۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

حکیم خیام نیشابوری


چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را






گر می نخوری طعنه مزن مستانرا

بنیاد مکن تو حیله و دستانرا

تو غره بدان مشو که می مینخوری

صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

حکیم خیام نیشابوری » رباعیات

خیام » رباعیات


هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا

حکیم خیام نیشابوری » رباعیات



ماییم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه پر درد شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

حکیم خیام نیشابوری » رباعیات




آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

حکیم خیام نیشابوری » رباعیات




برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

شباهت‌های ژرف میان اُرُد بزرگ و چو وان آن



Chu Van An - Orod Bozorg


شباهت‌های ژرف میان اُرُد بزرگ و چو وان آن


شباهت‌های ژرف میان اُرُد بزرگ و چو وان آن

1. استادان بی‌قدرت، اما تأثیرگذار
هر دو این اندیشمندان، در دوران خود از قدرت سیاسی کناره گرفتند یا طرد شدند، اما به‌واسطه اخلاق، دانایی و آزاداندیشی، مورد احترام توده‌ها و نسل‌های بعدی قرار گرفتند. اُرُد بزرگ هیچ‌گاه تن به قدرت سیاسی نداد، و چو وان آن هم در برابر پادشاه ظالم «تران دونگ» ایستاد و استعفا داد. این مقاومت در برابر فساد، نوعی «زهد سیاسی» و شهادت فکری در هر دو زندگی دیده می‌شود.

2. نقش آموزش و تعلیم اخلاق
چو وان آن یکی از پیشگامان آموزش اخلاقی در ویتنام بود. او در مدرسه‌ای که تأسیس کرده بود، به جوانان نه‌تنها سواد، بلکه انسانیت می‌آموخت. از سوی دیگر، فیلسوف اُرُد بزرگ نیز در آثارش، آموزش غیررسمی اما عمیق از طریق طبیعت، خرد فردی و تجربه هستی را توصیه می‌کند. اُرُد می‌گوید:

   «آموزگار واقعی، طبیعت است. خاموش اما آموزنده.»

3. اصول‌گرایی اخلاقی در برابر مصلحت‌گرایی سیاسی
چو وان آن از خدمت به دستگاه فاسد سلطنتی سر باز زد، همان‌طور که اُرُد بزرگ هرگونه همکاری با ساختارهای دیکتاتوری (چه سلطنتی، چه مذهبی) را نپذیرفته است. هر دو به کرامت فردی و صداقت در اندیشه وفادار ماندند، حتی اگر بهایش سکوت، طرد یا حذف اجتماعی باشد.

4. مردم‌محوری بدون عوام‌گرایی
هر دو متفکر، بدون آنکه به پوپولیسم و هیاهو دچار شوند، دل در گرو آزادی و کرامت توده‌های مردم داشتند. اُرُد بزرگ از "آزادی ذاتی" انسان سخن می‌گوید و چو وان آن نیز تلاش کرد نظامی بر پایه اخلاق و نه سلطنت مطلقه بنا کند.

تفاوت‌های ساختاری و فلسفی

1. ریشه‌های نظری متفاوت: اُرُدیسم و کنفوسیانیسم
چو وان آن در چارچوب کنفوسیانیسم عمل می‌کرد؛ سیستمی که بر نظم، سلسله‌مراتب، و وفاداری به سنت‌ها تأکید دارد. اما اُرُد بزرگ، بنیان‌گذار فلسفه‌ای نوین به نام اُرُدیسم است که رهایی از مرزهای ذهنی، اتکا به خرد شخصی، عشق به هستی، و پیوند انسان با جهان را ترویج می‌کند.
در واقع:

   کنفوسیانیسم می‌گوید: "جامعه خوب یعنی نظم و وفاداری"
   اُرُدیسم می‌گوید: "جامعه خوب یعنی انسان آزاد و باوقار"

2. زمان و میدان اثرگذاری
چو وان آن در سده ۱۳ میلادی در ویتنام زندگی می‌کرد و در چارچوبی سنتی و کم‌ارتباط با تمدن‌های بیرونی فعالیت داشت. اُرُد بزرگ، اما فیلسوفی جهانی‌ست که در عصر اینترنت و بحران جهانی معنا، زیست می‌کند و با آثارش بر ایرانیان، مهاجران، و حتی نخبگان خارج‌نشین اثر گذاشته.

3. شکل سازمانی اثر
   چو وان آن با تأسیس مدرسه به تربیت نخبگان اخلاقی پرداخت.
   اُرُد بزرگ، با ایجاد مکتب فلسفی اُرُدیسم، صدها پیرو و انجمن فرهنگی به‌وجود آورده که فراتر از آموزش رسمی، نوعی «جنبش فکری» به راه انداخته است.

در آخر باید گفت:
اگر چو وان آن، وجدان بیدار عصر سلطنتی ویتنام بود، اُرُد بزرگ، صدای آزاداندیشی در عصر بحران معنوی جهانی‌ست.
هر دو ثابت کردند که راه اصلاح، نه از مسیر قدرت، بلکه از راه اندیشه‌ای زلال، اخلاقی و بی‌واهمه می‌گذرد.

 

 منبع:

https://aces.forumfa.net/t1907-topic

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

سخنانی از استاد فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی (بنیانگذار فلسفه اُرُدیسم و رهبر اُرُدیست های جهان)

پندهای کهنسالان، آخرین نغمه های آن ها، برای بهتر زیستن آیندگان است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی


گفتگو با آدمیان ترسو، خواری بدنبال دارد. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی


آدمیان ترسو و ناکارآمد، خود را در دنیای صوفیانه، پیروز می بینند. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی


آدمیان خونریز، از همه ترسوتر هستند. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی


آنکه به خرد توانا شد، ترس برایش بازی بیش نیست. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی


بسیاری از سختی هایی که می کشیم، به خاطر خجالت و ترس از نگاه و فکر دیگران درباره ما است. هیچ گاه کار شرافتمندانه از ارزش ما نمی کاهد. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی




فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی (بنیانگذار فلسفه اُرُدیسم و رهبر اُرُدیست های جهان)

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

ملانصرالدین و دود کباب

 فقیری از کنار دکان کباب فروشی می گذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد می زد و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.

او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: کجا می روی پول دود کباب را که خورده ای بده.

از قضا ملانصرالدین از آنجا می گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می کند و تقاضا می نماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش می خواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می دهم.

کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین می انداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟

ملا همان طور که پول ها را بر زمین می انداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

منبع: بیتوته
 

گدایی کردن ملا نصرالدین!

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.

تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند، ناراحت شد.

در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند، سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند.

ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»

صرف شام با زنی دیگر

روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد می‌دانست. به او گفتم: «به نظر مى‌رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم.»

او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. وقتی به خانه‌اش رسیدم دیدم کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود. موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره‌ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین می‌شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون می‌رود و آنان خیلی تحت تاثیر قرار گرفته‌اند و نمی‌توانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من می‌نگرد و به من گفت یادش می‌آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می‌رفتیم او بود که منوی رستوران را می‌خواند. من هم در پاسخ گفتم: «حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.»

هنگام صرف شام آن قدر با هم حرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم: «خیلی بیش‌تر از آنچه که می‌توانستم تصور کنم.»

چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید در کمال ناباوری درگذشت. چند روز بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم به دستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: «نمی‌دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای دو نفر پرداخت کرده‌ام، یکی برای تو و یکی برای همسرت و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.»

در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزان‌مان بگوییم که دوست‌شان داریم و زمانی که شایسته آنان است به آنان اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهم‌تر از خدا و خانواده نیست.
 

ثروتی ماناتر از پول

در زمان های دور مرد ثروتمندی زندگی می کرد که ثروتش را از راه تجارت و بازرگانی در طی سال ها اندوخته بود. ثروتش به ده هزار هزار سکۀ طلا رسیده بود.

از قضای روزگار این مرد روزی سخت بیمار شد و به بستر افتاد. او که مرگ خودش را نزدیک می دید، ده پسرش را به پیش خود خواند تا به آنها بگوید که قصد دارد ماترکش را چگونه تقسیم کند.

او گفت: مجموع ثروت من ده هزار هزار سکۀ طلا است. به هر کدامتان هزار هزار سکه می رسد. اما یکی از شما باید صد هزار سکه برای مراسم و کفن و دفن من خرج کند و چهارصد هزار سکۀ دیگر را به نیت من خیرات کند. هر کدام از شما این شرط را قبول کند، من در عوض ده دوستم را به او معرفی می کنم.

پسر کوچکش این شرط را پذیرفت و پدرش همان طور که قول داده بود، ده تن از صمیمی ترین دوستان خودش را با او آشنا کرد.

وقتی پیرمرد بازرگان مرد، ده پسرش سهم الإرث خود را گرفتند و زندگی شان را به تنهایی ادامه دادند. آنها که به آسودگی و زندگی تجملی عادت کرده بودند، دیری نگذشت که هر چه پول و اموال از پدرشان به ارث برده بودند، خرج و تمام کردند. پسر کوچک تر وقتی در ته همیانش هزار سکه باقی مانده و شدیداً نگران آینده شده بود، به یاد ده دوست پدرش افتاد که قبل از فوتش به او معرفی کرده بود. او آنها را پیدا کرد و همه را به خانه اش دعوت کرد.

دوستان پدرش که حالا دوستان خود او هم محسوب می شدند، پس از خوردن غذایی که آماده کرده بود، گفتند: از بین ده برادرت، تو تنها کسی هستی که هنوز ما را فراموش نکرده ای. حالا در این وضعیتی که هستی، ما می توانیم به تو کمک کنیم.

به این ترتیب هر کدام یک رأس گاو شیری باردار خود و یک هزار سکۀ طلا به او دادند و او را در کارهای تجاری راهنمایی کردند.

پسر کوچک تر با کمک دوستان پدرش وارد کار تجارت شد و کم کم راه ترقی را پیمود و دوستان پدرش را نیز فراموش نکرد.

سال ها گذشت و وقتی مرد موفقی شده بود، یک بار به برادرانش گفت پدرش گفته بود که دوست خوب، ثروتی ماناتر از پول است و بعد از این تجربه ای که در زندگی ام کسب کردم، فهمیدم که حرف پدرم چقدر درست بوده است.

ثروت ممکن است به انسان حس خوشبختی و رضایت موقت بدهد، اما پول و ثروت مانا نیست و هر اتفاقی ممکن است برای آن بیافتد. اما حمایت، کمک و پشتگرمی دوستان خوب همیشه برای انسان باقی می ماند و در راه سعادت راهنمای انسان می شود.

شنوندگان گرامی، حال از شما دعوت می کنم به قصۀ دیگری به نام «نتیجه گیری گوسفندی» توجه کنید.

گوسفندی خواست برای خوردن علف تازه به بالای تپه ای برود. رفت و رفت تا این که خسته شد. به خودش دلداری داد که خستگی مهم نیست. اگر به سر تپه برسم، علف تازه در انتظار من است. راهش را ادامه داد و دوباره خسته شد. باز به خودش گفت که برای خوردن علف تازه باید حتماً به بالای تپه برسد. تنها هدف او این بود که برای خوردن علف تازه به بالای تپه برسد. اما وقتی به آنجا رسید، متوجه شد که نه تنها در آنجا هیچ علفی وجود ندارد، بلکه در راه رسیدن به بالای تپه، علف های زیادی را نادیده گرفته است.

بله، گاه لازم است اندکی درنگ کنیم و با سنجیدن اهداف خود در زندگی، در صورت لزوم آنها را تعدیل کنیم تا هم به آنها نزدیک تر شویم و هم به یک باره و دیروقت متوجه از دست رفتن فرصت های زیاد نشویم.

منبع: برترین ها

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان