۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

باورم کن


باورم کن که مرا نامی هست
گرچه گمنام و غريب
گرچه افتاده رهم در غربت
گرچه بيگانگيم وسعت يافت
وسعتی ژرف تر از ديروزم!
گــرچه روزی ز سر غصه بخود ميگفتم:
کاش غربت بودم ...ناشناسی در خود
که کسی نام مرا نيز نپرسد از من ...و کنون
و کنون خانه در اين خانه غربت دارم
ناشناسی ز همه دهر غريب
آشنا نيست کسی با نامم!
و مرا نامی هست گرچه گمنام و غريب...!
تو مرا باور کن تو که اين شعر مرا ميخوانی
تو که از نام من اين ميدانی که من آن هموطنم
مانده در خانه غربت در دور آنور آب ولی ....
وطنم سبز و سفيد و سرخ است
لاله هايش بسيارچشم بسيار
کسی منتظرم چشم من نيز براه...!
ناشناسم اما ....نه برای تو که اين شعر مرا ميخوانی
تو که معنای همه بيت مرا ميدانی ... ومرا می فهمی
بی هرآن ترجمه ای!
تو مرا باور کن
تو مرا باور کن
که اگر دور ز خاک وطنم
دل من ايرانی ست
و دل ايرانی
هرگز از ياد وطن غافل نيست
تو مرا باور کن
که کنون نام مرا ميدانی
... آنور آب ولی...
.وطنم سبزو سفيدو سرخ است
لاله هايش بسيار
و پنـــاهش الله
و پنـــاهش الله


19 اذر 1384
فرزانه شیدا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان