۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

میهن و ایران محبوب ما در اردیسم

وطن و میهن ارزش و جایگاهی ویژه ی در فلسفه اردیسم دارد . در هشتمین اصل اردیسم می خوانیم : عشق به میهن نشان پاکی روان آدمی ست .
میهن دوستی یکی از سه اصل و شعار اصلی اردیست هاست [شادی ، آزادی ، میهن]. تقریبا در اکثر فرگرد های "کتاب سرخ" شاهد تجلیل از میهن و ایران هستیم .

ارد بزرگ /  Great Orod /اردیسم / ORODISM / اردیستها / ORODIST


ارد بزرگ در فرگرد ایران می گوید :


ایران بهشت ماست ، ایران تنها بهانه بودن است .

کجا دلبری زیباتر از "ایران" سراغ دارید ؟ معشوقی که هزاران هزار پیکر عاشق در زیر پایش ، تن به خاک کشیده اند .

در کاخ های ویران شده نامداران سرزمینمان ایران می توان هزاران هزار چشمه جاری دید ...می توان فریادهای دادگستر آنها را شنید ... و تنهایی را از یاد برد .

رود مهر در این سرزمین جاریست ... آزادی و آزادگی خواست همیشگی ایرانیان بوده است .

ایران سپیده دم ، تاریخ است .

ایرانیان هرگاه پُشتکار داشته اند شگفتی ها آفریده اند .

نجابت برجسته ترین خوی ایرانیان است .

رویش نخستین تمدن باشکوه جهان ، از گره خوردن سه تبار ایرانی ماد ، پارس و پارت سرچشمه گرفته است .




کتاب سرخ- بخش 116. فرگرد ایران


منبع : http://orodism.blogspot.com/2010/10/blog-post_24.html

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

هشت اصل در فلسفه اردیسم - Orodism

http://loveiranlove.files.wordpress.com/2010/10/orodism-400.jpg


- هشت اصل در فلسفه اُرُدیسم - Orodism


1- اگر پایکوبی و شادی نباشد ، جهان را ارزش زیستن نیست .

2- زندگی بدون آزادی ، شرم آور است .

3- تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجار همیشگی است .

4- آنانیکه همیشه در آرامش هستند لاابالی ترین آدمهایند .

5- رسیدن به راستی و درستی چندان سخت و پیچیده نیست کافیست کمی به خوی کودکی برگردیم .

6- دشمنی و پادورزی ، به آدم خردمند انگیزه زندگی می دهد .

7- اگر می خواهی بزرگ شوی ، از کردار نیک دیگران فراوان یاد کن .

8- عشق به میهن نشان پاکی روان آدمی ست .

ارد بزرگ ، اندیشمند و متفکر ایرانی ست . بیش از هزار جمله قصار و حکیمانه از او در کتاب سرخ گردآوری شده است . در هشت اصل اردیسم ، شیره و عصاره آن جملات در نظر گرفته شده است . شهدی که می تواند کام هر انسان آزاده ای را شیرین نماید .


منبع مطلب :
http://orodism.blogspot.com



رهی معیری

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال

صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده‌ست در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم

ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست

ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

رهی معیری

هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم

رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم

خاریم و طربناک تر از باد بهاریم

خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم

از نعره مستانه ما چرخ پر آواست

جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم

از ساغر خونین شفق باده ننوشیم

وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم

بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند

آیینه صبحیم و غباری نپذیریم

ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم

ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم

هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه

روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم

از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم

بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم

آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟

جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم

نای خروشان - رهی معیری

چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم

بناله گرم بود محفلی که من دارم

بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب

بروی آب بود منزلی که من دارم

دل من از نگه گرم او نپرهیزد

ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم

بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش

درون سینه بود قاتلی که مندارم

ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟

که با تو شرح دهد مشکلی که مندارم

رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند

زبان شکوه ندارد دلی که من دارم

رهی معیری - خندهٔ مستانه

با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام

در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام

از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار

در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانه‌ام

نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی

گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه‌ام

از چو من آزاده‌ای الفت بریدن سهل نیست

می‌رود با چشم گریان سیل از ویرانه‌ام

آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای

تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه‌ام

بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار

بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه‌ام

گرمی دلها بود از ناله جانسوز من

خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانه‌ام

هم عنانم با صبا سرگشته‌ام سرگشته‌ام

همزبانم با پری دیوانه‌ام دیوانه‌ام

مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟

گرد از گردون برآرد همت مردانه‌ام


رهی معیری - پرنیان‌پوش

ز گرمی بی‌نصیب افتاده‌ام چون شمع خاموشی

ز دلها رفته‌ام چون یاد از خاطر فراموشی

منم با ناله دمسازی به مرغ شب هم‌آوازی

منم بی باده مدهوشی ز خون دل قدح نوشی

ز آرامم جدا از فتنهٔ روی دلارامی

سیه‌روزم چو شب در حسرت صبح بناگوشی

بدان حالم ز ناکامی که تسکین می‌دهم دل را

به داغی از گل رویی به نیشی از لب نوشی

به دشواری توان دیدن وجود ناتوانم را

به تار پرنیان مانم ز عشق پرنیان‌پوشی

به چشمت خیره گشتم کز دلت آگه شوم اما

چه رازی می‌توان خواند از نگاه سرد خاموشی

چه می‌پرسی رهی از داغ و درد سینه‌سوز من؟

که روز و شب هم آغوش تبم با یاد آغوشی


جلوهٔ ساقی - رهی معیری

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟

مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟

بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست

ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است

خفته از مستی به دامان ترم آن لاله‌روی

برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است

در هوای مردمی از کید مردم سوختیم

در دل ما آتش از موج سراب افتاده است

طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید

از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است

آسمان در حیرت از بالانشینیهای ماست

بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است

گوشهٔ عزلت بود سرمنزل عزت رهی

گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است

تشنهٔ درد - رهی معیری

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها

به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری

تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد

اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتم‌سرا خواهم

نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری

رهی خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

سخنان بسیار مهم فیلسوف حکیم ارد بزرگ


کارگزاران شایسته ، کارهای مهم را ، بدست ناتوانان نمی سپارند. حکیم ارد بزرگ

ناتوان ، لبریز از واژه های ناامید کننده است. حکیم ارد بزرگ

آدمهای ناتوان ، تشنه دیدن چشم و ابروی این و آن هستند و آواره کوچه ها و خیابانها ... حکیم ارد بزرگ

هیچ آرمانی ، نباید انسانیت درون ما را نابود سازد. حکیم ارد بزرگ

چه فرقی است میان کویر سوزان و برهوت و سرزمین هایی که انسانیت در آنها مرده است. حکیم ارد بزرگ

فلسفه چیست ؟ راه رسیدن به آزادی و انسانیت است. حکیم ارد بزرگ

بزرگترین فیلسوفان جهان ، همواره از مهر و انسانیت سخن گفته و می گویند. حکیم ارد بزرگ

سخنان فلاسفه بزرگ جهان پیچیده نیست ، شیره اندیشه همه آن ها می شود : مهربانی ، آزادگی و انسانیت. حکیم ارد بزرگ

آدمهای ناتوان خود در بدبختی و پلشتی دست و پا می زنند ، آنگاه پیوسته جهان را نقد می کنند و دلشوره دیگر مردمان را دارند. حکیم ارد بزرگ 

هیچ زمستانی توان فسردن خون آدمهای فداکار و با شرف را ندارد. حکیم ارد بزرگ

پایداری و کوشش ، کلید هر در بسته است. حکیم ارد بزرگ

تواناترین آدمیان ، بر دلها فرمانروایی می کنند. حکیم ارد بزرگ

رویای زندگی شرافتمندانه ، در بی تفاوتی مردم ترسو گم می شود. حکیم ارد بزرگ

عمر مردم ترسو ، شراب بزم هیولاهاست . حکیم ارد بزرگ

مردم بی پروا و دلیر ، زندگی در قفس ترس را تجربه نمی کنند . حکیم ارد بزرگ

به یاد بیاوریم که انسانیم و انسانیت ، مهمترین چیزی است که از ما انتظار می رود. حکیم ارد بزرگ

آگاهی و شعور، در میزان انسانیت ما دیده می شود. حکیم ارد بزرگ

بزرگ زادگی ، تنها از آن کسانی است که انسانیت دارند. حکیم ارد بزرگ



مردم دلیر از خروش هیچ آذرخشی نمی هراسند .  حکیم ارد بزرگ

ترس مردم ، ابزار دست اهرمن است . حکیم ارد بزرگ

فردای روشن از پنجره تاریک ترس ، دیده نمی شود . حکیم ارد بزرگ

فریاد و غرش اهرمن از ترس مردم ، نیرو می گیرد . حکیم ارد بزرگ

پرچم انسانیت و آزادی را می بوسم . حکیم ارد بزرگ



۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

هنگامی که آرمان خویش را بیابیم، خود به خود، نا امیدی ها کنار می روند. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی


هیچ آرزویی، بدون پژوهش و تلاش، به سرانجام نخواهد رسید. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

هیچ فرازی، در برابر آدم های پاکباخته، توان ایستادگی ندارد. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

هیچ کس و هیچ چیز، نمی تواند از پویندگی ما جلوگیری کند. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

هیچ گاه برای آغاز دیر نیست، همین بس که به خود بگوییم : اینبار، کار ناتمام را به پایان می رسانم. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

هیچ گاه آرزوهای جوانان را، خوار و کوچک مپندارید. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

کار گروهی، بدون همراهی جوانان شوریده و کوشا، سرانجامی ندارد. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

گروه های مردمی، بدون گرامیداشت همه یاورانشان، توان ایستایی ندارند. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

گروه، توانِ افزون آدمیان است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی

کارهای گروهی، هر چه بزرگتر و شاداب تر باشند، شوق به زندگی و امید را، افزونتر می کنند. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی


پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان