۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

"کشفی تازه"

"..فرا خواندی مرا
تا کشف کنم تو را
و من،قاره به قاره پیمودمت
برای کشف سرزمین های ِتازه..

در کنارتو
خود را بر فراز اِورست می یابم!
سر را که به سینه ات می سپارم
یاد صدف ِبزرگی می افتم
که در کودکی،در آن
صدای ِ اقیانوس را می شنیدم
گرمی ِتنت
معمای ِکشف آتش را
بازگو می کند..

دل خوش مکن
بر این همه تعریف!
و از یاد مبر هرگز
تو و همه ی ِمردان دگر
زاده ی ِزنی هستید چون من
و زن،زایشگر ِتمدنهاست
خالق ِمرزها و کشورهاست
و پشت ِهر مرد ِبزرگی،زنی ست..

بگذریم از این همه!
کشف تازه ام را که تویی
-مردی از جنس ِدیگر را-
به ثبت می رسانم
در طومار عشق
و.."
کلمات آخر نامه ات
خیس و ناخواناست
فکر می کنم
بغضْ،گلوی ِچشمانم را گرفته!

سروده ای بسیار زیبا از آقای : توکل مشکوه {مشکات} سایت شعرنو


سروده ای بسیار زیبا از آقای : توکل مشکوه {مشکات} سایت شعرنو

معرفي توکل مشکوه {مشکات}

از زبان خود او:
تاريخ تولد:
پنجشنبه 14 شهريور 1347
کشور: ايران
شهر: شیراز

آنچه در من جاریست
بغض دیروز من !

اندیشه فردای من است

نا امیدی مرگ است

« باز امید به اوست»!

« هر چه داریم از اوست»!



در سایت: « شعرنو » :



::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::


** * « کاش می شد لحظه را تکرار کرد » * **


کاش می شد لحظه را تکرار کرد



کاش می شد عشق را انکار کرد



کاش می شد با همه دل واپسی



حرف های مانده را اظهار کرد



کاش می شد بار دیگر بخت را



با نـــوای آشـــنا بیدار کرد



کاش می شد مهر لبها می شکست



روزه را با یک غزل افطار کرد



کاش می شد جای رنج و دردها



سینه را از آرزو سرشار کرد



کاش میشد از برای ماندنت



بار دیگر بیش از این اصرار کرد



کاش میشد با همه دیوانگی



عاقبت مشکوة را هشیار کرد







فصل اول غفلت ( برای همه ) شاعر: ایمان رضائی




ای مردم
ای مردم نام وطن را فریاد کنید
شهیدان راه آزادی را یاد کنید
بنای ابراهیم دلست آباد کنید
کعبه اینجاست دل مردمان شاد کنید
رسم ایران باستان ز نو بنیاد کنید
درفش کیانی را ز نو مراد کنید . سال ۱۳۷۹
توحید ۲۰۹
صخره های بزرگ شمال پایتخت
عمقی سیاه
سرخ و سیاه می شود
اینجا چراغی دارد که هرگز سبز نمی شود
کسی در پستوی کوه داد می زند
سیب می افتد
بر سر مار
لخته های خون در شکم
جدایی ناخن از گوشت
گوش از شنوایی ساقط می شود
جریان سیال صدا
به سنگ بر می خورد
باز تاب می شود
و ایزدان قربانی دیگر می خواهند . ۲۲/۷/۱۳۷۹
پرنده آزادی
پرنده ایی که فریاد می زد
از عمق حنجره و از نگاه پنجره
داد می کرد
منادی پرواز بود
برای نور
آتشی که از حنجره
نه از درون بر می خواست
ابری سیاه بر فرق آزادی
چمپاتمه زده بود
و اینک پرنده خیس می شود
پرنده افتاد
در مردابی که
بوی تعفن انحصار طلب را می داد
پرنده رهایی بود
دیوار چین جلو دارش نیست
بر فراز بام پرشیا
فرودی زیبا
صیاد دموکراسی
پرنده ما در قفس
شکنجه ایی جان کاه
عالم همه داد کردند
آزادی او را فریاد کردند
پرنده شجاع
سیزده سال باید سکوت کند
و آواز سر ندهد
پرنده باز می خواهد
نام آزادی را فریاد کند
او اگر زمانی از قفس
بال بسوی حرف بگشاید
کوچی دوباره و دائمی خواهد کرد
و فریادی رسا خواهد کشید . سال ۱۳۷۹
جنگل
دلی در دامن دریایی دودمانم دارم
سخافت سَر ساهی سَر ساحل سامانم دارم
ای کشتی زمانم
تو به ایست من ایمانم
در این برکه خاموش قَلَم
چه جای بر افراشتن عَلَم
لنگ لنگان لنگر انداز این پیمانم
داعی درویش دور اندیش این دامانم
صدف بر کنار ساحل آبرو دارد
حتی قایق جدا از باد هم پارو دارد
این سیاهی چیست عوام بر سر و رو دارد
سرو هم شده ابرو خمیده
شیر به سوراخی خزیده
دشت سکونتم سیاه تاریک
کوچه های مهرش تنگ و باریک
به امید یومی که نور در جنگل بتابد
سر آرامشم بر روی بالین بخوابد ۱۷/۹/۱۳۷۹
آینه
آن شب عبوس و تلخ
عریانی آینه
و قرص کامل بود
هجوم سطر ستبر و سیاه
به اندیشه ویرایش آن
به هر گوشه ارغوانی رویید
قطره بود و دریا می جویید
آینه
به جرم
انعکاس تصویر زنگار
به حکم شرعی
می میرد
همه جا خاموش
گویی که بی صدا می شکند
هزار تکه های عریان و به خون غلتیده
یکی بود و هزار شد . ۴/۱۰/۱۳۷۹
هبوط سیب
تنها سیب روی درخت
درخت بوتیمار نشین
هبوط سیب
از دار به دار می افتد
بر ورطه خاک
وصال خاک و سیب
وصول مار پیسه
هلاهل
تریاق بی اثر
عصمت حوا شکست
وصمت مار فزون
غم خورک
تشنه تر از دیروز
پرید
هرگز هرگز
با هزار نرفت
های های
هایا های ۱۱/۱۰/۱۳۷۹
قیام
آی مردم
بر خیزید
شر بریزید
خواب کهف سر آمد
مکر از فیدلفیا بر آمد
از آب حیوان بنوشید
رخت قیام بپوشید
بر دشمن بخروشید
از برای میهن بکوشید
باشد اصل این سرود
بر شما درود ۱۱/۱۰/۱۳۷۹
حرفم اینست
حرفم اينست
زمين
زمان
دامان
پيمان
چركين است
حرفم اينست
جسم عفونت زده زمين
نابود بايد شود
حرفم اينست
نقطه سياه پرشيا
نقطه فال نابودي زمين است
حرف من حرف زمان است
حرف من از آغاز مي آيد
حرف من افسانه نيست
درد و فسانه نيست
گرچه عنقا مي پراند
حرف من اينست
جسم بي روح زمين
دفن بايد شود
سلسله ابيات زمان
محو از پند بي جاي واعظان
سوخته دلان رنج كشيده را به كنجي كشانده
سيه دلان را بر گنجي نشانده
بيزارم از اين مردم دورو
زشت كردار و بد خو
بيزارم از اين
زمين
زمان
دامان
پيمان
كه آلوده است
بيزارم از روز كلك
روشنايي جهد
نفرت از هر چه سپيدي
آه از اين كتمان
من از شر كردار و روشنايي روز به سياهي شب پناه برده ام
اي شب كه در سياهيت پناهي است براي بي پناهان
تو پناهم ده
وصلت خوش من با مرگ
هم آغوشي با خاك
در بسترزيرين زمين
آه آنجا هم راحتم نمي گذارند
در اين پهنه سرزمين
آرامش مطلق يعني مرگ
تقلا مكن از مردن كه كشتي نجات توست
بشريت آلوده به تخم نفاق
كه از درخت سياه واعظان پراكنده مي شود
خلق نفرين شده ايي از زمان است
كين از اين موعظه گران بد طينت
عقده از تخم چركينشان
چه خوش كيشم من
كه سراپا زخم و ريشم من
بيزارم از اين
زمين
زمان
دامان
پيمان
من از تخم چركين زمين بيزارم ۱۷/۱۲/۱۳۷۹
دستان پنهاني
حتي
به دستانم
كه بالاي پلكهايم
را مي خارند شك دارم
شايد كه
دستان پنهاني ديگري در كار باشد ۲۳/۹/۱۳۷۹
ايران من
همه ايران خاك من است
وصله دل پاك من است
هر نقطه از اين ، تيري خورد
اين نقطه دل چاك من است . ۴/۱۰/۱۳۷۹
قفس
هوا چركين
ظلم تمكين
پنجره بسته
حنجره خسته
حبس نفس
كبوتر در قفس ۱۱/۱۰/۱۳۷۹
كعبه دل
به دور كعبه چرا طواف كنيد كه دستهاي ابراهيم بنا كرد
به دور كعبه دل طواف كنيد كه خداي ابراهيم بنا كرد
اگر كعبه دل بنا كنيد ،
همه ايران را منا كنيد . ۲۲/۱۰/۱۳۷۹
پرچم ايران
اي پرچم سه رنگ ، اي صلابت ايران ما
در پناه سبزيت ، خفته اند دليران ما
از روشنايي و تلالو رنگ سپيدت
داستانها به زنجيرها گفته اند اسيران ما
ما رنگ سرخت را سرمه چشمانمان كنيم
رنگ سرخت اجين شده با خون شهيدان ما ۲۲/۱۰/۱۳۷۹
سياست
اُردك هم سياست مي خواند
با آن پرهاي چربش
كه آب رستاخيز را هم جذب نمي كرد. ۱۱/۱۲/۱۳۷۸

فصل سوم زندگی /شاعر: ایمان رضائی


فصل سوم زندگی - برای تو - سروده های ایمان رضایی


در گردا گرد گرداب وجود
در آن سوی کوه ها
بالاتر از سطح دریاها
در گوشه قلب آدمی
غم ، اندوه و شادی
در آن سوی قلب آدمی
کمی جلوتر به چشم می آید
دریا ، رود ، باتلاق ، مرداب و گرداب
شعله آتش ، کمی از دل
کمی هم از زنگار وجود
در اعماق مرداب ، در ژرفای گرداب
اسیرم ، از خون دل سیرم
من می میرم ، غرق شدم در این گرداب
هولناک است ، سطحش نمناک است
چاره چیست . باید ساخت و سوخت
پس تحمل می کنم
۱/۲/۷۶

هوا ، آفتاب ، گرمی
دردی نیست
غمی نیست
می نشینم کنار رودخانه حیاطمان
چه صاف و گواراست
کوه از دور پیداست
جنگل چه زیباست
سرما بر باد هواست
این همه هیاهو از هوا ، آفتاب و گرمی
چه خوب است نشستن در زیر سایه
پاکی وجود ، در هنگام سجود
دل به پرواز در آید به اوج رسد
به اوج هوا ، به اعماق گرمی
و در کنار آفتاب لطیف یا خشن
این همه پرواز
خسته شدم
پس بر روی سیاره دل می نشینم
۲/۲/۷۶
داد از باران
باد به رقصیدن در آمد
و ابر به گریستن
طوفان اینک عقده دل خالی می کند
تمام هستیش را بر روی دل خالی می کند
گاهی مشتش را بر روی پهنه سبز شالی می کوبد
یا اینکه بر روی وسعت زیبای قالی می کوبد
که مادر برای خشک کردن آویزان کرده بود
یا بر روی ساعت لب پنجره باز می کوبد
که پدر برای سحر خیزیش میزان کرده بود
خیس شدم از این همه طوفان و باران
در بستر بیماری افتادم
داد از این همه باران
طوفان یاد بگیر از ماه
که با ما سر روشنی دارد
نه مثل تو که با ما سر دشمنی دارد
/۷۶

شب ، تاریکی ، ترس
یک شب
چند جمله
دنبال اینها جریان آب جوب
هوای سرد
آسمانی پر ستاره
صدای هماهنگ قورباقه ها
زمینی شخم شده
پر از آب
مثل دریا ، امواجی بر روی آب
مثل دریا ، ساده و بی ریا
سرزمینی ساکت
بدون دقدقه های روز
شبی مهتابی و زیبا
در زیر نور مهتاب می شد نوشت
چند دوست درپی آبیاری زمین
به هم رسیدیم ، انگار خیلی از هم دور بودیم
درد و دل کردیم ، با هم گپی زدیم
خلاصه تا نیمه های شب خوش گذشت
این شب آرام به آدم درس دوست داشتن می دهد
پس یاد می گیرم دوست داشتن را
۸/۲/۷۶

یک دنیا بهانه برای دیدن تو
از پرتو نگاه تو
شالیزارهای خوب ما
پر بهانه آب می شود
جلوی اقامتگاه تو
رد پای چکمه های عاشق من است
به بهانه آبیاری شالیزار خوب
یک دنیا بهانه
برای دیدن تو
از سوی شالیزار ، چکمه ها و من .
۷/۱/۷۸

هر روز با فریاد من
هر روز با فریاد من گلوی غم خراش بر می دارد
حنجره درد پاره پاره می شود
هر روز با فریاد من
دشت کنار خانه مان پر از کلمات استوار رنج می شود
و غم بر شاخه بلند درخت توت قدیمی حیاطمان آشیان می کند
گیاهی تازه از جنس آه سر از خاک بیرون می آورد .
و امیدی دیگر در دخمه قلب من می میرد .
رودخانه کنار حیاطمان که محل انزوا ، تنهایی و خلوتگاه من است
آب پاکش واژه آلود از غم می شود
هر روز با فریاد من بال مرغ آرزو می شکند
پرستوی امید از قلب من کوچ می کشد
زوارها و زائران حرم دلم رخت بر می بندند
در اقبالم رخنه ایی تازه می آفتد
هر روز با فریاد من شاخسار درختمان پر غبا
ر
حروف غم می شود
نهال باغمان میوه ایی تازه از غم می دهد
تشویقی برای پیروزی اندوه بر شادی می شود
هر چه فریاد من رساتر می شود
دستم به امید کوتاه تر می شود
هر روز با فریاد من ریشه های امید
در دلم سست و بی بنیه می شوند
سیمای امید تَرک می گیرد
از بالا سرنگون و واژگون می شود
سقوط می کند .
ریشه های امید در دلم می پوسند و
نهال امید خشک می شود
شکوفه و گل آن پژمرده می شود و بعد می افتد
هر روز با فریاد من نژند لبخند تازه می زند
هر روز دلم کارش را با فریاد من آغاز می کند
تنها واژه های شادی موجود را در فروشگاه نژند حراج کردم
و به هیچ و پوچ فروختم و با آن خانه غم را خریدم
هر روز با فریاد من
وجودم هزاران بار مرگ را آرزو می کند
وقتی که فریاد می کشم
زلزله ابتدایی می شود
ای غم جدایی نمی شود
وقتی که قلب درد دارد
از این عالم دل سرد دارد
وقتی که روز می آد
غم و سوز می آد
شب تَبِ لَب
این دلم مگر چه داره
که مثل یک ابر می باره
۵/۱۲/۷۷
اروپا در خواب
من اروپا را در خواب دیدم
دانوب را در آن تب و تاب دیدم
ولگا را دیدم که روشن بود
راین را دیدم که به بی انتها می رفت
و آلپ را که با رویا های من بازی می کرد
من در آن رویا با ژرمن دوست شدم
و بوی خوش مسیح را به مشامم سپردم
/۷۸

من دیدم
من ظلمت را دیدم که در تاریکی می رفت
سینه شب را با بی رحمی می شکافت
و از ترس من برای خودش رویا می بافت
من مرگ را دیدم که به بقیع می رفت
هر آنکس که سستی می کرد
مرگ با او دوستی می کرد
من غم را دیدم که در خانه فقر را می زد
چون شهنه در کوی و بازار شد
شهنه آن غم مردم آزار شد
من سیل اشک را دیدم
که بر یتیمان می خروشید
با آنان تندی می کرد و بر چشمانشان می جوشید
و برای دل شکستن می کوشید .
/۷۸

آرامش

چهره آتش و دود
باید مکر و فریب را زدود
صدای مهیب طوفان
آه !؟
صدای آرامش نی چوپان
در سینه آتش هم آرامشی هست
پرستو را باید شمرد
تا در کوچ کسی نمرد
باید دور مرگ حصار کشید
تا به دیگران سرایت نکند
۱۰/۱۲/۷۸
افکار من

داشتم افکارم را سنباده می زدم
که ناگهان تنگ رویایم افتاد و شکست
سلول خاکستری ذهنم ترک مویی برداشته
و آزمندی آمد و سر اندیشه ام را سنگ زد و شکست
موریانه های حریص تمام محتوای مخم را جویدند
مورچه های طماع اعصابم را تخلیه کردند
پشه موزی درک مرا نیش زد
پرنده مزاحم به سیاستم نوک می زند
حشره ایی بر اسرارم رسوخ کرد
آن زالو تمام حسم را مکید
و کسی تمام جنس دلم را پاره پاره کرد
و موجودی آمد و تمام تار و پودم را درید
۳۰/۳/۷۹
قانون

بزک های تند
اما نا مانوس
ربایش دل
فرو ریختن احساس
و قانون دوز و کلک
بیدب در گرداب
نیلوفری در مرداب
و حشره ی زیبا در سرداب .
/۷۸
آرامش ۲

در این پاییز سرد زندگی
من درو می کنم آخرین نا امیدیها را
و برداشت می کنم آخرین غم ها را
من به پاس شب می نشینم
تا از آرامش آن چیزی بچینم
حتی
ابرها با آن دوری راه
حتی برای سرنوشت من
گریه می کنند
اشک می ریزند !
و دلشان برای من می سوزد .
/۷۹

حالا
مسیر پر تراکم ابر
غفلت سایه
نگاه خشن آفتاب
حالاست که مادر باید ایثار کند
۲/۴/۷۹

گناه و دروغ
دروغ وصله گناه
گناه چیست ؟
گناه و دروغ
آمیزشی بی اصالت .
/۷۹

بی تو
بی تو هرگز
با تو تا کفایت عمر
فقر بر می کند
بنیاد عشق را
عاشق همه است
و همه معشوق
رسولان مرگ
رسولان مرگ
می آیند
و چشمانت را
به هدیه می گیرند
و ... هرگز هرگز پس نمی دهند بهار
/۸۳

ای مرگ
ای مرگ طبیب دردم باش
گلشن این باغ سردم باش
بیا مرا ببر از این روزگار
هدایت گر این رَهم باش ای آموزگار
عبور از درد
کوله باری از غم
توشه ایی فراوان از اندوه
گشتی در مصیبت
سیری در ناله
کنکاشی در آه
عبوری نا ممکن از درد .
در آن سوی قلب خفته
باد زوزه می کشد
گرگ همخوانی می کند
سگ پارس کنان تکرار می کند
صداها در هم آمیخته
از ترکیب صداها
آهنگ وحشتناکی به دست می آید
ترس وحشت به دنبال آن انگیزه
در انسان نمایان می شود
صدای نی یک چوپان مهربان
تمام این صداها را در هم می شکند
چه خوب شاد مهربان عزیز
به آدم درس زیستن و توانستن می دهد
پس می توانم
سعی می کنم
۱/۲/۷۶

و حالا
زیر چشمی های تر
ترمز های ناگهانی افت
و حالاست که زندگی
بی معنا می شود
آبان/۷۸
ماهی

آزاد و شادم مثل یک ماهی
دور از طغیان مثل حوض آبی
قانون مرگ
قانون مرگ
جاذبه خاک
سنت خوابیدن
احترام سکوت
زجر عرف
و سطح نمناک
دنیای مهر
دلم می خواهد
که دنیای مهر
به قدری گرم شود
که از شدت گرمایش
به سایه قولی پناه ببرم .
۷/۱/۷۸
مربع

به وَتر بسنده نمی کنم
با تلاش به قطر خواهم رسید
با مربع
یک متوازی الاضلاع تشکیل می دهم
و در هر ضلعش مهر خواهم کاشت .
و ...
و چشمان گرسنه ات
تمام عابران
با چترهای رنگی را
با اشتهای تمام می بلعد .
۲۱/۹/۸۴

2 -3- زبان نو و ساختارشكني در شعر ( جرّاحي و عمل )به قلم: آ قای ابوالفضل دادا

2 -3- زبان نو و ساختارشكني در شعر ( جرّاحي و عمل )به قلم:
آ قای ابوالفضل دادا

:: بخش: دو م 2 و سوم3 ::
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
معرفي ایشان :از زبان خود او:
متولد: دوشنبه 2 بهمن 1346
- کشور ایران
- عاشقی سرمست

از وب سایت شعر نو

سایت مقالات ادبی متعلق به ایشان:


**::::::::::::::::::::::::**

شعر نو در ادبيات جهان شديدا ً سير صعودي داشته و به نحو چشمگيري

رو به توسعه و ديگرگوني مي باشد .


اين انقلاب ادبي در زبانهاي مختلف دنيا بويژه در زبان فارسي


هيچگونه جاي تعجّب ندارد

و كاملا ً طبيعي به نظر مي آيد. براي اينكه لحظه به لحظه مغزها روشن ،


تفكرات عميق و استعدادهاي عالي در سايه ي دنيايي


از تكنولوژي و فن آوري اطلاعات

به عرصه ي شكوفائي و ظهور مي رسند.


به مرور كه استعدادها بروز مي كنند طبيعتا ً سؤالاتي ني


ز در اذهان نودوستان پديد مي آيد


كه جوابي پيشرفته تر از آنچه كه در گذشته بود مي طلبند


. گاهي وقتها جوشش احساسات ، سئوال و جوابها و تبادل افكار


آنقدر ماورائي مي گردند كه نزديك مي شود

معمّاي پوشِده ي خلقت جهان كشف و پرده از روي بسياري از

رازهاي نهان برداشته شود.


عالم شعر عالم عجيبي است و اينك روشني اين عالم علي الخصوص

در شعر نو متجلّي تر مي گردد.



منظورم از شعر نو ( شعر امروزي ) در اين مقوله ،


نه فقط شعر سپيد و آزاد بلكه


همه نوع شعر در قالب هاي مختلف از جمله مثنوي


، قصيده ، غزل ، رباعي ، دوبيتي ،


انواع ترانه ها و طرح ها و ساير قالب و چهارچوبهايي است


كه به نوعي حرف تازه دارند


و از تشبيهات و تركيبات و زيبايي هاي خاصي


در سليقه هاي متنوّع امروزي برخوردار مي باشند


و تصويرهاي غير تكراري عبارتها و طعم لحن و مضمونشان نسبت به



شيريني هاي ديروزي كمي تا قسمتي يا حتّي به تمامي معنا


، متفاوت گشته است.



به عنوان مثال: ديروز ( گريه ) مختصّ چشم و دل بود



اما امروز مي بينيم كه ( لب ) هم گريه مي كند ، دست هم گريه مي كند


و حتّي احساس هم كه وجود تجسّمي ندارد به ديده ي خيال


خون گريه مي كند.


و همينطور احتمال دارد فردا همه ي قوا


بدون استثنا و كلّ اعضاي روح و جوارح چنان سرور


و اميد بيافرينند كه يك دنيا از ماوراي سكوت و به ظاهر خاموش ،


لذّت ببارند و صفايي جاري بكنند. هنوز تازه به اين ميرسند


كه خدا هم به بعضي از بندگانش عاشق مي شود و ارادت


بين عاشق و معشوق و مريد و مراد متقابل است .


ديروز تشنگي مختصّ بر آب بود ، امروز مختصّ همه چِیز.


ديروز تشنگي مختصّ لب و دل و سينه و جگر بود ولي امروز مي بينيم


( پا ) هم عطش مي شود ، فردا شايد عطش خودش عطش پا و بازو

گردد و زلف يار از همه ي اعضاء عطش تر


به شانه هاي ابريشمين پنجه ي ناز .



بنابراين اكنون زمان چنين اقتضاء مي كند كه ريشه را در گذشته و حال


پاس داريم بپريم بالا ( آينده ).


شاخه هاي عنوان ِ مطلب جاري ، بسيار گسترده و جهانگير است


و ما اينجا هم جرّاحي مي كنيم


و هم عمل مي كنيم.البتّه در خصوص مواردي چون


تشبيهات و استعاره ها و تصاوير تازه ي عبارات و ...



در ادامه ي بحث ِ جاري بطور زلال ، تشريح عميقي خواهم داشت.
اجازه بفرماييد نرم نرمك به داخل موضوع وارد گشته
و از نزديك به بررسي موشكافانه بپردازيم.


در ميان شاعران نوسرا سه نوع شخصيّت وجود دارد:

الف - شاعران حال نگر
ب – شاعران آينده نگر
ج – شاعران حال و آينده نگر

_ اينك بطور جداگانه نسبت به تشريح مفصّل


هركدام از موارد بالا مي پردازم ...

3- زبان نو و ساختار شكني در شعر ( جرّاحي و عمل )


الف _ شاعر حال نگر چه كسي است ؟

شاعر حال نگر آن كسي است كه تلاش دارد فقط مخاطب هاي فعلي خود


در زمان حاضر را نگهدارد و براي هر نوع زباني كه دوستدار و طرفدار زيادي


داشته باشد ، جايگاهي باز بكند و كمابيش نسبت


به ربايش و افزايش آنها سعي نمايد.


اين گروه از شخصيّت هاي شاعران ، اكثرا ً به ريشه يا مغز و جنس واژه ها

چندان عنايتي نداشته و بيشترين دغدغه ي شان رساندن پيام

يا احساس مورد نظرشان به نحو ممكن و بر آورده كردن نياز

ضروري موقعيّت حاضر است.

شاعران حال نگر معمولا ً بسيار محبوب مردم زمانشان مي گردند

و به دليل اينكه نياز اكثريّت جامعه را در نظر مي گيرند احساسشان

پرمخاطب و پرفايده به نظر مي آيد. اين شخصيّت ها

كه بيشتر بر حال توجّه مي كنند ،

دوست دارند كه سريعا ً وارد عرصه ي فعاليّت شوند

تا به طريقي مطرح گشته ،خواسته هاي جامعه ي زمان خود را
برآورده سازند .

اغلب اينان در خصوص ترانه و عاشقانه ها ، طنز و حماسه فعاليت دارند.

البته در بين اينها شخصيّت هاي محدودي هم

هستند كه در راستاي نوگرايي

، لجام احساس و حرمت واژ ه ها را نگا ه ميدارند

تا از دچار شدن به علّت هاي مزمن ادبي بپرهيزند.

براي هيچ شاعري مرز و محدوديت تعريف نشده است .

بويژه اينكه نمي توان انتظار تعصّب گرايي از اين گروه

از شاعران داشت.


شايد در بين اينها شخصيّتي باشد كه بفرمايد:

« من مي خواهم در ( حال ) بمانم و به كسي هم مربوط نيست

، لذت ِ ( حال ) براي شخص خودم خيلي مهم است ،

براي اينكه آزادم و دلم مي خواهد چند صباحي

در هواهاي مجازي شهوت انگيز كيف بكنم

و يا غوطه ور در درد و غم امروز ي كه مرا فرا گرفته است

جان بدهم و در آتشي كه از عمق روزگارم مي خيزيد بسوزم

و چون عود به هوا بپرم و اثرم را در

آينده بستايند يا نه ، برايم اصلا ً مهمّ نيست ! ».

:: اين گروه از شاعران دو نوع هستند :


نوعي بطور كلي خودشان را از سياست به كنار كشيده ان

د و نوعي ديگر بطور تمام وارد سياست شده اند و هرچه به نفع فكرت

مورد نظرشان باشد به قلم مي رانند.


آنهايي كه از سياست بركنار هستند ، بيشتر عاشقانه مي نويسند
و قليلي هم به مذهب و طنز هاي شيرين ادبي مي پردازند...

ادامــه دارد....

********************

ماخذ : از وب سایت شعر نو
http://www.shereno.com/index.php

سایت مقالات ادبی متعلق به ایشان:
:http://www.dada5.blogfa.com/

با تشکر از اقای ابوالفضل دادا

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
:: منتخب فرزانه شیدا::

تک واژه ی زندگی

باز گه پیدا و گه پنهان ز غم
این منم با یکدل ِ ویران ز غم
باز , در مجنونی ِ دل نالــه ها
میرسـد ؛ فـریاد دردم ؛ , تا خــدا
می برد سوز سرشکم , ره به رود
باز دریا میشود" دردی" که بود!
باز در " رویای من" , گـم میشوی
در دلم "، مو ج وتلاطم" میشوی
باز هم د ر بیصدائی... مست جام
بازهم " ناکامی عالم" ... بکام !!!
در شب مستی ِ تار و تیره ای
بازهم بر" قلب شیدا " چیره ای
بازهم دل میشود, زخمی و ریش
" باز پنهان میشود قلبم به خویش"!
باز میخوانم ز قـلبم این سـرود:
"" زندگی تک واژه ی نام تو بود!!""
ای تو تنــها " واژه های بودنم "...
بی تو بااین زندگانی ؛ چُون کنم!؟
دیده را دریا کــنم از سوز اشک ؟؟؟
می برم بر بیخیالی، رشک رشک ! !!
باز بر چـهر ِ دلـم ..." آئیـنه ای"!
هم امید ُو هم دل ُو هم سینه ای...
گرچه " دل" پندی دهد, دائم بگوش:
(( بر منو و آ رامش منهم بکوش))!!!
با دلم , گــویم , به زاری در خفا
چُون بخوابم ؟ در غم وجور وجفا !!!
دیدگان چون با سرشک شب تر است
" رنج ِ بیداری کشـیدن" , بهتر است!
زین سبب آرام وخوابم , نیست نیست
این جدائی هم ؛ جوابم ؛ نیست نیست
باز میگویم بخود , با اشک و سوز
دیده ی دل را " براه او" بدوز
" باز می آید , شـــبی , همراه ماه
تا نمـیرد " قلب ما " در سوز آه
باز بر آ ن , آبی ِ رویای ِعشق
میدرخـشد , کوکبِِ زیبایِ عشق
دل ز؛" رویای حضورش"؛ بر مگیر
" گر چنین کردی, ز هجرانش بمیر "
" گر چنین کردی هجرانش بمیر" !!!


فــرزانه شـــیدا
اول خرداد ۱۳۸۷

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

جملات زیبا جالب کوتاه


دشمنی و پادورزی ، به آدم خردمند انگیزه زندگی می دهد .  اُرد بزرگ

آنچه که باید بیشترین علاقه را در ما به وجود آورد این نیست که آیا تفسیر ما از جهان، حقیقی است یا دروغین ،
بلکه این است که آیا این تفسیر، خواست قدرت را برای نیرومندی و کنترل جهان پرورش می دهد ، یا هرج و مرج و ناتوانی را.   فریدریش نیچه

تاسف ، ابرسیاهی است که آسمان ذهن آدمی را تیره می سازد
در حالی که تاثیر جرائم را محو نمی کند . جبران خلیل جبران

********************

آدم های بزرگ به خوشی های کوتاه هنگام تن نمی دهند . اُرد بزرگ

حقیقت چیزی نیست که باید یافته یا کشف شود،
بلکه چیزی است که باید آفریده شود و فرایندی را نامگذاری کند ؛
شناساندن حقیقت نوعی تعیین فعالانه است و نه آگاه شدن از چیزی که به خودی خود قطعی و تعیین شده است.
که آن واژه دیگری است برای خواست قدرت . فریدریش نیچه

نفرین بر او که با بدکار به اندرز خواهی آمده همدستی کند.
زیرا همرایی با بدکار مایه رسوایی، و گوش دادن به دروغ خیانت است. جبران خلیل جبران

********************

زیبارویی که می داند ، زیبای ماندنی نیست ، پرستیدنی است . اُرد بزرگ

در این جهان، آن کسی به نابودی می رود که نتواند به ‹‹مفسر››ی خود مختار بدل شود.
آنگاه است که او دیگر نه در مقام شخص، بلکه در مقام عدد یا رقمی آماری خواهد زیست.
فریدریش نیچه

آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند . جبران خلیل جبران


www.zibaweb.com


تشکل اينترنتي سازمان مهندسی و عمران

http://engineeringngo.blogfa.com/post-353.aspx


ارد دوم و سورنا



داستانهایی از تاریخ ایران


می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران(( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد .
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی ؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود .
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز ؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین .
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید : آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی ؟
سورنا گفت : برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم .
پیرزن گفت : آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی !
سورنا پاسخ داد : ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد . من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم .
پیرزن گفت : وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من .
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد .
بر اسب نشست .
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد .
ارد دوم ، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند .
به سخن ارد بزرگ : میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است .
یاد و نام همه آنان گرامی باد


منبع
http://www.iran20.com/article.php?article_id=4870



هشت موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت آینِشتاین



خبرگزاری انتخاب : سمیه صالحی؛ هشت موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتن،

که شما هیچ گاه آنان را نمی دانستید
. بله،همگی ما می دانیم که انیشتن این فرمول[e=mc2]

را کشف کرد. اما واقعیت آن است که چیز های کمی در مورد زندگی خصوصی اش می دانیم،

خودتان را بااین هشت مورد،شگفت زده کنید!

1-او با سر بزرگ متولد شدوقتی انیشتن به دنیا آمد

او خیلی چاق بود و سرش خیلی بزرگ تا آنجایی که مادر وی تصور می کرد، فرزندش ناقص است،

اما او بعد از چند ماه سر و بدن او به اندازه های طبیعی بازگشت.


2-حافظه اش به خوبی آنچه تصور می شود،

نبودمطمئنا انیشتن می توانسته کتابهای مملو از فرمول و قوانین را حفظ کند،اما برای به یاد آوری چیز های

معمولی واقعا حافظه ضعیفی داشته است. او یکی از بدترین اشخاص در به یاد آوردن سالروز تولد عزیزان بو

د و عذر و بهانه اش برای این فراموشکاری، مختص دانستن آن [تولد ]برای بچه های کوچک بود



3-او از داستانهای علمی-تخیلی متنفر بودانیشتن از داستانهای تخیلی بیزار بود.
زیرا که احساس می کرد ،آنها باعث تغییر درک عامه مردم ازعلم می شوند
و در عوض به آنها توهم باطلی از چیز هایی که حقیقتا نمی توانند اتفاق بیفتند میدهد
.به بیان او "من هرگزدر مورد آینده فکر نمی کنم،زیراکه آن به زودی می آید
. به این دلیل او احساس می کرد کسانی که بطور مثال بشقاب پرنده ها را می بینّند
باید تجربه هایشان را برای خود نگه دارند.
4-او در آزمون ورودی دانشگاه اش رد شددرسال 1895 در سن 17 سالگی،
انیشتن که قطعا یکی از بزرگترین نوابغی است،که تا کنون متولد شده،در آزمون
ورودی دانشگاه فدرال پلی تکنیک سوییس رد شد.در واقع او بخش علوم وریاضیات
را پشت سر گذاشت ولی در بخش های باقیمانده، مثل تاریخ و جغرافی رد شد.
وقتی که بعدها از او در این رابطه سوال شد؛او گفت:آنها بی نهایت کسل کننده بودند،
و او تمایلی برای پاسخ دادن به این سوالات را در خود آحساس نمی کرد.
5-انیشتن علاقه ای به پوشیدن جوراب نداشتانیشتن در سنین جوانی یافته بود که شصت
پا باعث ایجاد سوراخ در جوراب می شود.سپس تصمیم گرفت که دیگر جوراب به پا نکند
و این عادت تا زمان مرگش ادامه داشت.علاوه بر این او هرگز برای خوشایند و عدم خوشایند
دیگران لباس نمی پوشید، او عقیده داشت یا مردم اورا می شناسند و یا نمی شناسند.
پس این مورد قبول واقع شدن[آن هم از روی پوشش] چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟
6-او فقط یکبار رانندگی کرد!انیشتن برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه،
از راننده مورد اطمینان اش کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین اورا هدایت می کرد،
بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان،شنوندگان حضور داشت.انیشتن، سخنرانی مخصوص
به خود را انجام می داد و بیشتر اوقات راننده اش، بطور دقیقی آنها را حفظ می کرد.
یک روز انیشتن در حالی که در راه دانشگاه بود، باصدای بلند در ماشین پرسید:
چه کسی احساس خستگی می کند؟راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند
و او جای انیشتن سخنرانی کند،سپس انیشتن بعنوان راننده او را به خانه بازگرداند.
عدم شباهت آنها مسئله خاصی نبود.انیشتن تنها در یک دانشگاه استاد بود، و در دانشگاهی
که وقتی برای سخنرانی داشت، کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانست او را از
راننده اصلی تمییز دهد. او قبول کرد، اماکمی تردید در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی
سوالات سختی از راننده اش پرسیده شود، او چه پاسخی خواهد داد، در درونش داشت.
به هر حال سخنرانی به نحوی عالی انجام شد، ولی تصور انیشتن درست از آب در آمد
.دانشجویان در پایان سخنرانی انیتشن جعلی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.د
ر این حین راننده باهوش گفت "سوالات بقدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند
به آنها پاسخ گوید"سپس انیشتن از میان حضار برخواست وبه راحتی به سوالات پاسخ داد،
به حدی که باعث شگفتی حضار شد.
7-الهام گر او یک قطب نما بودانیشتن در سنین نوجوانی
یک قطب نمابه عنوان هدیه تولد از پدرش دریافت کرده بود.وقتی که او طرز کار قطب نما
را مشاهده می نمود، سعی می کرد طرز کار آن را درک کند. او بعد از انجام
این کار بسیار شگفت زده شد
.بنابر این تصمیم گرفت علت نیروهای مختلف در طبیعت را درک کند.
8-راز نهفته در نبوغ اوبعد از مرگ انیشتن در 1955 مغز او توسط توماس تولتز هاروی
برای تحقیقات برداشته شد.اما اینکار بصورت غیر قانونی انجام شد.
بعدها پسر انیشتن به او اجازه تحقیقات در مورد هوش فوق العاده پدرش را داد.
هاروی تکه هایی از مغز انیشتن را برای دانشمندان مختلف در سراسر جهان فرستاد.
از این مطالعات دریافت می شود که مغز انیشتن در مقایسه با میانگین متوسط انسانها،
مقدار بسیار زیادی سلولهای گلیال که مسئول ساخت اطلاعات هستند داشته است.
همچنین مغز انیشتن مقدار کمی چین خوردگی حقیقی موسوم به شیار سیلویوس داشته،
که این مسئله امکان ارتباط آسان تر سلولهای عصبی را بایکدیگر فراهم می سازد.
علاوه بر اینها مغز او دارای تراکم و چگالی زیادی بوده است و همینطور قطعه آهیانه پایینی د
ارای توانایی همکاری بیشتر با بخش تجزیه و تحلیل ریاضیات است.

جملاتی طلایی و زیبا


http://news.novinblog.com/files/2009/09/OROD-BOZORG-66.jpg

ارد بزرگ :  فرمانروایان برای رشد و بهروزی جوانان رودخانه های هدفمند کار فرام آورند ، تا توان آنها به شوره زار و مرداب نرسد .

http://www.myup.ir/images/z4qnvonc44cvjbq0ik6p.gif
ارد بزرگ :  کسی که هنگام انتخاب همسر ، یکه تازی می کند و سخن ریش سفیدان را به هیچ می گیرد بارها و بارها با اشک ، رخش را خواهد شست .

http://www.myup.ir/images/z4qnvonc44cvjbq0ik6p.gif
ارد بزرگ :  نزدیکی به آدمهای بی خردی که همیشه در زندگیشان اشتباه می کنند تاوانی دهشتناک دارد و اگر این رویداد رخ داد سرد و سخت باشید همچون کوه ، که مار به دور گردنتان چنبره زده است .

http://www.myup.ir/images/z4qnvonc44cvjbq0ik6p.gif
ارد بزرگ :  تنها کسانی از آرزوهای نیک جوانان واهمه دارند که بر جایگاه خویش بیمناکند .

http://www.myup.ir/images/z4qnvonc44cvjbq0ik6p.gif
ارد بزرگ :  هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .

http://www.myup.ir/images/z4qnvonc44cvjbq0ik6p.gif
ارد بزرگ :  آرزوهای جوانان را خوار و کوچک مپندارید که سرآغاز کوهستانی آسمان خراش و یا دره ایی گود و ناپیداست .

http://www.myup.ir/images/z4qnvonc44cvjbq0ik6p.gif
ارد بزرگ :  آرزوهای خویش را ارزشمند بدان که نای پروازت به سوی آرمانهاست .

http://www.myup.ir/images/z4qnvonc44cvjbq0ik6p.gif
ارد بزرگ :  مردان و زنان کهن برآیند خوی و منش مردمان سرزمین خویش اند .

http://www.myup.ir/images/z4qnvonc44cvjbq0ik6p.gif
ارد بزرگ :  دوستان زیاد برای یک نوجوان ، همانند آشیانه ساختن دهها کلاغ بر تاج نهالی نازک است .

http://www.myup.ir/images/z4qnvonc44cvjbq0ik6p.gif
ارد بزرگ :  هنرمندی که آرمانی بزرگ در سر ندارد جز پلشتی چیزی نمی آفریند .


مجله اینترنتی روزنه
http://meruzaneh.blogspot.com





نقد ادبی شعر به قلم احسان مرداسی منتخب فرزانه شیدا


نقد ادبی شعر

( به قلم آقاى احسان مرداسی )

ــــــــــــــ:
بسيارى از منتقدان معتقدند كه شعر يك مفهوم كلى است. به همين منظور
نمى­توان يك تعريف مشخص از شعر ارائه داد ،
البته شاخصه­هاى شعر در هر
دوره­ زبانى متفاوت است و هريك از افراد برهمين منوال تعريف خودرا
از شعر داده­اند كه البته به خاطر تفاوتهاى ديدگاهى
در شاعران، نويسندگان و منتقدان
متفاوت است.
اما درواقع شعر در دنياى امروز رفتارى است آگاهانه كه به تعداد
آنان كه رفت وآمد مى­كنند تعبير دارد؛ واكنشى سريع و نوعى صريح
كه ­میتواند
حاصل آمده از گذار پرحجم ما –داشته­هاى ذاتى
و داشته­هاى اكتسابى _باشد
كه در شرايطى خاص _ ا
ز آن جهت كه تنها براى ما فراهم آمده است
_نمودى نسبى و مقطعى بيابد.
اين «رفتار» كاراكتر «من» را به پيشخوان بررسى و

تحليل قرار میدهد كه در « رفتارى » يك «من» موجود است.
پس اين «رفتار»
كه هر «من» شكلى از آن را به همراه دارد ، تعابيرى دار
د
كه از آن جهت كه
تعبيرند _ يعنى بيان كننده منظور و مقصود خود
و يا مثلاً حس خود هستند _
متكثر ، متنوع و فراخ منظرند.
اينكه شعر چيست (تعريف شعر) ازجمله دغدغه-
­هاى خاص ذهنى بسيارى از شاعران و هنرمندان است.
شايد اين پرسشگرى
به گونه­اى به ذات جست وجوگر بشر بر مى­گردد
كه درصدد آن است تا همه
چيز را مورد مُداقه قرار دهد، يعنى زمانى كه با چيستى
يك چيز روبرو مى­شود
درصدد كشف ماهيت آن چيز است وبر اين اساس
دست به تعريف شعر مى­زند
(كه درواقع بايد از آن به عنوان تعبير­هاى جديد ياد كرد نه تعاريف ِ شعرى)
كه
نمونه­هايى از آن را در زير مى­خوانيد:
اسپندر مى­گويد: «شعر متمركز ساختن و تثبيت كردن تجربه­هاى پراكنده زندگى
است ،حركتى از تاريكى به بى نظمى و پراكندگى است بسوى روشنى و نظم
و شفافيت هنری. »

رضا براهنى نيز
«شعر را زاييده بروز حالتى ذهنى مى­داند كه انسان در محيطى
از طبيعت، به اين معنى كه به شاعر حالتى دست مى­دهد كه در نتيجه­ی آن او
با اشياى محيط خود و اين رابطه به نوبه­ی خود رابطه­اى روحى است كه در آن
اشياء و حالت مطلقاً فيزيكى و مادى خود را از دست مى­دهند و بخشى از
احساس و انديشه شاعر را به عاريه مى­گيرند. »

شفيعى كدكنى در كتاب«موسيقى شعرِ خود» شعر را حادثه­اى مى داند كه در
زبان روى مىدهد.
در واقع به طور غير مستقيم به نقش زبان در شعر نيز اشاره
مى­كند تا خواننده را متوجه اين مطلب مهم سازد
كه ميان زبان ِ شعر و زبان
روزمره يا بقول ساختارگرايان چك(زبان اتوماتيكى)
تمايز وجود دارد.
در پاره­اى از اوقات نيز ذهن پرسشگر بشر به دنبال آن است
كه اصولاً چرا انسان يا شاعر
شعر می­گويد و از اين طريق به نوعى درصدد تعريف شعر است.
شاعر از اين طريق يعنى شعر گفتن بگونه­اى دست به حقيقت میزند
اگرچه برخى معتقدند
در شعر نبايد به دنبال حقيقت بود.
( براهنى معتقد است شعر بايد واقعيت را تعطيل كند )
اما منظور از اين حقيقت همان كشف ِجوهر شعر و يا نزديكى به
ذات شعر است
.
به قول دكتر زرين كوب «شعر واقعى كه من آن را

شعر بى­دروغ خوانده­ام

بايدبيان واقعيت باشد

از وجود شاعر از انديشه و تخيل او «شاعر با به كار بستن

صناعات ادبى يا به قولى ترفند­هاى شاعرانه با بازیهاى زبانى

كه در شعر انجاممی­دهد دست به تعريف شعر نمى­زند.

بلكه روايت­ها و تعابير ديگرى را از شعر نمايان مى­كند.

شعر امروز اگر چه تعريف ناپذير است اما تعبيرپذير است.

يعنى شاعر با بازى­هاى زبانى ، آشنايى­زدايى­ها ، تصويرسازى­ها

و خرق ِ عادت­ها تعابير مختلفى از شعر را بوجود مى­آورد

كه خود اين تعابير در مجموع مى­تواندتنها يك تعبير از هزاران

مشخصه­ی ديگر شعر باشد.

مثلاً در شعرِ امروز ،زبان در دست شاعر فقط وسيله بيان معنا نيست

بلكه بيان كننده­ هدفى است كه در خودِ شعر است.


در واقع واژه­ها درنزد شاعر نه فقط حاملان معنا ، بلكه در حكم اشيايى هستند با

عينيت ِ مستقل و ملموس.يعنى شاعر با به كارگيرى واژه­هايى

كه در خدمت ِزبان هستند دست به تعبيرديگرى از شعر مى­زند

و به نوعى از اين طريق شايد بتوان گفت شعر را تعبير مى­كند،

زيرا تعريف هر پديده­اى نياز به شناخت موقعيت مكانى و زمانى و . . . دارد



از اين رو چون شعر فاقد زمان و مكان است و در واقع نمى­توان براى آن

عينيتى قائل شد يا به قول منطقيون چون ماده نيست و خيال است ،

پس تعريف­ ناپذير است. لنگيوس درباره شعر مى­گويد:

«يك قطعه شعر تعقل خواننده را ارضاء نمى­كند

،بلكه وى را از خود بى­خود مى­سازد.»

اما شاعر به دور از واقعيت­ها شعر مى­گويد. او اسيرِ تخيل است.

به قول چالز لمب: « شاعر كسى است كه در بيدارى خواب مى­بيند »

در بحث زبان و تعابير جديدى كه از طريق كاركردهاى زبانى در شعر

به دست مى­آيد مى­توان به عنصر زبان مثلاً در شعر نيمايى

كه براى وصف طبيعت و وسيله­اى براى ارائه­ی روايت­ها استفاده مى­شود ،

اشاره كرد

و يا در شعر شاملو زبان وسيله ی بيان خود براى طبيعت بيرون و درون است.



شاعر زبان­گراى امروز سعى دارد شعر را حتى المقدور از زبان ِ نثر دور كند

و سدِ كلمات را براى رسيدن به ذات ِ«شىء» و شناخت ِنفس « شىء » بردارد

و از اين طريق به زبان « شعر » نزديك شود.

باباچاهى در مورد كاركرد زبان درشعر

میگويد:

«زبان درشعر آ­نقدر اهميت داردكه وجودش خود بخشى از شعر است



و هنر شاعرى اگر خوب متجلى شود ، بخش بزرگى از زيبايى شعر و لذت هنرى ،

ناشى از آن مرهون زبان است. به تعبير ديگر شعر فرآيند كاركردِ ويژه­ زبان است.



يك شاعر می تواند با مقرراتو تركيباتِ خاص جنبشى در ساختار و لذتى در متن پديد آورد

كه شاعرى ديگر با مفردات و تركيباتى ديگر از عهده آن برنيايد.



اما اگر كاركرد زبان ِشعر حس وحالتى مبهم و يا واضح را در خواننده پديد آورد كه تقارنى

با معناى عام الهام داشته است با لذت يك متن هنرى روبه­رویيم.



شاعر به وسيله­­ی كاركردهاىزبانى نيز در نهايت درصدد رسيدن به تعبير ديگر

چون «لذت متن» است.

علت اين كه شعر تعريف نمى­شود وراى موضوعات مطروحه از آن روست كه تعريف

به الگوى عرف ،در آوردن همان چيزى ست كه شعر از آن گريزان است.



يعنىوجوه مشترك داشتن با آنچه كه به عنوان «عرف» مى­شناسيم
و باز «تعريف» نمى­شود
از آن جهت كه پيش زمينه­ی تعريف هر چيزى شناخت ِ نسبى
و شايد مطلق به آن چيز است
يعنى اخلاقاً _ حداقل _ وقتى به «تعريف» بايد تن داد
كه از آن چيز ِ خاص زمينه­هاى ذهنى

بسيار كافى و فراوان در اختيارداشت و دست كم براى معروفی به طور قطع و يقين شناخته شده باشد.

در حالى كه به شهادت همه شعرهاى موجود و البته پذيرفته شده مى­توان به اين نتيجه رسيد

كه هيچگاه در هيچ تعريفِ قطعى و ممتازى كه كليدِ دوران خود باشد وجود نداشته است،

آنچه عنوان شده و مى­شود«تعابير» ما از شعر يا زبان بوده و هست و شايد همين ممتازترين

ويژگى اين «رفتار» پويايى انسان باشد.اما بحثی که امروزه وجود دارد ساده نویسی یا پیچیده نویسی

شعر است که باید به نکاتی اشاره کرد.ساده نویسی با ساده انگاری و ساده لوحی نباید

اشتباه گرفته شود.شعر امروز قبل از اینکه به مخاطب نگاه کند باید به مولفه هایش فکر کند.

و نباید تا زبان کوچه و محله پایین بیاید.


ساده نویسی اینطور نیست که تنها با یک فرستنده و گیرنده مواجه باشیم بلکه کلمه

و ذخایر معنایی هر کلمه اهمیت دارد، کلمه از نظر رنگ، موسیقی ،معنا و ضد معنا

می تواند برخوردار باشد.اینکه شعر در ذات خود ابهام انگیز است هیچ شکی نیست

شعر با رویگردانی از هنجارهای معمول زبان وآشنایی زدایی میل به سوی ذات خود دارد

و قاعدتانشانه و مصداقی که میتوانیم در زبان روزمره ی عادی سراغ بگیریم

در شعرمشاهده نمی شود.



اصولن شاعر هنگام سرودن نمی تواند به بایدها و نبایدهافکر کند.

ساده نویسی نباید با سطحی نویسی اشتباه گرفته شود.

دشوار نویسی عامدانه با ذات شعر هیچگاه پیوند نداشته است.

بلکه این ابهام حقیقی ذاتی شعر است که ذهن را به کنکاش در لایه های

زیرین متن می کند و این مخاطب است که در کشف لایه های زیرین اثر

آن لذت ذهن را احساس می کند.

در واقع آنها دشواری های خوشایند شعر هستند که هیچ مخاطبی از آن

رویگردان نیست.
یک شعر میتواند در ظاهر ساده عمیق و پیوند خورده با احساسات و درونیات

شاعر باشد ونهایت اینکه ساده نویسی ویا پیچیده نویسی بستگی به درونیات شاعر دارد.


شاعر نیاز به هزار پنجره باز برای ورود هزاران پرنده دارد که شجاعت پرواز را در

بال هاشان ریخته اند.
علی بابا چاهی از شاعران ارزنده ی کشورمان است که در دوران شاعری خود

سبکهای متفاوتی را ( پیچیده نویسی و ساده نویسی ) تجربه کرده است.

دو شعر از علی بابا چاهی را با هم می خوانیم.
شعر زیر بنام ( صدای تاریخی) از سبک ساده اشعار دهه60 بابا چاهی است:


صدای توست

کز اعماق جاده های قرون می آید

صدای توست کز

اقلیم پر شگفت دواوین

واز صحایف پر تصویر شعرهای عرفانی

واز ورای جنون می آیدمگر تو آن زن شرقی نیستی

که چشم های سیاه گیرنده ای داشتی

و گیسوان بلند بافته ات رودابه وار

مرا به قصر بلندت دعوت می کرد ؟

مگر تو آن زن شیدا نیستی

که نامه های صمیمانه می نوشتی

ودر اجاق روستایی منبا شعله های خردی

راضی بودی ؟

کدام قمری خوشخوان اینک

نسیم الفت ما رابه پهنه های بیابان خواهد برد ؟

کدام لحظه ی بی تشویش صدای بخت من و تو

به جلگه های خوشبختی خواهد سپرد ؟

مگر تو آن گل کوچک نیستیکه من همیشه هر صبحت

را میان انگشتانم می گیرم

وبا صداقت در قیل و قال مدرسه گم می شوم ؟

صدای توست که می آیدصدای توستکز شهر

پر شکایت دیوان شمس

کز شور عارفانه ی ملای روماز شیر و خون می آید

صدای توست

که از ورای جنون می آید.



و این شعر با نام

(فکرهای از هر طرف)

از شعرهای به سبک پبچیده باباچاهی

در دهه ی هفتاد است

که تفاوت آن با شعر بالا به خوبی مشخص است:
فکرهای از هر طرفقاطی فکرهای از هر طرفبا چشم بندی که لزوما سیاه نیست

انتخاب رنگ که با خودمان استبنفش ؟طوسی چطور ؟

که به موهای نقره ای ات هم بخورد !

کم کم همه چیز دستگیرت می شود / به جز همه چیزاز بالاتر از سیاهی گرفته

تا بجز همه چیزفیل در تاریکی دستگیرت می شود

و فنجانی قهوه که فرضا گرم / و گیراست

نه به هندوستان و نه به کافهای که چرا و کجایش رابه همه سر می زنی /

به جز همه جاانتخاب فیل و فنجان که با خودمان استدیگر چه گریه کنی /

چه بخندی باخته ای همه چیزت را / به جز همه چیزآن هم به پای دو چشم سیاه /

که لزوما سیاه نیست

طرح لبخندی هم در میان بوده بوده یا نبوده ؟

پس باخته ای همه چیزت را

انتخاب خنده و گریه هم که همین طورسرفه می کنی که چه ؟

نه آب از آب

نه فیل از فیل

و نه تاریکی تکان می خورد

از جا که تکان بخوردجز اینکه از اینجا به بعد

به جای نئون های رنگی فکرکنی

در خیابان های اصلی شهرو برگردی از آنجا/ و از اینجا به بعد با رنگ های مختلفی

فکر کنی بالاتر از سیاهی تا هر کجا:بوده یا نبوده ؟

پس باخته ای همه چیزت را / به جزچاره چیست ؟

کوک می کنی دوباره ساعت مچی ات راروزهای هفته

را اگر شده از شیطان همواز روباه دم بریده اگر شده

می پرسی راه فرار از تاریکی رااز فیل و فنجان اگر شده

واز یک تا هزار می شماریمی پری از دلهره ای به دلهره بعدی

بالاتر از سیاهی اماهیچ چشمی تعقیب ات نمی کند جز آن

دو چشم سیاهی که لزوما سیاه نیست.



** * * نقد ادبی شعر:***


نیت اصلی شاعر این است که به خواننده معنایی را القا کند و نخستین وظیفه

منتقد است که آن نیت را باز آفرینی کند.نقد ادبی نوعی تفسیر تحلیل و ارزش گذاری

به منظور درک عمیق آن و یافتن هستی زیبا شناسانه ی آن است پس هیچ نشانی

از خصومت ، مخالفت و ستیزه جویی در نقد ادبی دیده نمی شود.

2 نظر عمده درباره نقد وجود دارد:نخست آنكه نقد چيزي نيست جز بيان احساسات

و دلبستگي‌هاي خواننده كه منطقي شده است نظر دوم هم تنها قائل به تكنيك‌ها

و روش‌هاي فني نقد ادبي است.آنچه نقد نویسی را آسیب پذیر می کند

وفادار نماندن به اصولی است که خود منتقد آن را پذیرفته است ،

یعنی مثلا در یک نقد شعر ، نقل قولی از یک شیمیدان بیاورد ،

این به نقد صدمه می زند.تأثير گرفتن منتقد و درگير شدن

او با متن از شرايط يك نقد خوب و لازمه آن است منتقد ادبي

بايدادارك هنري داشته باشد و قلمش هنري و جذاب.


با بيان زيبا مي‌توان زاويه‌هاي ناشناخته يك متن را به مخاطب شناساند.

يعني با نقد خوب، زيبايي نوشته ادبي از خفا به ظهور مي‌آيد.

ويژگي نقد خوب نگاه متفاوت به يك اثر است. تنها با ديدن كليات اثر نمي‌توان

آن را نقد كرد.


هنرمند عالمي مخصوص به خود دارد و غم و شادي‌هايش را با زبان ويژه اي

بيان مي‌كند. كار منتقد رسيدن به عمق متن و اين هنر است.

منتقد يك متن خاموش را به صدا درمي‌آورد.


منتقد به غیر از داشتن عناصر نقد باید با اثر یک رابطه ی حسی بر قرار کند

و مطلب اگر از کتاب است حداقل سه بار


و اگر شعر است بارها بخواند تا زوایا ونقاط تاریک

به طور کامل روشن شود.


در عين حال منتقد بايد جايي ايستاده باشد كه نويسنده‌ ايستاده است

تا وقتي اثر را مي‌خواند همان چيزهايي را ببيند كه منظور نويسنده است.


اگر منتقد 10 پله پايين‌تر از نويسنده ايستاده باشد نمي‌تواند برداشت‌

درستي از كتاب داشته باشد. منتقد يك ديوار مي بندد

و نويسنده كه 10 پله بالاتر است خبر از يك باغ زيبا مي دهد.

پس منتقد ادبي بايد هم شانه و هم نگاه نويسنده باشد.در واقع برای

نقد شعر باید شعر را شناخت تا با یک رابطه ی آگاهانه با آن بتوان

به ابهامات شعر دست پیدا کرد.


در زیر شعری را می خوانیم که یک خواننده ی مبتدی به راحتی ممکن است ازآن بگذرد

و با ظاهر پیچیده ی آن کوچکترین ارتباطی برقرار نکند اما خواننده

حرفه ای به زوایای تاریک آن پی می برد و از خواندن شعر بسیار لذت.

شعر از علیرضا شکرریز (شاعر اهوازی) به نام (با خرما) و نقد "شوان کاوه"است.

با هم می خوانیم:
من خدا را با خرما می خواهم

گلوله را با شقیقه بالا و پایین برد و بالاتر فکر نکردم

ن دنیایی همین طور می خواهمحیف این مرد ،

خیابانی شده

همین طورکه می خواهد بگوید برگرد توی کفش کودکی

همین طور.. ببین !زیر درخت من نباشمو فراموشم نشده باشد

برای دنیایی که می خواهملطفا بگذارید قدم بزنم
شعر تصویری ست با استعاره های زیبا شاعر

شاید شعرش را عمدا یکسره و بدون فاصله آورده است

منتها من آن را به سه بند تقسیم می کنم .

نام شعر(با خرما) ایهام دارم از طرفی بر میگردد به (درخت)

در انتهای شعر ، چراکه شاعر جنوبی است و باید حضور داشته باشد

و از طرفی بر می گردد به: من هم خدا را می خواهم هم خرما را !
شعر با دو دیالوگ در ابتدا و یک بخش نتیجه گیری در انتها همراه است:


دیلوگ اول: من خدا را با خرما می خواهم/ گلوله را با شقیقه/

بال و پایین برد و بالاتر فکر نکرد/ من دنیایی همین طور می خواهم

حرف های کسی است که دنیای آرمانی و یا چیزی غیر از دنیای کنونی می خواهد.


اصطلاح خدا را با خرما می خواهم ، تعبیری است که همیشه حتی در بچگی

نیز هنگامی که چیزی مطابق با میل دیگری نخواسته ایم یا در خواستی که

به ظاهر ممکن نبوده ،به ما با این عبارت تذکر داده شده.


کاراکتر شعر در دیالوگ خود دقیقا همه ی آن چیز را که در رویایش می بیند

می خواهد و دوست دارد به مرحله ی تحقق در آید.


گلوله را با شقیقه ، تعبیر زیبایی است گلوله وقتی به شقیقه می خورد مرگ حتمی است.

در واقع این دو پاردوکس هستند و نمی شود این دو را همراه هم خواست ،

شخصیت شعر دوباره چیزی را که نمیشود می خواهد ضمن اینکه اگر

گلوله کنار شقیقه باشد ، چه صلح و آرامشی جهان را فرا خواهد گرفت،

چیزیکه باز به رویایی شبیه بیش نیست.
کاراکتر شعر دقیقا دنیا را همینطور میخواهد: من دنیایی همینطور می خواهم

در واقع آرمانگراست ولی جامعه او را نمی پذیرد ،

اصطلاح بالا و پایین برد وبالاتر فکر نکرد سادگی و صمیمیت شخصیت گوینده

را نشانه رفته است اینکه زیاد غرق توجیه و سفسطه برای عدم پذیرش چیزهایی

که خوب است اما امروزه به هر دلیل امکان پذیر نیست نشویم.

دیالوگ دوم:

کسی که گوینده اول را نظاره میکند میگوید: حیف این مردخیابانی شده/

همین طور/که می خواهد بگوید/ برگرد توی کفش کودکی/ همین طور.
شخصیت آرمان گرای شعر، خیابانی است، در واقع اگر مثل همه فکر نکنی

ویا همرنگ جماعت نشوی کسی به تو اعتنا نمی کند و به مرد خیابانی بدل می شوی


همین طور و به سادگی استعاره ی زیبای کفش کودکی یا برگرد توی کفش کودکی:

در واقع کنایه می زند به اینکه اینهایی که تو انتظار داریفقط در کودکی می شود

به آن فکر کرد معمولا کودکان در رویایی زیبا و پاک غرق می شوند

و هیچگاه فکر نمی کنند بعدها وارد اجتماع می شوند و چقدر از ایده آل هاشان

دور می شوند.

پس می گوید:
باید به ذهن و ایده آل های کودکی برگشت تا این تصاویر خوب را تجربه کرد.


بند بعدی و پایانی این است:


ببین! /زیر درخت من نباشم/ و فراموشم نشده باشد/

برای دنیایی که میخواهم/لطفا بگذارید قدم بزنم.

در واقع شخصیت اصلی شعر زیر درخت نشسته است ودارد اینها را می گوید

زیر درخت نشستن از یک طرف نشان از آسودگی و از طرفی حمایت از کسی

و یا کسانی را می رساند و می گوید:اگر زیر درخت نباشم ،

یعنی از این واقعیت بیرون آمده باشم ، برای نمونه آسایشگاهی یا جایی که کاراکتر

روایت آنجا به سر می برد، و باز دنیایی را که می خواهم فراموشم نشده باشد،

پس راحتم بگذارید می خواهم دوباره همین مسیر خودم را که بهتر و درست تر

می بینم ادامه دهم.


شعر در ساختار زیباست، تصویر خوبی دارد شاعر فضایی ناملموس را تا پایان

به خوبی اداره کرده و در آخر هم به زیبایی شعر را تمام می کند، از آنجا که

مخاطب شعر همچنان راه خود را دارد قدم می زند . . .


گردآوری وتنظیم: احسان مرداسی

سايت جامع ادبى ايران::






منتخب فرزانه شيدا

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان