يي که قابل توجه اکنوني ها در حوزه فرهنگ مي تواند باشد اين است که ملاحظه فرمودند در آن ايام با وجود آزادي نسبي بالايي از نشر کتاب هيچ اتفاق عجيبي نيفتاد، آثار افراد منتشر شدند و حالا هم اميدوارم اين بهانه جويي هايي که اثر ادبي ممکن است تاثيرات مخرب بگذارد را کنار بگذارند. بله. در قياس مي گويم آنها ملاک بهتري داشتند نسبت به کتاب و نشر. من که واقع بيني ام را از دست نمي دهم تا واداشته شوم سياه يا سفيد ببينم امور را؛ پس در عين حال توجه دارم به آسيب هايي که به نويسنده وارد شد در آن دوران که نادر بود و حيرت آور.

-به نظر شما جنبش اصلاحات چه بايد مي کرد که صرف انرژي مردم و روشنفکران بي نتيجه نمي ماند و خودش را نشان مي داد؟

لازم نبود خودش را نشان بدهد، بايد اصول اصلاحات را به صورت پويا حفظ مي کرد با ايجاد تشکل و تحزب و اجتماعيت، همين. بايد جنبش اصلاحات جامعه ما را نگه مي داشت و به مردمي چنان مشتاق و متمدن اعتماد مي کرد و اعتماد متقابل تداوم ساختاري مي يافت.

-يعني بالاخره به نظر شما لازم بود از روشنفکرها دعوت بيشتري به عمل مي آمد.

نه عزيز من. روشنفکر که معمولاً با تغيير موافق است. از طرفي، وقتي بعد از انتخابات همه چيز مي رود زير پوشش منحصر به جمعي معدود، ملاقات با روشنفکران خود به خود منتفي مي شود. بنابراين آنچه انجام نشد مشارکت منطقي مردم بود و فقدان توان يا جسارت و اعتماد به انسجام بخشيدن صاحبان آرا.

-آخر خيلي اوقات مردم تابع روشنفکرها هستند.

گيرم اين طور باشد، من و امثال من که دريغ نکردند از بيان تشخيص خود، بحث من بر سر بعد از انتخابات و نتايج اجرايي آن است که انتظار مي رفت جنبش اصلاحات به آن سامان مي داد.

-الان حاضريد بگوييد باز هم به آقاي خاتمي راي بدهيد؟

اکنون شرايط کاملاً فرق کرده است. در آن ايام اصلي که مرا وادار به دادن راي کرد، ضرورت همان تنفس بود و هيچ پشيمان نيستم از رايي که داده ام. اما اکنون علاوه بر نياز تنفس، مشکل نان هم براي اکثريت جامعه دارد پيش مي آيد؛ و عمده تر از اين مساله «بودن يا نبودن» است به مثابه يک ملت و مملکت. کشور ما در موقعيتي قرار گرفته که نبايد آسان از کنارش گذشت. اين بار بازي سرنوشت است که دارد رقم مي خورد و فصلي شروع شده است که دولت ها بايد بروند پاي تاوان تندروي هاي بي قاعده يي که کرده اند. بنابراين اگر مثل همه روندهاي افراطي، کار به تفريط نکشيده باشد، من به آن ايده يي راي خواهم داد که بتواند از عهده چهار اصل مهم برآيد. 1- صلح با عزت 2- ايمني آزادي 3- حل پيش انديشيده نان و کار خلايق 4- و سرانجام يافتن راه هاي صلح آميز و برادرانه با اقوام ايراني و زدودن برخوردهاي خصمانه؛ ضمن اينکه شخصاً اميدوارم باز هم مردم همت مشارکت را از دست نداده باشند. چون اگرچه دل خوشي از آقايان در چپ و راست وجود ندارد، اما توجه به اصل بودن يا نبودن در نظر من عمده ترين فريضه ملي است.

-در چنين چشم انداز خنثي و بي تفاوتي عمومي وضعيت فرهنگي را چطور ارزيابي مي کنيد؟ چشم انداز آن در ادبيات و نشر کتاب و جوايز ادبي چگونه است؟

اين را در حقيقت به حساب سير جامعه ما بايد گذاشت و اينکه درک افراد از ادبيات و خلاقيت ادبي غلط بوده است و اين غلط بودن به وسيله اين جوايز تشويق شده است و رسانده آن را به يک بن بستي که خود جوايز مي گويند در اين راه اثري نمي بينيم که قابل جايزه باشد؛ جوايزي که کمک کرد به سمت سطحي گرايي شدن. مي دانيد که من از آغاز مخالف اين وفور جوايز ادبي بودم. معتقدم در هر کشوري يک جايزه مهم بايد وجود داشته باشد مثل جايزه فردوسي. در هر ايالتي يک جايزه بومي وجود داشته باشد. در مملکت ما استان هاي مختلفي هستند و در هر استان هم شخصيت هايي وجود داشته اند که بتوان به نام شان جايزه يي تاسيس کرد و همه بايد کمک کنند به اين توزيع و تمرکز. منتها ما مردم انگار لقوه يي هستيم و اندک اندک داريم به رسته نرم تنان نزديک مي شويم. ناگهان يک امر را مد مي کنند و همه هم دنبال آن مي دوند. روز اول من گفتم که اين کار خم رنگرزي نيست. اين کار را نکنيد که هر سال جايزه مي دهيم و در پنج يا شش نقطه از تهران - شايد هم بيش از اين - نمايش هايي برگزار مي شود. مگر نويسندگان کودکند؟ من يادم هست که جايزه انشانويسي را به کودکان مي دادند. اما اين امر جدي است. اينقدر ساده و سبکش کردند که بعد خودشان هم خسته شدند.

-پس شما ايراد ساختاري در اين جوايز مي بينيد؟

بله. بله. اين کار با چنان شدت و حدتي غلط بود. خيلي خوب. مملکت بايد يک جايزه ملي داشته باشد، که اين شامل ادبيات و زبان فارسي شود نه فقط در ايران. تاجيکستان و افغانستان را هم شامل شود. حتي مي تواند يک بخش بين المللي داشته باشد. در دنيا بسياري از محققان و پژوهشگران هستند که روي ايران و فرهنگ و تاريخ آن کار مي کنند. يک جايزه دوم مي توانست براي کار آنها وجود داشته باشد و الزامي هم نيست که دم به ساعت به آدم هايي که کار خاصي نکرده اند جايزه داده شود.

-خب پس منطق تعدد جوايز در کشورهاي پيشرفته چيست؟ چرا آنجا با گرفتن يک جايزه نويسنده و کتاب هر دو مطرح شده و روي تيراژ کتاب تاثير مي گذارد؟

آنجا کاملاً نظم يافته است که علت آن فرهنگ مشترک است. اگر نويسنده يي به زبان فرانسه ارزشي پديد نياورد که قابليت جايزه گنکور را داشته باشد، مي توانند جايزه را به نويسنده هلندي يا بلژيکي يا آلماني اهدا کنند؛ يعني جايزه متعلق به نيمکره غربي است. در عين حال جوايز متناسب هم وجود دارد. جايزه ايالتي وجود دارد. جايزه نشر کتاب وجود دارد. جايزه ناشران وجود دارد. آنها هم آنقدر فعالند که اين ظرفيت به وجود بيايد، و يکي از ظرفيت هاي منظور شده در آن جوايز ادبيات ملل است. ضمناً نويسندگان آنها هرگز انکار نکرده اند که پشت سرشان چهارصد سال ادبيات وجود دارد، علاوه بر دانش و هنر عصر طلايي يونان،

- يعني شما جوايز ما را محفلي مي دانيد؟

سطحي و... جز اين نمي تواند باشد.

- فکر نمي کنيد ساختار آن براساس حلقه يي است شکل گرفته، ميان ناشران و مطبوعات و پاره يي از نويسندگان؟ شايد به تعبيري ما به خودگويي و خودخندي رسيده ايم.

اين طور که شما جزئيات آن را داريد تبيين مي کنيد بايد همين طور شده باشد ولي من از بيرون که نگاه مي کنم، مي بينم علل ارائه جوايز آنقدر مبتني بر اصولي نيست که بتوان روي آن حساب کرد. مثلاً به هر کتابي مي توان دو تا صفت داد؛ نثر پاکيزه، پرداخت استادانه، ديالوگ هاي شسته رفته. اينها که حرف مهمي نيست. وضع موجود است ديگر، مي گذرد اين تلاش براي سيطره کميت. اما به نظر من اصل قضيه از ابتدا سبک بود. البته هر وقت مرا دعوت کرده اند که بيايم و جايزه يي دست کسي بدهم، رفته ام. براي اينکه اگر او دوست دارد که جايزه بدهد آن ديگري هم دوست دارد که بگيرد من اين وسط حالا چرا کوتاهي کنم؟ ولي من در اصول حرف دارم. هر جايزه يي منطقاً بايد اولاً يک بنياد ثابت اقتصادي داشته باشد؛ و صاحب نظراني موجه که نتيجه کار آن نباشد که شما حلقه و محفل مي ناميد. جوايز ادبي جهان معمولاً از صافي ذهن خوانندگان صاحب نظر عبور داده مي شود تا برسد به داوري نهايي، در اينجا هنوز کتابي خوانده نشده به آن جايزه مي دهند تا مردم بگيرند بخوانند.

-بعد هم بتواند يک جريان يا موج ادبي ايجاد کند؟

اصلاً بنا نيست جايزه موج ادبي ايجاد کند عزيز من. موج ادبي بايد بيايد بگذرد و بعد آن بنياد جايزه بخش خوشحال باشد که آثاري باقابليت پديد آمده اند. اين جور بايد باشد، نه اينکه زير هر سقفي ده نفر جمع شوند و جوايزي هم بدهند. آخر اين نيست. ما مقلديم. وقتي مي گويم ما مردم لقوه يي هستيم بايد بگوييم مقلد هم هستيم. در هر کاري تقليد مي کنيم. آدم ها را سطحي بار آورده اند. خدا بيامرزد علي حاتمي را. حالا مي آيم مثالي از او مي زنم. (محمود دولت آبادي به آشپزخانه مي رود. چاي مي ريزد در استکان کمر باريک که نشسته در نعلبکي کوچک فيروزه يي، لاجوردي، رنگي از همان طيف هايي که در نگاهش ديده مي شود.) علي حاتمي در کار خود استاد بود و حرفي را که مي خواست در عالم هنر بزند، متاسفانه در زبان ناصرالدين شاه گذاشت. ولي عين آن جمله به نظر من زرين است. به گفت وگويي اشاره مي کنم که ميان ناصرالدين شاه و يکي از اطرافيانش درباره کمال الملک صورت مي گيرد. ناصرالدين شاه در پاسخ به شخصي که سعايت کمال الملک را مي کند مي گويد هنرمند کلم نيست و هنر مزرعه کلم نيست که امسال بکاري و در فصل درو بروي درو کني. اين خيلي سخن پرمعنايي است. مصداق اين عبارت شخص علي حاتمي است که تکرار نشد و هر چه آمد ژنريک او بود.

حالا در آن فاصله گيرم به چهل تا نقاش هم جايزه داده مي شد. فرض محال. که نبود. شما کتاب هاي اين نويسنده مطرود فرانسوي را که حالا تازه به فکرش افتاده اند که دوباره معرفي اش کنند، بخوانيد. مقصودم سلين است. خب اگر او نويسنده رمان و ادبيات است، آن آثاري که مثلاً در عرصه رمان ژان پل سارتر نوشته جايي ندارد. ولي به علت اتفاقات بعد از جنگ جهاني دوم و انگ هايي که به اين مرد زده شد و سيزده، چهارده ماه در زندان بود و خانه اش را ويران کردند و انگ فاشيسم را با گرايش هايي که داشت به او زدند، مهجور باقي ماند. ولي ادبيات که نمي تواند مهجور باقي بماند. تصوير خوفناکي که از زمانه خود ارائه مي دهد را که نمي توان فراموش کرد. بنابراين حالا در کشور ما به طريق اولي اين مساله مطرح است. همه عمرش را آن مرد گذاشته چند مجلد رمان نوشته است؛ همه عمر 60 ، 70 ساله اش. حالا اينجا ما هر سال اگر شخصي کتابش را زود چاپ کند، مي تواند فرصت گرفتن جايزه را بيشتر داشته باشد. زود باش و خوب باش و تند باش نمي شود. خير اينها را ديگر نمي شود به حساب دوم خرداد و سوم خرداد گذاشت. اين اختراع خود فضاي روشنفکري - ادبي ايران است. البته بهره مند از فضاي ايجاد شده بعد از دوم خرداد.

-اين فضا در قياس با قبل از انقلاب يا حتي دهه 60 کم مايه تر شده است؟ يعني اتفاقاً ما هر چه جلوتر آمده ايم در اين زمينه ها عقب افتاده تر شده ايم.


من فکر نمي کنم. استعدادهاي بسيار مناسبي در زمينه ادبيات وجود دارد. خوانده ام. مي بينم. اما حرف در اين است که استعدادها چرا مجال عمق به خود نمي دهند؟ شما هنوز يک شعر از فروغ فرخزاد مي شنوي موهاي دستت برافراشته مي شوند. اما در ميان ده ها شعرنويس زن، کمتر شعري يافته ام که تکانم بدهد. او هم ده تا فروغ نبود. استثنا را وقتي بخواهي وارد قاعده کني آن چيزي که خراب مي شود قاعده است. استثنا که به جاي خودش هست. هنر استثنا است. لئوناردو داوينچي يکي است. رافائل هم هست ولي رافائل هم يکي ديگر است. هزاران نفر هم در فلورانس و ميلان نقاشي مي کردند ولي چرا خواسته مي شود استثنا را قاعده مند کنند؟ شايد من خيلي ايده آليست باشم، نمي دانم. ولي مثال هايي که مي زنم الگوهاي هنري هستند.

-ولي الان آن استثنا کجا است؟ شما مي گوييد اين مرد خاموش نشد. سلين وقايع جنگ جهاني دوم را در عمر 60 ، 70 ساله اش بالاخره در چند رمان باقي گذاشت. اين صدا، اين موج، اين تحول الان نيست. چند سالي بود مي گفتند سينما مرده است. ما کلي مقاله مي خوانديم که سينما رو به احتضار است. يا تئاتر همين طور، در حال نابودي است. ولي يکدفعه مي بينيد سه تا تئاتر خوب در يک سال به نمايش درمي آيد و اين فرضيه را باطل مي کند. اين فرضيه در مورد سينما داشت قوت مي گرفت که بيانيه مرگ سينما را صادر کنيم ولي امسال يکباره سه چهار فيلم شاخص از نسل هاي مختلف مطرح شد. فکر مي کنيد در مورد ادبيات چرا اين اتفاق نمي افتد؟

اينکه شما مثال مي زنيد هيچ ربطي به ادبيات ندارد. سينما يک صنعت است و تئاتر هم يک اداره در ايران است. سرمايه بگذارند، سينما رونق پيدا مي کند. پول بدهند به بازيگران تئاتر، تئاتر هم راه مي افتد. ادبيات اين نيست. ادبيات ديگر است. مثال روشنش فرانتس کافکا است. کافکا در 35 ، 36 سالگي از اين عالم خداحافظي کرد. نه جايزه يي گرفت نه جايزه يي داد. نه اين را فصل کرد نه آن را وصل کرد. يک زندگي کوتاهي داشت، آمده بود پيامي به ما موجودات، ا ين گرفتاران بدهد و رفت. هي شما مي گوييد آن نسل چه کرد و چه نکرد. از سه، چهار نسل صحبت مي کنيد. رمبو در 14 سالگي شعرهاي خوبش را گفت. در 25 ، 26 سالگي هم مرد. شما خودتان را با اين چيزها فريب ندهيد، عزيز من. ادبيات اگر استثنا است پس انتظار نداشته باشيد که آن را در قاعده ببينيد. من چه مي دانم. شايد پديد آمده. شايد پديد بيايد. آخر امر روزمره که نيست ادبيات. مثلاً دانشجويي داشتم در سال هاي دهه 60، داستاني به من داد، خواندم و حيرت کردم، پايين صفحه برايش نوشتم «تو نويسنده هستي، واي بر تو،» او رفت و من هم. اما قريب بيست و اندي سال است که چشم هايم پي او مي گردند و نمي يابمش. واقعاً آن استعداد درخشان چه شد؟ آيا در مسير جنگ و غوغاها اتفاقي برايش افتاد؟ آيا او هم از مملکت رفت؟ آيا... او کجاست؟ شما هم شايد دچار يک عادت شده ايد که اين عادت چشم هاي شما را وامي دارد تا دنبال چيزي بگرديد که غايب است. که نيست و من هيچ جور نمي توانم بگويم به شما که اثر هنري هر بار اتفاق مي افتد يا اتفاق نمي افتد. اينکه اتفاق بيفتد استثنا است. اينکه هر سال جايزه يي تشويقي بدهند يا ندهند قاعده است. حالا اين قاعده هم تشخيص داده که بيش از اندازه قاعده مند شده؛ باز هم مثال خالي شدن...

-اينجا براي من سوالي پيش مي آيد؛ پس آن چيزي که نظريه پردازان از آن به عنوان کارکرد اجتماعي ادبيات ياد مي کنند، لازمه اش حضور نويسنده در حرکت هاي اجتماعي است و در حقيقت با مردم به قول خود شما ارتباط ارگانيک داشته باشد اين ارتباط از چه مسيري ميسر است؟ مثلاً کافکا با مردم اش چطور در ارتباط بوده است؟

شايد کافکا در زمان خودش با مردم اش در ارتباط نبوده است. اما يادداشت هايي که از قول کافکا، دوست نزديکش نقل کرده به ما مي گويد که او آينده يي را که داشت رقم مي خورد به روشني ديده است و منطقاً کافکا به جز افکار و عقايد و آثارش وسيله ارتباطي ديگري نداشت. نمي دانم.

- کارهاي سلين، فاکنر يا همينگوي را که مي خوانيد، مي بينيد آثار کاملاً نمايانگر تاريخ و جغرافياي يک ملت هستند. افراد يا قهرمان ها واجد ماهيت اند. هويتي دارند که حاصل شناخت کامل نويسنده از هستي پيرامونش بوده است. حيات يا تجربه زيستي شان چگونه بوده که اين ويژگي ها موجود است ولي انزوايشان را هم حفظ کرده اند؟

اينها چند نفر بودند که شما اسم برديد؟

-زياد نبودند.

خيلي خوب. در مجموع اگر در 100 سال حساب کنيم 10 نفرند. در همه عالم، حرف من سر اين است. همه اينها استثنا بوده اند، نه قاعده.

-خب اين استثناها چه جور زندگي کرده اند؟

هر کسي يک جور زندگي کرده است. همينگوي يک جوري زندگي کرده. فاکنر جور ديگري. کافکا هم طور ديگري. به شيوه جبري خودش.

آيا من داستان نويس يا اوي شاعر بايد يک چنين حياتي داشته باشد يا اتفاقاً دور از مردم در حاشيه همه چيز را نظاره گر باشد؟

انزوايي که من مي گويم منظور اين نيست که شما در را به روي خودت ببندي. انزوا الزامي است؛ خلوت با خود در امر خلاقه ضرورتاً بر شما تحميل مي شود.

-الزام انزواي خلق مدنظر شماست؟

بله. انزوا الزامي است و در حقيقت معطوف به اين نکته است که هنر در خلوت خلق مي شود.

توي مردم بودن به معناي در آغوش کشيدن مردم نيست و براي فهم مردم و حرکت مردم با شم هنرمندانه نياز به تحقيقات متديک جامعه شناختي هم نيست. اگر وجود داشته باشد چه بهتر. راه که مي روي مي تواني اين تاثيرات را دريابي، چه بسا در ناخودآگاه. شما کافي است که يک دقيقه سر چهارراه وليعصر بايستي اگر که بنا باشد از مردم تصويري داشته باشي. اين به معناي انزوا از مردم نيست. انزوايي که من از آن صحبت مي کنم انزواي خلاقيت است و معطوف به جبر تنهايي است. من فکر نمي کنم شاملو هنگام نوشتن يک شعر از تنهايي مي توانست فاصله بگيرد. نه. ممکن است در جمع باشيد شما، ولي آن تنهايي را مي تواني داشته باشي. ما در عرفان خودمان اين را داريم که مي گويد فرد باش و در جمع باش / در جمع باش و فرد باش. اين هنري است که خودش توانايي هايي را طلب مي کند، کار و مراقبه واري که خود افراد در زندگي شان بايد بجويند؛ همين است که هر کدام از افراد را که مثال زديد، مختص به خود هستند. خودويژگي و خودبودگي خاصي دارند که شما هرگز نمي توانيد از آنها تقليد کنيد. مثل آنها زندگي کنيد. اصلاً و ابداً. همينگوي مثلاً يکي از پرشور و شرترين آدم هاي زمان خودش است ولي در عين حال پيداست که يک تنهايي خاصي براي خودش دارد و آن تنهايي را با هيچ چيزي عوض نمي کند. همين طور بقيه. منظور من از انزوا آن تنهايي قدسي است. منظور اين نيست که بروي سر کوه بلند بنشيني و هيچ کس را نبيني.

-نقش تجربه هاي شخصي تا چه اندازه است؟ تجربه هاي شخصي خود شما در نوشته هايتان تا چه اندازه انعکاس دارد؟

خيلي کم و خيلي زياد. تجربه شخصي، تجربه زيستي است. در انسان نشت و نشست مي کند. شما متوجه نيستيد. من اخيراً يک کتابي را براي چاپ به ارشاد داده ام. البته سه کتاب پيش آنهاست ولي لازم بود يک توضيحي براي مترجم بنويسم. هر چه فکر کردم نتوانستم و هر چه فکر کردم اجزاي اين اثر از کجا فراهم آمده و چه جور با هم ترکيب شدند، نتوانستم جز يکي دو نشانه کوچک چيزي پيدا کنم. اينها امري است که در ذهن اتفاق مي افتد و بدون شک با بيرون ارتباط دارد. با آن تجربه که از پنج يا شش حس مي آيد ارتباط دارد. ولي اين نيست که امروز شما آمديد مرا تجربه کرديد شب بتوانيد از من يک پرسوناژ داستاني دربياوريد. بايد ذهن را گذاشت مثل زمين که از اين زندگي و تجربياتش، از باران آن، سيراب شود، بعد آفتاب بخورد و فرآيندش در پروسه يي که انجام مي گيرد - اگر آن قريحه وجود داشته باشد - پديد مي آيد. واقعاً من براي مترجم نتوانستم بگويم اين کار از کجا آمده، ترکيب شده و گره خورده به هم. نه، اصلاً دنبال ريشه هاي يک پديده نگرد. اگر بگردي به جايي نمي رسي. من که شخصاً نرسيدم. ولي مي دانم يک مجموعه يي از باران هستي باريده و بعد از توش اين محصول عمل آمده است. اين جوري مي توانم بگويم. به همين سادگي.

ولي آيا همين کافي است؟ نه، نه. ذهن چيز عجيبي است. خيلي عجيب. کلمات... کلمات اجتناب ناپذيرترين وسيله بيان هستند از نظر من. يعني ناگزيريد شما از کلمات استفاده کنيد. اما اين کلماتي که روزانه ميلياردهايش اين طرف آن طرف پخش مي شود، چه جور کلماتي است که به اصطلاح شما را به پيدايي و خلاقيت مي رساند؟ آن چيزي است که نه مي توانم من بفهمم نه شما، نه ديگري. کلمات به ظاهر کلمه اند. اينکه صحبت از فن و تکنيک و راوي و اول شخص و دوم شخص و سوم شخص و فلاش فوروارد و فلاش بک مي شود اينها صورت هايي است که مي توانيد ببينيد. اينها صورت اند. چه عملکردي دارند و اين عملکرد را کدام ذهن انجام مي دهد؟

- شما ذهن تان را با چه روش هايي تازه نگه مي داريد؟ واقعاً فرآيند ذهني ناخودآگاه است يا مي شود روي آن کار کرد و پرورش اش داد؟ چطور مي شود اين فرآيند ذهني را مدام نو کرد؟

والله من خودم نمي دانم ولي مي دانم که چيزي هست و من نمي دانم. همين قدر مي دانم که ذهن حيرت انگيزترين پديده خلقت بايد باشد. واقعاً حيرت انگيز است. چگونه عمل مي کند؟ چگونه دستور نوشتن به تو مي دهد؟ آن، چيزي است که هيچ کس نمي داند. شايد براي همين هم هست که بهش نمي گويند مهندسي يا علم الاشيا يا علم مکانيک يا هنر. در حالي که به همه اينها مربوط است. اصلاً منتزع از اينها نيست ولي به واقع نمي دانم. يعني الان که دارم فکر مي کنم که من چي ديدم - در ارتباط با همان چيزي که مترجم در رمان جديدم از من خواسته بود که توضيحي برايش بنويسم- تازه متوجه شدم که چيزي نديدم. تصور کرده ام که دارم مي بينم.تصور کردم دارم مردي را مي بينم که روي صندلي قهوه خانه يي در جايي که مي توانست يک شهرستان باشد نشسته و از پشت شيشه يي که سرما و باران کدرش کرده است، به پياده رو گل آلود نگاه مي کند. همين. آن مرد را در عين نديده ام. تصور کرده ام که دارم چنين مردي را مي بينم. اين تنها نشانه يي است که من مي توانم از آن داستان بگويم. تصور کرده ام و براي نوشتنش دو سال زندگي مرگبار تجربه کرده ام.

- به نظرتان رمان در اعتلاي ذهن مردم چه جايگاهي دارد؟

بسيار کند است. بنا نيست رمان و ادبيات مردم را درجا تغيير بدهد. من اين جوري فکر نمي کنم. به خصوص که ادبيات از پي وقايع پديد مي آيد.

-بنا بر تجربه شخصي خودتان انتشار کليدر و جاي خالي سلوچ، تاثيري که بر مخاطب در شکل حداقلي اش گذاشته چه اندازه بوده است؟ چون من فکر نمي کنم کسي با اين قول که شما بزرگ ترين رمان نويس زمان حاضر ايران هستيد مخالفتي داشته باشد و در جايگاهي هستيد که مي توانيد از تاثير کارهاي خودتان بر مردم با خيال آسوده سخن بگوييد.

وقتي من خوانندگاني را مي بينم که بين سه تا 16 بار از خواندن يک اثر صحبت مي کنند، (حتي از خواندن روزگار سپري شده که دشوارخوان است) به گمانم اين فراتر يا فروتر از آن است که بخواهم از تاثير روزمره آن سخن بگويم. اين کارها با جان عجين شده است. اين جوري بايد بگويم و اين خاص جاذبه ادبيات است و بالاخص آن نکته يي که شما به آن اشاره مي کنيد. ولي اينکه روي ذهن آنها چه تاثيري داشته باشد چيزي نيست که من از ادبيات انتظار تاثير مستقيم داشته باشم. بديهي است ادبيات نهايتاً مي تواند به شناخت موقعيت و مردم از خودشان منجر شود.

-اين تصوير مربوط به کدام رمان تان است؟

يکي از همان کارها که گفتم رفته است براي مجوز؛ کلنل.

-الان توي ارشاد است؟

بله. پنج ماه است. يکي کلنل است ديگري طريق بسمل شدن است و اين هم رمان فشرده يي است. يکي ديگر هم نونً نوشتن است که توانايي ها و ناتواني هاي من را ضمن نوشتن روزگار سپري شده مردم سالخورده و کليدر بيان مي کند. خيلي دلم مي خواهد مجوز بگيرند. کلنل را در سال 62 تا 64 نوشته ام و در اين 26 سال هر سالي - گاهي، رفته ام سراغ اش براي تلطيف کردن و ويراستن. فکر کردم که قريب30 سال، يعني چيزي نزديک به يک قرن قمري از نوشتن آن مي گذرد. اميدوارم مسوولان وزارت ارشاد به آن با سعه صدر نگاه کنند. آن تنها اثري است که بخش هايي از آن را به صورت کابوس در خواب ديدم. يک بار خواب ديدم بر اثر کابوس از خواب بيدار شدم. دوباره خوابيدم و باز خود کابوس آمد و باز بيدار شدم و از شدت پريشاني وقتي شروع کردم يادداشت کردن ديدم کابوس مکرر آنقدر مرا فرسوده کرده که قادر به يادداشت کردن نيستم. لاجرم صبح که بلند شدم اول وقت توانستم يادداشت شان کنم چون بسيار واضح بودند و بخش هاي عمده يي از اين رمان در چنان فضاهايي جاري است و ديگر من هيچ وقت خوابي که به رمان مربوط بشود، نديدم. اينها همان خاصيتي است که درباره ذهن توضيح دادم. اين رمان از اعماق پيدا شده و گفته بلند شو، نمي گذارم بخوابي، اين تجربه را من چگونه به شما منتقل کنم؟ براي همين هم هست که هميشه گفته ام در ادبيات آموختن ميسر است ولي آموزانيدن ناميسر است. آن شب را من چه جوري براي شما توضيح بدهم؟ چه نيرويي است که مرا در خواب آسوده نمي گذارد؟ ذهن واقعاً تبيين ناشدني است و فقط مي توانم بگويم ذهن معجزه خلقت است.

-در حال حاضر کار خاصي که مشغول نوشتن آن باشيد، چيست؟

در حال حاضر کار خاصي نمي کنم. عمدتاً دارم شاهنامه را مي خوانم. سعي مي کنم بخشي و گوشه يي از آن را براي خودم و گاهي با معدود افرادي که هستند بخوانم. اميدوارم آثاري که نام بردم انتشار يابند، مگر رفع خستگي شود.

-يعني بعد از چاپ کتاب ها شما آن انرژي دوباره براي نوشتن را پيدا مي کنيد؟

حتماً اين طور است. يکي از بازتوليدهاي من همين انتشار آثار است به خصوص که من نويسنده حرفه يي هستم و از اين راه گذران امور مي کنم. علاوه بر آن از نظر روحي موثر است. انرژي وقتي دوباره پيدايش مي شود که مخزن خالي شده باشد.

-در مورد شخصيت هاي داستان هاي شما برايم يک سوال باقي مانده و آن هم اين است که در قياس با آثاري که الان منتشر مي شود، مي بينيم که آدم هاي داستاني امروزي شکل و هيات خاصي ندارند. صورت هايشان و حرکات شان ساخته نمي شود. يک طيف آدم مي بينيد که مشخصه خاصي ندارند. بعضي هايشان اسم ندارند. مکان، مکان نيست. زمان، زمان نيست. ولي شخصيت هاي شما خون و گوشت و حس دارند و توي ذهن آدم مي مانند. مثل شخصيت مرگان که در جاي خالي سلوچ تکرارناشدني است. نه ادامه يک آدم است و نه قرار است به واسطه آدم ديگري ادامه پيدا کند. ادامه اش، ابتدا و انتهايش، در خودش جمع شده است ولي اين حالت الان در آثار ادبي ديده نمي شود. ما الان آدم خاص نداريم. محيط خاص نداريم. همه چيز به داستان هاي خانگي يا آپارتماني يا به قول شما مد خلاصه شده است. يکسري کنش زن و مردي داريم که حتي همان ها هم به جايي نمي رسد. من مي خواهم ببينم اين شخصيت ها در ذهن شما چه جوري جان گرفته اند؟ شخصيت هاي داستان هاي شما فکر مي کنم در خودتان هم حس خاصي حتماً ايجاد مي کند. چون به نظر مي آيد مستقل از شما زندگي مي کنند.

من قبلاً در ذهنم زندگي هايي با آدم هايي دارم. زندگي هاي خيلي عميق و عجيب و غريب. بعداً که اين زندگي به انجام رسيد آدم ها خودشان فکر مي کنند که زمان ولادت شان فرارسيده است. اينکه شما مي گوييد چرا اينها چنين و آنها چنان اند البته قياس مع الفارق است. ظاهر امر اين است که نوع نگرش تفاوت پيدا مي کند. نوع استنباط تفاوت دارد و در عين حال يک چيز ديگري هم عزيز من وجود دارد. افراد يا داراي روح مخصوص اين کار در حوزه زندگي شخصي خودشان هستند يا نيستند. مادر من زن عامي و مومنه يي بود. خدا بيامرزدش، او مي گفت هنر بخش است. يعني هنر بخشش الهي است. اين را مادر عامي من در کودکي ام گفت. تعبير او اين بود. من فکر مي کنم لغايت جز اين نتيجه يي نمي توانيم بگيريم. بعداً من در تجربه به اين تعبير رسيدم که هنر تلفيقي است از بخشش و نفرين. واقعاً اين خلاصه ترين و منجزترين عبارتي است که مي توانم بگويم. حرف هاي مادرم منهاي تجربه هنري، به باور او يعني بخششي است از عالم بالا؛ و به علاوه تجربه هاي من، يعني بخششي است توام با نفرين. در ادبيات ما آمده؛ «از آسمان سخن آمد،...» اين معطوف به ادراک مادر روستايي من است. يعني ما ناچاريم فقط آن شکلي ببينيم. از چند و چون آن نمي توان سخن گفت. چگونگي کابوس هايم را، يا پروسه شکل گير را که نمي توانم به شما بگويم يا براي خودم توضيح بدهم. کدام روانپزشکي مي تواند توضيح بدهد؟ نمي شود.

-ولي شما مي گوييد من زحمت مي کشم. يک بار خودتان گفتيد بدترين کار نويسندگي است. گفتيد حتي از نويسندگي بدم مي آيد چون زحمت دارد. ولي الان احساس مي کنم ادبيات يک ادبيات فست فودي شده است. ما مي توانيم يکسري متن يا آدم توليد کنيم. شما مي گوييد من دارم با شخصيت هام زندگي مي کنم. اينها را به عمق وجودم مي برم. من با آنها زندگي مي کنم.

آنها با من زندگي مي کنند. منظورم اينجا به کوشش ذهن است، که اين شخصيت ها با فضاهاي مربوطه بيان خودشان را پيدا مي کنند. آن کلام مقدس همان نخستين کلمه و نخستين عبارت است، کلمه اول... بايد آن را بيابند تا بتوانند بيايند. آن آدم ها ساده ورز نيافته اند تا با يک چنته از کلمات روزمره بتوانند بيان شوند.

-يک جورهايي مي توانيم بگوييم با دسته يي يا هجوم رمان هايي مواجهيم که در آن از قهرمان خبري نيست.

بله. من هميشه به اين بچه هايي که کاري مي آورند تا من بخوانم مي گويم چيزي توي ذهن من باقي نگذاشت. چه فرقي با خواندن يک مقاله دارد؟ ولي من هنوز يادم هست يک زني مي رود زغال بخرد در داستان کافکا. زغال فروش بهش نسيه نمي فروشد، بعد آن زن و زغال دور کوه هاي بين سوئيس و آلمان و ايتاليا به پرواز درمي آيد با سطل خالي از زغال، يک صفحه و نيم داستان است. ببينيد، آموزانيدني نيست؛ حيرت انگيز است،
منبع:روزنامه ی اعتماد

http://www.etemaad.ir/Released/87-12-26/319.htm

متن جالبی از یک کارت دعوت جشن عروسی





. آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست
با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید

ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است
لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید

بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ
معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید

تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه
با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید

البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها
پیش فامیل مقابل آبروداری کنید

میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است
پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید

گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی
دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید

موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان
پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید

هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر
هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید

در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب
کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید

گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه
چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید

ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک
دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید

لامبادا، تانگو و بابا کرم یا هرچه هست
از هنرهاتان تماماً پرده برداری کنید

البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای
پس نباید رقص های نابه هنجاری کنید

حرکت موزون اگر درکرد از خود، دیگری
با شاباش و دست و سوت از او طرفداری کنید

کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟
با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید

در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور
بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید
شاعر ناشناس


شعر ی ناب و متفاوت از شاعر معاصر: میم.کاف با نام: باید بچشد تلخی تنهایی را ...


شاعر معاصر: میم.کاف

تاريخ تولد: چهار شنبه 1 مهر 1360
کشور: ايران

ازدلنوشته ای ایشان:

دیگر هوا به بال و پرم وا نمی دهد
حتی غزل به حرف دلم پا نمی دهد

ليست دفتر شعر ها میم.کاف
نوشته های ادبی میم.کاف
http://www.shereno.com/profile.php?uid=3072&op=show


باید بچشد تلخی تنهایی را ...

به 5 تن آل عبا... به همان خدایی که %1 هم قبولش نداری... تا حالا هیچ کس را به اندازه ی تو دوست نداشته ام
جوانی من فدای سرت، اما شعر هایم(!)
من کلا 96 شعر دارم که از 23 سالگی "تمام احساس"م را یواشکی توی آنها قایم می کردم تا روزی که تو بیایی و اسم خودت را یکی یکی بالای آنها بنویسی... با نظارت من... هر طور که تو میخواهی
اما تو :تمام احساس" مرا را خط خطی کردی...
در این سالها صد جور مردم تا زنده بمانم... اما حالا حس می کنم دارم لای آپارتمانی در خیابان 36وم دفن می شوم...
با معصومیتی گندیده که دیگر از دست رفته
شبیه بکارت یک دختر 9 ساله
و تو... می روی تا برای بار 147وم زیر ابروهایت عشق بکاری...
برای دلبری از یک نره خرِ 36 ساله(!) با آن ماشین سی ملیونی ات.
و حتی یک بوق هم برایم نمی زنی...رد می شوی بی تفاوت- با تمام سنگ های دلت...
طوری که ایرانیت های سیمانی سقف ترک بر می دارند
همه قوانین را زیر پا می گذاری
و ساده رد شدی
درست از روی من
یک قران هم خسارت نمی دهی، یک ذره هم هزینه نمی کنی(!)
یک شهروند خوب... یک مسافر متین
باز هم من و تکرار من و یک صف خسته کننده ی یک نفره
و ایستگاهی که در دولت سازندگی به ترمینال غرب منتقل شده و دیگر به هیچ مقصدی نمی رود...
با یک بلیط قدیمی لای عرق های دستم که به حومه هم نمی رود(!) و تو که میز رزرو کرده بودی در شیک ترین رستوران "همپستد" تا با جاناتان سگ شرفیان(!) گندم های روستای ما را که همرنگ گونه های تو بودند را با استفاده از بند نظریه "جان لاک" درو کنی و در یک هم نشینی صمیمی با مارک "مید این اینگلند" با سود ایده آل پنجاه پنجاه همراه با تلفظ صحیح شعر به انگلیسی
و بعد بهره برداری تبلیغاتی از آن را همراه با رویای دیرین من در 360 های ایرانی به اشتراک بگذاری... تا مرا بکشی- با همان ترفندی که امیر کبیر کشته شد
برای یک ذره سود بیشتر و احترام به حقوق علاقمندان به دیدن قتل های خونبار و زجر آور واقعی که در آنجا حکم خانواده.... را دارند.

من همچنان با پروفیل های آن ایستگاه متروک زنگ می زنم و اکسید می شوم...
اما با اینهمه دربست از کنار این واقعیت های زشت می گذرم... و در روستای دلم سوار بر یک الاغ تیز رو...
نادیده می گیرم همه ی بی وفایی های تو را... همه ی تو را...
و با خودم عاشقانه های ناتمام "عبده ممد للری و معشوقه اش خدا بس" را در سرتاسر سرزمین وجودم منتشر می کنم...
شب می رود، روز می آید، شورای امنیت 598 قطعنامه صادر می کند، ریش هایم کامل می شود، صدام اعدام می شود، مردم احمدی نژاد را انتخاب می کنند، الگوی مصرف اصلاح می شود و نفت می رسد به بشکه ای نود و سگّ دلار( )!



باران می گیرد...
و من جنون روستایی ام را زیر سقف سوراخ همان ایستگاه قدیمی خنک می کنم...
وسط خیابان...
جلوی چشم آنهمه آدم...
و دراز می کشم... در امتداد خط لاستیک هایت
با جای چند عاج سیاه روی سینه ام
خودم را لول می کنم(!) و دوباره شروع می کنم به علاف شدن
از ایستگاه سر جاده
جوانی که از بیست و سه سالگی یک بار هم نیامد سر خیابان



نگاه کن(!)... من به بردن علاقه ای ندارم
حتی در فینال جام جهانی هشتاد و شش هم برزیل را تشویق می کردم
جلوی چشم آنهمه آرژانتینی
در حالی که داشتم ذرت مکزیکی می خوردم. کنار بوفه ی مدرسه...
آن زمان(!)... کاسه ای یه تومن(!)... می فهمی(!)
کاری نداریم... ببین...
هنوز 35 روز از قولی که 9 ماه پیش به تو دادم باقی مانده... مطمئن باش بلند می شوم و خودم را می تکانم... درست عین "نفت آبادان"
که در دقیقه 90 گل می زند
شاید آن روز قبول
بشوم
یک عاشق
شاید
تو بیایی
و به من نمره ای بدهی که همیشه معلم هنرمان به من می داد 22
تبصره:
این متن بر اساس نظر سنجی سایت هم تبار نوشته شده چند خط بیشتر نبود اما اونقدر دلم تنگ بود که متن وسعت پیدا کرد.
- عبده محمد للری و خدابس دو عاشق دلباخته بودند که ماجرای مره این دو به هم در بختیاری زبان زد است.

سروده ی شاعر معاصر: میم.کاف

شاعر معاصر آقای امیر شکیبا با سروده ی زیبائی بنام:نقشت برآب!!



شاعر معاصر آقای امیر شکیبا

تاريخ تولد: دوشنبه 5 مرداد 1360
کشور: ايران شهر: تهران

بسم الله اللطیف
توی فکرم،همیشه و همه جا
دوست زیاد دارم، یعنی کاملا اجتمائی و برون گرا
زبان محاوره ای(اتو کرده حرف نمی زنم؛یعنی نمی تونم)
متولد 5 5 1360
اگه خودم و شعرام رو نقد کنید
یک دنیا سپاس

ليست دفتر شعر ها امير شکيبا
نوشته های ادبی امير شکيبا
http://www.shereno.com/file.php?id=57405


نقشت برآب!!

رو می شود روایت آن کس
که پشت کرد...!
آن کس که دست در گریبان
من مشت کرد...!!
روزی که زود،نقشه ها
برآب می شود..!!
روزی که دیوار بلند حاشا
خراب می شود...!!!

شاعر آقای امیر شکیبا

هنر و زیبایی از نگاه بزرگان 2



بهترین ها و زیباترین ها را در زندگی نمی توان دید و لمس کرد، باید آنها را در قلب خود حس کنیم. ((هلن کلر))
اگر چیزی در نظر من زیبا نباشد اولین سوالی که از خود می کنم این است که چرا فکر می کنم زیبا نیست و به زودی می فهمم که هیچ دلیلی برای آن ندارم.((جان کیج))
هر چیزی که به گونه ای زیبا باشد، زیبایی را از درون خود گرفته است و از وجود خود راضی است. ستایش تأثیری بر آنچه زیباست ندارد چون که هیچ چیزی با ستایش شدن بدتر و بهتر نمی شود.((مارکوس آئوریوس))
حقیقت برای عقلا خلق شده است و زیبایی برای قلب های پر احساس زن زیبا زنی است که عاشقم باشد. ((اسلون ویلسون))
آنچه زیباست هرگز نمی میرد، بلکه به شکل دیگری از زیبایی تبدیل می شود.((توماس بیلی آلدریچ))
هیچ چیز راحت تر از زیبایی نمی تواند به روح راه پیدا کند.((جوزف آدیسون))
شعر پرده زیبایی پنهان در این دنیا را کنار می زند و پیرامون ما به گونه ای نمایان می کند که گویی تا به حال نا شناخته بوده است. ((پرسی بیس شلی))
اگر واقعاً عاشق طبیعت باشی زیبا یی را در هر جایی خواهی دید.((وینسنت ون گوگ))
زیبایی ابدیت است که خود در آینه می نگرد.((جبران خلیل جبران))
انسان باید در طول زندگی هر روز کمی موسیقی گوش دهد، کمی شعر بخواند و روزی یک تصویر زیبا ببیند تا علایق دنیوی نتواند حس زیبا شناسی را،که خداوند در روح او قرار داده است را نابود کند. ((گوته))
در قلب هر انسانی عصبی نا مرئی وجود دارد که به ارتعاشات زیبایی پاسخ می دهد.((کریستوفر مورلی))
زیبایی تنها چیزی است که ارزش زنده ماندن دارد.((آگاتا کریستی))
زیبایی لبخند حقیقت است.((رابیندرانات تاگور))
تکامل باید هدف اولیه همه هنر مندان حقیقی باشد.((لودویک بتهوون))
هنر مند باید هنر را آشکار و خود را پنهان بدارد.((اسار وایلد))
آنجا که طبیعت توقف می کند هنر آغاز می شود.((دیل دورانت))
تمام هنرها برادر یکدیگرند هر یک از هنرها بر هنرهای دیگر روشنایی می افکند.((ولتر))
خوب گوش کردن واقعاً یک هنر است.((گوته))
هنر کلید فهم زندگی است.((اسکار وایلد))
انتظار نداشته باش همه هنر تو را درک کنند، قدر هنر را فقط هنر شناس می داند.((ژول ورن))
شکل بخشیدن به احساسات لطیف را هنر می گویند.((فردریک شوپن))
دانشمندان ، علما و بزر گان هر کدام نر دبانی برای ترقی دارند لیکن شاعران و هنر مندان این راه را پروازکنان می پیمایند.((ویکتور هوگو))
هنر اصلی آن است که ذاتی باشد ، هنر اکتسابی عادت است.((آنتوان چخوف))

شاهکار های ادبی



هر فهرستی را که می‌خواهید ببینید، امکان ندارد در آن، از این سه کتاب اسم نبرده باشند؛ این یعنی به نظر خیلی از مخاطبان و منتقدان ادبیات، این سه کتاب همیشه جزو شاهکارها هستند. شما از هر جا بخواهید شروع کنید، اول به این‌ها برمی‌خورید.
دن کیشوت؛ آسیاب و خیالات جناب سروانتس
زندگی سروانتس- شاعر و نویسنده اسپانیایی- بالا پایین زیاد داشت. او سفیر پاپ بود. در جنگ با عثمانی دست چپش را از دست داد، اسیر دزدان دریایی شد و مجبور شد 5 سال در الجزایر بردگی کند، در عین بی‌گناهی به اتهام قتل به زندان افتاد و... . در همان زندان بود که طرح یکی از شاهکارهای ادبیات، یعنی «دن کیشوت» را ریخت. قسمت اول رمان در مدت زمان کمی 6 بار تجدید چاپ شد. او بعد از انتشار چند اثر، قسمت دوم داستان را هم منتشر کرد. دن کیشوت اربابی ماجراجوست که می‌خواهد با پهلوانی و شوالیه‌گری به اهدافش برسد و سانچو مهتری است ساده‌دل و صادق که با او همراه می‌شود. سروانتس در واقع، این دو شخصیت کاملاً متناقض را در کنار هم قرار داده و نشان می‌دهد که آن‌ها چطور روی هم تأثیرات متقابل می‌گذارند.
غرور و تعصب؛ عاقبت خوش سرگرمی
جین آستین بانوی داستان‌نویس انگلستان است. تمام زندگی جین- خصوصاً بعد از مرگ پدرش- در محیط یکنواخت خانواده پرجمعیتی گذشت که معاشرتشان محدود به یکسری دوستان شهرستانی بود. او بعدها در داستان‌هایش بارها از این فضاها استفاده کرد. اولین رمان‌های جین از داستان‌های سرگرم‌کننده‌ای که برای خانواده و بچه‌ها می‌گفت، شکل گرفتند. او بعد از چند داستان، «غرور و تعصب» را نوشت که خواننده‌ها حسابی از آن استقبال کردند. منتقدان معتقدند شاهکار آستین همین کتاب است. داستان پر است از اتفاقات عادی، شخصیت‌پردازی‌های جذاب و طنزگیرایی که خواننده را تا صفحه آخر دنبال خودش می‌کشاند.
جنگ و صلح؛ تأثیر خواندنی درد
چهره وحشتناکی که تولستوی در «جنگ و صلح» از مرگ نشان می‌دهد، ناشی از تأثیری است که دیدن روزهای دردناک احتضار و مرگ برادرش روی او گذاشت. این کتاب، بزرگ‌ترین رمان ادبیات روس است که تولد، بلوغ، ازدواج، کهولت و مرگ انسان را تصویر می‌کند. اگر خوب دقت کنید، می‌توانید علاوه بر کلی شخصیت و دنیایی از حوادث و موضوعات، نکات ریز فلسفی و اخلاقی زیادی را در این کتاب کشف کنید.
درست نزدیکی‌های سال نو میلادی، بازی «انتخاب بهترین کتاب» شروع می‌شود؛ بازی‌ای که هر سال، هم بین روزنامه‌های ادبی آن طرف آب خیلی طرفدار دارد و هم بین انواع سایت‌ها. البته همه‌مان خوب می‌دانیم در انتخاب بهترین داستانی که خوانده‌ایم، هیچ معیاری به جز «سلیقه» وجود ندارد؛ پس قاعده خاصی هم برای انتخاب بهترین رمان موجود نیست و قانون بازی توسط هرکدام از برگزارکننده‌ها مشخص می‌شود. مثلاً گاردین ممکن است از کاربران اینترنتی نظرسنجی کند یا تایم سراغ نویسندگان بزرگ برود و از ‌آن‌ها بخواهد 100 تا از بهترین کتاب‌های تاریخ ادبیات را انتخاب کنند و بعد از رأی‌گیری، فهرست صدتایی‌اش را رو کند اما بامزه این‌جاست که انگار خبرگزاری‌های ما چندان با این بازی آشنا نبودند و درست بعد از اینکه یکی از خبرگزاری‌ها فهرست 8 سال پیش گاردین را به عنوان یک خبر داغ روی سایتش گذاشت، بقیه هم به نقل از آن خبرگزاری، همان فهرست را به عنوان بهترین رمان‌های سال 2008 به انتخاب گاردین گذاشتند! حالا ما هم خودمان را وارد بازی آن‌ها کردیم و از بین معروف‌ترین فهرست‌های چند سال اخیر، فهرستی برایتان انتخاب کردیم. خیلی از روزنامه‌ها و مجلات، این داستان را هر سال تکرار و هر سال هم سعی می‌کنند با یک ایده تازه آن را خوش‌ رنگ و لعاب‌تر کنند؛ درست مثل یکی دو سال اخیر که فهرست‌بندی براساس ژانر داستان (عاشقانه، تاریخی و...) با سن (مثلا نوجوانانه) خیلی طرفدار دارد.
گاردین
براداران کارامازوف؛ روس با طعم داستان
شخصیت «الکسی» برادران کارامازوف آن‌‌قدر داستایفسکی را به هم ریخته بود که نوشت: «چرا من الکسی را قهرمان داستانم کرده‌ام و وقت خواننده‌ام را با پرداختن به زندگی او تلف کردم؟ این آدم، آدمی است آشفته، مبهم و البته تعریف نشده...». اما داستان به شدت جناب داستایفسکی را همه دنیا خواندند و کسی هم دراین‌باره که وقتش تلف شده، حرفی نزد. روس‌ها بعد از این رمان بود که آقای نویسنده را به اندازه تولستوی و تورگینف کبیر تحویل گرفتند.
رابینسون کروزوئه؛ تنها در جزیره
داستان آقای دانیل دیفو و رابینسون بخت‌برگشته بیشتر از سه قرن است که طرفدار دارد و هنوز هم کسانی هستند که وقتی قرار است بهترین کتاب تمام عمرشان را انتخاب کنند به ماجراجویی جناب کروزوئه رأی بدهند. دیفو این داستان را براساس زندگی الگزاندر سلکرک نوشت که در سال 1704 در جزیره‌ای گیر می‌افتد و بعد از نجاتش تقریبا همه انگلیس درباره‌اش حرف می‌زدند. بعد از انتشار داستان، دیفو در اروپا و آمریکا حسابی سر زبان‌ها افتاد و نویسندگان قرن‌ها به شکل کاملاً زیرپوستی از روی دست آقای دیفو داستان نوشتند.
سفرهای گالیور؛ موجودات ناشناخته سویفت
اسم کامل کتاب چیزی در مایه‌های «سفرهایی به برخی ممالک دور افتاده جهان» در 4بخش، نوشته لموئل گالیور است که او ابتدا در نقش پزشک کشتی و سپس به عنوان ناخداست. همین طول و دراز بودن باعث شده تا بعد از دو قرن حافظه مردم حال و حوصله یدک کشیدن این اسم را نداشته باشد و نام کتاب به «سفرهای گالیور» خلاصه شود. داستان هم درباره همان ناخدا گالیور است که اول سر از سرزمین «لی‌لی‌پوت» و آدم کوتوله‌ها و بعد هم از سرزمین «برابدینگ نگ» و غول‌های دردسرسازش درمی‌آورد.
داستان‌های چخوف؛ فلسفه، طنز و داستان‌های دیگر
چخوف در کتاب «زندگی من» تعریف می‌کند که «رئیس اداره رک و راست به‌ام گفت: اگر به خاطر پدر سرشناست نبود مدت‌ها پیش با یه لگد پروازت داده بودم... من هم جواب دادم: قربان من کی هستم که بخواهم از قانون جاذبه تمرد کنم... و بعد شنیدم که تقریباً پشت سرم جیغ کشید: این بابا رو از این‌جا بندازید بیرون، اعصاب برام نذاشته». چخوف همین طنز را در داستان‌هایش هم دارد؛ طنزی که از روحیات کاسب‌مآبانه طبقه اجتماعی‌اش ناشی می‌شد و از همان دوران دانشجویی‌اش با نوشتن داستان‌های طنز در روزنامه‌ها آن را به کار انداخته بود.
آنا کارنینا؛ بانویی برای تمام دوران
درست همان اندازه که «آنا»ی «آناکارنینا» سعی می‌کند مثل همه مردم «راز ننگ‌آور»ی داشته باشد و آن را برای خودش نگه دارد، جناب تولستوی جوان هم همان اصرار را به باد هوا کردن مایملک پدری‌اش داشت. اما سر جوانک زود به سنگ خورد و بعد از تجربه خدمت در ارتش، داستان‌نویسی را با یک کتاب زندگینامه‌ای مانند از داستان زندگی خودش شروع کرد. تا این‌که چیزی حدود 20 سال بعد وقتی در تعطیلات ژانویه در ایستگاه راه‌آهن منتظر قطار بود، زن جوانی خودش را جلوی قطار پرت کرد. وقتی علت این کار، یک ماجرای عشقی معرفی شد، تولستوی آنا کارنینا را نوشت؛ رمانی که برای او هم شهرت آورد و هم پول.
دیلی تلگراف
دکتر ژیواگو؛ پزشک اشتباهی
شاید اگر خیره سری ناشر ایتالیایی نبود «دکتر ژیواگو» هیچ‌وقت چاپ نمی‌شد. پاسترناک وقتی متوجه شد نسخه دستنویس دکتر ژیواگو از طریق نماینده‌اش در مسکو به دست ایتالیایی‌ها افتاده، هر چه تلاش کرد نتوانست آقای ناشر را مجاب کند که از خیر چاپ آن بگذرد. منتقدان روس بعد از چاپ «دکتر ژیواگو»، پاسترناک را به کلی چیزهای بی‌ربط از جمله بی‌تفاوتی به انقلاب کبیر شوروی نسبت دادند. حتی کار به جایی رسید که وقتی آکادمی نوبل، تندیس سال 1958 را برای آقای پاسترناک کنارگذاشت، او به خاطر فشارهای دولت، نامه‌ای به آکادمی فرستاد و تندیس نگرفته را پس فرستاد.
زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؛ پیرمرد و قصه
همینگوی درست بعد از این رمان که در حال و هوای جنگ‌های داخلی اسپانیا می‌گذشت، روزه سکوت گرفت و 10سال چیزی ننوشت. او استاد مسلم دیالوگ‌نویسی است و در همه کلاس‌های داستان نویسی اولین نویسنده‌ای که به بچه‌ها معرفی می‌شود، همین جناب داستان‌نویس آمریکایی است. وقتی بعد از 10 سال همینگوی روزه‌اش را با «پیرمرد و دریا» شکست، همه منتقدان در این‌باره اتفاق نظر داشتند که ای‌کاش مرد زودتر به سرش می‌زد و دوباره دست به قلم می‌شد.
صد سال تنهایی؛ زنده باد انزوا
شهری که مارکز در آن به دنیا آمده، کنار یک مزرعه موز و نزدیک محلی به اسم ماکاندو است؛ ماکاندو که محل گشت و گذار بچگی مارکز بوده، در 18 سالگی از عناصر مهم اولین داستانش می‌شود. «خانه» اولین اسمی بوده که روی این رمان می‌گذارد. اما به گفته خودش چون نه از زندگی تجربه‌ای داشت و نه از ادبیات بهره‌ای، آن را تمام نخواهد کرد. تا اینکه بعد از کلی تلاش و بست نشستن در یک اتاق و نوشتن، بالاخره «صد سال تنهایی» را می‌نویسد. دو سال بعد فرهنگستان فرانسه ترجمه کتاب را به عنوان بهترین کتاب خارجی سال انتخاب کرد.
بر باد رفته؛ مغرور نازپرورده
اسکارلت اوهارا، دختر نازپرورده و مغروری است که به خاطر جنگ‌های داخلی آمریکا تقریباً همه چیزش را از دست می‌دهد. در حالی که در عشق به شدت ناکام مانده، یکه و تنها مجبور می‌شود گلیم خودش و اطرافیان بعضا بی‌عرضه‌اش را از آب بیرون بیاورد. شاید اگر پای آسیب‌دیده مارگارت میچل او را از روزنامه‌نگاری بازنمی‌داشت و اتفاقی معاون یک بنگاه انتشاراتی مهم، انبوه کاغذها و نوشته‌هایش را نمی‌دید، «بر باد رفته» هیچ‌وقت نوشته نمی‌شد. استقبال خواننده‌ها از کتاب بیش از انتظار بود اما مارگارت بعد از انتشار رمان به همان زندگی ساده‌اش ادامه داد. او در خانه ماند و با حوصله به نامه‌هایش جواب داد و به خاطر رمان، جایزه پولیتزر گرفت. اما در 49 سالگی وقتی با شوهرش از خیابان رد می‌شد بر اثر تصادف با کامیون از دنیا رفت. این یک پایان غم‌انگیز برای نویسنده‌ای مثل او بود.
در جست‌وجوی زمان از دست رفته؛ شرح حال طولانی خودم
مارسل پروست نقطه شروع رمان معاصر فرانسه است. این کتاب طولانی، تنها رمان پروست است که بعد از سال‌ها هنوز مدرن و امروزی به نظر می‌آید. در ظاهر کتاب به فروپاشی طبقه اشراف و فرانسه رو به زوال می‌پردازد اما درونمایه کتاب جدال همیشگی انسان با زمان است. پروست گفته است که می‌کوشد در توصیف انسان نشان دهد که او موجودی دارای طول زمان و طول عمر است. رمان، یک شرح حال است و پروست همه نزدیکانش را به نوعی در آن وارد کرده. یکی از ویژگی‌های رمان، توصیف‌های قوی‌ای هستند که به داستان جان می‌دهند و آن را زنده می‌کنند.
آدمکش کور/ مارگارت آتوود
آتوود نویسنده، شاعر و منتقد کانادایی است که در سال 2000 به خاطر آدمکش کور برنده جایزه بوکر شد. گر چه بعضی‌ها می‌گویند آثار اتوود فمینیستی و ناسیونالیستی است اما واقعیت این است که او در آثارش پیشداوری‌های عقیدتی ندارد. در سال‌های اخیر او به نمادی از جان گرفتن ادبیات کانادا تبدیل شده. رمان «آدمکش کور» گره‌افکنی‌ها و گره‌گشایی‌های داستان‌های کلاسیک و شی محوری داستان‌های مدرن را یک‌جا در خود دارد.
خوشه‌های خشم/ جان اشتاین بک
چندین رمان اشتاین بک تأثیر زیادی از دوران رکود اقتصادی امریکا در دهه 30 گرفته‌اند. خوشه‌های خشم که به بهترین شکل این رکود را نشان می‌دهد، او را تبدیل به نویسنده طبقات محروم جامعه کرد. بعضی منتقدان گفته‌اند که این رمان کپی‌برداری ضعیفی از داستان «ادیسه» است، چون قهرمان مشخصی ندارد. اما حقیقت این است که در خوشه‌های خشم به جای یک قهرمان خانواده جود قرار گرفته. ماجراهای طول راه شان و عبور از بیابان و رساندن خود به باغ‌های میوه و مزارع کالیفرنیا مثل داستان هومر مبارزاتی برای زندگی هستند.
تایم
هرگز رهایم مکن؛ قول به سبک سامورایی
این رمان آخرین و ناامید‌کننده‌ترین داستان از نویسنده «بازمانده روز» است؛ داستانی فانتزی که در یک مؤسسه شبیه‌سازی انسان می‌گذرد. اما نکته جالب هم همین است که از بین «بازمانده روز» و «وقتی تیم بودیم»، فقط این رمان ایشی گورو جزء بهترین‌هاست.
دفترچه طلایی؛ یادداشت‌های نقره‌ای مادربزرگ
دوریس لسینگ درست بعد از اینکه جایزه نوبل ادبیات سال گذشته را گرفت به آدم دیگری تبدیل شد؛ پیرزنی که در تمام این سال‌ها کاری جز داستان‌نویسی با طعم زنانه نداشت، به یکباره شروع کرد درباره همه چیز (از احتمال قتل اوباما گرفته تا محیط‌زیست) حرف زدن. «دفترچه طلایی» یکی از معروف‌ترین رمان‌های خانم نویسنده است که به بت فمینیست‌های زمان خودش هم تبدیل شده بود.
رگتایم؛ چند داستان با یک کتاب
«رگتایم چند داستان به هم بافته شده است. به همین دلیل چندبار شروع می‌شود و چندبار به پایان می‌رسد...». این کتاب را باید از مقدمه‌اش بخوانید. چون اگر خیلی حال و حوصله آوانگارد بازی‌های جناب دکتروف را نداشته باشید، مقدمه نجف دریابندری هم از سردرگمی نجاتتان می‌دهد و هم شوق خواندن داستان را به سرتان می‌اندازد. دکتروف برخلاف اسم غلط اندازش، یک آمریکایی تمام‌عیار است که در نیویورک متولد شد، داستان نوشت و دست آخر هم حسابی مشهور شد.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

شاعر معاصر آقای : مسعود حاتمی با سروده ای زیبا بنام:صدفی از سهم عشق


شاعر معاصر آقای : مسعود حاتمی
تاريخ تولد: دوشنبه 15 شهريور 1344
کشور: استرليا شهر: melbourne

کشتی کاغذی ما در آب تشت غرق شد..آن آرزوی که من و تو در کنارش می خندیدیم..به قعر زمان رفت و بچگی ما مسافر آن کشتی بود..
مدیریت صنعتی خوندم وعضو انجمن شعر فارسی
ملبورن هستم و کتاب شعری در دست چاپ دارم
..خوزستانی هستم و 18 سال کرج بودم و 10 سال استرالیا هستم...ایران خانه من است
نمی بینم سیاوش را
نگویند قصه هایش را
وداع تلخ آرش را
نگاه و اشک مادر را
کجایند آن کمانگیران
به وقت عجز و ماتمها...ادامه دارد...

ليست دفتر شعر ها مسعود حاتمی
نوشته های ادبی مسعود حاتمی
http://www.shereno.com/profile.php?uid=5236&op=show


صدفی از سهم عشق
_____________________________:
خودم باشم ..خودم باشم
تمام زندگی این است
اگر تقدیر ذوبم کرد
برایم سهم عشق این است

چقدر دورم ..چقدر دورم
از آن رویای زیبایم
از آن لیلی..از آن لیلی
از آن مجنون دلهایم

به بندم از درونم
خویش خویشم نیست
نشان کودکی ها و عبورم
کوچه پیشم نیست

به باران و به دریا می روم تنها
بجویم من نشانی رااز آن زیبا
به مشتم یک صدف از یاد او مانده
به ساحل می دهم شاید شود پیدا

خودم باشم ..خودم باشم
تمام زندگی این است
اگر تقدیر ذوبم کرد
برایم سهم عشق این است.

شاعر مسعود حاتمی


چـون غـنچـه ی شکـفـته به دشت شقایقی/شاعر توکل مشکوه {مشکات}

شاعر توکل مشکوه {مشکات}
پنجشنبه 14 شهريور 1347


کشور: ايران شهر: شیراز
دلنوشته ی ایشان:
آنچه در من جاریست
بغض دیروز من !
اندیشه فردای من است
نا امیدی مرگ است
باز امید به اوست
هر چه داریم
از اوست

ليست دفتر شعر ها توکل مشکوه {مشکات}
نوشته های ادبی توکل مشکوه {مشکات}
http://www.shereno.com/file.php?id=57361

چـون غـنچـه ی شکـفـته به دشت شقایقی

*
**
***

***
**
*
چـون غـنچـه ی شکـفـته به دشت شقایقی
بگـــذار تا بـبـــیـنـمـت ایـنک دقـایقی

چون لاله روی داری و چشـمت چو نرگس است
ای گل،چه گویمت که تو عین حدایقی

گـفـتـم دگـــر نمیـدهــم این دل ، ولـیک تو
بـرهـرچـه امـر و فال ِ محال است ، فایقی

افـتـاده ایم هردو به گــرداب عــشق و نیست
بحــر نجات جـان مـن و دوست ، قایقی

صـد بار گـفـته ای که بگـویم ، من عاشقم
می خـواستی که بشـنوی از من حقـایقی

من عاشقم ، من عاشقم عاشق تراز همه
اما تـویی عـزیـز، کـه زین بیـش لایقی

غیر از توام / خدای / که پاکی و بی گناه
در حسن و در کمال ندارد خلایقی

مشکوة سوز عـشق که پنهان نمی شود
در نزد آن نگار که دارد علایقی

شاعر :توکل مشکوه {مشکات}

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان