۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *نگاه* به قلم فرزانه شیدا

شکوه و تقوا و شگفتی
و زیبایی شور انگیز طلوع خورشید را
باید از دور دید.
اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم.
لطافت و زیبایی گل
در زیر انگشت های تشریح
می پژمرد !
آه که «عقل»
اینهارا نمی فهمد.
*دکتر علی شریعتی*

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد نگاه●_
¤¤¤مسافر دنیا*استاد شهریار¤¤¤
اهل دنیتا چون مسافر خفت وخوابی دید ورفت
در مسافرخانه ی دنیا شبی خوابید ورفت
خفته ی شب خوابهای نغز وشیرین دیده بود
بامدادان تا به هوش آمد همع پاچید ورفت
صحیه اش ناگه بگوش آمد که دکان تخت کن
ور بساطی چیده بود ازهول جان برچید ورفت
آنکه تن پوش بهارش از خز وسنجاب بود
گو زمستان باش تنها یک کفن پوشید ورفت
گو بر آ , ای پیر غافل سر به غوغای رحیل
همرهان بستند بار وکاروان کوچید ورفت
سنگ باشی یا گُهر از تخته ی تابوتها
درسه چال لحد خواهی به یر غلتید ورفت
خار زاراست این جهان لیکن به سود آخرت
«می توان از وی گل مقصود خود را چید ورفت!»
شمع چون خندیدن خورشید خاور دید صبح
از خجالت آب شد وانگه بخود خندید ورفت
زین جهان تا آن جهان, ظلمات پر پیچ وخمی ست
باید از اختر شناسان راه خود پرسید ورفت
شهسوار برق تا آمد رکابی در کشد
پرتگاه این جهان دئید وعنان پیچید ورفت
حلقه ی طاعت بگوش آویز در آتش مرو
اهرمن بود آنکه فرمان خدا نشنید ورفت
گر کنیز پادشاهی گر زن بقال کوی
درتغار صبر باید کشک خود سائید ورفت
شاه باشی یا گدا از دست ساقی فلک
باید این تک جرعه ی جام اجل نوشید ورفت
خَرّم آن جای علوی کر کف حرو پشت
وقت رفتن با لبی خندان گلی بوئید ورفت
« شهریارا» ذوق رفتن در وداع آخر است
دوستان با وعده گاه بوستان بوسید ورفت
*‌غزل خداحافظی استاد شهریار در تاریخ 1333 مردادماه /از تهران
¤¤¤استاد شهریار * روحش همواره شاد باد¤¤¤
نگاه آدمی در زندگانی تنها وسیله ای ست که میتواند وسعت دنیای خداوند را بر انسان نمایان کند واین نگاه در اصل خویش به دونگاه تبدیل میوشد نگاهی که توسط آن دیدنی های دنیای پیرامون خود را میبینیم ودرمورد ان فکر واندیشه میکنیم و« نگاه دل».نگاه اولیه دیدی است که مادیات واشیا وآنجه وجود وحضور دارد را میبیند ودراین دیدن باعث میگردد که آأمی در تشخیص مسیرهای زندگی خود توانائی آنرا داشته باشد که مراقب اطراف خود بوده ودرعین حال از افتادن به چاه وباتلاق ورفتم بسوی خطری پرهیز کند درعین حال بااین دید میتواند به بررسی دنیای پیرامون خود نشسته وآنگاه با نگاه دوم یعنی دیده ی دل اندیشه های درونی وذهنی خود را به تکامکل ورشد برساند بسیارند آنان که در گذر از خیابانی بسیاری از چیزها را نمیبینند ودرجایگزین آن خیره بر چیزهائی میشوند که علاقمند به آن هستند ودیگر چیزها برای آنان اهمیتی ندارد ونمیخواهندحتی ببینند یا اصلا فرقی برای ایشان نمیکند که درگذر وچرخش چشم آن چیز را هم ببینند درکنار این افراد مردمی زندگی میکنند که صرفنظر به علاقمندی های خود به علاقثمندی های دیگران نیز علاقه نشان میدهند ولااقل آمادگی آنرا دارند که دیگر چیزها را ببینید یاد گرفته بیآزمایند وگاه به آن نیز علاقمند شده گاه همینقدر که ازاین موضوع جدید هم چیزی بدانند خرسندند واما گروه سوم گروهی از مردمان عمیق ومتفکری هستند که دردنیای امروزی آن انسانهائی هستند که نگاه چشم ونگاه دل وروح وذهن آنان هرگز خالی از دیدن نمیشود همه چیز بسیارند چیزهائی که میبینند وحتی بسیار است چیزهائی که آرزومند وخواهان دیدن آن هستند ودیگر وقت آنرا پیدا نمیکنند یا در دسترس آنان نیست بدینگونه است که دنیای سراسر نگاه این افراد پراز تنوع وهیجانتن مختلفی میشود که هریک در شیوه وراه وروش خود دیدنی وشنیدن از آن شنیدنی وحتی اگر نوشته ای از این دیدگاهها از این افراد برجا باشد ویا بعدها از آنان برجا بماند خواندنیست .
_____ « بُرُودّت» _____
باز پنهان به سخن آمده ام
به شب بیداری ,با شب وُجلوه ی مهتابی سرد
مَه ِ اِکیلی سرمایِ شبِ کوچه ..به بازی در نور...
درچراغی که به قندیل زمستانی خود,
خو کرده است
و به سرماو برودت... در دهر... ...نه فقط ,در
شب ِیخ کرده ی سرما زده ای
به زمستانی باز... ,که به دورانی چند!
آنقدر سرد ...که حتی... به تن گرم چراغ
تن فولادی او یخ زده است
وتنِ یخ زده ی « قندیلی»
باز چسبیده به او , تا بگوش دل او
قصه ی ...سردی ِدوران گوید...
ودراین وادی سرمازده
در شب خفته ی انسان به سکوت
تن لرزان , سخنم باشب و با ماه
که ندارد پایان
من ...به تن لرزه ی اندوه ,بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی درآن!!!
...وای بر مردم دهر!..
وای بر طفلِ , رها مانده
به گهواره ی بی لالائی
که در آن مادر ِافسرده ی ِبی حوصله ای ..
خیره ومات ,نگه دوخته بر ,
زردی آن دیواری ,
که خطِ نم زده یِ« ناداری »
ونقوشی از« فقر » من
...به تن لرزه ی اندوه
بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی درآن!!!
...وای بر مردم دهر!..
وای بر طفلِ , رها مانده
قصه از, رنگ ِترحم بارِ,
« بی کسی »میگوید ...
مادر اما به سکوت
کودک اما به نگاه ...خانه اما خاموش
چه کسی باز بخوان به شبِ کودک دهر
باز لالائی زیبای محبت ها را...
...طپش عشق ومحبت میداد
زندگی قصه ی جاماندن ما , نیست بدهر
درشب سرد زمستانی فصل
ما بدنیای وجود, همگی یخ زده ایم
دل ما یخ زده است ونگاه دل ما
درُبرّوت های مّه پنهان شده در,
بی کسی و تنهائی
__فرزانه شیدا / 1388 _/ اُسلُو - نروژ___
دنیادر نگاه گروه سوم اسنانها ودردیدگاه این افراد تنها آسمان وستاره وزمین وکهکشان واقیانوس نیست دنیای این افراد چیزی فراتر از جسم مادی اشیای حاضر برروی زمین است وحتی ازاینمه چیزها که دردنیا هست کمتر چیزی هست که آنان با گذر از آن مسیر آنرا ندیده بگذرند وبروند در نگاه این افراد آنچه نباید زیاد بر آن وقت تلف کرد دیدن چیزهای عادیست ویا آنچه که دیدن آن چندان تاثیری بر نگاه ودیده وافکار آنان نمیگذارد .اما در چشمان این انسانها تعویض فصول , تغییرات جوّی وزمینی ودریائی , رشد جوانه ای از کنج یک دیوار , گل بسیار کوچک ظریفی در میان بوته های بلند وبسیاری از چیزهای شاید حتی بسیار کوچک دیده میشود که نگاه عادی حتی درکنگاش وجستجوی آن نیست وشاید در تفکر اینکه دیدن این گل تا باین حد کوچکی که گلبرگهایش اندازه ناخن کوچک طفلی هم نمیشود چه دیدنی دارد وحالتصور کنید که آنرا هم دیدیم اما دیدن وندیدنش به چه دردما میخورد؟..اما این دقیقا همین تفاوت دید ونگاهیست که فیلسوف گرانقدر ایران زمین * ارد بزرگ از آن سخن میگوید ودر واژه های ساده اما عمیق به گشودن« راز نگاه» می پردازد واین نگاه دراو دربزرگان عالم در کاشفین ومخترعین, در چشمان نویسندگان وشاعران قرون وتاریخ ونقاشان و تمامی آنانی که بگونه ای با درونگرائی وبا طرحها وشیوه وفرم ها وشکلها در ارتباطند وماهیت هرچیز در نگاه آنان بگونه ای برای کارویا علاقمندی آنان نیاز آنان نیز محسوب میشود نگاهی ساده نیست که وسعت این نگاه فراتر از دانائی وعقل بسیاری از مردمان ساده است که قادر باشند دریابند که چرا اینگونه دیدن تااینحد میتئاند برای یک فرد زندگی ساز وبااهمیت باشد وقتی که بدون داشتن این عمق نگاه نیز میشود زندگی کرد .آری میشود زندگی کرد اما زندگی نیز به هزارگونه برای آدمیان شکل میگیرد وهر کسی با دیدگاه خاص خود زندگی را میبیند وچگونگی گذر زندگی را معنا میکند کسی در اینکه فصول طبیعت چه فرایندی دارد وچه اهمیتی تنها بااین نگاه وفکر نگاه میکند که برای گردش زمین این آمد وشد, فصول نیازی ُمبّرم است تا زندگی به روال عادی بچرخد اما نگاه دنیوی ومعنوی وماورلئی دیدگاهی بزرگتر وعمیق تر وژرف تر وگشترده تری را داراست که داشتن این دید برای هر انسانی یک موهبت الهی نیز به شمار میرود کمااینکه بسیاری ارتباطات گاه حتی غیر منطقی اما واقعی را بین چنین انسانهائی بادیگر چیزها برقرار میکند اینگونه افراد دنیا را بگونه ی عادی نگاه نمیکننددنیای این افراد در شکل ونگاه چیزی فراتر از تصویر عکسیست که نگاه به مغز ما ارسال میکند وعقل وشعور آنرا درک کرده برای ما نمایش میدهد برای مثال وقتی شما درگدر نگاه در مسیر چشمتان با به ریگ سادهای در زیر پای خود برخودر میکند شاید پانیز بروی آن گذاشته ویا بی هیچ توجهی بگذرید چراکه مگر چه چیز دیگری جز یک ریگ ساده است اما یک زمین شناس یا کسی که با تاریخ بشر کار میکند یا در معدن شاغل است وبسیاری دیگر از حرفه ها این ریگ را باین سادگی نمی بیند وحتی گاه نشسته انرا بدست میگیرد ودر جنس سنگ دقیق میشود که ایا دراین تکیه کمی از سنگ « گرانیت یا مرمر یا خاک رس یا شیشه» هم وجود دارد یانه ایا تکهه ای از آثار گذشتگان وتاریخ بشر دران یافت میشود یاخیر به همین گونه است که تاریخ شناسان از دل سنگ وخاک تاریخ را برای ما بیرون کشیده اند غارهای انسانهای اولیه بانوقوش دیواری درون خاک ها استخوانهای دایناسورها /کوزه های باارزش عتیقه/ حتی گنجهای دوران پیش از باستان یا پیش دوران پیش از ظهور مسیح یا کشف دوران رنسانس یا پس از آن وامروزه کمترین نمای شناختن خاک وسنگ بر برجها یا ساختمانهای معمولی هر شهری ودرشکل ساده تر در هر روستائی دیده میشود که بهنسبت خاک وسنگی که دران منطقه یافت میشود ماهیت اصلی خود را نشان میدهد مثلا شما ممکن است ببینید دیوار «کاه گلی» خانه ی روستائی کمی نیز به رنگ سرخ میزند که حضور خاک رس در خاک آن منطقه را نوید میدهد یا جلوی خاک رودخانه ای سفیدک زده است که حضور« نمک» ویا « گچ »را خبر میدهد یا کوزه های دست ساز اهالی محل یا سفیدتر است یا سرخ تر ودر شهررونمای همهی ساختمانها نیز انواع واقسام سنگهائی که در زیبائی جلوه ای خاص دارند در رنگهای وجنس های مرمری, سیاه وسفید ,درسنگهای گرانیت متفاوت درساخت دستی شیشه با بتون توسط انسان واستفاده ی رنگ وطرح هائی در خاکها وسنگهای مخصوص رونما که نیمی از ان از معادن طبیعی خود کشور ونیمی دیگر از واردات کشوریست همه وهمه در نگاه ساده ی یک انسان ساختمان وبنا وکلبه ی قشنگی ست درنگاه آنکه ماهیت ونوع وجنس را مورد اهمیت قرار میدهد گرفته شده از هزاران هزار معدنی ست که در در دل خاک وکوه وحتی دریا توسط انسان دیده شناخته شده ومورد بکار گیری آن برای انواع ساختمان یا مجسمه سازی یا... هزار چیز دیگر در دنیای یافت پدیده های طبیعی پس از دیدن و پیداکردن وشناخت آدمی یا به همان شکل طبیعی مورد استفاده قرار گرفته است یا اگر سنگیست تراشیده وصیقل داده شده است واگر چیزی گرفته شده از خاک وآب چون « نمک» امروزه منو شما درسهولت عمل فقط آنچه اماده است را میبینیم وازآن استفاده میبریم واین تنها بخش کوچکی از اینهمه طبیعت است که درخاک میتوان هزاران چیز دیگر را نیز یافت که شاید بدرد منو شما درشکل اولیه نخورد اما وقتی کاشفی ومحققی آنرا یافت برای استفادهی منو شما به شکلی درامده ومیاورد که مانیز سود آنرا برده باشیم وبسیارند اینگونه چیزها که کسانی میبینند وکسانی حتی به آن فکر هم نمیکنند یا تابحال بفکرشان خطور نکرده است دکه انقدر با ریشه وبن به ساختمانی نگاه کنند که تازه دردل شهر وروستا سربراورده است وهمینقدر که برج زیبائی باشد ودرآن رستورانی وفروشگاهی برای سرگرمی عام وشاید برطرف کردن نیاز مادی مثلا خرید دودست لباس از بوتیک داخل آن یا خوردن غذائی در رستوران آن کافیست واین باز جنبه های مادی نگاه است که جنبه های درونی وماورائی نگاه انقدر وسعت دارد که به درک بسیاری نمیرسد وحتی گاه تعریف آن برای دیگری وبرای آنکه با دنیای این نگاه نا آشناست یا باعث تمسخر وخنده میشود یا بدیده شک به شخص گوینده نگاه کمرده درعقل ودرایت فکری وشعور او شک میکننددر صورتی که شاید اگر باور میکرد وسعی میکرد حقیقت را لاالقل با چشم مشاهده کند وهمراه ان فردباشد شاید براو هم گفته های آن فرد تثبیت میشد من خود ارتباط معنوی عمیقی با پرندگان دارم وفرق نمیکند کجای دنیا باشم پرندگان براحتی به من نزدیک شده وبامن مانوس میشوند وحتی شاید روزها وساعتها نیز درکنار مندر دوسه قدمی من مانده با جیک جیک وصدای خود حتی اگر متوجه ی انان نشوم با نوک زدن به پنجره خانه ام یا صدبار جلو عقب رفتن در مسیر روی دیواره ی بالکن خانه ام مرا متوجه خود میکند دوسه کبوتری نیز دارم که جدیدا از نشستن درباغچه ی جولی بالکنم به رشد فکری رسیده وروی صندلی داخل بالکن من جا خشک میکنند وهمیشه جای مرا وقتی من بایم خالی میکنند ودر صندلی دیگر مینشینند بی اینکه حتی یکبار به یکی از آنها دست زده باشم حس انس آنان را بخودد میبینم ویا درراهی مرا بال زنان وزمانی چندقدمی جلوتر ازمن درجلوی پاهایم کمی بر زمین کمی در بالای سر همراهی کنند وحتی با صدای مخصوص خود با من به گفتن حرفهائی نیز میپردازند وبا عملی مرا از خود آگاه میکنند ومن نیز با زبان عادی وزبان فارسی بسیار آنهارا ناز داده وبرای هریک اسمی گذاشته ام که وقتی می آنید نشسته وتا پایان حرف من ازمن دور نمیشوند ولی اگر همزمان کسی به نزدیک انان بیاید حتی اگر فرزند من باشد پر میکشند وبرشاخه ای دورتر مینشینند.واینکه میگوید مربوط به یکی دوکبوتر نیست که هریک ازاین کارها را پرندگان مختلفی برای من انجام میدهند وریک در زیبائی نقش ونگار از زیباترین پرندگانی محسوب میشوند که معمولا انسانها اگر دستشان برسد آنها را درقفس خواهند انداخت اما من پرنده کوچک ووحشی آزادی داشته ام که ودارم که مدام میاید ومیرود وبا تعویض فصل گاه خود سفر میکنند وسال بعد باز به خانه ی من باز میگردند وبااینکه لانه ای دریک جائی دراحتمالا طراف خانه من دارند , اما روز را بامن سرمیکنند وگاه با سفر کردن های من حتی دلتنگ نیز میشوند وانقدر به شیشه میزنندتا شوهرم برود نانی بریزد وحتی یکهفته ای اگر مرا نبینند دیگر نمی ایند وزمانی که باز میگردم نمیدانم از کجا خبر شده مجدد بامن هستند واین باعث تعجب خانواده ی من شده است که درنبود من انها نیز نیستند باامدن من انها مهمان هرروزه ی ساعتهای بالکن من هستند ومن فکر میکنم موحبت وعشقی که من دردرون به پرندگان عالم دارم از سوی آنان احساس میشود وحتی میدانند من از در قفس دیدن آنان اندوهگین میشوم ومیدانند هرگز قصد گرفتن انها را ندارم انقدر پرنده های ناشناس در بالکن خانه ی من راه بیرون رفتن از میان پنجره را گم کرده اند وسرانجام به یاری من پرواز کرده ورفته اند کهاگر میخواستم تک تک انها رابگیرم برایم مقدور بود وامروز شاید اتاقهایم پر میشد از پرندگان جورواجور وندیده ام که درهمسایگی ما که دوستانی ایرانی نیز هستند اینهمه بااین مسئله مواجه شده باشند که مدام پرندگان را از بالکن خود که درآنگ یر کرده وراه گم کرده اند به بیرون پرواز دهد. این ارتباط عاطفی را منو پرند ه های من, باهم ،درک میکنیم وبی اینکه زبان هم را بدانیم باهم ارتباط زبانی داریم وحتی پیغام هم با شاخه ای بروی صندلی تکه نانی از بالکن بروی میز یا داخل درگاهی پنجره , برایم میگذارند که بدانم امروز که بیرون رفته بودم آنها امده اند ومن نبوده ام.وهمه ی اینه شاید بنظر آنکه میشنود عقلانی نیاید یا مراانسانی مانده در تصورات رویائی وخیالی یا اسیر خرافات تصور کند اما حتی فرزندم معتقد بود که من میبایست این ارتباط را به جائی چون کانالهای پژوهشی وعلمی چون «دیسکاوری »یا تلوزیون شهری خبر بدهم تا بدانند کسی دردنیا پیدا میشودکه پرندگان پشت شیشه ی خانه او نوک به شیشه زده وگاه داخل امده به در میزنند وکلی با زبان خود با من حرف زده حتی به شیوه ی زبانی خود برایم پیام نیز میگذارند . مثلا مرغ دریائی باصدای ناهنجار خود اگر نان نریخته باشم انقدر سرم غر میزند تا هرکاری دارم زمین بگذارم وبرای خلاص شدن از فریادهای طلبکارانه ی او بروم ونانش را بدهم ویکی دوتا هم نیستند وساعت امدن هریکی نیز مشخص است ,دم جنبان های معمولا جفت با صدای زیبای خود بسیار مرا در راهها رفتن همراهی میکنند وتک تک پرندگان آواز خوان رنگارنگم که نمیدانم در زمستان چگونه اینجازنده میمانند ومهمان روزانه ی پشت پنجره ی خانه ی منند.وهربار که قصد سفر دارم با دلتنگی وفکراینکه با ندیدن من انها میروند به سفر میروم وبارها تلفنی سراغشان را ازخانواده میگیرم وآنها نیز این علاقه ی متقابل را بسیار دوست دارند وبرایشان جالب است وحتی در استکله ولنگرگاه قایق وکشتی که نیمکت های بسیاری هست ومردم توریست واهل دریا بر آن مینشینند میان اینهمه نیمکت دور نیمکت من پراز پرندگانی میشود که بسیار مجبور میشوم غذای خودرا دراورده باانان شریک شویم ودلم نمی اید به تنهائی دربادین نگاه آنان ساندویچ خودرا بخورم آنهم وقتی میدانم که آنها گرسنه اند ورسم مردم است که دراینجا همه به پرندگان غذا میدهند وبرایم این نیز نیز پیش آمده که توریستها ازحرف زدن پرندگان بامن عکس وفیلم گرفته اند زمانی که مرغ دریائی درست جلوی نوک کفشم غر میزند وداد وفریاد میکند ومرا نگاه میکند ومن سعی میکنم باو حالی کنم که دیگر نان وچیزی برای ریختن ندارم اما حتی برایشان همانجا خرید هم کرده ام ونان تازه نیز گرفته ام تا که ناامیدشان نکرده باشم وتصور میکنم همانگونه که کودک حتی بدون حرف اطرافیان وحتی مهمانی سریعا در می یابد چه کسی اورا دوست دارد وباو محبت دارد وبه همان او حتی باوجود خجالتی بودن بدون مشکلی نزدیک شده وبروی پای او مینشیند بی انکه هرگز با شخص دیگکری اینکار را کرده باشد پرندگان نیز میدانند من همانقدر که فرزندان خود را دوست میدارم عاشق پرندگان هستم وچون فرزندانم درهمه سن همچنان انان را ناز وقربان صدقه میروم پرندگانم را نیز به قدوقواره شان کاری نداشته نازشان میدهم .اینرا حس کرده تا پایان مینشینند وقصه ی قربان صدقه رفتن های مرا گوش میکنند تازمانی که ساکت شوم وانگاه کمی منتظر مانده پر میکشند دوری زده مجددباز میگردند و مینشیند ومرا نگاه میکنند تاباز نازشان بدهم. وکلی وقت روزانه ی من نیز صرف همینکار میشود که چاق سلامتی هایم را نیز با پرندگانم کرده باشم واین در رابطه با« فرگرد نگاه» از دیدگاه من نگاه معنوی رابط میان منو پرندگان است که درک آن شاید مشکل یاا حتی خنده اور برای من اما تولید شوق وهیجانی وافر میکند که هر لحظه درانتظارز دیدن یک یک آنان در طی روز باشم وچون دیر میکند نگرانن شوم همانگونه که فرزندم چون دیر بیاید هزاربار از پنجره سرک کشیده دورتا دور خانه ام از پنجره ها نگاه میاندازم شاید زودتر ببینم وخیالم راحت شود که امده اینجاست ونزدیک است.درنگاه شما تمام اینها حتی اگر خرافات احمقانه ای باشد اما هرچیزی وقتی درتکراراتفاق بیافتد دیگر حنبه اتفاقی بودن ندارد که کم کمانسان متوجه میشود که این مانند طلوع صبح وآغاز صبح امری عادی در زندگی او شده است ونه تنها برای خود شخص آنقدرها تعجبی ندارد بلکه اگر پیش نیاید بیشتر متعجب ونگران میشود ووقتی این گونه مسائل مداوم و در تکرار اتفاق میافتد که پرندگانی نیز براین جمع افزوده شوند ویار جانی من گردند دیگر این چیزی ست که من آنرا سعادت خود میدانم وبدیده ی خرافی بااینکه مخالف صددرصد خرافاتم به آن نگاه نمیکنم ودرکل هرچه را غیر منطقی باشد نمیپذیرم اما اینگونه مسائل نگاه وتوجه هرشخصی را در هر مقام سنی وفکری واندیشه ای که بوده است بخود, جلب کرده واندیشه را بفکر وامیدارد کمااینکه هرکه مرا میشناسد از حضور این پرندگان در زندگی من نیز بادیدن انها, مطلع است وبرای همه نیز چیزی ست جالب و غیر قابل درک است که حقیقت آنرا خواهی نخواهی مجبور به باور بوده اند چرا که چه باور کنند یا نکنند چیزی ست که به چشم دیده اند وبه تکرار رخ میدهد ورخ دادگه گاهی هم نیست بلکه دیگر امری عادی در باغچه ی بالکن خانه ی من است که حقیقت دارد و من میتوانم با شادی عنوان کنم که میان دوستان بسیار درمیان انسانها دوستانی از جنس پرنده و انواعی از حیوان را نیز دارم که سریعا به من انس والفت میگیرند وحتی چندی پیش درخانه ای دیگر, پرنده کوچک دیگری که بعلت کوچکی هنوز کامل پریدن وپرواز را را یادنگرفته بود و ودرحد مسیر بسیار کوتاهی در حدودی کمتر از ده قدم می پرید واحتمالا در تعلیم پرواز با مادر گم شده , یا از لانه به بیرون افتاده بود وبه خانه ی من میان انهمه خانه رسیده بودو مادرش را گم کرده بمن پناه اورده بود را بااینکه سعی کردم از بالکن خانه او راراهی کنم اما خود او نمیخواست برود و نمیرفت وهمینکه درب داخلی خانه بسوی هال را بازکردم که بداخل بروم جلوتر ازمن پرکشیده از میان پایم بداخل رفت واورا چون خودش میخواست تا پیداکردن مادرش درخانه نگاهداری کردم وزمانی که پس از گذر هفته ای مادراو امده وصدایش میکرد در را باز کردم واورا به بیرون بردم اماباز نمیخواست برود ولی سرانجام به اصرار مادرش بارها با پر کشیدن بسوی مادر وبازگشت به من ونشستن بروی شانه ودست من سرانجام پرکشید ورفت وتا مدتها که درآن خانه بودم نیز بمن سر میکشید.اینگونه عوالم دنیائی نیست که بشود آنرا معنی کرد اما بسیاری ازاینگونه چیزها در دنیا وجود دارد که برای هرکسی اتفاق نمیافتد ومن معتقدم این خودما هستیم که نمونه فردی وشخصیتی ما درهماهنگ کردن خود بادننیا روابط عاطفی وارتباطات معنوی خوبی با دنیای خود برقرار میکنم که هم باعش شادی خاطر است هم بدنیای ادمی معنائی زیباتر ودوست داشتنی تر میدهد تا انسان از ته دل دنیا را ذدوست بدارد ومهر ومحبت عالم پرندگانن را نیز دریابد وباانان در دنیای آسمانی آنان انقدر نزدیک باشد که ترا بی آنکه توان حرف زدنی به زبان آدمی داشته باشداما حس محبت ادمی را درک کنند وانسانی را دوست خود بدانند وتو نیز آنان را چون فرزندی دوست بداری ودراین رابطه بسیارند که البته رابطه بین حیوان وانسان وپرنده وانسان چندان چیز عیر قابل درکی نیست که پرندگان خانگی به صاحب خود انس میگیرند اما پرنده های من پرندگان آزاد خانگی من هستند که برای دوستی ومحبت آنها نیازی به این نمیبینم که ازادی را از آنها سلب کرده وبرای شادی دل خود نوک پر پرواز رهائیشان را بچینم وترجیح میدهم همانگونه ازاد دوستشان داشته باشم واز دوستی ولطف همخانه بودنی در آزادی طرفین با آنان بهره مند شوم وخودخواهی صاحب بودن را ازخود گرفته دوست باشم تا صاحب واما دراینگونه موارد بسیارند دیدنی وخواندنی وشنیدهائ ی که میتوان با دنبال کردن این وقایع, زیبائی وشگفتی های بسیاری را زندگی دید وزندگی را عاشقانه پرستش کرد وازته دل به خلقت خداونمدی عشق ورزید من دینا وطبیعت وزمین وزمان را عاشقانه میستایم وبر هر ذره وتکه ای از ان چنان علاقمندم که تا جائی که درتوانم باشد در حفط زندگی انان کوشیده ام چه پرنده ای بود چه گلی درگلدان خاکی چه جوانه ای حتی به عمر یک بهار در طول بودن و.... نمیدانم ولی به شکلی اینگونه اتفاقا ت در زندگی من سبب شده است که نه تنها از زندگی بیشتر لذت ببرم بلکه جز ار بلایای طبیعتی که قدرتی بران ندارم هیچ ترسی نیز از دینا خود احساس نمیکنم هرگز نکرده ام ولی میدانم که دنیا هرچه هست دشمن جانی ادمی نیست مگر درخطای ونادانی انسانی که از سوی طبیعت براو صدمه ای زده شود ودرعین حال همانقدر که از بودن وزندگی نمیترسم از مرگ نیز واهمه ای دردل احساس نمیکنم چرا که وقتی دردنیا بودن میتوان با اینگونه دیدگاهها اینمه آزاد بود وخش زیست وشادمان بود وباز درپناه خداوند خود را درآرامش روحی ومعنوی دید دنیای اخرت که جسم را رهائی بخشیده وروح را به هر سوئی گکه آرزو دارد روان میسازد وازادی می بخشد چگونه میتواند باعث ترس واندوه باشد ترک دنیا وقتی علاقمندی ها وعشق وکسانی را برای دوست داشتن داریم شاید ازاین جهت سخت باشد که نگران آنانی هستیم که بعد ازما نمیدانیم چه میکنند اما همانگونه که من وشما زندگی را بابود ونبود همه ی آنان که در دنیا هستند وهمه ی آنان که رفتند توانسته ایم خوب یا بد بروی پای خود سر کنیم وبه اتگا بقدرت وتلاش خود وایمان به حضصور ووجود خداوندی که پناه آدمی وحامی ویاور رستگاری ماست از چه باید درهراس باشیم خفتن درخاکی که وقتی جسم را درون آۀن میگذارد هیچ درد وترسی را درک نمیکند دیگر چه ترسی میتواند داشته باشد جسمی که دردنیا درد میکشد بیشتر ازار میبند تا جسمی که تمامی اعصاب واحساسات بدنی او به خواب ابدی رفته باشد ودیگراحساس نکندبر تن چه میگذرد وروح رااما همواره داشته باشد که در بودن وهستی نیز رهبراو بسوی راه زندگی وعشق ومحبت وعاطفه ودنیائی بود که میشد گفت ومیشود گفت هیچ کم نداشته و ندارد
¤¤¤ماه تابان¤¤¤
امشب از هر شب دیگر قلبم
نقش دلتنگی وبی تابی را ,بیشتردر دل من
می گرید
امشب این ساحل دل
موج اندوه شب طوفان را
پرتلاطم بدل وساحل دل باز دهد
ومن اما غمناک
موج در موج فقط میگریم
و بسی دلتنگم
خبری از شب آرامم نیست
و دلم می پرسد
آسمانی که بدل ساحل آرامش بود
از چه رو ابری و تاریک شده ست
ماه تابان شب عشق کجاست
تا دگر باره به تصویر رخش
سینه را نورانی
وبه موجی آرام
بر رخش بوسه زنم
ماه تابان شب عشق کجاست
وه که بی او چقدر دلتنگم 01.10.1385 جمعه
____ فرزانه شیدا /اُسلُو_نروژ_____
مگر من بخواهم آنرا در کمبود احساس کنم وبرخود تلخ کنم .دنیا زیباست بسیار زیبا ودوست داشتنی بسیار باارزش وما می بایست قدر همان شاخه ظریف جوانه زده گلی به اندازه انگشت کوچک خود در ظرافت کامل شاخه وبرگ را تا تنومند ترین درخت تاریخی دنیا وقدیمی ترین کوه وغار ودره وسنگ وهرچه خداوند در زندگی بما بخشیده است با عشق وعلاقه پاس داشته ودوست بداریم وبر هریک سپاس خداوندی را بجا بیاوریم که این نعمات را بی هیچ درخواستی بما بخشید وحتی درخواست نکرد که خود اورا دوست داشته باشیم وانتخاب را به عقل خود ما بخشید که اورا بیاد وباور داشته باشیم یا به فراموش بسپاریم راه نورانی اورا طی کنیم یا بیراهه را برگزینیم بر عظمت وغناّی وجود او ارج بگذاریم یا ازخاطر ببریم که خالق وجود وحضور ماست این ما هستیم که دنیای خالق خودرا جلوه ای زیباترودرخشنده تر میدهیم اگر نگاه دل را به همه آنچه باز کنیم و ازدیدنی ها سیر نشده همواره تشنه باز دیدن وبیشتر دیدن ودرک مسائلی باشیم که برای زندگی ما مفهوم وارزشی را باعث میگردد که به قدرت ونیروی آن انسان خود را نیزدرمقابل طبیعت قادر وتوانا حس میکند وحس نزدیکی وهمدالی ودرک دنیا خود بخش ارزنده ای دردنیای آدمیست که بیسیاری از خصلتهای بدوناشایست انسانی رااز انسان بدور کرده وآدمی دربرابر عظمت دنیا وزیبائی وراستی ودرستی و وصداقت وشفافیت آن سر تعظیم فرد آورده بددیه ی احترام به طبیعت ودنیای خود نگاه میکند وبر زندگی ارجی دوباره میگذارد وهرروز گوئی بیا گشودن چشم دوباره تولد یافته وباز این موهبت ورحمت خداوندی را هدیه میگیرد
¤¤¤ پیر شب ¤¤¤
بیرون از این خلوت....شبی خاموش
چون پیری سال دیده
در سکوت رمز آلود خویش
به تفکر نشسته است
دیده ستارگان از پشت پنجره
در پی دیدگان بیداریست
که همنشین تنهائی او باشد
نفس های ممتد وآرام خفتگان
گوئی بدو آرامش می بخشید
ونجوای شب زنده داران
با زمزمه آرام شب... درهم میپیچید
واو مهربانانه مینگریست
پیر شب در سکوتی رمز آلود
در همدردی با پریشانی های دل بیداران!
میداند او که این گذر آرام لحظه ها
پرماجراست حتی درسکوت
ومیداند در پس این سکوت
رودهای بسیاری جاریست
چه از دیده گان ...چه از سرچشمه های‌آرام
که گاه تند وپرشیب
وگاه آرام و بیصدا ,در گذار است
چون زندگی آدمیان !!!
پیر شب ...طپشهای آرام زندگی را دوست میدارد
همچنانکه آدمی را
وبر امید ها وآرزوهای آدمی
مهربان وآرام چشم دوخته است
و میداند پر طپش ترین دل
غمگین ترین دلی است
که زندگی را سر میکند!!!
ایکاش ...آرامش عمیق او
طپشهای دل بیقرار را
در ماجرای روزگار
آرامی می بخشید در سکوت آرام شب
که بسیارند بیقراران شب
در طپشهای مداوم زندگی
در هزار گونه گی ایه ...اندیشه های دل
و پیر شب مینگرد در سکوت ..وسکوت !!!
¤¤¤¤¤سروده ف.شیدا/اُسلُو - نروژ¤¤¤¤¤
...تا آنگاه باز بیشترو بیشتر زندگی کند ,ببیند درک کند بفهمد وباآن ودران جذب شده در دنیا وچرخش روزگار وقانون طبیعت خداوندی وج.دی حل شده ویا ادقام شده باشد وبداند دینائی از آن اوست که بیشتر آنچه را که نیازمند دیدن آن است قادر است ببیند وبه لطف دانسته های خود بیافزاید و.باز فردائی را انتظار بکشد که دیده ی دل ودرون را به تازه هائی آشنائی کند که هنوز براو پنهانند و در شوق وشعف این دانش زندگی کند که در دنیائی سا که از بسیاری از چیزهای درون ان آگاه است و میتواند بر آنچه نمیداند وبایست تا هست تلاش کند که آنرا نیز دریافته از لطف آن بهره مند شود فائق آمده لااقل تلاش بدرک وفهم وادراک آن داشته باشد که حتی اگر درحد اعلای دانش بدین آگاهی نرسید لااقل در حد متوئسط ذهنی تلاش خود را کرده باشد ولی ما درنادانی فکری خویش نه تنها از بسیاری چیزهاست که ازان بی خبریم واز لطف دانش وآگاهی از آن بی بهره بلکه حتی تلاش نمیکنیم آنرا بازیافته, ببینیم ودریابیم وازخود راضی شویم که اگر بودم بودنم بیهوده نبود لااقل سعی کردم به بهترین شکل باشم واگر بهترین نبودم حداقل درحد خوب فعال بوده وزحمت خودرا برای دانائی خویش کشیده ام ,که اگر چنین فکر کنیم, وعمل کنیم دنیاپر میشود ازانسانهائی که خود خداوند زمسن وزمان وروزگارند وباعث خشنودی و شادی ورضایت خداوند.
¤¤¤ماه تابان¤¤¤
امشب از هر شب دیگر قلبم
نقش دلتنگی وبی تابی را ,
بیشتردر دل من ,می گرید
امشب این ساحل دل
موج اندوه شب طوفان را
پرتلاطم بدل وساحل دل باز دهد
ومن اما غمناک
موج در موج فقط میگریم
و بسی دلتنگم
خبری از شب آرامم نیست
و دلم می پرسد
آسمانی که بدل ساحل آرامش بود
از چه رو ابری و تاریک شده ست
ماه تابان شب عشق کجاست
تا دگر باره به تصویر رخش
سینه را نورانی
وبه موجی آرام
بر رخش بوسه زنم
ماه تابان شب عشق کجاست
وه که بی او چقدر دلتنگم 01.10.1385 جمعه
____ فرزانه شیدا /اُسلُو_نروژ_____
* نگاه درون و برون ما ، از خویشتن خویش آغاز و بدان خواهد انجامید . ارد بزرگ
* درون ما با تمام جزئیات ، از نگاه تیزبین اهل خرد پنهان نیست . ارد بزرگ
* نگاه زمینیان ، تهی است از انوار آسمانیان . ارد بزرگ
* نگاه آدمهای کوچک ، چه زود پر می شود و لبریز .ارد بزرگ
نگاه خردمندان به ریشه ها می رسدودیگران گرفتار نمای بیرونی آن می شوند .اردبزرگ **
¤¤¤ پایان فرگرد نگاه ¤¤¤
¤¤¤ به قلم فرزانه شیدا¤¤¤

برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *نگاه*


بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سکوت و خموشی* به قلم فرزانه شیدا

¤¤¤ شعر وشعور¤¤¤
نشد عقل وعشقم بهم جمع تا
بر انگیرم از شعر , شور ونشُوری
به عهد شبابم که شوری به سر بود
به امداد شعرم نیآمد شعوری
کنون از شعورم چه حاصل که دیگر
به پیرانه سر در سرم نیست شوری
بتازم گهی سخت وناگاه سستی
چو دزداز زمین سر برآرد که بوری
دگر تنگ مغرب شده ودره ی کوه
توای وقت دیری توای کعبه دوری!
____سروده ی: استاد شهریار____

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد سکوت و خموشی ●_
¤¤¤ * شعرنو_ از استاد شهریار * ¤¤¤
جوانا کن بگو و بیش بشنو
زبان زیر بلیط گوش داری
کمال عقل تو ازچل به بالاست
به کمتر, نقص عقل وهوش داری
همیشه حاجت اموختن هست
مباد این نکته را فرَمُوش داری
خود این صندوق سربااین در گوش
بپا کن تاتوان وتوش داری
سرو گوشی به سطح بینی اما
خبر کی از ته واز توش داری
مگر بندی به نامحدود ودل را
به نقش عاشقان مقنوش داری
مکن کاری که گر سر برکُند عیب
نه دیگر دست ونه سرپوش داری
سخن تا خام وخالی از محبت
« همان بهتر که لب خاموش داری»
لُغُزهای خنک سبک آفرین نیست
چرا مغزی چنین مغشوش داری؟
زبان زرگری هم شعر نو شد؟
نه قوش است اینکه چاتلانقوش داری
بهل شعرتوهم شاعر بگوید
که غِش با روکش وروپوش داری
چه الزامی که ما شعری بگوئیم
چه ریگ است اینکه در پاپوش داری؟
مداد شاعران از مشک باشد
توجای مشک پِ شگ موش داری
نه برگ و بُته ای پیوند شیراز
نه بیخ وریشه ای از یوش داری
همین وای غرابی ناخودآگاه
دراین بیغوله چون بیّقوش داری
اگر تخریب با بیل وکلنگ است
تو تُخماقی و گرهم روش داری
به اهل فن راها کن هر فنی را
بجا کن گرکه جنب وجوش داری
کِجائی ؟! مُهره ها چون جابجا شد
نه مرد وزن که مرزنگوش داری
خلاف فطرتت وسنت چو رفتی
بُجر لعنت چه در آغوش داری؟
ادب, نقشییته ی دین است واخلاق
تواین نقش خدا مخدوش داری؟!
جهان عاریت بهر جهاد است
نه آسایش که پشت گوش داری
به هشیاری وچشم باز خفتن
کمین درسی که از خرگوش داری
جهان نیش است اگر نوشت نماید
تواز نیش انتظار نوش داری
مُعلق چون نبازی چون کبوتر
نه پروا اینقدر از قوش داری
مگر «خلقت» تواند سرسری بود
تواز شیطان سر مدهوش داری
چرا بیراهه راندن مرکب عشق
توکه چون انبیا چاوش داری
به پایان میرسد این سال تحصیل
تو نقش طفل بازیگوش داری
سعادت خودفروشی با خدا دان
نه خود با هر خسی مفروش داری
نمیدانی که بااین طالع شوم
چه باری سهمگین بر دوش داری
________ استاد شهریار ________
دنیا در هجوم افکار مالیخولیائی خود هرروزه رو به نیستی میرود وانسان دیگر درحضور غمگنانه ی خود نقش انسانی را پیدا نمیکند وبی تاب نقش سکوت بر لبهائی میزند که دیگر نمیداند چه بگوید چه بپرسد چه بخواهد یاحتی چگون باید فریاد زد.
***جهانم سخت بی تاب است*_______
دلم در بیکران ِخلسه ی تنهائیم پر میشود ازغم
ودر سوت مداوم در سکوت تیره یک شب
صدا درسینه ام , حکم غزل را ,میکند خاموش
وروح خسته ام از بیکران, گسترده ی رویا
چه ُسُّریده ست به عمقِ دره های تلخ نومیدی
که در آن درسکوت وَّهم ِ غمناک ِسیه فامی
صدای مانده در فریادِ دل ,همواره خاموش است
نگاهم در تداوم ,خیره وُچشمِ دلم ,گوش است
ونقش ِتلخ ِدلتنگیِ به خاموشی...
!!!فرومیمیرد اندر سایه ی مبهوت دلسردی
نمیبینم کسی را درجهان ِخالی وُسرد ِکنون ...امشب
بخواند نغمه های دیگری ,جز در تب تردید
که همواره میان رفتن وبودن
میان بودن وماندن
بگوید قصه های نو, به گوش این جهان کهُن ِ دیرینه
که جز تقاشیِ دوران تاریخی
کسی ازان ندارد یادگاری ...
در خطوط خسته ی افکار پوسیده
به غار ذهن خاموشی ...که با َنفسِ جدید تازه ی دنیا
بخواند باز...
نمیبینم سکوتم بشکند ,درشوق یک گفتار
بگوید زیرلب حتی
منو دنیای من , دنیای دیرین را ,
به پاس آنچه در یاد , وُبه هرخاطر
بجا مانده درون سینه ای جاوید.
!!!
...هنوزم در سر اندیشه ای دیگر بیابم باز
فضای دیگری در خاطر وذهنی
!!!
نمی بینم بگوید قلب من دراوج ناکامی
که دنیا مهد زیبای محبتهای دیرینی ست
که روزی روزگاری چند
به یک بوسه بروی گونه ی فرزند
رخ خندان وچشم ِمهربانی , شاد میگردید
نمیبینم بجز در پشت این خاُمش سکوت تلخ
دمی حتی به نقش یک هوس... تک خاطری ,از نقش یک لبخند
نمیبینم سکوتی بشکند در پای حق گوئی
مگر در حق مطلوبی
که مطلوب دل خود باشد وخودخواهی فردی...
!!!
نمیبینم میان واژه های لب , الفبائی که گوید
در خطوطی چند, تن آزاده ام دریاب
در بال وپر پرواز آزادی
نمی بینم دل وارسته ای دیگر
که پای صخره ای زانو زد ه نقش تَوّهم را
بدنبال خدا درجستجویِ چشم ِنادانی
میان ریزه های خاک , کشد دستی تبرک بر سر وصورت
درآنوقتی ...
درآنوقتی که خالق در کنارش دیده دوزد بر حمافتها
ومیپرسد زخود آیا بشر با عقل ودانائی
مرا درخاک می بیند ؟
که من درخلقتم ازخاک وسنگ ودانه وریشه
به چشمش بیشتر بخشیده ام نقش طبیعت را
ولی شیدا دلم! ...خاموش!
جهان اکنون نمیداند...
خداوندی که درخاک است
میان ذره های جان ما همواره بیداراست
ولی این دل ...ولی این سر
ولی این دیده ی خالی
ولی این روح ِپوشالی
همیشه گوئیا در بستر خواب است
همیشه غرقه درخواب است
نمیداند چرا..اما... دلی همواره بی تاب است!!!
دوشنبه 21 دی ماه سال 1388
_________ فرزانه شیدا_________
با نگاهی به زندگی وطبیعت روزانه دنیا را در صدا وهمهمه ی طبیعت می بینیم وگاه شبهای سکوت را نیز صدای باد وباران وطوفانی درهم میشکند اما آنچه زندگی را زندگی میبخشد بیش از خاموشی , صدات .صدائی که جنبش وحرکت وزنده بودن زندگی را در روح ودر نگاه آدمی شکل میدهد وموسیقی ترنم وار زندگی را آهنگی از هستی میبخشد دراین میان دیدن اینکه خداوند نیز زمانی را برای انسان در سکوت انتخاب کرد است نیز باید دقت داشته باشیم در سکوت شب که معمولا تمامی انسانها اندیشمند دنیا وفیلسوفان وبزرگان وعارفان ونویسندگان وشاعران...در آن به عرفان روحی ومعنوی میرسند وچه در اهنگ زمزمه ی دعائی در سکوت با خداوند چه سر بر سجده سپاس او چه در شبی که نگاه ستارگان به خاموش در چشمک نورانی خویش وحرکت آرام ارام ماه در گستره ی آسمان تا رسیدن به زمان طلوع خورشید همگی اگرچه در بیصدائی اما همچنان در سکوت خود زنده بودن وجاری بودن زندگی را خاطر نشان میکنند این است که بارها نوشته ام بهترین معلم آدمیان طبیعتی ست که خداوند باو بخشیده است وانسان از نگاه باین طبیعت گاه پرهمهمه گاه ارام وخاموش میتواند بسیاری چیزها بیآموزد که خود راهنمای خوبی در زندگیست همیشه گفته اند اگر میخواهی صدایت را بشنوند , فریاد کن اما اگر میخواهی حرف وکلامت را بشنوند ارام وشمرده سخن بگو در جائی دیگر میگویند سکوت علامت رضاست که دراین خصوص همه جا این کلام صدق نمیکند بسیاری از وقتها سکوت از اندوه است وگاهی از به عمق رفتن اندیشه ای وگاه بر نارضایتی اوضاعی .در شکلی دیگر میگویند در مواقعع طغیان خشم , سکوت بهترین چاره راه مقابله با تصمیم ورفتاریست که چون در خشم انجام دهی یا سخنی بر لب آوری باعث پشیمانی واندوه فردای تو نگردد در منطقه ای دیگر از زندگی میگویند سکوت را زمانی جان ببخش که میدانی سخن بیهوده است وشنونده نادانی است که بگوئی ونگوئی فرد شنوندهی خوبی نیست وگاه میگویند چون فلانی چون دیوار ساکت است که نمونهی همان فردیست که دنیا با او به سخت بنشینی بدوستی وبه خشم وبه قر وبه شادی دنیای سکوت احمقانه وگاه ابلهانه ی او برهم نمیخورد که باید دید این سکوت از سر نادانیست یا از سر بی تفاوتی به آنکس که سخن میگوید یا از سر این است که شخص جوابی برای گفتن ندارد ودردرون قبول دارد که هرچه میشنود وهرچه میگوئی حقیقت است اما نمیداند به چه شکلی باتو توافق فکری خود را عنوان کند یا شرم میکند بگوید حق باتوستدرنتیجه سکوت وخامشی نیز در زندگی چون طبیعت شکلهای متفاوت وجایگاه های خاض خود را داراست واینکه کجا بهتر است سکوت کنیم وکجا فریاد کجا اعتراض کنیم وکجا بپذیریم همگی بسته به نوع شرایطی ست که با آن مواجه میشویم واین از عقل ودانش ودیدگاه فردیست که میتواند خود تشخیص بدهد درکجا می بایست سکوت کند وکجا صدا بهترین دستآور د وچاره ساز او در گفتن هاست مسلم است زمامی که غرق میشویم نمیتوانیم در سکوت بمانیم وبا همان دست وپائی که میزنیم بدن انسان فریاد خویش را سر میدهد ونهاد انسان کمک را با صدا به عقل فرمان میدهد وفریاد میزنم به شکلی ذاتی فریاد میزنیم : کمک در زمانی که گاه میدانیم درحال غرق شدنیم واز شرم آنچه خود برخوئد کرده ایم صدا درگلو فروخورده در باتلاق اندیشه ی اشتباه خود که بهتراست درخاموشی بمیرم تا ادر بی آبروئی وشرم زندگی خود را فنا میکنم گاهی در حرکت ممتد ومتداوم زندگی وطبیعت این دنیاست که بتو میگوید چگونه باش وهمانگونه که که برداشتن گامی پس از گام دیگر یک حرکت طبیعی ومنطقیست که حتی نیاز به فکر کردن ندارد وخودبخود انجام میشود وهرگز اتفاق نمی افتد که شما پای راست خود را دوباره به جلوبگذارید بی آنکه زمین خورده و دلیلی منطقی بر آن داشته باشید شیوه ی دنیا درگامهای زندگی بتو میگوید کجا ایستاده وخاموش باش تا زمین نخوری ودرکجا فریاد کن تا نفس کشیدن ازتو سلب نشده است درکجا قیام فکری خود را بادنیا وزندگی آغاز کن تا توان گامی بربلندای کوهی از کوهپایه ای داشته باشی ودر چه مکانی در سکون وسکوت درساحل دریا بایست ودیگر گامی به داخل دریا میگذار اگر قصد شنا نداری وبه موج دریا بنگر وبیاموز معنای قدرت وحرکت وزندگی را در امواجی که خود بتو میگوید که :زندگی زمانی جان دارد که در تحرک باشی زندگی زمانی زنده است ک متحرک باشد تو زمانی زنده بودنت اثر وسودی دارد که تحرک زندگی را بدورن فکر وروح واندیشه وگامهای خود ببخشی و متحرک باشی وهرچقدر دنیای تو درآرامش ودریای تو در سکوت وآسمانت در بی ابری وتابش خورشید در آرامشی مطلوب ومطبوع باشد اما باز نسیمی میگذرد که بتو بگوید جنبش وحرکت وتلاش زندگی در جریان است تو ارام باش واز زندگانی لذت ببر وازاین لحظه های سکوت وارامش نهایت استفادخ را ببر چه در اندیشه ای زیبا باشد چه در جلای اندیشه ای چه درزنگاه وجستجوی رمز وراز طبیعنی باشد چه درنگاه ساده ی تحسین کننده طبیعتی که در رنگها وجنبش ها وزندگی ها ی همه موجودات زنده ی دنیا خود تماشائی ست وسپاس آن بر ما در پیشگاه خداوندگار واجب وچه در این سکوت کتابی را خوانده از نور گرم خورشیدی لذت ببری که زندگی را با حرارت خود بتو می اموزد که انسان ببینی گرمی چه لذت بخش است گرمی دل وروحت را ز خاطر مبر ونه انقدر داغ باش که بسوزانی نه انقدر سرد که قلبی را بلرزانی .سکوت نیزدر جایگاه خود حرمتی دارد که باید آنرا کشف کرد وراز آنرا پیدا نمود سکوت جادوی جلای عقل است وائینه ی صافی شدن دل وتبلور احساست درونی آدمی در عاطفه ها وعشق ومحبت ودراین سکوت میشود« بود ونبود میشود زیست ومُرد میشود همه چیز شد وهیچکسی نبود وهیچکس نبود همه کس شد!»اگر راز سکوت را بدانی ودر محفل گرم وزیبای سکوت همآغوش لحظات معنوی شوی که ترا تا عرش اسمان خدا بالا میبرد به درون کهکشان ودریای فضا به عمق اقیانوس فکر واندیشه به انتهای گسترده ی خیال به مغز درونی هسته ی زمین برده وباز میگرداند زمانی که دراین بازگشت دیگر تو همان توئی نیستی که این سفر را اغاز کرده ای تو دوبار بیشتر تو شده ای در ژرفای فکر واندیشه ای که در سکوت زندگی را به تفسیرذ وتشخیص ودرک نشست در اندیشه وفکری در کعانی کتابی وواژه ای در بطن واژه های شعری در سطور نوشته شدن کتابی بر خطوط کاغذی از قلم تو در ذهن تو فکر تو روح تو اندیشه تو رمز سکوت را بیاموزیم که چون معنای عمیق وژرف آنرا بدانیم خود میدانیم کجا خاموش باشیم وکجا فریاد بزنیم. زندگی در گذر وعمر بادپا از کنار ما میگذرد آیا براستی میدانیم درکجا زندگی فریاد سرداده وچه موقع خاموش وساکت باشیم؟
______ پیامی به «اَنیشتن » » سرودهی استاد شهریار_______
انشتن[انیشتین] یک سلام ناشناس البته می بخشی ،
دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی نسیم شرق می آید،
شکنج طرّه هاافشان
فشرده زیربازو شاخه های نرگش[نرگس] و مریم
از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند
زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها دوان
می آید وصبح سحر خواهد به سر کوبید
درخلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.
درون کاخاست غنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار
به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، دربگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.
نبوغ شعرمشرق نیز با آیین درویشی
به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام
به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را
انشتن آفرین بر تو ،
خلاء با سرعت نوری که داری ، در نوردیدی
زمان درجاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد
حیات جاودانک ز َدرک بیرون بود, پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می گفت،جز این نیست
توبا هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن نازشست تو!
نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست
اتم تا میشکافد جزو جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اها[اهل] عرفان و تصوّف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را ماند
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،
جهان جسم ،موجی از جهان روح می دانم
اصالت نیست در مادّه.
انشتن صدهزار احسن و لیکن صد هزار افسوس
حریف از کش فو الهام تو دارد بمب میسازد
اَنشتن اژدهای جنگ ....!
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق ومحبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه می گویم؟
مگر مهرووفا محکوم اضم حلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مگر یک مادراز دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟
«اُنشتن» بغض دارم در گلو دستم به دامانت
نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
سراین ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتخت امپراطوریّ وجدان کن
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
«انشتن» نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟
حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را.
«انشتن» پافراتر ِنه ,جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را
کلید عشق رابردار و حلّ این معمّا کن
وگر شد از زبان علم این قفل کهن واکن.
«انشتن»بازهم بالا
...خدا را نیزپیداکن...
..... * استاد شهریار______¤¤¤¤¤¤
آن سخنی که از سر عقل ودانائی نباشد اگر درهف گفتن درجای خود منظور طنزگونه ای را درنظر خویش نداشته باشد ویا کنایه واشارتهای ومثل وتمثیلی , آنگاه گفتن جز بیهوده گفتن وبی ثمر سخن گفتن نیست ما گاه به طنز وخنده با ضربالمثلی وتمثیلی قصد گفتن جیزی را داریم اما سخنی که هدفی را دنبال نکند جز زیاده گوئی وبیهوده گوئی به جائی نمیرسد وشنونده را نیز کسل وخسته کرده وشوق ادامه سخن را ازدست میدهد هیچ آدمی حاضر نیست بدون اینکه به جائی از گفتگو برسد فقط حرف بزند یا حرفی را بشنود وصدالبته بسیارند حرفای اینچنینی درمحفل دوستانه ودر شب نشینی ها ودورهم نشستنها , که کسی تنهابرای جلب توجه آسمان وریسمانی ببافد ودرنهایت هرچه فکر کنی ببینی نمیدانی اینهمه حرف وسخن چه معنا داشت به کجامیخواست برسد واخر به کجارسیدایکاش زمان حتی باهم بودن رابه بیهوده تلف نکنیم که دنیا زمانی محدود را دراختیارما نهاده است که دران میتوانیم مرحم دلهایی باشیم وشادی روح وقلبی
¤¤¤ باد پا باید رفت ¤¤¤
طعنه باد نهیبم زد ورفت
و به گوش دل گفت: ماهمه رهگذریم
و دلم باز به آهستگی وآرامی
تا دم کوچه دلتنگی رفت
روزگاری که گذشت
خاطر رفتن و رفتن ها بود
لیک تا مرز رسیدن بر خویش
همچنان راهی بود
همچنان کوچه وپس کوچه ی بسیاری داشت
و رسیدن به سرا منزل عشق
در پس اینهمه رفتن ها نیز
باز ناپیدا بود باز هم راهی بود!
ودلم راهوسی خوش میکرد
که به همپائی باد
ره صدساله به یکشب یکروز
باد پا .. شیدا دل
طی کنم با همه ی قدرت خویش!
عمر بس کوتّه و ما در گذریم
باد پا باید رفت
تا سرامنزل عشق تا رسیدن به بهار
تا شکوفائی دل
باد پا باید رفت! باد پا باید رفت.
شنبه 21 اردیبهشت 1387 ¤¤¤ ف . شــــیدا ¤¤¤
ایکاش زمانی لب بکشائیم که اگر درمتن گفتار خویش حرفی وپیامی نداریم لااقل در گفتن آن رنج وآزاری را نیز سبب نشویم ودر پایان از گفته ای بی ثمر یا نگاه مبهوت دیگران که ترا درنیافته اند شرمنده نشویم که این شخص چه گفت وچرا اصرار به سخن دارد زمانی که هیچ براتی گفتن ندارد وبهتر است اگر هیچ برای گفتن نداریم خاموشی برگزیده ودر سکوت خویش ماهیت اصلی خود را پنهان داریم که اگر شخصیتی نه آنچنان بزرگ را هم دارا نیستیم لااقل تصور شخصیتی بیهوده را دراذهان ازخود بجا نگذاریم وحرمت سخن وزبان نگاهداشته وقتی سخن بگوئیم که این گفتار یا برای گفتن حق ومنطقی باشد یا برای گویائی مطلبی یا به مهر ومحبتی یا حداقل تولید خنده ای در جمعی دوستانه که باعض شعف روح آدمی پس از یکروز خسته کنند باشدوسخن وواژه ها را ارج بگذاریم که هر کلام میتواند طلائی درآمده از معدن افکار تو باشد وهر جمله ای میتواند تفکر تازه ای بیافریند وبهتر انکه وقتی بگوئیم جمله های ناب را گفته باشیم که پیش ازما کسی آنرا نگفته باشد واگر گفته ای از بزرگی ست ودوستی درمقام اندیشه ویا محبتی لااقل « کلام ناب اورا » مجدد جلا بخشیده باشیمدر تکرار اندیشه ای ناب که روزگاری بکار ما خواهد آمد.
*‌ _ آتش خشم را با آب سکوت خاموش کن . ارد بزرگ
*‌ _برای کسب گنج سکوت ، بارگاه دانش ات را بزرگتر بساز . ارد بزرگ
*‌ _ رویش باغ سکوت ، در هنگامه خروش و همهمه ارزشش را نشان می دهد . ارد بزرگ
*‌ _ خموشی ، دری به سوی نگاه ژرف تر است . ارد بزرگ
*‌ _ اگر دشمنت با روی خوش نزدیکت شد ، در برابرش خموش باش و تنهایش بگذار .ارد بزرگ
¤¤¤¤¤¤
پایان فرگرد سکوت وخموشی
به قلم فرزانه شیدا
¤¤¤¤¤¤


برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سکوت و خموشی*


بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *خویش* به قلم فرزانه شیدا

برای ما شُعـّرا نـیـست مُـردنی در کـار کـه شُعـّرا را «ابـدیـت» نوشـته اند شعـار
*استاد شهریار *

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد خویش_●
¤¤¤ عشق ومعرفت ¤¤¤
سلطان قضا صولتی از سلطنت اوست
اقلیم بقا بقعه یی از مملکت اوست
محدود زمین است وزمان مرتبت انا
فوق همه ی کون ومکان مرتبت اوست
وصف صفت هرکه بخواهی لغتش هست
اما لغتی نیست که وصف صفت اوست
پیرانه سر آموخت بمن درس الفباش
پیشانی پرچین که به خط ولغت اوست
دیوان قصاید همه گو منقبت خلق
دانش همه بیتی است که در منقبت اوست
ذرات جهان , گرکه بوّد «گوش ِدلی باز»
بالجمله زبانی ست که درمَحمدت اوست
عاشقتر خود خواسته عارفترش آری
« عشق » است که شایسته ترین معرفت اوست
او مژده ی وصلش همه با کُشته ی خویش است
دل کُشته ای او بادکه او خود دیتِ اوست
هندوی شبش پهن کُنان خوان کواکب
مه , داغ غلامی است که بر ناصیت اوست
او عاجز ومسکین ِ درش پادشهانند
شاهی اگرت سر به در مسکنت اوست
با خُلق عظیم آنکه بّود تاجِ مکارم
گر َمکّرِمتی هست, خوداز مَکّرِمت اوست
در امر خدا مشورت خلق تباهی ست
وین کفر وتباهیست که بی مشورت اوست
یارب دل ما مصلحت خویش نداند
ان کن که سزاوار تو مصلحت اوست
شهیار تخلص کنم اینجا وبه اخلاص
از فضل خدا مسئلتم , مغفرت اوست
¤¤¤ *استاد شهریار¤¤¤
دردنیای آدمی , هر انسانی خود رادر« زندگی خویش»در ذهن وافکار خویش به تعریف می نشیند وبسیار اتفاق می افتد که ساعتها باخود به این موضوع, فکر کند که :من براستی از دیدگاه خود ودیگری چه نوع انسانی هستم وچه چیزی از« خود خویش »را در توصیف وتعریف خود , بدنیای پیرامون خود گفته ام میدانیم که افکار و سخن ما نماینده شخصیت ماست وهمانگونه که در ایران باستان برای هر آریائی ارمان زندگی بوده وهنوز نیز بهتر ازاین بر تعریف آدمی ودر راه روروش زندگی آدمی کلامی نیامده است که به این سادگی گویا سخن باشد جمله ای در سه کلمه :« گفتار نیک , پندار نیگ, کردار نیک » مبدا ومنبع راه آدمی باید قرار گیرد چراکه به هر دین وآیینی که باز گردیم جز این سه جمله هیچ نمیگوید که در بُن وریشه ی این جمله وجود نداشته باشد, به اینکه این جمله از آئین زرتشت باشد یا بودا یا اسلام کاری ندارم معنا را باید دریافت! وبر آن عمل کرد چراکه در بسیاری از مواقع معنای کلامی آنقدر منطقی ودوست داشتنی وقابل درک وفهم است وارزشمندکه تفاوتی نمیکند گوینده ی آن که باشد که چون بر واقعیت ومعنویت واهمیت آن بنگریم ارزش وجایگاه معنوی وذهنی خود را در وجود ما پیدا میکند ونیازی به کنگاش با چیزی پیدا نمیکنیم که میدانیم درست است وقبول وپذیرش آن عاقلانه که اگر برعکس وبرخلاف آن عمل کنیم نماینده ضعف فکری وفقر اندیشه ی ماست ما نمی بایست با جملات واندیشه ها وافکاری بجنگیم که در ماهیت خود چیزی مهم وباارزش برای گفتن دارد وحتی من معتقدم که که دربسیاری از گوشه های زندگی درمیان لحظه لحظه ی زندکی ودرخیل آدمیان انقدر چیزهای دیدنی وشنیدنی وجود دارد که یاد گرفتن آن ازاینکه چه کسی واز سوی چه کسی باشد چندان تفاوتی ندارد مهم آن چیزیست که برداشت میکنیم ومهم آ« چیزیست که از آن میاموزیم ومیبایست در زندگی خود همواره در مقابل اینگونه چیزها اندیشه ای پذیرنده و شنونده وآموزنده داشته باشیم وبه پذیرش وشنیدن ویادگرفتن آن خود را به رشد عقلی ودیدگاه بهتری در زندگی برسانیم تا از« خود خویش» دنیای معنوی وعقلی وفکری وجامعی را ساخت که نیاز خود ما ونیاز بشری ونیاز دنیاست وهرچه بیشتر در پیرامون سوال چگونه بایدا باشم بگردیم می بینیم باز میرسیم به اینکه : وقتی گفتارم به نیکی وزیبائی واحترام باشد وقتی پندارم بدرستی وپاکی وراستی وصداقت باشد و.وقتی اعمالم پیرو راستی وحق وعدالت ودرستی ونیکی باشد من مجموعه ای از بهترین چیزهای دنیا هستم که برای معنوبیت درونی ومادیت جسمی من کافیست تا خود را انسانی درخور نام انسانی بدانم واز خود خویش ومعنویت فکری وذهنی وروحی ومادیت جسمی خود راضی باشم وهرچه بگردیم در میان تمامی علوم دینی وفلسفی ودیگر علوم انسان شناسی وجامعه شناسی و... غیره ,تنها باز میگردیم باینکه هرچه گفته ونوشته شده است زمانی تکامل یافته است که « خود خویش »را ساخته باشیم در :« گفتار نیک , پندار نیگ, کردار نیک » واینکه از تاریخ آریائی خود صرفنظر کنیم وبه دنبال جوابهای دیگری باشیم در جایگزین کلامی که خود ,کاملترین سخن وجمله است ومتعلق به نژاد ما یعنی «مردمی با نژاد آریائی »بنظر تلف کردن وقت می آید وروزی خواهد رسید که همانگونه که بر سر در سازمان ملل شعر سعدی حک گردیده است این جمله را نیز سرانجام , بر سر در بسیاری از جاهای دنیا خواهیم دید که بازتاب گسترده ای بر اندیشه ها خواهد داشت. ما انسانها همواره به دنبال تکامل بوده ایم واز عشق بدنیا وزندگی , عشق به خود ودنیای ساخته ی دست خود سرانجام عشق به یار ودر نهایت عشق به معبود ابدی « خداوند»را پیدا میکنیم واین در طول زندگی ما شیوه ی زیستنی درست است که در آن لازمه ی زندگی « عشق» به آن است اشتباه نکنید اسیر دنیای فانی ومادی بودن هدف ازاین گفته نیست که بارها نوشته ام آنکه خود را دوست میدارد جهان پیرامون خود را وانسانهای اطراف خود وطبیعت وزمین وزمان وسرانجام وخداوند خود را دوست میدارد وآنکه در ماهیت زندگی در جستجوی « خویش » است به خداوند دست یافته در میباید که تمامیت ذات وجود در ذره ای از حضور قدرتمند وعظیم وبزرگ او نهفته است نیاز آدمی به این قدرت والای ابدی , نیازیست که انسان را در ارامش نگاه میدارد که جز من کسی هست که بیاد وفکر من باشد ومرا حمایت کند انسان همیشه وهمواره از تنهائی ترسیده و میترسد حال هرچقدرهم انسانی جسوری باشد اما باز زمانی که بداند که در دنیای خود بطور کامل تنهاست آنگاه خودرا در وحشتی درونی وعاطفی احساس میکند درنتیجه خویشتن خود را باز یافتن وبر معنا ومعانی زندگی به خداوند رسیدن خود معرفتی به انسان میبخشد که نیاز آدمی را بدیگران کم کرده واعتماد بنفس آدمی را فزونی می بخشد وآن زمان است که قادر خواهیم بود آرزوها وخواسته های خودراجامه ی عمل بپوشانیم وبیشتر از زندگی خود رضایت داشته باشیم:
* _ بسیاری از آرزوهایمان را می توانیم با نشان دادن توانمندی خویش به آسانی بدست آوریم . ارد بزرگ
¤¤¤ بیت غم¤¤¤
ساحلی بانور مهتابی نگه خیره به ماه
خلوتی دورازتمام دیده هادورازنگاه
تکیه ای بر تک درختی با همه اندوه و درد
گفتن شعری که قلبم باسرودش گریه کرد
با همهاحساس رفتن در درون قلب خویش
لحظه ای تنها نشستن بودنی با قلب ریش
گفتن ءحرف ء نگفته از دل دائم خموش
گفتن رنجی که این دل می کشد با خود بدوش
گفتن شعری کنار ساحل بی همدمی
دیده را انداختن بر روی انبوه غمی
تا که شاید جان بگیرد گریه های بیصدا
رو به استقبالاشکی کُو نمی گشته رها
بغض غم ها بشکند در گفتن هر بیت غم
بسکه یادِ عشق دیرین کرده این دل دم بدم!
این دقایق های دل بود و کسی آگه نبود
دستم از این چهره اشکم را یکایک میزدود
دل دگر طاقت نیاورد و به هر بیتم , گریست
زآنکه در این خلوت تنهائیم عشق تو نیست!
14¤¤¤ آبان 1384ف . شیدا ¤¤¤
ارد بزرگ میفرمایند:
*_ اگر جانت در خطر بود بجای پنهان شدن بکوش همگان را از گرفتاری خویش آگاه سازی . ارد بزرگ
دیگران شاید به تقاضای تو بداد ترو برسند چون وجدان انسانی هرانسانی را ملزم میکند دروقت نیاز بدیگری یاری کند پس ما در درجه ی اولیه باید خود خواهان شادی وخوشبختی خویش باشیم ودر درجه دوم چنانچه در مشکلی واتفاق وحادثه ای نیازمند یاری همنوع خود بودیم می بایست این دراّیت ودرک وفهم راداشته باشیم که پنهان کردن مشکلی که میدانیم به تنهائوی قادر به حل آن نیستیم بخصوص وقتی که پای جان خود یا دیگری درمیان است بهتر وعاقلانه آنست که از غرور یا خجالت یا حتی ترس خود از دیگران بگذریم وتقاضای مدد ویاری کنیم . دنیائی که خو بخود روبه سردی وبی مهری روان اسن چنانچه ما نیز از سحن گفتن ویاری طلبیدن وهمکاری وهمیاری وهمدلی با یکدیگر بپرهیزیم انگاه دنیا ازاینکه هست خشونت بار تر وزندگی در آن دهشتناک وغیر قابل تحمل میکردد چراکه چون من محبت را فراموش کنم ومحبت دیدن را میز در فردای خود قادر نیستم نسل خود رانیز با آن آشنا کنم پس از آنروزی بترسیم کههمگی ماشینهای مکانیکی متعلق به اسعتی باشیم که ازجشم گوشتی ما فردی سنگی وبدون عاطفه ساخته باشدوآدمی رامقّید خویش کند وقدرت آدمی بر خویش از بین رفته بادیگران نیز ترک ارتباط معنوی وذهنی ومادی کند.
___________ ● پشت تصویر سیاه زندگی ______
پشت تصویر سیاه زندگی
همه چی آروم آروم فنا میشه
بخودم میخندم از بس که دلم
باز میگه: دنیا پر از وفا میشه
طفلی دل! از بسکه ساده دل بوده
تو خیالش رنگ بی وفائی نیست
همه دنیاش پر عاشقی شده
برا اون دنیا واسه جدائی نیست
طفلی دل که صدبارم اگه شکست
باورش نبود جفا هم همینه
آسمونش اگه آفتاب اگه ابر
بخوش میگفت که زندگی اینه
باورش نبود که آدما همه....
با دلای سنگی شون زاده شدن
رسم عاشقی مرام دلها نیست
واسه دل شکستن آماده شدن
باورش نبود که وقتی واسه عشق
همه هستی شو هم رو میکنه
آب از آب تکون نمیخوره آخه
هرکسی با بدیهاش خو میکنه
دیگه فرقی ام نداره دیگری
پیش پاش قلبشو قربونی کنه
شایدم توُی دلش بازم میگه
بهتره این دلو زندونی کنه
اگه راستشو بخوای بهت بگم
گرچه هرچیز ی یه اندازه داره
دل ما ولی توی زندون غما
حالا هرروز ترکی تازه داره
اما ما قربونی همین دلیم
اینه که بازی دنیا مال ماست
تا میشد هرکسی قلب ما شکست
شاهد حرفای من همون خداست
شاهد حرفای من همون خداست.
چهارشنبه 21 فروردین1387
● شعراز فرزانه شیدا_______________
بسیارند کسانی که خودخوادهی های شخصی آنان , ایشان را وادار میکند برای حال حفظ آبروست یا اینکه دیگران تصور نکنند انسان ضعیفی است یا حرفی در پشت سراو نماند و...هزار ویک دلیل که گاه بچه گانه وگاه احمقانه وگاه حماقت آمیز است ,از طلب کمک ویاری سرباز میزنند ودرنهایت شاید فاجعه ای رخ دهد که میشد جلوی آنرا گرفته وپیشگیری کرد بارها چه در جملات متفکرانه ی ارد بزرگ چه در طی فرگردها ازایشان خواندیم و خود نیز نوشتم که نیاز ارتباطات نیاز به همنوع همسایه هموطن چه در داخل چه درخارج از محل زندگی وکشور خود نیازی همگانی عادی وطبیعی ست هرچقدر از شرق وغرب دوری بجوئیم در مکانی ومنطقه ای نیازمند همسایگان شرق وغربی محله وکشور خود هستیم نه از آن جهت که خود قدرت حل مسائل نداریم که بسیارند که همگان قادرند همه چیز باشند ولی برای همه چیز شدن زمانی را نیازمندیم که ساختار اولیه خود را شکل داده به همان نقطه ای برسیم که یک فیلسوف ودانشمند وعالم و دانای کشور ما یا دیگر کشورها بدان رسید خیلی ازما کاشف نیستیم وهرگز نیز کاشف چیزی نخواهیم بود در زمانی که نیاز انسانی ایجاب میکند از آنچه همسایه ی شرقی وغربی من داراست ومن برای بدست آوردن یا د اشتن آن سالهائی را باید بی آن صرف کنم تا یا قدرت مالی خرید آنرا بدست بیاورم یا خود آنرا بسازم یا....وهمچنین کشفی که همسایه ی شرقی وغربی من داشته است ومن نیازمند آن برای رفاه زندگی یا نیاز زندگی خود هستم .بسیاریازچیزهاست که مندرخود ندارمو شما در « خویش» ندارید وبرای داشتن آن نیازمند شخص ثالثی در زندگی هستیم که این نیازرا جوابگو باشد وتقاضای آن نه تنها حقارت نیست بلکه کمک خواستن بموقع ویاری گرفتن بجا همواره از عقلیت ذهنی انسان سخن میگوید نه از کند ذهنی ویا کمبود انسانی وشخصیتی ومعنوی ومادی .
●پشت دروازه ی خیال
حقیقت * را پشت دروازه های خیال ..جا نهادم
نه از آنرو ...که تلخیش آزارم میداد
که بودنش...رویایم را برهم میریخت
و آرزویم را بر باد میداد
اما حقیقت را به باد بخشیدم
که در گذر خویش همگان را هشیار کند
افسوس دلم ... آه ... دلم اما
غمگنانه بر مزار آرزوهایم ...گریان بود
آخر تفاوت میان « حقیقت با حقیقت»بسیار بود
حقیقت من رنجباره ی سنگین روزگاری بود
که کوله بارش را ...به درازای عمرم , بر دوش میکشیدم
و حقایق تلخ و شیرین,در آلبوم یادّواره های دیروزم
گاه میخندید گاه تبسمی داشت
گاه نگاهی بود بدون عمق...
حقیقت اما ...عبور لحظه های ممتد عمر بود
که ریزش باران پائیز را بیاد میآورد
آنگاه که چتر اندوهم باز نمیشد
تا خیس واژه های درد نگردم!!!
شنبه 24 فروردین 1387
____ ● شعراز فرزانه شیدا______
سواستفاده از دیگران برای رسیدن به هدف خود همواره فرآیند خوبی به همراه نداشته است وناتوانی فکری او خبر میدهد که خود قادر به ساختن دنیای خویش نیست ودیگران را وسیله ی رسیدن به امیال وخواسته های خود قرار میدهد. واین ازضعف شخصی آدمی را میرساند,امابرطرف نمودن نیاز از سوی دیگران بگونه ای مسالمت آمیز وبا همکاری نیاز آدمی راجوابگو خواهد بود
* _ آدمهای بی مایه ، همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند .ارد بزرگ
ودر تمام دنیا رسم عالم براین است که درهر منطقه ی حتی کوچکی چون یک آبادی کسی مرغ به همسابه میدهد جاگزین آن شیر از همسایه میستاند این درجائیست که منطقه آنقدر کوچک است وهمه چنان بیاری هم خودکفا هستند که نیازهای اولیه خود را با حضور هم تامین میکنند اما برای خریدو داشتن رادیو باید به شهر بروند واگر حتی نیاز به ارتباط جمعی نیز نداشته باشند وهمان روستا را برای بودن خود کافی بدانند خوب میتوان بی رادیو هم سر کرد اما چرا انسان میبایست خود را معذب کندد وکمتر زندگی کند یا کمتر ازامکانات برخوردار شو د وقتی در کنار دست او در همان روستای بغلی یک بقالی وقصابی باز شده است که اگر نیاز به شیر وماست وگوشت او ندارم اما به مایه ی ظرف شوئی ورخت شوئی او برای پاکی لباس ووظروف وسلامتی خود نیازمندم وچرا چون دوران تاریخ قدیم وبمانند گذشته با گل وعلوفه در کنار رودخانه ظرفم را بشویم وبر تخته ای رختم را سائیده تا پاک وتمیز شود وخود را از تمیزی وسلامتی ماده ی تمیز کننده ی مخصوص آن محروم کنم وقتی که همگان در دنیا از آن استفاده میکنند, وازچیزی که برای رفاه زندگی من است بگذرم چیزی که ,حق من است ورفاه زندگی مرا باعث میشود وسلامت خانوادگی مرا. و حال اگر آنرا ندارم با تفکربه اینکه روزی قدرت وتوانی ساخت آنرا به هر شکل که باشد برای خود فراهم میکنم, سالهای طوولانی را با غرور اینکه «من میتوانم » سرکنم ولی بی آن سرکرده شاهد باشم آنچه را که من تازه میخواهم بسازم ودیگران ساخته اند همه از آن بهره ببرند ولی من از آن محروم باشم , تا بالاخره روزی برسد که آنرا ساختهب اشم وبه تلافی بیایم وبگویم :خب حالا بیا و ببین منهم بالاخره آنرا ساختم !!تا تو فکر نکنی کمتر ازتوام !!! بزرگان میگویند : اینکه کاری را انجام دهیم که همیشه کرده ایم درواقیعت امر ,ما کار مهمی را انجام نداده ایم درواقع کار وقتی ارزشمند است که پیشتراز آن , چه خود چه دیگری ان کار راانجام نداده باشد وانجام آن چیزی به ما بدهد که درقبال زحمت وتلاش ما ,ارزش این زحمت را نیز داشته باشدچراکه تکرار ساختن چیزی درواقع در جهان کشف یا اختراع آن چیز محسوب نمیشود بلکه تقلیدی از عمل است که مجدد تکرار شده است وزمانی این ارزش بیشتری پیدا میکند که مثلا اگر دوربین دیجیتال را مجدد با دیزاینی ورنگی دیگر پس ازکشوری ساختیم لااقل در ساخت آن چیز دیگری را نیز افزوده باشیم وبه اختراع یا کشف دیگری نیز رسیده باشیم وگرنه مونتاژ وسوار کردن آنچه دیگری ساخته بروی هم نه تنهاهنری نیست که گفتن هم ندارد. اری انسان چون «بخواهد میتواند» ومی بایست خواسته های اونیز پس از رسیدن به رفاه اولیه ی زندگی چیزی فراتر از آنچه هست باشد ودراین راه زهرچه میتواند مدد جسته وآنرا برای ترقی وپیشرفت خودودنیای خویش بکار گیرد:
*_ با گفتن واژه هایی همانند نمی توانم ! و یا نمی شود ! هر روز پس تر می روید . ارد بزرگ
این درست است که دنیا با ازدیاد جمعیت بطور مداوم نیازهاتی اجتماعی واقتصادی بیشتر وافزون تر میشود ولی ساختن صد کارخانه ی مونتاژ ماشین ودستگاهای الکترونیکی تنها نیازهای جامعه را برآورده میکند وعده ای از آن روزگار گذرانده وشاغل میگردند ونانی بر سرسفره خود میبرند که این گذر همان روال عادی زندگی هام در دنیاست ,اما انسان میبایست خود سازنده ی چیزی جدید باشد حال چه این ساخت وکشف در خانه ی آدمی باشد چه درمحله چه درکشوری مهم این است که انسان قدرت فکری والائی دارد ودارای هوشی است که میتواند هر آنچه را کشف واختراع میشود کسترش داده به پیشرفت بیشتری برساند خودکفائی امری جدای این سخن است انسان خودکفا نیازهای اولیه خود را تامین میکند ومدام آنرا پیشرفت میدهد اما باید انسان همیشه چیزی ازخود خویش داشته باشد رفتن کوچه ای را تنا انتها که هرروزه هزاران نفر آنرا تا به آخر طی میکنند هنری نیست اما پیدا کردن راهی به آن انتها که سهولت رفتن را موجب شود انجام شدن کاری جدید است ما همیشه گفته ایم برای موفقیت میبایست پادر جای پای بزرگان گذاشت وچون آنان رفتار کرد اما انسانی با گذاشتن هزاربار پا بروی یک جای پا تا خود شخصی خویش را ترقی ورشد ندهد هرچقدرهم وقت خود را بر نهادن پادر جای پائی تلف کند فقط وقت خود را تلف کرده است وتا خود براستی برای ترقی معنوی وذهنی خود تلاش نکند تقلید کردن دیگران نه تنها باو چیزی نمیبخشد بلکه شاید باعث خوار او نیزباشد. انسان درحد ساده ی شعور وفهم نیز میداند لجبازی وخودنمائی وخودپرستی بسیار ابلهانه وحتی کودکانه واحمقانه است ودر شرایطی که آدمی عقل سالمی را داشته باشد میداند که نیاز معاشرت و ارتباطات و تبادل فکر واندیشه وحتی مادیات ,در زندگی« قانون هستی بشریت» است و بر اساس ارتباط متقابل با دیگران شخصیت اجتماعی وفرهنگی فردی جامعه ای ودنیائی شکل میگیرد ودر جائی از زندگی انسان می بابست از دیگرا ن نیز یاری گرفته ومشکل خود را حل کرده وگاه لازم است که چنین کند وهمینقدر که عقل سالیمی داشته باشد نیز میداند که این نوعی فقر عقلی وکمبود دانش معنوی وذهنی انسانیست که با غروری بیجا و بی پایه ای خود را به مشکلاتی درگیر کنیم که میشود به یاری دیگران حل شده وبه سرانجام مثبتی برسد.انسانهای بزرگ هرگز درهای دانش و علم وترقی ورشد خود را بروی دیگران می بندند وهمواره چه از لحاظ معنوی وچه مادی خواهان این هستند که دررسیدن به مقام ومنزلتی درخور وشایسته ی « خویش» از هرآنچه یاور آنان است بهره ای مثبت گرفته وخد را رشد دهند ازاینروست که دنیای اندیشمندان وبزرگان وعالمین جهان همواره سرشار از دانش واندیشه ی بزرگانیست که خود آنان را در روزگار اولیه ی زندگی «خویش »ودردوران« شناخت خویش » "الگوی فکری وعملی "خود کرده اند وحتی شهریار نیز در این شعرخود عنوان میدارد که حافظ وسعدی را درحد ستایش دوست میداشته است ودرمقابل آنان خود را ذره ای کوچک بیش نمیدید که چون به دیوان واشعار ونوشته های خود استاد شهریار بنگریم دریای معرفت واندیشه را دراشعار او باز خواهیم یافت: نیاز آدمی به دیگر انسانها خود بر پایه ی نهاد آدمی نهاده شده است وهرکسی در پی ساختن دورن « خویش» سرانجام نیاز به روابط عمومی وروابط متقابل را نیز درک میکند واینکه اسنانس توان آنرا داشته باشد که از خودشناسی خود به مردم شناسی وعشق به زندگی وطبیعت ومردم را دریابد شاید برای بسیاری از مردم زمانی طولانی را طلب میکند از دیر باز اما داد وستد از دوران گذشته و ازدوران غارنشیتنی تا به امروز در زندگی بشری , حکم نیاز آدمی را داشته است وحال اگر همسایه ای بمن داشته های خود را نمیفروشد وآنچه را داراست نه بامن تقسیم نموده نه حاضراست آنرا به من به نرخ بیشتری بفروشد یا آنکه دلش نمیخواهد منهم چون او زندگی کنم مسئله ای جداست که به تفکر ذهنی آن دوست یا همسایه یا هموطن و... باز میگردد وکاه نیز ثروت ودارائوی همسایه ماست که اور غّرقه به خویش ساخته دیگران را ازحق مساوی بااو محروم داشته یا حق دیگران نمیداند که چون او در رفاه وآسایش زندگی کنند
* _ کردار ناپسند خویش را با دارایی زیاد هم نمی توانی پنهان سازی . ارد بزرگ
امادر کنار اینگونه انسان هائی بسیارندآدمیان وهمسایه های دیگری کهچون من نوعی نیازمند چیز دیگری هستند که دراختیار دیگری قرار دارد ونیاز مبادله وتبادل وروابط مشترک خوبخود این مشکل را برطرف میسازد که آدمی در دنیای خود از چیزی محرومم باشد که همگان از آن بهره مند هستند درنتیجه داد وستدی که از دیرزمان در دنیای بشری رسم بوده است هرروز شکل گسترده تری گرفته به امروز ما رسید که اینکار نوعی نیاز ملی وجهانی را رقم زده است واین تنها مربوط به مادیات زندگی نمیشود که تبادل فکر واندیشه ودانستنی ها ی دنیای کنونی نیز ,چیزیست که میبایست بطورعادی وروزمره وجود داشته باشدچراکه آنچه یکی از دیگری دریافت میکند همواره در شکل شئی وموادیهم اگر باشد درکنار خود نظریه ویا دانش یا فرآیند جدیدی را نیر با پیشرفت دنیا بمن میدهد وتبادل این افکار وداد وستدهای معمولی با ترقی شکل آنچه ساخته میشود مثلا حتی اگر پرتغال وارد میکنیم شکل جعبه ی جدید آن یا نمونه های آب پرتغال همان کارخانه ای که پرتغال را به کشور من صادر میکند خود درجای خود چیزهای جدید را در اختیار من قرار میدهد که نوعی تبادل مادی ومعنوی وذهنی وفکرسیتوودرقبال آن کشوری در زمینه ای به رشد رسیده دستگاه وکشف وحتی اندیشه ای را گسترش میدهد وکشور دیگری گوشه ی دیگری ازاین بخش عظیم دانستنی ها واختراعات وافکار واندیشه وعلوم را دنبال میکندوبه تکمیل آن میپردازد این است که بستن راه فکر بر وی همدیگر بستن راه فکری « خویش» بروی دنیاست انسان به تنهائی نمیتواند بی هیچ دانشی مرکب دانائی را سوار شده به سرزمین افکار واندیشه ها رسیده و نیاز فکری خود را تامین کند همگان از انیشتن وارسطور و ابن سینا از شاعر ونویسنده و... در دنیا ,از هر مملکت ودین وآیینی ,از هر زبانی واز هریک از قرون تاریخی تا به امروز , با یادگیری وتحقیق وپژوهش علوم وافکار واندیشه ودانشهای مختلف مورد علاقه ی خود به جایگاه تاریخی امروز خود رسیده اند واین است که اندیشه را زمانی میتوان در« خویش» گسترش داد وبه مبدا ومنبع اصلی رساند که در اینراه دیگران وافکار دیگر بزرگان نیز همپا ویاور آدمی باشد وگس از ساختار شخصیتی خویش به گسترش شناخت دنیای خودوآدمیان دیگر بپردازیم وبا افکاری که میتواند رهبر خوبی در زندگی ما باشد عاقلانه برخورده کرده ودرصورت آنکه قابل قبول ومنطقی ودرجای خود ارزشمند بود آنرا پذیرفته وبی دلیل به جنگ عقایدی نرویم که به حقیقت وحقانیت آن وقوف داشته ومیدانیم که گویای حقیقتی ست پذیرفتنی که آدمیان نادان ودرجهل همواره چنین کرده وافکار واندیشه ودیدگاه هائی را نهی ورد میکنند که قادر به درک آن نیستند ودر تفسیر آن یا خود ویا منافع آنان در خطر است وازاینر و با ایده ها وافکاری میجنگند که قادر نیستند درمقابل آن منطقی قوی تر ارائه داده وباآن همپا شوند در نتیجه ضعف فکری وذهنی خود را با خشم وکینه ودشمنی براین میگذارندکه با عامل آن اگر انسانیست ومتفکری ودانائی وعاقلی به جنگ برخاسته اورا خاموش کنند که در طول تاریخ نمونه ی این گونه حوادث را بسیار دیده ایم وچه در محله ای ساده چه دربین مردمی در داد وستد چه در جوامع وکشورها همواره صدائی خاموش شده یا بر علیه آن جنگیده اند که یا قدرت درک وفهم آنرا نداشته اند یا این صدا را برعلیه منافع وموقعیت خود دیده اند وحسادت وتنفر وخشم آنان را برانگیخته اسنت که قادر نیستند با آن همپا شده خودی نشان دهند یا بر آن غلبه کرده وپیروز شوند درنتیجه بسیار راحت تراست کسی رااز سرراه برداریم وبرای همیشه از شر مشکلات بااو خلاص شویم
* _ آدمهای بی مایه ، همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند .ارد بزرگ
وهمواره بزرگان دنیای ما هستند که در اولین گامها با مخاتلفتهای بسیاری روبرو شده وجنگ وستیز روحی ورفتاری سختی را از دنیا واز مردمی می بینند که قادر بدرک معنویت های فکری واندیشه های جدید او نیستند واین افراد نیز چون منو شما در گامهای اولیه به سادگی منو شما چون نوزادی پا بدنیا نهاده وانسانهای ساده ای نیز بوده اند که به تجلی درون وشخصیت « خویش» نگاه دنیائی را بسوی خود معطوف داشته وسرانجام نقشی را در تاریخ رقم زدند .برای نمونه « کاندی»انسانی ساده ومعمولی در زندگی خودد بودولی امروزه شهرت جهانی را داراست وتا ابدا نیز درتاریخ باقی خواهد ماند ودر طی قرون نیز طرفدارانی را بخود جلب خواهد نمود.« مهاتما گاندی» ، رهبر ضد استعمار هند "که برعلیه دولت انگلیس که یه استثمار واستعمار هند سالها بر کشور ومردمان این کشور چیره بود و« کاندی» حتی درمقابله با گسترش این استثمار واستعمار کن وشلوار خود را درآورده و پارچه ای سفید از الیاف کشور خود را لباس روزانه ی وهمیشگی خود نمود تا بدین وسیله از ورود کالاهای انگلیسی وخارجی بدورن کشورش جلوگیری کرده وبه مردم خویش بیآموزد شناخت خویش ودر کنار خودکفائی آن فکری وعقیدتی وعملی در زندگی اولین گام رهائی از ایتبداد مردمانیست که برای چیره شدن برتو ترا نیازمند به خویش میکنند تا قادر نباشی که ازخود چیزی داشته وبیآموزی که میتوانی خود سارنده ی زندگی خود وحتی برآورنده کننده ی نیازهایشخصی وحتی ملّی خود باشیم:


مهاتما گاندی متولد 10 مهر 1248وتاریخ مرگ1326در9بهمن
مردی بود که خود میگفت در مدرسه شاگردی تنبل بوده ام ولی روزی فرارسید که به خارج از کشور جهت تحصیل سفر کرد وبا خود سازی خویش به هند بازگشته ودرخدمت مردم خود با مقابله با دولت انگلیس برخاسته وسرانجام نیز موفق گردید که کشور خود رااز چنگال استبداد گر واستعمار کنند واستثمار گر انگلیس برهاند وبه عنوان سمبل آزادی و رهائی مردم هند شناخته شده ودرتاریخ ماندگار وجاودان گردد. : * مهاتما گاندی، سیاستمدار و فیلسوف و نجات بخش کشور بزرگ هند از چنگال استعمار و استثمار انگلستان از جمله افراد بزرگی بود که برای خودکفائی ملّی هندوستان ورهائی این کشور از دست بیگانگان بسیار مبارزه کرده تا هم بدنیا وهمبه مردم کشورخود بگوید که نیازهای فردی واجتماعی خود را بدون یاری گرفتن از دیگران نیز میتوان برآورده کرد,وبه مقامی مختص بخود رسید ونام کشور خود را بعنوان کشوری آزاد از استثمار بدنیا معرفی نمود . در گذر چنین روزگاری که همواره وهمچنان دینا با ایده های نو وافکار اندیشمندان جوامع دچار مشکل است
آنچه برای آأمی بجا میماند خودسازی خویش است تا درنهایت امر قادر باشیم ایده ها ونظریات فردی خاصی را بدنیا عرزضه کنیم که دنیا نیازمند تـازگی ان است واندیشه ها درپی آن.
¤¤¤¤
*_ اگر جانت در خطر بود بجای پنهان شدن بکوش همگان را از گرفتاری خویش آگاه سازی . ارد بزرگ
*_ با گفتن واژه هایی همانند نمی توانم ! و یا نمی شود ! هر روز پس تر می روید . ارد بزرگ
* _ نخستین کسی که در برابرش باید کُرنش کنی خویشتن خویش است . ارد بزرگ
* _ خویش را خوار نکنیم و اگر ارزشش را بدانیم هیچگاه در برابر یاوه گویان آسیب پذیر نخواهیم بود . ارد بزرگ
* _ آدمهای بی مایه ، همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند .ارد بزرگ
* _ بسیاری از آرزوهایمان را می توانیم با نشان دادن توانمندی خویش به آسانی بدست آوریم . ارد بزرگ
* _آنگاه که سنگ خویشتن را به سینه می زنید نباید امید داشته باشید همگان فرمانبردار شما باشند . ارد بزرگ
* _ تبهکار همیشه نگران کیفر خویش است حتی اگر بر زر و زور لمیده باشد و این بسیار درد آور است چرا که سایه کیفر همواره در برابر دیدگانش است . ارد بزرگ
* _ هنگامی که می خواهی وظیفه و بایسته خویش را انجام دهی از کسی فرمان نگیر . ارد بزرگ
* _ آنکه می دزدد ، جز حق خویش چیزی نمی ستاند . اما این ستاندن نفرین و خواری ابدی در پی دارد . ارد بزرگ
* _ بسیاری در پیچ وخم یک راه مانده اند و همواره از خویشتن می پرسند : ما چرا ناتوان از ادامه راهیم . بدانها باید گفت می دانی در کجا مانده ای؟ همانجای که خود را پرمایه دانسته ای. ارد بزرگ
* _ کردار ناپسند خویش را با دارایی زیاد هم نمی توانی پنهان سازی . ارد بزرگ
* _ برای آنکه پرواز کنی ، پیکر خویش را به حال خود رها مکن .ارد بزرگ ¤¤¤¤¤¤¤¤
پایان فرگرد خویش
¤¤¤¤ به قلم: فرزانه شیدا ¤¤¤¤



برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *خویش*


بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *راه* به قلم فرزانه شیدا


●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_ فرگرد راه _●
¤¤¤ مست وهشیار¤¤¤
دیشب از میکده بگذشتم ویک مُست خمار
از رهی آمده , پرسید مرا با دلِ زار
عشق در میکده وخان وفا کُنج دل است
به کجا میروی ای صالح دائم هُشیار
ره عشق است دراین میکده در جام شراب
به کجا« ره» سپری ؟هر شب وهر شب بیدار
گفتمش: جان دلم , باز به میخانه بُرو
دل ما , با دل تو, هیچ ندارد گفتار
تو اسیر مّی وما,مُست شب عرفانیم
مستی باده ترا بوده ! مرا؟ غصه ی یار!
جمعه 26 بهمن 1368
_5فوریه ی2008_ اسلو/ نروژ
¤¤¤ فرزانه شیدا ¤¤¤
هرگاه در طول زندگی در نیمه راههای رفتن ایستاده وسرگردان بوده ایم ودر سوال وپرسش « چراهای » خویش سرگشته ،به پیرامون خود نگریسته، از زندگی پاسخی تقاضا داشته ایم, «آن لحظه» در زندگی ما «لحظه ی رشد» ما بوده است لحظه ای که در میان دوراهه ها وحتی بیراهه ها ویا بن بستی وامانده از ادامه ی راه برجا مانده ونمیدانیم که اکنون چه کنیم.وبی شک تفکری ونقشه ای وچاره راه هائی را که دراین زمان با فکر آن دست وپنجه نرم میکنیم تا گذری از راه بسته به آنسوی راه باز کنیم دقیقا همان رشد را به همراه داردچراکه در این اندیشه وتفکر به هزاران راه وفکری متوسل میشیم که تا جستجو وشناخت آن چه به صورت اندیشه ای باشد چه ا ز راه پرس وجو از دیگران چه روشهای علمی وعملی هریک بنوبه ی خود بر آنچه تاکنون آموخته ایم افزوده وحتی اگر چاره راه هائی را که بدنبالش بوده ایم در میان پاسخ های گرفته شده , جواب اصلی راه فعلی ما نباشد ، اما باز نیز چیزی رااز دست نداده ایم چراکه توسط ۀن محدد خود را پرورش فکری وروحی داده ایم ودر راه رفتن خود چیزی تازه آموخته ایم و حتی اگر امروز آنچه یادگرفته ایم برای مشکل فعلی ما بکار نیآید اما روزی در همین راه زندگی, درجائی دیگر از آن استفاده خواهیم برد وبا خود فکر خواهیم کردکه کدامین روز من این کارواین روش را یاد گرفتم وباز بیاد امروزی خواهیم افتاده که در راهی گیر کرده دوبرای راه یابی به هرچه میشد توسل جستیم وبه هر دری زدیم وگاه حتی افسرده ودرمانده بر جا مانده
●آیینه های صداقت ●
« دیده » , سوزنده در آتش غم
چشم آیئنه هم ، سوز غم بود
در کنار نگه قطره ی اشک
کُاُو بخاری شد و بر غم افزود
ای تو آیئنه های صداقت
رنگ غم را ز چشمم برون کن
سوزش ِسینه را, از نگاهم
کم کن و عشق او را فزون کن
من هنوز از غباری که در آن
گُمره و سرگریبان عشقم
«راهِ دیگر » , ندیدم بدنیا
هر کجا رفته و هرچه گشتم
غیر« آئین عشق و محبت»
رسم و راه دگر را ندانم
یاورم باش و گو چاره راهی
تا که دل را بجایی رسانم
ای تو آیئنه های صداقت
در نگاهم تو دیدی غمم را
بوده ای در کنارم در این عشق
دیده ای غصه های شبم را
شاهد عشق من بودی و من
«دفتر شاعری» را گشودم
گریه ام با تو و دفترم بود
عاشقی مست و آشفته بودم
حال خود را ندیدم بجایی
جز که کردم نگه در نگاهت
با دلم گفته ای صادقانه
عاشقی , بوده تنها ,گناهت
گفته ای روح خود را مَبازی
بّه که یابی « ره « دیگری را
ورنه از زندگی خوش نبینی
گر بمانی به امید فردا
آری ای آینه ,« حق :, چو گویی
میروم« راه » دیگربیابم
از همه عاشقی ,قلب سوزان
اشک و غم بوده تنها جوابم
●فرزانه شیدا ●
اما بهر شکل امروز را نیز گذراندیم وبه مرحله ی دومی وشاید چندمی از زندگی خود رسیده ایم وراهی دیگر وبین بست وبیراهه ای دیگر ومشکلی دیگر به شکلی دیگر! درواقع من تصور میکنم اگر اینگونه نباشد زندگی آنقدر کسالت آور میشو د که بعد از رسیدن به یک پیروزی وادامه خوشحال بودن در سالیان دراز از این پیروزی بدون اینکه تغییر ورشدی درعمل وکار وزندگی خود بدهیم آنگاه ,پس از چندی هرچه هست باری ما تبدیل به نوعی عادت میشود که همین باشیم که هستیم و فقط دراسم پیروز وموفقیت پس ازاین با هرانچه هست بسازیم وهمیشه رضا باشیم اما باز هم نمیشود مثل روزهای اول شاد وسر خوش از پیروزی بود وهمواره همان احساس روز اول را حفظ نمود چراکه انسان یکبار بیشتر زنده نیست ومیداند عمر دوباره ای باو داده نخواهد شد وهرچه دراین زمان عمر برای او هست باید درهیم زمان از آن بهره بگیرد وبتدریج نیز هرچیزی به تکرار روزمرگی برسد هرچقدر باعث سعادت آدمی بوده باشد پس از طی زمانی عادی میشود وانسان به دگرباره بدنبال راه دیگری میگردد تا شور وشوق زندگی را درخود زنده ساخته وزندگی را در زنده بودن خویش احساس کند واندوهی را که گاه بی دلیل از سر کسالت روزگار به زندگی آدمی راه باز میکند یا دردی را که از ازدست دادن چیزی وکسی وغمی را که بر اثر گذر روزگار در سینه ای او مجدد راه باز میکند تسکین داده وخود را به طریقی در راه دیگری خود را ازوکسالت وروزمرگی زندگی یااز غم واندوه ومشکل تازه از راه رسیده ی زندگانی رهائی بخشد :
● بی اعتنا ●
دیگر بخدا جان به لبی آدم تو کجائی
فریاد ز عشقت ز فراغت ز جدائی
دیگر نتوان داد به دل صبر وشکیبی
ای پر زجفا , تک خبری , خرده وفائی!
اخر به چه سان زاده ترا , مادرت ای یار
بی مهری وکم لطفی و سرشار جفائی
یارا چه شود , حال من ِ زار بپرسی
یا تک قدمی سوی من ِ خسته بیآئی؟!
مارا توبگو , دل بِه ِکّه بستی به چه بستی؟!!
از تو نرسد, بر من بیچاره نوائی
گر باتو , رَوم « راهی » ودر چاه بیافتم
حتی تو نپرسی که: فلانی تو کجائی!!
گر آنکه شناسم «توئی» وخُلق تو این است
در نزد تو پرپر چو زنم , خنده نمائی!
تا بودی وبودم بدلت مهر نشد جا
پس وای بمن! رفتم وکردم چه خطائی!!!
گردشمن دیرین بکُشد زار , عجب نیست
ای بهتر ازاین جان , تو چرا دشمن مائی؟!
ما دور وبَر « عشق» نگشتیم ونگردیم
ما را تو کشیدی به چنین حال وهوائی
خود را زچه رو خوار تودر عشق نمایم؟
هرگز نشود « مهر کسی کرد , گدائی»!
ما « راه » دگر رفته و« بیراهه » نرفتیم
با مهر فراوان ِ دل وعشق خدائی
من هرچه بگویم تو همان آدم سردی
خاموشی وبی حرفی وبی صوت وصدائی!
فریاد زنم از ته دل گر که به گُوشَت
سودی نبّود! کو به تو گوش شنوائی؟!
عاشق کش وخونخوار وجگر سوز حبیبی
شایسته نباشد بّر ما اینچه سزائی!
دئانم که تو هم غرق همان شوری وعشقی
این راز عیان را , نتوانی که تو پنهان بنمائی
روزی تو به حرف آئی وبا عشق بگوئی:
عاشق دلم وُ از تو مرا نیست جدائی
ترسم که شود دیر ودگر با تو نباشم
آندم که تو با مهر وفا سوی من آئی
1362/7/26 سه شنبه _ ایران /تهران
● فرزانه شیدا ●
واما اینکه فردی عمری شاد ازاین باشد که مثلا دیروز بیکار بودو امروز کارمند اداره ای ست یا دیروز زیر دست ِکارخانه داری بود و امروز صاحب کارخانه , موفقیتی ست که با روزمرگی برای خود شخص به شکل طبیعی درمی اید حال هرچقدر دیگران بگویند که این شخص که بود وچه شد وآدم موفقی ست واز هیچ به همه چیز رسید و..... بهرحال شادی روزانه وسرخوشی وسرمستی پیروزی ,در تکرار عمل روزمرگی ورفتن وانجام دادن همان کاری که تا دیروز برایش بسیار زحمت کشیدیم تا به آن رسیدیم جائی برای ما تمام میشود ودرست اینجاست که باید گامی دیگر «راه » دیگر را شروع کنیم وتنها کسانی از گام اول به گامهای بعدی اقدام خواهند کرد که در نقطه ای از این پیروزیهای اولیه , دیگر خود را اشباع شده وتکمیل وارضا شده از خواسته ها نبینند وهمچنان تشنه ی این باشند که از چشمه های متعدد زندگی سیراب شوند واز تنوع وزیبائی همه چیز در گامهای بعدی وبعدی بهره مند گردند.
● ● بی تفاوت ● ●
دل بدریا اگر کسی سِپُرد
از توان گر بُرون غَمی بُخورد
میشود یا اسیر چنگ جنون
یا امیدش زاین جهان بِبُرد
من گهی با جنون گلاویزم
گه که یأسی دلِ غمین فشُرد
گه ندارد تفاوتی برمن
که چه سان رئوزگار من گُذرد
با تعجب نگه َشوّد , مبهوت
چونکه امشب به اندرون نِگَرد
بیند امشب به سان یک سنگم
«گرگ غم» سینه ام دگر نَدرَد
سردم وبی تفاوت وخونسرد
تا که بختم چه سان رقم بُخورد
امشب از بخت خود نمیترسم
گر جهان هم مرا به غم سِپُرَد
شادی وغم , برای من هیچ است
دل یکی زین دُو را دگر نَخَرد
روز شادی سینه ام بگذشت
روز غمهای سینه هم گُذَرد
زین پس آید به لب که باداباد
کی تواند دلم ز آن حَذرَد؟!
آنقدر دیده ام عجایب دهر
که دل از تازه ها ز جا نَپَرد
چون « غم وشادی» جهان پوچ است
« هیچ » دنیا بدرد من نَخورَد
گو که زانده شوم ویا مَطرُود
یا که دنیا مرا زخود شِمُرَد
من گُذارم که هرچه شد , بشود
« گاو دنیا» به حال خود بچَرَد
دل چو دردش زحد خود بگذشت
بی تفاوت بدین جهان نگرد
سنگ زیرین آسیابم من
دل ز سائیدنم , تکان , نَخوُرَد
1362/11/5
چهارشنبه بهمن ماه/ ایران _تهران
●● فرزانه شیدا ●●
...و دقیقا چنین افرادی در خانه ی ارزوهای طلائی دیروز خود که به سختی آنرا بدست اورده اند مجدد خود را در قفسی طلائی احساس میکنند که هرچند طلا اما جز همان «قفس » نیست وباز پروازی وبال وپر زدنی را دل وروح واندیشه از انسان تمنا میکند وآسمان هستی وسوسه ی دوباره پروازی میشود که حتی اگر در نیمه راه باز به طوفان وبورانی برخورد کرد باز برای لحظه ای میشد گوشه ای بااین اتفاقات طبیعی زندگی ومشکلات « راه» کمی آرام گرفت کمی خستگی در کرد واندیشه ها را بروی هم جمع کردوبرای پرواز دوباره در انتظار آرامش آسمان زندگی شد وباز پرید بسوی افق آرزوهائی هائی که بر انسان هرگز درطول زندگی پایانی ندارد وهرچه به آن دست یابید خصلت وخوی انسانی او بیشتر میخواهد واین درتمامی موارد زندگی درستی وصدق خود را ثابت کرده است پولدار همچنان بدنبال پول بیشتر, تاجر همچنان بدنبال جنس بهتر, دانشمند همچنان بدنبال اندیشه های بهتر کاشف بدنبال کشف بیشتر نویسنده بدنبال داستانی دیگر شاعر........ همه ی آدمیان درهر مقام وهرمکان در طول زندگی « راه» را جستجو میکنند هریک بگونه ی خود هریک در راهی هریک به سوئی واین خود زندگی را شکل میدهد وجهان ودنیائی را به گردش روزانه می اندازد وبه کشف وساخت وشناخت وموفقیت وپیروزی وشکستهائی میکشاند وزندگی رنگ زندگی میگیرد حتی اگر این در ساعت گردان زندگی صدها باربروی 12 به معنای شبانه روز زندگی درحرکت باشد وآنچه زندگی را نیز ازهمه ی کسالت چرخندگی مداوم ساعت وصدای مداوم تیک تاک نجات میدهد صدای گامهای ماست بسوی جلو در راه زندگی در راه ترقی وپیشرفت وخد سازی وساختار سازی وکشف دنیای جدیدتر شناخت دنیای بهتر وآشنائی با زنگانی پیشرفته تر وهماهنگی با دنیای امروز و جاگرفتن در جایگاه خود. درنتیجه « راه » در زندگی ما یعنی همه چیز یعنی زندگی کردن , متحرک بودن, رفتن ورسیدن.کشف وشناخت وبالندگی فردی اجتماعی وفکری اجتماعی ومعنوی .بسیار نیز دیده ایم که از قرون پیش تا بامروز آدمی چگونه تمامی راهای رسیدن به مکانهای دیگر را با زدن وباز کردن جاده ها , پل ها ساختن وسایل متعددی برای ترابری وسفر از اتومیبیل وکشتی وهواپیما گرفته تا صفینه ی فضائی وحتی ساختن پلهای طولانی از شکر وی به کشور دیگر برای هموار ساختن راه های زمینی از جزیره ای به دیگر کشو.ر چون سوئد ودانمارک که چند سال بیش نیست که دانمارک وسوئد پلی مشترک را بر دریای عمیقی ساختندئ که از زیر پل قطار سریع وسیر وار زوی آن اتومبیل میگذرذ وهمه ی انها نیاز ادمی به راه به رفتن وبه شناخت دیگر سرزمین ها ودیگر انسانها را نشان میدهد چراکه انسان خواستار ترقی ست علاقمند به دانشتنی هاست علاقمند به دنیای پیرامون خود وطبیعت وانسانهای دیگر است وشناخت برای آدمی یعنی زندگی واین کنجکاوی درنهاد او به ارمغان از سوی خداوند نهاده شده است تا توانائی آنرا داشته باشد که در مقام اشرف مخلوقات یاد بگیرد وبا اموخته ها وسیر وسفر وسیاحت خویش دنیای خود را ترقی دهد واین به هیچ وجه بر هیچ انسانی ساده نیست که مجبور باشد تمامی عمر از همه کس وهمه چیز دور بماند تنها زندگی کنند نیاز ارتباط با دیگر انسانها نیز نیاز طبیعی بشریست که عمری انسان گم شده ای را درجزایر متروک وجنگلهای بی دروپیکر وبی انتهائی که راه رسیدن آن پیدا نیست زنده نگاه میدارد در تلاش هرروزه شخص برای رهائی ازاین زندان باز اما دراصل زندان روح وجسم واندیشه ی او. بسیار گفته ام اگر بدر بسته ای به دیواری رسیدیم می بایست بازگردیم وکوچه ی بغلی را بیازمائیم اینکه «دیوار بتونی» را با ناخن خیال شکستن داشته باشیم حماقت ووقت تلف کردنیست که یک عاقل برآن وقت نمیگذارد آنهم وقتی هزاران راه دیگری در زندگی برما هست که میتوانیم هریک را امتحان کنیم بی اینکه وقتی به نومیدی ونشستن وافسوس خوردن هدر داده باشیم .واگر چه یک زندانیِ ابد براییافتن آزادی خود این راه رانیز انتخاب میکند گه چنین دیواری را از سر راه بردارد از ان جهت که راه دیگری نمی یابد اما برای خروج وگذر ازاین دیوارساخته از« بتون »بالاخره چیز دیگری را بکار میگیرد چیز دیگری چون قاشق غذای خود یا خودرا ورزش میدهد تا تکه ای از زنجیر کلفت بسته شده برخود را باز کند واز لبه تیز آن مدد بجوید یا بر دیوار تسلط یابد یا بر زمین زیر پا تا هرطور هست سوراخی ودریچه وروزنی باندازه جسم خود به آنسوی دیوار زندان وبرای رسیدن به آزادی پیدا نماید که این نیز نماینده خواست انسان وآرزوی انسانی ونیروی عمیق درونی اوست که او را وادار میکند تلاش کند وراهی در بیراهه یا در بن بست ودیواری بیابد وبر ای حس رهائی و آزاد بودن وبه جائی رسیدن ورهائی را با قلب وروح وتفکر خویش احساس کردن همواره , لازم باشد همه چیز را در سر راه خود از بین میبرد تا ازاین دیوار روحی وفکری خود نجات بیابد خواه آنچه روبروی اوست دیواری از« بتون» باشد یا از انسان یا از کوده وسنگ وآهن .کمااینکه انسان درهمه جا در زندگی طبیعی بر یک یک این موانع در سر راه خود پیروز شد ونیروی خواستن ورد شدن وبه هدف رسیدن وحس زنده بودن را داشتن هیچ مانعی را برای او باقی نگذاشته وپس ازاین نیز در زندگی باقی نخواهد گذاشت وانسان با هرچه بر سر راه او مانع آزادی فکر وعمل وجسم او باشد خواهد جنگید ویا راه رفته را باز میگردد وبرای غلبه بر آنچه جلوی او قرار داشت از روزنه ای دیگر وراهگاهی دیگر و چاره راهی دیگر به جنگ همان مانع خواهد رفت وکمتر کسی ست که در مقابل مانعی که خود را اسیر آن میداند از مقاومت دست برداشته وراضی به سرنوشت خود شده واسارت را در روح وقلب خویش بپذیرد چراکه اسنان خصلت عشق به رهائی وآزادی ورسیدن به هدف را از خداوند به ودیعه گرفته است و حتی در دین اسلام نیست گفته شده است خداوند انسان تنبل را دوست نمیدارد وخداوند انسانی که ظلم را نیز بپزیرد نمی بخشد ودراین دو گفتار بسیار سخن نهفته است که خود گویای این است خداوند متوقع است که انسانها وبندگان او در تلاش زندگی باشند ودرراه زندگی هیج ستم وظلمی را که مانع رفتن اوست نپذیرد وبرای شکوفائی وجلای روح وروشنی اندیشه ورسیدن به رستگاری خود تمامی راههای زندگی را بیآزماید چراکه او تمامی آنچه نیاز بشر وبنده ی او بوده است در اختیار او نهاده است ومیخواهد که انسان نیز آزادانه در تلاش زندگی در جستجوی زندگی بهتر ودر راه رستگاری دل وروح واندیشه گام بردارد وتمامی موانع را به هدیه ی عقلی که به انسان داده است از سر راه خود برداشته راه های رفتن را طی کند و هیچ چیز نیز قادر نیست درمقابل خواست خداوند که بشر را انسانی ساخته است تا با موانع جنگیده« راه خود» را پیدا کند باز دارد.
¤¤¤ عمر دوباره _سروده ی استاد شهریار¤¤¤
خدا که وعده ی عمر دوباره داد مرا
طبیب وار, ازاول شماره داد مرا
اشاره ام به نجات از بلّیه کرد ولی
شکنجه ها که پس از آن اشاره داد مرا
دچار فتنه ی دّجال کرد وبیچاره
ولی به چاره گری « راه» چاره داد مرا
اسیر دشمن چون سنگ خاره ساخت ولی
به « صبر » هم دل چون سنگ خاره داد مرا
صدای ناله ی من در همه جهان پیچید
فلک شکنجه به کوس و نقاره داد مرا
غریق ساخت به دریای بیکرانه ولی
سپس فراغت بال کناره داد مرا
اجاره ی قفس خاکیم به سر نرسید
ویا خود این قفس ازنو اجاره داد مرا
مگر به رفتن من استخاره راه نداد
که عجز و لابه ره استخاره داد مرا
به ناله ای که ز اعماق چاه ویلم بود
خدا سزای اذان مناره داد مرا
گرفت گوشه ی داراِلانابه را از من
سرا وسر در شمس العماره داد مرا
قبا ندوخته بودمقواره میگفتم
خدا چه زندگی بی وقواره داد مرا
دگر زمین وزمانم سیاهی شب بود
که آسمان مه ومهر وستاره داد مرا
بر آتشی که زمستان عمر می افروخت
دوباره چائی چین بهاره داد مرا
مدیر کل امان وضمان اهل زمین
مدیر دفتری این اداره داد مرا
پیاده بودم وصحرا که « شهریارا » بخت
سریز مرکب وسیر سواره داد مرا
¤¤¤ سروده ی استاد شهریار¤¤¤
نه یک صخره وکوه نه یک قدرت بزرگ نه یک فشار سهمگین وشاید با مرگ کسی دنیا وجهان موفق گردد انسانی را خاموش وبی تحرک کند که در قبال چنین عملی دیگران نیز اورا که چینن کر د خاموش خواهند ساخت چراکه دنیا بر اساس قوانینی ست که در آن گرفتن جان بشری بدست بشری دیگر به حکم خداوندی نیز محکوم است وبه حکم قانوئی هر کشوری نیز قتل یک انسان جرم وخطا وگناه انسانی محسوب میشود که در قبال آن هم از دادگاه عدل خداوندی پاسخی خواهد گرفت هم از دادگاه عدل بشری واینکه انسانی را خاموش کنیم که به خصلت وخوی خود, پذیرای هیچ در بسته ودیواری نیست جز جنگیدن با طبیعت انسانی نمیتواند باشد که طبیعت وساختار فکری وذهنی وفکری انسان حرکت وتلاش ورهائی وازادی راتا اخرین دم زندگی خواهان بوده وبرای بدست اوردن آن به همه کاری دست زده وبرای جستجوو رسیدن به آن از هیچ چیز بر خود دریغ نمیکند نه دیدن روزهای سخت نه تحمل مشکلات نه هیچ چیزی که توان این را داشته باشد که چون قصد کرد وتصمیم گرفت بتواند مانع راه او گردد درنتیجه قدرت تصمیم وقدرت عمل انسانی نیروی مأورای درک وفهم انسانیست که میتواند از غیر قابل پیش بینی ترین چیزها برای خود را ه حلی برای گذر بیابد وهمین خصلت است که کشف واختراع را باعث گردیده است وجود انسانهائی که « نه » را نمی پذیرند و« نمیشود » را قبول ندارد ومیدانند چون «بخواهد » همه چیز «میشود » چون قصد کنند همه چیز« امکان دارد » وهیچ چیز غیر ممکن نیست مگر باور کنیم که غیر ممکن است .
¤¤¤ « قمر»: سروده ی استادشهریار¤¤¤
خواجه مدهوشم کند , «سعدی» به هوش آرد مرا
عقل گو نیشم زند, تا عشق نوش آرد مرا
آه من تا شعله سرداد , اشک من, سر میرود
« دیگ صبرم», کآتش هجران بجوش آرد مرا
گه خموشم سازد وگه در خُروش ارد مرا
گه سرافرازد به چرخم تا دهم داد سخن
گه سراندازد به جِیبم تا خموش آرد مرا
گه سر دیوانه ام , یاد جوانی میکند
تا دل از پیرانه سر, در جنب وجوش آرد مرا
گو به حرمت هم رود نامی ز« اسکندر»چه باک
کو بیاد بارگاه« داریوش »آرد مرا
با صبا وبال موسیقی به پروازم هنوز
وآن سروداز اسمان گوئی سروش آرد مرا
در سکون نیمه شب ,مرغ حَقم ,هوحَق میزند
تا صفای عالم پشمینه پوش آرد مرا
گاه با ساز غزل « حافظ » به شیرازم برد
گاه با افسانه ی « نیما» , به یوش آرد مرا
از « ونک» بوی شراب اَرمَنم خیزد که باز
یاد آن مستان وبانک نوش نوش آرد مرا
این مُعلقهای شوق و این کبوترهای دل
ترسم آخر در خم چنگال قوش آرد مرا
کاروان عمرم از« عهد قمر» گَو میکشید
« شهریارا: , تا به دوران « گوگوش» آرد مرا
¤¤¤ سروده ی استادشهریار¤¤¤
آدمی در تلاش ساختن ها گاه حتی از ساختن چیزهای بیهوده نیز لذت میبرد چیزهائی که گاه تنها برای سرگرمیست یا فقط برای خنده . نمونه های اسباب بازیهائی که برای بزرگسالان است و نوعی شوخیست که مثلا از جعبه سیگار او سیگاری بیرون بیاید وبه شما تعارف کند وشما آنرا برداشته و وقتی که آنرا آتش میزنی با حرارت آتش خودش سیگار آب بروی فندک یا کبریت شما بریزد وانکه چنین سیگاری را به شما تعارف کرد بگوید : این برای این بود که بهت بگم سیگار خطرناکه ترک کن. بسیاری از چیزها درواقع درست شده ساخته یا نوشته میشود برای شادی روح وخنده آدمی مثل کتاب ومجلات طنز وجوک وشما با خواندن آن نه کارمهمی را انجام میدهد, نه چیزخاصی در زندگی شما اتفاق میافتد و بیشترجنبه شوخی وسرگرمی را دارد وبسیارست ارای مثال مجله های« جیبی جدول وسرگرمی که ازاینگونه مجلات حداقل اطلاعات عمومی انسان بالا میرود اما انسان نیازمند این نیست که همواره جدی باشد ودنای سخت را بیآزماید انسان نیاز به سرگرمی وشادی وخنده نیز دارد وهمین نیاز بشری ست که سازندگان انواع سرگرمی های تفریحی را مجاب میکند تا شهرک های بازی بزرگسالان وکودکان را در یکمکان جا دهند ماشینهای بازی ای درست کنند که در هر سنی هستی در محیطی مخصوص آن سوار آن شده ورانندگی دهای بازی گونه برای سرگرمی داشته باشی ودر سن بالا نیز بتوانی چرخ فلک بزرگسالان را سوار شوی این تماما بر میگرد د به اینکه ارهای زندگی هم بسوی جدیت وموفقیت وپیشرفت نیاز آدمیست هم به شکل تفریحی وسرگرمی وتا روحی شاد وخندان وآسوده نباشد قادر نیست در پی پیشرفت اندیشه وموقعیت خود گامی بردارد پس نیاز آدمی به همه شکل درهمه ی « راهای» زندگی می بایست مورد توجه قرار گیرد گکه اینگونه کارها را نیز افراد خوش مشرب وشوخ وخندانی بعهده میگیرند که دردرون همیشه کودک وجود خودرا حفظ میکنند وپایه های شغلی خود را نیز در کار ساخت اسباب بازی درکارخانه ای بعنوان کارگر , مدیر وکارخانه دار یا حتی کاشف ومخترع بعهده میگیرند وچیزهانی میسازند که در شکلهای مختلف برای آدمی فراهم شده است وبیشتر از انکه یک پدیده یا ساخت ویا کشف چیز جدیدی باشد ویادر زندگی به انسان در سهولت زندگی مردم کمکی کرده یا مشکلی را حل کند فقط به فقط جهت سرگرمی ست وحتی درنوع خود گاه اختراعی جالبی ودیدنی ست که حتی سرگرمی نگاه کردن به آن نیز خود برای آدمی لازم است وبا انکه اینگونه چیزها یا برای تفریح یا برای خنده است وبراستی هم هیچ کاری رابرای ما انجام نداده است جزاینکه ما لحظه ای با دیدن آن خندیدیم یا سرگرم شده ایم . ما حتی در اشعار استاد*شهریار نیز این شوخ طبعی وشیرینی روح واندیشه را درهمین بخش دیدیم ونشان از آدمی دارد که با نگاه موشکافانه ی خود به شیرنی در طبعی شاعرانه حرف دل باز میگوید ومنو شما را به خنده ولبخندی مهمان میکند ودرد خودرا به شیوه ای شیرین بیان میدارد.اما فکر کنید انسانی آمده است وبا یک طبع خندان وشیطان وشیرین منو شما را با ساختن, وسیله ای به خنده وامیدارد یا باعث سرگرمی لحظاتی از زندگی ما میشود براستی چه ایرادی دارد که اینکگار را انجام دهد وآیا مگر همواره همه چیز باید معنائی مهم داشته باشد وچرانه کاری انجام شده است و تعدادزیاد ی بادیدن آن به خنده افتادند پس آنقدرها هم که بنظر می آید زحمت بیهود ه ای نبوده است اینکه انسانی توانست منو شمای ناشناس را برای لحظه ای بخنداند ,انسانی که حتی منو شما را نمیشناسد اما روح شاد وخندان او , شادی ِفکر خود را با دیگران تقسیم میکند وبا ساختن شئی برای خنده وشوخی ودرعین سادگی شیرینی لحظه ی شادی را بما میبخشد وچراا ما نباید ددر زندگی خود اینگونه باشیم در کنار طبع سنتگین وشخصیت منطقی واندیشمند یا عاقل ودانای خود انسانی خوش مشرب وشاد باشیم که حضور وجودمان برای دیگری شادی آفرین باشد.
در نهایت میتوان چنین جمع بندی کرد که انسان وآدمی بر اساس تمامی آنچه تاکنون گفته شد ,همواره بدنبال راهیست برای گذر, چراکه درخت نیست تا ریشه بر زمین کرده توان زندگی در یک جا بطور ثابت وبه شکل مداوم راداشته باشد ومی باید درتحرک زندگی خود, تلاش وحرکت مداوم داشته تا خود را زنده , احساس کندواین چیزی نیست که کسی در دنیا بتواند از انسانی سلب کند بدون اینکه درمقابل این کار با مخالفتهای آن شخص مواجه شود که حتی اگر خلافکار قاتل وخیانتکار ,جنایتکاری بسیار خطرناک نیز باشد که فطرت وذات ترسناک او برهمگان نیز آشکار گشته است حتی او نیز , به زندانی رفتن و در زندان بودن خود را نمیتواند بپذیرد وهرچه نیز کرده باشد باز حق خود نمیداند که اورا اسیر دیوار وزندانی کنند حتی اگر براستی حق او باشد ووجود وحضورش درجامعه خطری برای همنوعان او باشد دیگر چه برسد به یک انسانی معمولی با هزار آرزو ودرخواست از زندگی میخواهد یک زندگی آزاد وشاد وموفق را داشته باشد واین را حق مسلم فردی واجتماعی خود میداند و زمانی که در« ذهن آدمی», اسارت قابل قبول نیست ,انسان تا آخرین روز زندگی وهستی خود در تلاش خواهد بود تا شادی وخوشبختی وحس رهائی وازادی خود را چه از جنبه معنوی ومادی چه از جنیه اندیشه وذهن باز یافته و آرام بگیرد وازاین جهت است که همه کس برای یافتن رهائی روح وجسم واندیشه خود درهمه وقت وهمه جا « راه » را جستجو میکند «.راه رهائی دل وروح وجسم واندیشه» که نیاز اول واخر آدمیست در طول زنده بودن او.
¤¤¤¤¤¤
*ـ‌ـ در پشت هیچ در بسته ای ننشینید تا روزی باز شود . راه کار دیگری جستجو کنید و اگر نیافتید همان در را بشکنید . ارد بزرگ
*ـ‌ـ اگر شما به مشکلات پشت کنید سختی ها هیچگاه به شما پشت نخواهند نمود بهترین راه ، مبارزه پیگیر و همیشگی با سختی هاست . ارد بزرگ
*ـ‌ـ گاهی برای رسیدن به پیشرفت می بایست راه سخت کوهستان را برگزینیم . ارد بزرگ
*ـ‌ـ راه آشتی را کسی باید بیابد که خود سبب جدایی شده است . ارد بزرگ
*ـ‌ـ آنکه بر کردار خویش فرمانروایی کرد و دلیرانه بسوی راه های نارفته رفت بی گمان آموزگار آیندگان خواهد شد . ارد بزرگ
*ـ‌ـ آنکه پی به نیروی سترگ درون خود برد ، راه آزاد سازی آن را نیز خواهد یافت . ارد بزرگ
*ـ‌ـ راهی جز نرمش و بازی با هستی نیست .ارد بزرگ
¤¤¤¤¤¤
پایان فرگرد راه
¤¤¤ به قلم : فرزانه شیدا ¤¤¤

برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *راه*


بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *بردباری* به قلم فرزانه شیدا


●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
● _ فرگرد بردباری _●
¤¤¤¤ « آوای هستی » : ف.شیدا ¤¤¤
چه ها دیدم من از این زندگانی
زمردم روز پیری وجوانی
تمام راه رفتن پر مشقت
وفا وصدجفا , « سوز نهانی»
دمی افتاده ,گه بشکسته در دهر
گهی غمدیده در دنیای فانی
بسی دیدم بخود از دهر و انسان
دلی غمدیده اندر روح وجانی
گهی «ساز ِدل ما »را شکستند
« قلم » را توبه دادم , گه زمانی
گهی گفتم بدل در شوری اشک :
«بهاری بودی» وُ...اکنون « خزانی»
شکستی قلب شادت را به عالم
نشستی گه به فریاد وفغانی
ولی باید بدنیایت بسازی
به صبر وحوصله با , مردمانی
گهی نامردمی دیدن ز دنیا
*گهی بر خشم و گه نامهربانی
به بدخوئی ونامردی خلقی
گهی برتلخی ِسخت ِ « زبانی »
چه میجوئی تو در انسان نادان
توانمندیِ فکرِ ناتوانی ؟!
ولی ای دل ! شکیبا باش وعاقل
بدان راهی ,که در رفتن , روانی
تقلا کن, توبا « شور ومحبت »
دراین دنیا ی بی سامان بمانی
بسازی, زندگانی را , به شادی
به «عشقی » ماندگاروجاودانی
بخوان صد نغمه از« آوای هستی»
ز« خلقت» از « طبیعت» ,...« آسمانی»
طلوعی وغروبی وبهاری ...
ز رنگ سبز وزرد وارغوانی
تو« معنا» را ، ز بنُ و ریشه دریاب
زیکتا «"خالقِ" « عشق و معانی»
تو ای دل با همره عشق ومحبت
بخوان در اندرون با شادمانی
مشو دلگیر وغمناک وشکسته
چو در دنیا ندیدی همزبانی
جهان یکسر پر از ظلم وستیز است
«تو » " تنها "« یاور ِ"خود" » در جهانی
جمعه 18 دی 1388 / ۸ ژانویه ۲۰۱۰ـ اسلو / نروژ
¤¤¤ فرزانه شیدا ¤¤¤
گذر روزگار بر آدمیان همواره قصه ها وداستان های بسیاری را به همراه داشته است که بعضی از آنها خود به تاریخ پیوسته است ونویسنده ای شاهکاری از آن در داستان ورُمانی خلق کرده است که جاودانه بر جا مانده ومیماند واکثر داستانهای زندگی نیز در گیرودار سفرِعمر , خود بنوعی داستانی خواندنی ست که چون پار صحبت پیران و افراد مسن بنشینیم بسیار گفتنی برای گفتن دارند وهمواره در طی زندگی آنقدر اتفاقات گوناگون بر هر فرد رخ میدهد وآنقدر خاطره های گفتنی برجا میماند که گاه برای گفتن همه ی آن وقت کافی در یک بار ودوبار نشستن پای صحبت آدمی نیست درواقع هرچه فرد تحولات بیشتری را در زندگی خواهان بوده است قصه ها وداستانها وخاطره هی بسیار دیگری را نیز رقم زده وشاهد بوده است وهرچه فرد بی تفاوت تر به زندگی خود و گذر زندگی چه بر خود چه بر دیگران نگریسته است زندگی کسل کننده وبی هیجانی را از سر گذرانده ودر نهایت نیز چیزی برای گفتن ندارد.وآنچه همواره در زندگی قصه ها داشته است گذر عمر در سختی وفشارها بوده است که آدمی را سنگ زیرین آسیابی کرده وبر عمق نگاه او پیرامون زندگی وهستی ,افزوده است وشما نیز زمانی انسانی را خواهید دید ,که دریایی از قصه های شنیدنی باشد که با انسانی مواجه شده باشید که زندگی سهل وساده را به همانگونه که هست ,خواهان نبوده است وبرای رسیدن به مکانی ومقامی وموقعیتی در زندگی «خود», سازنده ی اصلی تمام خاطرات وزندگینامه ی شیرین وتلخ خود بوده است در نتیجه چنین انسانی با وجود خود, مظهری از صبر وشکیبائی وبردباری ست ,چراکه آن کسی که به خواسته ی خود بدنبال زندگی بهتر یا تغییرات بیشتر یا رسیدن به بهترین ها بوده است درواقع خود نیز به استقبال زندگی پرهیجانی رفته است که قصه ساز زندگی او شده واورا قهرمان اول ماجرای زندگی خویش می کند, چراکه همواره گفته ایم که «سازندگان اولیه ی سرنوشت در زندگی «خود» ما هستیم با عشق باینکه چه ازخود واز زندگی خویش بخواهیم وبه عشق وعلاقه به خود زندگی وهستی آن, چراکه , میشود بسیار به سادگیهای زندگی ساخت وبا هرچه هست ونیست سر کرد ویک زندگی ساده را به روال عادی وعامی از سر گذراند وهمان مشکلات عادی زندگی معمولی را مانند: داری ونداری , بیماری و سلامت, وخوشی وغم دنبال کرد وقصه ای ساده را بر تمامی قصه های زندگی افزود که دراین راستا نیز قصه های تکراری بسیارند, که یک آمد وشد ساده ی بشری در زندگی ساده وعامی اوست وبااینکه در هر گذری ازاین زندگی ممکن است شکل ماجرا ها, متفاوت باشد ,اما ریشه ها یکی ست .
¤¤¤ سر می شکند دیوارش_* استاد شهریار¤¤¤¤
تار زن تا نه به سیم است و « دلی » در کارش
چنگ بر دل نزند , ناله ی سیم تارش
نه همه مُحتسب از جام تو میخانه نشین
صوف اینجابه گلو, حلقه شود دستارش
مست بگذشتم از آن کوچه که « حافظ » میگفت
سرشکانند به سر شاخ ِ درو دیوارش
یارب این عشق ِ فروشنده خریدارش کیست
که متاع دل وجان ریخته در بازارش
باغبان کر گل وبلبل به سرش شوقی نیست
جز به گلچین نرسد سیر گل وگلزارش
عشقبازی, لجن اندازی ولجبازی نیست
طوطی عشف, شکر می شکند منقارش
گر به دریای عدن رُخصت غوّاص نبود
ذُر به بازار نیایرند به دریا بارش
گنج افسانه شدیم, آنچه به دستان گویند:
غول افسون به در غار وطلسم مارش
چشم بخت هُنرم خُفته به قهری مگر است
شور محشر کُند از خواب قُرون بیدارش
نقش طومار فلک, نقشه ی سرگردانی ست
تا کی این دوز وکلک , لوله شود طومارش
دلبرم بار سفر بسته, خدایا بگشای
هک در اقلیم اقامت, به سلامت بارش
« شهریارا» طمع یاری از آن یار مدار
که بُّود رغبت هم صحبتی اغیارش
¤¤¤ _* استاد شهریار¤¤¤¤
انسان در این سفر زندگی راه رفتن و سخن گفتن وزندگی کردن را می آموزد وشکل آموزش آن بستگی به شکل دیدگاه او دارد اینکه وقایع پیش بینی نشده برای ساده ترین انسان تا عمیق ترین واندیشمند ترین انسان روی زمین رخ بدهد چیزی ست که دنیا وکائنات بر اساس گامهای او بسوی راه منتخب او براو رقم میزنند درنتیجه هرکه سختی راه به جان میخرد ورفتن ورسیدن به قله را دنبال میکند درراه سفر توشه های بسیاری را نیز با خود کشیده ومیبردودر راه نیز بسیار ناهمواریها وسختنی ها را از سر گذرانده وبردباری وصبر وشکیبائی خویش رابه امتحان نشسته وچون هدفمند باشد پیروز نیز میگرددوتوشه سفر سخت رفتن ورسیدن او سرشار از داستان صبر وبربادی وشکیبائی ست که نشستن وبا دل وجان گوش دادن برآن نه تنها با همه ی مشقاتی که او از سر میگذراند وما فقط شنونده ی او بوده ایم بسیار شیرین است که بسیار میشود آموخت که برای رسیدذن به قله ها چگونه باید بود چگونه باید رفت چه را می بایست به جان خرید ازچه می باید گذشت کرد به چه می باید رضایت داد چگونه می باید خود را دربسیاری ازاین گامها به مشقت ورنج وسختی وحتی اندوه انداخت تا رسید ودرنهایت عرق جبین ازچهره ی خسته اما پیروز خویش پاک کرد وخشنود شد که رسیدیم به انتهای هدف خویش رسیده ام وآنگاه هرجه بر آدمی گذشت قصه ی تلخ وشیرین این راه دیگر دراین مکان در این نقطه براین قله نه تنها قصه ی افتخار است وتلاش که قصه ی پیروزی است وشادی وتعریف آن بر دیگری شاید یاداور خاطره های سخت رنج باشد اما در زمان گفتن آدمی هم خود میداند وهم شنونده ی او که اینهمه مشقت اینهمه سختی با بردباری وصبر وتلاش نهایتی زیبا از پیروزیست از موفقیت انسان در راه تلاش در راه رسیدن به اوج خواسته های شخصی که بارها گفته ام پیروزی یک فرد درهر راهی که باشد به تنهای زندگی او را تحت تاثیر قرار نمیدهد که اولب براو بعد بر اطرافیان او وسرانجام به شهر ودنیای او منتقل میشود چراکه زندگی اینگونه بنا شده استت که عمل ومعلول همیشه باهم باشند وکار ونتیجه وانتهای کار نیز چون زنجیره زندگی چون چرخه ی زندگی برهمه چیز اثر بگذارد .شاید کسی بگوید: من خودم نیز ,گاهی وجود وحضور خود را از بس که زندگیم بیخود وساده وبی هیجان است فراموش میکنم چه برسدبه اینکه بودنم در دینا دیده شود مگر که هستم وچه هستم که دیده شوم ؟ تنهایک انسان معمولی هستم مثل بقیه! .من این حرف را به اینگونه می بینم : «شخصی» که خود حضور وجود خود را باور ندارد درنتیجه چنین شخصی نمیتواند توقع داشته باشد که دیگران نیز اورا ببینند ,اما همانگونه که گذر بادی بدون دیدن حس میشود « مادیت جسمی و وجود و حضورجسمی » یک فرد هرچقدر در حاشیه های زندگی ایستاده باشد حس ودیده میشود هرچقدر ساده باشد باز دیده میشود حتی در گذر از خیابانی پرجمعیت که کسی به کسی نیست وهرکه راه خود را ازلابلای جمعیتی برای رسیدن به مقصد خود باز میکند باز وجود انسانی که از کنار تو راه باز میکند را حس میکنی هرچقدر ناشناس حتی ازکنار چشم بی اینکه نگاه کنی آدمی ایستاده در کنار دیوار وکوچه ای را میبینی این تازه زمانیست که این شخص برای تو ادمی نا آشناست که هیچ شناختی ازاو نداری وتفاوتی هم برایت نمیکند که این شخص کیست وچگونه زندگی میکند اما بهرحال هر انسانی باندازه قد خود درجائی که ایستاده , نشسته یا دراز میکشد است فضائی را در دنیا اشغال کرد ه است که خداوند باو بخشیده است فضاومکانی که متعلق باوست وخداوند باو داده است در نتیجه حضور دارد حال این حضور چقدر پررنگ چقدر قوی زمانی میشود دید که این شخص ایستاده در گوشه ی کوچه یا در راه عابر پیاده برای مثال یک نوع آلت موسیقی را هم بدست بگیرد وبنوازد آنگاه هرکه میگذرد او را خواهد دید ساده تر؟ همانجا که ایستاده است سوت بزند باز دیده وشنیده خواهد شد منظورم این است که آنچه انجام میدهیم حضور وجود ما را در نگاه دیگران تثبیت ودیدنی میکند آنچه هستیم درجاتیگاه انسانی ما بعنوان یک انسان هم ثبت حضور ماست با قد ووزن واندازه ی خود وآنچه روزانه انجام میدهیم هرچقدر ساده وکسل کننده باز کاریست که انجام میدهیم وآنچه همه ی اینها راارزش میدهد این است که یک فرد ,خود شخصا رنگی باین « بودن» بدهد یا داده باشد وگرنه هیچکسی درگذر از کناری منی که بی جهت وتنها برای گذران ساعت وشاید اینکه کمی دلم باز شود به سادگی سر کوچه یا در گوشه ی محل عابر پیاده ایستاده ام نقش بزرگی را ایفا نمیکنم که دیده شودم تنها ایستاده ام مرا رهگذر میبینید شاید زشتی وزیبائی ام را شاید شکل لباس ومدل کفشم را یا هرچه هستم ....اما من فقط ایستاده ام وفقط ایستادن تنها میگوید : من هستم! همین وبس همه نیز میدانند تو هستی خودت میدانی خانواده ات میداند محله ات میداند شهرت میداند حتی کشورت در آمار میداند تو هستی داما چرا هیتی برای چه هستی حتی « چقدر هستی» این چیزیست که انسان خود آن را میسازد وبرای رسیدن باینکه چقدر وجود دارم چقدر وجودم موثر است چه بر خود چه دیگران باید کاری انجام داد تا دیده شد هرچقدر هم اینکار ساده بی عملی وانجام کاری تنها ایستاده بر نقطه ای از زمین هستیم چون درختی درگوشه ی خیابان وکوچه ای که شاید بر اثر تکرار بودن در آن مکان بسیاری دیگر حتی وجود این درخت را هم از خاطر برده باشند درکنار دآدمیانی که هرگز حضور این درخت را در هیچ فصل وزمانی فراموش نمیکنند وتمام تحولات او را میبینند شما اگر هرروز درساعتی مشخص درکنار بقالی کوچه ی خود بایستید وهیچکاری نکنید حتی اگر مداوم با همان یکدست لباس دیروزی آنجا بایستید سرانجام روزی را خواهید دید که همسایه ها شما را وایستادن شما را حتی بی اینکه شما کاری کرده باشید دیده اند وفردا یکی بتو لبخند میزند آن یکی به شوخی میپرسد خسته نمیشی اینهمه اینجا وامیستی ؟ یکی بتو سلام میکند وشاید چند کلمه ای باتو حرف بزند یکی دوتا از بچه محل ها کنارت می ایستند وحال و احوالی میپرسند وباز بااینکه هیچ نکرده ای دیده میشو.ی این را من زمانی پی بردم که روزانه در ساعت معین می بایست یک اتوبوس مشخص را بسوی دانشکده میگرفتم ودر طی یکماه اول تمامی کسانی که در آن ساعت با این اتوبوس حرکت میگردند با دیدن هم سلام میکردند وحتی جای نشستن هرکسی در اتوبوس مثل اینکه بلیط این صندلی را خریده باشیم مشخص بود وهیچکس جای دیگری را اشغال نمیکرد حتی اگر برای مثال یکی زودتر از دیگری سوار میشد وجای پشت سری او جلوتر ازاو بود باز او به روی صندلی خود مینشست وجای کسی را کسی نمیگرفت مگر اینکه شخص ناواردی برای اولین بار به این جمع اضافه میشد وبی خبر صندلی مثلا مرا اشغال میکرد که عادت داشتم آنجائی بنشینم که برایم راحت تر بود یا بدر خروجی نزدیکتر بود یا بغل بخاری وفن کوئل بود وزمستان گرمتروتابستان خنک تر اما باز اگر کسی ناشناس جای کسی را هم اشغال میکرد شخص اول هرگز چیزی باو نمیگفت ومکان دیگری را انتخاب میکرد وبا گذر یکسال تقریبا همه ی این افراد میدانستند هریک ازما به کجا میرویم حتی چه ساعتی برمیگردیم چراکه تکرار یک عمل سرانجام توجه دیگران را جلب میکند حتی دوستی هائی نیز می آفریند که شاید به مرحله رفت وامد نرسد اما درهمان حد ساده شیرین است که ههروز صبح شما عده ای مشخص را ببینید وحالواحوالی بپرسید ودرمسیر راه با کسانی شناخته شده روزانه همسفر راهی باشید وحتی اگر هرروز ساعت 6 صبح جلوی پنجره ایت بایستی با گذشت یکهفته هم مدیانی چه کسی میرود برای خرید نان چه کسی به سر کار میرود چه کسی چراغش چه ساعتی روشن میشود وهمسایه ها هم میدانند شمارا هروز میتوانند ساعت 6 صبح پای پنجره ببینند درنتیجه ما دیده میشویم حتی اگر ساکت درگوشه ای ایستاده باشیم وهیچ نکنیم.بااین تفاضیل این منو شماهستیم که رنگ لعابی به هستی خود میدهیم با کنمترین کارها وبیشترین کاها وانچه ازمنو شما انسانی دموفق میسازد انجام کارهای روزانه ی ما ودر نتیجه صبر وشکیبائی وتحمل وتلاشی ست که برای انجام هر یک کاربرخود هموار میکنیم وهرچه بیشتر در« هستی و بودن» خود فعالتر باشیم بی شک روزهای بیشماری را خواهیم داشت که نیاز به صبر وبردباری برای رسیدن به نتیجه را دارد وهرچه پرتلاش تر بی شک موفق تر .بااین وصف انسانی که بودن خویش را دیدنی وموثر میکند چه برای خود چه در جامعه انسانیست که در مرزی بالاتر از مرز ساده ی زندگی وزندگی عوام ایستاده است چراکه به روزمرگی خو نکرده وبا رسیدن به هر نقطه ای برای نقطه ی بعدی برنامه ای خواهد داشت چون هر موفقیتی در پی خود نیازهای دیگری را ایجاد میکند مثلا یک فروشنده ساده یک بقال مواد غذائی وقتی که مغازه ی دکوچم یا سوپر بزرگ خودرا باز میکند بتدریج یا آنرا گسترش میدهد یا اگر درست به نتیجه دلخواه برسد چندتای دیگر هم باز میکند یا اگر چنین نکند با سرمایه ای که بدست اورده زندگی خود را جلا میدهد خانه ای بزرگتر تهیه میکند ماشین خود را به مدل بالا تری تبدیل میکند ودرراستای شغل خود به نیازهای مشتری مواد غذائی داخل مغازه ی خود را افزایش میدهد چیزهای جدیدتری به مغازه برای فروش میاورد دکوراسیون داخل مغازه را تغییر میدهد همه ی این تحولات درصورتی رخ میدهد که این شخص در امر فروش موفق گردد وبرای بهتر شدن رونق بازار خود آنرا گسترش میدهد در زمینه علم نیز همین است انسانی که اندیشه خود را با گرفتن مدارکی از سر یادگیری نه از سر مدرک گرائی افزایش میدهد وهرروز درمقام بالاتری به رشد فکری واندیشه ی خویش میپردازد هم تلاش خویش را افزون کرده هم بر تجربه افزوده هم بر میران صبر وتلاش ومقاومت خویش افزوده است چون مدام به مکانی بالاتر گام گذاشته است که خواهان شکل دیگری از برنامه ریرزی وهمچنین تغییر شکل عمل ورفتار وداشتن صبر وتحملی متفاوت با زمان گذشته استت چون هرچیزی وهرکاری وهر عملی خواسته های خود را برای رسیدن به نهایت هدف طلب مبیکند اینگونه است که انسان بردبار اسنانیست که بسیار زندگی کرده است بدین معنی که روزهای زندگی او اگر چون دیگران درهمان شبانه روز طی شده ودرهمان ساعت دواّر زندگی اما براستی ساعات بیشتری از یک فرد معمولی زندگی کرد چراکه رشد فکری ومغزی او چه در ساخت سلولهای جدید مغزی چه در روحیه ای که میداند دارد برایچه تلاش میکند باهمه سختی ها روحیه ای ساخته شده تر از دیروز .جسمنی حتی باهمه خستگی شادتر وراضی تر از دیروز راا برای خود ساخته است وقتی شما بدانید کاری که امروز انجام داده اید کاری مثبت بوده چه برای خود چه برای دیگری وبرای انجام آن متحمل زحمتی نیز شده اید مسلم است که شما انسان دیروزی نیستید کمی بیشتر از انسان دیروزی هستید ودرفرداها بیشتر وبیشتر ودرزمانی انسانی بزرگ وتلیم یافته وشناخته شده وانسانی موثر برای هم خود هم جامعه در نتیجه آزار شخص صبور وزحمت کش وبردباری, ازسوی هرکه باشد نهایت رذالت وضعف شخصی هر انسانی ست که فردی را که در زندگی خود انسانی زحمت کش وفعال ودرجایگاه خود باارزش است به هر شکل وبه هر طریقی آزار دهیم حال چه برای اینکه اورا در اعمال خود متوقف کنیم چه برای اینکه از اندیشه ی او خوشمان نمی آید چه برای اینکه از نگاه وطرز فکر ونظریات او میترسیم چه از آنجهت که خود را درمقابل او ک.چکتر احساس میکنیم وقادر نیستیم جوابگوی او باشیم چرامکه اینگونه افراد مردمی ساده نیستند که شما بتوانید به سادگی باآنان برخورد کنید وچون دیگران بالاخره راهی برای کنار آمدن بااو پیدا کنید انسانهای موفق وبزرگ انسانهائی هستند که آنقدر دراین دنیا پوست ترکانده وبزرگ شده وجا افتاده اند انقدر سختی ومشقت گشیده وبردباری به خرج داده اند که درک آنان از جمع عامی مردم خارج است درک حرف آنان درک عمل آنان درک منطق آنان گاه بحدی مشکل است که شما یا نمیتوانید دخود را باآن برابر کنید یا قادر نیستید جوابگوی خواسته ونیاز او باشید درنتیجه یا ازاو دلخور وعصبانی میشوید یاازو حتی بدتان می اید یا بگونه ای اورا ازخود میرانید که درمقابل او احساس صعف وکمبود نکنید چراکه نمیتوانید منطق اورا درک کرده دریابید که هرچه او در زندگی ازخود ودیگران طلب میکند درنهایت چیزی ست که نمیتواند به نفع نباشد وچنین انسانی هرگز به خودخواهی تقاضای چیزی نمیکند وهمیشه بر حق است وبردرستی فکر و عمل خود در زندگی خواستار چیزی میشودیا توقع چیزی را دارد بماند که چنین انسانی د ر عین حال که شاید بسیاری اورا ادرک نکنند میداند که درک نمیشود ومیداند که نباید از اینان که او را درک نمیکنند برنجد ومی بایست گذشت کند وفراموش کند چونکه دلیلی ندارد کسانی را بخاطر کمتر فهمیدن یا درک پائین تر مورد تنفر قرار داده با آنان دشمن شد که این از بزرگان وانسانهای اندیشمند دیده نمیشود مسیح را نیز چوئن به صلیب میکشیدند به خداوند گفت: خداوندا این مردمان نادان را ببخش چرا که آنان «نمیدانند» و« درک » نمیکنند.حضرت محمد (ص) وحصرت علی(ع) نیز هرگز بر کسی بخاطر نادانی او خشم نگرفت ودر هیچیک از داستانهای واقعی نتاریخ نمی بینید مرد وزن بزرگی به کسی بخاطر نادانی او یا درک نکردن او از او خشم بگیرد وتنها انسانهای کوچکی به خشم ونفرت دل میبازند که هنوز وسعت نگاه نیافته اند تا بدانند صبر وتحمل وبردباری درمقابل آدمیان نیز از بزرگی انسان است کمااینکه حضرت علی (ع) میفرمایند:در بخشش لذتی ست که در انتقام نیست. وحال هریک از انقلابیون واقعی تاریخ را که نامی به نیکی ازخود برجا نهاده اند بنگریم وبه زندگی آنان دقت کنیم میبینیم زندگی وتفکر واندیشه ی اسنکونه انسانهائی انقدر دیدنی وخواندنی ویاد گرفتنی ست و نمونه های بزرگی وصبر وبردباری اینان درمقابل دنیا انقدر اثر گذار و باارزش است که براستی می بایست الگوی بشر در ساده ترین راه های رفتن زندگی باشد ودرکنار این همین بزرگان واندیشمندان نیز اگر دریابند کسی براستی قادر به درک آنان نیست وبقولی سرو کله زدن بااو وقت تلف کردن است ترجیح میدهد وقت خود را بر کسانی بگذارد که مایلند چیزی بیاموزند ومایلند که از اندیشه های خوب او بهره ببرند وخود نیز چه از آنکه نادانی براو چیره بود وحتی برای اینکه نمیخواست دانا شود نیز با دیگران میجنگید چه آنکه همراه وهمقدم با اندیشه های او میآید وطرز فکر اورا دوست میدارد چه پآنکه میخواهد بیاموزد چه عابر ناشناس کوچه ای بسیار چیزها می آموزد تا بداند انسان چیست وچگونه انسانی باید باشد وچگونه انسانهائی را نیز در زندگی باید ببیند بشناسد وحتی تحمل کند که هرچه هست از بزرگی وصبر وبردباری اوست که جفا نیز میبیند بی حرمتی نیز میبیند اما می بخشد ومیگذرد چرا که نیازی بداشتن کینه در گوشه ی دل خود ندارد زندگی بسیار احساسات وخواسته های دیگری را ازاو می طلبد که میبایست هم و غم وفکر واندیشه ی خود را برآن بگذارد نه بر بیشمار آدمی که هنوز بسیار راه در پیش دارند تا بدانند زندگی فانی همین گذر ساعاتیست که تو درجنگ وبگو مگو بامنو دیگری سر کرده وقت به خشم وکینه ودشمنی صرف میکنی وبجای بهتر آن است که آدمی بخود بگوید: « شهریار خود باش وخود را دریاب» وخود را به آزمایش کن و بر صبر وبردباری خویش افزوده ودر پیشرفت ورشد شخصی وفکری و موقعیت خود, گامی بیشتر بردار.حتی با آنتکه بسیار دراین کوره راه نتامرادی با مردم وخلق دلشکسته ی دنیائی میگردیم وبسیار افسرده دل بر دنیائی افسوس میخوریم که میدانیم هنوز بسیار است افرادی که نمیخواهند بدانند یا باور نمی کنندکه زندگی دردست خود ماست وجایگرین رشد وپیشرفت خود به شکستن دیگرانی می نشینند که میدانند هرچه کنند نمیتوانند چون او باشند بودن آنکه تلاش او وعشق قلبی اورا در راه زندگی دریابند بخوانیم از شهریار دشعر بسیار زیبا وغمناکی که اونیز درد های انسانی وعشق را در بودن خویش بسیار کشید وغم دنیا نیز بسیار دید وبربادری بسیاری نیز در زندگی نشان داد روحش شاد.
¤¤¤ شهریار خود باشم _* استاد شهریار¤¤¤¤
گذشت انکه در آغوش یار خود باشم
به زیر چتر گُل گلُعذار خود باشم
گذشت آنکه به یار عزیز , دست به دست
دوباره عازم کوی دیار خود باشم
دگر چه زخمی ازان جاگذاز تر خواهی
که داغدیده ی مرحم گذار خود باشم
خزان رسید و من آن باغبان که خود ناظر
به زُلف کندنِ باغ و بهار ِ خود باشم
اجل کشید به تهران ,چو دید از آغازم
که من چع غافل از انجام کار خود باشم
فلک کمان وکمین میشود که من دائم
نشان نیر غم جان شکارخود باشم
دگر به گریه ی بی اختیار دادم دست
نداد دست که در اختیار خود باشم
حریم داشت غم از من به غمگساری وی
کنون اسیر غم ِ غمگسار خود باشم
دلم به پنجه در آن تار زلف می آویخت
که کم دجار فرذاق « سه تار» خود باشم
هنر نمی خردمروزگار نا بخرد
اگرچه نابغه ی روزگار خود باشم
چه جای خلق وتمنای سایه پروردی
چو من به سایه پروردگارخود باشم
گذشت آنکه به فرمان خواجه ی شیراز
« به شهر خود بروم شهریار خود باشم»
¤¤¤ _* استاد شهریار¤¤¤¤
قله ها نزدیکند اگر اولین گام را حتی هم اکنون برداری درهر سنی درهر جائی درهر موقعیتی.زندگی متعلق به ماست ورسیدن به هرچیزی بسته به برداشتن گام های ماست.
¤¤¤¤¤¤¤
* _ خردمندان همچون عقاب ها دیدی گسترده دارند و بردبارند .ارد بزرگ
*_ بردباری در توان هر کسی نیست کسانی که بردبارند فرمانروایی می کنند . ارد بزرگ
*_ بردباری بهترین سپر در روزهای سخت و ناپایداریست . ارد بزرگ
*_ با بردباری همه چیز در چنگ توست .ارد بزرگ
*_آه و بردباری ، ریشه هر دیوزاد ، و بد خویی را ، خواهد کَند ارد بزرگ
¤¤¤¤¤¤¤
پایان فرگرد بردباری
¤¤¤به قلم : فرزانه شیدا ¤¤¤

برگرفته از :

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *بردباری*


پژواک اندیشه در فراسوی مرزها

  تاریخ بشر، داستان مبارزه بی‌پایان برای آزادی، عدالت و معناست. در این مسیر، گاهی یک اندیشه، یک فلسفه، می‌تواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ر...

بازتاب فلسفه اُرُدیسم در سراسر جهان