آب رونده


به من گفتا کسی در بیقراری
اگر دردی درون سینه داری
مگو راز دل خود را به هر کس
برو تنها بگو بر آب جاری
بخنده گفتمش : یارا کجایی
به بیداری چنین صحبت نمایی
تو بنداری که درمانم به آب ست
ولی زین ره نبرده کس بجایی
بمن گفتا : بلی آب رونده
مکن بر پند من اینگونه خنده
که پندم را اگر اجرا نمایی
سبک گردد دلت همچون پرنده
تو اکنون راز حرفم را ندانی
چو تو ناپخته و خام و جوانی
ولی چون عمر تو گیرد فزونی
به حرفم می رسی روزی زمانی
چنین گفت و شد از این دیده پنهان
بهاری رفت و شد سوز زمستان
زمانی رفت و نوروزی دگر شد
ولی من همچنان سر در گریبان
چنان شد این دله سرگشته بی تاب
که افتادم من از آرامش و خواب
چو در نزدم ندیدم همزبانی
نگاهم ناگهان افتاد بر آب
نشستم بر لبه آب رونده
بدرد و سینه ای زار و کشنده
بدو گفتم زاندوه دل خویش
که چون ماری دو سر بود و گزنده
بدو گفتم که بغض جانفزایی
گشوده در دله افسرده جایی
زغم آهی نیاید بر لب من
و یا تک ناله ای از غم صدایی
همی گفتم بر او بر سینه ای ریش
حکایت ها زرنج و غصه ی خویش
بدو گفتم هر آن در سینه می سوخت
که تا ببینم چه آید عاقبت پیش
به زاری دیده ام بارید چون ابر
تو گویی بوده بر خاموشیم جبر
دگر میلی به خاموشی ندیدم
که بر جان آمدم از اینهمه صبر
لبم را بهر گفتنها گشودم
زبانم را دگر مالک نبودم
لبم بر دل ، دلم از فرط اندوه
سخنها گفت و من زاری نمودم
نمی دیدم چو یک بیگانه آنجا
نیامد بر لبم از گفته پروا
سخنها گفتم از دل ، با دل آب
چو دانستم نگردد سینه رسوا
نمی دانم چه سان روزم گذر کرد
مرا تاریکی و ظلمت خبر کرد
دل دنیا نشد غافل ز کارش
لباس روشنی از تن بدر کرد
اگرچه روز خود کردم فراموش
ولی این سینه شد آرامو خاموش
ز آن سنگینی بار غم و درد
نمی دیدم نشانی بر دل و دوش
نگه کردم بروز خود زآغاز
عیان شد بر دلم معنای آن راز
که آن آب روان این رود جاری
نگوید حرف تو در هر دیاری
نسازد نام تو رسوا بدنیا
نگردد بر دلت مانند خاری
که این آب روان انسان نباشد
که از بهر دلت دشمن تراشد
به رخ هر دم نیآرد گفته هایت
که قلبت را به زخمی نو خراشد
زسوی او همیشه در امانی
که او بهتر بود از یار جانی
زیاران د دم قهر و جدایی
تو نتوانی دمی ایمن بمانی
ولی آب روان قلبت گشاید
میان صحبتت هرگز نیآید
گذارد سینه را خالی نمایی
ترا آسوده از غم می نماید
چو آبی راز دار سینه ات گشت
چو گفتی حرف دل بشنید و بگذشت
نگوید حرف قلبت را دگربار
چو راهی شد به هر کوی و به هر دشت
نباشد همچو انسان پست و بدخو
نمی سازد ترو شرمنده در رو
چو انسان شادی از رنجت ندارد
نباشد پشت سر نامرد و بد گوووو
شنبه دی ماه 1362

نظرات

جملات کوتاه مشاهیر جهان

پست‌های پرطرفدار