۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

متن جالبی از یک کارت دعوت جشن عروسی





. آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست
با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید

ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است
لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید

بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ
معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید

تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه
با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید

البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها
پیش فامیل مقابل آبروداری کنید

میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است
پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید

گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی
دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید

موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان
پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید

هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر
هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید

در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب
کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید

گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه
چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید

ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک
دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید

لامبادا، تانگو و بابا کرم یا هرچه هست
از هنرهاتان تماماً پرده برداری کنید

البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای
پس نباید رقص های نابه هنجاری کنید

حرکت موزون اگر درکرد از خود، دیگری
با شاباش و دست و سوت از او طرفداری کنید

کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟
با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید

در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور
بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید
شاعر ناشناس


شعر ی ناب و متفاوت از شاعر معاصر: میم.کاف با نام: باید بچشد تلخی تنهایی را ...


شاعر معاصر: میم.کاف

تاريخ تولد: چهار شنبه 1 مهر 1360
کشور: ايران

ازدلنوشته ای ایشان:

دیگر هوا به بال و پرم وا نمی دهد
حتی غزل به حرف دلم پا نمی دهد

ليست دفتر شعر ها میم.کاف
نوشته های ادبی میم.کاف
http://www.shereno.com/profile.php?uid=3072&op=show


باید بچشد تلخی تنهایی را ...

به 5 تن آل عبا... به همان خدایی که %1 هم قبولش نداری... تا حالا هیچ کس را به اندازه ی تو دوست نداشته ام
جوانی من فدای سرت، اما شعر هایم(!)
من کلا 96 شعر دارم که از 23 سالگی "تمام احساس"م را یواشکی توی آنها قایم می کردم تا روزی که تو بیایی و اسم خودت را یکی یکی بالای آنها بنویسی... با نظارت من... هر طور که تو میخواهی
اما تو :تمام احساس" مرا را خط خطی کردی...
در این سالها صد جور مردم تا زنده بمانم... اما حالا حس می کنم دارم لای آپارتمانی در خیابان 36وم دفن می شوم...
با معصومیتی گندیده که دیگر از دست رفته
شبیه بکارت یک دختر 9 ساله
و تو... می روی تا برای بار 147وم زیر ابروهایت عشق بکاری...
برای دلبری از یک نره خرِ 36 ساله(!) با آن ماشین سی ملیونی ات.
و حتی یک بوق هم برایم نمی زنی...رد می شوی بی تفاوت- با تمام سنگ های دلت...
طوری که ایرانیت های سیمانی سقف ترک بر می دارند
همه قوانین را زیر پا می گذاری
و ساده رد شدی
درست از روی من
یک قران هم خسارت نمی دهی، یک ذره هم هزینه نمی کنی(!)
یک شهروند خوب... یک مسافر متین
باز هم من و تکرار من و یک صف خسته کننده ی یک نفره
و ایستگاهی که در دولت سازندگی به ترمینال غرب منتقل شده و دیگر به هیچ مقصدی نمی رود...
با یک بلیط قدیمی لای عرق های دستم که به حومه هم نمی رود(!) و تو که میز رزرو کرده بودی در شیک ترین رستوران "همپستد" تا با جاناتان سگ شرفیان(!) گندم های روستای ما را که همرنگ گونه های تو بودند را با استفاده از بند نظریه "جان لاک" درو کنی و در یک هم نشینی صمیمی با مارک "مید این اینگلند" با سود ایده آل پنجاه پنجاه همراه با تلفظ صحیح شعر به انگلیسی
و بعد بهره برداری تبلیغاتی از آن را همراه با رویای دیرین من در 360 های ایرانی به اشتراک بگذاری... تا مرا بکشی- با همان ترفندی که امیر کبیر کشته شد
برای یک ذره سود بیشتر و احترام به حقوق علاقمندان به دیدن قتل های خونبار و زجر آور واقعی که در آنجا حکم خانواده.... را دارند.

من همچنان با پروفیل های آن ایستگاه متروک زنگ می زنم و اکسید می شوم...
اما با اینهمه دربست از کنار این واقعیت های زشت می گذرم... و در روستای دلم سوار بر یک الاغ تیز رو...
نادیده می گیرم همه ی بی وفایی های تو را... همه ی تو را...
و با خودم عاشقانه های ناتمام "عبده ممد للری و معشوقه اش خدا بس" را در سرتاسر سرزمین وجودم منتشر می کنم...
شب می رود، روز می آید، شورای امنیت 598 قطعنامه صادر می کند، ریش هایم کامل می شود، صدام اعدام می شود، مردم احمدی نژاد را انتخاب می کنند، الگوی مصرف اصلاح می شود و نفت می رسد به بشکه ای نود و سگّ دلار( )!



باران می گیرد...
و من جنون روستایی ام را زیر سقف سوراخ همان ایستگاه قدیمی خنک می کنم...
وسط خیابان...
جلوی چشم آنهمه آدم...
و دراز می کشم... در امتداد خط لاستیک هایت
با جای چند عاج سیاه روی سینه ام
خودم را لول می کنم(!) و دوباره شروع می کنم به علاف شدن
از ایستگاه سر جاده
جوانی که از بیست و سه سالگی یک بار هم نیامد سر خیابان



نگاه کن(!)... من به بردن علاقه ای ندارم
حتی در فینال جام جهانی هشتاد و شش هم برزیل را تشویق می کردم
جلوی چشم آنهمه آرژانتینی
در حالی که داشتم ذرت مکزیکی می خوردم. کنار بوفه ی مدرسه...
آن زمان(!)... کاسه ای یه تومن(!)... می فهمی(!)
کاری نداریم... ببین...
هنوز 35 روز از قولی که 9 ماه پیش به تو دادم باقی مانده... مطمئن باش بلند می شوم و خودم را می تکانم... درست عین "نفت آبادان"
که در دقیقه 90 گل می زند
شاید آن روز قبول
بشوم
یک عاشق
شاید
تو بیایی
و به من نمره ای بدهی که همیشه معلم هنرمان به من می داد 22
تبصره:
این متن بر اساس نظر سنجی سایت هم تبار نوشته شده چند خط بیشتر نبود اما اونقدر دلم تنگ بود که متن وسعت پیدا کرد.
- عبده محمد للری و خدابس دو عاشق دلباخته بودند که ماجرای مره این دو به هم در بختیاری زبان زد است.

سروده ی شاعر معاصر: میم.کاف

شاعر معاصر آقای امیر شکیبا با سروده ی زیبائی بنام:نقشت برآب!!



شاعر معاصر آقای امیر شکیبا

تاريخ تولد: دوشنبه 5 مرداد 1360
کشور: ايران شهر: تهران

بسم الله اللطیف
توی فکرم،همیشه و همه جا
دوست زیاد دارم، یعنی کاملا اجتمائی و برون گرا
زبان محاوره ای(اتو کرده حرف نمی زنم؛یعنی نمی تونم)
متولد 5 5 1360
اگه خودم و شعرام رو نقد کنید
یک دنیا سپاس

ليست دفتر شعر ها امير شکيبا
نوشته های ادبی امير شکيبا
http://www.shereno.com/file.php?id=57405


نقشت برآب!!

رو می شود روایت آن کس
که پشت کرد...!
آن کس که دست در گریبان
من مشت کرد...!!
روزی که زود،نقشه ها
برآب می شود..!!
روزی که دیوار بلند حاشا
خراب می شود...!!!

شاعر آقای امیر شکیبا

هنر و زیبایی از نگاه بزرگان 2



بهترین ها و زیباترین ها را در زندگی نمی توان دید و لمس کرد، باید آنها را در قلب خود حس کنیم. ((هلن کلر))
اگر چیزی در نظر من زیبا نباشد اولین سوالی که از خود می کنم این است که چرا فکر می کنم زیبا نیست و به زودی می فهمم که هیچ دلیلی برای آن ندارم.((جان کیج))
هر چیزی که به گونه ای زیبا باشد، زیبایی را از درون خود گرفته است و از وجود خود راضی است. ستایش تأثیری بر آنچه زیباست ندارد چون که هیچ چیزی با ستایش شدن بدتر و بهتر نمی شود.((مارکوس آئوریوس))
حقیقت برای عقلا خلق شده است و زیبایی برای قلب های پر احساس زن زیبا زنی است که عاشقم باشد. ((اسلون ویلسون))
آنچه زیباست هرگز نمی میرد، بلکه به شکل دیگری از زیبایی تبدیل می شود.((توماس بیلی آلدریچ))
هیچ چیز راحت تر از زیبایی نمی تواند به روح راه پیدا کند.((جوزف آدیسون))
شعر پرده زیبایی پنهان در این دنیا را کنار می زند و پیرامون ما به گونه ای نمایان می کند که گویی تا به حال نا شناخته بوده است. ((پرسی بیس شلی))
اگر واقعاً عاشق طبیعت باشی زیبا یی را در هر جایی خواهی دید.((وینسنت ون گوگ))
زیبایی ابدیت است که خود در آینه می نگرد.((جبران خلیل جبران))
انسان باید در طول زندگی هر روز کمی موسیقی گوش دهد، کمی شعر بخواند و روزی یک تصویر زیبا ببیند تا علایق دنیوی نتواند حس زیبا شناسی را،که خداوند در روح او قرار داده است را نابود کند. ((گوته))
در قلب هر انسانی عصبی نا مرئی وجود دارد که به ارتعاشات زیبایی پاسخ می دهد.((کریستوفر مورلی))
زیبایی تنها چیزی است که ارزش زنده ماندن دارد.((آگاتا کریستی))
زیبایی لبخند حقیقت است.((رابیندرانات تاگور))
تکامل باید هدف اولیه همه هنر مندان حقیقی باشد.((لودویک بتهوون))
هنر مند باید هنر را آشکار و خود را پنهان بدارد.((اسار وایلد))
آنجا که طبیعت توقف می کند هنر آغاز می شود.((دیل دورانت))
تمام هنرها برادر یکدیگرند هر یک از هنرها بر هنرهای دیگر روشنایی می افکند.((ولتر))
خوب گوش کردن واقعاً یک هنر است.((گوته))
هنر کلید فهم زندگی است.((اسکار وایلد))
انتظار نداشته باش همه هنر تو را درک کنند، قدر هنر را فقط هنر شناس می داند.((ژول ورن))
شکل بخشیدن به احساسات لطیف را هنر می گویند.((فردریک شوپن))
دانشمندان ، علما و بزر گان هر کدام نر دبانی برای ترقی دارند لیکن شاعران و هنر مندان این راه را پروازکنان می پیمایند.((ویکتور هوگو))
هنر اصلی آن است که ذاتی باشد ، هنر اکتسابی عادت است.((آنتوان چخوف))

شاهکار های ادبی



هر فهرستی را که می‌خواهید ببینید، امکان ندارد در آن، از این سه کتاب اسم نبرده باشند؛ این یعنی به نظر خیلی از مخاطبان و منتقدان ادبیات، این سه کتاب همیشه جزو شاهکارها هستند. شما از هر جا بخواهید شروع کنید، اول به این‌ها برمی‌خورید.
دن کیشوت؛ آسیاب و خیالات جناب سروانتس
زندگی سروانتس- شاعر و نویسنده اسپانیایی- بالا پایین زیاد داشت. او سفیر پاپ بود. در جنگ با عثمانی دست چپش را از دست داد، اسیر دزدان دریایی شد و مجبور شد 5 سال در الجزایر بردگی کند، در عین بی‌گناهی به اتهام قتل به زندان افتاد و... . در همان زندان بود که طرح یکی از شاهکارهای ادبیات، یعنی «دن کیشوت» را ریخت. قسمت اول رمان در مدت زمان کمی 6 بار تجدید چاپ شد. او بعد از انتشار چند اثر، قسمت دوم داستان را هم منتشر کرد. دن کیشوت اربابی ماجراجوست که می‌خواهد با پهلوانی و شوالیه‌گری به اهدافش برسد و سانچو مهتری است ساده‌دل و صادق که با او همراه می‌شود. سروانتس در واقع، این دو شخصیت کاملاً متناقض را در کنار هم قرار داده و نشان می‌دهد که آن‌ها چطور روی هم تأثیرات متقابل می‌گذارند.
غرور و تعصب؛ عاقبت خوش سرگرمی
جین آستین بانوی داستان‌نویس انگلستان است. تمام زندگی جین- خصوصاً بعد از مرگ پدرش- در محیط یکنواخت خانواده پرجمعیتی گذشت که معاشرتشان محدود به یکسری دوستان شهرستانی بود. او بعدها در داستان‌هایش بارها از این فضاها استفاده کرد. اولین رمان‌های جین از داستان‌های سرگرم‌کننده‌ای که برای خانواده و بچه‌ها می‌گفت، شکل گرفتند. او بعد از چند داستان، «غرور و تعصب» را نوشت که خواننده‌ها حسابی از آن استقبال کردند. منتقدان معتقدند شاهکار آستین همین کتاب است. داستان پر است از اتفاقات عادی، شخصیت‌پردازی‌های جذاب و طنزگیرایی که خواننده را تا صفحه آخر دنبال خودش می‌کشاند.
جنگ و صلح؛ تأثیر خواندنی درد
چهره وحشتناکی که تولستوی در «جنگ و صلح» از مرگ نشان می‌دهد، ناشی از تأثیری است که دیدن روزهای دردناک احتضار و مرگ برادرش روی او گذاشت. این کتاب، بزرگ‌ترین رمان ادبیات روس است که تولد، بلوغ، ازدواج، کهولت و مرگ انسان را تصویر می‌کند. اگر خوب دقت کنید، می‌توانید علاوه بر کلی شخصیت و دنیایی از حوادث و موضوعات، نکات ریز فلسفی و اخلاقی زیادی را در این کتاب کشف کنید.
درست نزدیکی‌های سال نو میلادی، بازی «انتخاب بهترین کتاب» شروع می‌شود؛ بازی‌ای که هر سال، هم بین روزنامه‌های ادبی آن طرف آب خیلی طرفدار دارد و هم بین انواع سایت‌ها. البته همه‌مان خوب می‌دانیم در انتخاب بهترین داستانی که خوانده‌ایم، هیچ معیاری به جز «سلیقه» وجود ندارد؛ پس قاعده خاصی هم برای انتخاب بهترین رمان موجود نیست و قانون بازی توسط هرکدام از برگزارکننده‌ها مشخص می‌شود. مثلاً گاردین ممکن است از کاربران اینترنتی نظرسنجی کند یا تایم سراغ نویسندگان بزرگ برود و از ‌آن‌ها بخواهد 100 تا از بهترین کتاب‌های تاریخ ادبیات را انتخاب کنند و بعد از رأی‌گیری، فهرست صدتایی‌اش را رو کند اما بامزه این‌جاست که انگار خبرگزاری‌های ما چندان با این بازی آشنا نبودند و درست بعد از اینکه یکی از خبرگزاری‌ها فهرست 8 سال پیش گاردین را به عنوان یک خبر داغ روی سایتش گذاشت، بقیه هم به نقل از آن خبرگزاری، همان فهرست را به عنوان بهترین رمان‌های سال 2008 به انتخاب گاردین گذاشتند! حالا ما هم خودمان را وارد بازی آن‌ها کردیم و از بین معروف‌ترین فهرست‌های چند سال اخیر، فهرستی برایتان انتخاب کردیم. خیلی از روزنامه‌ها و مجلات، این داستان را هر سال تکرار و هر سال هم سعی می‌کنند با یک ایده تازه آن را خوش‌ رنگ و لعاب‌تر کنند؛ درست مثل یکی دو سال اخیر که فهرست‌بندی براساس ژانر داستان (عاشقانه، تاریخی و...) با سن (مثلا نوجوانانه) خیلی طرفدار دارد.
گاردین
براداران کارامازوف؛ روس با طعم داستان
شخصیت «الکسی» برادران کارامازوف آن‌‌قدر داستایفسکی را به هم ریخته بود که نوشت: «چرا من الکسی را قهرمان داستانم کرده‌ام و وقت خواننده‌ام را با پرداختن به زندگی او تلف کردم؟ این آدم، آدمی است آشفته، مبهم و البته تعریف نشده...». اما داستان به شدت جناب داستایفسکی را همه دنیا خواندند و کسی هم دراین‌باره که وقتش تلف شده، حرفی نزد. روس‌ها بعد از این رمان بود که آقای نویسنده را به اندازه تولستوی و تورگینف کبیر تحویل گرفتند.
رابینسون کروزوئه؛ تنها در جزیره
داستان آقای دانیل دیفو و رابینسون بخت‌برگشته بیشتر از سه قرن است که طرفدار دارد و هنوز هم کسانی هستند که وقتی قرار است بهترین کتاب تمام عمرشان را انتخاب کنند به ماجراجویی جناب کروزوئه رأی بدهند. دیفو این داستان را براساس زندگی الگزاندر سلکرک نوشت که در سال 1704 در جزیره‌ای گیر می‌افتد و بعد از نجاتش تقریبا همه انگلیس درباره‌اش حرف می‌زدند. بعد از انتشار داستان، دیفو در اروپا و آمریکا حسابی سر زبان‌ها افتاد و نویسندگان قرن‌ها به شکل کاملاً زیرپوستی از روی دست آقای دیفو داستان نوشتند.
سفرهای گالیور؛ موجودات ناشناخته سویفت
اسم کامل کتاب چیزی در مایه‌های «سفرهایی به برخی ممالک دور افتاده جهان» در 4بخش، نوشته لموئل گالیور است که او ابتدا در نقش پزشک کشتی و سپس به عنوان ناخداست. همین طول و دراز بودن باعث شده تا بعد از دو قرن حافظه مردم حال و حوصله یدک کشیدن این اسم را نداشته باشد و نام کتاب به «سفرهای گالیور» خلاصه شود. داستان هم درباره همان ناخدا گالیور است که اول سر از سرزمین «لی‌لی‌پوت» و آدم کوتوله‌ها و بعد هم از سرزمین «برابدینگ نگ» و غول‌های دردسرسازش درمی‌آورد.
داستان‌های چخوف؛ فلسفه، طنز و داستان‌های دیگر
چخوف در کتاب «زندگی من» تعریف می‌کند که «رئیس اداره رک و راست به‌ام گفت: اگر به خاطر پدر سرشناست نبود مدت‌ها پیش با یه لگد پروازت داده بودم... من هم جواب دادم: قربان من کی هستم که بخواهم از قانون جاذبه تمرد کنم... و بعد شنیدم که تقریباً پشت سرم جیغ کشید: این بابا رو از این‌جا بندازید بیرون، اعصاب برام نذاشته». چخوف همین طنز را در داستان‌هایش هم دارد؛ طنزی که از روحیات کاسب‌مآبانه طبقه اجتماعی‌اش ناشی می‌شد و از همان دوران دانشجویی‌اش با نوشتن داستان‌های طنز در روزنامه‌ها آن را به کار انداخته بود.
آنا کارنینا؛ بانویی برای تمام دوران
درست همان اندازه که «آنا»ی «آناکارنینا» سعی می‌کند مثل همه مردم «راز ننگ‌آور»ی داشته باشد و آن را برای خودش نگه دارد، جناب تولستوی جوان هم همان اصرار را به باد هوا کردن مایملک پدری‌اش داشت. اما سر جوانک زود به سنگ خورد و بعد از تجربه خدمت در ارتش، داستان‌نویسی را با یک کتاب زندگینامه‌ای مانند از داستان زندگی خودش شروع کرد. تا این‌که چیزی حدود 20 سال بعد وقتی در تعطیلات ژانویه در ایستگاه راه‌آهن منتظر قطار بود، زن جوانی خودش را جلوی قطار پرت کرد. وقتی علت این کار، یک ماجرای عشقی معرفی شد، تولستوی آنا کارنینا را نوشت؛ رمانی که برای او هم شهرت آورد و هم پول.
دیلی تلگراف
دکتر ژیواگو؛ پزشک اشتباهی
شاید اگر خیره سری ناشر ایتالیایی نبود «دکتر ژیواگو» هیچ‌وقت چاپ نمی‌شد. پاسترناک وقتی متوجه شد نسخه دستنویس دکتر ژیواگو از طریق نماینده‌اش در مسکو به دست ایتالیایی‌ها افتاده، هر چه تلاش کرد نتوانست آقای ناشر را مجاب کند که از خیر چاپ آن بگذرد. منتقدان روس بعد از چاپ «دکتر ژیواگو»، پاسترناک را به کلی چیزهای بی‌ربط از جمله بی‌تفاوتی به انقلاب کبیر شوروی نسبت دادند. حتی کار به جایی رسید که وقتی آکادمی نوبل، تندیس سال 1958 را برای آقای پاسترناک کنارگذاشت، او به خاطر فشارهای دولت، نامه‌ای به آکادمی فرستاد و تندیس نگرفته را پس فرستاد.
زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؛ پیرمرد و قصه
همینگوی درست بعد از این رمان که در حال و هوای جنگ‌های داخلی اسپانیا می‌گذشت، روزه سکوت گرفت و 10سال چیزی ننوشت. او استاد مسلم دیالوگ‌نویسی است و در همه کلاس‌های داستان نویسی اولین نویسنده‌ای که به بچه‌ها معرفی می‌شود، همین جناب داستان‌نویس آمریکایی است. وقتی بعد از 10 سال همینگوی روزه‌اش را با «پیرمرد و دریا» شکست، همه منتقدان در این‌باره اتفاق نظر داشتند که ای‌کاش مرد زودتر به سرش می‌زد و دوباره دست به قلم می‌شد.
صد سال تنهایی؛ زنده باد انزوا
شهری که مارکز در آن به دنیا آمده، کنار یک مزرعه موز و نزدیک محلی به اسم ماکاندو است؛ ماکاندو که محل گشت و گذار بچگی مارکز بوده، در 18 سالگی از عناصر مهم اولین داستانش می‌شود. «خانه» اولین اسمی بوده که روی این رمان می‌گذارد. اما به گفته خودش چون نه از زندگی تجربه‌ای داشت و نه از ادبیات بهره‌ای، آن را تمام نخواهد کرد. تا اینکه بعد از کلی تلاش و بست نشستن در یک اتاق و نوشتن، بالاخره «صد سال تنهایی» را می‌نویسد. دو سال بعد فرهنگستان فرانسه ترجمه کتاب را به عنوان بهترین کتاب خارجی سال انتخاب کرد.
بر باد رفته؛ مغرور نازپرورده
اسکارلت اوهارا، دختر نازپرورده و مغروری است که به خاطر جنگ‌های داخلی آمریکا تقریباً همه چیزش را از دست می‌دهد. در حالی که در عشق به شدت ناکام مانده، یکه و تنها مجبور می‌شود گلیم خودش و اطرافیان بعضا بی‌عرضه‌اش را از آب بیرون بیاورد. شاید اگر پای آسیب‌دیده مارگارت میچل او را از روزنامه‌نگاری بازنمی‌داشت و اتفاقی معاون یک بنگاه انتشاراتی مهم، انبوه کاغذها و نوشته‌هایش را نمی‌دید، «بر باد رفته» هیچ‌وقت نوشته نمی‌شد. استقبال خواننده‌ها از کتاب بیش از انتظار بود اما مارگارت بعد از انتشار رمان به همان زندگی ساده‌اش ادامه داد. او در خانه ماند و با حوصله به نامه‌هایش جواب داد و به خاطر رمان، جایزه پولیتزر گرفت. اما در 49 سالگی وقتی با شوهرش از خیابان رد می‌شد بر اثر تصادف با کامیون از دنیا رفت. این یک پایان غم‌انگیز برای نویسنده‌ای مثل او بود.
در جست‌وجوی زمان از دست رفته؛ شرح حال طولانی خودم
مارسل پروست نقطه شروع رمان معاصر فرانسه است. این کتاب طولانی، تنها رمان پروست است که بعد از سال‌ها هنوز مدرن و امروزی به نظر می‌آید. در ظاهر کتاب به فروپاشی طبقه اشراف و فرانسه رو به زوال می‌پردازد اما درونمایه کتاب جدال همیشگی انسان با زمان است. پروست گفته است که می‌کوشد در توصیف انسان نشان دهد که او موجودی دارای طول زمان و طول عمر است. رمان، یک شرح حال است و پروست همه نزدیکانش را به نوعی در آن وارد کرده. یکی از ویژگی‌های رمان، توصیف‌های قوی‌ای هستند که به داستان جان می‌دهند و آن را زنده می‌کنند.
آدمکش کور/ مارگارت آتوود
آتوود نویسنده، شاعر و منتقد کانادایی است که در سال 2000 به خاطر آدمکش کور برنده جایزه بوکر شد. گر چه بعضی‌ها می‌گویند آثار اتوود فمینیستی و ناسیونالیستی است اما واقعیت این است که او در آثارش پیشداوری‌های عقیدتی ندارد. در سال‌های اخیر او به نمادی از جان گرفتن ادبیات کانادا تبدیل شده. رمان «آدمکش کور» گره‌افکنی‌ها و گره‌گشایی‌های داستان‌های کلاسیک و شی محوری داستان‌های مدرن را یک‌جا در خود دارد.
خوشه‌های خشم/ جان اشتاین بک
چندین رمان اشتاین بک تأثیر زیادی از دوران رکود اقتصادی امریکا در دهه 30 گرفته‌اند. خوشه‌های خشم که به بهترین شکل این رکود را نشان می‌دهد، او را تبدیل به نویسنده طبقات محروم جامعه کرد. بعضی منتقدان گفته‌اند که این رمان کپی‌برداری ضعیفی از داستان «ادیسه» است، چون قهرمان مشخصی ندارد. اما حقیقت این است که در خوشه‌های خشم به جای یک قهرمان خانواده جود قرار گرفته. ماجراهای طول راه شان و عبور از بیابان و رساندن خود به باغ‌های میوه و مزارع کالیفرنیا مثل داستان هومر مبارزاتی برای زندگی هستند.
تایم
هرگز رهایم مکن؛ قول به سبک سامورایی
این رمان آخرین و ناامید‌کننده‌ترین داستان از نویسنده «بازمانده روز» است؛ داستانی فانتزی که در یک مؤسسه شبیه‌سازی انسان می‌گذرد. اما نکته جالب هم همین است که از بین «بازمانده روز» و «وقتی تیم بودیم»، فقط این رمان ایشی گورو جزء بهترین‌هاست.
دفترچه طلایی؛ یادداشت‌های نقره‌ای مادربزرگ
دوریس لسینگ درست بعد از اینکه جایزه نوبل ادبیات سال گذشته را گرفت به آدم دیگری تبدیل شد؛ پیرزنی که در تمام این سال‌ها کاری جز داستان‌نویسی با طعم زنانه نداشت، به یکباره شروع کرد درباره همه چیز (از احتمال قتل اوباما گرفته تا محیط‌زیست) حرف زدن. «دفترچه طلایی» یکی از معروف‌ترین رمان‌های خانم نویسنده است که به بت فمینیست‌های زمان خودش هم تبدیل شده بود.
رگتایم؛ چند داستان با یک کتاب
«رگتایم چند داستان به هم بافته شده است. به همین دلیل چندبار شروع می‌شود و چندبار به پایان می‌رسد...». این کتاب را باید از مقدمه‌اش بخوانید. چون اگر خیلی حال و حوصله آوانگارد بازی‌های جناب دکتروف را نداشته باشید، مقدمه نجف دریابندری هم از سردرگمی نجاتتان می‌دهد و هم شوق خواندن داستان را به سرتان می‌اندازد. دکتروف برخلاف اسم غلط اندازش، یک آمریکایی تمام‌عیار است که در نیویورک متولد شد، داستان نوشت و دست آخر هم حسابی مشهور شد.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

شاعر معاصر آقای : مسعود حاتمی با سروده ای زیبا بنام:صدفی از سهم عشق


شاعر معاصر آقای : مسعود حاتمی
تاريخ تولد: دوشنبه 15 شهريور 1344
کشور: استرليا شهر: melbourne

کشتی کاغذی ما در آب تشت غرق شد..آن آرزوی که من و تو در کنارش می خندیدیم..به قعر زمان رفت و بچگی ما مسافر آن کشتی بود..
مدیریت صنعتی خوندم وعضو انجمن شعر فارسی
ملبورن هستم و کتاب شعری در دست چاپ دارم
..خوزستانی هستم و 18 سال کرج بودم و 10 سال استرالیا هستم...ایران خانه من است
نمی بینم سیاوش را
نگویند قصه هایش را
وداع تلخ آرش را
نگاه و اشک مادر را
کجایند آن کمانگیران
به وقت عجز و ماتمها...ادامه دارد...

ليست دفتر شعر ها مسعود حاتمی
نوشته های ادبی مسعود حاتمی
http://www.shereno.com/profile.php?uid=5236&op=show


صدفی از سهم عشق
_____________________________:
خودم باشم ..خودم باشم
تمام زندگی این است
اگر تقدیر ذوبم کرد
برایم سهم عشق این است

چقدر دورم ..چقدر دورم
از آن رویای زیبایم
از آن لیلی..از آن لیلی
از آن مجنون دلهایم

به بندم از درونم
خویش خویشم نیست
نشان کودکی ها و عبورم
کوچه پیشم نیست

به باران و به دریا می روم تنها
بجویم من نشانی رااز آن زیبا
به مشتم یک صدف از یاد او مانده
به ساحل می دهم شاید شود پیدا

خودم باشم ..خودم باشم
تمام زندگی این است
اگر تقدیر ذوبم کرد
برایم سهم عشق این است.

شاعر مسعود حاتمی


چـون غـنچـه ی شکـفـته به دشت شقایقی/شاعر توکل مشکوه {مشکات}

شاعر توکل مشکوه {مشکات}
پنجشنبه 14 شهريور 1347


کشور: ايران شهر: شیراز
دلنوشته ی ایشان:
آنچه در من جاریست
بغض دیروز من !
اندیشه فردای من است
نا امیدی مرگ است
باز امید به اوست
هر چه داریم
از اوست

ليست دفتر شعر ها توکل مشکوه {مشکات}
نوشته های ادبی توکل مشکوه {مشکات}
http://www.shereno.com/file.php?id=57361

چـون غـنچـه ی شکـفـته به دشت شقایقی

*
**
***

***
**
*
چـون غـنچـه ی شکـفـته به دشت شقایقی
بگـــذار تا بـبـــیـنـمـت ایـنک دقـایقی

چون لاله روی داری و چشـمت چو نرگس است
ای گل،چه گویمت که تو عین حدایقی

گـفـتـم دگـــر نمیـدهــم این دل ، ولـیک تو
بـرهـرچـه امـر و فال ِ محال است ، فایقی

افـتـاده ایم هردو به گــرداب عــشق و نیست
بحــر نجات جـان مـن و دوست ، قایقی

صـد بار گـفـته ای که بگـویم ، من عاشقم
می خـواستی که بشـنوی از من حقـایقی

من عاشقم ، من عاشقم عاشق تراز همه
اما تـویی عـزیـز، کـه زین بیـش لایقی

غیر از توام / خدای / که پاکی و بی گناه
در حسن و در کمال ندارد خلایقی

مشکوة سوز عـشق که پنهان نمی شود
در نزد آن نگار که دارد علایقی

شاعر :توکل مشکوه {مشکات}

ترانه ی زیبای * شاپرکا بین گل شقایقا / شاعر معاصر احمد یزدانی




ترانه ی زیبای * شاپرکا بین گل شقایقا / شاعر معاصر احمد یزدانی

تاريخ تولد: سه شنبه 30 خرداد 1368

کشور: ايران شهر: کرج

دیگر میخواهم اینگونه بنویسم به سبک خط نویسان سرزمین غروب زده ی قلب به سبک عاشقانی که با مرگ در خیال دیدار بیشتری دارند تا با تولد در هوشیاری.میدانید زندگی را چگونه دوست دارم ؟دوست دارم شبی که در کلبه ی خود با تنهایی تنها هستم شعر بسرایم از او که سوم شخص تمام اشعار من است اری قرار بود که دیگر از معشوقم ننویسم و از دل خویش بنویسم و حال شروع میکنم و از دل مینویسم و دستانم را به اعماق قلبم فرومی برم و اشعار پوسیده و زنگار زده ی قلبم را که مچاله گشته اند را از بغچه ی تنهایی بر میدارم و میخوانم و به دور از قافیه ها و با جنگ با وزن و اهنگ ها ان را برای شما میخوانم www.2kolbe.blogfa.com
ليست دفتر شعر ها احمد یزدانی
نوشته های ادبی احمد یزدانی
از سایت شعرنو
www.shereno.com



شاپرکا بین گل شقایقا

رو خط اهن قطار یه شاپرک نشسته بود
انگار که بغض اسمون توی دلش شکسته بود

یه زخم کاری و عمیق نمک میذاشت رو بال اون
همون یه زخم شاپرک که نحسی بود تو فال اون

انگار که خسته بودنش از عاشقی بود و گلا
یه طوری باز نشسته بود شبیه اسمون جلا

همین که خواست گریه کنه دلش پر از گلایه شد
اسمون پر از غمش سقف بدون پایه شد

خراب شدش روی سرش مثل وفای روزگار
مثل فریب اون گلا که مونده بود به یادگار

میگفت خدا چرا همش منم جدا از عاشقا
جرا فقط پر میزنن شاپرکا بین گل شقایقا

صدای سوت سوت قطار چشای اونو تر میکرد
اون هدف خودکشیشو یه جوری تازه تر می کرد

امید زنده بودنو مچاله کرد گذاشت کنار
تا این که خوابوند سرشو رو ریل اهن قطار

یهو یه صحنه ای رو دید دلش از اون دلش برید
انگار که باز شقایقو گل عزیزشو می دید

درست میون سختی و سرمای سنگا ی کثیف
یه گل جونه کرده بود اما بودش خیلی نحیف

اون شاپرک دلش گرفت پر زد و رفت به اسمون
قطار بازم سوت کشیدو رفتش مثه ترانه امون

شاعر احمد یزدانی

ماهيت عشق /شهید مرتضی مطهری ارسالی آقای امید دارابی



اميد دارابی
تاريخ تولد: جمعه 30 تير 1368
کشور: ايران شهر:
در توضیحی مختصر می تونم بگم که هیچ ادعایی در شعرنویسی ندارم

ليست دفتر شعر ها اميد دارابی
نوشته های ادبی اميد دارابی
site:
shereno.com



ترجمه متن داخل عکس: عشق شروع وآغاز همه چیز است *ف.شیدا
ماهيت عشق
نوشته شده در 17/8/1388 - 16:17 توسط اميد دارابی در موضوع عمومی

در زبان عربی می‏گویند کلمه " عشق " در اصل از ماده " عشقه‏ " است ، و " عشقه " نام گیاهی است که در فارسی به آن " پیچک " می‏گویند که به هر چیز برسد دور آن می‏پیچد ، مثلا وقتی به یک گیاه دیگر می‏رسد دور آن چنان می‏پیچد که آن را تقریبا محدود و محصور می‏کند و در اختیار خودش قرار می‏دهد.

یک چنین حالتی در انسان پیدا می‏شود و اثرش‏ این است که بر خلاف محبت عادی انسان را از حال عادی خارج می‏کند، خواب‏ و خوراک را از او می‏گیرد، توجه را منحصر به همان معشوق می‏کند، یعنی‏ یک نوع توحد و تأحد و یگانگی در او به وجود می‏آورد، یعنی او را از همه‏ چیز می‏برد و تنها به یک چیز متوجه می‏کند به طوری که همه چیزش او می‏شود، یک چنین محبت شدیدی.

در حیوانات چنین حالتی مشاهده نشده است. در حیوانات ، علائق حداکثر در حدود علائقی است که انسانها به فرزندانشان دارند. یا همسرها نسبت به هم دارند. اگر غیرت دارند، اگر تعصب دارند، هر چه که نسبت به‏ اینها دارند، در حیوانات هم کم و بیش پیدا می‏شود. ولی این حالت به‏ این شکل ، مخصوص انسان است.

اینکه اصلا ماهیت این حالت چیست، خود یکی از موضوعات فلسفه شده است. ابن سینا رساله مخصوصی دارد در " عشق " . همچنین ملاصدرا در کتاب اسفار در بخش الهیات ، صفحات زیادی‏ حدود چهل صفحه را اختصاص داده است به تفسیر ماهیت عشق که این حالت‏ چیست که در انسانها پیدا می‏شود ، کما اینکه امروز هم مسأله عشق در " روانکاوی " تحلیل می‏شود که واقعا ماهیت این حالت در انسانها چیست ؟

نظریات درباره ماهیت عشق
نظریات مختلفی در این باره داده شده است . بعضی خودشان را با این‏ کلمه خلاص کرده‏اند که این یک بیماری است، یک ناخوشی است، یک مرض‏ است. این نظریه ، می‏توان گفت فعلا تابع و پیرو ندارد که عشق را صرفا یک بیماری بدانیم. نه تنها بیماری نیست بلکه می‏گویند یک موهبت است.
مسأله اساسی در اینجا این است ‏که آیا عشق بطور کلی یک نوع‏ بیشتر نیست یا دو نوع است؟

نظریه اول
بعضی نظریات این است که عشق یک نوع‏ بیشتر نیست و آن همان عشق جنسی است، یعنی ریشه عضوی و فیزیولوژیک‏ دارد و یک نوع هم بیشتر نیست، تمام عشقهایی که در عالم وجود داشته و دارد با همه آثار و خواصش عشقهای به اصطلاح رمانتیک که ادبیات دنیا را این داستانهای عشقی پر کرده است مثل داستان مجنون عامری و لیلا تمام‏ اینها عشقهای جنسی است و جز این چیز دیگری نیست.

مانند فروید ، این روانکاو معروف که‏ همه چیز را ناشی از غریزه جنسی می‏داند علم دوستی را ، خیر را ، فضیلت را ، پرستش را و همه چیز را به طریق اولی عشق را جنسی می‏داند .ولی نظریه‏ او را امروز دیگر قبول نمی‏کنند.

نظریه دوم
گروهی عشق را (همین عشق انسان به انسان را که بحث درباره آن است) دو نوع می‏دانند. مثلا ابوعلی سینا ، خواجه نصیرالدین طوسی و ملاصدرا عشق را دو نوع می‏دانند، برخی عشقها را عشقهای جنسی می‏دانند که اینها را عشق‏ مجازی می‏نامند نه عشق حقیقی و معتقدند که بعضی عشقها عشق روحانی یعنی عشق‏ نفسانی است ، به این معنا که در واقع میان دو روح نوعی کشش وجود دارد.

عشق جسمانی منشأش غریزه است، با رسیدن به معشوق و با اطفاء غریزه هم‏ پایان می‏یابد چون پایانش همین است، اگر مبدأش ترشحات داخلی باشد با افراز شدنش قهرا پایان می‏یابد، از آنجا آغاز می‏شود و به اینجا پایان می‏یابد. ولی اینها مدعی هستند که انسان گاهی به‏ مرحله‏ای از عشق می‏رسد که مافوق این حرفهاست.

خواجه نصیرالدین از آن به‏ " مشاکله بین النفوس " تعبیر می‏کند ، که یک نوع همشکلی میان روحها وجود دارد، و در واقع اینها مدعی هستند که در روح انسان یک بذری برای‏ عشق روحانی و معنوی هست که در واقع ، نفسی هم اگر اینجا وجود دارد او فقط محرک انسان است، و معشوق حقیقی انسان یک حقیقت ماوراء طبیعی است که روح انسان با او متحد می‏شود و به او می‏رسد و او را کشف می‏کند ، و در واقع معشوق حقیقی در درون انسان است. (فعلا ما داریم فرضیه‏ها و نظریات را می‏گوییم.)

در همین زمینه است که داستانها نقل می‏کنند، می‏گویند اینکه عشق می‏رسد به آنجا که عاشق ، خیال محبوب را از خود محبوب عزیزتر و گرامی‏تر می‏دارد، برای آن است که خود محبوب و زمینه اولی تحریک در درون انسان است و او در درون خودش با یک حقیقت دیگری با همان صورت معشوق که در روح او هست و در واقع صورت این شی‏ء ( معشوق ظاهری ) نیست ، صورت یک شی‏ء دیگر است خو می‏گیرد و با او هم خوش است.

این داستان را حتی در کتابهای فلسفی نیز نقل می‏کنند که مجنون بعد از اینکه آنهمه شعرها و غزلها در فراق لیلا و در عشق او گفته بود، روزی در بیابان ، لیلا آمد بالای سرش و او را صدا زد : مجنون سرش را بلند کرد ، گفت : کی هستی؟ گفت : منم لیلا ، آمده‏ام سراغت. ( به خیال اینکه دیگر حالا مجنون بلند می‏شود و این محبوبی را که در فراقش اینقدر نالیده چگونه‏ در آغوش می‏گیرد. )

گفت : نه ، برو : لی غنی عنک بعشقک : من به عشق تو خوشم و از خودت بیزارم.

اتفاقا نظیر همین قضیه در شرح حال شاعر معروف معاصر شهریار مطرح است. شهریار دانشجوی سال آخر پزشکی بوده ، در همین تهران در خانه‏ای‏ پانسیون بوده است. ( او تبریزی است. ) در آنجا عاشق دختر صاحبخانه‏ می‏شود و چگونه هم عاشق می‏شود. آن دختر را به هر دلیل به او نمی‏دهند و او هم دیگر مثل همان مجنون دست از همه چیز ، کار و شغل و تحصیل بر می‏دارد و می‏افتد دنبال او. بعد از سالها در یکی از ییلاقات ، همان خانم با شوهرش‏ به او می‏رسند و با او ملاقات می‏کنند. آن خانم می‏آید به سراغش. او در عالم خودش بوده. شهریار به او می‏گوید : نه ، اصلا من به تو کاری ندارم، من دیگر حالا با آن خیال خودم خوش هستم و به او هم خو گرفته‏ام، از شوهرت هم طلاق بگیری من به تو کاری ندارم.

شعری هم در این زمینه دارد که‏ بعد از اینکه این خانم به سراغش می‏آید این شعر را می‏گوید، یعنی وصف‏ حال خودش را می‏گوید در حالی که بیان می‏کند که من چگونه به عشق او خو کرده‏ام و التفاتی به خود او ندارم.

حال این را اجمالا می‏گویم برای اینکه شما به گوشه‏ای از ادبیات عرفانی‏ اسلامی توجه کنید که این مسأله از آن مسائلی است که فوق العاده قابل توجه‏ و قابل تحلیل است.

پس این نظریه ، نظریه‏ای است که عشق را تقسیم می‏کند به عشق جسمانی و عشق نفسانی ، یعنی به نوعی عشق قائل است که هم از نظر مبدأ با عشق‏ جسمانی متفاوت است یعنی مبدأش جنسی نیست، ریشه‏ای در روح و فطرت‏ انسان دارد و هم از نظر غایت با عشق جنسی متفاوت است چون عشق جنسی با اطفاء شهوت خاتمه پیدا می‏کند، ولی این عشق در اینجاها پایان نمی‏پذیرد.

قدر مسلم این است که بشر عشق را ستایش می‏کند، یعنی یک امر قابل‏ ستایش می‏داند، در صورتی که آنچه از مقوله شهوت است قابل ستایش نیست‏. مثلا انسان شهوت خوردن یا میل به غذا که یک میل طبیعی است دارد. آیا این میل از آن جهت که یک میل طبیعی است هیچ قابلیت تقدیس پیدا کرده‏؟

تا به حال شما دیده‏اید حتی یک نفر در دنیا بیاید میلش را به فلان غذا ستایش کند؟ عشق هم تا آنجا که به شهوت جنسی مربوط باشد، مثل‏ شهوت خوردن است و قابل تقدیس نیست، ولی به هر حال این حقیقت ، تقدیس شده است و قسمت بزرگی از ادبیات دنیا را تقدیس عشق تشکیل‏ می‏دهد. این از نظر روانکاوی فردی یا اجتماعی فوق العاده قابل توجه است‏ که این پدیده چیست؟

فنای عاشق در معشوق



عجیب‏تر این است که بشر افتخار می‏کند به اینکه در زمینه معشوق ، همه‏ چیزش را فدا کند، خودش را در مقابل او فانی و نیست نشان بدهد ، یعنی‏ این برای او عظمت و شکوه است که در مقابل معشوق از خود چیزی ندارد، و هر چه هست اوست، و به تعبیر دیگر " فنای عاشق در مقابل معشوق " .


چیزی است نظیر آنچه که در باب اخلاق گفتیم که در اخلاق چیزی است که با منطق منفعت جور در نمی‏آید ولی فضیلت است، مثل ایثار و از خود گذشتن.

ایثار با خود محوری جور در نمی‏آید، فداکاری با خودمحوری جور در نمی‏آید ولی معذلک‏ می‏بینید انسان از جنبه خیر اخلاقی ، جود را ، احسان را ، ایثار را ، فداکاری را تقدیس می‏کند ، اینها را فضیلت می‏داند، عظمت و بزرگی‏ می‏داند. در اینجا هم مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است، چون اگر شهوت باشد ، یعنی شیئی را برای خود خواستن. فرق بین شهوت و غیر شهوت‏ در همین جاست . آنجا که کسی عاشق دیگری است و مسأله ، مسأله شهوت است‏ هدف تصاحب و از وصال او بهره‏مند شدن است، ولی در " عشق " اصلا مسأله‏ وصال و تصاحب مطرح نیست ، مسأله فنای عاشق در معشوق مطرح است ، یعنی‏ باز با منطق خود محوری سازگار نیست.

این است که این مسأله در این شکل ، فوق العاده‏ای قابل بحث و قابل‏ تحلیل است که این چیست در انسان؟ این چه حالتی است و از کجا سرچشمه‏ می‏گیرد که فقط در مقابل او می‏خواهد تسلیم محض باشد و از من او ، از خود او و از انانیتش چیزی باقی نماند . در این زمینه مولوی شعرهای خیلی خوبی‏ دارد که در ادبیات عرفانی فوق العاده است:

عشق قهار است و من مقهور عشق

چون قمر روشن شدم از نور عشق


مسأله پرستش این است، یعنی عشق ، انسان را می‏رساند به مرحله‏ای که‏ می‏خواهد از معشوق ، خدایی بسازد و از خود ، بنده‏ای ، او را هستی مطلق‏ بداند و خود را در مقابل او نیست و نیستی حساب کند . این از چه مقوله‏ای‏ است؟ واقعیت این حالت چیست؟

گفتیم که یک نظریه این است که می‏گوید عشق به طور مطلق ریشه و غایت‏ جنسی دارد ، روی همان خط غریزه جنسی حرکت می‏کند و ادامه می‏یابد و تا آخر هم جنسی است.

نظریه دیگر همان نظریه‏ای است که عرض کردیم حکمای ما این نظریه را تأیید می‏کنند که به دو نوع عشق قائل هستند:

عشقهای جنسی و جسمانی ، و عشقهای روحانی ، و می‏گویند زمینه عشق روحانی در همه افراد بشر وجود دارد.

نظر ما در طرح مسأله عشق بیشتر به آن تمایلی است که عاشق به فنای در معشوق پیدا می‏کند که ما آن را " پرستش " می‏نامیم. این هم چیزی است‏ که با حسابهای مادی جور در نمی‏آید.

نظریه سوم
نظریه سومی وجود دارد که خواسته جمع کند میان دو نظریه ، آن نظریه‏ دیده است که در " عشق " احیانا کیفیاتی پیدا می‏شود که با جنبه‏های جنسی‏ سازگار نیست یعنی وابسته به غلیان ترشحات جنسی نیست که دائر مدار آن‏ باشد، چون امر جنسی مثل همان گرسنگی است ، گرسنگی یک حالت طبیعی است ، وقتی که بدن احتیاج به غذا پیدا کند و یک سلسله ترشحات بشود گرسنگی‏ هست و اگر چنین نباشد نیست ، در احتیاج جنسی هم همین طور است ، وقتی‏ که این احتیاج مادی باشد ، در هر حدی که ترشحات باشد هست و اگر نه‏ نیست ، ولی " عشق " تابع این خصوصیات نیست ، از این رو اینطور گفتند که عشق از نظر مبدأ ، جنسی است ولی از نظر منتها و کیفیت ، غیر جنسی‏ است ، یعنی به طور جنسی شروع می‏شود، اولش شهوت است ولی بعد تغییر کیفیت و تغییر حالت می‏دهد و در نهایت امر تبدیل به یک حالت روحانی‏ می‏شود.

ویل دورانت این مورخ معروف فلسفه در کتاب لذات فلسفه بحثی درباره‏ عشق کرده است . او همین نظریه را انتخاب می‏کند و نظریه فروید را طرح و رد می‏کند . او می‏گوید:

حقیقت این است که عشق بعدها تغییر مسیر و تغییر جهت و حتی تغییر خصوصیت و تغییر کیفیت می‏دهد ، یعنی دیگر از حالت جنسی بطور کلی خارج می‏شود.
او اساس نظریه فروید را صحیح نمی‏داند.

سخن ویلیام جیمز
ویلیام جیمز در کتاب دین و روان می‏گوید: به دلیل یک سلسله تمایلات‏ که در ما هست که ما را به طبیعت وابسته کرده است، یک سلسله تمایلات‏ دیگری هم در ما وجود دارد که با حسابهای مادی و با حسابهای طبیعت جور در نمی‏آید و همین تمایلات است که ما را به ماوراء طبیعت مربوط می‏کند، که‏ توجیه و تفسیرش همان است که حکمای اسلامی کرده‏اند و معتقدند که این‏ حالت فنایی که عاشق پیدا می‏کند در واقع مرحله تکامل اوست، این فنا و نیستی نیست، اگر معشوق واقعی‏اش همین شی‏ء مادی و جسمانی می‏بود، فنا و غیر قابل توجیه بود که چطور یک شیی‏ء به سوی فنای خودش تمایل پیدا می‏کند؟

ولی در واقع معشوق حقیقی او یک واقعیت دیگر است و این ( معشوق ظاهری‏ ) نمونه‏ای و مظهری از اوست و این در واقع با کاملتر از خودش و با یک‏ مقام کاملتر متحد می‏شود و به این وسیله این نفس به حد کمال خودش می‏رسد .

سخن راسل
غربیها اینگونه عشقها ( عشق روحانی ) را عشقهای شرقی می‏نامند و حتی تقدیس هم می‏کنند. برتراند راسل در کتاب زناشویی و اخلاق می‏گوید:

" ما امروزیها حتی در عالم تصور نمی‏توانیم روحیه آن شاعرانی را که در اشعارشان از فنای خود سخن می‏راندند بی آنکه کوچکترین التفاتی از محبوب‏ بخواهند درک بکنیم . "

می‏خواهد بگوید که ما معمولا در عشقهایی که خودمان سراغ داریم عشق را وسیله‏ای و مقدمه‏ای برای وصال می‏دانیم. ( در این زمینه جمله‏های زیادی‏ دارد. ) می‏گوید در عشقهای شرقی اساسا عشق وسیله نیست و خودش فی حد ذاته هدف است، و بعد خیلی هم تقدیس می‏کند، می‏گوید این عشقهاست که‏ به روح انسان عظمت و شکوه و شخصیت می‏دهد.


منبع : کتاب فطرت ، شهید مرتضی مطهری ، ص 89

ارسالی آقای :اميد دارابی




وسروده ای از شاعر معاصر:
امید دارابی :بانام: لبخند
_________________________:

هنوز هم لبخند به لب داری؟
من نمیدانم
سهم کیست آن لبخند
ولی میدانم باز هم ،
آن لبخند
کسی را عاشق خواهد کرد
یادت نرود
یادت نرود که اینبار
َآن کس باید لایق لبخند تو باشد
آری
چه سخت است
که من اینجا
تنها هستم و
هنوز هم
به یاد می آورم
لبخندهایت را
...
شاعر امید دارابی

پيامی زيبا / نوشته شده توسط شکوفه جباری



پيام زيبا ۲/(فقط ۳۶۰ثانيه از تمام ساعات زندگيتو براى اين مطلب بگذار)
نوشته شده در 16/8/1388 - توسط شکوفه جباری در موضوع عمومی

فقط چند ثانيه از زندگيت را به خواندن اين شعر ببخش دوست من
بيشتر افراد اين شعر را به مادر ترزا نسبت مي دهند زيرا يک نسخه از آن در اتاقش نصب شده بود ولي در حقيقت کنت کيت در 19سالگي زماني که دانشجوي هاروارد بود آن را سروده و اين شعر براي اولين بار توسط انجمن دانشجويي هاروارد منتشر گرديد.

* سلوک خردمندانه *
مردم اغلب غير منطقي‌، خود محور ومتعصب هستند
در هر حال آنها را ببخش
اگر مهربان باشي
مردم تو را متهم مي کنند که پشت اين مهرباني ها
هدفهاي خودخواهانه پنهان شده است
در هرحال مهربان باش
اگر موفق شوي
دوستان دروغين ودشمنان واقعي به دست خواهي آورد
در هرحال موفق شو
اگر صادق وصريح باشي
ممکن است تو را فريب دهند
در هرحال صادق وصريح باش
چيزي را که براي ساختنش سالها تلاش کرده اي
مي توانند دريک شب نابود کنند
در هرحال تو بساز
اگر آرامش وخوشبختي بيابي
مورد حسد واقع مي شوي
در هرحال به دنبال خوشبختي باش
کار خوب تو امروز تو را
اغلب افراد فردا فراموش مي کنند
در هرحال تو کار خوبت را انجام بده
بهترين هايت را به دنيا بده
واين ممکن است هرگز کافي نباشد
در هرحال تو بهترين هايت را به دنيا بده
مي دوني در آخر
هرچه بود بين تو وخداست
در هرحال هيچ کدوم بين تو وآنها نبوده
*******************************
سبزي پرکنه زندگيتون
شادي بياد به خونتون
قهقهه ي خنده روي لباتون
يه دنيا اميد توي دلتون
يه دنيا آرزو تو چشماتون
نشينه بارون غم به نگاهتون
وخلاصه دعاي منو و تموم دوستان هميشه به يادتون
پشت وپناهتون

نوشته شده در 16/8/1388 - توسط شکوفه جباری در موضوع عمومی



شکوفه جباری

تاريخ تولد: جمعه 12 ارديبهشت 1365
کشور: ايران شهر: يزد

]چاپ رمان همسفر عشق در سال 1383با همکاري اداره فرهنگ وارشاد اسلامي استان يزد و کتاب در دست چاپ با عنوان شهاب آسماني وگرافيست

ليست دفتر شعر ها شکوفه جباری
نوشته های ادبی شکوفه جباری


site:

www.shereno.com

تحقیقات فلسفی/یادداشتی بر دوره بندی تاریخ اروپا



مرگ آلکستیس (The Death of Alcestis) اثر پیر پیرون (Pierre Peyron) در موزه لوور.شاید داستان آلکستیس زیباترین داستان عشق تمام تاریخ باشد. همانطور که پیش از این گفته بودم آپولو به سزای کشتن غولهای یک چشم (Cyclops) از سوی زئوس برای یکسال به زمین تبعید شد تا به انسانها خدمت کند. در این یکسال او چوپان پادشاهی بنام آدمتوس (Admetus) شد. آدمتوس رفتار بسیار دوستانه ای با آپولو داشت و آنها با یکدیگر دوست شدند. آدموتوس عاشق دختری با نام آلکستیس شد. اما این دختر خواستگارهای زیادی داشت و هنگامی که آدمتوس از پدر دختر خواستگاری کرد ، پدر برای اینکه درخواست او را رد کند از او درخواست غیر ممکنی کرد. درخواست این بود که آدمتوس برای ازدواج باید یک کالسکه را بوسیله شیر و خرس خرکت دهد و به خواستگاری بیاید. آدمتوس این مسئله را با آپولو در میان گذاشت و آپولو به رسم دوستی این خواسته را برآورده ساخت. آدمتوس با آلکستیس ازدواج کرد. آپولو که از دوستی با آدمتوس بسیار راضی بود سعی کرد خدمت دیگری نیز به او بکند. او از سرنوشت خواست تا موافقت کند زمان مرگ آدمتوس او نمیرد. سرنوشت به یک شرط موافقت کرد. به این شرط که کسی حاضر شود بجای آدمتوس بمیرد. آدمتوس قبول کرد و بالاخره زمان مرگ او فرا رسید. او از پدر و مادر کهنسال خود خواست تا موافقت کنند و بجای او بمیرند اما در کمال تعجب آنها موافقت نکردند. آدمتوس از سایر نزدیکان و دوستان خود نیز همین درخواست را کرد اما هیچکس حاضر نشد چنین فداکاری انجام دهد. آدمتوس که ناامید شده بود خود را برای مرگ آماده می ساخت اما همسر او آلکستیس حاضر شد بمیرد تا همسر او بتواند به زندگی خود ادامه دهد. آلکستیس مرد و آدمتوس زنده ماند. اما أدمتوس بسیار غمگین بود و به حاضر نشد بدون همسر فداکار خود زندگی کند. این عشق آنقدر خدایان را تحت تاثیر قرار داد که هرکولس به دنیای زیرین (Hades) رفت و با خدای مرگ مبارزه کرد تا او را راضی کند آلکستیس را بازگرداند. در تصویر پایین هرکولس در حال جنگ با تاناتوس (Thanatos) دیده می شود. پیام داستان این است که هیچ فداکاری بی پاسخ نمی ماند. مخصوصا اگر از روی عشق باشد.




ژوئن زبانه کش (Flaming June) .نقاشی زیر با داستان بالا ارتباطی ندارد.


دوره بندی در بررسی تاریخی اهمیت بسیار زیادی دارد. بعضی مفاهیم تاریخ اروپا برای ما که از فرهنگی کاملا متفاوت برخواسته ایم کاملا بی معنا است. برای همین قصد دارم در اینجا یک دوره بندی خیلی معمول و عادی از تاریخ اروپا را معرفی کنم و کمی توضیح دهم. آشکار است که این تنها تقسیم بندی ممکن نیست و تا حد زیادی هم قرار دادی است.

۱ ـ قرون وسطی (Middle Ages): قرون وسطی عموما به دورانی اطلاق می شود که از قرن پنجم میلادی و با تقسیم امپراطوری روم به بخش غربی و شرقی (۴۷۶ ب.م) آغاز می شود و تا رنسانس ادامه پیدا می کنند. در دوسوی این دوران دو فیلسوف بزرگ میسحی ایستاده اند : سنت آگوستین و توماس آکوئیناس

۱ ـ قرون وسطی (Middle Ages): قرون وسطی عموما به دورانی اطلاق می شود که از قرن پنجم میلادی و با تقسیم امپراطوری روم به بخش غربی و شرقی (۴۷۶ ب.م) آغاز می شود و تا رنسانس ادامه پیدا می کنند. در دوسوی این دوران دو فیلسوف بزرگ میسحی ایستاده اند : سنت
آگوستین و توماس آکوئیناس



یکی از مشهورترین آثار باقی مانده از قرون وسطی. موزائیک با نقش حضرت مسیح.

۲ ـ رنسانس (Renaissance): رنسانس که به زبان فرانسوی به معنای باز زائی یا همان نوزائی است دوران زمانی از قرن ۱۴ الی ۱۶ محسوب می شود. در این دوران که بیش از همه در شهرهای فلورانس و رم ایتالیا متبلور شد ، اندیشمندان و هنرمندان به میراث پیش از مسیحیت خود مانند روم و یونان مراجعه کردند. این دوران درواقع با پایان قرون وسطی همراه است.



دست نوشته قاعده نسبتها (Canon of Proportions ) اثر لئوناردو داوینچی. نماد دوران رنسانس

۳ ـ عصر روشنگری (The Age of Enlightenment): عصر روشنگری به قرن هجدهم اطلاق می شود که در آن محور تمامی شناخت بشر به عقلانیت منتقل شد. در این دوران کشفیات نیوتن در فیزیک باعث شد تا اندیشمندان سعی کنند در تمامی عرصه های دانش بشر مانند اخلاق و فلسفه و سیاست از همان الگوی نیوتنی که عقلانی محسوب می شد استفاده کنند. قانون اساسی آمریکا و انقلاب فرانسه از نقطه های اوج این دوران هستند



نقاشی نیوتن اثر ویلیام بلیک. توجه کنید که نیوتن در حال کشف اسرار جهان است. نشان دهنده نگرش عصر روشنگری.

۴ ـ رومانتیسیزم (Romanticism): رومانتیسیزم از انتهای قرن ۱۸ میلادی آغاز می شود و تا ابتدای قرن بیستم نیز ادامه دارد. عموما رمانتیسیزم را عکس العملی به عقل گرایی عصر روشنگری محسوب می کنند. در دوران رمانتیسیزم ایدئالهای روشنگری مانند عقل و دانش مورد انتقاد قرار گرفت و تاکید بر الهام و احساس و بازگشت به طبیعت ظهور کرد. اوج ادبیات رومانتیک در آثار *گوته مانند فاوست و در آثار فلسفی شوپنهاور و نیچه دیده می شود. ژان ژاک روسو در زمینه فلسفه سیاسی با ایده نیک بودن انسان اولیه یکی از پیشگامان رمانتیسیزم محسوب می شود.



سرگردان بر بالای دریای مه (Wanderer Above the Sea of Fog). نمونه ای از نقاشی رمانتیک. به تاکید بر مسئله ناشناخته توجه کنید. روح رمانتیسیزم رمز و ابهام و ترس است.


برگرفته از سایت:
analytic.blogfa.com/post-72.aspx

پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان