آزادی
●
در خیالی به بلندای امید
حیله ای بود و فریب
رفتن و جستن آن نام سپید
که به چشم منو تو
یک کبوتر شد و بر بام پرید
شرح آزادی انسان افسوس
در همه شهر و دیار
از سر بستن پرهائی بود
که ز قلب منو تو می ر وئید
دل ما زندانی ست
بر دل عاشق ما بالی نیست
دست ویران گر این عصر جدید
بندها بر دل عشاق کشید
روح آزادهء ما رفت بباد
آدمی بی دل و بی عشق دریغ
همه آن رشتهء پیوند برید
قرن آزادی انسان افسوس
عشق را از همه دلها دزدید
ما به بیگانه شدن خو کردیم
روح ما در خود و در خویش خزید
و جدا بودن ما
تا به بیگانگی مادر و فرزند رسید
و کنون آزادیم
آه آری آزاد
تا در این قرن تمدن همگی
یکه باشیم و غریب
و هر آن دل که پری باز نمود
یا که در عشق طپید
قفسی بیش ندید
بی خبر زآنکه رهائی به دلی ست
که غم خویش نداشت
غرقه در خویش نبود
از من خویش رهید
و به آن گلشن پیوند ز عشق
همچو خورشید دمید
سبزی عاطفه را رنگی داد
به سحرگاه محبت تابید
تا به همراه دل عاشق ما
به همان گرمی دیروز رسید
به همان شعله ی عشق
و به آن پیوندی ، که به آئین وجود
معنی بودن داد
و دگر باره به عشق
گرمی و لذت هستی بخشید
فرزانه شیدا- Farzaneh Sheida- 1375
در خیالی به بلندای امید
حیله ای بود و فریب
رفتن و جستن آن نام سپید
که به چشم منو تو
یک کبوتر شد و بر بام پرید
شرح آزادی انسان افسوس
در همه شهر و دیار
از سر بستن پرهائی بود
که ز قلب منو تو می ر وئید
دل ما زندانی ست
بر دل عاشق ما بالی نیست
دست ویران گر این عصر جدید
بندها بر دل عشاق کشید
روح آزادهء ما رفت بباد
آدمی بی دل و بی عشق دریغ
همه آن رشتهء پیوند برید
قرن آزادی انسان افسوس
عشق را از همه دلها دزدید
ما به بیگانه شدن خو کردیم
روح ما در خود و در خویش خزید
و جدا بودن ما
تا به بیگانگی مادر و فرزند رسید
و کنون آزادیم
آه آری آزاد
تا در این قرن تمدن همگی
یکه باشیم و غریب
و هر آن دل که پری باز نمود
یا که در عشق طپید
قفسی بیش ندید
بی خبر زآنکه رهائی به دلی ست
که غم خویش نداشت
غرقه در خویش نبود
از من خویش رهید
و به آن گلشن پیوند ز عشق
همچو خورشید دمید
سبزی عاطفه را رنگی داد
به سحرگاه محبت تابید
تا به همراه دل عاشق ما
به همان گرمی دیروز رسید
به همان شعله ی عشق
و به آن پیوندی ، که به آئین وجود
معنی بودن داد
و دگر باره به عشق
گرمی و لذت هستی بخشید
فرزانه شیدا- Farzaneh Sheida- 1375
نظرات