غربتی بیش نبود
غربتی بیش نبود
_____________
رفتن و دور شدن از وطنم
و کنون می بینم که به صد خاطره پا بندم باز
و به آن خاک که با نم نم آببوی گلهای بهاری میداد
و به آن کوچه و پس کوچه شهر
که ز آوای منو ما پر بود
چشم چون می بندمباز می بینم من..
.بازی و همهمهء طفلان را
و صدای گرمی...
که به آوا میگفت:آی سبزی دارم ، سبزی تازه باغ
و چه دوریم و غریب زآنهمه همهمه ی شهر امید
و زآن تهرانیکه به آغوشی بازهمه را جا میـداد
لیک در سردی غـربت حرفی ست که مرا میخواند
سوی دلبستن و همراه شدن
با تو ای ایـرانی
و بدل میگوید:
هـرگـز از یاد مبــرکه تو از کشور شعر و ادبی
زاده کشور حافظ ســعدی
زاده نور و محبـت گـرمی
و مبادا که دلت زینهمه سردی غربت شکند
در دلـت خورشیدیست
که غروبی نپذیرد هـرگـز
عشـــق را یـادآور
عشـــق را یـاد آورکه ز آغاز تـولـد با ما
سخنــی دیـگر داشــت ...و مـداوم میگفـت:
تـو مبـادا که ز خاطـر ببـری
که تو روئیــده ی خاک وطنــی
زاده ی نور و محبـت ...امیــد
زاده ی عشـق وحرارت ...خورشیــد
و بخـود بایـد گفــت:
افتخــاری ست بلنــدخـوب بـودن ، چو یک ایرانـی
(سبـز )چون سبـزی ایران... گیلان
پـاک چـون بـرف دمـاونـد (سفید)
(ســرخ) چون پـاکـی آن نوگـل سـرخ
این سه رنگیکه ترا سمبل ایـــران بوده ست
پـرچـم مهر و محبـت ...امیـد مظـهر عشق و صداقت... خـورشید!
فرزانه شیدا- ۱۳۷۵
نظرات