اشعار شکوه عمرانی
(شیرین)
مرزها را بگشاییم
چه زیباست
بی مرزی ملت ها
بی مرزی ایین ها
چه زیباست
بی مرزی فرهنگها و تمدن ها
بی مرزی سیاه و سپید
سالخورده و خردسال
و چه زیباست
دست ها در دست ها
در جای جای دنیا
شکوه
سایه
آه
چقدر دوست دارم با سايه ام حرف بزنم
گوش میدهد حرفهایم را
می فهمد مرا
خوب میدانم
مرا بیگناه متهم نمی کند
زورمند نيست
و اسیر نمی سازدمرا
سایه ام فضل نمی فروشد
وافتخار آمیز نمی داند
آمیزش با زورمندان را
سایه ام حسود نیست
وتحقیر نمی کند مرا
تملق نمی گوید
همانند سگان گرسنه
و دروغ نمی بافد
سایه ام بی صداست
همانند سکوت سحرگاهان
اما صد هزار ان سخن
درجای جای سینه نهان دارد
کلبه ی عشق
دوست دارم در لبخندشیرین تو خود را گم گنم
دوست دارم درنگاه گویای تو پنهان شوم
زیرا که عشق زیباست
به وسعت دریاهای بیکران ،به عظمت کوهساران
با تو بودن زیباست
با تو زیستن زیباتر
________________________________________
ادما
میخوام برم به اسمون
میخوام برم به کهکشون
میخوام برم پیش خدا
بهش بگم از ادما
این ادمای بی وفا
این ادمای پر حسد
این ادمای جاه طلب
این ادمای پول پرست
مدام میخوان ازار بدن
سد سر راهت بشن
ای خدا جون
تو که معروفی بعدل وداد
چرا ادما بی عدل وداد
از تو میخوام
یه ذره عدل برای ما
یه دنیایی
برابر برای ما
چرا که نه
چرا که نه
________________________________________
اسیر
من زنم
اسیرم
بال و پر شکسته ام
در قفس افسرده ام
در حسرت پرواز
در اسمان ازادی
در ارزوی به اوج رسیدن
به کمال رسیدن
ولی افسوس
من نیمه ام
آرزوهایم مدفون
بی اجازه ی او
دنیا برویم بسته
بی وجود او
بی وجودم، بی حرمتم،
بی نام و نشانم
گمنامم
صدا در گلویم خفه میشود
و من ساکت وخموش
همچون پروانه گرد شمع میسوزم
و ذره ذره اب میشوم
تاکی باید سوحت
تاکی باید سوحت
________________________________________
به پسرم
دوستت دارم، دوستت دارم
به پهنای اسمونها،به وسعت ستاره ها
قلب مهربونت به من امید میده،نور میده
هستی وحیات میده
تو مرا میفهمی
تو مرا میفهمی
صبر و تحملت
نوع دوستیت، وفایت
منو به اوج میبره
به اغوش آسمانها
در انجا که از بی مهری و ظلم اثری نیست
بر من بتاب تا از گرمایت گرمی پذیرم
و زندگی برام تحمل پذیر شود
________________________________________
نمیدانم چرا جنگ
نمیدانم چرا جنگ
و چرا جنگ
چرا با نام مذهب می کنند جنگ
مگه مذهب پیام صلح و اشتی نیست
مگه مذهب برا یکپارچگی نیست
مگه انسان ز یک اصل و نسب نیست
مگه کل مذاهب نیستند صادق
بر یک خدای واحد
بس است جنگ وستیز
بس است جنگ و ستیز
تو ای انسان قرن بیست
بر سر مذهب نمی اری ستیز
باید فراتر رفت
باید فراتر رفت
خدای بی همتای ما یکیست
________________________________________
بهار
بهار امد بهار آمد
بهار گل فشان امد
افتاب زرفشان امد
دشت و صحرا گشت پوشیده
از مخمل های سبز
بلبلان ســر میدهند اواز نغــــز
ماهیان رقص امدند در اب
و سرمستند ازین تغییر وضع
پاک گردید از سوگ زمستان
کوهسار و صحرا و اسمان
بیا انسان ،بیا انسان
تو هم بر گیر این پند طبیعت را
تو هم بر شوی دل را ز غم ها و کدورت ها
تو هم بر شوی لب را از این زخم زبانها
طیبعت باز پیغامی دگر دارد برایت
تولدی دیگر
......
کودکی
ای کودکی من
تو چه زیبا بودی
زیباتر از قرص ماه
لطیف تر از برگ گل
خوشبوتر از عطر گل
بزرگتر از اسمون
یه قلب پاک وساده
منهای بغض وکینه
با یک عروسک قانع
دنیای ماهی داشتی
تنها غمت بازی بود
شریک وهمبازی بود
یه تو پ خال خالی بود
میشه که برگردی دوباره
میشه که بر گردی دوباره
اگه توبرگردی دوباره
اسمون من میشه پر از ستاره
________________________________________
رابطه ها
امشب در سکوت تنهایی خودم
به رابطه ها فکر می کنم
به پنجره های رابطه
که ارام ارام بسته میشوند
به کرکره های رابطه
که اندک اندک پایین کشیده میشوند
به سردی دلها ودستها
به پژمردگی احساسها و عاطفه ها
چه زیبا بود ان رابطه ها
چه زیبا بود گفتگوی همسایه ها
تنگ غروب کنار پنجره ها
یاری رسوندنها
پیوند دلها
چه زیبا بود
فشردن گرم دستها
دوستان با وفا
یاران دیر پا
من به گذشته ها ی دور سفر کردم
تا تصویر این رابطه های قشنگ را
در ذهنم مرور کنم
چه سفر زیبا و خیال انگیزی بود
چه صحنه ها ی دل انگیزی بود
من این لحظه ها را هزار بار بوییدم
من این لحظه ها را هزار با ر بوسیدم
زندگی یعنی همین لحظه ها
همین لحظه های پر معنا
همین لحظه های پر معنا
روزگار تنهایی
خانه ی ما خالیست
خانه ی ما خالیست از شور زندگی
دیکر کسی پذیرای مهمانها نیست
سکوت بر همه جا سایه افکنده
بر پیکره ی دیوارها، بر نقوش قالی
بر تابلوها واشیای زینتی
فضای خانه سنگین است
تنها نور چراغها این سکوت را کمرنگ تر میکند
هرکس در گوشه ای
در تنهایی و انزوای خودش
بیگانه تر از یک بیگانه
خالی از مهرو عاطفه
و من در حسرت یک گفتگوی صمیمانه
یک اشیانه ی گرم
یک صدای اشنا
یک همدل و همراز
یک همخوان و همنوا
یک امید دلنواز و هستی ساز
چون شمع میسوزم و قطره قطره اب میشوم
چرا این جدایی
چرا این سکوت و تنهایی
فرصت ما کوتاه است
زندگی یگ گذر گاه است
زندگی چون جویبار است
لحظه هایش زرنگار است
لحظه هایش زر نگار است
________________________________________
جوانی
من جوانم
جز نور عشق نمی بینم
جز گل مهر نمی چینم
زر وسیم را نمی فهمم
من سرگردان کوجه ی عشقم
آری سرگردان کوجه ی عشق
ولی افسوس
خیلی زود درمیابم
که عشق قصه ی کوتاهی بیش نیست
تورا
با سیم و زرت میجویند
تورا
با مال و مقامت می سنجند
خیلی زود درمیابم
که زیربنای همه ی صعود ها
ورق های کاغذیست
و گاهی هم
پایمال کردن حق دیگریست!
خزان زندگی
خزان زندگی زیباست
لبالب از خاطره ها، غم ها و شادیهاست
و زیباتر از غروبی بی انتها
دوران پر باریهاست
نشانه ی رنج درپیشانی هاست
دوران قصه ها ی دلنشین وشورانگیز مادر بزرگهاست
ولی افسوس
....
در اغاز خزان زندگی این عزیزان
همچون قطرات باران
از صفحات زندگی محو میشوندو
همانند برگهای خشگ پاییزی
طعمه ی جویبار میگردند
ثمره ی سالها رنج ومصیبت
تنهایی ،بی همزبانی
وبدینسان است که
آینه ی قلب رئوفشان
در هم می شکند
و مینوشند نابهنگام
شراب تلخ نیستی را
بیائید بیایید
دست دوستی در دستانشان نهیم
و بنوشیم از جام پر بارشان
و بر گیریم قطره ای
از دریای اندرزهایشان
بپذیریم انها را
با آغوشی باز و فراخ
وبیاویزیم بگوش
پند هایشان را
همچون گوشواره ای زرین
و بسازیم زینت بخش جان و روان
فردا خیلی دیر است
فردا خیلی دیر است
________________________________________
دو سرو ناز
توی یک باغ قشنگ
با گلای رنگ وارنگ
دوتا سرو نازدرکنار هم
مهربون ویار هم
سر نهاده بر سر هم
با ندای باد
نجوا میکنند
عاشقانه در دل هم
عقربه های زمان
عشق پر شورشان را
مینوازدلحظه به لحظه رنگین تر
نوای انها
نوای عاشقانه وهمگام است
جاودانه و پر ترانه است
میدانی نوایشان چیست؟
زندگی بایدکرد
سبز باید ماند
عشق باید چید
شاد باید زیست
آزاد باید زیست
________________________________________
طبیعت را صداکن
ای انسان توتنها نیستی
گلهای زیباو رنگارنگ
برای نرگس چشمان تو میشکفند
عطردل انگیزشان مشام تو را نوازش بخش است
شکوفه ها بروی تو لبخند میزنند
باران برای تو مینوازد
کوهساران برای تو سپید گون میشوند
پرندگان خوش نوا برای تو ترانه میسرایند
نور نقر ه فام آفتاب
با سخاوتی عظیم انوارش را
بر تو می افشاند
دریاها ی بیکران برای تو میخروشند
با طبیعت راز پنهان خودرابگو
با طبیعت شرح نامردیها را بگو
میدانی تنها اوست که
صدای ترا میشنود
و با تو یار و همساز میشود
تنها او
اری تنها او
________________________________________
به خواهرم
خواهر خوب ومهربون من تویی
ستاره ی اسمون من تویی
یار وغمخوار من تویی
تنها تویی
تنها تویی
جایگاه والای مادر من تویی
شمع شبهای تار من تویی
من و توهمخونیم با یک نوا میخونیم
دوست داشتم با حضورت منو شاد کنی
شاد و سرافراز کنی
ولی نشد ولی نشد
نگران مباش خواهر مهربونم
من یه همنشین خوب دارم
اون بالا ها یه نور امید برق میزنه
هر روز به من سر میزنه
نور خدا
نور خدا
________________________________________
به پدرم
پدر مهربونم
وقتی تو رفتی
نونهالی بودم
فقط یادم میاد
شبی سوگواری بود
ومن نمیدونستم برای چی
بعد ها فهمیدم
برا اینکه تو دیگه تو این دنیا نیستی
نمیدونم چرا رفتی
اگر تو میماندی زندگی زیبا تر بود
قلب من شاد تر بود
پشت من گرم تر بود
وقتی من به دنیا ی شما اومدم
مادرم بتو گفته بود
باز هم دختر است
و تو گفتی
دختر و پسر برای تو برابر است
افرین بر تو ای پدر
تو پیشرو زمان خود بودی
تو در ورای افکار زمان خود بودی
تو را میستایم
تو را میستایم
تو به مادر سفارش داد ی
ما رو بی مطالعه به کسی نسپارد
و او هم سعی خودش را کرد
تو در غربت ما را ترک کردی
و من در غربت زندگی میکنم
ایا سرنوشت من و تو با غربت در امیخته بود؟
________________________________________
من و تو مامیشویم
خسته ام از نامهربانیها
دورویی ها بی وفایی ها
گریزی نیست من را زین تهاجم ها
پلکهایم را روی چشمانم می نشانم
تا دمی اسوده مانم
زین دنیای پر خروش و ماجرا
و غم ها را فروبنشانم
با سکوت لجظه ها
و نامردمی ها را
با اشگ دیده ها
میل پرواز در من
اوج میگیرد
تا شاید
بدنیایی راه یابم
که در ان تنها
انسان بودن را شاهد باشم
صداقت و صفا را
مهر و وفا را
برابری و حرمت انسانها را
از هر نژاد و ایین
جاییکه در ان
فاصله ها معنی ندارند
و من و تو ما میشویم
و من و تو ما میشویم
________________________________________
زندگی در معنا
تو در معنا با منی
در کوچه پس کوچه های احساس قدم میزنی
صدای قدمهایت بذر امید برتمامی ذرات وجودم می فشاند
همین معنا، همین امید
همین احساس ظریف
در عصری خالی از عواطف
در عصری پر فریب
مرا باتو پیوند میدهد
و من میدانم که در معنای تو حل خواهم شد
و تورا صدا خواهم کرد
تنها تورا
تنها تورا
________________________________________
باتوبودن
زندگی رو با تو من آغاز میکنم
غم رو رها کرده و پرواز میکنم
با تو روزام شیرین میشه
شبهایم آتشین میشه
با تو نور امید میشم
مثل یاس سپید میشم
بوی گل و بوی علف
عطر میپاشم به هر طرف
شاد و دلانگیز میشم
از خوشی لبریز میشم
با من بمون شاد بمونم
مثل قناری بخونم
مثل يه غنچه باز بشم
حس تو را آواز بشم
________________________________________
لحظه ها را باور کنیم
کاش می شد
غم ها را فراموش کنیم
کینه ها را خاموش کنیم
لحظه ها را باور کنیم
نیستی را باور کنیم
هستی را بارور کنیم
خار را از تن کنیم
برگ گل بر تن کنیم
________________________________________
رقص اتش
من در رقص اتش
آغاز تمدنها را دیدم
عشق را دیدم
عروس سپید را دیدم
بید مجنون را در پهنه ی اسمان زیبا دیدم
قامت رعنای تو را دیدم
برق چشمان تو را دیدم
درخت را با پرندگان خوش نوا دیدم
جشن ماه و ستاره را دیدم
جنگ دیدم
موشک و خمپاره دیدم
سلاح هسته ای دیدم
ای اتش
تو مقدسی
تو نوید عشق و سروری
تو پیام آور نوری
چرا با جنگ و خون درآمیزی؟
________________________________________
دوست
تو یار منی
همدم و غمخوار منی
محرم اسرار منی
قبله ی آمال منی
با شادی تو شادم
با غم تو بی تابم
افسوس که تو بیوفایی
با یک نگاه دیگه
منو ز خود میرانی
چشممو گریون میکنی
قلبمو لرزون میکنی
منو دگرگون میکنی
حیرون و مجنون میکنی
من تو رو با یار میخوام
تو منو بی یار میخوای
اما باید بهت بگم
اتحاد پیام منه
اتحاد کلام منه
سرود لحظه های منه
پایان غم های منه
________________________________________
پاس داریم ارزش های انسانی را
رسیدم من به شهر طلایی ارزوهایم
به شهر شوق و شور
شعر و غرور
نور و سرور
در آغوش میکشم مام وطن را
بوی خوش آشنایی
نوازش میدهد مشامم را
چون عطر یاسهای سپید
در کوچه باغ های خاطرات کودکیم
و غربت من رنگ میبازد
دریغا
از میان ترافیک انبوه
در فضایی سنگین و دود آلود
عبور میکنم
صف های طویل بنزین
خیره میسازد چشمانم را
با خود زمزمه میکنم
عجب صبری ...
این مردمان گرم و مهربون
بگرمی آفتاب آسمون
چرا بدینسان میزیند؟
در تاکسی بودم
مسافری نان گرم
با لبخند ی گرم
به من تعارف کرد
خواستم پرداخت کنم
راننده با گرمی تعارف کرد
از عابری آدرسی را پرسیدم
تا مقصد مرا همراهی کرد
پاس داریم ارزش ها ی زیبا انسانی را
در ورای نا انسانیها و نا بسامانیها
________________________________________
اگر تو نبودی
ای آب ابی زیبا
تو نقاش جان آفرینی
تو ابری که
بر پهنه ی آسمان می نشینی
تو باران روزی و رنگی
تو عروس قله های بیرنگی
تو رقص خیال انگیز فواره های رنگارنگی
در شب های طویل بیرنگی
تو آبشار نغمه های آهنگی
تو دریای نوری
تو آرام جانی
تو نور امیدی
اگر تو نبودی
کحا کسی میبود
اگر تو نبودی
کجا کسی میبود
________________________________________
شهر رویا ها
ای خواب خوش شیرین من
ای راحت جانهای بیفرار
مرا باخود ببر
ببر به شهر شيرين روياها
تا با تو پرواز کنم
در سبز آسمان زیباییها
بگذارتا دمی فراموش کنم
اندوه زمانه را
آزارهای بی بهانه را
تنهاییم را
مرا ببر به سرزمین خاطرات آفتاب
خاطرات دور دور
خاطرات شیرین کودکی
خاطرات صفاو سادگی
خاطرات قصه های شورانگیز مادر بزرگ
خاطرات کرسی گرم و نگاه گرم و گویایش
خاطرات سماور و چای گرم و چایدان مادر بزرگ
وآینه و شعمدان نقره ای عروسیش
که میدرخشید همچون نور نقره فام خورشید
بر تارک طاقچه اش
روی پارچه ی گلدوزی شده
با دستان جوانیش
خاطرات خانه ی قدیمی هشت دری مادر بزرگ
با شیشه های رنگی
دیوارهای اینه کاری
وحوض پراز ماهی
زرد و قرمز و قهوه ای
و سرداب وکوره و بادگیر
در حیاط زیبای تابستانی
ودست نوازشگر مادر بزرگ
که همراه بانسیم
نوازش میداد
گیسوان مرا
و میبرد مرا
به شهر شیرین رویاها
________________________________________
زن ایرانی
من زن ایرانیم
در تلاشم برای رهایی
از ظلم و نابرابری
به جدایی مجبورم
آه چقدر سخت است
فرزند دلبندم دیگر از آن من نیست
فرزندی که خون من در رگهای نحیفش جاریست
با طپش های قلبش زیسته ام
صدای نفسهایش رافهمیده ام
وزنش را ماهها و روزها بخود آویخته ام
و در انتظار ورودش
دردی جانکاه را بجان خریده ام
اکنون دستان من خالیست
حوض من بی ماهیست
سهم من حتی سقفی هم نیست
که کمترین بهانه ی زندگیست
اکنون در اوج بی پناهی
محتاجی و تنهایی
به که رو آورم
به کجا پناه جویم
میدانم که
اینجا تنها زیستن
محکوم است و مردود
و نگاهها بسویم تحقیر آمیزو تیرگون
ولی آیا کسی مرا خواهد فهمید؟
آیا کسی دستان گرمش را در دستان سرد من خواهد گذاشت؟
________________________________________
من و او
ميدانم بايد از نگاه ها پنهان شوم
همچون خورشید در غروب
و او نه
میدانم باید رنگ سیاه بتن کنم
چون شب های تاریک بی مهتاب
و او نه
میدانم من نمی باید بخندم و بخندانم
همچون کودکان شوخ و شاد
و او آری
میدانم من همیشه لبانم رابا مهر سکوت باید....
و او نه
میدانم که من نمی توانم لب به تحسین کسی بگشایم
و او آری
مگر نه اینست که من
حیات بخش اویم
و اگر من نبودم
او هم نمی بود؟
مگر نه اینست که من مخلوق همان خالقم؟
آیا من هم روزی خواهم توانست
همجون پرندگان زیبا و خوش نوا
آزاد زیست کنم؟
و نغمه ی آزادی و عدالت را بسرایم؟
آنوقت مرا نظاره کن
ببین که من کجا رسیده ام....
کاش میشد تو بیایی
کاش میشد تو بیایی
تا از باغچه ی لبانم
سبد سبد بوسه نثارت کنم
گلهای نگاهم رو
فرش زیر پات کنم
تو گلدون قلبت
نهال عشق ووفا بکارم
گل های اعتماد رو
دور و برش بذارم
تو رو چون پرندگان زیبا
ازاد و رها بذارم
تابرسی به اسمون
پیش خدای مهربون
پیش خدای مهربون
________________________________________
ازدواج اجباری
ای مهربان پدر من
چراپیونداجباری برای من؟
رهایم کن
بگذار آزادانه بیاندیشم
بگذار ازادانه برگزینم
باور کن ، باور کن
گر مجبور شوم
با آنی که رسم و رسوم میگوید
باآنی که معیارهای تو می سنجد،
هرگز و هرگز هماغوش نخواهم شد
با پرنده ی زیبای خوشبختی
شور هستی ،طعم عشق و سرمستی
و دربستر رویاهای پر شورو شیرینم،
در جستجوی آنی خواهم بود
که خود عاشقش بودم
پس بیا بیا باز هم
جلوترو جلوتر
همراه با من
وباآهنگ زمان گام بردار
گلهای دوستی و محبت را
در دستان مشتاق من بگذار
و انگاه مرا نظاره کن..........
________________________________________
دختر بیگناه
چهارده بهار از بهارش نمی گذشت
هماغوش مردی شده بود
که همپای پدرش خزان را دیده بود
جنایتی علیه کودک و انسانیت
و چه آسان پرواز کرد
پرنده ی ارزوهای
دخترکی معصوم و بیگناه
همچون فرشتگان سپید آسمان
که الماس جوانیش را
در عنفوان جوانی بخاک سپردند
و جز صدای سرد سکوت
صدای دیگری بگوش نرسید
________________________________________
مورچه
ازچشمان مورچگان باید فهمید
فلسفه ی ناب زندگی را
آنهابا جثه ای ظریف و نحیف
موانع را در میگذرند
هر اندازه بزرگ وخطیر
تارسیدن به بالهای آرزو،
هرگز رها نمی سازند
سنگر خویش را
در سربالایی ها
سقوط، گلهای امیدشان را
پرپر نمی سازد
و ادامه میدهند بار دگر
راه پر فراز ونشیبشان را
پیوند آنها با یکدگر
پیوندی آسمانی و ابدیست
همچون مادری به کودک دلبندش
هیچ موری تنها نمی زید
تنها نمی جنگد
باهم ودر کنار هم
ادامه میدهند
حیات پر معنای خویش را
و آنها درپناه ممارست
قویترین موجودات سیاره اند
چرا که چندین برابر وزن خودرا
بردوشهای نحیفشان میکشند
بیاموزیم فلسفه ی زندگی را
از مورچگان به ظاهر ناتوان
________________________________________
دوای درد
عزيزم
چرا به پزشگ مراجعه میکنی؟
مگر نمیدانی
که عشق پزشگ تست
و آزادی دوای درد تو؟
نسخه ی آزاديت را خودت بنويس
گفتگوی چهار شمع
چهار شمع سرخ و سبز
در فضا نور میپاشيد
آرامشی دلپذیر
نور را در مینوردید
و میشدحرفهاشون رو فهمید
اولی گفت
اسمش صلحه
ولی کسی رو توان اون نیست
که روشناییش رو
دوام بخشه
و فرو رفت در عمق خاموشی
دومی گفت
نامش ایمونه
دیگه نیازی نیست به وجودش
و فرو رفت در عمق خاموشی
سومی گفت
نامش عشقه
ولی نیست دگر اورا توانی
رها کرده اند اورا
ادمهای این دنیای فانی
و فرو رفت در عمق خاموشی
ناگهان کودکی
اشگ در چشمانش درخشید
و پرسید
چرا خاموش گشتید؟
شمع جهارم گفت
با شعله ی سوزان من
بانور بی پایان من
خواهند بود قادر همه
روشن کنند شمع هارا
باردگر
من امیدم ،من امیدم، من امید
بهانه
وآفریدگار تو را همچون گلبرگی
لطیف و ظریف آفرید
تا شاهکار خلقت باشی
ولی افسوس که
همه ی گلبرگهایت
را پرپر کردند
تنها به بهانه ی لطیف بودنت
________________________________________
شاید اگر
شایداگرورق های کاغذ
وسکه های برنزی
سرنوشت آدمیان را ورق نمی زد
در گلستانی میزیستیم
که همه ی گلهای ان همگون،
رنگین و عطر آگین بود
تمامی غنچه های دانش شکفته بود
درخت آرزوها دست حقیقت را گرفته بود
و نهال دشمنی دست دوستی را
تب بهار
بهار است ، بهار است
دریغا
شکوفه ی بهار ما بیمار است
شکوفه ی بهار ما تب دار است
اینجا کسی در بند است
عاشقی گنه کاراست
مادری جدا ز فرزند است
صدایش را اسمان فهمیده
کودکی در حسرت عروسکی گریان
آه نان سنگک هم گران
صد هزاران سکه در هر سوی چاه
دست ها سوی آسمان
دست ها سوی اسمان
________________________________________
شهر من
دلم برای شهرمون تنگ شده
برای پینه دوز و بقال سر خیابون
برای حلبی ساز وشیرینکار
برای اوای سید نصرالله بستنی فروش
برای یاسها وبنفشه های خونمون
برای شبدر های باغمون
برای برف وشیره در زمستونها
برای بازار مسگرها
برای مشهد قالی و قالی شوران
برای چراغانی امام زمان
برای اب انبارهای توی گذر
برای اکبر مشدی سر گذر
برای اوای اذان
برای پاسبان
برای زن شکر لب کهنه بخر
برای همبازیها
برای خونه بازیها
برای باغ شاه فین
با فواره ها وچشمه هاش
برای حمام امیر کبیر
میدونی چرا امیر کبیر......؟
________________________________________
غریب
ما در اینجا غریبیم، غر یب
با قلبی لبریزاز امید وارزو
اما محکوم
محکوم به ماندن در حاشیه ها
ما همه پرباریم
ولی کسی مارا ارج نمی نهد
ما لایقیم
ولی محکوم
چون غریبیم
خدایا چگونه میتوانیم
زین بند رهایی یابیم
و به ارزش های واقعی خود دست یابیم ؟
چگونه میتوانیم افکار را جهانی کنیم؟
وبه دنیا بگوییم که ما همه انسانیم ویکسان
چگونه؟
چگونه؟
________________________________________
هموطن
افتخار من ایران است
افتخار تو ایران است
سرزمین من ایران است
سرزمین تو ایران است
من و تو زیک اب و خاک و سراییم
من و تو با یک زبان سخن میسراییم
من و تو ز یک دین و آیینیم
پس چرا ز یکدگر جداییم؟
چرا خود را ز دیگری مهتر بدانیم؟
تو میدانی که درمیان غریبه ها جایی نداریم
پس چرا جدایی
چرا بی همزبانی
ایرانی از خود ماست
جدایی از او خلل ماست
ایرانی افتخار ماست
کوروش و داریوش مال ماست
حافظ وسعدی راه ماست
مولانا راهبر ماست
________________________________________
یار وفادار
چرا هیچکس یار ما نیست؟
همدم و همراز مانیست؟
اگر هم یار ما شد
سرشتش بیوفایست؟
چرا باید گلی ازشاخه ای چید
و در اندک لحظه ای با پای کوبید؟
مگر گل صاحب احساس نیست
چه کم دارد ز گلهای دگر؟
که او را اینچنین کردی دربدر؟
ایا ندارد از برای تو ثمر؟
پس بگو یار میخواهی یا ثمر
همدم و غمخوار میخواهی یا ثمر
________________________________________
قطره های اشگ
ای قطره ها ی اشگ ببارید
و مرا از غم رها سازید
چگونه بی وجودتان بار سنگین غم ها را بدوش بکشم؟
و آرامش خاطر پذیرم؟
آسمان دل من ابری است
ببار یدتا آسمانی صاف و نیلگون را در زوایای قلبم نقاشی کنم
بر گونه های بیرنگم فرو ریزید
وبشویید گرد وغبار دلم را
همانند باران
که میشوید غبار پنجره هارا
وانگاه مرا به دنیای رستن ها وشکفتن ها خواهید برد
به باغی سر سبز و شاداب از طراوت باران خواهید برد
من قدرشما را میدانم
ای قطره های اشک
من قدر شما را میدانم
________________________________________
کاش میشد در کوهستان بمانم
به کوهستانی زیبا و روح افزا
رسیده ام
آرامشی دلپذیر حکمفرماست
از پنجره به بیرون مینگرم
پرواز دسته جمعی پرندگان مهاجر،
آسمان نیلگون و کوههای سراسر سبز
که با نور نقره فام آفتاب
مزین شده
چشمانم را نوازش میدهد
آهنگ دلپذیر زنگوله ی گاو ها
موسیقی دلنشینی را مینوازد.
در اینجا از آدمیانی که
کلامشان و لبخندشان
دروغین است خبری نیست
آدم های ریا کار و پنهانکار
آدمهایی که به فرمان خود نمی زیند
و در زندان قید وبند اسیرند
آدم های معتاد و روسپی
آدم های خالی از عواطف انسانی
که همچون عروسکهای متحرک به هر سو روانند
و نقشه ی ویرانی تو را در سر میرورانند
آدمهاییکه از ترس چشم زخم تو را از خود میرانند
اینجا کسی بیکار نیست
کسی در غم نان وآب نیست
از تبعیض نژادی ، مذهبی خبری نیست
از فقر و بی عدالتی اثری نیست
از جنگ و خشونت هم خبری نیست
کاش میشد در کوهستان بمانم
معبود
من معبود خودرا
درماه عالمتاب
در طلوع آفتاب
در تولد ستارگان
در پرواز پرندگان
در نطفه ی یک گیاه
در شوق یک نگاه
در تپش های دوقلب مهربان
و در نگاه آب و آینه می جویم
________________________________________
سفره
می گوید
ایمان دارد
سفره ی نذری
پهن کرده بود
دست طاغوت را
از پشت بسته بود
در دیار فرنگ
سفره ای هزار رنگ
رنگ و وارنگ
خرماهاش میوه ی خودنمایی بود
حلواهاش تجاری بود
آجیلای مشگل گشاش
بازار دوست یابی بود
________________________________________
راز هستی
ای درخت زیبا و رعنا
با توسخنی دارم
من تو را عاشقم
راز هستی را در تو می یابم
دلم میخواهد از تو قایقی بسازم
و بر پهنه ی دریاهای بیکران
در شبهای زیبای مهتاب برانم
و در ان قایق
تمام الات موسیقی را
از تو بسازم و بنوازم
دلم میخواهد دوباره
روی نیمکت هایت بنشینم
و خاطرات تلخ و شیرین درس و مدرسه را
مرور کنم
دلم میخواهد از تو کتابخانه ای بسازم
با همه ی کتابهای عالم در کنار هم
آنگاه در کنار رقص شعله ها ی اتش تو
کتاب بخوانم
و در زیبا بهاران درزیر چتر ی از سایه ات
بخواب روم
________________________________________
به مادرم
یاد اون روزهای خوب
من و تو باهم بودیم
توی یک باغ
بزرگ
با درخت های سرخ انار
با حوض فواره ای ، با حوضخونه ، با جوی آب
من روی نیمکت باغ
با عروسکهام میرفتم به سفر
عذرا کوچیک جارو میزد اب میپاشید
ظهر که میشد
قیمه ریزه چه خوشمزه
غروبها بشوق دیدن تو
می اومدم ز مدرسه
زیر یک کرسی داغ
با مجمعه ، با طاس کباب
گرچه ازت دور شدم
وچراغهای رابطه بی نور
ولی میدونم
تومنو دوست داشتی
خیلی خیلی دوست داشتی
به شوق دیدن تو
میومدم به ایرون
هروقت میومدم پیشت
میگفتی به من
بازم بیا منو ببین
اخرین باری که منو دیدی
گفتی به من
چه خوب شد اومدی
من تورا هم دیدم
انگار بهت الهام شده بود
این اخرین باریه که منو می بینی
در نامه هات برام نوشتی
عدالت رو دوست داری
ومن حرفت را در زوایای ذهنم حک کردم
دلم میخواد یکبار دیگه
در اغوشت بگیرم
و باهات راز و نیاز کنم
شاید تو هم رازی داری
و میخوای به من بگی
________________________________________
تاریخ تولد
آه
در ضیافت پر شکوه دنیا
چقدر زیباو پر معناست
بی مرزی میان انسانها
چه اهمیتی دارد
تاریخ تولد!
و چه سحر انگیز است
عشق ورزیدن
منهای تاریخ تولد
تحول باورها
و تحول نگاه بسوی انسانها
انسانی که جوهر وجودش
با تو یکیست
چه فرقی میکند
سالخورده یا جوان
انسانیست بسان تو
با خصلت های انسانی
همانند مرواریدی غلتان
درون صدفی پنهان
و نیازمند دستان پر مهرت
دستانت را از او دریغ مدار....
________________________________________
سد سر راه دو عاشق
خداوندا
چیست این سد سر راه دو عاشق؟
مهریه ، جهیزیه
عروسی های چشم و همچشمی گرایانه
چه سود حاصل ز مهریه؟
که زن نیست کالا درین حیطه
مهر ورزیدن بیاموزیم
چراغ دل برافروزیم
گلها همه پژمردند
زیر بار جهیزیه
و اکنون بدوزیم
پیراهن سپید دانایی را
با شکوفه های عشق و شادمانی
گلهای صداقت و مهربانی
و برافرازیم پرچم
برابری و یگانگی را
تا سر برآرند برون
گلهای زیبای جاودانی
در سبز بهاران زندگانی
________________________________________
من اور ا خواب دیدم
من او را خواب ديدم
و ما بخشيديم یکدگر را
نه خطایمان را
و نه عشقمان را
بلکه عقایدمان را
من او را خواب دیدم
ولی او مرا خواب ندید!
مرگ پرنده ی گفتگو
زمان
زمان مرگ پرنده ی
گفتگوها
و گلهای زیبای احساس و عاطفه هاست
تبریک و تهنیت
با پست الکترونیک
سوگواری و تسلیت
با پست الکترونیک
ایا بلبلی به سراغ گلی خواهد رفت؟
آیا کسی صدای زیبای زوجهای عاشق را
در چهار دیواریها خواهد شنید؟
آیا کسی بر بالین بیماری رنجور
تکیه خواهد زد؟
ایا همسایه با لبخندی شیرین
به همسایه خواهد گفت:
سلام، صبح شما بخیر؟
________________________________________
کعبه در قلبهای آتشین شماست
سخن از سرپوش است
سخن از اعدام گل نیست
سخن از سنگسار بلبل نیست
سخن از رنگ و ریا
رشوه و ربا نیست
ای رهگذران سرزمین آفتاب
کعبه در قلبهای آتشین شماست
بزدایید اینه ی دلهایتان را
از زنگار تیرگی ها
تا بنگرید عکس رخ ماه را
در آینه ی جام دلها
(شیرین)
مرزها را بگشاییم
چه زیباست
بی مرزی ملت ها
بی مرزی ایین ها
چه زیباست
بی مرزی فرهنگها و تمدن ها
بی مرزی سیاه و سپید
سالخورده و خردسال
و چه زیباست
دست ها در دست ها
در جای جای دنیا
شکوه
سایه
آه
چقدر دوست دارم با سايه ام حرف بزنم
گوش میدهد حرفهایم را
می فهمد مرا
خوب میدانم
مرا بیگناه متهم نمی کند
زورمند نيست
و اسیر نمی سازدمرا
سایه ام فضل نمی فروشد
وافتخار آمیز نمی داند
آمیزش با زورمندان را
سایه ام حسود نیست
وتحقیر نمی کند مرا
تملق نمی گوید
همانند سگان گرسنه
و دروغ نمی بافد
سایه ام بی صداست
همانند سکوت سحرگاهان
اما صد هزار ان سخن
درجای جای سینه نهان دارد
کلبه ی عشق
دوست دارم در لبخندشیرین تو خود را گم گنم
دوست دارم درنگاه گویای تو پنهان شوم
زیرا که عشق زیباست
به وسعت دریاهای بیکران ،به عظمت کوهساران
با تو بودن زیباست
با تو زیستن زیباتر
________________________________________
ادما
میخوام برم به اسمون
میخوام برم به کهکشون
میخوام برم پیش خدا
بهش بگم از ادما
این ادمای بی وفا
این ادمای پر حسد
این ادمای جاه طلب
این ادمای پول پرست
مدام میخوان ازار بدن
سد سر راهت بشن
ای خدا جون
تو که معروفی بعدل وداد
چرا ادما بی عدل وداد
از تو میخوام
یه ذره عدل برای ما
یه دنیایی
برابر برای ما
چرا که نه
چرا که نه
________________________________________
اسیر
من زنم
اسیرم
بال و پر شکسته ام
در قفس افسرده ام
در حسرت پرواز
در اسمان ازادی
در ارزوی به اوج رسیدن
به کمال رسیدن
ولی افسوس
من نیمه ام
آرزوهایم مدفون
بی اجازه ی او
دنیا برویم بسته
بی وجود او
بی وجودم، بی حرمتم،
بی نام و نشانم
گمنامم
صدا در گلویم خفه میشود
و من ساکت وخموش
همچون پروانه گرد شمع میسوزم
و ذره ذره اب میشوم
تاکی باید سوحت
تاکی باید سوحت
________________________________________
به پسرم
دوستت دارم، دوستت دارم
به پهنای اسمونها،به وسعت ستاره ها
قلب مهربونت به من امید میده،نور میده
هستی وحیات میده
تو مرا میفهمی
تو مرا میفهمی
صبر و تحملت
نوع دوستیت، وفایت
منو به اوج میبره
به اغوش آسمانها
در انجا که از بی مهری و ظلم اثری نیست
بر من بتاب تا از گرمایت گرمی پذیرم
و زندگی برام تحمل پذیر شود
________________________________________
نمیدانم چرا جنگ
نمیدانم چرا جنگ
و چرا جنگ
چرا با نام مذهب می کنند جنگ
مگه مذهب پیام صلح و اشتی نیست
مگه مذهب برا یکپارچگی نیست
مگه انسان ز یک اصل و نسب نیست
مگه کل مذاهب نیستند صادق
بر یک خدای واحد
بس است جنگ وستیز
بس است جنگ و ستیز
تو ای انسان قرن بیست
بر سر مذهب نمی اری ستیز
باید فراتر رفت
باید فراتر رفت
خدای بی همتای ما یکیست
________________________________________
بهار
بهار امد بهار آمد
بهار گل فشان امد
افتاب زرفشان امد
دشت و صحرا گشت پوشیده
از مخمل های سبز
بلبلان ســر میدهند اواز نغــــز
ماهیان رقص امدند در اب
و سرمستند ازین تغییر وضع
پاک گردید از سوگ زمستان
کوهسار و صحرا و اسمان
بیا انسان ،بیا انسان
تو هم بر گیر این پند طبیعت را
تو هم بر شوی دل را ز غم ها و کدورت ها
تو هم بر شوی لب را از این زخم زبانها
طیبعت باز پیغامی دگر دارد برایت
تولدی دیگر
......
کودکی
ای کودکی من
تو چه زیبا بودی
زیباتر از قرص ماه
لطیف تر از برگ گل
خوشبوتر از عطر گل
بزرگتر از اسمون
یه قلب پاک وساده
منهای بغض وکینه
با یک عروسک قانع
دنیای ماهی داشتی
تنها غمت بازی بود
شریک وهمبازی بود
یه تو پ خال خالی بود
میشه که برگردی دوباره
میشه که بر گردی دوباره
اگه توبرگردی دوباره
اسمون من میشه پر از ستاره
________________________________________
رابطه ها
امشب در سکوت تنهایی خودم
به رابطه ها فکر می کنم
به پنجره های رابطه
که ارام ارام بسته میشوند
به کرکره های رابطه
که اندک اندک پایین کشیده میشوند
به سردی دلها ودستها
به پژمردگی احساسها و عاطفه ها
چه زیبا بود ان رابطه ها
چه زیبا بود گفتگوی همسایه ها
تنگ غروب کنار پنجره ها
یاری رسوندنها
پیوند دلها
چه زیبا بود
فشردن گرم دستها
دوستان با وفا
یاران دیر پا
من به گذشته ها ی دور سفر کردم
تا تصویر این رابطه های قشنگ را
در ذهنم مرور کنم
چه سفر زیبا و خیال انگیزی بود
چه صحنه ها ی دل انگیزی بود
من این لحظه ها را هزار بار بوییدم
من این لحظه ها را هزار با ر بوسیدم
زندگی یعنی همین لحظه ها
همین لحظه های پر معنا
همین لحظه های پر معنا
روزگار تنهایی
خانه ی ما خالیست
خانه ی ما خالیست از شور زندگی
دیکر کسی پذیرای مهمانها نیست
سکوت بر همه جا سایه افکنده
بر پیکره ی دیوارها، بر نقوش قالی
بر تابلوها واشیای زینتی
فضای خانه سنگین است
تنها نور چراغها این سکوت را کمرنگ تر میکند
هرکس در گوشه ای
در تنهایی و انزوای خودش
بیگانه تر از یک بیگانه
خالی از مهرو عاطفه
و من در حسرت یک گفتگوی صمیمانه
یک اشیانه ی گرم
یک صدای اشنا
یک همدل و همراز
یک همخوان و همنوا
یک امید دلنواز و هستی ساز
چون شمع میسوزم و قطره قطره اب میشوم
چرا این جدایی
چرا این سکوت و تنهایی
فرصت ما کوتاه است
زندگی یگ گذر گاه است
زندگی چون جویبار است
لحظه هایش زرنگار است
لحظه هایش زر نگار است
________________________________________
جوانی
من جوانم
جز نور عشق نمی بینم
جز گل مهر نمی چینم
زر وسیم را نمی فهمم
من سرگردان کوجه ی عشقم
آری سرگردان کوجه ی عشق
ولی افسوس
خیلی زود درمیابم
که عشق قصه ی کوتاهی بیش نیست
تورا
با سیم و زرت میجویند
تورا
با مال و مقامت می سنجند
خیلی زود درمیابم
که زیربنای همه ی صعود ها
ورق های کاغذیست
و گاهی هم
پایمال کردن حق دیگریست!
خزان زندگی
خزان زندگی زیباست
لبالب از خاطره ها، غم ها و شادیهاست
و زیباتر از غروبی بی انتها
دوران پر باریهاست
نشانه ی رنج درپیشانی هاست
دوران قصه ها ی دلنشین وشورانگیز مادر بزرگهاست
ولی افسوس
....
در اغاز خزان زندگی این عزیزان
همچون قطرات باران
از صفحات زندگی محو میشوندو
همانند برگهای خشگ پاییزی
طعمه ی جویبار میگردند
ثمره ی سالها رنج ومصیبت
تنهایی ،بی همزبانی
وبدینسان است که
آینه ی قلب رئوفشان
در هم می شکند
و مینوشند نابهنگام
شراب تلخ نیستی را
بیائید بیایید
دست دوستی در دستانشان نهیم
و بنوشیم از جام پر بارشان
و بر گیریم قطره ای
از دریای اندرزهایشان
بپذیریم انها را
با آغوشی باز و فراخ
وبیاویزیم بگوش
پند هایشان را
همچون گوشواره ای زرین
و بسازیم زینت بخش جان و روان
فردا خیلی دیر است
فردا خیلی دیر است
________________________________________
دو سرو ناز
توی یک باغ قشنگ
با گلای رنگ وارنگ
دوتا سرو نازدرکنار هم
مهربون ویار هم
سر نهاده بر سر هم
با ندای باد
نجوا میکنند
عاشقانه در دل هم
عقربه های زمان
عشق پر شورشان را
مینوازدلحظه به لحظه رنگین تر
نوای انها
نوای عاشقانه وهمگام است
جاودانه و پر ترانه است
میدانی نوایشان چیست؟
زندگی بایدکرد
سبز باید ماند
عشق باید چید
شاد باید زیست
آزاد باید زیست
________________________________________
طبیعت را صداکن
ای انسان توتنها نیستی
گلهای زیباو رنگارنگ
برای نرگس چشمان تو میشکفند
عطردل انگیزشان مشام تو را نوازش بخش است
شکوفه ها بروی تو لبخند میزنند
باران برای تو مینوازد
کوهساران برای تو سپید گون میشوند
پرندگان خوش نوا برای تو ترانه میسرایند
نور نقر ه فام آفتاب
با سخاوتی عظیم انوارش را
بر تو می افشاند
دریاها ی بیکران برای تو میخروشند
با طبیعت راز پنهان خودرابگو
با طبیعت شرح نامردیها را بگو
میدانی تنها اوست که
صدای ترا میشنود
و با تو یار و همساز میشود
تنها او
اری تنها او
________________________________________
به خواهرم
خواهر خوب ومهربون من تویی
ستاره ی اسمون من تویی
یار وغمخوار من تویی
تنها تویی
تنها تویی
جایگاه والای مادر من تویی
شمع شبهای تار من تویی
من و توهمخونیم با یک نوا میخونیم
دوست داشتم با حضورت منو شاد کنی
شاد و سرافراز کنی
ولی نشد ولی نشد
نگران مباش خواهر مهربونم
من یه همنشین خوب دارم
اون بالا ها یه نور امید برق میزنه
هر روز به من سر میزنه
نور خدا
نور خدا
________________________________________
به پدرم
پدر مهربونم
وقتی تو رفتی
نونهالی بودم
فقط یادم میاد
شبی سوگواری بود
ومن نمیدونستم برای چی
بعد ها فهمیدم
برا اینکه تو دیگه تو این دنیا نیستی
نمیدونم چرا رفتی
اگر تو میماندی زندگی زیبا تر بود
قلب من شاد تر بود
پشت من گرم تر بود
وقتی من به دنیا ی شما اومدم
مادرم بتو گفته بود
باز هم دختر است
و تو گفتی
دختر و پسر برای تو برابر است
افرین بر تو ای پدر
تو پیشرو زمان خود بودی
تو در ورای افکار زمان خود بودی
تو را میستایم
تو را میستایم
تو به مادر سفارش داد ی
ما رو بی مطالعه به کسی نسپارد
و او هم سعی خودش را کرد
تو در غربت ما را ترک کردی
و من در غربت زندگی میکنم
ایا سرنوشت من و تو با غربت در امیخته بود؟
________________________________________
من و تو مامیشویم
خسته ام از نامهربانیها
دورویی ها بی وفایی ها
گریزی نیست من را زین تهاجم ها
پلکهایم را روی چشمانم می نشانم
تا دمی اسوده مانم
زین دنیای پر خروش و ماجرا
و غم ها را فروبنشانم
با سکوت لجظه ها
و نامردمی ها را
با اشگ دیده ها
میل پرواز در من
اوج میگیرد
تا شاید
بدنیایی راه یابم
که در ان تنها
انسان بودن را شاهد باشم
صداقت و صفا را
مهر و وفا را
برابری و حرمت انسانها را
از هر نژاد و ایین
جاییکه در ان
فاصله ها معنی ندارند
و من و تو ما میشویم
و من و تو ما میشویم
________________________________________
زندگی در معنا
تو در معنا با منی
در کوچه پس کوچه های احساس قدم میزنی
صدای قدمهایت بذر امید برتمامی ذرات وجودم می فشاند
همین معنا، همین امید
همین احساس ظریف
در عصری خالی از عواطف
در عصری پر فریب
مرا باتو پیوند میدهد
و من میدانم که در معنای تو حل خواهم شد
و تورا صدا خواهم کرد
تنها تورا
تنها تورا
________________________________________
باتوبودن
زندگی رو با تو من آغاز میکنم
غم رو رها کرده و پرواز میکنم
با تو روزام شیرین میشه
شبهایم آتشین میشه
با تو نور امید میشم
مثل یاس سپید میشم
بوی گل و بوی علف
عطر میپاشم به هر طرف
شاد و دلانگیز میشم
از خوشی لبریز میشم
با من بمون شاد بمونم
مثل قناری بخونم
مثل يه غنچه باز بشم
حس تو را آواز بشم
________________________________________
لحظه ها را باور کنیم
کاش می شد
غم ها را فراموش کنیم
کینه ها را خاموش کنیم
لحظه ها را باور کنیم
نیستی را باور کنیم
هستی را بارور کنیم
خار را از تن کنیم
برگ گل بر تن کنیم
________________________________________
رقص اتش
من در رقص اتش
آغاز تمدنها را دیدم
عشق را دیدم
عروس سپید را دیدم
بید مجنون را در پهنه ی اسمان زیبا دیدم
قامت رعنای تو را دیدم
برق چشمان تو را دیدم
درخت را با پرندگان خوش نوا دیدم
جشن ماه و ستاره را دیدم
جنگ دیدم
موشک و خمپاره دیدم
سلاح هسته ای دیدم
ای اتش
تو مقدسی
تو نوید عشق و سروری
تو پیام آور نوری
چرا با جنگ و خون درآمیزی؟
________________________________________
دوست
تو یار منی
همدم و غمخوار منی
محرم اسرار منی
قبله ی آمال منی
با شادی تو شادم
با غم تو بی تابم
افسوس که تو بیوفایی
با یک نگاه دیگه
منو ز خود میرانی
چشممو گریون میکنی
قلبمو لرزون میکنی
منو دگرگون میکنی
حیرون و مجنون میکنی
من تو رو با یار میخوام
تو منو بی یار میخوای
اما باید بهت بگم
اتحاد پیام منه
اتحاد کلام منه
سرود لحظه های منه
پایان غم های منه
________________________________________
پاس داریم ارزش های انسانی را
رسیدم من به شهر طلایی ارزوهایم
به شهر شوق و شور
شعر و غرور
نور و سرور
در آغوش میکشم مام وطن را
بوی خوش آشنایی
نوازش میدهد مشامم را
چون عطر یاسهای سپید
در کوچه باغ های خاطرات کودکیم
و غربت من رنگ میبازد
دریغا
از میان ترافیک انبوه
در فضایی سنگین و دود آلود
عبور میکنم
صف های طویل بنزین
خیره میسازد چشمانم را
با خود زمزمه میکنم
عجب صبری ...
این مردمان گرم و مهربون
بگرمی آفتاب آسمون
چرا بدینسان میزیند؟
در تاکسی بودم
مسافری نان گرم
با لبخند ی گرم
به من تعارف کرد
خواستم پرداخت کنم
راننده با گرمی تعارف کرد
از عابری آدرسی را پرسیدم
تا مقصد مرا همراهی کرد
پاس داریم ارزش ها ی زیبا انسانی را
در ورای نا انسانیها و نا بسامانیها
________________________________________
اگر تو نبودی
ای آب ابی زیبا
تو نقاش جان آفرینی
تو ابری که
بر پهنه ی آسمان می نشینی
تو باران روزی و رنگی
تو عروس قله های بیرنگی
تو رقص خیال انگیز فواره های رنگارنگی
در شب های طویل بیرنگی
تو آبشار نغمه های آهنگی
تو دریای نوری
تو آرام جانی
تو نور امیدی
اگر تو نبودی
کحا کسی میبود
اگر تو نبودی
کجا کسی میبود
________________________________________
شهر رویا ها
ای خواب خوش شیرین من
ای راحت جانهای بیفرار
مرا باخود ببر
ببر به شهر شيرين روياها
تا با تو پرواز کنم
در سبز آسمان زیباییها
بگذارتا دمی فراموش کنم
اندوه زمانه را
آزارهای بی بهانه را
تنهاییم را
مرا ببر به سرزمین خاطرات آفتاب
خاطرات دور دور
خاطرات شیرین کودکی
خاطرات صفاو سادگی
خاطرات قصه های شورانگیز مادر بزرگ
خاطرات کرسی گرم و نگاه گرم و گویایش
خاطرات سماور و چای گرم و چایدان مادر بزرگ
وآینه و شعمدان نقره ای عروسیش
که میدرخشید همچون نور نقره فام خورشید
بر تارک طاقچه اش
روی پارچه ی گلدوزی شده
با دستان جوانیش
خاطرات خانه ی قدیمی هشت دری مادر بزرگ
با شیشه های رنگی
دیوارهای اینه کاری
وحوض پراز ماهی
زرد و قرمز و قهوه ای
و سرداب وکوره و بادگیر
در حیاط زیبای تابستانی
ودست نوازشگر مادر بزرگ
که همراه بانسیم
نوازش میداد
گیسوان مرا
و میبرد مرا
به شهر شیرین رویاها
________________________________________
زن ایرانی
من زن ایرانیم
در تلاشم برای رهایی
از ظلم و نابرابری
به جدایی مجبورم
آه چقدر سخت است
فرزند دلبندم دیگر از آن من نیست
فرزندی که خون من در رگهای نحیفش جاریست
با طپش های قلبش زیسته ام
صدای نفسهایش رافهمیده ام
وزنش را ماهها و روزها بخود آویخته ام
و در انتظار ورودش
دردی جانکاه را بجان خریده ام
اکنون دستان من خالیست
حوض من بی ماهیست
سهم من حتی سقفی هم نیست
که کمترین بهانه ی زندگیست
اکنون در اوج بی پناهی
محتاجی و تنهایی
به که رو آورم
به کجا پناه جویم
میدانم که
اینجا تنها زیستن
محکوم است و مردود
و نگاهها بسویم تحقیر آمیزو تیرگون
ولی آیا کسی مرا خواهد فهمید؟
آیا کسی دستان گرمش را در دستان سرد من خواهد گذاشت؟
________________________________________
من و او
ميدانم بايد از نگاه ها پنهان شوم
همچون خورشید در غروب
و او نه
میدانم باید رنگ سیاه بتن کنم
چون شب های تاریک بی مهتاب
و او نه
میدانم من نمی باید بخندم و بخندانم
همچون کودکان شوخ و شاد
و او آری
میدانم من همیشه لبانم رابا مهر سکوت باید....
و او نه
میدانم که من نمی توانم لب به تحسین کسی بگشایم
و او آری
مگر نه اینست که من
حیات بخش اویم
و اگر من نبودم
او هم نمی بود؟
مگر نه اینست که من مخلوق همان خالقم؟
آیا من هم روزی خواهم توانست
همجون پرندگان زیبا و خوش نوا
آزاد زیست کنم؟
و نغمه ی آزادی و عدالت را بسرایم؟
آنوقت مرا نظاره کن
ببین که من کجا رسیده ام....
کاش میشد تو بیایی
کاش میشد تو بیایی
تا از باغچه ی لبانم
سبد سبد بوسه نثارت کنم
گلهای نگاهم رو
فرش زیر پات کنم
تو گلدون قلبت
نهال عشق ووفا بکارم
گل های اعتماد رو
دور و برش بذارم
تو رو چون پرندگان زیبا
ازاد و رها بذارم
تابرسی به اسمون
پیش خدای مهربون
پیش خدای مهربون
________________________________________
ازدواج اجباری
ای مهربان پدر من
چراپیونداجباری برای من؟
رهایم کن
بگذار آزادانه بیاندیشم
بگذار ازادانه برگزینم
باور کن ، باور کن
گر مجبور شوم
با آنی که رسم و رسوم میگوید
باآنی که معیارهای تو می سنجد،
هرگز و هرگز هماغوش نخواهم شد
با پرنده ی زیبای خوشبختی
شور هستی ،طعم عشق و سرمستی
و دربستر رویاهای پر شورو شیرینم،
در جستجوی آنی خواهم بود
که خود عاشقش بودم
پس بیا بیا باز هم
جلوترو جلوتر
همراه با من
وباآهنگ زمان گام بردار
گلهای دوستی و محبت را
در دستان مشتاق من بگذار
و انگاه مرا نظاره کن..........
________________________________________
دختر بیگناه
چهارده بهار از بهارش نمی گذشت
هماغوش مردی شده بود
که همپای پدرش خزان را دیده بود
جنایتی علیه کودک و انسانیت
و چه آسان پرواز کرد
پرنده ی ارزوهای
دخترکی معصوم و بیگناه
همچون فرشتگان سپید آسمان
که الماس جوانیش را
در عنفوان جوانی بخاک سپردند
و جز صدای سرد سکوت
صدای دیگری بگوش نرسید
________________________________________
مورچه
ازچشمان مورچگان باید فهمید
فلسفه ی ناب زندگی را
آنهابا جثه ای ظریف و نحیف
موانع را در میگذرند
هر اندازه بزرگ وخطیر
تارسیدن به بالهای آرزو،
هرگز رها نمی سازند
سنگر خویش را
در سربالایی ها
سقوط، گلهای امیدشان را
پرپر نمی سازد
و ادامه میدهند بار دگر
راه پر فراز ونشیبشان را
پیوند آنها با یکدگر
پیوندی آسمانی و ابدیست
همچون مادری به کودک دلبندش
هیچ موری تنها نمی زید
تنها نمی جنگد
باهم ودر کنار هم
ادامه میدهند
حیات پر معنای خویش را
و آنها درپناه ممارست
قویترین موجودات سیاره اند
چرا که چندین برابر وزن خودرا
بردوشهای نحیفشان میکشند
بیاموزیم فلسفه ی زندگی را
از مورچگان به ظاهر ناتوان
________________________________________
دوای درد
عزيزم
چرا به پزشگ مراجعه میکنی؟
مگر نمیدانی
که عشق پزشگ تست
و آزادی دوای درد تو؟
نسخه ی آزاديت را خودت بنويس
گفتگوی چهار شمع
چهار شمع سرخ و سبز
در فضا نور میپاشيد
آرامشی دلپذیر
نور را در مینوردید
و میشدحرفهاشون رو فهمید
اولی گفت
اسمش صلحه
ولی کسی رو توان اون نیست
که روشناییش رو
دوام بخشه
و فرو رفت در عمق خاموشی
دومی گفت
نامش ایمونه
دیگه نیازی نیست به وجودش
و فرو رفت در عمق خاموشی
سومی گفت
نامش عشقه
ولی نیست دگر اورا توانی
رها کرده اند اورا
ادمهای این دنیای فانی
و فرو رفت در عمق خاموشی
ناگهان کودکی
اشگ در چشمانش درخشید
و پرسید
چرا خاموش گشتید؟
شمع جهارم گفت
با شعله ی سوزان من
بانور بی پایان من
خواهند بود قادر همه
روشن کنند شمع هارا
باردگر
من امیدم ،من امیدم، من امید
بهانه
وآفریدگار تو را همچون گلبرگی
لطیف و ظریف آفرید
تا شاهکار خلقت باشی
ولی افسوس که
همه ی گلبرگهایت
را پرپر کردند
تنها به بهانه ی لطیف بودنت
________________________________________
شاید اگر
شایداگرورق های کاغذ
وسکه های برنزی
سرنوشت آدمیان را ورق نمی زد
در گلستانی میزیستیم
که همه ی گلهای ان همگون،
رنگین و عطر آگین بود
تمامی غنچه های دانش شکفته بود
درخت آرزوها دست حقیقت را گرفته بود
و نهال دشمنی دست دوستی را
تب بهار
بهار است ، بهار است
دریغا
شکوفه ی بهار ما بیمار است
شکوفه ی بهار ما تب دار است
اینجا کسی در بند است
عاشقی گنه کاراست
مادری جدا ز فرزند است
صدایش را اسمان فهمیده
کودکی در حسرت عروسکی گریان
آه نان سنگک هم گران
صد هزاران سکه در هر سوی چاه
دست ها سوی آسمان
دست ها سوی اسمان
________________________________________
شهر من
دلم برای شهرمون تنگ شده
برای پینه دوز و بقال سر خیابون
برای حلبی ساز وشیرینکار
برای اوای سید نصرالله بستنی فروش
برای یاسها وبنفشه های خونمون
برای شبدر های باغمون
برای برف وشیره در زمستونها
برای بازار مسگرها
برای مشهد قالی و قالی شوران
برای چراغانی امام زمان
برای اب انبارهای توی گذر
برای اکبر مشدی سر گذر
برای اوای اذان
برای پاسبان
برای زن شکر لب کهنه بخر
برای همبازیها
برای خونه بازیها
برای باغ شاه فین
با فواره ها وچشمه هاش
برای حمام امیر کبیر
میدونی چرا امیر کبیر......؟
________________________________________
غریب
ما در اینجا غریبیم، غر یب
با قلبی لبریزاز امید وارزو
اما محکوم
محکوم به ماندن در حاشیه ها
ما همه پرباریم
ولی کسی مارا ارج نمی نهد
ما لایقیم
ولی محکوم
چون غریبیم
خدایا چگونه میتوانیم
زین بند رهایی یابیم
و به ارزش های واقعی خود دست یابیم ؟
چگونه میتوانیم افکار را جهانی کنیم؟
وبه دنیا بگوییم که ما همه انسانیم ویکسان
چگونه؟
چگونه؟
________________________________________
هموطن
افتخار من ایران است
افتخار تو ایران است
سرزمین من ایران است
سرزمین تو ایران است
من و تو زیک اب و خاک و سراییم
من و تو با یک زبان سخن میسراییم
من و تو ز یک دین و آیینیم
پس چرا ز یکدگر جداییم؟
چرا خود را ز دیگری مهتر بدانیم؟
تو میدانی که درمیان غریبه ها جایی نداریم
پس چرا جدایی
چرا بی همزبانی
ایرانی از خود ماست
جدایی از او خلل ماست
ایرانی افتخار ماست
کوروش و داریوش مال ماست
حافظ وسعدی راه ماست
مولانا راهبر ماست
________________________________________
یار وفادار
چرا هیچکس یار ما نیست؟
همدم و همراز مانیست؟
اگر هم یار ما شد
سرشتش بیوفایست؟
چرا باید گلی ازشاخه ای چید
و در اندک لحظه ای با پای کوبید؟
مگر گل صاحب احساس نیست
چه کم دارد ز گلهای دگر؟
که او را اینچنین کردی دربدر؟
ایا ندارد از برای تو ثمر؟
پس بگو یار میخواهی یا ثمر
همدم و غمخوار میخواهی یا ثمر
________________________________________
قطره های اشگ
ای قطره ها ی اشگ ببارید
و مرا از غم رها سازید
چگونه بی وجودتان بار سنگین غم ها را بدوش بکشم؟
و آرامش خاطر پذیرم؟
آسمان دل من ابری است
ببار یدتا آسمانی صاف و نیلگون را در زوایای قلبم نقاشی کنم
بر گونه های بیرنگم فرو ریزید
وبشویید گرد وغبار دلم را
همانند باران
که میشوید غبار پنجره هارا
وانگاه مرا به دنیای رستن ها وشکفتن ها خواهید برد
به باغی سر سبز و شاداب از طراوت باران خواهید برد
من قدرشما را میدانم
ای قطره های اشک
من قدر شما را میدانم
________________________________________
کاش میشد در کوهستان بمانم
به کوهستانی زیبا و روح افزا
رسیده ام
آرامشی دلپذیر حکمفرماست
از پنجره به بیرون مینگرم
پرواز دسته جمعی پرندگان مهاجر،
آسمان نیلگون و کوههای سراسر سبز
که با نور نقره فام آفتاب
مزین شده
چشمانم را نوازش میدهد
آهنگ دلپذیر زنگوله ی گاو ها
موسیقی دلنشینی را مینوازد.
در اینجا از آدمیانی که
کلامشان و لبخندشان
دروغین است خبری نیست
آدم های ریا کار و پنهانکار
آدمهایی که به فرمان خود نمی زیند
و در زندان قید وبند اسیرند
آدم های معتاد و روسپی
آدم های خالی از عواطف انسانی
که همچون عروسکهای متحرک به هر سو روانند
و نقشه ی ویرانی تو را در سر میرورانند
آدمهاییکه از ترس چشم زخم تو را از خود میرانند
اینجا کسی بیکار نیست
کسی در غم نان وآب نیست
از تبعیض نژادی ، مذهبی خبری نیست
از فقر و بی عدالتی اثری نیست
از جنگ و خشونت هم خبری نیست
کاش میشد در کوهستان بمانم
معبود
من معبود خودرا
درماه عالمتاب
در طلوع آفتاب
در تولد ستارگان
در پرواز پرندگان
در نطفه ی یک گیاه
در شوق یک نگاه
در تپش های دوقلب مهربان
و در نگاه آب و آینه می جویم
________________________________________
سفره
می گوید
ایمان دارد
سفره ی نذری
پهن کرده بود
دست طاغوت را
از پشت بسته بود
در دیار فرنگ
سفره ای هزار رنگ
رنگ و وارنگ
خرماهاش میوه ی خودنمایی بود
حلواهاش تجاری بود
آجیلای مشگل گشاش
بازار دوست یابی بود
________________________________________
راز هستی
ای درخت زیبا و رعنا
با توسخنی دارم
من تو را عاشقم
راز هستی را در تو می یابم
دلم میخواهد از تو قایقی بسازم
و بر پهنه ی دریاهای بیکران
در شبهای زیبای مهتاب برانم
و در ان قایق
تمام الات موسیقی را
از تو بسازم و بنوازم
دلم میخواهد دوباره
روی نیمکت هایت بنشینم
و خاطرات تلخ و شیرین درس و مدرسه را
مرور کنم
دلم میخواهد از تو کتابخانه ای بسازم
با همه ی کتابهای عالم در کنار هم
آنگاه در کنار رقص شعله ها ی اتش تو
کتاب بخوانم
و در زیبا بهاران درزیر چتر ی از سایه ات
بخواب روم
________________________________________
به مادرم
یاد اون روزهای خوب
من و تو باهم بودیم
توی یک باغ
بزرگ
با درخت های سرخ انار
با حوض فواره ای ، با حوضخونه ، با جوی آب
من روی نیمکت باغ
با عروسکهام میرفتم به سفر
عذرا کوچیک جارو میزد اب میپاشید
ظهر که میشد
قیمه ریزه چه خوشمزه
غروبها بشوق دیدن تو
می اومدم ز مدرسه
زیر یک کرسی داغ
با مجمعه ، با طاس کباب
گرچه ازت دور شدم
وچراغهای رابطه بی نور
ولی میدونم
تومنو دوست داشتی
خیلی خیلی دوست داشتی
به شوق دیدن تو
میومدم به ایرون
هروقت میومدم پیشت
میگفتی به من
بازم بیا منو ببین
اخرین باری که منو دیدی
گفتی به من
چه خوب شد اومدی
من تورا هم دیدم
انگار بهت الهام شده بود
این اخرین باریه که منو می بینی
در نامه هات برام نوشتی
عدالت رو دوست داری
ومن حرفت را در زوایای ذهنم حک کردم
دلم میخواد یکبار دیگه
در اغوشت بگیرم
و باهات راز و نیاز کنم
شاید تو هم رازی داری
و میخوای به من بگی
________________________________________
تاریخ تولد
آه
در ضیافت پر شکوه دنیا
چقدر زیباو پر معناست
بی مرزی میان انسانها
چه اهمیتی دارد
تاریخ تولد!
و چه سحر انگیز است
عشق ورزیدن
منهای تاریخ تولد
تحول باورها
و تحول نگاه بسوی انسانها
انسانی که جوهر وجودش
با تو یکیست
چه فرقی میکند
سالخورده یا جوان
انسانیست بسان تو
با خصلت های انسانی
همانند مرواریدی غلتان
درون صدفی پنهان
و نیازمند دستان پر مهرت
دستانت را از او دریغ مدار....
________________________________________
سد سر راه دو عاشق
خداوندا
چیست این سد سر راه دو عاشق؟
مهریه ، جهیزیه
عروسی های چشم و همچشمی گرایانه
چه سود حاصل ز مهریه؟
که زن نیست کالا درین حیطه
مهر ورزیدن بیاموزیم
چراغ دل برافروزیم
گلها همه پژمردند
زیر بار جهیزیه
و اکنون بدوزیم
پیراهن سپید دانایی را
با شکوفه های عشق و شادمانی
گلهای صداقت و مهربانی
و برافرازیم پرچم
برابری و یگانگی را
تا سر برآرند برون
گلهای زیبای جاودانی
در سبز بهاران زندگانی
________________________________________
من اور ا خواب دیدم
من او را خواب ديدم
و ما بخشيديم یکدگر را
نه خطایمان را
و نه عشقمان را
بلکه عقایدمان را
من او را خواب دیدم
ولی او مرا خواب ندید!
مرگ پرنده ی گفتگو
زمان
زمان مرگ پرنده ی
گفتگوها
و گلهای زیبای احساس و عاطفه هاست
تبریک و تهنیت
با پست الکترونیک
سوگواری و تسلیت
با پست الکترونیک
ایا بلبلی به سراغ گلی خواهد رفت؟
آیا کسی صدای زیبای زوجهای عاشق را
در چهار دیواریها خواهد شنید؟
آیا کسی بر بالین بیماری رنجور
تکیه خواهد زد؟
ایا همسایه با لبخندی شیرین
به همسایه خواهد گفت:
سلام، صبح شما بخیر؟
________________________________________
کعبه در قلبهای آتشین شماست
سخن از سرپوش است
سخن از اعدام گل نیست
سخن از سنگسار بلبل نیست
سخن از رنگ و ریا
رشوه و ربا نیست
ای رهگذران سرزمین آفتاب
کعبه در قلبهای آتشین شماست
بزدایید اینه ی دلهایتان را
از زنگار تیرگی ها
تا بنگرید عکس رخ ماه را
در آینه ی جام دلها
نظرات