۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

پر پرواز



دراین ویرانه سامانی

که کس کس را نمیداند

دلم از درد می میرد

تنم از غصه می نالد

دگر در کنج رویایم مرا

تاب و توانی نیست

دلم پرواز میخواهد

که رنگ تازه ای دارد

توهم این قلب ویران را

به کنج غصه ها منشان

که مرغ سینه ی ما را

سرای دیگری باید!

مرا در آبی روحم

هزاران بال پرواز است

بیا بگذار مرغ ِدل

پر پرواز بگشاید

پر پرواز بگشاید!


فرزانه شیدا 1383

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان